…و انسان در آرزوی به زیستی و به روزی، جامعه و سیاست را آفرید! در آغازآماج سیاست خیر عمومی بود و هنوز هم به گوهر همین است. اما هدف اخلاق خیر فردی است. این تعاریف ارسطو از سیاست و اخلاق همچنان معتبراند.
اگر تعریف بالا از سیاست را بپذیریم، آن وقت اخلاق سیاسی political morality را می شود وفاداری حکومتگر و سیاستمدار به همین هدف ذاتی سیاست (خیر عمومی) معنا کرد.
اما این که فلسفه پیدایش سیاست، خدمت به خیرعمومی است، هرگز مانعی در کژمداری و فروغلتیدن آن به ورطه شر و بدبختی عمومی نبوده است.
چرا که برای وفاداری به اخلاق سیاسی ، باور به تعریف بالا یک پیش شرط ابتدایی است که هنوز دردی را دوا نمی کند و پس از قبول آن بلافاصله پرسش های اساسی دیگری در برابر ما سبز می شوند.
1-خیر عمومی را در هر زمان و مکان معین چگونه و چه کسانی تشخیص می دهند؟
2- وسایل و روش های تحقق آن چه که خیر عمومی دانسته می شود کدام اند؟ و آیا برای تحقق آن توسل به هر وسیله ای مجاز است؟
از آغاز تاریخ تا به امروز، همه پادشاهان جهانگشا!، سزارهای روم، خان های خونریزمغول، پاپ های قرون وسطی، خاقان های چین، هیتلر، استالین و آیت الله خمینی همگی با مدعای خدمت به جوامع خویش سیاستهای خود را توجیه کرده اند.
امروز هم جنگها و خونریزی ها و زورگویی ها مشروعیت دروغین خود را از همین گونه مدعیات کسب می کنند. همه بازیگرانی که سوریه، عراق، افغانستان، یمن و لیبی را به روزهای تیره امروز نشانده اند، ادعای خدمت به خیر عموم دارند.
ماکیاولی در اثر معروف خود پرنس (ترجمه فارسی آن توسط داریوش آشوری به نام شهریار) حوزه سیاست و اخلاق را از هم جدا می داند. او تشخیص خیر عمومی و راههای تحقق آن را از اختیارات شهریار/رهبر می داند. در این مسئه که سیاستمداری و حکومتگری کار نخبگان است و تعریف خیر عمومی و اتخاد روش های تحقق آن هم در صلاحیت همین اقلیت کوچک جامعه انسانی است میان افلاطون که حوزه سیاست و اخلاق را جدا نمی داند و ماکیاولی که این دو حوزه را مطلقا از هم جدا می کند، هیچ فرقی وجود ندارد. هم آرمانشهر افلاطون که هدایت اش را فیلسوفان خیرخواه برعهده می گیرند و درکتاب معروف وی (جمهوری) تئوریزه شده و هم ضد آرمان شهر پرنس (شهریار) که ماکیاولی به جهان سیاست ارائه کرده در طول سده های گذشته، راهنما و الهام بخش دیکتاتورها و قدرتمندان بی اخلاق بوده اند.
صرفنظراز باور و نیت ماکیاولی، اهمیت کاراو در آن است که در آستانه رنسانس ماسک دروغین ارزش های اخلاقی را از چهره قدرت سیاسی که ذاتا به فساد و بی اخلاقی تمایل دارد، بر می دارد و آن را چنان که هست نشان می دهد. شکسپیر که به گفته خود با این اثر ماکیاولی آشنا بوده، با همین درک از ماهیت قدرت در آثار درخشانی مثل تراژدی های هاملت، مکبث، شاه لیر و غیره چهره بی اخلاق آن را برهنه می کند. گزاف نیست اگر بگوئیم که شش قرن پیش از شکسپیر، اندیشمند و حماسه سرای بی همتای ایران حکیم ابوالقاسم فردوسی در جاودان شاهکارخود، ژرف تر و اعجاب انگیز تر از هرکس سرشت واقعی قدرت و گرایش نیرومند آن به بی اخلاقی و فساد را با خلق تراژدی های آموزنده اسفندیار، سیاوش، سهراب و غیره به جهانیان عرضه کرده است. فردوسی با درکی ژرف از روانشناسی انسان هشدار می دهد که قدرت چنان مست کننده است که حتی قهرمان سرافراز و اخلاق مدار شاهنامه نیز گوش خود را بر خواسته های فرزندی که ممکن است جای او را بگیرد می بندد و فقط لحظه ای که بیرحمانه سهراب را به خاک هلاک می افکند صدای وی را که می گوید من فرزند تو بودم، می شنود!
