تاریخ معاصر، یا تاریخ بلاواسطۀ جامعۀ ایرانی (یعنی تاریخی که بر زندگی روزمره و هویت اکنونی ما به عنوان فرد ایرانی تاًثیر میگذارد و با آن ارتباط مؤثر دارد) با انقلاب مشروطیت شروع میشود و انقلاب اسلامی آن را وارد دورانی از بحران و گسستگی میکند. همۀ تحولّات و تغییراتی که در عقاید یا نظرات ما دربارۀ «گفتمان»ها[1] و امور و مباحث و مسائل سیاسی (از جمله، امپریالیسم، صهیونیسم، و خود جمهوری اسلامی) پدید آمده، بر اثر انقلاب اسلامی، یا به قول معروف، در رابطه با آن، شکل گرفتهاند. از این رو ارائۀ تعریفی، هر چند سریع و گذرا، از این انقلاب، به منظور فهم دگرگونیای که در ذهن و زندگی ما در پی آورده، ضروری است.
در این کار، بیش از هر چیز باید ویژگیهای اصلی انقلاب اسلامی را به خاطر آورد. این ویژگیهاست که باعث تحولّات و تغییرات فکری نزد ما شدهاند.
انقلاب اسلامی انقلابی آسان، سریع و تصادفی[2] بود. این خصوصیات لزوماً به معنای بیاعتباری انقلاب اسلامی نیست. به معنای این است که کوششهای مورخان، چه رسمی و چه مستقل، برای فراهم آوردن سابقه یا شناسنامه برای این انقلاب با واقعیتهای تاریخی سازگار نیست : رقابت و حتّی منازعۀ دائمی میان حکومت و روحانیت شیعه همواره به تقسیم قدرت محدود میشد و هیچ وقت تا حد کنار زدن یا از میان بردن رقیب پیش نمیرفت. از انقلاب مشروطیت به این سو، روحانیت شیعه به حکومت، که با وجود استفاده از رنگ و لعابهای مذهبی، هر چه بیشتر با مذهب فاصله میگرفت، تن در داد و با آن همکاری میکرد. تا نزدیک به یک سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، اکثریت بزرگ روحانیت با حکومت شاه همکاری میکرد و در مقابل نسبت به اهداف آیتالله خمینی و پیروانش مشکوک بود. تا کمی بیش از یک سال تا پیروزی انقلاب اسلامی، «نهضت» با «حرکت» اسلامی آیتالله خمینی در جنبش اعتراضی علیه دیکتاتوری شاه، در مقایسه با دیگر نیروهای سیاسی، در اقلیت کامل بود.
به کار گرفتن اصطلاح «انقلاب» و استفاده از روشهای «انقلابی»، که در آن زمان سکۀ رایج و برگ برنده در امر مبارزۀ سیاسی به شمار میآمد، باعث پیشی گرفتن و ابتکار عمل آیتالله خمینی، و در مقابل، خارج شدن کنترل از دست نیروها و رهبران میانهرو و طرفدار قانون اساسی شد.
سلاح مذهب، هم به مبارزه با رژیم شاه و کنترل دیگر نیروهای مخالف تقدّس بخشید و هم به انقلاب اسلامی. آیتالله خمینی از مذهب، که در فرهنگ عمومی مقدس و تخطی به مظاهر آن مصداق کفر محسوب میشد، به مثابۀ نوعی سلاح شیمیائی استفاده کرد که دیگران – هم رژیم شاه و هم دیگر نیروها – فاقد آن بودند و توانائی و حتّی اجازۀ مقابله با آن را نیز نداشتند.
***
تا سالهای اوّل دهۀ چهل شمسی مفهوم انقلاب و مبارزۀ انقلابی، همچنانکه شیوههای افراطی و قهرآمیز، در فرهنگ سیاسی کشور ما جائی نداشت وحتّی مذموم دانسته میشد. شاید تنها در تعداد انگشت شماری محافل یا «سلولهائی» که با برخهای از تمایلات مارکسیست-لنینیستی اندک فعالیتی داشتند، از انقلاب صحبت میشد.
