اریک هابسبام، مورّخ نامدار انگلیسی، که تا آخر عمر اعتقاد خود را به سوسیالیسم حفظ کرد، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را «بیداری از بزرگترین رؤیای تاریخ» خوانده بود(1). هنگامی که آخرین صفحۀ کتاب پایان انسان سرخ، نوشتۀ اسوتلانا آلکسهیهویچ (2) را به پایان میبریم، انگار از «بزرگترین کابوس تاریخ» بیدار شدهایم.
راست است که برای پی بردن به کابوسی که در پی انقلاب اکتبر در شوروی آغاز شد، نیازی نبود تا انتشار این کتاب در 2013 منتظر بمانیم. از همان آعاز، هم گروهها و جریانهای فکری همراه یا همگام با انقلاب و هم مخالفان گوناگون آن، دربارۀ فاجعهای که در پیش بود هشدار داده بودند. در موارد بیشمار این هشدارها چنان مستند و مجابکننده بودند که جای هیچ تردیدی در مورد ماهیت کابوسگونۀ فاجعهای که در اتحاد شوروی میگذشت، باقی نمیگذاشتند. امّا، نه ماشین غولآسای تبلیغ و ترویج گردانندگان انقلاب اکتبر و کارگزاران و طرفداران بیشمارش در سراسر جهان، که امیدی که بخش بزرگی از بشریت به آرمانها و وعدههای انقلاب بسته بود، مانع از پذیرفتن واقعیت میشد. به دشواری میتوان باور کرد که این امید چنان نیرومند و فراگیر است که آثار آن هنوز و همچنان در بسیاری از صفحههای پایان انسان سرخ، حتّی از زبان قربانیان درهم شکستۀ این کابوس سوسو میزند.
اگر گفتۀ بالزاک را در توصیف رمان به مثابۀ تاریخِ انسان های عادی و معمولی قبول کنیم،کتاب اسوتلانا آلکسهیهویچ نمونۀ معتبرتری برای تعریف بالزاک خواهد بود. چرا که رمان، در هر حال ساخته و پرداختۀ تخیّل نویسنده است. در حالی که نویسندۀ پایان انسان سرخ یک سره از تخیّل صرفنظر کرده و کتاب خود را از مجموعهای از خاطرات و روایتهای کسانی فراهم آورده است که به واقع وجود داشته و آنچه را که زیستهاند، بی کم و زیاد برای او تعریف کردهاند. به همین مناسبت به هنگام اعطای جایزۀ نوبل به این کتاب، این پرسش مطرح شد که آیا کتابی که حاصل کار یک «خبرنگار پژوهشگر» است، میتواند در زمرۀ آثار رماننویسان و شاعرانی قرار گیرد که همواره برندگان این معتبرترین جایزۀ ادبی بودهاند (بجز در سال 1953 که این جایزه به کتاب خاطرات چرچیل اعطا شد). پیداست که تلخی و سختی زخم عمیق و وسیعی که اسوتلانا آلکسهیهویچ در هر صفحه از کتاب خود لایههای دردناک آن را باز میکند، برای مسئولان جایزۀ نوبل چارۀ دیگری باقی نگذاشته است.
