اگر عباس امیرانتظام وجود نمیداشت و نویسندۀ توانائی رُمانی شبیه به زندگی او مینوشت، به احتمال زیاد به خاطر خیالپردازی بیش از حد و قهرمانپروری مبالعهآمیز سخت مورد انتقاد قرار میگرفت. حکومت اسلامی چنان در همۀ امور از خیال و مبالغه فراتر رفته که ناچار باید زندگی و سرنوشت امیرنتظام را باور کرد و از آن درس گرفت.
آنچه بویژه در زندگی امیرانتظام چشمگیر است، داوری و شهادتهای فراوان از کسان بسیار با رویکردهای گوناگون است که همگی شجاعت و استقامت و پایمردی او را در برابر ظلم آشکار و ناجوانمردانهای که بر او رفت تاًیید میکنند. برخی از کسانی که شرایط و بهانههای متهم و محکوم شدن او را در دادگاه انقلاب اسلامی فراهم آوردند، بعدها از او «حلالیت طلبیدند». امّا هنوز هستند مورخان رسمی جمهوری اسلامی که همچنان مذبوحانه میکوشند ثابت کنند او جاسوس بوده است.
در سرگذشت امیرانتظام آمده است که در جوانی به طرفداری از دکتر مصدّق برخاست و در حزب زحمتکشان عضو شد. از آنجا که رهبر مشهورتر این حزب مظفر بقایی بود که بعد از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ ساز مخالفت با مصدق را ساز کرد، تاریخنویسان رسمی حکومت اسلامی امیر انتظام را پیرو او قلمداد میکنند. حال آنکه طرفداران مصدق در این حزب با خلیل ملکی و همراهانش، از جمله جلال آل احمد، حرب نیروی سوّم را تشکیل دادند و همچنان به طرفداری پیگیر و فعال از مصدّق ادامه دادند. بعد از کودتای ۲۸ مرداد امیرانتظام با نهضت مقاومت ملّی همکاری کرد و در پی آشنائی با مهندس بازرگان از پیروان او شد. در حکومت اسلامی، هنگامی که امیرانتظام را از زندان «اخراج» کردند، یک بار دیگر به جبهۀ ملّی، یا آنچه از آن جبهه باقی مانده بود، نزدیک شد و حتّی مسئولیتهائی هم به عهده گرفت…
***
هنگامی که عباس امیرانتظام، سفیر ایران در کشورهای اسکاندیناوی، نامۀ احضار خود را به تهران دریافت کرد، میدانست که چه در انتظار اوست. حتّی همکاران و آشنایان خارجیاش در سوئد و در آلمان به او توصیه کردند که به ایران بازنگردد. او توصیۀ آنان را نپذیرفت.
سفارت آمریکا در تهران اشغال شده بود. آبتالله خمینی آغاز انقلاب دوّم را اعلام کرده بود. دولت موقت با نخستوزیری مهندس بازرگان استعفا داده بود. حکومت، یا شورای انقلاب، را پیروان آیتالله خمینی دراختیار گرفته بودند. حرکات و تظاهرات مردم نیز، که یک بار دیگر اوضاع و احوال مملکت را درهم پیچیده بود، بوسیلۀ همانها کنترل و رهبری میشد. همۀ گروههای «انقلابی»، با حمایت بی قبد و شرط از اشغال سفارت آمریکا، عملاً زیر پرچم آیتالله و طرفدارانش قرار گرفته بودند. حزب توده با دمش گردو میشکست. دو حزب مهم ملّی و آزادیخواه، نهضت آزادی و جبهۀ ملّی، عملاً به فلج فکری و عملی دچار شده بودند…
امیرانتظام میدانست که ابتکار ناموفق او در فراهم آوردن نامه یا طرحی با امضای اکثر اعضای دولت موقت مهندس بازرگان به منظور منحل کردن مجلس خبرگان و جلوگیری از تصویب اصل ولایت فقیه، فراموش نشده است. جز این، حتماً میدانست که جشن و پایکوبی انقلابی و ضدامپریالیستیای که در سفارت آمریکا و خیابانهای اطراف آن بر پا شده بود و شب و روز از رادیو و تلویزیون اسلامی نیز پخش میشد، چیزی نیست مگر مراسم به خاکسپاری بازماندههای «لبیرالیسم»، و بدون قربانی کردن او، که گوئی اصرارش بر حفظ سروظاهر شیک و اُدکلنزده و اتوکشیدهاش، دهنکجی آشکاری به قشریان و متعصبان تازه به دولت رسیده بود، این مناسک جادوگرانه ناقص و ناتمام میماند.
