1: تیتر بالا، این مقاله را شخصی نمی کند. درست است که در آن درباره «من» صحبت شده و اینگونه به نظر می آید که مقاله قرار است درباره شخص من باشد، اما اینطور نیست. لااقل کاملا اینطور نیست. «من» در این مقاله از جانب یک نسل سخن می گوید. یا در واقع یک نسل را توضیح می دهد. نمی خواهم روی مفاهیم بحث کنم و چانه بزنم. این نسل می تواند عده ای از جوانان باشد که تاریخی تقریبا مشترک دارند. از یک نقطه شروع کردند هرچند بسیاری حتی همدیگر را نمی شناختند. یک راه را با کمی بالا و پایین رفتند و حالا به نقطه ای رسیدند که شاید هرگز نه خودشان فکرش را می کردند نه دیگران.
در این مقاله وقتی از «من» گفته می شود، ممکن است منظور شخص من یا شخص من همراه با میلیون ها نفر دیگر باشد.
2: «من» پس از پیروزی انقلاب 1357 به دنیا آمدم. قصد مجادله در مفاهیم را ندارم و به همین خاطر از عنوان «انقلاب اسلامی» استفاده نمی کنم. البته آن انقلاب، اسلامی بود اگرچه نیروهای اجتماعی و سیاسی در آن به جز اسلام گرایان و اسلام خواهان، از مارکسیست ها و لنینیست ها بودند تا آنها که خود را ملی می خوانند.
3: من در جمهوری اسلامی به دنیا آمدم. اینطور بهتر است! پنج سالی پس از سقوط نظام پادشاهی و سه سال پس از آغاز جنگ. من نه در روی کار آوردن این نظام نقشی داشتم نه در آغاز جنگ. چشم که به دنیا گشودم، موشک ها و هواپیماهای عراق را بالای سرم دیدم. خاطره ای تار و مبهم از روز درگذشت خمینی هم به یاد دارم.
قاعدتا یک سال بعدش تازه دوران مدرسه را آغاز کردم. «امام» مرده بود و «جنگ» تمام شده بود اما سایه شوم هر دو را همچنان بالای سرم حس می کردم. هنوز و برای چند سال، باید صبح ها که چشم باز می کردم، صف می بستیم، از جلو نظام، الله اکبر و خمینی رهبر می گفتیم. بزرگترین خوشبختی آن روزها، فرار از نماز جماعت بود و غیبت سر کلاس دینی. معلم های پرورشی، ذهن «من» را پرورش می دادند تا خمینی برای ابد در آنها امام بماند و خامنه ای، جانشین بر حقش. «مدرسه» چنان کابوسی بود که «دهه فجر» با آن جشن های اگرچه آبکی و ساختگی {که از قضا ایدئولوژی حاکم را بازتولید می کردند} تنها مفر تفریح بود؛ تنها روزهایی که دستگاه گفتمانی سخت و خشن و تاریک نظام، لااقل با کمی موسیقی و تئاتر و هرچند همچنان انقلابی، ترکیب و جایی برای نفس کشیدن باز می کرد.
4: یادم نمی آید دقیقا چند وقت از آغاز مدرسه گذشته بود. ما در ساری زندگی می کردیم. مادرم یک معلم ساده در مدرسه ای دولتی و دخترانه بود، پدرم مهندسی کارمند اداره برق. آن روزها تب ویدئو در حال داغ شدن بود. این دستگاه برقی زندگی «من» را دگرگون کرد. بیشتر از دگرگون، حتی انقلاب. ویدئو در آن روزها همه چیز بود. ویدئو یعنی از «آ تقی و آینه عبرت» به «هایده» و «ویگن» و «اندی و کوروس». ویدئو یعنی نوارهای شوی «طنین». یعنی موسیقی، رقص، فتانه، سوزان روشن، مارتیک و… ویدئو یعنی از اخبار ساعت 9 شب کانال یک، به «رامبو» و «اشک ها و لبخندها» و «سلطان قلب ها» و…
مسئولان و سیاستگذاران جمهوری اسلامی اگر عبارت بعدی را ببینند، احتمالا با خود بگویند که کاش راهی برای جلوگیری از «ویدئو» وجود داشت… آن جمله این است: ویدئو به «من» نشان داد که دنیایی به جز این سیاهی و عبوسی و زشتی هم هست. جهانی به جز مدرسه و ناظم و مدیرش و گویندگان اخبار ساعت 9 شب و انجز وعده و خمینی ای امام و از جلو نظام و گشت های ثارالله هم وجود دارد. ویدئو به «من» نشان داد که دنیایی به جز جمهوری اسلامی هم ممکن است.
