به وضوح در شناخت شرایط سیاسی ایران و تغییر این شرایط درمانده ایم. به اندازه ای که متوجه نیستیم بار منفی و خصمانه ی کلمه ی “اجنبی” برای نسبت دادن مجموعه ی ناکامی ها و بن بست ها به آن، چنان نیست که پیش تر بود. گرفتار منازعات نسلی هم شده ایم که نسلهای بالیده پس ار انقلاب 57 را به صورت پیدا و پنهان در برابر نسلهای متهم به مشارکت در انقلاب اسلامی پرسشگر کرده است. پس از موفقیت تلویزیون فارسی زبان “من و تو” در ارائه ی رویکرد مثبتی نسبت به دوران پهلوی، منازعه ی نسلی در خانه های ایرانی تیز شده و از سوی جوانان پرسشی دشوار در برابر نسلهایی که انقلاب با حضور پرشور آنها به پیروزی رسیده، گذاشته شده که هرگز پاسخی قانع کننده دریافت نکرده اند. پرسش این است: چرا انقلاب کردید و آینده ی ما را تباه کردید؟
بنابراین بحران مشروعیت فقط گریبان نظام سیاسی ولی فقیه را نگرفته، بلکه بحران مشروعیت، کل ساز و کار انقلاب را در بر گرفته است. از این نگاه نو پدید، اجنبی در مقایسه با فقیهانی که بر ما حکومت می کنند، چندان ترسناک و جبار نیست. انقلاب هم فقط بازتاب نارضایتی مردم از شرایط زندگی در حکومت پهلوی نبوده است. نسل های جدید برای هر دو موضوع، تحلیل های متنوع و متفاوتی دارند. مردم در شرایط خاص، به این تحول در دیدگاهها شهادت داده اند و گاهی عادت تاریخی برائت از اجنبی را دور ریخته اند. از عجز در برابراستبداد دینی آشکارا به امریکا پناه برده اند. در سال 1388 ش با جنبشی مدرن مواجه شدیم. جنبش تا چند روز وجهه ی مسالمت آمیز داشت و از جنبش های نرم و مخملی عصر خود الگوبرداری کرده بود. شرکت کنندگان به صورت صریح شعاری را ضمیمه ی خواسته های خود کردند و فریاد زدند:
“اوباما، اوباما! یا با اونا یا با ما”
با شنیدن شعار، نسلهای انقلاب که با “مرگ بر امریکا” خون شان به جوش آمده بود شگفت زده شدند. آشکار شد که مضمون منفی نقش “اجنبی” در سرنوشت سیاسی ایران تغییر کرده. جوانانی در این جنبش از پرزیدنت باراک اوباما، رئیس جمهور وقت امریکا، کمک طلبیدند تا آنها را از زیر سلطه ی حکومتی که یقین داشته و دارند خود به تنهلئی قادر به رفع و دفع آن نیستند نجات بدهد. شعار به موضوع این شماره از نشریه ی “میهن” بلاشک سنجاق می خورد.
نسلهای انقلاب که با شعار”مرگ بر امریکا” در سال 57 ش به انقلاب هویت “ضد امریکائی” بخشیده بودند، با شنیدن شعار “اوباما، اوباما! یا با اونا یا با ما” دیدند که صحنه بکلی تغییر کرده است. مضمون منفی و تاریخی دخالت “اجنبی” در سرنوشت سیاسی ایران، به سمت مثبت و مفید گرائیده و خود را در خیابانهای تهران نشان می دهد. از امریکا دعوت می شد تا ناجی ایران بشود. در امور داخلی ایران با هدف تغییر رژیم دخالت کند. حکومت را به طرفداری از قبول انتخابات آزاد و قیام بر ضد انتخابات ناسالم در فشار بگذارد. چتر حمایت گسترده و زورمندانه اش را بالای سر مردم معترض باز کند.