دربارۀ این صحنهها سخن بسیار گفتهاند و به حق. در اینجا میکوشیم به معنای دیگری از سرنوشت و کارنامۀ یگانه و عبرتانگیز امیرانتظام بپردازیم که میتواند حداقل به اندازۀ فهم و یادگیری از دلیری و استقامت او آموزنده باشد.
***
اگر آمریکا، و همراه با آن، سه کشور یزرگ غرب، به انقلاب اسلامی ایران روی خوش نشان نمیدادند و از حمایت شاه دست برنمیداشتند، چه میشد؟ آیا باز هم انقلاب اسلامی پیروز میشد؟ به این پرسش نمیتوان پاسخ داد، چرا که در قلمرو «اگر و مگر»های تاریخی است که روی ندادهاند. امّا میتوان با اطمینان کامل و قطعی پذیرفت که در ابتدا توجه آمریکا و همپیمانانش به انقلاب اسلامی، و سپس حمایت آشکار و مؤثر آنان از انقلاب، در پیروزی آن نقش تعیینکننده داشت.
نهضت آزادی ایران به رهبری مهندس یازرگان، با ازسرگیری فعالیتش در نیمۀ اوّل سال ۱۳۵۶، این واقعیت را دریافت و آن را سرلوحۀ برنامههای خود قرار داد. خودداری از همکاری باجبهۀ ملّی، که آگاهانه و عمدی بود، متمرکز کردن فعالیت علنی در جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر، و مهمتر از اینها، تلاش برای نزدیک شدن به آیتالله خمینی و فعّال کردن «حرکت» وی از طریق شاگردان و طرفداران علنی و نیمهعلنیاش – در صدر آنها، روحانی متنفذ، مرتضی مطهری –، خطوط اصلی فعالیتهای نهضت آزادی را تشکیل میداد.
این نکته بارها تکرار شده و در اینجا به اقتضای مطلب یک بار دبگر باید تکرار شود: در سال ۱۳۵۵، همۀ سازمانها و جریانهائی که رویکردی انقلابی یا افراطی در مقابله با رژیم شاه داشتند و خواهان سرنگونی آن بودند، به بنبست رسیده و شکست خورده بودند، و در نتیجه، خطری از جانب آنها رژیم شاه را تهدید نمیکرد. از آغاز سال ۱۳۵۶ و با شروع فعالیت گرایشهای آزادیخواهانه و طرفدار قانون اساسی بود که باز گرایشهای انقلابی و یه اصطلاح «برانداز»، با برخورداری از فضائی که بر اثر فعالیتهای آزادیخواهانه ایجاد شده بود، دوباره جان گرفتند. «حرکت اسلامی» آیتالله خمینی نیز ، که از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ آعاز شده بود، از این شکست و بنبست مستثنی نبود. با اندکی دقت بیشتر، یادآوری میکنیم که این «حرکت» از پائیز ۱۳۵۶ جان تازهای گرفت و از ذکر دلایل و قرائنی که به کرّات در این زمینه ارائه شده در میگذریم (۱).
با آعاز فعالیتهای سیاسی در ۱۳۵۶، نهضت آزادی همۀتخممرغهایش را در سبد آیتالله خمینی گذاشت و تصوّر میکرد – تصوّری که منطقاً و عقلاً بیپایه هم نبود، امّا به یاد نداشت که امور دنیا همه جا و همیشه منطقاً و عقلاً پیش نمیرود — که میتواند از حرکت آیتالله به عنوان بازوی نیرومند پروژۀ خود استفاده کند. نهضت آزادی در عین حال هم و غم خود را صرفِ، در آغاز سنجش، و سپس جلب نظر، و در نهایت همراهیِ آمریکا و تا حدی دیگر کشورهای غربی کرد.
در پیش گرفتن چنین سیاستی دیگر جائی یا ضرورتی برای همکاری با جبهۀ ملّی باقی نمیگذاشت. آن زمانها که نهضت آزادی، به درستی، حقانیت و دلیل وجودی خود را در عضویت در جبهۀ ملّی جستجو میکرد و برای رسیدن به این منظور اصرار میورزید و به دکتر مصدق متوسّل میشد، گذشته بود. (همین جا باید بپذیریم که امتناع جبهۀ ملّی دوّم نیز از پذیرفتن نهضت آزادی یک اشتباه تاریخی یود. دکتر مصدق کوشید این اشتباه را جبران کند. ولی فرصت از دست رفته بود.) داشتن آیتالله و طرفدارنش در جناح چپ، یا رادیکال، و چانهزنی با دیپلماتهای آمریکائی و جلب حمایت آنها در جناح راست، به نهضت آزادی اعتماد به نفسی بخشیده بود که حاصل کسب هژمونی در صحنۀ مراودات و منازعات سیاسی است.
