در دوران تسلط داعش بر بخشی از خاک عراق، تبلیغات وسیعی بر دیوارها نقش بست که خلافت اسلامی را تبلیغ و مخاطب را به وفاداری تشویق میکرد؛ در یکی از این دیوارنوشتهها که تصویرش در رسانهها منتشر شده آمده است: «خلافه تُرضی الرّب خیرٌ من حریهٍ تُرضی الغرب» یعنی حکومت و خلافتی که خدا را راضی کند بهتر از آزادیایست که غرب را راضی کند». در این جمله چیزهایی به عنوان معیار به مخاطب معرفی میشود: مثلا رضایت خدا در برابر رضایت غرب (به مثابه شیطان).
همه چیز از همین معیارها آغاز میشود و بقیه یکسره هزینههایی است که برای این معیارها پرداخت میشود؛ اگر قرار است همین گزاره و دیوارنوشته از داعش نقد شود باید «رضایت رب» و «رضایت غرب» را عریان کرد تا معلوم شود آیا این مفاهیم اصلا قابلیت معیار شدن دارند و آیا چارچوب دقیق و محصلی برای تحقق آنها وجود دارد؟ غیبتِ «نقد و تردید» در نسبت با معیارهاست که جا را برای دامنهی جهالت باز میکند.
مخاطب داعش در اینجا جامعه دینداران است و فرض بر این است که انسان دیندار زندگیاش را بر پایه رضایت خداوند تنظیم میکند؛ چه ملاک دقیقی برای فهم آنچه رضایت خدا خوانده میشود وجود دارد؟ آیا میتوانیم در این معیارها، وضعیت «انسان» و رنجهای عینی و قابل تعریفش را ندیده بگیریم؟
آسیبدیدگی مفاهیم
دقیقا همین پرسش را میتوان درباره عدالت طرح کرد؛ میتوان به سراغ تک تک جنبشها و حرکتها و حکومتها و تجربههایی رفت که در جستجوی عدالت و برای تحقق آن شکل گرفتهاند و میتوان معیارهایشان را عریان کرد تا معلوم شود جامهای که برای معیارهایشان دوختهاند و عیاری که برای آن در نظر گرفتهاند تا چه اندازه با هم سازگاری دارند و به هم میآیند.
ملاک قرار دادن «انسان و رنجهای عینی و قابل تعریفش» یکی از مهمترین دستاوردهای انسان جدید است که به او این امکان را میدهد که معیارها را در این ترازو بسنجد و شعارهای کلی مانند رضایت خدا، تحقق عدالت و رهایی و آزادی را با هزینههایش در ترازوی انسان بگذارد. دیگر هر جنگی به هر قیمتی نمیارزد، دیگر برای رسیدن به «جامعه بیطبقه» به هر کاری نباید رضایت داد. ایسمهایی که در تولد و مسیرشان معنای مشخصی داشتند دیگر با معانیشان شناخته نمیشوند بلکه با کارنامههایشان در حافظه تاریخ ماندهاند و اصلا مهم نیست که ابتدا نازیسم برای عزت و امنیتِ آلمان چه در سر داشت و یا «رفقا» در نقاط مختلف جهان با چه هدفی عقد و عهد رفاقت بستند؛ این نتیجه و مجموعهی تجربهی آنهاست که داوری درباره آنها را شکل میدهد.
این داوری هر چه هست استفاده از تعابیری که در گذشته به روانی و فراوانی استفاده میشد را دشوار کرده است؛ حالا دیگر نه به راحتی میشود از عدالت حرف زد و نه به آسانی میتوان از آزادی دفاع کرد! زیرا به محض استفاده از این تعابیر باید وحشت مخاطب را از همهی آنچه با شنیدن اینها به ذهنش میرسد مهار کرد و جلوی سوء فهم و سوءتفاهم را گرفت. آسیب دیدگیِ مفاهیم اما اگرچه توجه انسان جدید را به شدت به خود جلب کرده و تلاش میکند ضریب امنیت خود را در هجوم فریبها یا خطاها بالاتر ببرد اما تا رسیدن به یک آگاهیِ جاری و فراگیر راه درازی در پیش است.