5: البته به این سادگی نبود. این میوه بهشتی، این عامل انقلاب، این ضدانقلاب، به این سادگی هم به خانه ما نیامد. ویدئو با شوک آمد. ویدئو فقط «من» را با رقص و موسیقی و آزادی و موی زن آشنا نکرد. ویدئو {ناخواسته} به من تقیه و دروغ هم آموخت. برای اولین بار…
از مدرسه برگشته بودم که مادر خبر را به من داد. خبر واقعه! انگار می خواهد رازی مگو را با من در میان بگذارد. و البته دقیقا هم همین قصد را داشت. مرا به گوشه ای برد و آرام در گوشم گفت: «از فردا هر کی تو مدرسه، ناظم و مدیر و معلم پرورشی و همکلاسی و… ازت پرسید که خونه ویدئو دارید، باید بگی نه».
پاسخ من مبهوت از این راز مگو، تنها یک «چرا»ی ساده بود.
مادرم چه راهی داشت جز اینکه برای اقناع من، نهایت فاجعه را برایم به تصویر بکشد: «چون اگر بگی ویدئو داریم، مامان بابات رو زندانی می کنند.»
ذهن یک کودک دوم یا سوم ابتدایی را تصور کنید که با شنیدن چنین حرفی با چه بحرانی مواجه شده است. این عضو تازه خانواده چیست که ورودش به خانه می تواند خانواده را با چنین فاجعه ای روبرو کند؟
+ «چرا؟ مگه اصلا ویدئو چیه؟».
- «ویدئو چیزیه که باهاش فیلم می بینیم».
این پاسخ مادر انگار باعث شد تا بخشی از مسئله برایم حل شود. فکر می کردم کشف بزرگی کردم و از این کشف به خودم بالیدم. در همان کودکی، بادی به غبغب انداختم و گفتم: «ولی من که فیلم دوست ندارم.»
شاید مادر خود را برای همچین پاسخی آماده کرده بود. او مادر بود و کودکش را می شناخت.
گفت: «مادر جان، ویدئو که فیلم های آخوندی نشون نمیده.»
+ «پس چی؟»
- «ویدئو می گیریم تا باهاش فیلم های “زمان شاه” رو بینیم.»
+ «زمان شاه؟! زمان شاه چیه؟!»
- «مملکت که همیشه اینجوری نبود مادر جان! قبل از این آخوندها، مملکت شاه داشت.»
+ «یعنی چه فرقی می کرد؟»
- «اون موقع هر زنی که دلش می خواست، حجاب نداشت.»
6: نمی دانم که آیا آن، نخستین مواجهه من با “زمان شاه” بود یا نه. منظورم این است که مطمئن نیستم آن روز در 7 یا 8 سالگی و در پستویی در خانه، اولین بار بود که با عبارت / مفهوم “زمان شاه” مواجه می شدم یا اینکه پیش از آن نیز خانواده درباره اش با من صحبت کرده بودند یا آن را از لا به لای صحبت هایشان با خود و دیگران شنیده بودم. اما آن روز، بی شک اولین بار بود که این مفهوم یا عبارت یا هرچه، وارد جان و جهان من شد.
7: از آن روز بود که چیزی برای همیشه در من تغییر کرد. آن روز بود که فهمیدم زندگی همیشه به این سیاهی و تاریکی نبوده و، مهمتر اینکه، می تواند به این سیاهی و تاریکی نباشد.
