انتوان چخوف داستان کوتاهی دارد به نام تحول. (۱) روایت خانهای است اشرافی با یک آقا، یک خانم و فرزندانشان، چند پیشخدمت و یک معلم سرخانه که برای درس خواندن به آن شهر مهاجرت کرده و در همان خانه اتاقی دارد برای زندگی.
خانمِ خانه، زنی است زشتخو و زشترو که صاحب تمام املاک و حاکمِ تمام بایدها و نبایدهاست و همسرش فقط آقای زینتیِ خانه است.
روزی خانم، گل سینهی دو هزار روبلیاش را گم میکند، خشمگین همه جا و همه کس را میگردد و به پیشخدمتها و معلم سرخانه شک دارد. وقتی اتاق معلم را هم میگردد معلم احساس توهین و تحقیر میکند و تصمیم میگیرد با اینکه جایی برای زندگی در آن شهر ندارد از آن خانه برود. آقای خانه به اصرار از او میخواهد که نرود و وقتی میبیند اصرارش بیفایده است برای اینکه نظر معلم را تغییر دهد نزد او اعترافی میکند با این تعهد که رازش نزد معلم بماند؛ میگوید گل سینه را خودش دزدیده، چون تمام املاک مال اوست ولی خانم خانه همه چیز را مصادره کرده و به او چیزی نمیدهد. این اعتراف اما نه تنها معلم را بیشتر مطمئن میکند که باید برود، بلکه او را به این فکر میاندازد که چگونه تا به حال در این کثافتخانه مانده و زودتر تصمیم نگرفته از این وضعیت خارج شود. آقای خانه در مرحله اولِ اصرارش میگوید «رفتنت غلط است! آنها اتاقت را گشتهاند ولی این وضعت را بدتر نمیکند، چرا میخواهی بروی؟»
در مرحله دوم، او را دعوت به گذشت میکند و میگوید «زنم عصبی و خودرأی است و نباید دربارهاش تند قضاوت کنی» و در مرحله آخر تلاش میکند عذاب وجدان خودش را به عذاب وجدان معلم سرخانه تبدیل کند و میگوید «اگر میماندی عصرها میتوانستم بیایم و با تو حرف بزنم ولی اگر بروی دیگر یک آدم هم در این خانه پیدا نمیشود و این وحشتناک است» و در عین حال میگوید «باید اقرار کنم آدمهایی را که هنوز میتوانند نفرت و اهانت را احساس کنند دوست دارم، میتوانم تا ابد اینجا بنشینم و به قیافه آزردهات نگاه کنم».
آنچه باعث شد این نوشته را با داستان چخوف آغاز کنم تصویری است که او از «تحقیر» و از تلاش عضو آن خانه برای ابتذال تحقیر و از تصمیم معلم به پایان تحقیر به دست میدهد؛ تصمیمی که فرد تحقیر شده میگیرد تا خود را علیرغم آینده مبهماش یکسره از این معادله خارج کند و از نقطه دیگری زندگی را آغاز کند. یعنی وقتی درمییابد این وضعیت قابل اصلاح و تغییر نیست خودش را تغییر میدهد.
در نقطه مقابلش آقای خانه که عمری است تحقیر شده، چون نمیتواند کنار فرد تحقیرشده بایستد و چیزی را تغییر دهد نایستادنش را توجیه و فرموله میکند.
به ادبیات آقای خانه دقت کنید؛ خودش حداقل در ظاهر، آقای خانه است اما میگوید «آنها اتاقت را گشتهاند» و نمیگوید «ما گشتهایم»، خودش را جدا میداند اما برای تغییرِ این تحقیر کاری نمیکند جز دزدی گاه و بیگاه از آنچه که حق خود میداند. معلم را ستایش میکند اما فقط حاضر است «تا ابد اینجا بنشیند و به قیافه آزردهاش نگاه کند و عصرها با او حرف بزند»! با تحقیر مرزبندی دارد اما تحقیر را تخفیف میدهد، مبتذل میکند و به آن تن میدهد.
