در حقیقت خودانگیختگی

65dfg4dfg4 محسن یلفانی mohsen yalfaniگمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است

برای دریافت وخامت وضعیتی که در آن بسر می‌بریم کافی است به خودکشی دردناک محمد مرادی فکر کنیم که چندی پیش خود را در رودخانۀ رُن در نزدیکی شهر لیون فرانسه غرق کرد. او در پیام ساده و بی‌پیرایه و در عین حال تکان‌دهنده‌‌ای که از خود به جا گذاشت آرزو کرد که این اقدامش توجه رسانه‌های خارج از کشور را به وضعیتی که بر ایران حاکم است جلب کند. بس مهم‌تر و تکان‌دهنده‌تر این است که گفته بود به این علت خودکشی می‌کند که « مردم ایران فکر نکنند ایرانیان خارج از کشور در غم آن‌ها شریک نیستند و اگر پیش بیاید نخواهند جانشان را برای آن‌ها فدا کنند.» اهمیت و وخامت اقدام محمد مرادی را تنها وقتی می‌فهمیم – آن هم تا حدی – که می‌بینیم راه یا چشم‌اندازی که دربردارنده یا حداقل نویدبخش آینده‌ای باورکردنی باشد، در دسترس نیست. و همین مرگ و شکنجه و زندانی شدن هزاران جوان پاکدل و فداکار را تحمل‌ناپذیر می‌کند.

جنبش خودانگیخته و نیرومند و سرشار از آرزو و هیجانی که در پی قتل ژینا-مهسا امینی ایران را به لرزه درآورد و مهر باطل بر پیشانی رژیم اسلامی زد، فروکش کرده و تنها در هفته‌ها و چهلم‌های پاسداری از یاد شهداست که همچنان به حضور خود ادامه می‌دهد و یا در گفتگوها و نوشته‌هائی که به بزرگداشت و تحلیل و بازشناسی آن می‌پردازند. در مقابل حکومت اسلامی پس از کشتن بیش از پانصد نفر و به زندان انداختن حدود بیست هزار نفر، اینک با اعدام‌های «حساب‌شده» در پی اثبات سلطۀ بی‌منازع خویش است و تا آنجا که از ظواهر امر پیداست هیچ تغییری در روش‌ها و سیاست‌های خود نداده و نخواهد داد–بیش از هر چیز به این دلیل ساده که حتّی اگر بخواهد یا برای بقای خود لازم هم بداند، از چنین کاری عاجز است. در دی-ان-ای حکومت اسلامی جز تعصیب و خشک‌مغزی جرثومۀ دیگری نهفته نیست. برای نمونه، تغییر یا تفسیر ظاهراً جدیدی که از قانون حجاب ارائه شده و مقرراتی که برای اجرای آن در نظر گرفته شده بیش از هر چیز این واقعیت را اثبات می‌کند که حکومت اسلامی حتّی نمی‌تواند خود را از قلاده‌ای که بیهوده به گردن خود بسته رها کند. و مسئلۀ حجاب فقط یک نمونه است. حکومت اسلامی انبوهی از این ماًموریت‌های بیهوده و مزاحم و مضر که حاصلی جز مصیبت برای کسی، از جمله برای خود رژیم، ندارند به عهده گرفته و در پی اجرا یا «تحقّق» آنها بیش از چهار دهه فرصت بازگشت‌ناپذیر تاریخی میهن ما را تباه کرده است.

*جنبش «زن، زندگی، آزادی» که با جرقۀ اعتراض به حجاب اجباری آغاز شد، به سرعت و با صراحت و جسارتی بی‌سابقه و غیرمنتظره‌ تمامیت رژیم را نشانه گرفت. راست است که جامعۀ ایرانی هیچ وقت از اعتراض و مقاومت در برابر حکومت اسلامی خالی نبوده. امّا به ملاحظۀ ماهیت تمام‌خواه حکومت و توسل بی‌حساب و کتابش به سرکوبی، این اعتراض‌ها کمتر شکل عصیان آشکار به خود گرفته و بیشتر از راه‌های مسالمت‌آمیز و آشتی‌جویانه و با پرهیز از خشونت بروز کرده است. جنبش اخیر به تلویح و گاه آشکارا این روش‌ها را نیز پشت سر گذاشت و با این استدلال که  این حرکات یا جنبش‌ها به سازش با رژیم روی آورده و در عمل به دوام آن کمک کرده‌اند، آنها را محکوم دانست.

