امنیت و منافع ملی ما در بستری از عاملهای داخلی و خارجی تعریف میشوند. هرچند عاملهای داخلی سنگِ بنای امنیت ما هستند، عاملهای خارجی و وضعیتِ منطقهای و جهانی کشور ما میتوانند در لحظههایی نقش تعیین کنندهای داشته باشند. بهعلت حساسیت امروزینِ موقعیت منطقهای و جهانی ایران نخست دو عامل دخیل در این امر را مطرح میکنم و سپس به گسستهای درونی جامعه ایران میپردازم.
یک: در وضعیت ما در منطقه و جهان
1-گسست در حوزه منطقه و روابط میان ما و همسایگان
چه در زمان حکومت شاه و چه امروز، کشور ما با چالشهای فراوانی در منطقه و حوزه خلیج فارس روبهرو بوده است که یکی از آنها دشمنی با ایران و نپذیرفتن منافع ملی آن از سوی برخی از همسایگان ما بوده است. پس از انقلاب، این امر با عاملهای دیگری درهم تنیده شد که یک سوی آن ناشی از زیادهخواهی جریانی در درون حکومت ایران بود که شاید روشنترین نماد آن خواست «صدور انقلاب» و ادعای رهبری مسلمانان جهان (از سوی حکومتی شیعی در میان مسلمانانی با اکثریت عظیم اهل سنت!) بود. آن دشمنی این بار رنگ شدید مذهبی نیز به خود گرفت.
هرچند در دورههایی نظیر دولتهای رفسنجانی و خاتمی (و امروز در دولت حسن روحانی شاهد آن هستیم) سیاست تنشزدایی در پیش گرفته شد و آرامش نسبی در روابط مخاصمهآمیز به وجود آمد اما، بهعلت تعدد مرکزهای قدرت و حاکمیت نگاههای تندروانه و صرفاً ایدئولوژیک-سیاسی (بدون توجه به منافع واقعی ملی ما) در مرکزهای اصلی قدرت، آن سیاستها تداوم نیافت.
امروز ما با یکی از مهمترین چالشهای دوران معاصرمان در روابط خود با دنیای عرب و کشورهای خلیج فارس روبهرو هستیم. اگر یک سوی این چالش زیادهخواهیهای برخی همسایگان ما و برنتافتن ایرانی قدرتمند است، سوی دیگر آن سیاست حکومت ایران است که نتوانسته است در قدوقامت همسایهای با احساس مسئولیت به سرنوشت ملی و حکومت همسایگان خود ظاهر شود و شریکی قابل اعتماد برای آنان باشد. و با تبلیغات بیخردانه و کارهایی بیخردانهتر از آن، ترمیم روابط خصمانه و تبدیل آن به رابطهی دوستانهی متقابل را بسیار دشوار کرده است. در منطقهای که ما زندگی میکنیم، در «میانه آتش» نشستهایم. امنیت ما از امنیت منطقهی ما جدا نیست. اگر برای فروخواباندن این «آتش» با احساس مسئولیت نسبت به امنیت ملی و حاکمیت حکومتهای همسایگانمان (درعین پافاشاری بر منافع ملیمان) کوشش نکنیم، روزی این «آتش» دامان ما را نیز خواهد گرفت.
2-گسست در رابطه ما با جهان
به قدرت رسیدن جریان مذهبیای که در جریان انقلاب ایران به حکومت رسید، بدون همراهی و پذیرش غرب (و بهطور خاص آمریکا) ممکن نبود. برخلاف انقلاب بلشویکی روسیه که داعیهی درهمپیچیدن نظام سرمایه داری جهانی را داشت، انقلاب ایران چنین ادعایی نداشت. و نظام جهانی هم برای همکاری با حکومت جدید نهتنها مشکلی نداشت که مشتاق هر نوع همراهی با آن بود. و این بزرگترین بختی بود که یک حکومت نوپا میتوانست حتی برای منافع خود از آن استفاده کند و مملکتی مرفه و با اقتدار (در همان چارچوب منافع خود) برپا کند اما، توهمات سیاسی-ایدئولوژیک حاکمان جدید و درک ابتدایی آنان از نظام پیچیده جهان جدید، مملکت ما را به راه ستیز با جهان و نظام حاکم بر آن کشانید (بهعنوان مثال کافی است که با مراجعه به تاریخ، زمان بهرسمیت شناختن شدن دولت چین از سوی کشورهای غربی و دیگر کشورهای جهان را با وضعیت حکومت جدید ایران پس از انقلاب مقایسه کنیم!).
