«بودن یا نبودن…»؟

65dfg4dfg4 محسن یلفانی mohsen yalfani«اصلاح‌پذیربودن یا اصلاح‌پذیر نبودن؟»… تنها شباهت ظاهری این عبارت نیست که ما را به یاد جملۀ مشهور استاد بزرگ تراژدی می‌اندازد. پرسش یا مسئله همانقدر دشوار و پیچیده شده است، که خود مسئلۀ «بودن یا نبودن».

اما این تنها شباهت واژگانی نیست که تراژدی را به یاد ما می‌آورد. همۀ آنچه که ما در این چهل و چند سال از سر گذرانده‌ایم، خود یک تراژدی تمام عیار است. پیش و بیش از هر چیز به این علت که باعث و بانی‌اش خود ما بوده‌ایم. با نارضائی‌ها و بلندپروازی‌هایمان. از یکه‌تازی‌ها و ندانم‌کاری‌های اعلیحضرت به تنگ آمدیم. خواستیم که قانون و حقوق مردم رعایت شود. و از آنجا که دیگر اعتماد و اطمینانی به وعده‌ها و برنامه‌های اعلیحضرت نداشتیم، درنیافتیم که در کارزاری که در پیش گرفته‌ایم، غول مذهب – در هیئت یک روحانی جلیل‌القدر — در کنارمان قرار گرفته، و به سرعت، پیش از آنکه به خودآئیم، ما را به جائی «رهبری» خواهد کرد که هیچ تصوۤر یا تصویر روشن و مطمئنی از آن نداریم. در تراژدیِ مدرن نیز دیگر خدایان المپ یا سرنوشت نیستند که بازی‌گر اصلی را به مغاکی که سزاوارش نیست، پرتاب می‌کنند. این خود قهرمان است که بر اثر اعتماد به نفس بی‌مهار و بی‌محابای خود و با بلندپروازی و پی‌گیری آزمندانۀ آرزوهای پاک و والا امۤا دست‌نیافتنی‌اش، شکست و نابودی خود را تدارک می‌بیند.

انقلاب ۱۳۵۷، که بدون ذکر صفت اسلامی‌اش هم بی‌معنی و هم تحریف می‌شود، دستاورد خود ماست. با این انقلاب اسلام، در هیئت بنیادگرایانه، تعصب‌آمیز و قشری خود، حاکمیت کشور را در دست گرفت. آگاهی نسبت به این خطر کم نبود و از گوشه و کنار نیز ابراز می‌شد. امۤا اضطراری بودن شرایط فرصت نداد تا این آگاهی تعمیم یابد و در مناسبات نیروها تاَثیر بگذارد. این امیدِ نه چندان بی‌پایه هم وجود داشت که رهبر فره‌مند اسلام بنیادگرا، بعد از پیروزی و پذیرفتن مسئولیت، در برابر دنیائی که بی‌اطلاع او قرن‌ها به پیش رانده بود، از خر شیطانِ تعصبۤات و عقده‌های فروکوبیدۀ خود پیاده شود و راه سازگاری با زمان در پیش گیرد.

واقعیات موجود نیز این امید را تاَیید می‌کرد: در آستانۀ انقلاب ۱۳۵۷، اسلام، حتۤی به تصدیق خود آیت‌الله خمینی، دیگر یک نیروی سیاسی قابل ملاحظه به حساب نمی‌آمد. نه تنها در صحنۀ سیاسی، که در امور اجتماعی هم اسلام، به مثابۀ الگو یا سنت رفتاری، اهمیت خود را از دست می‌داد و در برخی رفتارهای سنتی، و نه ایمانی، خلاصه می‌شد. پدیدآمدن «جنبش»ها و «جریان»های اسلام سیاسی بیش و پیش از هر چیز حاکی از بحران تاریخی و ناکامی اسلام در برخورد با جلوه‌های گوناگون زندگی نوین و ناتوانی آن در یافتن پاسخ‌های مناسب برای مؤمنان در مواجهه با همین جلوه‌ها بود. آن بخش از جامعه که جنبش آزادی‌خواهانه‌ را علیه شاه آغاز کرد، به اسلام قشری بی‌توجه و حتۤی از وجود آن بی‌خبر بود. امۤا با شروع ابراز نارضایتی خود از رژیم بهلوی، از ناخرسندی و کینه‌توزی لایه‌های وابسته بدان نسبت به رژیم استقبال کرد و خود را با آنان هم‌درد و حتۤی متحد یافت.

