انقلاب اسلامی؛ در آستانۀ دهۀ چهارم… و تا چند دهۀ دیگر؟

65dfg4dfg4  محسن یلفانی mohsen yalfaniپیروزی انقلاب اسلامی و استقرار حکومت برآمده از آن بیش از آن که ناشی از ضروریات و مقتضیات جامعۀ ایرانی در میانۀ دهۀ پنجاه باشد، به تصادف و نابهنگام، بر اثر فراهم آمدن علت‌ها و انگیزه‌های ناگهانی و پدید آمدن شرایطی خاص و گذرا (=conjoncture) حاصل شد. نیازی به تصریح ندارد که تصادفی بودن یک حادثۀ تاریخی نه از اهمیت و وخامت آن می‌کاهد و نه از دوام و عوارض آن. مشکل اینجاست که تصادف کمتر به خیر می‌انجامد و بیشتر به شر. در مورد اوّل باید به استقبالش رفت و در تثبیت و تقویتش کوشید. در مورد دوّم چاره‌ای جز از سرگذراندن و درمان عوارض آن نیست. انقلاب اسلامی مصداق بارزی از تصادف نوع دوّم است.[1]

انقلاب اسلامی هنوز و همچنان ادامه دارد – نمونۀ ایده‌آل انقلاب دائمی. بنا بر این همچنان یک موضوع یا مقولۀ سیاسی است. هنوز آنچنان به تاریخ نپیوسته که مجال یا نیاز به تبیین تاریخی یا تعمیم‌های تجریدی داشته باشد. زبان و ابزارهای سیاست برای توضیح آن و بخصوص تعیین تکلیف با آن کافی و رساست. تلاش‌های «تاریخ‌نگارانه»در فهم و توضیح انقلاب اسلامی، بویژه آنگاه که پای به کارگرفتن الگوهائی از دیگر انقلاب‌ها به میان می‌آید، اغلب بیهوده و گاه گمراه کننده بوده است. برخی مفسرّان و مورخان نیز با این تصوّر که رویداد بزرگ و مهمّی نظیر انقلاب اسلامی نمی‌تواند الله‌بختکی و خود به خودی روی دهد، کوشیده‌اند برای آن علت‌های تاریخی و اجتماعی بتراشند که خواه ناخواه به توجیه و تحمل و پذیرش آن کمک می‌کند.

آغاز ماجرا

اولین تَرَک‌ها در نظام دیکتاتوری محمّدرضاشاه بر اثر سلسله‌ای از انتقادها و اعتراض‌های مسالمت‌آمیز و قانونی وارد شد. اولّین آنها دو نامۀ مشهور علی اصغر حاج سید جوادی خطاب به شاه، یا دور و بری‌های وی، بود که – اگر چه مدتی است عمداً یا سهواً نادیده گرفته می‌مانند – ولی در زمان خود همچون سیلی سختی بر چهرۀ رژیم شاه، که قصد داشت مبارزه با فساد را هم خود به عهده گیرد، نقش بست. در پی این نامه‌ها، با بالاگرفتن امر حقوق بشر با انتخاب کارتر به ریاست جمهوری آمریکا، اهل قلم و اندیشه نیز برای اعتراض به سانسور رژیم به میدان آمدند. سپس، یا همزمان، برخی از فعالان سیاسی قدیمی کانون‌ها یا کمیته‌هائی برای دفاع از حقوق مردم تشکیل دادند. اینان در نیمۀ اوّل سال پنجاه و شش علناً و رسماً خواستار بازگشت به قانون اساسی، برگزاری انتخابات آزاد و عدم دخالت شاه در حکومت شدند. زیر تاًثیر این فشارها، همچنانکه به علت مشکلات اقتصادی و مالی غیرمنتظره‌ای که ابتکار عمل رژیم را به شدت محدود کرده بود ، شاه بعد از سیزده سال نخست‌وزیرش را عوض کرد.