اگر نظام بینالمللی حاکم بر جهان، نظامی است پر از بیعدالتی و اعمال زور و این امر میتواند موضوع بحثهای سیاسی و اجتماعی فراوانی باشد، در سطح حکومت و روابط بینالمللی موضوع به گونه دیگری مطرح است. در مقام حکومت و سکانداران رسمی اداره مملکت نمیتوان به هر کاری دست زد و بیتوجه به ملاحظات و قانونهای بینالمللی هر کاری را مجاز دانست. و بعد هم انتظار تلافی نداشت (اشغال سفارت آمریکا در ایران و گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی و صدمههای جبرانناپذیری که این اقدام جنونآمیز به منافع ملی و حیاتی کشور ما وارد کرد که تا به امروز ملت ایران تاوان آن را پس میدهد، نمونه روشن آن است). در مقام مثال نمادینِ این سیاستِ ایران بربادده میتوان به نامگذاری بیدرنگِ خیابانی در تهران به نام قاتل انور سادات ! اشاره کرد. چطور میتوان از قاتل رئیس جمهور یک کشور، چنین تجلیلی کرد و بعد هم انتظار دوستی از آنان را داشت!
حاصل آن ستیزهجویی با غرب و اصولاً معیارهای شناخته شده بینالمللی برای کشور ما چیزی جز از دست رفتن فرصتهای بزرگ تاریخی و ضربههای بزرگ اقتصادی، سیاسی، فرهنگی (در یکی از بزرگترین چرخشهای جهان و سر برآوردن دنیایی جدید) و انزوا در سطح جهان نبوده است که تا به امروز ادامه دارد. و بهرغم کوششهای جناحهای عاقل حکومتی همچنان بر طبل این ستیزهجویی کوبیده میشود. کشور ما که میتوانست به پیشتیبانی تاریخ و فرهنگ دیرینه و ظرفیتهای عظیم فکری و متخصص و امکانات اقتصادی و موقعیت حساس ژئوپلیتیک خود، یکی از کشورهای مطرح جهان باشد، دچار آن چنان انزوای سیاسی شده است که در قضیه تحریمها حتی کشورهای «دوست» (چین و روسیه) هم هیچ اعتنایی به این دوستیها و گشادهدستیهای رنگارنگ حکومت ایران نکردند و همراه با دیگر کشورهای غربی به همهی قطعنامههای سازمان ملل رأی موافق (حتی نه رأی ممتنع) دادند! و دولت بزرگی مانند ایران توانایی انتقال یک دلار! از طریق نظام بانکی را نداشت!
دو: گسستهای درونی جامعه
در هر کشوری، ازجمله ایران، همواره گسستهای اجتماعی یکی از عاملهای بالقوهی تهدید کنندهی امنیت و منافع ملی آن کشور است. بهاختصار مروری میکنیم به چند گسستی که زندگی آینده ایران و ایرانی وابسته است به کاستن و ترمیم آنها:
نخستین گسست و اساسیترین آنها در جامعه ما، گسست گفتمانی مفهومی «ملیت» است که میان حکومت و جامعه و مردم به وجود آمده است.