امّا هر قدر جداشدن از جبهۀ ملّی، یا اصولاً نادیده گرفتن آن، آسان و بیدردسر صورت گرفت، سروکله زدن با آیتالله و کنار آمدن با او دشوار و پیچیده بود. طبعاً این پیچیدگی و دشواری، بجز تفاوتها و اختلافهای سیاسی، برداشتها و برخوردهای مذهبی را نیز دربرمیگرفت. آیتالله البته کتاب ولایت فقیه را زبر دشکچه گذاشته بود و صلاح نمیدید به هنگام اقامت در عروس شهرهای جهان مذاق خبرنگاران سراسر دنیا، همچنانکه بخش بزرگی از جامعۀ ایرانی را، با نشان دادن آن تلخ کند و از خود برماند. در آن ماهها کسب محبوبیت و بعد کسب قدرت اولویت داشت. در عین حال، نهضت آزادی تصوّر میکرد که با حضور دائمی و مؤثر اعضای کارآمد خود در کنار آقا، کنترل نهائی امور را همچنان در دست خواهد داشت. نهضت همچنین، به حق، امیدوار بود که به هنگام ردوبدل شدن قدرت، آیتالله وعدۀ خود را مبنی بر عدم دخالت در کار ادارۀ مملکت و از سر گفتن طلبگی در قم و نهایتاً ارائۀ پند و اندرزهای گاهگاهی رعایت کند. امیدواریای که، باز، منطقی و معقول به نظر میرسید و با منافع هر دو طرف هم جور درمیآمد — ولی باز هم کمیت منطق و عقل لنگ از آب درآمد.
با برخورداری از این اعتماد به نفس و با درنظرداشتن به چنین چشماندازی بود که نهضت آزادی، رها از تعهدات و دردسرهای همکاری با جبهۀ ملّی و هر چه که جبهه نمایندگ میکرد، رؤیای حکومتی را در سر میپروراند که میتوانست هم از مذهب و آموزشهای الهی و اخلاقی آن الهام بگیرد و هم سیاستی متناسب با واقعیات دنیای موجود و نیازهای ملّی به اجرا بگذارد؛ و در ضمن – حالا که به حول قوه الهی چنین فرصتی حاصل میشود — چرا برای ادارۀ مملکت حتیالمقدور از مؤمنان کمک نخواهیم و مؤدبانه تارکالصلاهها را دور نگه نداریم؟ در مورد این وسوسه، چه درسطح مقامات بالای اداری و چه در انتخاب اعضای کابینه قرائن انکارناپذیری هست (۲).
سرنوشت، امّا، نقش دیگری برای نهضت آزادی در نظر گرفته بود. آنچه به واقع اتفاق افتاد این بود که نهضت آزادی، در رؤیای کسب قدرت، نقشِ اسب تروآی آیتالله خمینی و همدستانش را بازی کرد. نهضت آزادی با وجهۀ عظیم ملّی، سابقۀ روشن و بیخدشه در میارزه با شاه و دیکتاتوریاش، وفاداری پاکدلانه و بیخدشه به مصدق و میراث او، و دلبستگیِ کم و بیش خالی از تعصّب و قشریگری به مذهب، از یک سو، و آمادگی و توانائی در برقراری رابطه و چانه زدن با آمریکا و جلب اعتماد آن کشور، از سوی دیگر، بزرگترین خدمت را به پیروزی انقلاب اسلامی کرد.
این خدمت آن قدر بزرگ و تعیینکننده بود که بعدها اصحاب آیتالله خمینی حتّی از تصدیق آن سر باز زدند، و به عادت معمول تاریخنویسی تقلّبآمیز رسمی، آن را از «شاهکارهای» خود قلمداد کردند و مدعی شدند که دولت موقت بازرگان کلاه بزرگی بود که خود آنها بر سر آمریکا گذاشتند. و برای این که همۀ حسابها را در این زمینه پاک کنند، در صدد قربانی کردن امیرانتظام برآمدند.