اسوتلانا آلکسهیهویچ در مقدمهای نسبتاً طولانی با عنوان « توضیحات یک همدست» در توصیف کتابش چنین مینویسد :
«…کمونیسم برنامۀ جنونآمیزی در پیش داشت : دگرگون کردن انسانِ «کهن»، همان «حضرت آدم» قدیمی… به این منظور هم رسید، و این شاید تنها کاری بود که از عهدهاش برآمد. طی هفتاد و چند سال در آزمایشگاه مارکسیسم-لنینیسم انسان ویژهای آفریده شد : انسان شوروی (=L’Homo sovieticus). برخی او را شخصیتی تراژیک، و برخی دیگر او را یک sovok میدانند – موجودی بدبخت و بیکاره. به نظرم من این آدمها را میشناسم، خیلی هم خوب میشناسم، ما سالهای سال در کنار هم زندگی کردهایم. آنها، عیناً مثل خود من هستند. با آنها معاشرت کردهام، دوستان مناند، پدر و مادر مناند. طی چندین سال به سراسر اتحاد شوروی سابق سفر کردم، چرا که بجز روسها، بلاروسها،ترکمنها، اوکراینیها، کازاخها و… نیز homo sovieticus هستند. در حال حاضر ما در کشورهای مختلفی زندگی میکنیم و به زبانهای متفاوتی حرف میزنیم، ولی نمیشود ما را با کس دیگری عوضی گرفت. به راحتی میشود ما را بازشناخت. ما، آدمهای سوسیالیسم، هم شبیه به دیگر مردمان هستیم و هم هیچ شباهتی میان ما و آنها نیست. زبان مخصوص خود را داریم، تصوّر ما از خوبی و بدی، و نیز از قهرمانها و شهیدان، خاص خودمان است. با مرگ رابطۀ خاص خود را داریم. در روایتهائی که در این کتاب گرد آوردهام، دائماً واژههائی تکرار میشوند که گوش را میآزارند : «شلیک کردن»، «تیرباران کردن»، «خلاصکردن»، «دارزدن»، و یا معادلهای سوویتیستی ناپدید شدن، نظیر «دستگیری»، «ده سال محرومیت از مکاتبه»، «نفی بلد». وقتی به این واقعیت فکر میکنیم که همین چندی پیش میلیونها نفر با مرگی هولناک از میان رفتند، چه ارزشی میتوانیم برای زندگی انسانی قائل شویم؟ ما پر از نفرت و پیشداوری هستیم. ما همه از آنجا میآئیم، از سرزمینی که گولاگ و یک جنگ هولناک را از سر گذراند. دستهجمعی کردنِ تولید، کولاکزدائی(3)، جابهجائی کامل چند ملّت… در این کتاب فراوان از کسانی که خودکشی کردهاند صحبت شده. اینان کاملاً به این آرمان دلبسته بودند، چنان جذب شده بودند که جدا کردنشان محال بود : تنها دنیائی که میشناختند حکومت شوروی بود، حکومت جای همه چیز را برای آنها گرفته بود – حتّی جای زندگی شخصیاشان را. آنها دیگر قادر نبودند از «تاریخ بزرگ» دست بشویند و با آن وداع کنند، دیگر نمیتوانستند طور دیگری خوشبخت باشند…» صص.17و18.
نمونههای کوتاه شدهای از خاطراتی که هر کدام از یکی-دو تا چند ده صفحه از کتاب را در بر میگیرند :
در یک آپارتمان مشترک معمولی با یک آشپزخانه و یک توآلت، پنج خانواده، یعنی بیست و پنج نفر، زندگی میکنند. دو تا از خانمها با هم دوستاند. یکی از آنها دختر پنجسالهای دارد و دیگری مجرد است. یک شب کامیونت سیاهی سر میرسد و مادر دخترک را دستگیر میکنند. پیش از این که سوارش کنند، به دوستش میگوید : «اگر من برنگشتم، از دخترم مواظبت کن. نذار ببرنش به پرورشگاه.» خانم همسایه مراقبت از دختربچه را به عهده میگیرد. یک اتاق اضافی هم به او میدهند. دخترک او را «مامان آنیا»ی خودش میداند… بعد از هفده سال مادر واقعی بازمیگردد. دست و پای دوستش را غرق بوسه میکند. در دوران گورباچف، وقتی آرشیوها را باز میکنند، به خانمی که زندانی بوده، اجازه میدهند تا پروندهاش را بخواند : همان صفحۀ اوّل یک ورقۀ خبرچینی است. خطش هم آشناست. «مامان آنیا» بوده که دوستش را لو داده بوده تا دخترکش را تصاحب کند… مامان واقعی به خانه میرود و خود را دار میزند. (ص.87)
پدری شش ماه در جنگ شوروی-فنلاند شرکت میکند و هنگامی که روی یک دریاچۀ یخزده پیشروی میکردهاند، به علت بمباران دریاچه، بوسیلۀ فنلاندیها دستگیر میشود. در 1940 این جنگ به پایان میرسد. دو طرف اسیرانشان را معاوضه میکنند. فنلاندیها اسیرانشان را با آغوش باز استقبال میکنند و با خود میبرند. اسیران روسی به اتهام خیانت به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشوند. حیرتانگیز این که این پدر هم خودش را مقصّر میدانسته است. در 1941، هنگامی که سرانجام خبر میشوند که آلمانها به شوروی حمله کرده و تا نزدیکی مسکو رسیدهاند، به رئیس اردوگاه و به استالین نامه مینویسند و درخواست میکنند که به جبهه اعزام شوند. به آنها پاسخ داده میشود که جبهه نیازی به خائنان ندارد. پدر بعد از شش سال از اردوگاه به خانه بازمیگردد. یک روز مادربزرگ میبیند که مردی در لباس نظامی کنار در خانه ایستاده است. «– با کی کار داری، سرباز؟ — مامان، دیگه منو نمیشناسی؟»ص. 60.