تحولات عظیم دوران رنسانس، بویژه انقلاب فرانسه اعتراض جوامع بیدار شده انسانی است به بیداد قدرت لگام گسیخته و اخلاقی کردن سیاست. انسان عصیانگر و آرمانخواه رنسانس در آرزوی پی افکندن نظام های سیاسی نوینی است که به “میثاق اجتماعی” میان مردم و حکومت وفادار باشد.
در بیانیه معروف رهبر انقلاب فرانسه “روبسپیر” که عنوان آن “اصول اخلاق سیاسی” است، آمده است که :
” ما می خواهیم نظامی پی افکنیم که مجری آرزوهای دیرینه انسانی باشد. نظامی مردم سالار بر مبنای آزادی، برادری و برابری همه انسانها. قدرتی متکی به اراده مردم که یوغ ستم گری و اسارات ناشی از فساد نظام پیشین را از گرده انسان براندازد و ارمغان خوشبختی و رفاه و صلح همگانی به همراه آورد و…(نقل به معنی) اما قدرت بی حساب و کتاب برآمده از انقلاب، از ربسپیر “انقلابی” و “فساد ناپذیر” چنان خودکامه درنده ای ساخت که رهبران و همسنگران انقلابی خود امثال دمولن کامی، ژرژ ژاک دانتون و نوابغ برجسته ای همچون آنتوان لاوازیه را به تیغ همان گیوتینی سپرد که پیش از آن خون ماری آنتوانت و لوئی شانزدهم را به خاک ریخته بود.
ربسپیر با اعمال وحشیانه خود همان اصلی را ثابت کرد که بارها در محک تاریخ صحت آن آزمایش شده بود: نیروی تباه کننده قدرت سیاسی قوی تر از خیرخواهی انسانهاست، خیراندیش ترین قدرت سیاسی میل به خودکامگی دارد. خودکامگی در تلاش برای حفظ خود میل به نخبه کشی و سفله پروری و قربانی کردن همه فضایل اخلاقی دارد. و این داستان درازی است که تاریخ بشر را یکسره به یک تراژدی طولانی تبدیل کرده است.
فلسفه سیاسی را از منظر نگاه به انسان می توان به دو شاخه اصلی تقسیم کرد:1- آنهایی که گوهر انسانی را متمایل به شر و فساد می دانند و یا آن که به طور کلی توده های مردم را شایسته دخالت در سرنوشت خویش نمی دانند.2- آنهایی که انسان را ماهیتا متمایل به خیر و نیکی می دانند. طرفداران نگرش دوم عمدتا مشارکت مستقیم آحاد مردم را در تعیین سرنوشت خویش ضروری می دانند و به دموکراسی سیاسی اعتقاد دارند. خوش بینی به انسان و ضرورت مشارکت شهروندان در سیاست و برگزیدن آزادانه حاکمان از دوران رنسانس به بعد رونق پیدا می کند، به طوری که اکثر فیلسوفان سیاسی و نظریه پردازان، آزادی را حق طبیعی انسان می دانند که هیچ کس به هیچ بهانه ای نباید از او سلب کند. ژان ژاک روسو در این باره می گوید:”انسانها همه آزاد متولد می شوند، اما همه آنان در زنجیراند”. از این دوره به حق برابر شهروندان و دموکراسی سیاسی به عنوان پیش شرط های لازم برای پالایش دائمی قدرت، فساد زدایی از بدنه دولت و اخلاقی کردن سیاست مطرح می گردند.
فیلسوفان سیاسی لیبرال اکثرا به این ایده اشاره دارند که سیاست به همان میزان که در اختیار، فرد، گروه و یا طبقه ای خاص قرار می گیرد از خیر عمومی دور می شود. آنچه در یونان باستان برای امثال افلاطون قابل درک نبود، آن است که حکومت خیرخواه ترین فیلسوف ها نیز در غیاب مشارکت مستقیم و دموکراتیک همه شهروندان، نهایتا به فساد و شر می انجامد و نمی تواند به خیر عمومی خدمت کند و به همین دلیل نیز در تضاد با اصول اخلاقی قرار می گیرد.
