قرار بود در بررسی علل سقوط شوروی روی مسایلی نظیر ساخت حکومت، مردم و نیرو های سیاسی، نظامیان و عنصر خارجی مکث و تاکید بشود. ترجیح دادم در ساختاری روائی و کمی متفاوت با مقالات کلاسیک، به مساله نزدیک شوم.
پتک!
بهمن 64 ، نیمه شب. وقتی روی خاک های نرم ، دستم را به سیم خاردار مرز رساندم، بعد از چند بار غوطه خوردن در کانال های آب، تا گردن خیس بودم و باد سرد ترکمن صحرا تا مغز استخوان را می سوزاند. دیدن دو چراغ روشنی که به محل عبورم نزدیک می شدند، مرا مطمئن کرد که در “کشور شورا ها” هستم و اضطراب عبور پایان یافته است. ساعتی بعد در پاسگاه بودم با امید اتاقی گرم، لباسی خشک و غذایی برای خوردن! در اتاقکی با در های باز، سرد و تاریک منتظر ماندم. انتظار به درازا کشید و برای رفع خطر یخ زدن، چاره ای جز در جا زدن و ورزش نماند. نمی دانم چند ساعت گذشت تا “ساشا” با انبوه سوالات به سراغم آمد. او از جمله پرسید که از اتحاد شوروی چه انتظاری دارم . بسیار برافروخته بودم و با بغض و طعنه ای که بعید می دانم با زبان فارسی شکسته- بسته اش فهمیده باشد، جواب دادم فقط یک بخاری که از سرما نمیرم! دم – دمای صبح، یک سرباز روس قطعه ای نان سیاه را به طوری که کسی نبیند، به من داد تا بخورم . بالاخره مرا از آن اتاقک به محل تاریکی منتقل کردند که به شدت بوی تعفن ادرار می داد. ساشا با چراغ دستی، محل متعفن را کمی روشن کرد. تختی را نشانم داد که می توانم رویش بخوابم و تشک تخت دیگر را هم به عنوان تنها رو انداز پیش نهاد کرد. دراز کشیدم و تشک دیگر را هن- هن کنان از تخت دیگر جدا کرد و به رویم انداخت. تشک بسیار سنگین و صد پاره بود و به شدت بوی گند می داد. خودم را از زیرش خلاص کردم و عطای خواب در زندان کشور شوراها را به لقایش بخشیدم و خواهش کردم که چیزی برای گرم شدن به من بدهند. ساشا یک پریموس بنزینی کوچک آورد و گفت این تنها وسیله ایست که دارند و باید فعلا در این بازداشتگاه بمانم.
بر لبه تخت نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. همه آنچه که در مورد شوروی سوسیالیستی خوانده بودم و در تصور داشتم و همه آنچه را از نوشته های عنایت الله رضا، آندره ژید و دیگران در خاطر داشتم، پیش چشمم رژه می رفتند. سرم گیج می رفت و آرام- آرام درد نخستین ضربه پتک ، بر درد ناشی از سرما چیره می شد. نمی دانم چه مدت بدین گونه و قدم زدن ها گذشت. در بیرون صدا های عجیبی می شنیدم. صدای جا بجا کردن و بریدن چوب و صدای خوردن آهن ها به یکدیگر. گیج- گیج بودم و تصور می کردم که دارند برایم چوبه دار بر پا می کنند. پریموس خاموش شده بود وگذشت زمان را حس نمی کردم. در بازداشتگاه باز شد و ساشا به درون آمد. رفتار شاد و دوستانه اش ترسم را زیادتر کرد! از توضیحات او متوجه شدم که هویتم به کمک رفقای سازمان، احراز شده است. مرا به جایی که احتمالا انبار بود، منتقل کردند. علت سر وصدا را پرسیدم. گفت بعد از تایید مسکو، سربازان مشغول بریدن درخت و تهیه هیزم شدند و این بخاری هم از سالها پیش در جائی افتاده بود که داشتیم تعمیر و نصبش می کردیم.
حالا دیگر در کنار بخاری هیزمی و تختی که ظاهرا ساشا از شهر به آنجا آورده بود، صاحب قصری شده بودم و می توانستم در پرتو شعله آتش، خودم را با خواندن فرهنگ لغت فارسی به روسی که تنها کتاب موجود بود، مشغول کنم. غذا بسیار فقیرانه بود. تکه ای نان و کاسه ای آب گرم، یک برگ بو و قطعه ای چربی! ساشا از شهر برایم کمی بیسکویت و شکلات آورد تا قاتق نانم کنم. سربازان احتمالا غذای دیگری نداشتند.
بعد از چند بار تقاضا، بالاخره به حمام راهنمائی شدم. در مسیر حمام، فاضلاب بدبویی جمع شده بود که می بایست از داخل آن و از روی سنگ های لزج عبور کرد. حمام اتاقک در بازی بود با لوله ای به جا مانده از دوران استالین و آب ولرمی که از آن می چکید و چیزی شبیه صابون آشتیانی سالهای دور و به گربه شویی به جای حمام باید قانع می بودی.
چند روزی در “قصر مرزی” سر کردم. دیگر بخشی از واقعیت “سوسیالیسم عملا موجود” را درک و هضم کرده بودم. در روز حرکت دو نظامی روس و دو نظامی ترکمن با ماشین جیپی که گویا نه فنر داشت و نه کمک فنر، مرا در سفری ده ساعته به عشق آباد همراهی کردند. در تمام این مسیر، اثری از زندگی دیده نمی شد. دهقان ترکمنی که در کنار چند راس گوسفند و الاغش، ظاهرا به نماز ایستاده بود، تنها نشانه زندگی بود و توضیح افسر همراه که بله رفیق! هنوز تک وتوک کسانی هستند که … از هر چه دشنام و توهین کارگرتر بود.