جمهوری حکومت اسلامی از بدو تولد خود این گسست را پایه گذاشت. بیآنکه بخواهیم تفاوتها و رویکردهای متضاد درون هیئت حاکمه و جناحهای آن را دراین زمینه نادیده بگیریم، جهت غالب و تعیینکننده، رویکردی است که براساسِ نگاهی سیاسی-ایدئولوژیک و بیتوجه به تاریخ ایران و بنیانهای تعریف شده جهانِ امروز، از سوی مرکزهای قدرت به پیش برده شده است. جمهوری حکومت اسلامی مشروعیت خود را تنها بر یک عنصرِ هویت تاریخی ایران بنا کرد و آن هم مذهب بود. و تمام هموغم حکومت در بازسازی هویتی اسلامی-ایدئولوژیک خلاصه شد. و سیاستگذاریهای هویتی بهطور رسمی و با شدتی اعجاب انگیز – حتی در دوران جنگ عراق علیه ایران – روی به کاهش شدید وزنهی ملیِ ایران و میراث کهن آن داشتهاند و دارند .
طرفه آنکه حکومت نوع دینی برخاسته از انقلاب ایران ، نه تنها با پیشینه و تجربهی تاریخی کشور ما – حتی در بُعد مذهبی آن – سازگاری ندارد؛ که بیشتر به نوع حکومت خلافتی نزدیک است که فقه شیعی با آن در ستیز بوده است. اگر پیشنهادِ نامگذاریِ «خلیج اسلامی» بهجای خلیج فارس و قصد جدی خراب کردن تخت جمشید با بولدوزر، نمادهای تصورات حقیرانه برخی علمای درجه دوم و سوم دینی (اما صاحب مقام) بعد از انقلاب در باره دین و ملیت و رابطه میان این دو بود، مبارزه با «ملیگرایی» و مذموم دانستن آن در زبان بالاترین مقام مذهبی-سیاسی کشور، آن هم در گرماگرم جنگ و تجاوز دشمن خارجی به کشور و حاکمیت ارضی ایران، بسیار پرمعناست! (و پخش سرود «ای ایران» در تنگناهای جنگ، نمیتوانست بر حقیقت حاکم بر سیاست راهبردی کلان کشور در این زمینه سرپوش بگذارد). اگر عالمان دینی روشنبین را مجزا کنیم، اصولاً از لحاظ تاریخی نگاهی میان عالمان دینی ایران رواج داشته است که علاقه به ایران از نگاه تنها مملکت شیعه جهان برای آنان مطرح بوده است و امروز نیز این نگاه در میان عدهای از علمای دینیِ مؤثر در سیاستهای حکومتی پابرجاست. و این نگاه، با درک تاریخی ایرانیان از ایران و ایرانی بودن خویشاوندی ندارد.
از یاد نبردهایم که در دوران دولت موقت، آنگاه که مهندس بازرگان در صحبتی گفت که «من اول ایرانی هستم و بعد مسلمان» با چه موجی از ناسزا روبهرو شد. آن جریان فکری دیرپای جامعه ما که همیشه خود را با هویت توأمان ایرانی بودن و مسلمان بودن تعریف کرده است، مطرود بسیاری از علمای دینی امروز و بخش تعیینکنندهای از حاکمان بوده و هست. و این امر در تضاد آشکار با تاریخ ایران است که بهطورکلی رابطهای سازگارانه میان دین و ملیت ایرانی برقرار بوده است.
از یاد نبردهایم که وزیر علوم مملکت، دکتر گلپایگانی (در دولت هاشمی رفسنجانی) در سخنانی گفت که «اگر امروز سعدی و فردوسی زنده بودند، با سعدی یک طوری کنار میآمدیم اما فردوسی را از دانشگاه اخراج میکردیم»! نگاه متولی اصلی دانشگاههای کشور به یکی از بزرگترین رکنهای زبان فارسی و حفظ هویت ایرانی بهخودیخود ما را از بیان مطلب دیگری بینیاز میکند. اصولاً کینهای که بسیاری از عالمان دینی حکومتی و ایدئولوگهای مکتبی به فردوسی دارند حیرتانگیز است. در همین گذشته بسیار نزدیک، در دوران فاجعهبار دولت احمدی نژاد، آنگاه که برخی مشاوران نزدیکش (مشائی و …) از سرِ عوامفریبی و برای هدفهای سیاسی خود از ایرانی بودن سخن گفتند بهجای آنکه به افشای عوامفریبیهای آنان بپردازند، در منبرها و خطبههای نماز و گفتارهای رسمی از هیچ ناسزایی به ایران و «مکتب ایرانی» (که معلوم نبود چه بود!) ابایی نکردند. اما چون نام ایران و ایرانی مطرح شده بود و بهتعبیر این گروه از آقایان «ایرانیت» مقابل «اسلامیت» است، برای آقایان نام ایران و ایرانی در حد «کهیرزدگی» بروز یافت!
