عباس امیرانتظام که عمر مفید خود را بی آن که مرتکب جرمی شده باشد، در زندان گذراند، انقلابی سرسختی بود که پس از تاسیس دولت موقت مهندس بازرگان، سخنگوی این دولت شد. پیش از آن مانند دیگر اعضای جبهه ی ملی، شرکت مشاوره ی مهندسی تاسیس کرده بود. با آن که در دهه ی پنجاه با مهندس بازرگان در فعالیتهای سیاسی همکاری می کرد، ولی حکومت شاه در برابر فعالیتهای تجاری او و مهندس بازرگان و بسیاری دیگر از اعضای جبهه ی ملی مانع امنیتی و سیاسی ایجاد نمی کرد. این انقلابی تاجر و تحصیلکرده در دانشگاه برکلی امریکا، با پیروزی انقلاب و بنا بر پیشینه ی انقلابی اش دیپلمات شد. در این مسند با دیپلمات های خارجی دیدار می کرد و همزمان با فعالیتهای انقلابی و در جریان راه اندازی کمیته ی حقوق بشر ارتباطاتی با امریکایی ها برقرار کرده بود. خیلی زود از سوی نخست وزیر دولت موقت، سفیر ایران در سوئد شد. این مقام با اعتبارنامه برای نروژ، فنلاند، دانمارک و ایسلند به وی تفویض شد.
هنوز زود بود تا مردم دل بسته به انقلاب، بتوانند سرنوشت این تیم تازه وارد به صحنه ی جدید ایران انقلابی را گمانه زنی کنند. جمعیت بزرگی از ایرانیان مجذوب انقلاب بودند و مهر و امضای خمینی زیر هر انتصابی می نشست، حجت بود. جمعیت بزرگی هم مرعوب انقلاب بودند و جرات نداشتند در جو هیجان زده ی انقلابیون جیک بزنند. جمعیت اخیر البته بازرگان و یزدی و بنی صدر و قطب زاده و امیرانتظام و دیگر تحصیلکرده های غرب را که در صف اول انقلاب ایستاده بودند، به چشم مامورانی می دیدند که خمینی را به رگ و ریشه ی سیاست کمربند سبز مورد نظر غرب که بر ضد تبلیغات شوروی طراحی شده بود، پیوند زده بودند.
حرف و نقل در آن روزگاران بسیار بود. هر حرف و نقلی هم داخل کشور خریدار داشت، سوای حرف و نقل های ضد انقلابی که مثل پچ پچه درون خانه ها می چرخید. جمعیت ضد انقلاب که سخنگو نداشت، در خانه ها خزیده بود به تماشای حوادث و خبرها و خوش دل بود که این ها زود می روند.
کیا و بیای انقلابیون طیف بازرگان بر خلاف پیش بینی ها دیری نپایید. چند بچه انقلابی هیجان زده به خواست یک روحانی به نام موسوی خوئینی ها، سفارت امریکا را اشغال کردند. فورا نام سفارت امریکا شد “لانه ی جاسوسی”. مشتی اسناد به جا مانده که گویا چندان هم از نظر امریکایی ها ارزش سیاسی نداشت و رشته رشته شده بود جمع کردند و به هم چسباندند. در این وصله پینه بازی ها، چند کاغذ هم پیدا کردند که گویا نشان می داد دولت موقت مانند هر دولت قانونی مکاتباتی با دولت امریکا داشته که امیرانتظام از طرف بازرگان زیر این مکاتبات را امضا کرده بوده است. به گفته ی امیرانتظام در مصاحبه ای با ابراهیم نبوی، این کل سند و مدرکی است که دانشجویان موسوم به “دانشجویان خط امام” مستند قرار دادند تا دولت موقت و شخص سخنگوی این دولت (عباس امیرانتظام) را متهم کنند به جاسوسی برای امریکا.