نظام جمهوری اسلامی «نظام تحقیر» است. مدعا این نیست که مرتکب تحقیر میشود؛ مدعا این است که سرشت و ساختارش بر تحقیر است. به عبارت دیگر تحقیر، فعل او نیست، بلکه وصف اوست. اگر فعل او بود عجیب نبود؛ چنانکه دنیا پر است از حکومتهایی که فعل غیرعادلانه دارند اما ساختار آنها به شهروندان این امکان را میدهد که با ارجاع به قانون، وضعیت را تغییر دهند. اما فراز و نشیب چهل سال گذشته و آزمودن همه ظرفیتها و روزنهها نشان میدهد که ما با یک «تحقیر سیستماتیک» مواجهایم. در تحقیر سیستماتیک باید زمین بازی را تغییر داد نه بازیکنان را و نه بخشی از قواعد بازی را. این مدعا که ما با «نظام تحقیر» مواجهایم مفروض این مقاله است. اگر کسی با اصل این مدعا مخالف است این مقاله برایش سودمند نیست و باید از مدعی بخواهد که در مقاله دیگری تحقیر سیستماتیک را اثبات کند. البته مثلا حتی بخشی از اصولگرایان نیز در نقدهای اخیرشان به «فساد سیستماتیک» اعتراف کردهاند اما گویا هنوز نوبت اعتراف به «تحقیر سیستماتیک» نرسیده است، هرچند اگر قرار باشد به لوازم اعترافشان به همان فساد سیستماتیک هم پایبند باشند قاعدتاً به همین نتایجی میرسند که غرض این مقاله است.
خطرناکترین تهدید؛ فوریترین نیاز
خطرناکترین تهدیدی که از سوی نظام تحقیر متوجه جامعه و سرزمین ماست نفرت متراکم و چندپاره شدن اجتماع است و درک چنین تهدیدی میتواند دستور کار فوریِ اتاقهای فکر و هستههای عمل را تشکیل دهد و در اولویت قرار بگیرد. نظام تحقیر، در یک چرخه مستمر، یارگیری و غیرسازی میکند و از غیرها دشمن میسازد. از یارها میخواهد که غیرها را نابود کنند و برای چنین کاری فرهنگ، سیاست، امنیت و اقتصاد را در خدمت یارها قرار میدهد و اغیار را تحقیر میکند. به تدریج چون بر تعداد اغیار افزوده میشود یاران نظام احساس خطر میکنند. تحقیر، اغیار را به تلاش برای تغییر وامیدارد و وقتی همه راهها را بسته ببینند خشمگینتر و متنفرتر میشوند. هر چه بگذرد جامعه بیشتر دوقطبی و پاره پاره میشود.
به عنوان نمونه امروز اقلیتی در کشور وجود دارد که برای بقای نظام و نابودی اغیار منتظر و مشتاق شهادت است. این اقلیت، آموزش دیده و تربیت شده است که برای تحقق اهداف رهبری و نظام تا پای جان بایستد؛ اما نه فقط جانِ خودش بلکه جان دیگران هم. ارزان جان میدهد و آسان جان میستاند. دوگانهی شهیدان و فتنهگران همین جا شکل میگیرد که نمونههای متأخرش، وقایع سال ۸۸، دیماه ۹۶ و آبان ۹۸ است تا آنجا که کشته شدگان آبان ۹۸ حتی ارزش شمارش هم ندارند و تا ۶ ماه پس از کشتار (تا هنگام نوشتن این مقاله) هنوز حتی یک نام از کشتهشدگان به رسمیت شناخته نمیشود، بلکه برخی از بازماندگان قربانیان به علت پیگیری و دادخواهی بازداشت شدهاند.
به لجن کشاندن مفاهیمی مانند شهادت و هرآنچه که روزگاری در دفاع از وطن و حقوق خود، واجد ارزش بود از تدبیرهای نظامِ تحقیر است.
دامن زدن به احساس جاماندگی و فراقِ رفتگان و آرزوی شرایطی که بتوان با حضور در آن کشت و کشته شد و به قاتلان و مقتولانِ پیش از خود ملحق شد و نزد خداوند روزی خورد بخشی از این تدبیر است و شباهت دارد به آنچه در ویدئوهای انتحاریهای داعش دیدهایم؛ آن داعشی که برای عملیات انتحاری میرود تا خلقی را به خاک سیاه بنشاند جلوی دوربین میگوید دارد میرود تا به «شهدای پیش از خود» ملحق شود.