این نگاه سیاسی-ایدئولوژیک حاکم در سیاست راهبردی و ایدئولوژی حکومتی به ملیت و امر ملی، تأثیرات فراوان و بسیار فراگیری در تمام شئون فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، فکری مملکت ما داشته و دارد.
مدرسه یکی از مهمترین و مؤثرترین کانونهای فکر و تربیت نسلهای جامعه است. آنگاه که کودکان امروز و زنان و مردان فردای کشور بهجای آنکه با مهر ایران و با نگاهِ «ما فرزندان ایرانیم» بزرگ شوند، هیچ آموزشی در این زمینه نمیبینند که سهل است، اگر نگوییم با نگاه خصمانه دستکم بیگانه با این عنصر حیاتی بزرگ میشوند، چه نوع تعهد اخلاقی در برابر میهن و سرنوشت آن در میان آنان پرورش خواهد یافت؟ آنگاه که در مدرسه و آموزش عمومی کشور (مؤسسههای آموزشی، رسانههای جمعی، سخنرانیهای رسمی، گفتارهای حکومتی و …)، فرزندان این سرزمین با تاریخ و خاطرههای تاریخی و اسطورهها و فرهنگ و هنر و زبان و ادبیات و تمدن جهاننمای کشور پرورش نمییابند، چگونه میتوانند اصولاً به درکی از ملت ایران و هویت ایرانی دست یابند؟ و چگونه از مهر میهن و منافع آن پاسداری خواهند کرد و برچه اساسی میتوانند یکدیگر را دوست بدارند؟
هرچند شاید نیازی به بیان نباشد، برای رفع هرگونه سوءِبرداشتی باید بگویم که آنچه صاحب این قلم در باره اهمیت امر ملی و میهندوستی میگوید، هیچ ارتباطی با «ناسیونالیسم» به معنای منفی رایج در جهان علم و سیاست غرب ندارد.
اصولاً هیچ جامعهای بدون حاکمیت اصل یا اصلهای فراگذرنده یا تَراگذرنده (Transcendance) در آن، نمیتواند پابرجا باشد. اصلهایی نظیر حقوق بشر، دموکراسی، میهندوستی ازجمله اصلهای فراگذرندهای هستند که قوام جامعهها و مهر افراد هر مملکتی به یکدیگر وابسته به آنهاست و این اصلها هستند که هر مملکتی را در فرازونشیبهای گاه خانمانبرانداز از گزند حوادث ناخوشایند ملی حفظ میکنند. البته مذهب هم را میباید یکی از همین اصلها دانست اما، مذهب دارای بُعد فراگیر میهن نیست. تعدد مذهبها در هر کشوری (ازجمله ایران) و وجود ناباوران، مانعی است برای بُعدِ فراگیرِ فراگذرندهی آن برای همه اهالی کشور.
آنچه در این سالها فراوان صدمه دیده است، سرشت گرم احساسِ انسانی ایراندوستی است (سرشت گرم تعلق به یک کشور، هر کشوری، پایهی قوام آن کشور است). در مدرسه و جامعه نهتنها این امر در مردم برانگیخته نمیشود که سهل است، هر درک و تصویر ایرانی بودن (ورای تعلق به سیاستها و ایدئولوژی حکومتی) در ذهنها مخدوش و نابود میشود. برای بسیاری از هموطنان ما، میهنی که قرار است خانه و پناهشان باشد، به هر چیزی شبیه شده است جز خانه و پناه. اگر نبود واکنش جامعه و قوه خود مردم در مهر به مملکت، معلوم نبود که امروز چه سرنوشتی داشتیم! در حقیقت، در برابر این راهبرد سیاسی-ایدئولوژیک حکومتی (تبلیغات گاهبهگاه و برای برخی مقصدهای آشکار و نگاه برخی سیاستمداران میهندوست را کنار بگذاریم)، تنها واکنش خود مردم و فرهنگ طبقه متوسط جامعه و فرهنگ دیرپای ایرانی و خاطرههای مشترک تاریخی مردم این سرزمین است که تا به امروز توانسته است در برابر این موج بلاخیز مقاومت کند و پاسدار مهرِ ایران باشد.
