جنگ اول به از صلح آخر؛ همین ابتدا بگویم این «چهارگانه» ناامیدکننده است. بنابر این نقد کسانی را که در جستجوی ایدهای یا عقیدهای برای «نجات ملی» این را میخوانند و چیزی نمییابند پیشاپیش میپذیرم. نوشتههای مأیوس اما تباری در تاریخ و ادبیات ما دارد. هفت قرن پیش، خواجه شیراز وقتی رسید به روزگاری که سرود: «صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی»! دریافت که در این زمین چیزی به ثمر نمیرسد و گفت: «عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی» و ترجیح داد تا اطلاع ثانوی، «خاطر به آن تُرک سمرقندی» بسپارد «کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی»!
نخست:
حوادث و طوفانهای تاریخی، سیاسی و روانی معاصر، دستکم سه گونه «من» را برای روزگار ما به ارث گذاشته است.
۱): منِ معتاد به قدرت در پیش از انقلاب ۵۷
۲): منِ معتاد به قدرت پس از انقلاب ۵۷
۳): منِ محروم از قدرت، پیش و پس از انقلاب ۵۷.
این سه «من» به مثابهی سه پادشاهند در یک اقلیم نمیگنجند. تعبیر معتاد را برای دو گروه اول و دوم بنابر تجربه به کار بردهام. رفتار از موضع بالا و حق به جانب و همه چیزدانیِ پیران سلطنت و اصلاحات و لشکری که این دوطائفه در اطراف خود تنیده و تفرعُنِ خود را نیز در آنان دمیدهاند شاید مانعی برای میهمانی و گپ و گفت نباشد اما برای معماری یک بنای سیاسی، گفتگو را دشوار بلکه ممتنع میکند. آغوش بازِ این دو طیف، عموما برای الفت و همبستگی نیست بلکه برای پذیرش توبه یا آغاز مصادره است! مصادرهی هر خشتی که برای ساختن بنایی تازه نهاده میشود.
اما مواجهه با گونه سوم نیز به همین اندازه دشوار و پیچیده است. آنها همواره محروم از قدرت بودهاند. هر گروهی که بر سر کار بوده یا آمده، آنها را «دیگری» پنداشته و حقوق سیاسی، اجتماعی و حتی انسانی آنها را به رسمیت نشناخته است. گاهی هم گروههای کوچک (دهه ۵۰) و گاهی گروههای بزرگشان را حذف کرده و فاجعهای مانند نسلکشی و پاکسازی (دهه ۶۰) را رقم زده است. آنها خود را به سبب رنج عظیمی که بردهاند «محق» میدانند اما محق بودن را چنان با حق بودن در آمیختهاند که بر سر هر میزی که مینشینند طلبکاریشان از همکاریشان پررنگتر است. چنین وضعیتی گفتگوی برابر با آنان را نیز دچار اختلال و در نهایت، امتناع میکند.
امتناع گفتگو میان این سه «من»، شاید تعبیری رادیکال و مبالغهآمیز به نظر برسد اما تجربهی گفتگوها و منشهای این سه «من» طی چند دهه نشان از ناکامی سرمایهگذاری در این گفتگوها دارد. تلاشهای سیاسی پس از خیزش اخیر، معدلی از کوششهای چهار دههی گذشته است. میزان توجه این نشستها به محتوا و ملزومات شعار «زن، زندگی، آزادی» را ببینید. این شعار دقیقا برآمده از نداشتههای نسل جدیدِ ذهنی و سنیِ ایرانیان بود و معدل مطالبات آنها را نمایندگی میکرد. بگردید ببینید کدام ساز و کار برای طرح (و نه حتی برنامه) ارائه شد تا قدمی عملی، واقعی و روی زمین برداشته شود برای حقوق زنان و رفع تبعیض و نابرابری، تأمین نان و معیشت و تضمین آزادیهای فردی و اجتماعی؟ عملا همه چیز به فردای براندازی موکول شده است. خطبهها و خطابههای سیاسی شاید شناسنامهها را به رخ بکشد اما کارنامهای در میان نیست و راهی برای خلاصی از رژیم حاکم باز نمیکند. جریانها و تشکلهای معتاد به قدرت یا محروم از قدرت، هر بار که دور هم، یا دور از هم نشستهاند به کلیاتی پرداختهاند که حتی یک قدمِ مؤثر و منسجم از دل آن بیرون نیامده است.