نکتۀ قابل توجه این است که در این میان از خواست‌ها یا گرایش‌های انقلابی، که قاعدتاً با هدف سرنگونی رژیم همراه بودند، خبری نبود و اگر بود انعکاس چندانی نداشت. نمایندگان بارز این گرایش‌ها دورانی از شکست و افول را از سر می‌گذراندند و با احساسی از انفعال در حال بازبینی و تجدیدنظر در شیوه‌های ناموفق خود بودند (فدائیان و مجاهدین). حزب توده که باقی‌ماندۀ اعتبار خود را با آغاز فعالیت همین سازمان‌های جوان از دست داده بود، جز در میان علاقمندان یا معتادان قدیمی خود، تقریباً فراموش شده بود. آیت‌الله خمینی و پیروان فعالش نیز حال و روز بهتری نداشتند. از شورش پانزده خرداد ۱۳۴۲ جز خاطره‌ای کم‌رنگ باقی نمانده بود. پیروان وی، فرسوده و دلزده، با بهانه قرار دادن انشعاب خونینی که در سال ۱۳۵۴ در سازمان مجاهدین خلق پیش آمد، مبارزه با رژیم را رها کردند و، به گفتۀ صریح برخی همراهانشان، مبارزه با چپ را ضروری‌تر دانستند.

با این حال همین نیروها و گرایش‌های انقلابی بودند که از شرایط و فضائی که با فعالیت و مبارزۀ آزادی‌خواهان و طرفداران قانون اساسی به وجود آمده بود، سود بردند و به سرعت وارد صحنه شدند و با شعارهای افراطی خود بویژه جوانان را جلب کردند. در این میان سهم شیر طبعاً به آیت‌الله خمینی و پیروانش رسید که از توانائی و نفوذ و آمادگی و بویژه از امکانات و پول بیشتری برخوردار بودند. اشتباه مرگبار محمّدرضاشاه نیز، که آخرین ذخیره‌های جراًت و بی‌باکی خود را صرف مبارزه با آیت‌الله کرد و وی را حریف اصلی خود اعلام نمود، به گونه‌ای معجزه‌آسا به سود این یک تمام شد. ظرف کمتر از یک سال، از آخر پائیز ۱۳۵۶ تا شهریور ۱۳۵۷،آیت‌الله خمینی با شعارهای افراطی و براندازانۀ خود صحنه را به تمامی در اختیار گرفت و نیروهای میانه‌رو و طرفدار قانون اساسی و به طور کلّی مردم را به سوی خود کشید.

در سراشیب پیروزی

پیروزی انقلاب اسلامی و استقرار حکومت برآمده از آن بیش از آن که ناشی از مقتضیات جامعۀ ایرانی در میانۀ دهۀ پنجاه باشد، به تصادف و نابهنگام، بر اثر فراهم آمدن علت‌ها و انگیزه‌های ناگهانی و پدید آمدن شرایطی خاص و گذرا (=conjoncture) حاصل شد. تصادفی بودن یک حادثۀ تاریخی نه از اهمیت و وخامت آن می‌کاهد و نه از دوام و عوارض آن. مشکل اینجاست که تصادف کمتر به خیر می‌انجامد و بیشتر به شر. در مورد اوّل باید به استقبالش رفت و در تثبیت و تقویتش کوشید. در مورد دوّم چاره‌ای جز از سرگذراندن و درمان عوارض آن نیست. انقلاب اسلامی مصداق بارزی از تصادف نوع دوّم است.

راه‌پیمائی شهریور ۵۷ و در پی آن کشتار هفدهم همان ماه، که سراسیمگی و درهم ریختن سازمانی رژیم شاه را به دنبال آورد، هم رهبری بلامنازع آیت‌الله خمینی را تثبیت کرد و هم احتمال پیروزی وی را به یقین تبدیل نمود. دیگر این آیت‌الله بود که هدف اصلی مبارزه – رفتن شاه و استقرار حکومت اسلامی — را تعیین می‌کرد. نیروهای آزادی‌خواه و طرفدار قانون اساسی که در برابر انتخاب دشوار و غیرمنتظره‌ای قرار گرفته بودند، طوعاً و کرهاً رهبری آیت‌الله خمینی را پذیرفتند. بی‌اعتمادی مطلق به شاه – که شرکت خیانت‌آمیز در کودتای بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ تنها یکی از برگ‌های پروندۀ سنگین سوءسابقه‌اش بود — در این انتخاب نقش تعیین‌کننده داشت. این که این ائتلاف یا «وحدت کلمه»، که به زودی آشکار شد چیزی فراتر از خدمت و اطاعت محض نیست، چگونه ممکن شد و در مسیر تحقّق خود از چه زیر و بالا‌ها و رقابت‌ها و حسادت‌ها و کارشکنی‌هائی گذشت، موضوع دیگری است.