از این جا به بعد جهل انقلابی حاکم می شود:
اشغال سفارت امریکا به کار می آید تا جهل انقلابی را با مشتی بیانیه ی بی سر و ته بر کشور حاکم کنند. جهل را باید زیر پوشش آگاهی از جمعیت انقلابی مخفی می کردند و به آنها سند و مدرک نشان می دادند تا متقاعدشان کنند که زیر کاسه هزاران نیم کاسه است. جامعه از نظر روانی مهیا بود برای پذیرش ترفند. از درون جعبه ی سیاه لانه ی جاسوسی گونی گونی رشته های کاغذ بیرون می ریخت و در جای اسناد جاسوسی جمعی انقلابی درس خوانده و کراواتی به خورد مردمی داده می شد که به تدریج شیفته ی خبرهای این چنینی می شدند و یادشان می رفت که قرار بوده با پیروزی انقلاب کشور گلستان بشود. احساس می کردیم سیاهی لشکر فیلم بزن بزنی شده ایم که در پایان همه ی قصه به نفع آرتیسته که شخصیتی منفی و منفور است تمام می شود و همه برایش کف می زنند.
عباس امیرانتظام اگر نگوییم قربانی کراوات و لباس شیک و یقه ی تمیز پیراهن و کفشهای واکس زده ی خود شد، حتما باید بگوییم قربانی انواع پروتکل ها و تشریفات و مقررات حاکم بر مکاتبات دیپلماتیک شد که پذیرش جهانی دارد. پس از دستگیری عباس امیرانتظام و بیش از یک دهه تحمل زندان بدون مرخصی و ملاقات، وزارت امور خارجه تمام مشخصات مبتنی بر پروتکل های تشریفاتی را از دست داد. کسانی وارد شریانهای دیپلماتیک در سیاست خارجی کشور شدند که نه تنها زبان خارجی نمی دانستند، بلکه نمی دانستند که در هتل های کشورهای خارجی نباید با شلوار پیژاما رفت و آمد کنند. نباید در جلسات با دیپلمات های خارجی بوی گند بدهند. نباید در پذیرایی های رسمی با دست غذا بخورند. نباید در جلسات دست کنند توی دماغ یا گوش شان و خودشان را بخارانند و بسیاری دیگر از این رفتارها که از منزلت ایران و ایرانی در کشورهایی که ایران با آنها رابطه داشت کاست.
مقصود این که وارد کردن اتهام جاسوسی به عباس امیرانتظام اگرچه به نظر می رسد اقدامی از سر ناآگاهی بود، اما راهی بود برای حذف کامل سلسله ای از دیپلمات ها که نسل اندر نسل از قاجاریه تا پهلوی تربیت می شدند تا بتوانند در نشست و برخاست با دیپلمات های خارجی کم نیاورند. پایانی بود بر یک تاریخ که تجدد گرایی سیاسی را با انقلاب مشروطه 1906 میلادی تثبیت کرده بود و اینک آسان نبود تخریب آن تاریخ بدون طراحی برنامه هایی از نوع اشغال سفارت امریکا و سند سازی بر ضد کلیت تجددگرایی سیاسی ایران.
هرگاه از عهده بر نمی آمدند و با طرح و اجرای برنامه ای به سرکردگی موسوی خوئینی ها، در پی اشغال سفارت امریکا، وزارت امور خارجه را با ادعای امریکازدایی اشغال نمی کردند، زندگی امروز ایرانیان چنین نبود که هست. عباس امیرانتظام را قربانی کردند تا وزارت امور خارجه و کل شریانهای ارتباطی با دیگر کشورها را نیروهایی تسخیر کنند که هنر دیپلماسی را به سخره می گرفتند. نزاکت دیپلماتیک را به سیاستهای استعماری نسبت می دادند. و هر بار که امیرانتظام پس از سالها تحمل زندان آزاد می شد و دیگر بار به بهانه ای او را به زندان که خانه اش شده بود باز می گرداندند، علت اتهام و محکومیت بی سند و مدرک خود را مشاهده می کرد و لب می گزید و آرام نمی گرفت و شرط آزادی را که سکوت بود شجاعانه می شکست.
عباس امیرانتظام در سالهای پایانی عمر به شفافیت الماسی تراشیده شده بود. زندگی را جور دیگری زیسته بود. در نظام سیاسی که برای واژگونی اش کارها کرده بود، دست بر کمر داشت و در شرکت خودش مدیرعامل بود و در پول سازی البته موفق. این مرحله ای از زندگی پرفراز و نشیب اوست.