علت این ناکامی اما نادانی و ناتوانی آنها نیست. ریشه وضعیت این «من»ها را نخست باید در ایدههای روانشناسانه و سپس در پایان یافتن یک دوران و تغییر یک پارادایم جستجو کرد. جامعهای که سیطره استبداد و تروماهای هولناکِ ناشی از قربانی شدن را تجربه میکند ناخواسته وارد جنگی در درون خود میشود که هیزمش را همان استبداد برافروخته است. «جنگ قربانیان» جنگ کسانی است که هر یک چیزی را، کسی را و جایی را از دست دادهاند و هر یک با دیگری در سوگِ همان چیزِ از دست رفته میجنگد و برندهاش البته حکومتی است که همه آنها را سوگوار کرده است.
دوم:
آن «من»ها که در بخش اول گذشت، خود وابسته و پیوسته با یک «منِ» بزرگترند. در میراث تاریخی و سیاسیِ جامعهی ایرانی حرکتها و تشکلهای «شخصمحور» بخت بقاء و تاثیر توأمان داشتهاند به این معنا که هر حرکتی بر گرد کسی شکل گرفته که تا او هست آن تشکل معنا دارد و وقتی او برود تشکل نیز فرومیپاشد و دامنه و تاثیر خود را از دست میدهد حتی اگر به ظاهر، زیر همان نام و تا سالها وجود خارجی داشته باشد. البته ممکن است یاد و نام آن شخص، نقطهی عزیمت یا تقویتِ جریانهایی دیگر در امتداد تاریخ قرار بگیرد اما اینجا سخن از کار تشکیلاتیِ مبتنی بر او و سرنوشت آن تشکیلات پس از اوست.
این سخن نه تنها درباره حرکتها که درباره حکومتها نیز صادق است. به عنوان نمونه (و بدون ورود به شواهد تفصیلی) حکومت شاه با رفتن او فروپاشید و تحلیلها و شواهد بسیاری وجود دارد که میگوید اگر شاه نمیرفت انقلاب ۵۷ پیروز نمیشد. نه تنها سلطنت با رفتن شاه فرو پاشید بلکه جریان و دامنهی او هم طی چهار دهه، علیرغم وجود وارث رسمی تاج و تخت و تلاشها و سرمایهگذاریهای پادشاهیخواهان نتوانست حتی یک تشکل پایدار و سازمان منسجم ایجاد کند.
در نمونهای دیگر حتی جریان خمینی نیز پس از مرگ او ادامه نیافت! آنچه پس از او شکل گرفت جریان دیگری بود که با تکیه زدن بر قدرت مستقرِ به جا مانده از خمینی و نشان دادن مشترکاتی با او، مدلی دیگر از جمهوری اسلامی را تعریف و تاسیس کرد.
یا مثلا جریان ملی مذهبی که علیرغم تبار و تجربهاش با مرگ عزتالله سحابی فرو پاشید و دیگر «نخ تسبیح» نداشت تا بتواند دانههای مختلف و متنوعش را منسجم و سازماندهی کند، یا مثلا جنبش سبز که با حصر رهبرانش در محاق رفت و با پایان حیات میرحسین موسوی (که عمرش دراز باد) اتفاق دیگری خواهد افتاد.
سوم:
درباره تشدید بحران سیاسی اجتماعی لیبی پس از سقوط معمر قذافی (که از ۱۹۶۹ تا ۲۰۱۱ قدرت بلامنازع آن سرزمین بود) یکی از تحلیلهایی که وجود دارد این است که لیبی یک جمهور نبود، «جماهیر» بود. یک ملت واحده نبود، مجموعه ملتهایی بود که حاکم واحد لیبی مایه انسجام آن چند ملت شده بود، چنانکه پیش از او «پادشاه محمد ادریس سنوسی» که قذافی و همراهانش علیه او انقلاب کرده بودند چنین نقشی داشت. البته مراد قذافی از نامگذاری حکومت لیبی به «الجماهیریه العربیه» در ۱۹۷۷ ایدهای فراتر از این کشور بود اما توصیفی دقیق از خود لیبی بود. «دموکراسی شورایی قبائلی» به سرعت تبدیل به ولایت مطلقه شد و یکی از دیکتاتوریهای خشن روزگار را رقم زد. با سقوط قذافی انسجام سیستم قبائل و جماهیر از هم پاشید و هیچ ایدهای تا این لحظه نتوانست این کشور را نجات دهد. لیبی نماد و محوری برای وحدت ملی و یکپارچگی سرزمینی میخواست. این را قذافی به تدریج بعد از انقلاب علیه شاه پیشین فهمید و ۱۰ سال بعد در ۱۹۷۷ اعلام کرد که از مدیریت کشور کنارهگیری میکند تا به عنوان «رهبر همه» نماد وحدت ملی بماند. اما جز در شکل، هرگز چنین نکرد و تا سراشیبی سقوط، دیکتاتور مطلق لیبی بود.