در این میان آیت‌الله خمینی هم به صیقل دادن و به‌روزکردن شعارها و به اصطلاح «گفتمان» مبارزاتی خود پرداخت. با توجه به این که در آن زمان واژه یا مفهوم انقلاب هنوز از محبوبیتی در حد تقدّس برخوردار بود، «حرکت» یا «نهضت» اسلامی به «انقلاب» اسلامی تبدیل شد. (آیت‌الله خمینی حتّی بعد از پیروزی هم، ظاهراً بر حسب عادت یا حواس‌پرتی، گاهی همین واژۀ «نهضت» را به کار می‌برد.) شعار «حکومت اسلامی» جای خود را به «جمهوری اسلامی» داد. از به میان کشیدن احکام و اصول فقه، که باعث بیزاری افکار عمومی می‌شد، حرفی به میان نمی‌آمد. اعلام شد که اسلام فقط در پی آزادی مردم است. روحانیت در حکومت دخالت نخواهد کرد و آیت‌الله تنها به نظارت و ارشاد مردم اکتفا خواهد نمود. کتاب «حکومت اسلامی» را هم، که در واقع «نبرد من» آیت‌الله خمینی بود، به علت ازیادرفتگی و خارج شدن خودِ آیت‌الله از صحنه در سال‌های طولانی تبعید در نجف، کسی نخوانده بود و کسانی هم که در میان آشنایان و مریدان نویسنده خوانده بودند، چندان جدّی نگرفته بودند.

با عزیمت آیت‌الله خمینی به پاریس شانس پیروزی وی باز هم بیشتر شد. صرفنطر از دست و دل‌بازی هر چه بیشتر در پراکندن وعده‌ها و شعارهائی که در بالا به نمونه‌هائی از آنها اشاره شد، به راه انداختن و ادارۀ تظاهرات گستردۀ مردم و اعتصاب‌های سراسری کارمندان و کارگران نیز در دستور کار قرار گرفت. همینجا باید یادآوری کرد که بخش بزرگ این همراهی، و در واقع، تبعیتِ مردم کوچه و بازار و بخصوص حاشیه‌نشینان، از رهبری انقلاب اساساً ناشی از آن بود که دیگر وی را برنده و شاه را بازندۀ بازی می‌دانستند. جز این، این واقعیت را هم باید در نظر آورد که همین مردم در وجود خمینی رهبر و پیشوا و امامی می‌دیدند که همیشه از آنها دریغ شده بود؛ تا آنجا که اصولاً برخورداری از امتیاز داشتن چنین رهبری به ذهن و تخیّلشان راه نمی‌یافت. اولین بار بود که محرومان و درماندگان و حاشیه‌نشینان، که همچنان بخش‌های بزرگی از جمعیت را شامل می‌شدند، کسی را از خود و از آنِ خود در مقام رهبری خود می‌دیدند. این دریافت چنان ارضاء روحی و عاطفی در آنها برمی‌انگیخت که، حداقل تا مدت‌ها، آنها را از هرگونه پاداش یا دستاورد دیگری بی‌نیاز می‌کرد.

در این مرحله نمی‌توان به موضوع تغییر قطعی سیاست آمریکا و متحدانش در رها کردن شاه و حمایت فعّال از انقلاب اسلامی اشاره نکرد. در ارتباط گسترده و منظّم برخی از فعالان انقلاب، طبعاً در مقام نمایندگان آیت‌الله خمینی، با مقامات آمریکائی، همچنانکه در جلب موافقت آنان برای آرام یا بی‌طرف نگه‌داشتن ارتش، و مسلماً برخی توافق‌های دیگر – مثل تضمین جلوگیری از نفوذ چپ‌ها یا ادامۀ صدور نفت و… – جای تردیدی نیست. آنچه تا به حال همچنان مبهم مانده و روشن شدن آن حداقل نیازمند انتشار اسناد سرّی دولت آمریکاست، این است که انقلاب اسلامی تا چه حد جزئی از برنامۀ استراتژیک آن کشور برای محاصرۀ اتحاد شوروی بوده است. جز این، با توجه به این که قدرت گرفتن شاه در منطقه از چند سال پیش از انقلاب اسلامی با مخالفت‌های گاهگاهی در کنگرۀ آمریکا روبرو می‌شد، به ضرس قاطع نمی‌توان گفت که حذف شاه، به عنوان قدرت برتر خاور میانه، به سود اقمار آمریکا در منطقه نبوده است. برخی از سیاست‌مداران آمریکائی سیاست قطع حمایت از شاه را بزرگ‌ترین اشتباه دیپلُماسی ایالات متحده دانسته‌اند، ولی دربارۀ دلایل در پیش گرفتن این سیاست توضیحی نداده‌اند.