در پی شکست یا بینتیجه ماندن مبارزات سیاسی سالهای ۱۳۳۹-۱۳۴۲، نوعی خستگی و بیزاری نسبت به این نوع مبارزۀ «قانونی» بویژه در میان نسل جوان مبارزان به وجود آمد. این تمایل یا خواست را خاطرۀ شکست و تسلیمطلبی حزب توده تشدید میکرد.
این دوران کم و بیش با رشد و رواج دو ایده یا نظریۀ مهم در صحنۀ سیاسی همراه شد. یکی نظریات جهان سوّمی (Tiers-mondisme) بود که رویدادهائی مثل جنگ الجزایر، مسئلۀ فلسطین و دخالت نظامی آمریکا در ویتنام زمینههای عملی آن را فراهم کردند. و دیگر، برآمدن گرایشهای جدید مارکسیستیِ متفاوت و مخالف با مارکسیسم-لنینینسم «رسمی» شوروی. این نوع گرایش، که ً ایدۀ انقلاب از مفاهیم برجستۀ آن بود، با ایدههای جهان سوّمی درآمیخت و به سرعت، باز با الهام از مقاومت ویتنام و فلسطین و نیز از انقلاب کوبا، در برخی کشورهای آمریکای لاتین زمینۀ مبارزات قهرآمیز و انقلابی را فراهم کرد و در اروپا نیز کانونهائی برای خود فراهم آورد.
ایران نیز از گسترش این گرایش انقلابی در امان نماند. سالهای آخر دهۀ چهل و نیمۀ اوّل دهۀ پنجاه را میتوان دوران اوج رواج و محبوبیت ایدۀ انقلاب دانست. (این واقعیت بسیار مهم که همین برهۀ زمانی شاهد زمینگیر شدن و شکست مبارزۀ قهرآمیز — چریکی – و انقلابی شد، به بحث ما مربوط نیست.)
در هر حال، هنگامی که اولّین نشانهها و حرکات اعتراضی نسبت به رژیم شاه در آغاز نیمۀ دوّم دهۀ پنجاه شروع شد، اعتبار و محبوبیت ایدۀ انقلاب آنقدر بود که آیتالله خمینی نیز برای حرکت یا نهضت خود عنوان «انقلاب» اسلامی را انتخاب کرد.
اما پیروزی انقلاب اسلامی و بویژه شیوههائی که رهبر آن در مسند قدرت به کار گرفت، تقریباً بلافاصله به روند بیاعتبار شدن آرمان انقلاب را آغاز کرد.
انقلاب،که تا آن زمان چارۀ اصلی و درمان نهائی همۀ مشکلات و دردهای اجتماعی شناخته میشد، با اولّین اقدامهای نوع اسلامی آن و مصیبتهائی که به بار آورد، به هر گونه توهم دربارۀ نتایج برهم ریختن نظم اجتماعی با توسّل به زور و خشونت پایان داد، و آشکار کرد که جابه جا کردن سریع طبقات اجتماعی چه عوارض هولناک و جبرانناپذیری بر جای میگذارد. با گذشت نزدیک به چهار دهه از عمر انقلاب اسلامی، به دشواری میتوان به یاد آورد که زمانی «انقلاب» چه رؤیا و آرزوی دستنیافتنیای بود و چگونه بسیاری از مبارزان سیاسی تنها برای برداشتن گامی به سوی آن، به آسانی از زندگی خود میگذشتند.
طبعاً، تعبیر و تفسیر از انقلاب به نوع اسلامی آن محدود نماند. دو انقلاب بزرگ دیگر تاریخ، انقلاب فرانسه و انقلاب اکتبر، نیز در پرتو درسهای انقلاب اسلامی مورد تجدید نظر قرار گرفتند. خاطرۀ نوستالژیک جنبههای خشونتبار انقلاب فرانسه – ژاکوبنیسم و حکومت ترور – که زمانی الهام بخش برخی رُمانتیکهای انقلابی بود، در برابر عقلانیت ترمیدور و راهگشائی آن به سوی شیوههای دموکراتیک، رنگ باخت. انقلاب اکتبر نیز چنان دیر ترمیدور را – در برنامههای گلاسنوست و پروسترویکا – پذیرفت که با متلاشی شدنش همزمان شد.