در گیرودار و آشوب پس از کودتای نافرجام علیه گورباچف (1999)، ناگهان شایع شد که به زودی کمونیستها دستگیر و محاکمه خواهند شد و اردوگاه یا چوبههای دار در انتظار آنهاست. هر کس سعی میکرد به نحوی کمونیست شدن خود را توجیه نماید و هر چه زودتر خود را از شرّ کارت حزبیاش راحت کند. در این حیص و بیص آموزگار جوانی که اندک زمانی پیش عضویتش در حزب پذیرفته شده ولی به علت شرایط فوقالعاده کارت عضویتش صادر نشده بوده است، به زحمت خود را به دفتر محلّی حزب میرساند و به مسئولان دفتر میگوید «به زودی دفاتر شما را مهر و موم خواهند کرد. کارت عضویت مرا فوراً صادر کنید، وگر نه دیگر هرگز صاحب چنین کارتی نخواهم شد.» یک سرباز سالخورده نیز در دفتر محلی حزب حاضر میشود. چنان پوشیده از نشان و مدال است که به درخت نوئل شباهت دارد. کارت حزبیاش را که در جبهه به دست آورده، پرت میکند و میگوید: «دیگر نمیخواهم عضو حزبی باشم که این گورباچف خائن هم عضو آن است.» (ص.86).
«حتّی در جبهه حق نداشتیم آزادنه حرف بزنیم. پیش از جنگ مردم را دستگیر میکردند. در دوران جنگ هم همین طور. مادرم در یک کارخانۀ نان کار میکرد. یک روز همه را بازرسی کردند و در دستکشهای مادرم مقداری نانخرده یافتند. به عنوان خرابکار ده سال محکوم شد. من و پدرم هر دو در جبهه بودیم. برادران و خواهر کوچکم را مادربزرگمان نگهداری میکرد. بچهها به او میگفتند: «مادر بزرگ، تا وقتی که پاپا و ساشا (یعنی من) از جنگ برنگشتهاند، نباید بمیری.» (ص.229).
«کمونیسم مثل قانون ممنوع کردن مشروبات الکلی است؛ فکر خوبی است ولی عملی نیست.» ص. 166.
« – وقتی میخواهیم عضو حزب کمونیست شویم به کی باید مراجعه کنیم؟ — به یک روانشناس!» ص. 31
کتاب سرشار است از شرح دستگیریهای شبانه، بازجوئیهای وحشیانه و احکام خودسرانه. «متهم» را بر صندلیای که میخطویلهای بر نشیمنگاه آن نصب شده، مینشانند و از او میخواهند که اتهاماتش را تاًیید کند. درِ سلول را بر روی انگشتان «متهم» که استاد دانشگاه هم هست، میکوبند و با انگشتان شکسته به بازجوئیاش میبرند. مادران را همراه با دختران خردسالشان به گولاگ میفرستند. وقتی دخترک به پنج-شش سالگی میرسد، از مادر جدایش میکنند و به پرورشگاه میسپارند تا یک «انسان سرخ» بار آورند… پایان انسان سرخ گزارش طولانی و تلخی است از اقیانوسی از سرکوب و خون و رنج و تحقیر بر بستر یخزدهای از آرزوها و امیدهای برباد رفته دربارۀ وعدههای سوسیالیسم.
