از سال 1284 خورشیدی و انقلاب مشروطه، ایرانیان بیش از اینکه راهی پیموده باشند، در دایره ای چرخیده اند که مرکزش استبداد بوده است. استبداد همه چیز را شکل داده است از جریانات اجتماعی و تفکرات فلسفی گرفته تا نتایج مبارزات سیاسی .
پیشینه انقلاب مشروطه به عصر ناصری باز می گشت و شکل گیری انجمن های مخفی که از سوی منور الفکرها و برخی اشراف شکل گرفت. انجمن های سری البته به کار مسلحانه نمی پرداختند بلکه پرسش های بنیان افکنی را طرح می کردند که از هر سلاحی در قبال سلطنت قاجار سهمگین تر بود.
این پرسش اساسی که چرا ما ایرانیان چنین در فقر و تباهی دست و پا می زنیم و غربیان پیش رفته اند، هر چند ابتدا از سوی شاهزاده عباس میرزا و پس از شکست حقارت آور از روس و از دست رفتن قفقاز پرسیده شد و پاسخی هم نگرفت اما امتداد یافت و با رفت و آمد ایرانیان به غرب و حتی سفر به کشور همسایه، عثمانی، عمیق تر و جانسوزتر شد.
آن گلوله که از تپانچه رضا کرمانی شلیک شد و ناصرالدین شاه را بر زمین انداخت، پاسخی عاجل و کوتاهی بود به آن پرسش. میراز رضا کرمانی در واقع فهم عوامِ ایرانیان از راه حل برون رفت از اوضاع اسفبار خویش را در یک گلوله خلاصه کرد.
میرزا رضا البته عضو محفلی نبود و در فراموشخانه ای رفت و آمد نداشت اما به واسطه شغلش که سمساری بود به خانه های اشراف راه می برد و بعید نیست که از اوضاع و احوال مملکت در همین نشست و برخاست های کوتاه آگاه شده باشد. در سفر به عتبات و در زمان تحریم تنباکو، با آن روحیه جسور که داشت، مُبلغِ حکم میرزای شیرازی در تحریم تنباکو شد و در بلاد عثمانی هم چند باری پای منبر سید جمال اسد آبادی نشست که در تبعید می زیست و از اصلاح دربار ایران و شاه نا امید شده بود.
با این حال میرزا رضا آن پرسش نگون بختی ایران و ایرانی را در تجربه زندگی شخصی اش زیسته بود، وقتی والی کرمان اموالش را مصادره کرد و دادخواهی اش به هیچ جا نرسید بلکه از دست فراشان حاکم تا سرحد مرگ کتک خورد آنگاه دانست که ناصرالدین شاه آن شجره خبیثه ای است که زیر سایه اش اقسام جانوران موذی جولان می دهند و در پاسخ بازجویان که می گفتند ظلم را والی کرمان کرده بود و تو چرا شاه ایران را کشتی، گفت که ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم.
انقلاب مشروطه در دوران تزلزل استبداد و سلطنت مظفرالدین شاه پا گرفت. خواستِ عدالتخانه و بعدتر مجلس و مشروطه همگی در رودررویی با استبداد شاه و سلطنت معنا می شد.
مفهوم قانون نیز که در نوشته های میرزا ملکم خان آمده بود و بر زبان مشروطه خواهان می رفت، پیش از اینکه به نزاع بر سر منبع اخذ قانون که عرف و عقل یا شرع و سنت منجر شود، در وهله اول چیزی جز مقابله با خودکامگی و مشروط کردن شاه نبود.
جریانات سیاسی عصر مشروطه هم به نسبت دوری و نزدیکی به شاه و استبداد تعریف می شدند، آنچنان که شیخ فضل الله نوری نه به خاطر طرح مشروعه در برابر مشروطه که به دلیل همکاری و همیاری با محمد علیشاه بر دار رفت.
اما اوضاع چنین نماند. ایرانیان دموکراسی ندیده و بی تجربه در مدیریت جامعه بر حسب رای و نظر همگانی، در دوران احمد شاهی که دیگر استبداد فروغی نداشت، دچار چنان انشقاق و تلاطمی شدند که همان مردم مشروطه خواه آرزو می بردند که بلکه نادر و تیموری ظهور کند تا نظم و نسقی شکل گیرد.