راست است که انقلاب اسلامی در سرکوب مخالفان خود تا حد انقلاب اکتبر، که ترور و خشونت را به اصل یا قانونی دائمی و عمومی تبدیل کرد، و نیز تا حد انقلاب فرانسه، که تنها در چند سال – هر چند با سبعیتی غیرمنتظره – بدان متوسّل شد، پیش نرفت. در عوض مذهب را، با تعبیری خودساخته، دستورالعمل خود قرار داد، که در تداوم و تعمیمش، هر گونه کمبود خشونت و سبعیتی را جبران کرده است.
***
انقلاب اسلامی، بجز تقدسزدائی از آرمان انقلاب، هالۀ تقدسی را هم که،بویژه بوسیلۀ نیروها و گرایشهای چپ، بر سر مفهوم مردم (یا خلق) نهاده شده بود، زدود. به جراًت میتوان گفت که یکی از دلایل چارهناپذیر حمایت آزادیخواهان و روشنفکران از آیتالله خمینی – به رغم آگاهی یا حداقل بیاعتمادیشان به خود او و شعارهایش – پشتیبانی گسترده و فداکارانۀ مردم از او بود. حضور به اصطلاح میلیونی مردم در حمایت از آیتالله خمینی، در ترکیب با این فکر که حق همیشه با «مردم» است، مخالفان و منتقدان آیتالله را عملاً خلع سلاح میکرد. امّا اندک زمانی بعد، نتایج مرگبار این سرسپردگی مردمی نسبت به رهبر فرهمند، معنای واقعی اسطورۀ «مردم» را نیز آشکار کرد و نشان داد که یک رهبر فرصتطلب و خودکامه چگونه میتواند مفهوم مقدّس «مردم» را به عوامالناس یا غوغا تبدیل کند و به ورطۀ جهالت و شرارت و جنایت بکشاند.
در مورد نقش مردم در حمایت از آیتالله خمینی یادآوری این نکته نیز بیمناسبت نیست که آنها فقط زمانی در مقیاس میلیونی به خیابانها ریختند که مطمئن شدند آیتالله از شاه قویتر است و عن قریب بر او پیروز خواهد شد.
این نیز واقعیتی است که گروههای پرشماری از همین مردم ساده، زمانی که پیروزی و رهبری آیتالله خمینی مسلّم شد، چنان بدو گرویدند که حاضر بودند، و هنوز نیز هستند، که جان خود و جان عزیزانشان را به آسانی فدایش کنند. پاسخ آیتالله در برابر این جانفشانیها تقریباً به فراهم آوردن امکان انجام آنها محدود ماند.
***
امّا مهمترین دستاورد انقلاب اسلامی در فرآیند تقدّسزدائی در مورد خود مذهب — که علیالاصول دلیل وجودی آن را تشکیل میدهد — صورت گرفته و میگیرد. این سخن که انقلاب اسلامی بزرگترین ضربه را به نهاد دین وارد کرد، نه ادعاست و نه ناشی از بغض و کین. بسیاری از مؤمنان و حتّی برخی از دستاندرکاران حکومت اسلامی هم بر آن صحه گذاشته و نسبت بدان ابراز نگرانی کردهاند. دلیل اصلی نیز این است که انقلاب اسلامی وظیفهای بر عهدۀ دین گذاشته که با هیچ تمهیدی از عهدۀ آن برنمیآمد و برنخواهد آمد. معنای واقعی دستورالعملهائی نظیر حفظ نظام از اوجب واجبات است، با حفظ جمهوری اسلامی از حفظ امام عصر هم مهمتر است، چیزی نیست مگر کاهش دادن نهاد دین، و وسیله قراردادن در حد ارگانهائی نظیر وزارت دفاع یا سازمان امنیت و اطلاعات.