8: خرداد 1376 نخستین تجربه «من» برای فرار از آن سیاهی بود. من که هنوز حتی به سن رای دادن نرسیده بودم. اما شهوت ویرانگر و میل شدید به تغییر و آزادی را در اطرافم می دیدم. فقط من نه، همه می دیدند. آن «سید عباشکلاتی»، آن «سید خندان» قرار بود آزادی بیاورد و مردم خسته و دلزده «امید»وار بودند. مردم خسته بودند از انقلاب، جنگ، انجز وعده، خمینی ای امام، مجریان اخبار ساعت 9 شب، سلام و درود به روح پرفتوح امام امت، کمیته، گشت های ثارالله و…
آنقدر خسته بودند که همین که یک آخوند، از «مردم سالاری» و «حقوق بشر» می گفت، آزادی و روشنایی را در افق می دیدند. آن روزها در خیالات یک ملت خسته قرار بود که یک آخوند، نظام آخوندی را تغییر دهد. خاتمی، آن روزها، سالها بود که در سیاست جمهوری اسلامی حضوری نداشت. گوشه ای در کتابخانه ملی برای خود خلوت کرده بود و کمتر کسی به خاطر داشت که این «سید خندان» همان مدیر خشک و تندروی روزنامه کیهان پس از روی کار آمدن جمهوری اسلامی و وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در سیاه ترین روزهای فرهنگ ایران معاصر بود. دیگر کمتر کسی به آن قیود «دینی»، «اسلامی» یا «نبوی» توجه می کرد که این آخوند خوش سخن بلافاصله پس از «مردم سالاری» و «حقوق بشر» و «جامعه مدنی» به سخنانش اضافه می کرد.
9: جامعه درمانده و خسته ایران گشایش را در افق می دید و برای آزادی له له می زد. دوم خرداد 1376 که رخ داد، معدل جامعه ایران، هنوز، از نظر روانی و اجتماعی، آماده عبور از جمهوری اسلامی نبود. آن هنگام، جمهوری اسلامی هنوز 30 سالگی خود را جشن نگرفته بود. غیرممکن هم نباشد، بسیار محال است که یک جامعه دو بار در 30 سال انقلاب کند. به ویژه اینکه فرقه تبهکار حاکم بر ایران، هنوز از همه ابزارهای خود برای مهار خشم نهفته در جامعه استفاده نکرده بود.
روی کار آمدن خاتمی و اصلاح طلبان، انرژی پتانسیل شدید درون جامعه ایران را آزاد کرد. فضای سیاسی و اجتماعی پس از دوم خرداد به شدت ملتهب بود. قتل های زنجیره ای، روزنامه ها، لباس شخصی ها، ترور حجاریان، جنبش دانشجویی و 18 تیر، مباحث روشنفکری و موارد مشابه، برای سالها جامعه و نیروهای سیاسی در داخل و خارج از کشور را به خود مشغول کرد.
اصلاح طلبان آن روزها حرف هایی کاملا متفاوت با آنچه در این سالها می گویند، می گفتند و می نوشتند. از سوی دیگر، برای نخستین بار از باندهای آدمکشی درون وزارت اطلاعات به شکل علنی سخن گفته می شد، در خیابان های تهران و به مناسبت های مختلف شعار مرگ بر دیکتاتور سر داده شد، وزیر کشور مملکت در دادگاه خواستار رابطه با اسرائیل می شد، اکبر هاشمی رفسنجانی به عنوان نماد پلیدی و فساد استبداد حاکم در سه دهه قبل از آن عملا و علنا بی آبرو شد و درباره مفاهیمی مانند ولایت فقیه، آزادی، دموکراسی و استبداد بی سابقه ترین و مبنایی ترین مباحث در رسانه ها و فضای جامعه مطرح شد.
همزمان، بخشی از شخصیت های و گروه های اپوزسیون در داخل کشور، مانند حزب ملت ایران به رهبری داریوش و پروانه فروهر، عملا خواستار سقوط جمهوری اسلامی و برگزاری یک رفراندوم آزاد و مستقل برای تعیین نوع حکومت مد نظر مردم ایران بودند.
از سوی دیگر، در خارج از ایران، چند سالی بود که از ترور شاپور بختیار، شاخص ترین چهره آزادی خواه مخالف جمهوری اسلامی که دارای تشکیلاتی علیه نظام بود، می گذشت و نهضت مقاومت ملی ایران سالها بود که عملا تعطیل شده بود.
گروه های دیگر مخالف جمهوری اسلامی مانند مجاهدین خلق یا احزاب چپ هم پایگاهی در جامعه نداشتند.