در تفسیر و توضیح جنبش «زن، زندگی، آزادی» به دو ویژگی آن بسیار توجه شده. یکی خودانگیختگی و رادیکالیسم آن است و یکی دیگر، که شاید حاصل همان ویژگی اوّل باشد، فقدان رهبری و سازمان‌دهی و احساس بی‌نیازی از آن. با این تصوّر یا امید که گاه به اصطلاح تئوریزه هم شده، و این یقین و اطمینان را باعث شده که هم شیوه و محتوا و هم رهبری و سازمان‌دهی خود به خود از دل جنبش برخواهد خاست.

آنها که صمیمانه و پی‌گیر خواهان آزادی ایران بوده‌اند، اگر چه تا آن حد که محمد مرادی فداکاری کرد پیش نرفته‌اند، کوشیدند تا در این انتظار شریک بمانند و با آن همراهی کنند. انتظاری که تا حدودی از واقعیت تفاوت نسل‌ها و نقش  و تاًثیر آنها در جنبش برمی‌خیزد.

*در بارۀ این جنبش فراوان گفته و نوشته‌اند چه در داخل کشور و چه در خارج. کم نبوده‌اند صاحب‌نظران خارجی نیز که در بارۀ این جنبش به اظهار نظر و تحلیل پرداخته و عموماً از آن پشتیبانی کرده‌اند. بسیاری از نویسندگان، روزنامه‌نگاران، مسئولان پیشین حکومت اسلامی… و حتّی چند تنی از روحانیان به این یا آن طریق با جنبش همدلی کرده و حکومت را از اعمال خشونت در برابر آن نهی کرده و مسالمت و تحمّل را توصیه کرده‌اند. برخی از همینان تا آنجا پیش رفته‌اند که به حکومت هشدار داده‌اند که چنانچه در شیوۀ ادارۀ مملکت، طبعاً به خواست مردم، تغییرات اساسی ندهد، آینده‌اش بس تاریک خواهد بود…

جنبش خودانگیخته و نیرومند و سرشار از آرزو و هیجانی که در پی قتل ژینا-مهسا امینی ایران را به لرزه درآورد و مهر باطل بر پیشانی رژیم اسلامی زد، فروکش کرده و تنها در هفته‌ها و چهلم‌های پاسداری از یاد شهداست که همچنان به حضور خود ادامه می‌دهد و یا در گفتگوها و نوشته‌هائی که به بزرگداشت و تحلیل و بازشناسی آن می‌پردازند. در مقابل حکومت اسلامی پس از کشتن بیش از پانصد نفر و به زندان انداختن حدود بیست هزار نفر، اینک با اعدام‌های «حساب‌شده» در پی اثبات سلطۀ بی‌منازع خویش است و تا آنجا که از ظواهر امر پیداست هیچ تغییری در روش‌ها و سیاست‌های خود نداده و نخواهد داد–بیش از هر چیز به این دلیل ساده که حتّی اگر بخواهد یا برای بقای خود لازم هم بداند، از چنین کاری عاجز است. در دی-ان-ای حکومت اسلامی جز تعصیب و خشک‌مغزی جرثومۀ دیگری نهفته نیست.

*با این همه جنبش «زن، زندگی، آزادی» دو معضل اساسی را نیز در برابر مردم قرار داد – یا وجود آنها را با احساس ضرورت و فوربتی گزیرناپذیر آشکارتر کرد – تا آنجا که فقط با پرداختن به آنها و کوشش در فهم و توضیح آنها می‌توان چشم‌اندازی، هر چند محدود و مشروط، برای آینده متصوّر شد. یکی مسئلۀ بدیل یا نوع حکومتی است که چنین جنبشی علی‌الاصول می‌بایست در پی آن باشد – چرا که در واقع شعار مخالفت با قانون حجاب را پشت سر گذاشت و تمامیت رژیم را هدف گرفت؛ در حالی که چنین بدیلی در واقعیت وجود ندارد و گروه یا سازمان یا ائتلافی آن را نمایندگی نمی‌کند. مسئلۀ دوم شبح بازگشت سلطنت است که با برخورداری از آثار و عوارض شکست آشکار انقلاب 57 از یک سو، و حضور دائمی در فضای ذهنی مردم از سوی دیگر، هر چه بیشتر و بیشتر جنبش کنونی را از خود و از آن خود می‌داند.

