در این که انتخاب یا انتصاب رئیسی به عنوان رئیس جمهور آخرین یا یکی از آخرین پردههای تعزیۀ فلاکتباری است که روحانیان و روضهخوانان در مملکت ما اجرا میکنند، نمیتوان با قطعیت نظر داد. حکومت اسلامی چهارمین دهۀ عمرش را میگذراند و همین به آن فرصت داده است تا به رغم کندذهنی و عقبافتادگی ذاتی تجربه بیاندوزد و پیچ و خمهای حفظ قدرت را بشناسد. باید به یاد داشت که کارگزاران این حکومت به هر چه پشت پا زدهاند، این وصیت بنیانگذار «نظام» خود را در هرگز از یاد نبردهاند که حفظ نظام اوجب واجبات است. با این همه رئیس جمهور شدن رئیسی اعتراف آشکاری است بر این که رژیم اعتبارش را در برخی ادعاهای اساسی خود از دست داده و از جمله عطای ادای جمهوریت و انتخابات را به لقایش بخشیده است. معنی این حرف چیزی نیست مگر قطع امید کردن رژیم از حداقل مشارکت مردم و حمایت یا حتۤی رضایت اجباریاشان. تحریم آشکار انتخابات ریاست جمهوری حکومت اسلامی را باز هم بیشتر به انزوا کشاند.
جز این باید به خاطر داشت که در به اصطلاح انتخابات اخیر رئیسی اولین برگ حاکمیت نبود. ابتدا برخی از سرداران وارد صجنه شدند. شعارهایشان هم که طبعاً از جانب فرماندۀ اعظم ابلاغ میشد ضرورت حضور نیروهای «جوان و انقلابی» برای ادارۀ مملکت بود. بعید نیست که آنها طرح خود را که میتواند شکل نوعی کودتا یا «انقلاب در انقلاب» به خود بگیرد، برای زمانی که آخرین تشبثات «دموکراتیک» حکومت اسلامی به بنبست برسد، ذخیره کرده باشند.
از سوی دیگر، یکدست شدن تمام عیار حکومت اسلامی با ریاست جمهوری رئیسی شروع نشد. این روند با آخرین «انتخابات» مجلس اسلامی شروع شد و با تعیین رئیس قوۀ قضائیه تکمیل شده است. در این میان حکومت از وعد و وعیدهای توخالی دست برنمیدارد و بخصوص در سیاست خارجی بی آنکه کوچکترین درکی از نتایج مصیبتهائی که به بار آورده داشته باشد، به بازیهای دُن کیشوتی خود (با پوزش از معصومیت دُن کیشوت!) ادامه میدهد. در مذاکرات بر سر مسئلۀ خانمان برانداز هستهای سرسختی نشان میدهد، خروج آمریکا از افغانستان را پیروزی خود به حساب میآورد و تقلا میکند تا از غلبۀ طالبان هم نمدی برای کلاه خود دستوپا کند. باز نیازی به یادآوری ندارد که رژیم اسلامی چنان در فساد ساختاری و عقبماندگی تعصبآمیز سیاسی خود غرق است که نه یک دست شدن ارگانها و به اصطلاح قوای سهگانهاش و نه هیچ کودتا یا انقلاب در انقلابی نجاتش نخواهد داد.
امۤا آنچه این همه را برملا میکند و حتۤی با رعایت همۀ جوانب در یک برآورد محتاطانه خبر از بنبست رژیم میدهد، اعتصابات کارگری، تظاهرات مردم به تنگآمده، اعتراضهای فعالان جامعۀ مدنی – وکلای دادگستری، هنرمندان، روزنامهنگاران است که رژیم تا مغز استخوان فاسد و نالایق پاسخی در برابرشان ندارد مگر سرکوب که حداقل تا به حال نشانههای تردید و تزلزل در آن هم کم نیست.
امۤا منظور از این چند کلمه ارائۀ «تحلیل» دیگری آن هم از دوردست، از خارجه، نیست. نیازی به یادآوری ندارد که دوران این گونه تحلیلها به پایان رسیده است — اگر اصولاً میتوانستهاند دورانی داشته باشند. منظور نوعی بازگشت یا پرداخنن به اصل ماجراست: آنچه تعیینکننده است همان واکنشها و حرکتهای مردمی است که در داخل کشور میگذرد و آنچه درداخل کشور میگذرد هنوز و همچنان در بنبست فقدان راهبرد یا بدیل یا انسجام و تداوم گرفتار است که خواه-ناخواه به پراکندگی و به هدر رفتن مقاومتها و اعتصابها و تظاهرات و اعتراضها منجر میشود. در عین حال واقعیت بارها آزموده شده نشان داده است که این بغرنج راهی جز در داخل کشور ندارد.
اگر در این معنی تردیدی هست، کافی است به یاد آوریم که دو حرکت بزرگی که با هدف شکستن طلسم حکومت اسلامی و تمامیتخواهیاش با افزودن اندکی تساهل و تحمۤل بر آن برپا شد، در داخل کشور شکل گرفت و به نتایج مؤثر و ماندگاری هم رسید— ماندگار حداقل در حافظۀ جمعی. حرکت اصلاحطلبی در ۱۳۷۶ و جنبش سبز در ۱۳۸۸. در خارج از کشور، تا آنجا که نگارنده به یاد دارد، بیشتر تحلیلها متوجه «افشای» ضعفها و بیحاصل بودن این دو حرکت بود. این واقعیت که این هر دو حرکت به دلایل گوناگونی که مدتهاست بر همگان آشکار شده شکست خوردند و بیشتر امیدهای بر باد رفته و احساس فریبخوردگی بود که به یادگار گذاشتند، به هیچ روی نافی این حقیقت نیست که مردم در تشخیص آنها به عنوان فرصتی برای رخنه در قلعۀ ولایت فقیه بر حق بودند و اشتباه نکردند. انبوه تجربههای اجتماعی و سیاسی در میهن ما میبایست به ما یاد داده باشد که پیروزی یا شکست یک جنبش به تنهائی دلیل برحق یا باطل بودن آن نیست. این را نیز نباید از یاد برد که اگر چه بسیاری از مدعیان و مسئولان این دو حرکت تنها تا وقتی منافعشان ایجاب میکرد در پی مصادرۀ رهبری بودند و سرانجام در سیاهچالۀ ولایت فقیه جذب و حل شدند، بسیاری دیگر به آرمانهای این دو جنبش وفادار ماندند، عواقب آن را تحمۤل کردند و همچنان به دفاع از مواضع خود ادامه میدهند.