اولین چرخِ دور باطل دموکراسی _ استبداد از همین دورانِ فترت استبداد آغاز شد. آن پیشینه خودکامگی اجازه ای نداده بود تا جریان های سیاسی شکل بگیرد و تجربه و آزمونی داشته باشند و آنچه در خاطره ها مانده بود همان تجربه نظم استبدادی بود و بس.
دموکراسی در ذات خویش به بی نظمی دچار است که از دوره ای بودن قدرت و نقد قدرت و نیز منحصر نبودن قدرت در کف یک فرد می آید و ایرانیان به چنین وضعی عادت نداشتند.
بنیه ی نظری و فلسفی و آموزش همگانی و رسانه های دموکراتیک نیز در کار نبود تا به مردم آموزش دهد که چه طور می توان چنین دورانی را به سر کرد و سر آخر آنچه در چشم انداز جلوه می کرد باز هم شاهِ ناجی بود.
در مجلس دوم مشروطه بذر تحزب و رقابت احزاب بر اساسِ پایگاه اجتماعی ریخته شد، احزاب اعتدالیون و دموکراتها در واقع دو شعبه ی محافظه کار و رادیکال اجتماعی را راهبری می کردند.
اعتدالیون نماینده محافظه کاران سنتی و روحانیان و سرخوردگان از تندروی های قبل از استبداد صغیر همچون دهخدا شدند و دموکراتها با مشرب سوسیالیسم نماینده روشنفکران سکولاری شدند که به جدایی دین از سیاست و الغای نظام ارباب – رعیتی اعتقاد داشتند و دست شاه را بسته تر می خواستند آنچنان که خواهان برچیده شدن مجلس سنا بودند که عمده اعضایش منتخب شاه بودند.
متن قانون اساسی مشروطه این امکان را به فعالان سیاسی می داد تا یکسره نقش شاه در امور را نفی کنند. شاه مقام غیر مسئول شناخته می شد و حقی در کابینه نداشت و نخست وزیر و وزار همگی در برابر مجلس مسئول بودند.
راهکار شیخ فضل الله در نظارت عالیه فقها بر مجلس هم گرچه در قانون ذکر شده بود اما به شکرانه اختلاف بین علما اجرایی نشده بود، پس در عین ناباوری از لحاظ نظری ایران یک دموکراسی پارلمانی داشت بی اینکه شاه و روحانیون در آن دست درازی کنند.
اما ندانستن آداب حزبی، دخالت بیگانگان، وضعیت آشفته اقتصادی و ناامنی و جدا سری بخش هایی از کشور مثل خوزستانِ شیخ خزعل ، چنان بحرانهای تو در تویی پدید آورد که حتی روشنفکرانی مثل فروغی و افشار نیز برآمدن رضا خان را به فال نیک گرفتند و از عجایب اینکه در گامهای بلند سردار سپه تا تخت پادشاهی نه ایل و قبیله به رسم شاهان پیشین بلکه روشنفکران و روحانیان همراه و پشتیبان بودند.
سیاست در ایران شخصیت محور است و از همین است که یادی از احزاب نمی ماند و طرفه اینکه اگر هم یادی از حزبی شود به تداعی نام یک فرد است، آنچنان که با تقی زاده از حزب دموکرات سخنی می رود و با دهخدا از حزب اعتدالیون .
اما سخن از شاه که به میان می آید گویا حزب و شخص از یاد می روند. رضا شاه پس از تاجگذاری ، عملا قانون اساسی مشروطه را منسوخ کرد. از مجلس پنجم مشروطه که مصادف با پادشاهی پهلوی و انقراض قاجار بود ، تقلب در انتخابات باب شد و از این پس هر چه رضا شاه پیشنهاد می کرد، امر ملوکانه بود و بی گفتگو در مجلس رای می آورد. به زودی نقش نخست وزیر به پادوی شاه تقلیل پیدا کرد و کسانی مثل فروغی متروک شدند.
درست مثل دوران ناصری که هر گونه عضویت در انجمن های مخفی ممنوع بود در دوران رضا شاهی هم هر گونه حزب و فعالیت حزبی جرم محسوب می شد. دستگاه حکومتی نیز تبلیغات سنگینی را علیه تحزب و فعالیت حزبی انجام می داد و شاید بدبینی به تحزب در اذهان ایرانیان از دوران رضا شاه شکل گرفت که احزاب را ایادی بی جیره و مواجب روس و انگلیس می دانست.