واضح بود ایرانیانی که در این جنبش از پرزیدنت باراک اوباما، رئیس جمهور وقت امریکا، کمک می طلبند به این یقین رسیده اند که به تنهائی کاری از پیش نمی برند و کمک می خواهند. از که؟ از امریکا. همان امریکائی که رهبر انقلاب آتش انقلاب را با شعار مرگ بر آن تیز کرده بود.
نمی شود بار رنج ها و محنت های تاریخ استعماری ایران را زیر سایه ی همین یک شعار فروکاست و به این شعار ارزشی فراتر از واقعیت های تاریخی بخشید. همچنین نمی توان از اهمیت این شعار به بهانه های گوناگون مانند “ملی گرائی” افراطی غفلت کرد. غیرقابل انکار نیست که یک تاریخ سراسر بیداد پشت سر داریم که خارجی در آن نقش داشته و با اصرار ترجیح داده ایم از کلمه ی اجنبی به جای “خارجی” استفاده کنیم تا میزان نفرت خود را ابراز داریم. حال ناگزیر شده ایم به این تغییر در رویکرد تاریخی که به هر حال در فراز و فرود یک جنبش دموکراسی خواهی اتفاق افتاده بیاندیشیم.
استقلال زحمت افزا
نه تنها دوستان جمهوری اسلامی که بخشی از مخالفانش بر آن بوده و هستند که جمهوری اسلامی “استقلال” کشور را تامین و تضمین کرده و پای دخالت اجنبی را قطع کرده است. درستی یا نادرستی این داوری با کارنامه ی 40 ساله ی جمهوری اسلامی ایران در ارتباط قرار می گیرد و پیاپی پرسشهائی مطرح می شود با این ویژگی که:
1 – حکومت مستقل جمهوری اسلامی در سیاست داخلی تا چه اندازه امنیت و رفاه شهروندان را تامین و عدالت را گسترش داده است؟
2 – حکومت مستقل جمهوری اسلامی در سیاست خارجی تا چه اندازه منافع ملی کشور را تامین کرده و به نام ایران در جهان اعتبار و حیثیت بخشیده است؟
پاسخ به این پرسش ها برای ایرانیانی که به حسن و قبح رابطه ی اپوزیسیون با قدرت های خارجی فکر می کنند آسان است. انقلاب ایران دیگر جوان نیست. از همه حیث کارنامه ای با نتایج ملموس و آماری دارد. کوتاه می شود گفت و تردید نکرد:
ایرانیانی که جمعیت بزرگی را تشکیل می دهند و از استقلال بهره ای نبرده اند، زیر سلطه ی این حکومت مستقل و 40 ساله خسته شده اند. خستگی به آنها مجال نمی دهد تا از استقلال حکومت و ناز و نعمتی که برای یک طبقه ی جدید ایجاد کرده شادمانی کنند. شاید با خود که خلوت می کنند، دل شان می خواهد نان و آب و مسکن و کار و درآمد کافی داشتند، هرچند دولت مستقلی نداشتند. این ها دردهای بشری است. نعره های روحانی و خامنه ای بر ضد امریکا، دل های شکسته را تسکین نمی دهد. بر آن نمک می پاشد.