ایران، لیبی نیست اما تاریخش «فردمحور» است و نمونهای برای آنکه چگونه «نماد وحدت ملی» میتواند به دیکتاتوری تبدیل شود. در ایران، هم پادشاهی و هم ولایت فقیه به دیکتاتوری غلطیدهاند. هم نماد وحدت ملی را ویران کردهاند و هم بر تفرقهها و چندپارگیها افزودهاند. سرکوب جماهیر شاید در نگاه اول جلوی تجزیه و تفرقه را بگیرد اما تجزیه و تفرقه را درونی میکند تا در نخستین «روزِ مبادا» منفجر شود.
چهارم:
مدلهای جمهوریخواهی نتوانسته فقدان نماد وحدت ملی و فردباوری تاریخی ایرانیان را جبران کند. نوشتن نسخه فرانسه حتی برای بریتانیای دموکراتیکی که این روزها پادشاهی جدیدش را جشن میگیرد نیز پاسخ نداده است چه رسد به تجویز این نسخه برای ایرانی که در میانهی مشروطهخواهی و جمهوریخواهی سرگردان است. ناتوانی اپوزیسیون در غلبه بر رژیم اشغالگر ایران، از قدرت جمهوری اسلامی نیست، بلکه از فقدان یک ایده واقعبینانه است. رژیم حاکم، بنای کنونی را بر بستر خلأ «تئوری گذار» در اپوزیسیون ساخته نه بر بستر قوّت ایدئولوژی مندرس خویش!
بسیار میگویند که «اصلاح رژیم» شکست خورده و درست میگویند؛ اما در نقطه مقابل رژیم، اصلاح اپوزیسیونِ آن هم شکست خورده است.
خبر خوش این است که جنبشهای پیاپی و خیزش اخیر نشان از پایان جمهوری اسلامی دارد که طی چهار دهه معدلی جز فساد و تباهی و ویرانی کشور و جامعه ندارد. اما خبر بد این است که تا دوردستها فرد و جمع و طرح و برنامهای برای فردای براندازی دیده نمیشود.
توصیفهای این نوشته، وصف اشخاص نیست. وصف کلیتِ جریانهاست و اینکه تک تک ما به اندازه توان شخصیمان هر کاری میکنیم در جای خود لازم و مغتنم است اما در فقدان تشکیلات و چهره، تغییر این وضعیت به بخت و اقبال سپرده شده است. شاه مرده است. فرزندش در چهار دهه حتی در ساماندهی یک تشکل هم ناکام بوده است. ولی فقیه و حکومت دینیاش، خشت خشت ویرانتر و هر روز منفورتر و خرفتتر و ناتوانتر میشود. دست و زبان جمهوریخواهان برای گفتن و نوشتن بیانیهها، قویتر از پاهایشان برای حرکت است. «فرد» و چهرهای در وسعت دید عمومی باقی نمانده است. جمهوری اسلامی سرها را زده و سرمایهها را سوزانده است. اپوزیسیون از هژمونی طلبی و چهرهسازی در میان خود هراس دارد. جبههای برای «نجات ملی» وجود ندارد.
ایدهای نیست و چشمانداز روشنی… جز زنان و جوانانِ بیقدرت که سربرآوردهاند اما در تراکم گرد و غبار اسبهای رژیم و اپوزیسیون دیده نمیشوند. گرد و غبار که بخوابد شاید دیده شوند و افق تازهی ناگفته و ناشنیدهای گشوده شود.