پس از شهریور سال 20 و اشغال ایران از سوی متفقین و پس از آن نهضت ملی نفت و نخست وزیری مصدق باز هم احزاب فرصتی برای بازی در قدرت پیدا نکردند. حزب توده که بزرگترین حزب دوران پس از رضا شاه بود عملا منافع شوروی را پی می گرفت و در میان جبهه ملی هم آنقدر تفرقه بود تا نتوان به امتدادش امیدی داشت. می توان گفت نهضت ملی شدن نفت را مصدق با تصمیمات شخصی و به پشتوانه مردمی که بیرون از مجلس شورای ملی بودند پیش می برد و امروز هم کسی این دستاورد را به حساب جبهه ملی نمی گذارد.
کودتای 28 مرداد نقطه پایانی بود بر تحزب در ایران. حتی پس از انقلاب نیز دیگر حزبی از بطن جامعه بر نیامد و گروه و طبقه ای را نمایندگی نکرد. پس از کودتا آنچه از فعالان سیاسی ماند، گروهها و گعده هایی بودند که فرسنگ ها با قدرت فاصله داشتند. حزب آنگاه معنا می گیرد که در بازی قدرت سهمی داشته باشد و بتواند در یک بازی دموکراتیک و برای دوره ای کوتاه قدرت را به دست بگیرد.
احزاب در دوران محمد رضا پهلوی ، مجرمین بالفطره و تحت تعقیب بودند که باید سرکوب می شدند به زندان می رفتند، اینگونه بود که از حزب توده، گروه مسلح فداییان خلق بیرون جست و از نهضت آزادی و جبهه ملی ، مجاهدین خلق زاده شد و این نتیجه طبیعی یک حکومت پلیسی بود.
با این حال شاه دست از تحزب نشست. کارکرد تبلیغاتی نظام حزبی به عنوان بزک دیکتاتوری به دموکراسی، آنقدر جذاب بود که شاه نظام دو حزبی آفرید و دو حزب ایران نوین و حزب مردم ، نماینده اش بودند.
کار مشروطه به جایی رسید که شاه حزب دست ساز می ساخت و مجلس دست آموز داشت.چندی بعد دعوای زرگری بین دو حزب و جدل بین هویدا و آموزگار هم به مذاق شاه که وحدت کلمه می خواست، خوش نیامد و یکباره هر دو را برچید و یک حزب رستاخیر به پا کرد.
انقلاب سال 57 مدیون هیچ حزبی نبود. انصافا حزبی هم در کار نبود که اثر گذار باشد چه رسد به اینکه انقلاب کند. روح الله خمینی رهبر انقلاب، یک حزب گریزِ کامل به شمار می رفت. خمینی در تمام دوران تبعید حاضر نشده بود با نمایندگان احزاب مخالف شاه ملاقاتی کند و بهانه اینکه نمی خواست تا در قالب های یک حزب محدود شود.
حتی وقتی خمینی حکم نخست وزیری بازرگان را امضا کرد، او را به شخص بازرگان و تدین اش تایید می کرد و نه دبیرکل نهضت آزادی ایران.
بهار سال 58 ، دوباره احزاب قدیم سر از خاک سرد سرکوب برآوردند. با پیشنه ای که چند نسل پیش داشتند، تبلیغات کردند و دوباره نامها بر سر زبان افتاد. جبهه ملی ، حزب توده ، پان ایرانیست ها و گروههای مسلح که حالا قرار بود برای اولین بار از خانه های تیمی به میتینگ بیایند. مجاهدین و فداییان.
اگر که قانون اساسی مشروطه حداقل محملی بود تا احزابی مثل جبهه ملی بتوانند مخالفت با شاهِ مسئول را قانونی بدانند، قانون اساسی جمهوری اسلامی از فعالان سیاسی در بدو امر اعتراف می گرفت.
ولایت فقیه در قانون اساسی اصل مترقی شمرده می شد و فعالیت یک حزب به اعتقاد و التزام عملی به این اصل منوط می شد. مسعود رجوی و مجاهدین به دلیل اینکه به قانون اساسی رای نداده بودند را به انتخابات ریاست جمهوری راه ندادند.
بعدها حتی التزام و اعتقاد هم دردی را چاره نکرد و حزب توده با اینکه به ولایت فقیه ملتزم بود، نابود شد. ملیون که با قصاص مخالف بودند، مرتد اعلام شدند و مهدی بازرگان و نهضت آزادی پس از مجلس اول شورای اسلامی از صحنه سیاست برای همیشه اخراج شدند.