در چنین وضعیتی ما با دو دسته بازمانده طرفیم؛ ۱) بازماندگانِ قاتلانی که کشتند و کشته شدند و آرزومندِ پیوستن به کسانی که آنها را قهرمان و قدیس میپندارند. ۲) بازماندگان مقتولانی که انتقام یا اجرای عدالت را حق خود میدانند.
نظام تحقیر، به این دوگانه دامن میزند. این دو اما تا همیشه در این وضعیت نمیمانند. هر قدر عمر نظام تحقیر طولانی شود اولی به کشتن و کشتهشدن مشتاقتر میشود و دومی به انتقام، و اینجا نقطه نفرت و جنگی است که هولناکتر از تصور ماست.
هر یکساعت که عمر نظامِ تحقیر بیشتر طول بکشد فاصله جامعه با افتادن در جهنمِ مرکب از جهاد و انتقام کمتر میشود. آن روز دیگر نه نقشههای اصلاحطلبی و تحولخواهی و براندازی به کار میآید نه مرور تجارب تاریخی. آن روز دیگر برای هر کاری دیر است.
میشد به این نقطه نرسید. دست کم دو مقطع تاریخی وجود داشت که اگر به سلامت و سعادت طی میشد امروز میتوانستیم اینجا نباشیم؛ دو مقطعِ ظهور محمد مصدق و میرحسین موسوی. اولی پایی در سلطنت داشت و گردنی افراشته در دموکراسی و حقوق. او میتوانست میان زیادهخواهی سلطنت و خستگی جامعه از آفات سلطه، راه میانهای را برگزیند و با حفظ نظام پادشاهی به تدریج شرایط را تغییر دهد. دومی نیز پایی در جمهوری اسلامی داشت، طیفی از هوادارانش او را «نخستوزیر امام» میشناختند و طیفی دیگر تکامل تدریجی آراء دموکراتیک او را در گفتارها و مصاحبههایش دنبال کرده و دریافته بودند که طی ۲۰ سال دوری از قدرت و تأمل در سه دهه تجربهی نظام به چه دستاوردهایی رسیده است. او روان و زبان هر دو جریان را درک میکرد و به همین علت باور داشت که «پیروزی ما در شکست هیچکس نیست». او میدید خطر گسست هولناکی را که جامعه و آینده را تهدید میکند. چنانکه ۳۰مرداد۸۹، در دیدار با دانشجویانِ عضو “ائتلاف برای تغییر” در پاسخ به برخی که خواستار تغییر قانون اساسی بودند و بخشی از آنان این نظام را اصلاحپذیر نمیدانستند بازی دومینو را مثال زد و گفت: «ما بیشتر از اینکه به دنبال تغییر قانون اساسی باشیم، به دنبال ایجاد شرایطی هستیم که امکان تغییر در قانون اساسی از طریق مردم فراهم شود…این مانند بازی دومینو است که حرکت اول این بازی، برگزاری انتخابات آزاد است. این چیزی است که تا آخرین مهره در این بازی را به حرکت وامیدارد و همه چیز را تحت تاثیر قرار میدهد و عوض میکند». اما همانطور که کودتاگران مرداد ۳۲، سرمست از کودتا و حصر مصدق و اعدام فاطمی و حبس و حذف همراهانشان، بامداد خمار بهمن ۵۷ را نمیدیدند متقلبان خرداد ۸۸ هم سرمست از تقلب و حصرِ موسوی و کروبی و رهنورد و حذف و حبس معترضان، فردای هولناک این بدمستیها را نمیبینند.
وجه مشترک۳۲ و ۸۸ و ۹۸ این است که حکومت هر بار گمان کرد یک دوره است که میگذرد، هیچوقت نگذشت! چون “یک دوره” نیست که بگذرد، “یک دوران” است که تازه آغاز میشود. حکومت همان تباهی که بود هست، اما آدمهای این دوره دیگر بر آن تبار که بودند نیستند. بنبست، آرایش اجتماعی-سیاسی تازهای میآورد.