دومین گسست، گسست حکومت با مفهوم «مردم» است و پیآمدهای ناگواری که تا امروز بهبار آورده است.
در نخستین نماز جمعهی قم پس از نوروز سال 1379، آیت الله جوادی آملی در تعریفِ چه کسانی مردم هستند، گفت:«مردم یعنی آنها که خداپرستند و در مقابل ولی فقیه خاضعاند». چند سال بعد آیت الله مصباح یزدی اساساً مردم را به گونهای دیگر تعریف کرد. او گفت: «اینکه میگویند که مردم تعیین کردهاند یکی را برای ریاست جمهوری و … مردم چه حقی داشتند؟ مردم چهکارهاند که به کسی حق بدهند؟ مگر خودشان چه کارهاند که هم چو حقی را بدهند ؟» (همایشِ زلال ولایت، دربارهی نقش معظم ولایت فقیه، فروردین 1389، مشهد).
این سخنان، تنها سخنان (هرچند ناصواب) منبری و حوزهای چند عالم دینی در دنیای بستهی خود نیست. نهتنها اینان در دایرهی قدرت و سیاست امروز ایران صاحب نفوذ هستند و حکم و نظرشان در رکنهای تعیینکنندهی گردش حکومتی (ازجمله قوه قضائیه) اثر مستقیم دارد، بلکه میتواند تعبیری از قانون اساسی جمهوری حکومت اسلامی هم باشد.
قانون اساسی امروز ایران از روز نخست و در بطن خود با یک تضاد آشکار متولد شد و این تضاد در بندبند مادههای آن و تقابل اصلهای آن دیده میشود و در عمل هم روزبهروز کفه «ولایتی» آن سنگینتر شده است. اگر سخنان در حدِ تعارف به مردم را کنار بگذاریم، در نظریه ولایت فقیه و عمل حکومتی مردم منشأ قدرت حکومت نیستند. در این نگاه سیاسی-ایدئولوژیک نهتنها مردم «سوژه سیاسی» نیستند که «حق»شان تنها در چارچوب «تکلیف»شان در برابر حکومت ولایت فقیه سنجیده میشود. از همین روی است که مردم حق انتخاب رهبر حکومت را ندارند، بلکه آنان کسانی را انتخاب میکنند تا این «منتخبین» رهبر را (که از پیش و بدون نظر مردم و از قرار از سوی منبعی بیرون از دسترس آدمیان تعیین شده است) «کشف کنند».
در عمل هم «بیحق بودن» مردم آشکار است. براساس همان نظریهی راهبردی، حقوق واقعی نیمی از جمعیت ایران، زنان، انکار شده است. حقوق ایرانیان دارای مذهب سنی (دستِکم ده درصد جمعیت ایران)، تنها به این دلیل که از اهل سنت هستند، پایمال شده است. وضعیت دیگر اقلیتهای مذهبی هم روشن است. تکلیف دگراندیشان و ناباوران هم که از پیش تعیین شده است. از این «مردم» تنها شیعیان دوازده امامی و عمدتاً مردان باقی میمانند که از میان آنان نیز کسانی صاحبِ حق هستند که طرفدار ولایت فقیه باشند، آن هم در چارچوب «تکلیف»شان.