توهّم بزرگ

زیر تاًثیر انتقادها و اعتراض‌های مسالمت‌آمیز و قانونی ، همچنانکه به علت مشکلات اقتصادی و مالی غیرمنتظره‌ای که ابتکار عمل رژیم را به شدت محدود کرده بود ، شاه بعد از سیزده سال نخست‌وزیرش را عوض کرد. در این میان از خواست‌ها یا گرایش‌های انقلابی، که قاعدتاً با هدف سرنگونی رژیم همراه بودند، خبری نبود. با این حال همین نیروها از شرایط و فضائی که با فعالیت و مبارزۀ آزادی‌خواهان و طرفداران قانون اساسی به وجود آمده بود، سود بردند و به سرعت وارد صحنه شدند و با شعارهای افراطی خود بویژه جوانان را جلب کردند. در این میان سهم شیر طبعاً به آیت‌الله خمینی و پیروانش رسید که از توانائی و نفوذ و آمادگی و بویژه از امکانات و پول بیشتری برخوردار بودند. اشتباه مرگبار محمّدرضاشاه نیز، که آخرین ذخیره‌های جراًت و بی‌باکی خود را صرف مبارزه با آیت‌الله کرد و وی را حریف اصلی خود اعلام نمود، به گونه‌ای معجزه‌آسا به سود این یک تمام شد. ظرف کمتر از یک سال، از آخر پائیز ۱۳۵۶ تا شهریور ۱۳۵۷،آیت‌الله خمینی با شعارهای افراطی و براندازانۀ خود صحنه را به تمامی در اختیار گرفت و نیروهای میانه‌رو و طرفدار قانون اساسی و به طور کلّی مردم را به سوی خود کشید.

در یک سال و اندی که تظاهرات اعتراضی جریان داشت و بویژه بعد از شهریور 57 که مبارزات رنگ و بوی انقلابی به خود گرفت، هر کس تصوّر می‌کرد که دارد انقلاب خود را پیش می‌برد. نهضت آزادی، بویژه با حساب کردن روی نفوذ اعضای خارج از کشورش در اقامتگاه آیت‌الله خمینی، تصوّر می‌کرد که ایشان و دیگر روحانیان هیچ وقت از کمک و راهنمائی آنها بی‌نیاز نخواهند ماند. جبهه ملی، اگر چه شتاب‌زده و دستپاچه بیانیۀ پاریس را امضا کرده و هویت سکولار خود را از دست داده بود، با اتکا به میراث مصدق، که بدون آن انقلاب را بی‌معنی می‌دانست، امیدوار بود که جائی در رژیم آینده داشته باشد. روشنفکران غیرمذهبی، با اتکا به عواملی همچون میراث انقلاب مشروطیت، شمار تحصیل‌کردگان، آشنائی با تمدن غرب و نفوذ آن در زندگی روزمرۀ بخش بزرگی از ایرانیان،… و مهم‌تر از همه با اطمینان به بیزاری روحانیت از دخالت در سیاست و حکومت که از انقلاب مشروطیت به این سو تاًیید شده بود، در امیدواری آرزومندانۀ خود تا آنجا پیش می‌رفتند که برای آیت‌الله خمینی نقش گاندی را محتمل‌تر و مناسب‌تر می‌دانستند تا نقش حجّاج بن یوسف. انقلابیان – فدائیان و مجاهدین و حزب توده و گروه‌های بیشتر کوچک تا بزرگ نظیر آنها – از حضور «توده‌ها» در صحنه به شوق آمده بودند و با نادیده گرفتن نظارت سخت‌گیرانۀ حزب‌الله که هر وقت لازم می‌دید عکس‌های شهدایشان را پاره می‌کرد، خواب انقلاب اکتبر را می‌دیدند که بنا به جبر تاریخ پس انقلاب فوریه فراخواهد رسید…

سخن گفتن از توهم عمومی ما ایرانیان نسبت به انقلاب اسلامی بدون یاد کردن از شاپور بختیار از راستی و انصاف به دور است. شاپور بختیار، هر چند دیر و هنگامی که کار از کار گذشته بود، از شرکت در این توهّم بزرگ سرباز زد. تنها گروه اندکی از مردم و گروه اندک‌تری از کسانی که تا حدّی دست‌اندرکار بودند، به یاری‌اش برخاستند. اقدام شجاعانۀ شاپور بختیار، که سرانجام به پایان تراژیکی منجر شد، مانعی برای فاجعه‌ای که داشت بر سر مملکت می‌آمد، ایجاد نکرد.