خیرخواه ترین دیکتاتورها نیز زیر نفوذ “خرد ناب” توجیه گر که به زعم ایمانوئل کانت می تواند اخلاق را قربانی منفعت کند تحکیم قدرت خویش را با خیر عمومی برابر می بینند و هرآنچه را که با آن ناسازگار بدانند به نام دفاع از منافع و مصالح مردم از سر راه خویش برمی دارند. در نظام بسته، از آنجا که قدرت و ابزارهای اعمال آن بدون مشارکت مردم و نظارت منتقدان عمل می کنند، اگر همه دست اندرکاران نظام نیز خیرخواه باشند، بازهم نمی توانند از رشد فساد و شر که ذاتی رژیم های بسته است و سیاست را غیراخلاقی می کند، جلوگیری کنند، هرچه قدرت بسته تر عمل کند صرفنظر از نیت خوب و یا بد حاکمان از خیر عمومی دورتر و به شر و فساد فراگیر نزدیک تر می شود، درست مثل ظرف بسته ای که هرچقدر هم در آغاز پاکیزه باشد، در نبود اکسیژن، میکرب های بی هوازی بتدریج همه فضای آن را به گند و فساد می کشانند.
برعکس هرچه نظام سیاسی بازتر و دموکراتیک تر باشد، از آنجا که برگزیدگان مردم در تعیین اهداف و برنامه های آن شرکت دارند و جریان نقد آزادانه قدرت مدام ضعفها را در انظار عمومی برملا می کند بخت قرار گرفتن قدرت در مدار خیرعمومی و اخلاق سیاسی بیشتر است.
با این همه دموکراسی های سیاسی نیز برخلاف انتظار نتوانستند قدرت را در مدار خیر عمومی قرار دهند و حکومتها را به ارزش های اخلاقی پای بند سازند.
نیچه وقتی در قرن نوزدهم صحبت از مرگ خدا می کرد، به فروریزی ارزش های اخلاقی مسیحیت اشاره داشت که بنظر او اگر در نظام های نوین ارزش های اخلاقی دیگری جایگزین آنها نشوند، جهان به سوی جنگ و تباهی خواهد رفت.
او که از ایده ها و آئین زرتشت الهام گرفته بود، می گفت “میل به قدرت” و “اراده معطوف” به قدرت که ذاتی انسان است در شرایطی که ارزش های اخلاقی نیک خواهانه در جامعه انسانی غلبه کند در خدمت خیر فرد و جامعه قرار می گیرد، اما در غیاب ارزش های اخلاقی به تباهی و شر و جنگ کشانده می شود.
دریغا که دموکراسی سیاسی در مهار اقلیت ثروتمند و مالک وسایل تولید ناکام شد و بازهم در نبرد دائمی خیر و شر در جوامع انسانی، هرچند که خیر در نبردهای مقطعی و لحظه ای به پیروزی هایی رسید، اما تاکنون در جنگ دراز تاریخی با شر به پیروزی نرسیده و این جنگ هم چنان با میدان داری شر ادامه دارد.
کم کم معلوم شد که هرچند دموکراسی سیاسی پیش شرط اخلاقی کردن سیاست و قدرت و کشاندن آن به سوی خیر عمومی است، اما کافی نیست چرا که هنوز شرایط لازم دیگری باید پدید آیند که بدون آنها سیاست با ارزش های اخلاقی دمساز نخواهد شد.
فلسفه پیدایش جامعه انسانی، همکاری انسانها در دفاع از خود در برابر بلاهای طبیعی و در استفاده بهتر از مواهب طبیعت بود، اما جوامع انسانی از دوران گروه های اشتراکی آغازین تا به امروز از این گوهر اصیل خود فاصله ای نجومی پیدا کرده اند. چنان که در جهان امروز یک اقلیت بسیار کوچک بخش اصلی وسایل تولید و مواهب علم و تکنولوژی را در خدمت منافع خصوصی گرفته اند و فعلا از اکثریت بیش از نودونه درصدی برای رهایی از این وضع کار چندانی ساخته نیست.