میتوان فهمید و پذیرفت که ابراز چنین درجهای از حمّیت و شور و شوق برای حفظ نظام اسلامی باعث سست شدن ایمان مذهبی مریدان پاکباخته و جاننثاران آیتالله خمینی نمیشود و حتّی میتواند ایمان تعصبآمیز آنها را تشدید کند. ولی پیداست که برای تودههای وسیعتر، که آرمان حفظ نظام اسلامی را در افقی بسی دورتر از مصائب زندگی روزمره میبینند – اگر ببینند! – این شعارها فقط باعث مزاحمت و اغتشاش ایمان مذهبیاشان میشوند.
تا پیش از انقلاب اسلامی مردم ایران در اکثریت غالب خود مسلمان بودند و معمولاً هم نه تنها مسلمان بودن خود را پنهان یا انکار نمیکردند، آن را باعث آرامش و اعتماد به نفس خود هم میدانستند. (به دلایل گوناگون،که منشاً همۀ آنها هم رژیم شاه نبود، در مواردی هم به تقیه متوسّل میشدند.) رژیم شاه اگر چه به طور کلّی غیر مذهبی بود و گاهگاه نیز برخی نمایشهای ضدمذهبی راه میانداخت و از این طریق، بیخود و بیجهت، باعث آزردگی هممیهنان مؤمن ما میشد، به طور کلّی با مذهب مردم کاری نداشت و مانعی بر سر راه مسلمانان ایجاد نمیکرد. (نگارنده به یاد دارد که در ماه رمضان سال ۱۳۴۴، به هنگام گذراندن خدمت سربازی در شیراز، به جرم تظاهر به روزهخواری در خیابان بوسیلۀ دژبان دستگیر شد!) مهمتر از همه، پیش از انقلاب اسلامی مردم مسلمان مملکت ما، با دریافت مقتضیات زمان و از راه تجربه و خطا، یاد گرفته بودند و یا به تدریج یاد میگرفتند که دین خود را با شرایط نوین زندگی سازگار کنند. میان مردم مؤمن و غیرمذهبیان دیوار سفت و سخت خودی و غیرخودی یا نمازخوان و بینماز، که آشکارا به اعمال نوعی آپارتاید انجامیده است، کشیده نشده بود. از این هم مهمتر، در نظر و داوری عمومی، مسلمان مؤمن بیشتر به صداقت و امانت و پاکدامنی و درستکاری شناخته میشد، و کمتر به تعصّب و دوروئی و عقبماندگی. در بالا نیز به اشاره گفتیم که نه تنها تودههای مسلمان، که رهبران دینی یا روحانیان شیعه هم در مجموع همین شیوۀ سازگارکردن بیسر و صدا و تدریجی مذهب با شرایط زندگی نوین را اختیار کرده بودند. تنها اقلیتی از مسلمانان که ایمانشان سر به تعصّب و قشریگری میزد، مخالفت و مبارزه با رژیم را وظیفه یا ماًموریت دینی خود قرار دادند.[3]
از سوی دیگر، واقعیت غیرقابل انکار این است که ماهیت و هدف انقلاب اسلامی، نه دینی، که سیاسی بود و هست. این نکته چنان آشکار است که نیازی به توضیح و تفصیل ندارد. همان یادآوری شعار «آزادی، استقلال، جمهوری اسلامی» که خواه ناخواه خواست آزادی و استقلال را – که ربط پیوسته و ضروریای با دین ندارند و از مقولات سیاسیاند — مقدم بر نظام اسلامی میشمارد، برای تاًیید این نظر کافی است. آنچه مردم را علیه رژیم شاه برانگیخت، درست یا غلط، نه به خطر افتادن امر دینی، که مخالفت سیاسی با او و رژیمش بود…
***
انقلاب اسلامی این ادعا را دلیل وجودی خود اعلام کرد که میتواند، اضافه بر تاًمین شرایط لازم و کافی برای حفظ ایمان کامل و انجام تمام عیار عبادات مذهبی، به تمامی مسائل و بغرنجهای دنیوی هم به بهترین وجه پاسخ دهد. چیزی طبیعیتر از این نبود که تودههای سادهدل میلیونی، با آغوش باز به استقبال چنین حکومتی که آن را از خود، از جنس خود و از آنِ خود میدانستند، بشتابند. گروه بزرگی از تحصیلکردگان و روشنفکران دینی نیز، که تلاشهای مکرّر و تاریخی پیشآهنگانشان به منظور تلفیق دین با سیاست و عرضۀ نظامی از این طریق همواره با شکست و بنبست روبرو شده بود، با شوق و ذوق هر چه بیشتر به استقبال انقلاب اسلامی رفتند. تشخیص این که کدام یک از این دو گروه، تودههای مذهبی یا مبارزان و روشنفکران دینی، زودتر به توهمّات خود دربارۀ سراب انقلاب پایان دادند، نه آسان است و نه چندان ضروری. آنچه به هیچ روی آسان نیست امّا به همان میزان ضروری است، وظیفهای است که خواه ناخواه بر عهدۀ روشنفکران یا نواندیشان دینی قرار میگیرد یا قرار گرفته است.