بنابراین ما در شرایط یک برش مهم تاریخی ایستاده ایم. تا زمانی که دوران ریاست جمهوری آقای ترامپ شروع نشده بود، پیچیدگی مفاهیم دخالت خارجی به سمت ساده شدن پیش می رفت . افسوس روند رو به گشایش در روابط با امریکا از دست رفت، تا جائی که ایرانیان در شرایط سخت بازگشت به تحریم ها ضمن حفظ دشمنی خود با حکومت، متوجه شده اند که تکیه به خارجی ناپایدار است و متناسب با منافع ملی و حزبی خارجی تغییر می کند. اینک ایرانیان توانسته اند به یک نگاه متعادل برسند و به این باور واقع بینانه پایبند شده اند که هرگاه منافع ملی خارجی اقتضا می کند تا به ایرانیان کمک برساند، حکومت باید دست خارجی را بفشارد و رابطه را تقویت کند. اگر جمهوری اسلامی ایران، به هنگام از سیاست اوباما استفاده می کرد و رابطه را به سمت رابطه ای نرمال با امریکا پیش می برد، ایرانیان خشنود می شدند. آن فرصت به علت حضور حکومتی لجباز و چندگانه در ایران سوخت. و به مرحله ای رسیدیم که روشن شد رفتار مسالمت آمیز با ایران دیگر پاره ای از منافع ملی امریکا نیست و در حوزه ی منافع حزبی جمهوریخواهان قرار گرفته است. تغییر سیاست امریکا از امیدهای مردم به حمایت خارجی برای تغییر حکومت یا دست کم تغییر رفتارهای حکومت در برخورد با شهروندان کاست و گرسنگی و گرانی و فقر و جنگ را جایگزین آن کرد. اما اغلب دستجات سیاسی اپوزیسیون که برجام را عامل تحکیم حکومت می دانستند، دل بستند به سیاستهای ترامپ. امید بستند به برخورداری از حمایت ترامپ برای تغییر نظام سیاسی ایران. کثیری بر آنها تاختند و آنها را وطن فروش اعلام کردند. پاسخ از پیش معلوم بود. کدام وطن؟ چهل سال است وطن را با مشخصاتی که از وطن در ذهن پرورده می شود از دست داده ایم. احساس می کنیم وطن اشغال شده و حکومت و لایه ها و شبکه های مافیائی اشغالگران خودی، از صدها دخالت اجنبی در تاریخ ایران بیشتر به ایرانیان ( سوای چپاولگران درون و بیرون حکومت) صدمه زده است. اگر با کمک خارجی وطن اشغال شده را بتوانیم دوباره به دست بیاوریم، چه باک؟ می توانیم ادعا کنیم که وطن داریم و می توانیم آثار اشغال را از چهره اش پاک کنیم. بدون کمک خارجی به این مقصد نمی رسیم.
استقلال ایران چگونه به دست آمده؛ این استقلال به درد مردم خورده است؟
ایران هرگز مستعمره مستقیم نبوده. متناسب با میزان قدرت دولت وقت، قدرت خارجی جاذبه های ایران را کشف می کرده و با استفاده از جهل حاکمان یا ضعف خزانه ی آنها، قراردادهای ناعادلانه را به آنها تکمیل می کرده است. بنابراین جای پای استعمار را باید در جهل و ضعف مالی حاکمان وقت پیدا کرد. در توجیه نارضایتی های منجر به انقلاب، همیشه شاه را نوکر و گوش به فرمان امریکا معرفی می کردند تا مردم را بر ضد او بشورانند. واقعیات جهانی به گونه ای دیگر رابطه ی شاه و امریکا را تعریف می کرد. دوران جنگ سرد بود. دولتها به خصوص دولتهای پیرامونی اتحاد جماهیر شوروی نمی توانستند در حوزه ی جنگ سرد که غرب و به خصوص امریکا مدیریت آن را به عهده داشت، فعال نباشند. دلواپسی غرب از این که شوروی در جای یک ابر قدرت بتواند دیگر کشورها را به اقمار خود بیفزاید و دائره ی نفوذش بر غرب فزونی بگیرد، حکومت شاه را مانند بسیاری دیگر از کشورهای در حال توسعه زیر کنترل داشت. ایران و امریکا با روابط دوستانه و دیپلماتیک بدون شک در حوزه ی جنگ سرد به همفکری با هم می نشستند. شاه تلاش می کرد تا با شوروی روابط دوستانه داشته باشد و به این دیپلماسی در سیاست خارجی می گفت: موازنه ی مثبت.
انقلاب اسلامی در شعارها رابطه ی ایران و امریکا را هدف قرار داد و در عمل پیروزی به کمک “هویزر” فرستاده ی امریکا به دست آمد. او بود که نگذاشت ارتش شاه مقاومت کند. خمینی مسرور از پیروزی استقلال ایران را اعلام کرد و برای امریکا شاخ و شانه کشید، حال آن که اخیرا اسناد رابطه ی او با امریکا از بایگانی ها بیرون کشیده شده است.