هر چند در اولین انتخابات ریاست جمهوری که با ازدحام احزاب و نامزدهایشان برگزار شد، ابوالحسن بنی صدر رئیس جمهور شد که نماینده هیچ حزبی نبود و این هم طنز تاریخ بود که در بهار آزادی هم احزاب تاثیری بر مردم نداشتند.
گویا اینبار پیش از آنکه آن چرخش دایره ای از احزاب به استبداد تکرار شود، یکباره مردم دل به استبداد کاریزمایی بستند که همه را به وحدت کلمه دعوت می کرد.
در تمام دوران دهه شصت و در کشاکش جنگ ایران و عراق، شخص آیت الله خمینی معیار جریانات سیاسی بود. دوری و نزدیکی به امام به جریانات سیاسی رنگ می داد.
حزب جمهوری اسلامی که به نوعی انبانِ معتقدان به خمینی بود در پی اختلاف اعضا منحل شد اما آن شکاف بین اعضای حزب باز هم جریان سازی ایجاد نکرد. همچنان کاریزمای خمینی چنان قدرت جاذبه ای داشت که اجازه ی بروز حزبی مستقل از بیت امام را نمی داد.
بنابر سنت پیش از انقلاب ، همچنان “حزب بازی” یک بازی استعماری و مخرب عنوان می شد و اختلافات بین طوایف متنوع پیروان خمینی نه از گونه اختلافات حزبی که بیشتر تفاوتهای فردی به شمار می رفت.
پس از مرگ خمینی بود که تا حدی فضای سیاسی متحول شد و این تحول البته به مردم ربطی نداشت بلکه بیشتر مرهون اتحاد خامنه ای رهبر و هاشمی رییس جمهور بود که توانستند با حربه نظارت استصوابی شورای نگهبان روحانیون مبارز و نزدیکان خمینی در دهه شصت را از قدرت حذف کنند و ابتدا مجلس خبرگان را از منتقدان خامنه ای خالی کنند و بعدتر مجلس شورای اسلامی را یکسره موافق هاشمی سازند.
از این پس شورای نگهبان نقش اساسی در جریان سازی سیاسی ایران بازی کرد. می توان گفت حتی در دوم خرداد سال 76 این اشتباه استراتژیک شورای نگهبان بود که نفرت مردم از یکتاسالاری سیاسی جناح رهبری را پیش بینی نکرده بود و نامزد گمنامی مثل سید محمد خاتمی را تایید صلاحیت کرد.
جریان های سیاسی جمهوری اسلامی در تمام دهه هفتاد و تا سال 88 عملا سعی می کردند تا هر فرد و جریانی که به ولایت فقیه معتقد نبود را از حاشیه قدرت برانند. نشریه عصر ما ، ارگان سازمان مجاهدین انقاب اسلامی که می توان گفت اولین حزب درون نظام بود که به دسته بندی و نام گذاری جریانات سیاسی مبادرت کرد، عملا در یک تقسیم بندی کلی فعالان سیاسی را به دو دسته خودی و ناخودی تقسیم کرد. این تقسیم بندی به وضوح خلاف حقوق شهروندی بود و صحه ای بر عملکرد شورای نگهبان در قلع و قمع رقیبان.
هر چند شورای نگهبان تمامی اعضای مجاهدین انقلاب اسلامی را در سالهای بعد رد صلاحیت کرد اما این تصور خودی و نا خودی در ضمیر ایشان همچنان باقی ماند.
سیاست شخص محور و حزب گریز در ایران آنچنان پیش رفت که پس از خاتمی ، احمدی نژاد به ریاست جمهوری رسید و این در حالی بود که سید محمد خاتمی نتوانست، اصلاح طلبان را در انتخابات سال 84 رهبری کند و به ائتلافی برساند و با اینکه هنوز اصلاح طلبان بدنه اجتماعی قابل توجهی داشتند اما تن ندادن به لوازم حزبی و تک روی و البته قدری هم تقلب در آرا ، عرصه سیاسی ایران را دگرگون کرد.