* از آنجا که معما یا بغرنج کنونی میهن ما با انقلاب 1357 گره خورده و دربارۀ این انقلاب به رغم انبوه پایان ناپذیری از پژوهش و گردآوری اطلاعات و نتیجه‌گیری و تحلیل و تعریف، وفاق قابل اتکائی حاصل نشده – خصوصیتی که کاملاً عادی و طبیعی است و در مورد تقریباً همۀ رویدادهای تاریخی و اجتماعی پیش می‌آید – نخست باید نکاتی را در مورد این نقطه عطف تاریخی، حداقل از نگاهی که در این نوشته‌ می‌آید، توضیح داد.

در انبوه نوشته‌ها و گفته‌های مربوط به جنبش «زن، زندگی، آزادی» تعریف بسیار ساده و سردستی و سریعی از انقلاب 57 ارائه می‌شود و همین سادگی و سرعت به نتیجه‌گیری‌هائی می‌انجامد که از آخر و عاقبت چندان امیدبخشی خبر نمی‌دهند. انقلاب 57 تنها رو-در-روئی شاه و خمینی و نظریه یا نظام و حکومتی که این دو نمایندگی می‌کردند، نبود. اگر چه در 22 بهمن 1357 همۀ ماجرا در تقابل این دو خلاصه شد، نیروها و عوامل دیگری نیز در پیروزی این یک و شکست دیگری نقش و دخالت تعیین‌کننده داشتند:

نخست آمریکا، که – به احتمال فراوان و با ملاحظۀ برخی قرائن – از چندی پیش از انتخاب جیمی کارتر به ریاست جمهوری در پشتیانی صد در صد از ایران به عنوان متحد طبیعی خود دچار تردید شده بود. جیمی کارتر با شعار احیا و ترمیم وجدان آمریکائی که بر اثر جنگ ویتنام آسیب هولناکی دیده بود، به ریاست جمهوری انتخاب شد و به همین علت نمی‌توانست از متحدی که ساواک و سیاست مبتنی بر سرکوبی و شکنجه‌اش شهرۀ آفاق بود، با وجدان راحت حمایت کند. با این حال حمایت کرد (به یاد بیاورید حضور کارتر و همسرش را در ضیافت سال نو مسیحی در دربار شاهنشاهی). امّا در همان روزها حوادث دیگری نیز در صحنۀ جهانی می‌گذشت. اتحاد شوروی با به کار گرفتن آخرین ته‌مانده‌های قدرت نظامی و ایده‌ئولوژیک خود به توسعه‌طلبی ادامه می‌داد: نفوذ آشکار در افغانستان. سیاست نه چندان اعلام شدۀ «دیوار سبز» آمریکا و متحدانش را به فکر ایجاد اتحاد یا بلوکی از کشورهای مسلمان در برابر پیش‌روی شوروی انداخت. در منطقه نیز بودند یا می‌بایست بوده باشند کشورهائی که چندان از قدرت بیش از حد رژیم شاه خشنود نبودند («ژئوپولیتیسین‌هائی» هم بوده‌اند که ایران را کشوری « بیش از حد بزرگ» می‌دانستند).

بر اینها بیافزائید شهرت نه چندان مطلوب رژیم شاه را نزد مردم کشورهای غربی. فقط برای نمونه: در اسناد محرمانه‌ای که اخیراً در انگلستان منتشر شده از کتابی یاد شده که یک خبرنگار انگلیسی از وجود شکنجه در ایران و شمار زندانیان سیاسی یاد کرده. شاه از این ماجرا به خشم می‌آید و دولت انگلستان را ناچار به دادن توضیح و عذرخواهی می‌کند. در همین اسناد یادآوری شده که دولت انگلستان تا دسامبر سال 1978، یعنی تا چند ماه پبش از بهمن 57، از دولت کارتر می‌خواست تا به حمایت خود از شاه ادامه دهد – شاه بزرگترین مشتری صنایع اسلحه‌سازی انگلستان بود… بر این نوع ملاحظات و اطلاعات همچنان می‌توان افزود، هر چند که نگارنده تخصّص و اطلاع چندانی، جز در حدودی که در اختیار همگان است، از امور «ژئوپولیتیک» ندارد.