حال جای این پرسش است:
آیا استقلال ادعائی مقامات حکومت ایران در روند درستی به دست آمده و اصول حقوق بین الملل پشتیبان آن بوده؟ نخستین حرکت به سوی استقلال از کدام سو انجام شده؟ آیا جمهوری اسلامی ایران با تکیه بر دیپلماسی، خود را مستقل اعلام کرده یا با تکیه بر نقض معیارهای حقوق بین الملل؟ اندکی همین جا مکث کنیم.
گفته شد که با تکرار شعار مرگ بر امریکا در صفوف انقلابی، و البته تاکید بر سلطه پذیری شاه از امریکا و تدوین سیاست های کلان متناسب با خواست امریکا، انقلاب ایران هویت ضدامریکائی کسب کرد. اما این که پس از انقلاب چگونه بر این شعار صورت های عملی بخشیدند، موضوع دیگری است. در این راه خمینی نخستین عملگرا نبود که ریسک بزرگی را پذیرفت. شاید روحش خبر نداشت که جوانهائی به رهبری موسوی خوئینی ها ( از جناح چپ جمهوری اسلامی که بعدها پرچم اصلاحات برافراشتند ) تصمیم دارند او را دور بزنند و کار دستش بدهند. کسانی در دولت موقت بازرگان از این راز با خبر بودند و می دیدم تند تند مدارک برای اخذ ویزا به سفارت امریکا می برند و تقاضای ویزا می کنند. آشکارا می گفتند که تصمیم دارند پیش از تخته شدن در سفارت امریکا، ویزای امریکا را بگیرند. اما اکثریتی روح شان از یک چنین رویدادی بی خبر بود و در باورشان نمی گنجید که خمینی یک چنین سیاست ناپخته ای را تایید کند.
سفارت امریکا را تنی چند از جوانان انقلابی و ضد امریکائی اشغال کردند. خبر به خمینی رسید. هوش دیکتاتوری و متفرعن خمینی تحریک شد. اگر فرمان بر توقف می داد هژمونی ضد امریکائی اش تضعیف می شد و موسوی خوئینی ها بر طبل رهبری این جریان انقلابی می کوبید. خمینی هم صنفی های خود را می شناخت. از طرفی خوب می دانست جامعه ای که روشنفکران و مذهبی های مخالف شاه آن عموما ضد امریکائی اند و مصدقی ها و جبهه ملی با امریکا دشمنی شخصی و ملی دارند، دورش را خالی می کنند. هنوز وقتش نرسیده بود تا همه را قلع و قمع کند. به همه ی نیروها نیاز داشت. بی تردید اقدام جوانان اشغالگر سفارت امریکا را تایید و تحسین کرد و توانست رهبری خود را از ضربه ای که به او نزدیک شده بود، نجات دهد. بنابراین دشمنی سرسختانه با امریکا با نقض اصول حقوق بین الملل جدی شد، نه با شعار مرگ بر امریکا. با این وصف اگر کارشناسان حقوق بین الملل این حرکت رانقد کرده و آن را که نقض حقوق بین الملل بود، مضر به منافع ملی ایران اعلام کرده و حمله ی نظامی امریکا را محتمل تشخیص می دادند، بی شک اعدام می شدند. رهبر انقلاب و چند جوان هیجان زده و یک پیر بی خرد از طایفه ی خوئینی ها، دست به دست هم دادند و امنیت ملی را تا همین حالا که یادداشت حاضر نوشته می شود در خطر جدی قرار دادند.