امروز بهسختی میتوان کشوری را در جهان یافت (جز کشورهای عشیرهای و قبیلهای نظیر عربستان و…) که در نظریه حکومتی خود، چنین آشکارا اکثریت مردم را از حق خود محروم کند و «مردم» نداند و چنین گسست عظیمی در نظریه و عمل میان حکومت و مردم وجود داشته باشد در تعریف «مردم»ی که بر آنان حکومت میکند و بنا به تعریف همان «مردم» میباید نگهبان آن باشند.
سومین گسست، گسستهای حادِ ناشی از تعلق دینی است
هرچند در بحث پیشین اشاره شد اما، بهدلیل اهمیت موضوع میبایست در مدخلی جداگانه نیز مطرح کرد که گسستهایی که امروز در کشور ما پیرامون تعلقهای مذهبی و بحرانهای ناشی از آن به وجود آمده است، یکی از حساسترین گرفتاریهای امروز و فردای ایران است.
از زمان انقلاب مشروطیت به این سوی، درگیریهای سنتیِ مذهبی میان شیعه و سنی (بهرغم مادههای تبعیضآمیز قانون اساسی مشروطیت) آرام آرام از جامعه ما رخت بربست یا دستکم بروز بیرونی چندانی نداشت. با انقلاب سال 57 و بهتبع آن استقرار حکومت دینی در ایران، برخلاف تبلیغات حکومتی، کشور ما دوباره شاهد رشد تعصبات دینی و اختلافهای مذهبی شده است. و سرمنشأ این اختلافات هم نه مردم عادی که خود حکومتگرانند. نهتنها قانون حکومتی بر این اساس بنیان گذاشته است بلکه در عمل بسیار فراتر از قانون رفتار میشود. اینکه در عمر سیوهشت سالهی جمهوری حکومت اسلامی یک وزیر اهل سنت در دولتهای گوناگون ایران حضور نداشته است، برای حکومتیان «بدیهی تر از بدیهی» است اما در چشم هموطنان اهل سنت ما چیزی جز تبعیض و سرکوب نیست که گویا در میان میلیونها ایرانی سنی یک نفر نبوده است که از چنین «لیاقتی» برخوردار باشد! در حکومتی که با تبلیغات فراوان همه ساله «هفته وحدت» برگذار میشود، در شهر چند میلیونی تهران یک مسجد متعلق به اهل سنت وجود ندارد، یک نفر از اهل سنت به ریاست حتی یک دبیرستان هم دست نیافته است. تنها مسجد اهل سنت در مشهد تخریب میشود و…
نتیجه چنین نگاه تحقیرآمیز و ضدانسانی و سیاستهای سرکوبگرانهای، چیزی جز خشم و بیگانگی با کاشانه و وطن خود نیست.
در اینجا به علت طولانی شدن مقاله تنها به فهرست کردن چند گسست دیگر بسنده میکنم (و شرح آنها را به فرصت دیگری وامیگذارم):
دستکم میتوان به شش گسست مهم دیگر اشاره کرد: 4- رشد مسایل قومی و ناتوانی حکومت در ترویج مفهوم شهروندی و گسستی که در این عرصه نمایان شده است؛ 5- گسست میان ارزشهای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی جامعه و حکومت؛ 6- گسستهای حوزه اقتصاد و رشد فزاینده و لجامگسیخته تضادهای طبقاتی و فقر و ثروت؛ 7- گسست میان حکومت و نخبگان فکری و متخصصان جامعه؛ 8- گسست میان مرکز و غیرمرکز؛ 9- گسست دشمنانه میان حکومت و اپوزیسیون.
کلام آخر
در هرجامعهای همواره گسستهایی وجود دارد اما، کوشش حکومتگران خردمند آن جامعه در پی ترمیم و کم کردن این گسستهاست. اما در کشور ما تنها چیزی که کم دیده میشود کوشش سکانداران اصلی ممکت ما برای کاهش گسستهایی است که بهطور آشکار بنیانِ جامعه ما را تهدید میکنند.
امروز سریش قدرت توانسته است این گسستها را مهار کند اما، در فردا روزی که مجموعهی این گسستها کنار هم قرار بگیرند و کشور ما با وضعیت بحرانی بزرگی روبهرو شود آیا تاب خواهد آورد؟