عدالت و خلافت
در این نوشتار که بیشتر به “آسیبپذیریِ عدالت از جهالت” نظر دارد نمونه را در امتداد همان مثال نخست برگزیدهام؛ تحقیقهای منتشر شده در سالهای اخیر نشان میدهد که جریانهای سلفی، جهادی و نیز جریان خلافت اسلامی نیروهای خود را از مناطقی که خدا و فقر در کنار هم نشستهاند انتخاب کرده و هر چه پیش رفته بیشتر دریافته که در این همنشینی، فقر است که خدا را شکل میدهد و او را تعریف میکند. پس میشود پیشروی کرد و سراغ مناطقی رفت که فقر هست ولی خدا نیست و خدایی متناسب با فقر و تبعیض و تحقیر برایشان آفرید. «جهاد» اینجا به کار میآید. اینکه جهاد در قرآن به معنای دفاع از خود در برابر دشمن مهاجم است مانع بزرگی نیست؛ چون نوبت به مراجعه و بررسی قرآن نمیرسد و به قربانیان فقر و تبعیض و تحقیر اگر دیندار باشند آموزش داده میشود که تمام این رنجها برای اینست که آرام نشستهاید و «جهاد فی سبیلالله» را رها کردهاید و هر کس که جهاد را رها کند سزاوار همهی اینهاست. آنها ترغیب به جهاد میشوند تا عدالتِ مرده را زنده کنند و در این راه چه پیروز شوند چه به شهادت برسند کامروایند.
اما برای آنان که لزوما دیندار یا ملتزم به شریعت نیستند ولی از فقر و تبعیض و تحقیر رنج میبرند نیز بابِ تازهای گشوده میشود: خلافت برای عدالت. این ایده (فتح سرزمین) قبل از عریان شدنش آنقدر جذاب بوده که بتواند تا اروپا و استرالیا هم برسد و نیرو جذب کند. ارباب جهاد و خلافت، پرچمهایشان را از مناطق وسیعی در افغانستان و پاکستان به ویژه منطقه قبائل (بین این دو کشور) تا اردوگاههای فلسطینی در لبنان و مناطقی در آسیای میانه و افریقا رساندند و سپس به حاشیهنشینهای اروپایی رسیدند اما فرق مشترک همه این مناطق همان سهگانه بود: فقر/تبعیض/تحقیر. به طور مشخص «داعش» دوگانهی عدالت/خلافت را به این مناطق عرضه کرد و خلافت را محوری معرفی کرد که هم عدالت را تامین میکند هم رضایت خدا را. این دوگانه هم علاج زمین بود و هم کلید آسمان!
جهاد به جای انقلاب
از سوی دیگر گویی دوران انقلابها گذشته و در آخرین تجربهها نیز «بهار عربی» چنان به خزان و زمستان نشسته که فضا را بر هر گونه حرکت فراگیر اعتراضی علیه فقدان عدالت تنگ کرده، اما جهاد نمُرده است و در غیاب انقلاب، جهادیها جای انقلابیها را میگیرند و حاملانِ شعار و پرچم عدالت میشوند.
نتیجه این تجربه البته در نقاط مختلف دنیا یکسان نیست؛ پروژههای متداخل در سالهای اخیر، موفق شده فقیر را با گذراندن از دالان دین به تروریست تبدیل کند اما هر جا آگاهی عمومی ایجاد شده به شفافتر شدن معیار عدل کمک کرده و هر جا عیار جهل بالاتر بوده معیار عدل سقوط کرده است. نسبت جهالت و عدالت از همه نسبتهای دیگر قویتر به نظر میرسد. زیرا همیشه بیشترین و فوریترین نیاز باعث میشود تا “محتاج” چیزهایی را بپذیرد که در شرایط عادی نمیپذیرد.