“استقلال ادعائی جمهوری اسلامی ایران” در مسیر ضدیت با اصول حقوق بین الملل و با تصرف سفارت امریکا که خاک آن کشور محسوب می شود وگروگانگیری دیپلماتهایش که مصونیت دیپلماتیک دارند، به دست آمده است. این دستاوردی نیست که راه رفاه و امنیت و آسایش را بر مردمی که به انقلاب امید بسته بودند به روی آنها بگشاید. بلکه استقلالی بوده و هست که از ابتدا آسیب پذیر بود و هنوز که 40 سال از اشغال سفارت امریکا ( لانه ی جاسوسی) می گذرد، کشور را تا لبه ی پرتگاه فروپاشی، تحریم های کشنده، جنگ نظامی، فقر، پررنگ شدن رقابت های درون حکومتی و جوش و خروش در دستجات اپوزویسیونی داخل و خارج کشانده است. نعره های تهدید بر پایه ی یک چنین استقلال خدشه داری که در تعارض با دستاوردهای حقوق بشری و مصونیت های دیپلماتیک است، استقرار یافته و فقط به کار چپاول درآمد و ثروت ملی و اعدام منتقدین و مخالفین به اتهام ساختگی همسوئی با دشمن و اقدام علیه امنیت ملی آمده است. این چنین استقلال قابل دفاع نیست. شگردی است با هدف سرکوب منتقد و مخالف. اگر حسن نیت در کار بود اقتصاد کشور همچنان وابسته به نفت نبود و زندانهای ایران بهترین شهروندان ایرانی را تا پای مرگ شکنجه نمی کرد. این استقلال فقط به فقر و سرکوب مردم منجر شده و تمام آزادی ها به بهانه ی آن از مردم سلب شده است.
این است که اگر ترس و ارعاب نباشد، مردم ترجیح می دهند استقلال خود را با انهدام این رژیم اشغالگر باز پس بگیرند. به عبارت دیگر سوای بخشی از تحلیلگران بی خبر از مردم که در چارچوب های تئوریک خود را حبس کرده اند، مردم عادی ایران به این استقلال پوزخند می زنند و کسانی که به اتهام نقد و نظر حبس می شوند به خوبی می دانند که چگونه با شکنجه آنها را وادار می کنند تا به جاسوسی برای دشمن اعتراف کنند. این است که همکاری با دشمن در فرهنگ اجتماعی ایران که با شیوه های اثبات همکاری متهم در مراجع قضائی کشور آشنائی دارند و آخرین نمونه را در سخنان اخیر مازیار ابراهیمی دیدند و شنیدند، به شوخی تلخی می ماند که قبح جاسوسی و همکاری با دشمن را از دست داده و در باره این دسته از متهمین، مردم احساس نفرت نمی کنند و بلکه به آنها همچون قربانی می نگرند. یکی از تاثیرات حکومت 40 ساله ی دینی در ایران این است که نظام سیاسی حاکم بر خود را از هر دشمنی مضرتر می دانند و در نتیجه ممکن است برای همکاری با دشمن بیش از همکاری با حکومت آمادگی داشته باشند.
این تحولات اجتماعی مرور شد تا به این اصل برسیم که چگونه می شود در باره اپوزیسیون خارجی که متمایل به همکاری با دولت های خارجی می شوند داوری کرد.
در حال حاضر دولت امریکا یک دولت نرمال نیست و بیشتر در صدد تخریب زیرساخت های ایران و افزودن بر مشقت های مردمی است که مدت 40 سال است در کوره ی اختناق و سرکوب حکومت برآمده از انقلاب می سوزند. این دولت در دستور کار خود، اقدام برای بهبود وضعیت ایرانیان را ندارد. ادعا می کند به مردم ایران و نیک بختی آنها می اندیشد. حال آن که چنین نیست و کاملا آمادگی دارد تا با حکومت ایران، آن هم با شخص ولی فقیه که عمده مشکلات ایرانیان از بی اعتنائی او نسبت به حقوق مردم و آزادی های آنها ناشی شده به مذاکره بنشیند. لذا تکیه بر دولت ترامپ برای تغییردر ایران توهم است. هرچند دیگر زمانه ای نیست که برچسب “خیانت” به آن بچسبانیم. می توانیم به اشتباه اپوزیسیون در پیدا کردن راه برون رفت از بن بست تفسیرش کنیم.