دیگر مرحله پیروزی انقلاب مورد علاقه اش بود که می توانست آغازی بر زندگی متفاوتی باشد و شاید هنر دیپلماسی را می توانست با هدف اعتلای کشور به کار گیرد. این آغاز شروع شد. در سیاست داخلی در مقام سخنگوی هیات دولت موقت قرار گرفت و زود در سیاست خارجی به سفارت ایران در سوئد منصوب شد.
هنوز در مسند سفارت جا نیفتاده بود که طوفان جهل انقلابیون بازاری و حوزوی وزیدن گرفت و وارد مرحله ای از زندگی شد که تا پایان عمر در همان مرحله باقی ماند:
زندانی در دادگاهی با شرایط منصفانه و علنی محاکمه نشد. اما محکوم به اعدام شد. در برابر افکار عمومی که حق داشت بداند چرا یک انقلابی مخلص را این گونه تحقیر می کنند دیده نشد.
وقتی سال گذشته دیده بر هم نهاد و خلاص شد از دیدن این درجه از بدمستی و پلشتی، ایران در چاه ژرف خطاهای بزرگ در سیاست خارجی فرو افتاده بود. می دید که استقلال وزارت امور خارجه و برخورداری از کادرهای نیرومند برای بهبود روابط با غرب موضوع فراموش شده ای است.
می دید که از فرصتهای به دست آمده در دوران ریاست جمهوری باراک اوباما بهره برداری نشده و حال که توی سر و کله شان می زنند به علت فسخ برجام، در دوران رسیدن به برجام می گفتند اوباما همان مشت آهنین است که دستکش مخملی پوشیده و دهها اراجیف دیگر که نشان می دهد هنوز زیر سلطه ی بر و بچه های پیرو خط امام که همه شان پیر و سرگشته اند، باقی مانده اند و فوت و فن دیپلماسی را نمی شناسند، هرچند تر و تمیز شده و پیراهن های یقه آخوندی ابریشمی و زیبایی می پوشند و بوی گند هم نمی دهند.
عباس امیرانتظام فقط قربانی جهل انقلابی نبود. نمادی شد از تحولات ایران انقلابی در سیاست خارجی. انقلابیون در فقدان یک رهبر اندیشمند، هنر دیپلماسی و خط و ربط آن با منافع ملی را بکلی انکار کردند. او تجسم این انکار بود. با دستگیری او انکار دیپلماسی خردمندانه اعلام شد.
هرگز جرم ناکرده و اتهام وارده را نپذیرفت و هرگز بهای آزادی را با سکوت نپرداخت.
افسوس، ایرانیان بسیار شجاع در صحنه های انقلابی نتوانستند برای آزادی این انقلابی تلاش و اصرار کنند. سالهای جنگ و بیداد قتلهای 67 و انواع دیگری از سرکوب بود، مردم باید خود را می پائیدند و رمقی باقی نمانده بود تا به یاد بیاورند با کدام شگرد عوامفریبانه مردی بیگناه در زندان است و مدرک جرم او مدرکی است که نشان از دانایی اش دارد. دانایی در زندگی قرون وسطایی البته سنگین ترین جرم است و مجازاتش اعدام است. امیرانتظام را اعدام نکردند، اما در پناهش بسیار عبرت آموزی شد.
دانایان پی کار خود رفتند و شخصیت های نادان موج سواری و چپاول کردند. کسانی هم که ماندند در صحنه به امید ایجاد تغییر و تحولی کوچک و تدریجی، به خاک سیاه نشستند.
ناگفته نماند که عباس امیرانتظام با این همه تلخکامی، انسان خوش اقبالی بود که الهه خانم در ظلمت تنهایی دستهای مهربان خود را به سویش گشود و تا به آخر رفیق راهش بود.
اگر یک نفر جمهوری اسلامی را تمام و کمال شناخته باشد، عباس امیرانتظام است که دیگر در میان ما نیست. خوشبختانه چندان گفتار و خاطره و مصاحبه از او باقی است که می توان میراث معنوی اش را از درون آنها بیرون کشید.