برخی از کسانی که نویسنده با آنها گفتگو کرده، مصیبتی را که بر آنها رفته، نه به مارکسیسم-لنینیسم و حکومت شوروی، که به تقدیر و پیشانینوشت ملّت روس، به روح روسی، نسبت میدهند که گویا سرشتی متفاوت و ویژه دارد؛ با مصیبت و تراژدی عجین است و بدان خو گرفته؛ زندگی بدون ایمان و توسّل وفرمانبرداری برایش قابل تصور نیست. («کسی که آرمان ندارد بسی وحشتناکتر از کسی است که بینی ندارذ.» ص.57.) پس استالین و مارکسیسم-لنینیسماش جای تزار یا مذهب یا خدا را گرفته و با خشونت و بیرحمی «غریزی»اش، حتّی از مفهوم خدا یا مذهب هم برای آنها ملموستر و فهمیدنیتر است. بیخود نیست که او را «بابا کوچولو»ی خود میدانستند و فراوان بودند روسهائی که پس از تحمّل سالها گولاگ و شکنجههای مخوف و محرومیتهای غیرانسانی، خدشهای بر «ایمان»شان نسبت به او وارد نمیآمد و حتّی هنگامی که به گناه جرمهای ناکرده به چوبۀ اعدام بسته میشدند، شعار «زنده باد رفیق استالین!» سر میدادند.
در خارج از شوروی نیز مدتها رسم بود که زیادهرویها و انحرافهای مارکسیسم-لنینیسم را به استالین و تمابلات دیکتاتوری او نسبت دهند و دیگر رهبران انقلاب اکتبر، بویژه لنین و تروتسکی را صاحب کراماتی بکسره متفاوت با استالین بدانند. اسوتلانا آلکسیهیویچ در همان مقدمۀ کتابش بر این گونه افسانه نیز خط بطلان میکشد. مینویسد : «در سالهای پرسترویکا آرشیوها باز شدند و ما توانستیم تاریخی را که سالها مخفی نگاه داشته شده بود، کشف کنیم :
«از صد میلیون مردمی که در روسیه زندگی میکنند، ما میتوانیم نود میلیون نفرشان را به دنبال خود بکشیم. با بقیه نمیشود بحث کرد، باید نابودشان کرد. زینوویف، 1918.»
«باید حداقل هزار کولاک سرسخت و ثروتمند را به دار کشید (حتماً هم باید دارشان زد تا همۀ مردم خوب ببینند)… باید همۀ غلّاتشان را مصادره کرد. چند نفرشان را هم باید گروگان گرفت… باید به نحوی عمل کرد که مردم این همه را در طول صدها ورست ببینند و از ترس بر خود بلرزند. لنین، 1918.»
«پروفسور کوزنِتسُف به تروتسکی گفته بود که مسکو به علت گرسنگی عملاً در حال مرگ است. نه، این گرسنگی نیست. زمانی که تیتوس بیتالمقدس را محاصره کرد، زنان یهودی کودکان خودشان را میخوردند. تنها هنگامی که من مادران شما را مجبور کنم که بچههایشان را بخورند، آن وقت حق دارید بگوئید که ما گرسنهایم. تروتسکی، 1919.)
*****
بخش بزرگی از پایان انسان سرخ به رویدادهای دوران گورباچف اختصاص دارد. نویسنده، همچنان از زبان کسانی که با آنها گفتگو کرده، شرح میدهد که اکثریت بزرگ مردم از گورباچف و برنامههای اصلاحی او که با عنوانهای گلاسنوست و پروسترویکا مشهور شدند، به گرمی استقبال کردند. گورباچف سانسور را ازمیان برداشت، آنتخابات آزاد برگزار کرد، وشرایط لعو نظام تکحزبی را فراهم آورد. مردم، با وجود دشوارتر شدن شرایط مادّی زندگی، بویژه کمبود مواد غذائی، امیدوار بودند که از این پس سوسیالیسم را همراه با آزادی داشته باشند.