تنها این شاهزاده رضا پهلوی بود که اگرچه از اعتبار و محبوبیت تاریخی خود در بخش های وسیعی از جامعه ایران بهره مند بود اما فعالیت چندانی در عرصه عمل سیاسی نداشت و به ویژه اینکه یک تشکیلات مشخص سیاسی، او را نمایندگی نمی کرد.
چنین وضعیتی و نیز ادامه فضای ملتهب پس از دوم خرداد، همچنان بازی سیاسی داخل کشور را برای بخش های وسیعی از جامعه ایران جذاب باقی نگه می داشت.
10: این وضعیت تا سال 1380 ادامه پیدا کرد. بخشی به خاطر مجلس تازه کار ششم و بخش زیادی به دلیل انتخابات ریاست جمهوری سال 80. در آن هنگام اگرچه روان جامعه ایران از فجایعی مانند قتل های زنجیره ای، سرکوب جنبش دانشجویی و توقیف فله ای مطبوعات به شدت زخم خورده بود اما اشک های {فریب کارانه} خاتمی و ته مانده «امید»، باز میلیون ها تغییرخواه را به پای صندوق های رای کشاند. کابینه دوم محمد خاتمی اما آب یخی بود روی سر جامعه ایران در شرایطی که رای دهندگان انتظار داشتند سید خندان به پشتوانه مجلس حالا همراه با خود، کابینه ای به مراتب رادیکالتر از کابینه نخست خود معرفی کند. خاتمی اما کابینه دومش را بیشتر از دولت اولش از نزدیکان هاشمی رفسنجانی پر کرد که منفورترین چهره دوم خرداد بود.
11: عقب نشینی های خاتمی اما تازه آغاز شده بود. او لوایح دوقلو را به مجلس داد و گفت بدون تصویب آنها نمی شود کار کرد (تهدید به استعفا). شورای نگهبان آن دو لایحه را که مجلس ششم تصویب کرده بود، مانند بقیه لوایح و طرح های اصلاحی، به راحتی آب خوردن رد کرد و آب از آب تکان نخورد. خاتمی و دولتش انتخابات فضاحت بار مجلس هفتم را هم برگزار کردند. قوانین مصوب مجلس ششم هم چپ و راست به سد شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت نظام تحت ریاست رفسنجانی می خورد.
در سال 1384 که آخرین دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی بود، دیگر اثری از «امید» پس از دوم خرداد باقی نمانده بود. محمود احمدی نژاد، رئیس جمهور شد در رقابت با هاشمی رفسنجانی که حالا اصلاح طلبان تمام تخم مرغ هایشان را در سبد این دشمن گذشته گذاشته بودند.
12: تلخ ترین طنزی که از انتخابات سال 1384 به یاد من مانده، جوانانی هستند که تا 26 خرداد در خیابان ها شعار می دادند «عالیجناب سرخپوش ما همه گنجی شدیم» و از 28 خرداد و به «امر» خاتمی و احزاب اصلاح طلب، قرار شد برای همان «عالیجناب سرخپوش» تبلیغ کنند و به او رای دهند.
ناکامی اصلاحات حالا دیگر به ابتذال اصلاحات بدل شده بود.
13: انتخابات ریاست جمهوری 88 آخرین فرصت «من» برای اصلاح به جمهوری اسلامی بود. آن انتخابات «معیار» بود، «میزان». جمهوری اسلامی آن آخرین فرصت را به چماق تبدیل کرد و به سر «من» کوبید.
14: «من» یکی از میلیون ها ایرانیم که {به تعبیری عامیانه} هرگز عاشق چشم و ابروی جمهوری اسلامی نبودم. نوجوانی و جوانی من به «امید» اصلاح این نظام غیرقابل اصلاح هدر رفت. من و میلیون ها نفر دیگر فریب داده شده بودیم که قرار است با رای دادن به اصلاح طلبان و با شرکت در انتخابات جمهوری اسلامی به دموکراسی و آزادی برسیم. هیچ کدام از آن روزها دیگر باز نمی گردند.
15: اصلاح طلبان این روزها هیچ شباهتی به اصلاح طلبان پس از دوم خرداد ندارند. آنها حالا عملا به مدافعان اصلی جمهوری اسلامی تبدیل شده اند و بیشتر از محافظه کاران / جناح راست سابق که در سال های اخیر اصولگرا نامیده می شوند، نگران بقای جمهوری اسلامی هستند و برای آن تلاش می کنند.