در فرایند جهانی شدن سرمایه و بازار حرص ثروت اندوزی و قدرت پرستی این اقلیت کوچک بر اشتیاق و آرزوی اکثریت عظیم انسانها غلبه کرده است. این زیاده خواهی محافل ثروتمند مالی نه فقط حیات بشر بلکه حتی زیست همه موجودات زنده را نیز به مخاطره انداخته، اما با این همه، کاری از سیاست برای تغییر این وضع هولناک ساخته نیست. چرا که رئال پولتیک با قربانی کردن ارزش های انسانی و اخلاقی به الزامات و خواسته های این اقلیت کوچک تسلیم شده است.
پیشرفت حیرت انگیز علم و تکنولوژی تشخیص خیر عمومی را برای جوامع بشری تسهیل کرده است. چه کسی است که امروز نداند که تخریب جنگلها، آلوده کردن دریاها و رودخانه ها، آلودگی فضای شهرهای بزرگ و همه آنچه که زیست بوم موجودات زنده و خود انسان را به خطر انداخته و اگر ادامه یابد حیات، این بزرگترین دستاورد طبیعت یکسره نابود خواهد شد؟
چه کسی است که، نداند افزایش شتابان فقر و محرومیت اکثریت عظیم جهانیان و شکاف فزاینده میان اقلیت کوچک دارایان و اکثریت عظیم نداران، زمینه ساز جنگ و نژاد پرستی و نابودی دموکراسی در مهد کشورهای پیشرفته شده است؟
اما چرا حکومت های برآمده از رای مردم نتوانسته اند برای این دردها و مصیبت های بزرگ بشری که صلح و ثبات کنونی و آینده جهان را تهدید می کند، راه علاجی پیدا کنند؟
حقیقت آن است که محافل نیرومند مالی و سرمایه ای و مالکان غول بزرگ صنعتی و خدماتی روز به روز حلقه محاصره نهادهای انتخابی و تصمیم گیری را تنگ تر کرده و سپهر سیاست را اشغال کرده اند.
سیاستمداران در مبارزات انتخاباتی برای جلب رای مردم وعده هایی می دهند که خود نیز بخوبی می دانند که الزامات سرمایه داری و بازار جهانی اجازه تحقق آن وعده ها را نخواهد داد. و این به معنای دور شدن بیش از پیش سیاست از اخلاق و تهی شدن دموکراسی از محتوای آن است.
قدرت واقعی نه در رای مردم بلکه در دست محافل و نهادهای ثروتمند مالی و اربابان شرکت های عظیم بین المللی است.
رسانه های بزرگ دیداری و شنیداری جهان نیز بیش از پیش به زائده همین محافل نیرومند مالی تبدیل شده اند.
افکار عمومی را نیز آن چنان که منافع و مصالح شان ایجاب می کنند، جهت می دهند. کارل مارکس قدرت سیاسی جدید را نماینده بورژوازی و ابزار اعمال اراده آن می دانست. انقلاب کبیر فرانسه و تحولات پس از آن با فروپاشاندن نظام های پیشین فئودالی، طبقه جدیدی که شیوه تولید مدرن را جانشین فئودالیسم می کرد به قدرت رساند. این تحولات اما رابطه قدرت اقتصادی و قدرت سیاسی را دگرگون نکرد. اگر قدرت سیاسی در قرون وسطی نماینده زمینداران بزرگ بود، در اروپای قرن نوزدهم و بیستم نماینده صاحبان صنایع است. و از دهه های اواخر قرن بیستم همراه با روند شتابان جهانی شدن و تمرکز سرمایه و ثروت در دست محافل مالی و بانکی بین المللی، همین اقلیت نیرومند جهانی اراده خود را به حکومت ها دیکته می کند.
پژوهش های ارزنده اقتصاد دانان آمریکایی و اروپائی از جمله ژوزف استیگلیتز در کتابهای “نگاهی نو به جهانی شدن ” و “نابرابری بزرگ”، توماس پیکتی در کتاب سرمایه در قرن 21 و دانیل کوهن در کتاب “ظرفیت جهان محدود است”، حاکی از آنند که: 1-شکاف میان اقلیت ثروتمند و اکثریت عظیم مردم در ایالات متحده و اتحادیه اروپا در 40 سال گذشته مدام افزایش یافته است. به طوری که امروز کمتر از یک درصد جمعیت بیش از نیمی از ثروت این کشورها را در اختیار دارند و جمعیت زیر سطح فقر مدام در حال افزایش است.
