به تصویرکشیدن جزئیات خاطره ای که شاید شیرین ترین لحظات زندگی ام با آن شوالیه شجاعت بود، اکنون پس ازگذشت بیست سال،اصلأ آسان نیست.اگرچه ترنم آن روزبه یادماندنی هماره همه وجودم را به وجد می آورد، اما ازتابستان پارسال که اوبرای همیشه رفت، حس حزن آلودی، برحلاوت آن دقایق دیرینه دیدارکه درمرداد78 با هم درکمیته مشترک داشتیم، سایه سنگینی افکنده است.
به دنبال وقایع 18 تیر78 که با حمله به کوی دانشگاه آغازشده بود، جوجامعه ایران بیش ازپیش روبه تلاطم می گذاشت، حکومت با امنیتی کردن فضا برآمد تا کنترل کامل اوضاع را دردست گرفته، اعتراضات روبه تزاید را مهارنماید.شاید به همین دلیل بودکه یک هفته پس ازشروع آن حادثه روز24 تیربازداشت شدم. درحالی که امیرانتظام هم چنان دوره دوم حبس خورا ازشهریور77 به دنبال مصاحبه اش با صدای آمریکا درباره ترورلاجوردی، سپری می نمود.
تا مدتی پس ازدستگیری ام حتی هیچ گونه تماس تلفنی با خانواده نداشتم، درمورد محل نگهداری ام هم به پدرم اطلاعی داده نمی شد، درحالیکه تمام آن سه ماه حبس درسلول انفرادی کمیته مشترک به سختی سپری شد،هرروزبازجویی های طولانی وسنگین برروح وروانم تاثیرمنفی گذاشته ، به طوری که 7 تا 8 کیلو از وزنم کم شده بود.
آنچه که مرا بسیار آزار می داد فکر و فشار روانی ناشی ازشکستن احتمالی ام دربرابرآنهایی بود که می خواستند شرایطی فراهم کنند تا ناگزیرشوم علیه جریانی موضع بگیرم. درآن روزهای ترس و تنهایی، تکیه گاه یگانه ام خدا بود که با تمام وجود از او می خواستم تا به من استقامت کافی را ببخشد که دربرابرهمسرقهرمان و وجدان بیدارم روسیاه نگردم. تا وادارنگردم که برغم میل باطنی برای رهائی خودم مسئله ای درمورد شخصی عنوان کنم که نادرست باشد یا برخلاف وجدان زبان بگشایم وکسی را به ناحق متهم نمایم. بهرحال همه تلاشم این بود که درپیشگاه خداوند، امیرانتظام ومردم سربلند بیرون آیم تا درهیچ شرایطی حقیقت را قربانی نکنم. درکنارتوکل به خالق هستی، عامل دیگری که مرا یاری بخشید تا شکسته نشوم، مقایسه رنج های بزرگ اما کوتاه مدتم درسلول انفرادی با 15 ماهی بود که عباس ازآواخرآذر58 دربدترین شرایط متحمل شد، بدین ترتیب آنچه که برمن می گذشت را بسیارناچیزترازآن می دانستم که شکوه نمایم، درحالی که امیرانتظام تا آن زمان پس از 20سال هم چنان درحبس بود.
آن روز به یاد ماندنی این گونه رقم خورد که بازجویم چند بارازمن پرسیده بود که دوست داری چه کسی ازافراد خانواده ات را ببینی، بعدأ پاسخ دادم که تنها می خواهم با همسرم ملاقاتی داشته باشم، اما او گفت حتمأ شوخی می کنید این غیرممکن است.آنچه که مراواداشته بود چنین درخواستی داشته باشم، دو موضوع بود، اول اینکه اصلأ دوست نداشتم کسی ازاعضای خانواده درآن شرایط بد مرا درحبس ببیند، به ویژه پدرم که ازطاقتش بیرون بود. دومین عامل حسی بود که به من می گفت امیرانتظام تنها کسی است که دیدارش می تواند به توآرامش دهد و روحیه ات را تقویت نماید.