وظیفه و مسئولیتی که بر عهدۀ اینان قرار دارد، به روشنگری دربارۀ محدویتها و محظورات و ناتوانیها و ناهمخوانیهای دین در حل و فصل مسائل و موصوعاتی نظیر ضروریات حکومت در زمان حاضر، حقوق مردم، دموکراسی و… محدود نمیشود. نوآوریها و ورزشهای فکری در حیطۀ تعبیر و تفسیر دین هم گرهی از کار مردمی که در چنبرۀ حکومت اسلامی گرفتار آمدهاند، باز نمیکند. حتّی پذیرش و برشمردن خبط و خطاهای هولناک جمهوری اسلامی و جنایات رهبرانش نیز در زمرۀ بدیهیات است. زمان آن فرا رسیده است که، روشنفکران و نواندیشان دینی چنانکه در مباحث نظری شجاعانه پذیرفتهاند، در عمل نیز جدائی دین از سیاست و مذهب را اعلام کنند و برای تحقّق این هدف با یاران غیرمذهبی خود گرد هم آیند.
محسن یلفانی
[1] – چنانکه ملاحظه میشود، در این نوشته از واژۀ «گفتمان» استفاده نشده و به تغییر و تحوّل عقاید در مورد موضوعها یا مسائل یا «گفتمان»های گوناگون سخن رفته است. چنانکه من میفهمم اصطلاح گفتمان (discourse, discours)، به امر با مسئله یا موضوعی اطلاق میشود که به گونهای کم و بیش منسجم و منظم، همراه با نوعی ابراز عقبده نسبت به آن موضوع، بوسیلۀ کس یا کسانی، یا مرجع یا مؤسسهای، مطرح شده باشد. کاملاً ممکن است این کس یا کسان، و این مرجع یا مؤسسه، گفتمان خود را دربارۀ آن موضوع تغییر دهند. ولی اگر چنین نکنند، یا پیش از این که چنین کنند، از دنیا بروند، آن گفتمان همچنان، متناسب با اهمیت و موضوعیت خود، در ذهن افراد یا در قاموس جامعه باقی میماند و تغییری نمیکند. آنچه تغییر میکند، یا ممکن است تغییر کند، نظر یا عقیدۀ ما، یا دیگران، دربارۀ آن گفتمان است.
[2]– برای تفصیل کمی بیشتر در این مورد نگاه کنید به «حکومت اسلامی، ضرورت یا تصادف»، محسن یلفانی، نشریۀ چشمانداز، پاریس، ۱۳۷۴.
[3] – برای نمونه از فدائیان اسلام و جمعیت مؤتلفه می توان یاد کرد. باید اضافه کرد که این حرف به معنای انکار وجود دیگر گرایشهای مذهبی که به درجات یا اشکال گوناگون با رژیم شاه مخالفت یا مبارزه میکردند، نیست. جنبش مجاهدین خلق، نهضت آزادی، جریان فکری دکتر شریعتی و جاما مهمترین نمونههای این گرایشها هستند که همگی، با وجود سهم بزرگی که در موفقیت انقلاب اسلامی داشتند، سرکوب شدند.