تلاقی دو نیرو به شکست گورباچف و بینتیجه ماندن برنامههای او منجر شد. نخست، محافظهکاران حزبی، که تصوّر اتحاد شوروی بدون سلطۀ تمام عیار حزب کمونیست برایشان غیر ممکن بود. اینان دست به کودتائی علیه گورباچف زدند که با مقاومت نیروی دوم، که عجله داشت هر چه زودتر از شر نظام حزبی خلاص شود و بلافاصله نظام سرمابهداری را برقرار کند، روبرو شد. طرفداران گورباچف خواه-ناخواه از اینان حمایت کردند. کودتا شکست خورد. در ریزش قدرتی که در پی آن پیش آمد، بوریس یلتسین، که قبلاً به ریاست «جمهوری سوسیالیستی فدراتیو روسیۀ شوروی» رسیده بود، گورباچف را کنار زد و با افزودن بر اختیارات رئیس جمهور، کشور را در اختیار گرفت.
یلتسین، همراه با ایگور گایدر (=Egor Gaïder)، که از دوران گورباچف نظریات اقتصاد لیبرالی را تبلیغ میکرد و سمت نخستوزیری و وزارت دارائی یلتسین را به عهده گرفته بود، ناگهان و بی هیچ تدارکی، نظام اقتصادی شوروی را به سرمایهداری تغییر دادند. یلتسین به مردم قول داد که اگر درآمد حتّی یک نفر از مردم شوروی بر اثر این دگرگونی یک روبل کمتر شود، خود را زیر قطار خواهد انداخت. در کمتر از یک سال نرخ تورم ابتدا تا 200 در صد و سپس تا 2600 در صد بالا رفت. یلتسین خود را زیر قطار نیانداخت. در عوض آپاراتچیکهای حزبی که ناگهان کتشان را پشت و رو کرده و به صورت «کارآفرینان» نظام جدید درآمده بودند، بهترین و سودآورترین مؤسسات و بخشهای اقتصاد کشور را قبضه کردند. مردم شوروی که تنها میراثشان از سوسیالیسم استالینی فراموش کردن مقولاتی همچون پول و بازار و رقابت و… بود، گرفتار کابوس دیگری شده بودند.
*****
مارکسیسم-لنینیسم در انحصار شوروی نماند و در کشورهای دیگر هم نشو و نما و شاخ و برگ پیدا کرد و حتّی به رقابت و مقابله با نوع روسیاش پرداخت. زمانی یک سوّم مردم دنیا زیر حکومت رژیمهائی از این دست میزیستند.
امسال مصادف با پنجاهمین سالگرد «انقلاب فرهنگی پرولتاریائی» چین است که حکومت این کشور آن را با سکوت کرکنندهای برگزار میکند. در این انقلاب «فرهنگی»، که تنها علت و انگیزۀ آن حفظ سلطۀ بلامنازع مائوتسه تونگ بر حزب بود، میلیونها نفر قربانی (کشته، تبعید یا به شیوههای غیرانسانی تحقیر) شدند و حتّی چند صد مورد آدمخواری اتفاق افتاد (اعضای گارد سرخ قلب یا جگر «دشمنان خلق» را میخوردند تا آنها را به تمامی تصاحب کرده باشند)(4). به گفتۀ رودریک مکفارکار، پژوهشگر دانشگاه هاروارد، «حزب کمونیست چین سه گناه بزرگ در حق مردم کشورش مرتکب شده است : قحطی بزرگ (سالهای آخر دهۀ پنجاه که عمدتاً به علت شکست برنامۀ «جهش به جلو» اتفّاق افتاد)، انقلاب فرهنگی، و تخریب محیط زیست که در حال حاضر در حال وقوع است و در دراز مدت ممکن است از آن دو گناه دیگر مرگبارتر باشد» (5).