حالا محمد خاتمی که نماد اصلاح طلبان است علنا به «نظام مقدس» می گوید که زندانیان سیاسی را آزاد کند اما براندازان را همچنان محبوس نگه دارد. دیگر «ایران برای همه ایرانیان» نیست. حالا همان ها که جوانی و نوجوانی شان با وعده های اصلاح طلبان نابود شد، توسط این جماعت «کرکس» و «ضدانقلاب» نامیده می شوند. حالا اصلاح طلبان مردم را تشویق می کنند تا به بزرگترین دشمنان گذشته که مشتی قاتل و جنایتکار هستند رای دهند و از توجیه «اقتضای شرایط» برای این وضعیت مشمئزکننده استفاده می کنند.
فساد مالی و اقتصادی گسترده و رانتخواری چهره های مختلف اصلاح طلب نیز خیانت سیاسی آنها را تکمیل کرده است.
16: جمهوری اسلامی از بدو تاسیس دو جناح عمده داشت: اصلاح طلب و اصولگرا
البته آن موقع می گفتند راست و چپ! پیش از آن هم خط امام و حزب الله
نسل شکست خورده، نسلی که روزگاری به اصلاحات و اصلاح طلبان امید داشت، حالا به لطف اینترنت و ماهواره، با واقعیت و پشت پرده این جماعت آشنا شده است.
این شناخت تنها منحصر به اصلاح طلبان نیست! آگاهی «من» حالا شامل مجموعه گروه ها، شخصیت ها و نیروهای دخیل در انقلاب 57 است. «من» حالا می دانم که آن انقلاب ایران ویران کن بر خلاف تمام تبلیغات و پروپاگاندای این چهار دهه، انقلابی آزادی خواهانه نبود.
اساسا مشکل انقلابیون با نظام پادشاهی در فقدان آزادی نبود. دقیقا برعکس! مشکل انقلابیون، وجود آزادی بود! مشکل انقلابیون فقدان صلح نبود؛ مشکل آنها دقیقا صلح بود. آزادی زنان، آزادی حجاب، آزادی نوشیدن مشروبات الکلی، روابط دوستانه با اسرائیل و آمریکا و دیگر اصول مترقی، برای انقلابیون فاجعه بود و آنها می خواستند به این فجایع برای آنها و ارزش ها برای «من» پایان دهند.
در ایران مطلوب «من»، حجاب زن و خود زن باید آزاد باشند و محدودیت های قانونی و غیرقانونی، حضور و پیشرفت آنها در جامعه را سلب نکند. ایران «من» باید با اسرائیل، آمریکا، غرب و اساسا تمام کشورهای جهان، روابط متقابل بر مبنای منافع ملی و میهنی داشته باشد. ایران «من» نباید سرمایه مردم ایران را صرف شیعه گرایی و سیاست های ضداسرائیلی، ضدآمریکایی، ضدسعودی و حتی ضدچینی و ضدترکی و ضدروسی و… کند. منافع مردم ایران در دوستی و همکاری با تمام کشورهای منطقه و جهان است.
در ایران مطلوب من، دولت در برابر ادیان بی طرف است. شیعه و سنی، مسیحی و یهودی، بهایی و مندایی، بی دین و ضددین، همه آزاد هستند تا خدای خود را عبادت کنند یا نکنند. قوانین در ایران «من» اما هیچ نشانه ای از هیچ دین و مذهبی نباید داشته باشند. قانون ایران آزاد فردا باید سکولار، زمینی و با عقل بشر مدرن نوشته شده باشد نه بر مبنای قرآن، حدیث، سنت، قال صادق، قال باقر یا هر منبع دینی و الهی دیگری.
«من» مایلم تا بتوانم در کشور خودم آزادانه آنچه می خواهم بنوشم. دیگران هم اگر خواستند آزادانه به مسجد یا کنیسه و کلیسا بروند و عبادت کنند.
ایران «من» باید مانند یک کشور آزاد و توسعه یافته غربی اداره شود و با قطع کامل سیاست های توسعه طلبانه و تروریستی در نظام بین الملل، شرایط را برای ورود سرمایه خارجی به میهن با هدف رشد و توسعه پایدار اقتصادی و در نتیجه، رفاه و سعادت مردم ایران فراهم کند.