سیاه‌بهار آزادی

آیت‌الله خمینی پس از پیروزی انقلاب اسلامی حتّی لحظه‌ای در شروع برنامۀ استقرار حکومت اسلامی تردید نکرد. او با آنکه به علت عدم برخورداری از همکاران و نزدیکانی که کوچک‌ترین اطلاعی از کار ادارۀ مملکت داشه باشند، مجبور شد نهضت آزادی را به کمک بطلبد، بلافاصله و به رغم خواست و نظر دولتی که خود منصوب کرده بود، حاکم شرع تعیین کرد و به اعدام سران ارتشی پرداخت که در دعوای انقلاب اعلام بی‌طرفی کرده بودند. باز برخلاف نظر و تمایل دولت موقتش، شتاب‌زده همه‌پرسی «جمهوری اسلامی» را برگزار کرد. تسخیر رادیو و تلویزیون، چنگ انداختن بر مطبوعات، تشکیل سپاه پاسداران، پاکسازی ارتش و در وزارت‌خانه‌ها، اعزام کمیسرهای روحانی به وزارت‌خانه‌ها، تنها چند عنوان‌ از فهرست پایان‌ناپذیر اقدامات کسی بودند که وعده داده بود پس از پیروزی به قم برود و در مقام یک طلبه به ارشاد مردم اکتفا کند. تحکیم حکومت اسلامی با فهرست هولناک‌تری از عملیات دنبال شد: تشکیل مجلس خبرگان با نمایندگان دست‌چین شده به جای مجلس مؤسسان و تصویب قانون اساسی که اصل محوری آن ولایت فقیه بود، اشغال سفارت آمریکا و گروگان گرفتن دیپلُمات‌ها، سقوط دولت موقت، جنگ با عراق، اشغال دانشگاه‌ها و انقلاب فرهنگی، اعدام‌های دسته‌جمعی…

رهبر انقلاب و بنیان‌گذار جمهوری اسلامی تا آخرین نفس تمام همّ خود را صرف تحکیم رژیم اسلامی کرد و در این راه هیچ مانع و رادعی را که توانائی از میان برداشتنش را در خود می‌دید، تحمّل نکرد. تنها چند هفته پیش از درگذشتش در نامه‌ای که به منظور «اصلاح» قانون اساسی نوشته بود و مضمون اصلی آن محروم کردن دیگر مراجع شیعه از شرکت در حکومت بود، فراموش نکرد که نام مجلس شورای ملی را هم که به مجلس شورای اسلامی تغییر داده بود، در قانون اساسی چارمیخه کند…

آینده هولناک است

در انتخابات خرداد ۱۳۷۶ مردم با شرکت ده‌ها میلیونی خود خواست سنجیده‌ای در برابر حکومت نهادند. خواستی که در انتخابات مجلس بعدی هم تکرار  شد. این راه حل، که حرکت اصلاح‌طلبی نام گرفت و بخشی از اعضای حاکمیت را نیز آن را پذیرفتند و رهبری آن را به عهده گرفتند، در حقیقت بازگشت به تقاضاهای اصلی جنبشی بود که پیش از بالاگرفتن انقلاب اسلامی علیه شاه برپا شده بود: آزادی و قانون. پاسخ هستۀ سخت حکومت به این راه حل، سانسور و دستگیری و قتل‌های زنجیره‌ای و سرکوب خونین دانشجویان بود. مردم از پا ننشستند و دوازده سال بعد، در جریان جنبش سبز، این هشدار را در ابعادی وسیع‌تر و با وضوحی بیشتر تکرار کردند. این بار نیز پاسخ، با شدت و خشونتی بیشتر، همان بود. آشکار شد که بن بست تقابل درمان‌ناپذیر میان ارگان‌های انتخابی و ارگان‌های انتصابی، به معضلی حل‌ناشدنی تبدیل شده و راه به جائی نخواهد برد.