سرانجام به شکل ناباورانه ای آرزویم محقق شد، روزی به طور غیرمنتظره گفتند که با تقاضایم موافقت شده واگرچه تورا نمی توانیم به نزد همسرت ببریم اما اورا پیشت خواهیم آورد. بالاخره روز موعود فرارسید عباس را از اوین به کمیته مشترک آوردند، با چشمان بسته وارد اطاقی شدم که همسرم هم بود اگرچه هنوزهمدیگررا نمی دیدیم، بعد ازدقایقی بطورهمزمان گفتند چشم بندها رابردارید. لحظات فوق العاده ای بود عباس را چون کوهی درمقابلم می دیدم ، آرام و متبسم، شاخه گل سرخی راکه ازحیاط زندان چیده بود به من داد وگفت الی جان این تنهاچیزی است که دراینجا می توانم به توهدیه کنم.
اما پس ازگذشت دقایقی برسرم فریاد کشید که چه برسرت آورده اند که این گونه لاغرورنگ پریده شده ای، درپاسخ گفتم، عزیزم مشکلی نیست فقط فشارروحی باعث ضعیف شدنم شده است. البته آنچه که گفتم عین حقیقت بود چون درسول انفرادی هیچ کس کمترین برخوردفیزیکی با من نداشت. برغم جوابی که به عباس دادم او مرتب پیگیربود وبعدأ درمکاتباتی با محمد خاتمی خواسته بود که پیگیرکارمن باشد. حتی دریکی ازنامه هایش تهدید کرده بود که اگریک تارمو از سرهمسرم کم شود همه شما را نابود خواهم کرد، آنچه که برای خودم نکردم.
اگرچه شرط دیدارآن بود که مدت آن نیم ساعت باشد و جزدرباره مسائل شخصی صحبتی نداشته باشیم، اما بعدأ مسئولین زندان گفتند که موافقت شده به مدتی طولانی ترباشید و ناهار را نیز با هم صرف کنید! که البته بعد از دقایقی غذای خوب و مفصلی برایمان آوردند.
با اینکه در22سالی که باهمسرم به سرکردم خاطرات خوب وزیبای فراوانی ازاودارم، اما آن ساعات با هم بودنمان دراطاق کمیته مشترک را می توانم لحظات بهشتی بنامم ، شاید ازهمین روست که نگاه عباس درآن روزجاودانه و شاخه گل سرخش هرروزبرایم زنده می شود.
یادم می آید که وقتی پس ازاولین دوره آزاد شدنش اززندان ، دراسفند75 تصمیم گرفتیم که باهم ازدواج کنیم، به رسم خواستگاری به پدرم گفت امیدوارم اجازه بدهید که اگرمن لیاقت داشته باشم والهه شجاعت لازم، زندگی مشترکمان را آغازکنیم. بیش از دو دهه زیستن افتخارآمیزبا اوبه من ثابت کردکه عباس شایسته ترین مردی بود که می توانستم برگزینم، هموکه به من درس های بزرگی داد.
اگرچه دانش آموخته علوم سیاسی ازغرب بودم و درنتیجه آشنا به اموری که بعد ازوقوع انقلاب درکشورم رخ می داد، اما زندگی با امیرانتظام که خود کوه استقامت بود به من دو آموزه شگرف بخشید. نخست این که چگونه نیروی بالقوه وباورم را بالفعل نمایم ودوم، چگونه برعهد خود به آرمان ها و ملتم وفاداربمانم. همان گونه که اوماند و باا یستادگی وعمل این اصل اخلاقی را به من آموخت. ازهمین روبود که توانستم 22 سال زندگی درکنارآن بزرگمرد را که بیشترین اوقاتش درحبس، دادگاه انقلاب و بیمارستان ها سپری شد، چون خوداوبا صلابت وسربلندی طی نمایم.
امیرانتظام نه تنها افتخارمن که فخرمیهن ام، ایران است که او بزرگترین بها را برای عشق بدان پرداخت.
گوهرقیمتی ازکام نهنگان آرند
هرکه او را غم جان است به دریا نرود
سعدیا بارکش و یارفراموش مکن
مهروامق به جفا کردن عذرا نرود