در این میان اسلام سنتی، یا قشری، که تا این هنگام بی‌سروصدا به زندگی متواضعانۀ خود با توسۤل به تقیه در میان برخی لایه‌های سنتی جامعه ادامه داده بود،‌  به یمن برخورداری از رهبریِ شخصیتی کاریزماتیک، به خود اتکا و اکتفا کرد و به خواست تاریخی جامعۀ ایرانی تن در نداد. برعکس، کوشید تا جامعه را به هیئت و به لباس خود درآورد. و در این کار تا آنجا پیش رفت که حتۤی وقعی به دیگر مؤمنان مسلمان هم نگذاشت. این «دیگر مؤمنان مسلمان» سابقه‌ای بس طولانی‌تر در عرصۀ سیاست داشتند و با همین اعتبار «ملۤی-مذهبی» به مبارزه با رژیم شاه «مشروعیت» بخشیده بودند.

با پیروزی انقلاب، که دیگر در اسلامی بودن ناب آن تردیدی نبود و رهبر عظیم‌الشاَن آن در یادآوری این واقعیت هیچ فرصتی را از دست نمی‌داد، دیگر نیروهای سیاسی که به مقابله با رژیم شاه برخاسته بودند، گرفتار آشفتگی و پراکندگی شدند.

حکومت اسلامی با سرعت و با اشتهائی بلشویکی میخ خود را کوبید، تا آنجا که اندک زمانی بعد دیگر حتۤی نیازی به محبوبیت و اقبال نود و نه درصدی مردم نداشت. برای نمونه، گفته می‌شود که در فروردین ۱۳۵۸ حدود ۹۹ درصد شرکت‌کنندگان در همه‌پرسی به جمهوری اسلامی راَی دادند. نه ماه بعد به هنگام راَی دادن به قانون اساسی جمهوری اسلامی  این رقم ۲۵درصد کاهش یافت. هشت سال بعد، در همه‌پرسی بازنگری در قانون اساسی، تنها ۴۵ در صد از واجدان شرایط در راَی‌گیری شرکت کردند.

می‌توان بخشی از این کاهش آراء را به پشت سر گذاشتن وخامت اوضاع و فروکش کردن هیجان اُمت حزب‌الله نسبت داد. امۤا بخش دیگر را، هر چقدر باشد، تنها دلزدگی و یاَس همان دلبستگان اسلام ناب توضیح می‌دهد. از این ارقام، همچنانکه از برخی نظرسنجی‌های دیگر دربارۀ میزان اعتبار و محبوبیت حکومت اسلامی تنها یک نتیجه می‌توان گرفت: رژیمی بر بنیاد اصل ولایت فقیه نیازی به رضایت و حمایت اکثریت مردم ندارد. این رژیم تنها «هدایت» مردم را وظیفۀ خود می‌داند. با این حال، هر وقت لازم بداند و در واقع در تنگناهائی که دائماَ بدانها گرفتار است، از توسۤل به تظاهرات و نمایش‌های جمهوری‌خواهی باز نمی‌ماند و تا حد به راه انداختن نمایش‌های عوام‌فریبانه در دیپلماسی و غیره هم پیش می‌رود.

حکومت اسلامی با توسۤل به سرکوب و خشونت کور، حتی آنجا که هیچ دلیل و بهانه‌ای برای اعمال آن وجود نداشت،‌سلطۀ بی‌چون و چرای خود را تاَمین کرد. امۤا بالاتر و مهیب‌تر از سرکوب و خشونت، تعبیه و تحمیل اصل ولایت فقیه بود که همچون یک سیاه‌چالۀ کیهانی هر گونه نور یا صوت متفاوت یا مخالف را در خود خفه می‌کرد. زیر جاذبۀ مرگ‌بار همین سیاه‌چاله بود که جمهوری اسلامی دو فرصت تاریخی را که مردم به او اهدا کردند، از دست داد و خود را از تداومی که می‌توانست با اندک بهره‌ای از اصلاحات و عقلانیت همراه باشد، محروم کرد. «اصلاح‌طلبانی» که رهبری این دو فرصت را به عهده گرفته بودند، در اکثریت بزرگ خود راه سازش و ساخت و پاخت با حاکمیت را در پیش گرفتند.