فعالان سیاسی و شبکههای اجتماعی
ناکامی مخالفان نظام در داخل و خارج بیش از آنکه حاصل عدم اتحاد و انسجام سازمانیشان باشد حاصل دست کم گرفتن شعور عمومی است؛ شعوری که امروز احساس تحقیر میکند و مهمترین بستر ظهور و بروزش شبکههای اجتماعی است.
ما در عصر شبکههای اجتماعی زندگی میکنیم؛ شبکههایی که هم دادههای وسیعی از جامعه در اختیار ما میگذارند و هم فرصتهایی را به مخالفان میبخشند که نسلهای پیش از آنها هرگز نداشتهاند. بسیاری از تحلیلگران تاریخِ دیروز و پریروز، وقتی در مقام مقایسه برمیآیند عنصر شبکههای اجتماعی را ندیده میگیرند یا حداکثر تفاوت این عصر با گذشته را در توسعه ابزار اطلاعرسانی میبینند و به همین علت در تحلیل امروز و فردا واقعبین به نظر نمیرسند در حالی که ویژگی اصلی این عصر، عنصر «شبکه» است نه اطلاعرسانی.
شبکه، زنجیرهی ذهنی میسازد و در کمین فرصت میماند. از قضا در انقلاب ۵۷ هم نمونهای از شبکه (با همه تفاوتهایش با آنچه امروز از شبکههای اجتماعی مراد ماست) به موفقیت رسید؛ شبکه روحانیت شبکهای بود که در دورافتادهترین روستاها مسجد داشت و زنجیرهای ذهنی و روانی تحت تاثیر اعتقادات مذهبی، بدون برنامهریزی و سامان و سازمان، مایه پیوند این شبکه بود. بقیه جریانهای شریک انقلاب هم در عمل و نه در نظر، خودآگاه یا ناخودآگاه، دنباله روی همین شبکه شدند.
امروز شبکههای اجتماعی که صورت و ظرفیت و وسعتی غیرقابل مقایسه با معنای سنتی آن شبکه دارند زنجیرهای ذهنی و روانی را پدید آوردهاند که تحلیلگران و فعالان سیاسی ما از آن عقب ماندهاند. حتی تجربههای انتخاباتی اصلاحطلبان را زنجیره ذهنی و روانیِ پدیدآمده در همین شبکهها به کامروایی یا شکست کشاندهاند اما اصلاحطلبان دچار این توهم بودند که آنها به این شبکهها خط دادهاند. شبکه، همان شعور عمومی جامعه است و مثلا بسترهایی مانند اینستاگرام که حداقل یک سوم جمعیت ایران کاربر آن هستند و طبق آمارهای سال گذشته ۷۳درصد آن را کاربرانی بین ۱۸ تا ۳۴ سال تسخیر کردهاند به یکی از مهمترین منابع شناخت آن زنجیره ذهنی تبدیل شده است.
برخی روشنفکران و فعالان سیاسی داخل و خارج این توهم را دارند که میتوانند در خط مقدم این شبکهها باشند؛ اما آنها حداکثر میتوانند در کنار این شبکهها با شعور عمومی جامعه به تبادل و تفاهم برسند و به تغییر خودشان و راهبردها و راهکارهایشان بیندیشند. اگر چنین اتفاقی نیفتد آنها در میان مطالبات شعور عمومی به حاشیه رانده میشوند و نمیتوانند در برابر شعور عمومی مقاومت کنند. سخن این نیست که دنبالهرو هیجانات باشند، سخن این است که با هیجانات که البته منفصل از مطالبات نیست تبادل و تفاهم کنند.
به تدریج قطعات پازل این شعور عمومی در کنار هم قرار میگیرد و آن جنبش اجتماعیِ نشسته در کمین فرصتها خود به خود شکل میگیرد، توازن قوا را هم همین شبکههای اجتماعی با نظر و اثرشان رقم میزنند و این اتفاقی است که در حال وقوع است. روشنفکران و فعالان سیاسی اما تعیینکننده نتیجه نیستند، چون همه مقدماتِ منتج به نتیجه در اختیار و اراده آنها نیست. مهم این است که بدانند در نسبت با شعور عمومی کجا ایستادهاند. نمیشود شعور عمومی احساس تحقیر کند اما فعالان سیاسی و روشنفکران با گفتمانهای منفصل از این شعور، رؤیاهای خود را دنبال کنند.