این عبارت عنوان مصاحبۀ مهندس بازرگان با یک روزنامۀ آلمانی است در سال ۱۳۷۳اندک زمانی پیش از درگذشت وی انجام شد[۲]. آیا آنچه در این بیست و سه سال گذشته در پیش‌گوئی غم‌انگیز و تیره و تار مردی که عمری با آرزوی سعادت و رستگاری مردم ایران کوشید و سرانجام به چنین نتیجه‌ای رسید، تغییری می‌دهد؟

در انتخابات ریاست جمهوری خرداد ۱۳۷۶ مردم با شرکت ده‌ها میلیونی خود خواست معقول و سنجیده‌ای در برابر حکومت نهادند. خواستی که در انتخابات مجلس بعدی هم تکرار و تاًیید شد. این خواست یا راه حل، که حرکت اصلاح‌طلبی نام گرفت و بخشی از اعضای حاکمیت را نیز آن را پذیرفتند و رهبری آن را به عهده گرفتند، در حقیقت بازگشت به تقاضاهای اصلی جنبشی بود که پیش از بالاگرفتن انقلاب اسلامی علیه شاه برپا شده بود: آزادی و قانون. پاسخ هستۀ سخت حکومت به این راه حل، سانسور و دستگیری و قتل‌های زنجیره‌ای و سرکوب خونین دانشجویان بود. مردم از پا ننشستند و دوازده سال بعد، در جریان جنبش سبز، این هشدار را در ابعادی وسیع‌تر و با وضوحی بیشتر تکرار کردند. این بار نیز پاسخ، با شدت و خشونتی بیشتر، همان بود. آشکار شد که بن بست تقابل درمان‌ناپذیر میان ارگان‌های انتخابی و ارگان‌های انتصابی، به معضلی حل‌ناشدنی تبدیل شده و راه به جائی نخواهد برد.

بعد از به پایان رسیدن فاجعۀ هشت سالۀ ریاست جمهوری احمدی نژاد، اصلاح‌طلبان چند قدم عقب نشستند و به اعتدال رضایت دادند. دولت روحانی با ارتشی از کارشناسان و متخصّصان بر سر کار آمد و چهار سال بعد نیز با آرائی بی‌سابقه در سمت خود تثبیت شد. امّا بن بست میان دو جناح حکومتی همچنان برقرار و باعث فلج شدن پیشرفت امور است تا آنجا که روحانی حتّی انتقاد از بودجۀ پیشنهادی خود را، به عهدۀ مردم گذاشته است.

بر مشکلات و چالش‌های لاینحل کشور فاجعۀ محیط زیست نیز از پرده بیرون افتاده و پیداست که رژیم قادر به مقابله با آن نیست. تنها شنیدن بخشی از برآوردهای معاون سابق یا لاحق ریاست جمهوری در مورد عوارض و عواقب تغییرات محیط زیست و آنچه که برنامه‌های ویران‌گر رژیم بر سر آن آورده، مو بر بدن آدم راست می‌کند.

تظاهرات خودانگیخته دی ماه 96، که با وجود خودداری ادعائی رژیم در سرکوب، با دستگیری هزاران نفر و کشته شدن ده‌ها نفر پاسخ داده شد، بیش از هر چیز فریاد دردمندانه و نومیدانۀ مردمی است که پس از تحمّل چهل سال حکومت اسلامی جان به لب شده‌اند. آنچه بی‌پناهی این مردمان عاصی را دردناک‌تر می کند این واقعیت است که عموماً به بخش‌هائی از جامعه تعلّق دارند – مستضعفان — که حکومت اسلامی آنها را پیاده نظام خود می‌دانسته و به احتمال زیاد چهل سال پیش به آنها وعده داده بود که پس از بیرون راندن دیو، فرشته به یاریشان خواهد آمد…

در این حال ما همچنان به مناسبت نزدیکی چهل سالگی حکومت اسلامی، و یا به هر مناسبت دیگر، می‌نویسیم، تحلیل می‌کنیم، تفسیر و نقد ارائه می‌دهیم، مقاله صادر می‌کنیم، و چنان که پیداست این کار را همچنان پی‌گیرانه ادامه خواهیم داد… و به روی خود نمی‌آوریم که از برداشتن قدمی به سوی یکدیگر، که می‌تواند آغازی برای آینده‌ای خالی از توهم باشد، عاجزیم.


 

[۱]– بیشر مطالب این نوشته در مقالۀ مفصل‌تری در سال ۱۳۷۳ در شماره ۱۴ نشریۀ چشم‌انداز، آمده است.

[۲]– مصاحبۀ مهندس بازرگان با روزنامۀ آلمانی فرانکفورتر راندشاو؛ نشریۀ چشم‌انداز، همان سال، همان شماره.