بالاتر و مهیب‌تر از سرکوب و خشونت، تعبیه و تحمیل اصل ولایت فقیه بود که همچون یک سیاه‌چالۀ کیهانی هر گونه نور یا صوت متفاوت یا مخالف را در خود خفه می‌کرد. زیر جاذبۀ مرگ‌بار همین سیاه‌چاله بود که جمهوری اسلامی دو فرصت تاریخی را که مردم به او اهدا کردند، از دست داد و خود را از تداومی که می‌توانست با اندک بهره‌ای از اصلاحات و عقلانیت همراه باشد، محروم کرد. «اصلاح‌طلبانی» که رهبری این دو فرصت را به عهده گرفته بودند، در اکثریت بزرگ خود راه سازش و ساخت و پاخت با حاکمیت را در پیش گرفتند.

اسلام بنیادگرا با جاذبۀ اصل ولایت فقیه‌اش برای مؤمنان متعصب به زودی در کشورهای اهل تسنۤن هم جوانه زد و به انگیزه‌ای موجود و ملموس برای تجدید حیات اسلام سیاسی انتقام‌جو در قالب گروه‌ها و گرایش‌های جهادی تبدیل شد.

***

از این اشاره‌ها که چهل سال است تکرار می‌شوند و اغلب این توهم را ایجاد کرده‌اند که حکومتی چنین «تصادفی و نابهنگام» به زودی از سر راه برداشته می‌شود یا می‌توان آن را «اصلاح» کرد و یا انتظار داشت که «تحولی» از سر بگذراند، تنها یک نتیجه می‌توان گرفت:

رویداد انقلاب اسلامی تنها با تاَویل آن به نبرد تاریخی برای بیرون راندن دین، در خوانش قشری و بنیادگرای آن، از قلمرو سیاست و حکومت قابل فهم است. در این نبرد جائی و مجالی برای اصلاح‌طلبی و اصلاح‌پذیری نیست. این واقعیت که در برخی کشورها به این یا آن روش گذار از دیکتاتوری یا تمام‌خواهی به درجه‌ای از مردم‌سالاری صورت گرفته؛ یا این که در آراء و پیشنهادهای صاحب‌نظران راه‌هائی برای تحقق شرکت مردم در سرنوشت میهنشان پیش‌بینی شده؛ هیچ یک ربطی به حکومت اسلامی ندارد و نمی‌توان با اتکاء به آنها به دگرگونی و تحوۤل امید بست.

در حال حاضر آنچه دربارۀ آیندۀ نزدیک می‌توان گفت چیزی است نه چندان بی‌شباهت به آنچه که در دربار سامانیان گذشت: غلامانی در ازای خدمت صادقانه به سالاری و سرداری رسیدند و زمانی که وضع دیگر گشت، گاه با رعایت حرمت اربابان پیشین و گاه بی هیچ حرمت‌گذاری، حکم‌رانی خود را برپا کردند.

این همه به معنای آن نیست که همۀ ظرفیت‌ها و ذخائر جامعۀ ایرانی، در جریان بزرگترین دستبرد تاریخ معاصر مصادره و خنثی شده است و دیگر هیچ روزنۀ روشنی به روی آینده گشوده نیست. حضور فعال و خستگی‌ناپذیر نواندیشان دینی در کارزار راندن دین از عرصۀ حکومت،کار و تلاش بی‌وقفه و پرثمر فرهنگ‌ورزان ایرانی، نمونه‌هائی سخت دلگرم کننده برای امیدبستن به آیندۀ کشور است. تصادفی نیست که زعمای جمهوری اسلامی همواره با حسرت و کینه از خاکریز فتح نشدۀ فرهنگ یاد کرده‌اند.

در حالی که دستگاه حاکمۀ اسلامی تا خرخره در تباهی و فساد غرق شده و در انبوه مشکلات خودساخته دست و پا می‌زند و کابوس خیزش میلیونی تهیدستان هر بیشتر و بیشتر به واقعیت نزدیک‌ می‌شود، بر عهدۀ کنش‌گران سیاسی و اجتماعی است که سرانجام از حاصل چهل سال تلاش و تحمل و کندوکاو طاقت‌فرسا چشم‌اندازی روشن و امیدبخش برای آینده فراهم آورند.