همکاران و مشاوران خود شاه نیز به تفصیل در مورد کوتاهی‌ها و اشتباهات و سیاست‌های دیکتاتورمآبانه‌اش، بخصوص در چند سال آخر سلطنتش فراوان توضیح داده‌اند. برای نمونه تنها کافی است تشکیل حزب رستاخیز و تغییر تقویم را، آن هم در بحبوحۀ گرفتاری‌ها و معضلاتی که ناگهان رژیم شاه را احاطه کرده بود، به یاد آوریم…

این گونه ملاحظات را می‌توان همچنان ادامه داد. ولی همین اشاره‌ها، اگر با وجدان آزاد از تعصّب و نوستالژی و بدون مقایسه با کارنامۀ جنایت‌کارانۀ حکومت اسلامی در نظر گرفته شوند، کافی است تا برای محکوم دانستن حکومت اسلامی به تطهیر و بزرگداشت حکومت شاه متوسّل نشویم و بخصوص از یاد نبریم که بزرگترین عامل و علت پیروزی انقلاب اسلامی خود شاه و رژیمش بود: شاه بعد از آنکه با کودتای 28 مرداد 1332 به ایران بازگشت، یک ربع قرن فرصت داشت تا با ملت ایران آشتی کند. بنا به برخی قرائن اندک تمایلی هم به این کار داشت. امّا «غریزۀ» دیکتاتوری در او قوی‌تر از آن بود که بتواند به رهبری تبدیل شود که مردم پشتیبانش باشند یا نعوذ بالله دوستش داشته باشند. داستان تلاش علاء وزیر دربار که بعد از تظاهرات 15 خرداد سال 42جمعی از رجال را دعوت کرده بود تا راهی برای آشتی حکومت با مردم و روحانیت بیابند و شاه پس از آگاهی از تشکیل این جلسه گفته بود این رجال را باید توی توآلت ریخت و سیفون را کشید، از نمونه‌های زبانزد ناتوانی شاه در کار سیاست و مردم‌داری است.

* این همه و انبوه پایان ناپذیر کتاب‌ها و مقاله‌ها و رساله‌ها و مصاحبه‌هائی که در این زمینه در این چهار دهه فراهم آمده و در اختیار همگان هم هست، باعث نشده تا خاطرۀ شاه و حکومتش از ضمیر جمعی مردم ما پاک شود یا جنبه‌های منفی و سیاه آن هم که باعث انقلاب شد، به یاد آورده شود. حکومت اسلامی، که بر اثر یک تصادف و نه یک ضرورت تاریخی به قدرت رسید، چنان تراکمی از فساد و ظلم و ویرانی به بار آورده که اوضاع و احوال دوران شاه به رؤیائی شیرین و از دست رفته تبدیل شده است و بانی و باعث این از دست رفتن هم تنها روحانیت جاه‌طلب و عقب‌مانده و فاسد نیست. «چپی‌های» قدرت طلب و بی‌سواد، هم‌چنانکه «ملّی‌گرایان» بی‌عرضه و تسلیم‌طلب نیز در به باد رفتن آن رؤیای شیرین و در حاکمیت ظلم و فساد شریک جرم محسوب می‌شوند.

اما آنچه در ایران و در میان ایرانیان می‌گذرد منحصراً اختصاص به ما ندارد. فقط برای مثال، در فرانسه نیز، چند سالی بعد از انقلابی که هنوز و همچنان بیشتر به غلط و کمتر به درستی، نمونۀ آرمانی یک انقلاب تمام عیار شمرده می‌شود، اوّل حکومت امپراتوری برقرار شد، بعد نوبت به پادشاهی مشروطه رسید، یک بار دیگر مضحکۀ امپراتوری سر برآورد تا سرانجام جمهوری توانست پایدار بماند. حتّی هم امروز گروه‌های سلطنت‌طلب با گرایش‌های گوناگون – عموماً دموکراتیک – به حیات خود ادامه می‌دهند.