«من» می خواهم مانند یک شهروند عادی در اکثر کشورهای جهان، یک زندگی نرمال داشته باشم. مجموعه انقلابیون 57 از اصلاح طلب و اصولگرا، از ملی تا ملی – مذهبی از چپ تا راست و دیگران، این حق طبیعی و ساده را از «من» گرفتند و سپس، آن دسته که اصلاح طلب نامیده شدند، برای سالها با فریب و دروغ «من» را بازی دادند.
17: ایران نخستین کشور پادشاهی جهان است. نظام پادشاهی برای قرن ها در تار و پود جامعه و فرهنگ ایرانی تنیده شده است. سند هویت ملی ما ایرانیان شاهنامه نام دارد. نظام پادشاهی بهترین نظام سیاسی برای حفظ وحدت ملی ایران، تمامیت ارضی و ضامن امتداد ایرانیان به عنوان ملتی مستقل و تاریخی است.
18: بسیاری از آنچه این روزها آرزوی «من» است و با شعبده بازی انقلابیون 57 از «من» دریغ شد، تا قبل از آن، امری عادی برای «من» بود.
19: دموکراسی و سکولاریسم نه در میان اکثریت مطلق مردم ایران مورد توافق است و نه در میان نیروهای سیاسی. بخش هایی از جامعه ایران و بخش های وسیعتری در میان نیروهای سیاسی و اجتماعی، به جهان بینی ها و اصولی اعتقاد دارند که در تضاد با دموکراسی و سکولاریسم هستند. اسلامگرایی و چپگرایی می توانند در یک دموکراسی غیر محافظت شده، به ابزاری علیه اصل دموکراسی تبدیل شوند.
یک دموکراسی غیر حفاظت شده این امکان را به اسلامگرایان و چپگرایان می دهد که از نردبان آن بالا روند و پس از رسیدن به سقف، نردبان را به پایین پرت کنند و خود تنها آن بالا بنشینند و مهمتر اینکه دیگر هم پایین نیایند.
ایران و نیروهای سیاسی آن، با کمال تاسف، چکسلواکی یا لهستان نیستند. خطر “ارتجاع سرخ و سیاه” جدی است.
این یک پادشاه بی طرف است که می تواند و باید آخرین سنگر نگهبانی از آزادی و سکولاریسم در ایران باشد.
20: شعارهای مردم ایران در قیام ملی دی ماه و پس از آن نشان داده که بخش های وسیعی از جامعه ایران، در حسرت روزگار گذشته، آگاه شده از فریب و دروغ های انقلابیون 57 و خوشبین به آینده میهن، نظام پادشاهی را یگانه راه برون رفت کشور از این تباهی و سیاهی 40 ساله می دانند.
شما نسل 57 هم بهتر است تلویزیون منوتو و چند تلویزیون لس آنجلسی و چند کاربر شبکه های اجتماعی را مقصر “رجعت به گذشته” ندانید، چرا که 40 سال است چپ و راست و آخوند و مارکسیست و اصلاح طلب و بی بی سی و رادیو فردا و روزنامه های داخل کشور و صداوسیما و کتاب و دانشگاه و نماز جمعه و خلاصه تمام دستگاه عریض و طویل پروپاگاندا در داخل و خارج از کشور از «ظلم های نظام ستم شاهی» گفته اند و این عاقبت کار شده است.
مهدی بازرگان، محمدرضا شاه پهلوی را “رهبر انقلاب” می دانست. به نظر «من» حرف بی ربط و اشتباهی بود. اما اگر «من» امروز پادشاهی خواهم، بخشی غیر قابل کتمان از آن، به گردن اصلاح طلبان و متحدان آنهاست. اگر شما «من» را بازی نمی دادید، شاید امروز شرایط فرق می کرد.
حالا که دروغ گفتید، ناکام ماندید و به ضد خود بدل شدید، «من» را محکوم نکنید. «من» قربانی شما هستم. جای مقصر و قربانی را عوض نکنید.
«من» حالا فقط می خواهم که ویدئو فیلم های “زمان شاه” را پخش کند.