2- شکاف میان شمال و جنوب نیز در این مدت عمیق تر شده، چنان که صدها میلیون نفر در آفریقا از بیکاری و فقر فزاینده در رنجند.
3-این وضعیت به همراه رشد جنگ و خشونت در آفریقا و خاورمیانه موج عظیم مهاجرت مردمان این مناطق را به سوی کشورهای ثروتمند اروپایی دامن زده است.
4-رشد فقر و بیکاری در کشورهای پیشرفته اروپائی، همراه با رشد تروریسم و موج مهاجرت زمینه ساز میدان داری جریانات راست افراطی و نئوفاشیستها در اروپا و ایالات متحده شده است.
ادامه عوامل چهارگانه بالا موجب محدودیت آزادی ها، پلیسی شدن فضای جوامع و حتی در خطر قرار گرفتن دموکراسی سیاسی خواهد بود.
این مصائب فزاینده، که ثبات سیاسی و صلح و دموکراسی را در جهان معاصر به خطر می اندازند راه حل ملی ندارند و تنها در مقیاس جهانی یعنی همکاری میان کشورهای بزرگ صنعتی باید به آنها پاسخ داد. جهان به سیاستمداران دورنگر و مسئولی نیاز دارد که قدرت های بزرگ را برای پیدا کردن راه حل های مشترک و موثر همراه کند.
اما آنچه به عنوان رئال پولتیک در میان سیاستمداران و حکومتگران مرسوم شده، نه پاسخگویی مسئولانه به این مشکلات جهان امروز، بلکه دستیابی به قدرت و منزلت سیاسی دوره ای است. رئال پولتیک جهان امروز به ملغمه ای از عوامفریبی برای جلب آراء و همدستی با محافل قدرتمند مالی تبدیل شده که هدف از آن حفظ قدرت و یا دستیابی به آن است. سیاستمداری که از این نوع رئال پولتیک فاصله بگیرد علی القاعده بخت کسب قدرت و یا حفظ آن را از دست می دهد. بدینسان است که محافل قدرتمند مالی و سرمایه ای جهان امروز کوته نگری سرمایه جهانی که صرفا به دنبال سود کوتاه مدت از هر طریق ممکن است را به سیاست و قدرت های حاکم سرایت داده است.
همراه با تمرکز هرچه بیشتر سرمایه های مالی و سهام غول های صنعتی و خدماتی در دست محافل قدرتمند اقتصادی، ظرفیت مانور و تصمیم گیری نهادهای انتخابی و سیاستمداران در برابر اعمال نفوذ این محافل روزبه روز محدودتر شده و به موازات آن بخت سیاست وفادار به ارزش های اخلاقی و انسانی در رقابت های سیاسی کاهش یافته است. به قول والری ژیسکار دستن رئیس جمهور اسبق فرانسه اگر چهل سال پیش هنوز قدرت سیاسی بر محافل قدرتمند اقتصادی غلبه داشت و مثلا رئیس جمهور صاحبان سرمایه و صنایع را برای توجیه استراتژی اقتصادی دولت به کاخ الیزه فرا می خواند، حالا این محافل بزرگ مالی هستند که از طریق کمیسیون اروپا خواسته های خود را به رهبران سیاسی دیکته می کنند!
پرزیدنت فرانسواهولاند با شعار دشمن شماره یک من محافل مالی است به قدرت رسید، اما در عمل نه فقط به فشار این محافل تسلیم شد بلکه به عامل فعال فروش هواپیماهای جنگی و سایر فراورده هایی که 40 کمپانی بزرگ فرانسوی CAC40تولید می کنند تبدیل شد. پرزیدنت باراک اوباما نیز که یکی از خیرخواه ترین روسای جمهوری های تاریخ معاصر آمریکا است با شعار chqnge و yes we can وارد مبارزات انتخاباتی شد، اما در برابر دیوار بلند وال استریت محافل نیرومند مالی و اقتصادی ایالات متحده متوقف شد.
در چنین شرایطی لازمه وفاداری به اخلاق سیاسی، توسل به سیاست اخلاقی است. سیاستی غیر از آنچه امروز به رئال پولتیک معروف شده است!