تاریخ تولید و انقضای یک پرسش
اصلاحپذیری یا اصلاحناپذیری حکومتها پرسشی بی زمان و مکان نیست و تاریخ تولید و انقضایش متناسب با زمان و مکان و جهان و روانی تعیین میشود که از آن با «شعور عمومی» یاد کردهام.
وقتی شعور عمومی احساس تحقیر میکند، وقتی جوانی در بیآبیِ غیزانیه در اهواز، تحقیرشدگیاش را جلوی دوربین فریاد میکشد و میگوید حاضر است بمیرد ولی این وضعیت را تحمل نکند، وقتی اعتراف سپاه به جنایتِ شلیک به هواپیمای مسافربری باورپذیر نیست و این نهاد نظامی را منفورتر میکند، وقتی دیگر حتی کسی منتظر توضیح سپاه درباره رسوایی دستگاه کرونایابِ «مستعان» نیست، وقتی دیگر کسی از سخن رهبر یک کشور هشتاد میلیونی تعجب نمیکند وقتی در ۱۹بهمن۹۶ به مسئولان میگوید «مردم همان کسانی هستند که حماسه ۲۲بهمن هر سال را بوجود میآورند، مردم همانها هستند که روز ۹دی به میدان آمدند.مردم همینها هستند. آنها را اشتباه نگیرید»، در چنین شرایطی روشنفکران و فعالان سیاسی نمیتوانند با بالا بردن پرچمهای انتزاعیِ حزبی یا سازمانی، یا تبار خانوادگی، خود را جلودار شعور عمومی ببینند یا بدانند. باید متواضعانه در کنار شبکههای اجتماعی به کشف و درک این شعور بپردازند و قطعهای از قطعات پازل شورش ذهنی علیه تحقیر باشند و به عملی شدنش کمک کنند؛ نه آنکه در توهم شبکهای باشند که ندارند.
اگر برخی پرسشها پاسخِ راهگشا و تازه نمیگیرد علتش پیچیدگی پرسش نیست، بلکه انقضای تاریخ آن پرسش است.
آنچه گذشت مطلقا به معنای بیحاصلیِ چند دهه تلاش برای اصلاح و تغییر نیست؛ چه حاصلی گرانقدرتر از اینکه جامعه را به این نتیجه رساندهاند که سرطانِ این تحقیر سیستماتیک از هیچیک از راههای طی شده قابل علاج نیست. اگر آن همتها و رنجها و آزمودن انتخابها و پیمودن راههای متعدد نبود همواره این تردید باقی میماند که نکند راهی با هزینههای کمتر باقی مانده و ما نرفتهایم. این دستاورد با همه تلخیهایش نشان از مسئولیت اخلاقی نیروهای خواهان اصلاح و تغییر در دهههای گذشته دارد. اما راه رفته را نباید دوباره رفت. اصرار بر راههای رفته و نرسیده، مفاهیم و تجربههای ارزشمند گذشته را نیز مبتذل میکند.
بخشی از آلوده شدن نیروهای خوشنام گذشته به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی، حاصل ناکامی اصرار بر راههای رفته و تن دادن به تحقیر است، چنانکه بخشی از بدنامیِ نیروهای پاکدست امروز نیز حاصل جدا افتادن از شعور عمومی و تکرار بیهودهی مکرراتِ آزموده است. اینگونه است که ناگهان میبینیم نیروهای خواهان اصلاح، مانند آن شخصیت داستان چخوف، بدیها را نکوهش و مطالبات را ستایش میکنند اما فقط حاضرند «تا ابد اینجا بنشیند و به قیافه آزرده تحقیرشدگان نگاه کنند و هر روز با آنها حرف بزنند»! در نظر با تحقیر مرزبندی دارند اما در عمل چنان به تحقیر معتادند که به ابتذالش تن دادهاند.
(۱) از کتاب «چخوف، چخوف نازنین» با ترجمه فرشته مولوی- نشر قطره ۱۳۷۰