در نقطه ی مقابل این تصویر از امریکای کنونی، اروپا را می بینیم که به صورت ظاهر همداستان است با ایران و همدردی می کند با نظام سیاسی ایران. اروپائی که در تاریخ ایران، نخستین استعمارگر و نخستین استثمارگر بوده است، دست در دست حکومتی دارد که بر ایرانیان زندگی پر مشقتی را تحمیل کرده است. همین اروپائی که خانم موگرینی با وزیر خارجه ایران روابط دوستانه دارد، خصم تاریخی ما بوده است.
بخشی از اروپا مانند روسیه به شدت تاریخ ایران را خونبار کرده و در جنگهای با ایران با هدف جهان گشائی باری با ضمیمه کردن بخش وسیعی از خاک ایران به خاک خود و بارهائی با عقد قرارداد تلاش ورزیده تا ایران را بین خود و انگلستان تقسیم کند و بسیاری دیگر از این گونه استعمارگری ها و قلدری ها که این جا نمی گنجد.
می ماند دولتهای پیرامونی در منطقه که با سیاستهای شعاری جمهوری اسلامی، خصم ما شده اند.
کوتاه کنم، در موقعیتی عجیب و غریبی قرار گرفته ایم یا بهتر آن که بگوئیم انقلاب اسلامی قرارمان داده است:
“نه درغربت دلم شاد است، نه روئی بر وطن دارم”
می شود یک نسخه ی سفت و سخت نوشت و همه ی انواع اپوزیسیون را از برقراری هر نوع ارتباطی با خارجی منع کرد و آنها را خائن و همکار دشمن معرفی کرد. ولی آیا این نسخه به نیازهای امروز جواب می دهد؟ سوای حمایت از جنگ و تحریم که بیرحمانه می تواند ایران را تار و مار کند، ورود به حریم حکومتهای خارجی و بازتاب دادن واقعیت هائی که در ایران می گذرد ، چه اشکالی دارد؟
اما تکیه بر خارجی تا جائی که بیاید و حکومت تازه ای تاسیس کند و سران این حکومت را قلع و قمع کند، نه تنها بی فایده که زیانبار است. نمونه هایش دور و بر خودمان دیده می شود. عراق را کوبیدند. حکومت تازه ای تاسیس کردند. هنوز پس از سالها آب خوش از گلوی کسی پائین نرفته. وقتی هم که عراق را ترک کردند، مردم عراق سوگوارشان شدند. نه از آن رو که زیر سایه ی آنها خوشبخت شده بودند، بلکه از آن رو که امنیت داخلی با ورود امریکائی ها از بین رفته بود و می ترسیدند پس از خروج آنها نیروهای پلیس و امنیت داخلی عراق نتوانند مهارش کنند و انفجارهای انتحاری فزاینده بشود.
افغانستان نمونه ای دیگر است که پس از 18 سال حضور امریکا، به سامان نرسیده و تازه می گویند طالبان بیشتر خاک را در اختیار دارد و امریکا در حال حاضر در حال مذاکره با طالبان است. چرا که می خواهد افغانستان را ترک کند و مردم از طالبان پس از خروج امریکا به شدت می ترسند.
در مجموع تاریخ شهادت می دهد که تغییر رژیم ها در جهان توسط امریکا گلی به سر ملت ها نزده و ایده آلی نیست تا در پی اش روانه شویم.