کمتر از ده سال بعد، حزب کمونیست کامبوج به رهبری پل پُت به قدرت رسید. وی در طی چند سال یک چهارم جمعیت هشت میلیونی این کشور را با اعدام، شرایط تحمّلناپذیر کار، گرسنگی و فقدان بهداشت از بین برد…
***
لیونل ژوسپن، نخستوزیر پاکدامن فرانسه (2002-1997)، که در جوانی اندک زمانی به نظرات تروتسکی علاقمند شده بود، به هنگام فروپاشی اتحّاد شوروی گفت: علت شکست سوسیالیسم در شوروی دشمنی آن با دموکراسی بود، در حالی که سرمایهداری در غرب دموکراسی را به خدمت گرفت و از آن برای پیروزی خود استفاده کرد. شکست کم و بیش قطعی حزبهای سوسیال دموکرات اروپائی، چه در کشورهای بزرگ نظیر آلمان و فرانسه و چه در کشورهای اسکاندیناوی، اظهارنظر لیونل ژوسپن را تاًیید نمیکند. از سوی دیگر، فعّال مایشائی چند هزار «کارآفرین» میلیاردر همراه با شرکایشان که روی هم یک درصد از کلّ جمعیت دنیا را تشکیل میدهند، چیز قابلی از دموکراسی باقی نگذاشتهاند.
مدتهاست که دموکراسی در عرصۀ سیاست به «انتخاب» میان بد و بدتر کاهش یافته است. از سوی دیگر، نه انحرافهای مهیب سوسیالیسم روسی و نه تبهکاریهای انواع مارکسیسم-لنینیسم نتوانستهاند آرمان عدالت اجتماعی و آرزوی برابری در مفهوم انسانی را از فهرست خواستهای مبرم بشریت حذف کنند. حتّی در دنیای بیدر و پیکر – اگر نگوئیم بیپدر و مادر — سیاست امروز هیچ سیاستمداری را نمیتوان یافت که به هنگام ارائۀ برنامۀ خود برای جلب آراء مردم، از لزوم عدالت اجتماعی و اتخاذ تدابیری برای از میان برداشتن فاصلۀ دمافزون میان ثروت داراها و فقر ندارها دم نزند.
با این حال، متولّیان فرهنگی وضع موجود، یا نظم نوین – اصطلاحی که گویا بوسیلۀ بوش پدر پس از فروپاشی اتحاد شوروی و مالکالرقاب شدن آمریکا در جهان وضع شد – بجز توضیحات و توجیهات اقتصادی، از عوامل و دلایل روانشناختی نیز غافل نمیمانند. از جمله، از غریزۀ رقابت و برتریجوئی انسان سخن میگویند و آزاد گذاشتن این غریزه را چارهناپذیر و در عین حال لازمۀ پبشرفت و نجات انسان قلمداد میکنند.
مطالعۀ کتاب سراسر رنج و تلخی اسوتلانا آلکسهیهویچ خواه-ناخواه این پرسش را نیز برمیانگیزد که اگر انسان سرخ یا L’Homo sovieticus قادر شد که در شرایط تحمّلناپذیرِ سرکوب و خفقان و ترور استالینی به گونهای نسبی با مفاهیم یا وسائلی نظیر بازار و پول و رقابتهای مادی وداع کند و به درجهای از همبستگی و یاری در میان همنوعان خود دست یابد، چرا انسان نتواند در شرایط استقرار رژیمی عادلانه و آزاد، از عوامل محیطی بیاموزد و قید و بندها و جاهطلبیهای غریزی را، همچون انبوهی از عادات و رفتارهای دوران بربریت و آدمخواری به فراموشی سپارد؟
(1)– Eric Hobsbawm (2012-1917)، نگاه کنید به نشریۀ چشمانداز، شمارۀ 7، بهار 1369، صص. 34 تا 44
(2) – LA FIN DE L’HOMME ROUGE, Svetlana Alexievitch, Actes Sud, Paris, 2013
نام روسی کتاب Vermia second hand است که به انگلیسی Secondhand Time ترجمه شده، با عنوان فرعی پایان سوویتها.
(3)– dékoulakisation
(4)– Le Monde, 31 juillet 2016
(5)– Rodrick MacFarquhar, in Guardian, 11 May, 2016