این اشارهها که به راستی به شرح و تفصیل بیشتری نیاز ندارند به وضوح نشان میدهند که نیاز مبرم و گزیرناپذیر کنونی وجود نوعی ارگان راهبردی است که نطفهها و امکانات بالقوۀ آن در داخل کشور بوجود آمده و آزمایش و خطاهای فراوانی هم از سر گذرانده است. آنها که در خارج از کشور همچنان دل در گروی سرنوشت هممیهنان و میهن خود دارند، همچنان به کار آگاهیرسانی و افشاگری خود ادامه خواهند داد. در این کار سودبردن از امکاناتی که به دلایل گوناگون در خارج از کشور فراهم آمده، با توجه به تلاش حکومت اسلامی برای اعمال سانسور مطلق، حق مسلم اینان است. امۤا رویدادهای چند سال اخیر، همچنانکه دو حرکت هر چند ناکام ۷۶ و ۸۸ با وضوحی غیرقابل انکار نشان دادند که در داخل کشور است که میتوان و باید راه برونرفت را با هر نام یا عنوان یا هر وظیفه و کارکردی و با هر درجه از احتمال موفقیت جستجو کرد.
نیازی به تصریح ندارد که جستجوی چنین راه کاری لزوماً به معنای رهاکردن شیوههای مبتنی بر رو-در-روئی تمام عیار با هدف همه یا هیچ است—تجربههای داخل کشور که در اینجا بدانها اشاره شد این حقیقت را به وضوح ثابت میکنند. زمان شیوههای حداکثریِ رادیکال و انقلابی و براندازانه که به هیچ یا همه چیز – و همیشه به هیچ تا همه چیز – منتهی شدهاند، گذشته است. این مهمترین درسی است که میتوان و باید از تجربۀ انقلاب اسلامی آموخت. هستند کسانی از کوشندگان انقلاب اسلامی که اینک به این نتیجه رسیدهاند که سازگاری و مصالحه با رژیم سابق بیشتر از توسۤل به انقلاب به خیر و صلاح ملک و ملت بود. پس از واژهها و اصطلاحها و راهکارهائی نظیر شکیبائی و مدارا و سازش و اصلاح و تحول، همچنانکه از معانی و پژواکها و عواقبی که در بر دارند، نباید واهمه داشت.
حقانیت اپوزیسیون لزوما یک سره و ذاتاً ناشی از رو-در-روئی تمام عیار و براندازی نیست؛ نه از آغاز و نه حتۤی در پایان. شکست تجربههای ۷۶ و ۸۸ که از هرگونه خصلت یا هدف براندازی بری بودند، چیزی از اهمیت و حقانیت آنها، حداقل تا آنجا که از دلبستگی و همراهی مردم برخوردار بودند، نمیکاهد. این که در نگاه به گذشته باز به آنهاست که مینگریم و هم از آنهاست که میآموزیم، نشان اهمیت و ارزش آنهاست نه نشان بیهودگیاشان یا فریبخوردگیای که بر اثر فرصتطلبی بسیاری از رهبران و مسئولان پدید آمد.
دستاوردهای ملموس و عملی بیش از یک قرن مبارزه برای آزادی و مردمسالاری در میهن ما سخت ناچیز بوده است. امۤا حتۤی با پرهیز از خودستائیهای مرسوم میتوان اطمینان داشت که این مبارزه زمینههای اجتماعی استقرار یک نظام سیاسی مبتنی بر آزادی و مردمسالاری را در ایران فراهم آورده است. حکومت اسلامی با برخورداری از نفوذ و اعتبار در میان تودهها – که بر اثر بیکفایتی و جهل و تعصۤب و فساد اثر چندانی از آن نمانده است – نتوانست بر این گرایش نیرومند فائق آید. آنچه همین روزها بر خواهران و برادران ما در افغانستان میگذرد خواه ناخواه یادآور آرزوها و بلندپروازیهای رهبر و زعمای انقلاب اسلامی ایران در اولین روزهای پیروزیاشان است: کشیدن دیواری میان شرق و غرب برای مصون نگاه داشتن جوانان یا مرتد شمردن آنها که با قانون هزار و چهار صد سالۀ قصاص به مخالفت برخاستند. آنچه در برابر طالبانیسم ایرانی مقاومت کرد، حاصل همین مبارزهای است که بیش از یک قرن به طول انجامیده. فرهنگ، به عنوان مهمترین ماًوا و تکیهگاه بزرگ آزادی و دموکراسی همچنان خاکریزی است که حکومت اسلامی از تسخیر آن عاجز مانده است.
آیا چنین برداشت و تصوۤری از آنچه در میهن ما میگذرد و آنچه در آینده خواهد گذشت، تنها زائیدۀ حدس و گمان و آرزوست یا اندک مایهای از حقیقت هم میتوان در آن یافت؟