اما این دلیل نمی شود تا اپوزیسیون هم روابطش را مانند حکومت ایران با امریکائی ها و همسایه های ایران قطع کند. به فرض که دستجاتی از اپوزیسیون چنین کنند و کمک و حمایت نخواهند، آیا در شرایطی که مثلا سازمان مجاهدین خلق خود را در اجتماعات معرفی می کنند و شخصیت های مهم سیاسی جهان میهمان آنها می شوند، دیگر شاخه های اپوزیسیون منزوی نمی شوند؟
جلب حمایت خارجی، استفاده از فاندهای خارجی با هدف کمک رسانی به توسعه مدنی در ایران، قبول کردن کار در رسانه های فارسی زبان که با فاندهای خارجی تاسیس شده به شرط آن که مدیران ایرانی اداره اش کنند، و حضور کارشناسان ایرانی در این رسانه ها، اعم از اپوزیسیون و تحلیلگران آزاد چه ضرری دارد؟
اگر صدای ایرانیانی که از کشور رانده شده اند و وزارت ارشاد تمام مجوزهای چاپ کتاب های آنها را لغو کرده و از طرفی تریبونی ندارند تا با هموطنان خود گفت و گو کنند، بکلی خفه بشود، چگونه می توانند احساس کنند که به زندگی مسئولانه ی خود در تبعید ادامه می دهند؟ چگونه زنده بمانند؟ همچنین نیروهای آکادمیک که ایدئولوژی حکومت را قبول ندارند و ضمنا برای بهبود برنامه های اقتصادی کشور ایده ها و نظرهائی دارند، چرا باید خود را حبس کنند در طرز فکری که هر نوع استفاده از تریبون خبری با فاند خارجی را خیانت تلقی می کند؟
از طرفی ایرانیان تا زمانی که ایران را ترک نکرده اند، تصور می کنند خارج از کشور همه چیز مهیاست و به سهولت می توانند با استفاده از آزادی بیان بر سرنوشت کشور خود از راه دور اثرگذار بشوند. وقتی ایران را ترک می کنند با زاویه ای دیگر از مشکلات رو به رو می شوند. درمی یابند بدون تامین پول و کسب قدرت برای فاند ریزینگ که در ایران به گلریزان ترجمه شده، ورود به عرصه ی اثرگذاری سیاسی محال است. در این نقطه، تبعیدی یا مهاجر به درک دیگری از کار سیاسی می رسد که چون در جامعه ی میزبان قبحی ندارد و اتفاقا زیربنای تاسیس بیشتر زیرساخت های سیاسی و فرهنگی مانند تینک تنک(اتاق فکر) هاست، جذبش می شود.
پیش داوری از سوی دیگر ایرانیان نسبت به ایرانی تبعیدی و مهاجر که وارد روند زندگی سیاسی و فرهنگی کشورهای غربی می شوند خشمگینانه است. آنها تاریخ تاریک و مداخله گرانه ی قدرت های خارجی را مطالعه کرده و بدبینی بدون استثنایی نسبت به هرگونه همکاری ایرانیان با خارجی دارند. اما نزدیک می شویم به دورانی که این تابو بشکند.
در یک جمعبندی می خواهم بگویم که ایرانیان نمی توانند خارج از کشور روزه بگیرند و همان طرز فکر قدیمی و تاریخی را تقویت کنند که هرگونه نقش آفرینی در خارج با سبک و سیستم غربی، مصداق خیانت و وطن فروشی است. جمهوری اسلامی با کارنامه ای که از خود به جا می گذارد، ایرانیان را بر می انگیزد که باری به این بیندیشند که ممکن است اگر غفلت کنند حکومتی بر آنها مسلط بشود که بیش از اجنبی ضرر برساند. همچنین قانع بشوند که هر نوع همکاری با غرب با هدف تبلیغ اندیشه های گوناگون ایرانیان مقیم خارج، خیانت و جاسوسی نیست. پیدا کردن وسیله و راهی است برای همصدائی با یکدیگر از دوسوی مرز برای رسیدن به تفاهم سیاسی. مادام که این فعالیت ها به حمایت از جنگ و تحریم منجر نشده، زیانبار نیست. شش یا هفت میلیون ایرانی که در خارج زندگی می کنند، تابع طرز فکرهائی که تاریخ مصرفش گذشته نمی توانند باشند و وقتی سیستم های ارتباطی و همکاری را شناختند، البته جذب آن می شوند.