بدین ترتیب، سود مذاکره با آمریکا، که میدانیم چه ریسک بزرگ حیثیتی در بر داشت و نهضت آزادی تنها با تکیه بر حیثیت و سابقۀ مبارزاتیاش و با اعتقاد به بر حق بودن هدفهایش مسئولیت آن را به عهده گرفته بود، یک سره یه حساب انقلاب اسلامی و رهبر آن و متولّیانش ریخته شد. در مقابل، جدائی از جبهۀ ملّی نتیجهای جز انزوا و تضعیف هر دو سازمان نداشت. همچون هر مورد دیگر بررسی تاریخی، نمیتوان دانست که در صورتی که جبهۀ ملّی و نهضت آزادی با یکدیگر همکاری میکردند، چه پیش میآمد و چه نتایجی حاصل میشد.
در مقابل، در شرایط کنونی میتوان مطمئن بود – حداقل تا آنجا که شرایط کنونی ِ به هم ریختگی همۀ معیارهای آشنا و ضوابط و روابط معتبر در صجنۀ سیاست در سراسر دنیا اجازه میدهد – که نزدیکی و همکاری نهضت آزادی و جبهۀ ملّی اقدام بزرگ و مؤثری در شکستن بنبست کنونی خواهد بود. این دو نهاد سیاسی، به رغم ضربات سنگینی که در طول حیات طولانی خود دریافت کردهاند، هنوز از چنان اعتبار تاریخی و اعتماد مردمی برخوردارند که نزدیکی و ائتلافشان میتواند سهم بزرگی در آعاز اعتلائی داشته باشد که نیروهای جوانتر در فراهم آوردن زمینههای آن توفیقی نداشتهاند.
آشکار است که این پیشنهاد، هر چند که از ماهیت و طبیعت این هر دو سازمان برمیخیزد و نتیجۀ منطقی سوابق و آمال مشترک آنهاست، نیازمند توضیح و تفصیل و شکافتن پیچیدگیهای فراوان است. امّا میتوان امیدوار بود که عباس امیرانتظام، با سرنوشت عبرتانگیز و آموزندهاش، اولّین، وشاید مهمترین قدم را در این کارزار برداشته و راه را نشان داده است.
(۱) اخیراً آقای یوسفی اشکوری در مقالهای چنین اظهار نظر کردهاند که نهضت و مبارزۀ آیتالله خمینی از همان خرداد ۴۲ که شروع شده بیوقفه ادامه داشته و برای اثبات این نظر به بیانیهای که در سال ۱۳۴۳ در قم به مناسبت آزادی آیتالله خمینی منتشر شده استناد کرده اند و نیز به تاًلیف و انتشار کتاب ولایت فقیه در سال ۱۳۴۸ (سایت زیتون). نیازی به یادآوری ندارد که خود آیتالله در پاریس با سکوت دربارۀ این کتاب عملا آن را پنهان کرد. گفتهاند که آقای خامنهای این کتاب را «وهن اسلام و روحانیت» خوانده بوده. اگر این نقل قول هم معتبر نباشد، در این تردیدی نیست که کتاب ولابت فقیه، توجهی برنیانگیخت و استقبالی هم از آن نشد. این که سکوت و بیتوجهی عمومی در برابر انتشار این کتاب، که چنانکه اشاره کردیم، خود آیتالله هم در آن سهم داشته، باعث موفقیت نهائی آن شد، مطلب دیگری است. به جای توضیح بیشتر دربارۀ تداوم یا وقفه در حرکت آیتالله خمینی در فاصلۀ سالهای ۴۲ تا ۵۶، که اینجا فرصت پرداختن به آن نیست، جملهای از خود آیتالله را میآوریم. احسان شریعتی نقل میکند که آیتالله خمینی در پاریس، پس از انکار نقش روشنفکران و عرفا در انقلاب، در مورد نقش خودش چنین میگوید: «ما هم هیچ نقشی نداشتیم، ما ۱۵ سال است که داریم اطلاعیه میدهیم و کسی گوش نمی دهد و الان عنایت الهی شامل حال ما شده و «وحدت کلمه »ای پیش آمده…» (نقل از سایت تبیان)
(۲) شاهدهای موثق تاًیید کردهاند که دکتر سنجابی به توصیۀ آیتالله خمینی وزیر امور خارجۀ دولت موقت شد. خود سنجابی هم شرح داده است که عملاً کاری به ایشان ارجاع نمیشد و ابراهیم یزدی کارها را به عهده گرفته بود. امیر انتظام هم به تفصیل توضیح داده است که ارتباط با نمایندگان کشورهای خارجی، بخصوص آمریکا، از طریق ایشان و با اطلاع نخستوزیر، صورت میگرفت.