بهترین وقت برای عرضهی آگاهیِ کاذب (جهالت) زمان احتیاج به عدالت است و رهایی از سهگانهی فقر/تبعیض/تحقیر از ضروریترین احتیاجها و اضطرارهاست. در این میان، جهادیها از بستری آماده بهرهبرداری میکنند که علیرغم دستاوردهای درخشانش، آسیبپذیریاش از «جهالت» کم نیست.
طی سالها حضور در مساجد مختلفی در اروپا به تجربه دریافتهام که همکاریِ اجتماعی، مدنی مسلمانان در خیریهها پابهپای حضورشان در مناسک دینی است؛ آنها در خیریهها و کارهای داوطلبانه، معرفت و هویتی را یافتهاند که به آنها میگوید: اگر عدالت میخواهید به یکدیگر کمک کنید و اگر رضایت خدا را میخواهید رنجها را تحمل کنید. این دو، محصول دو آموزهی فربه در معرفت و هویت اسلامیاند: «تعاون و صبر». جایی برای «خلافت» در این دو آموزه وجود ندارد. جهادیها سفره خود را در این میانه پهن میکنند و میپرسند تا کی باید به همین داشتههای اندک اکتفا کنید و بر سر همین اندک با هم شریک و مشترک باشید؟ این پرسش دعوتی است به تغییر وضعیت برای برخورداری از مواهبی که تا کنون از آن محروم بودهاند اما ایدهای برای به دستآوردنش نداشتند. جهاد همان ایدهی گمشده در زمستان انقلابهاست و میتواند مخاطبی فراتر از دینداران داشته باشد.
«خلیفهزدایی» در عدالتخواهی!
اگر همواره مفاهیم قدسی و ارزشهای انسانی سر از ناکجاآبادها در میآورند و عدالت یا دین ایدئولوژیهای هولناک میزایند یکی از دلائلش این است که آنها میل بیشتری به فرار از «تردید» دارند و این راه را برای «آگاهی کاذب» و سرایتِ جهالت هموارتر میکند. تجربههای عدالتخواهانه عموما با اشخاص و ایدههای جزمی آلوده شدهاند. آفت این تجربهها میل به تکیه کردن بر نمادی از عدالت که ناجی محرومان شود و یا دلسپردن به یک ایده و گریز از نقد و تردید درباره آن است؛ وضعیتی که راه را برای پوپولیسم نیز هموار میکند.
این سخن درباره ادیان و مذاهب هم صادق است؛ در این هر دو، گرایش به اطمینان، بیش از گرایش به تردید است و شاید بخاطر همین ویژگیست که این تجربهها برای طغیان و برانداختن (که فرماندهمحور است) موفقترند تا برای معماری و ساختن (که محتاجِ عقل جمعیست).
به نظر میرسد وقتِ جان کلام رسیده باشد؛ بازگشت به عدالت، محتاج تقویتِ عنصر نقد و تردید در عدالتخواهان و ایدههای آنهاست. این هم ممکن نیست جز با توجه بیشتر به رنجهای انسان؛ بدون آنکه رنجهایش را ارزشداوری کند و برخی از رنجها را حقیر بداند و برخی را گرانقیمت. توجه به «انسان متوسط» و همه آنچه به متوسط بودن او بازمیگردد نقطه بالندگیِ آزادیخواهی بود و به او اجازه داد تا نقد و تردید را گشوده نگهدارد و از قضا تجربههای آزادیخواهانه نیز دقیقا در نقاطی لطمه خوردند که در افراد و ایدهها و آرمانها متوقف شدند. میدانم مقایسهی خوبی نیست اما این فقط داعش نیست که خلیفه دارد و فقط جهادیها نیستند که بیعت میکنند. تجربه چپ نیز در تاریخ پر فراز و نشیباش به «خلیفه»ها از نوعی دیگر آلوده شد! بازگشت به انگیزههای درخشان چپ نمیتواند نسبت به میزان آسیبپذیریِ عدالت از جهالت بیتوجه باشد. هرچه این حساسیت بیشتر شود این بازگشت به «تجدید حیات» نزدیکتر خواهد شد.