هشت سال هرج و مرج احمدی نژاد و افول اصلاح طلبان و سرکوب گسترده دانشجویان و سانسور بی حد و حصر مطبوعات ، عملا میراث اصلاحات را منهدم کرد. سال 88 را می توان آخرین بارقه اصلاحات در نظام جمهوری اسلامی دانست. انتخابات سال 88 و تقلب گسترده در انتخابات و اعتراض موسوی و کروبی می توانست اصلاحات رادیکال را رقم بزند. اینبار نقش رهبری و شورای نگهبان و نهادهای انتصابی مورد اعتراض نامزدان ریاست جمهوری و راهپیمایان قرار گرفت. خشونت حکومت و حصر رهبران جنبش سبز البته جنبش را به زیر پوست جامعه برد اما اصلاح طلبان حکومتی در مصالحه و مماشاتی که داشتند، ضربه عظیمی به اعتماد عمومی به اصلاحات زدند.
انتخاب بین بد و بدتر که از سال 88 به بعد استراتژی اصلاح طلبان شد و در انتخابات خبرگان و رییس جمهوری حسن روحانی به اوج رسید به بسیاری ثابت کرد که جریان اصلاحات به بن بست رسیده و از این به بعد نمی توان در چارچوب افراد حاضر در قدرت و در حیطه حفاظتی شورای نگهبان به اصلاح امور امیدوار بود.
افزون بر اینکه ساختارهای متصلب جمهوری اسلامی و رهبری که هیچ گاه تن به گفتگو نمی دهد، از هر رییس جمهوری یک تداراکاتچی می سازد و یا اینکه رییس جمهور را در هاضمه استبداد هضم می کند.
اصلاح طلبان به مرور زمان به همه قواعد استبداد دینی تن دادند، اگر شورای نگهبان همه کاندیداهاشان را رد صلاحیت می کردند باز هم رای می دادند و حتی به نامزدهای رقیب. جمعی شدند بی اصول که تنها رای می دادند و برخی نیز از مواهب اقتصادی نظام بهره مند می شدند. در فیلم رستگاری در شاوشنگ ، “رد” یکی از زندانیان در وصف زندانِ
می گوید: “این دیوارها یه طورهایی مسخره است، اول از اونا بدت میاد بعد بهش عادت می کنی و بعد از یک مدتی وابسته اش میشی ”
شاید این حکایت حال اصلاح طلبان است. کسانی که انقلاب کردند و در انحصار حلقه انقلابیون معتقد به خمینی بالیدند و با دست خامنه ای حذف شدند و با قبول ملزومات استبداد دوباره به قدرت بازگشتند و طعمش را بار دیگر چشیدند و اینک حاضر نیستند تا تکانی به خود بدهند و اصلاحات اساسی را پیش ببرند چه اینکه ممکن است بازی انتخابات از انحصارشان خارج شود و ای بسا در فضایی دموکراتیک که همه نحله ها و گروهها بیایند نفر آخر شوند.
اعتراضات گسترده دیماه سال 96 را می توان نقطه پایانی بر دو دهه اصلاح طلبی بی نتیجه ای دانست که در اندرون نظام در جریان بود. روحانی رییس جمهور مورد حمایت اصلاح طلبان در یک چرخش حیرت انگیز از منتقد وضع موجود به مدافع تمام عیار نظام مبدل شد. تکرار مکررات اصلاح طلبان هم دیگر دل از کسی نمی برد و در وانفسای شرایط بد اقتصادی ، تلنگری لازم بود تا معترضان به خیابان بیایند.
هر چند تهران با معترضان شهرستانی همراه نشد اما آنچه معترضان می خواستند از جدایی دین از سیاست و اعلام اینکه ماجرا ی اصولگرا و اصلاح طلب به آخر خط رسیده است، امری است که می توان تاییدش را در سکوت جامعه نیز دریافت.
اما آیا می توان به اعتراضاتی مثل دیماه سال 96 خوشبین بود. هر چند آینده را نمی دانیم اما گذشته را دیده ایم . شاید یک دور تاریخی دیگر در پیش باشد و در فقدان احزاب و پایان اصلاح طلبی باز هم شاهی و استبدادی نوین در راه باشد. ما ایرانی ها نتوانسته ایم حتی یک دوره ده ساله تحزب و دموکراسی را تمرین کنیم و در این بی تجربگی تاریخی ، در فریاد مردمی که روحت شاد رضا شاه سر می دادند ، می توان ناقوس تکرار گذشته در آینده را شنید.