تناقض تحمّل‌ناپذیری که سال‌هاست—بیش از یک قرن– از سر می‌گذرانیم از انقلاب مشروطیت آغاز شد، در ماه‌های اخیر با شدّت و وخامت بیشتری احساس می‌شود. جنبش «زن، زندگی، آزادی» بیش از هر چیز و آشکارا با مفاهیم و معیارها و آرزوهائی پیوند دارد و شناخته می‌شود که از انقلاب مشروطیت به این سو حیاتی‌ترین و اساسی‌ترین خواست و نیاز مردم ایران بوده است: تاًمین حق حاکمیت مردم از طریق دموکراسی.

راست که فرزند شاه سابق ایران موضعی اختیار کرده و زبان و فرهنگی را برای دفاع از این موضع به کار می‌برد که می‌تواند امید و اطمینان گروه‌های بزرگی از مردم را به خود جلب کند. در اینجا طبعاً نیازی به توضیح این موضع و گفتار و نقد آنها نیست. امّا نمی‌توان و نباید فراموش کرد که آقای رضا پهلوی خود را ولیعهد شاهی می‌داند که در بالا چند سطری در بارۀ کارنامه و خصائلش گفته شد. چگونه می‌توان به کسی که حتّی یک کلمه در نقد پدرش و دوران حاکمیت او نگفته و خود را جانشین او می‌داند، اعتماد کرد، در حالی که باعث و بانی اصلی انقلاب 57 همانا پدر ایشان بود.

*تناقض تحمّل‌ناپذیری که سال‌هاست—بیش از یک قرن– از سر می‌گذرانیم از انقلاب مشروطیت آغاز شد، در ماه‌های اخیر با شدّت و وخامت بیشتری احساس می‌شود. جنبش «زن، زندگی، آزادی» بیش از هر چیز و آشکارا با مفاهیم و معیارها و آرزوهائی پیوند دارد و شناخته می‌شود که از انقلاب مشروطیت به این سو حیاتی‌ترین و اساسی‌ترین خواست و نیاز مردم ایران بوده است: تاًمین حق حاکمیت مردم از طریق دموکراسی. این که چه گروه یا طبقه‌ای در این کارزار بی‌وقفه نقش عمده داشته امری فرعی است. آنچه اصلی است، آنچه مبرم‌ترین خواست و ضرورت روزهائی است که از سر می‌گذرانیم، گرد هم آمدن نیروهائی است که چنین خواستی را نمایندگی می‌کنند و حاضرند در راه آن تا پای جان بکوشند.

راست است که در اولین سال‌های پس از آشکار شدن فریب انقلاب 57 تلاش‌های چندی برای سازمان‌دهی در راه چنین هدفی صورت گرفت که عموماً نیمه‌کاره ماند و رها شد. جنبش «زن، زندگی، آزادی» چندان هم خودانگیخته نیست و ریشه در بیش از یک قرن مبارزه برای آزادی و حقوق برابر زنان و مردان ایرانی دارد. اگر چنانکه اینجا و آنجا ادعا می‌کنند راست باشد که هدف و خواست اساسی این جنبش همچنانکه رهبران یا هدایت‌کنندگان آن، با تداوم و پی‌گیری آن از گوشه و کنار سر برخواهند آورد، این خواست اساسی نمی‌تواند چیز دیگری بجز آرمان انقلاب مشروطیت باشد. یک قرن زمان درازی است، اما نه در مقایسه با ده‌ها قرن عمر یک ملّت. حتّی در دنیای امروز که زمان با سرعتی هولناک می‌گذرد، تنها راه رستگاری تلاش برای پیوستن و ائتلاف با کسانی است که همچنان به این آرمان وفادارند و آمادۀ تحمّل سخت‌ترین آزمایش‌ها: همراهی و همدلی آنها که به آرمان مشترکی دلبسته‌اند.


شعر از اقبال لاهوری