تاشکند
بعد از حدود ده روز به تاشکند رسیدم. ده روزی که مغز، جان ، روح و روانم را لرزاند و ویران کرد. تاشکند بزرگترین شهر آسیای میانه بود. اما چون جایی برای مهمانانی از نوع من، که به دلیل احتمال بازگشت به ایران، نمی بایست دیده می شدند، پیش بینی نشده بود، به عنوان بیمار، اتاقی در بیمارستانی در اختیارم گذاشتند. محیط آرامی بود و همه آنهائی که خودشان را به مریضی زده بودند، آنجا جمع بودند.
رهبری سازمان در تاشکند مستقر بود. رفقای مختلف هر روز به دیدنم می آمدند و خیلی زود معلوم شد که من تنها آدمی نیستم که ویران شده است. بحث ها بسیار داغ بودند و علاوه بر تحلیل از انقلاب و حاکمیت، بحث ” شوروی” از همه داغ تر بود. از وضع بهداشت ودرمان تا دستگاه حزب ، کا گ ب ، دولت، مردم و تا اوضاع کارخانجات و “مزارع اشتراکی” را رفقا زیر ذره بین گرفته بودند و تصویر جامعی از اوضاع به دست می دادند. تصویری که در طول چند سال اقامتم در آنجا، تائید و تکمیل شد. در یک کلام ، در نتیجه نزدیک به 70 سال حکومتی تک حزبی، ایدئولوژیک و توتالیتر، همه پایه های جامعه را موریانه خورده بود و جامعه در یک دوگانگی و بحران هویت عظیمی گرفتار آمده بود:
در بیمارستان های بزرگ، پزشکان و پرستارها با لباس های سفید در رفت و آمد بودند. اما…. اما از کپسول آنتی بیوتیک خبری نبود و به جای آن پودری مثل زهر را به خورد کودکان می دادند که تمام دهان را آتش می زد. داروهای بی حسی موضعی بی اثر بودند و دندان را با زور می کشیدند. دندانپزشکانی که جز کشیدن روکش طلا کار دیگری بلد نبودند، از دیدن دندان های پر شده ما دچار حیرت می شدند. از آمپول یک بار مصرف اثری نبود و شغل یکی از دوستان ما تیز کردن سر سوزن ها با سنگ بود! وزیر بهداشت نگران اپیدمی ایدز بود . پای دکتر ه . ع را مار گزید. او را در چارجو به رفتگری وا داشته بودند. و…
طب و درمان استثنا نبود. همه حوزه های زندگی مثل هم بودند. کارخانجات عموما از زمان استالین به جا مانده بودند واغلب 40-50 سال از تکنولوژی روز عقب تر بودند. چرخ کارخانه ظاهرا می چرخید، اما هیچ چیز تغییر نمی کرد و هر روز مثل دیروز بود. کیفیت کالا های مصرفی از کفش و لباس تا مواد آرایشی و بهداشتی به طرز غم انگیزی پایین بود. اصلاح صورت با کارد میوه خوری آسان تر از تیغ روسی بود. صف، بخش لاینفک زندگی مردم شوروی بود و به همین خاطر ” بابوشکا” ها – مادر بزرگان- که وظیفه ایستادن در صف ها را بر عهده داشتند، بار بزرگی در اقتصاد خانوار را بر دوش می کشیدند.
در زندگی معنوی ترک ها، ازبک ها، تاجیک ها و ترکمن ها، خلا وحشتناکی به چشم می خورد. آنها دچار گسست با تاریخ و سنن گذشته خود، تصور می کردند که “روس ها” همه چیزشان را گرفته اند. رقص ها و آوازها در سطح دوران استالین مانده بودند و تکرار می شدند. داشتن قرآن و عبادت به شدت ممنوع بود و داشتن یک مسجد رویای مردم بود. فرزندانشان را مخفیانه ختنه می کردند . بر گور مردگانشان ودکای روسی می نوشیدند وبا هر پیک، دستی بر صورت می کشیدند و ” آمین” می گفتند . ختنه و”آمین” شاید تنها نشانه های مسلمانی بودند که هنوز برجای مانده بودند. دوستان از یک مهاجر قدیمی ایرانی حکایت می کردند که با دعا نویسی در ترکمنستان پولدار شده بود.
کا.گ.ب. در همه جا حضور داشت و به همه شیوه های کثیف دست می زد و به ما هم که رسما در شمار رفقای حزب برادر بودیم، رحم نمی کرد و هر جا که دستش می رسید با تهدید و تطمیع، برای به خدمت در آوردن یاران ما تلاش می کرد.
فساد، سیستماتیک و همگانی بود. در دانشگاه باکو، رشته های تحصیلی و واحد های درسی همه قیمت های مشخصی داشتند و همه چیز قابل خرید و فروش بود.
ورود به حزب عمدتا در مناسبات خانوادگی و باندی صورت می گرفت و حزبی شدن، سر آغاز رشد و ترقی در دستگاه بوروکراسی بود.
قبل از شروع اصلاحات گورباچف، رادیو یک موج و تلویزیونی که علاوه بر لالائی ها و تبلیغات مستمر حکومتی، فیلم هایی از جنگ جهانی و شجاعت ارتش سرخ، زندگی یوری گاگارین و پیروزی ورزشکاران روس نمایش می داد، بوقی بود که به دستگاه حزب و دولت کمک می کرد تا مردمانی مطیع و ” خوشبخت” تربیت کنند. مردمانی که عمیقا دو شخصیتی بودند. در اداره و کارخانه عاشق حزب کمونیست و در خانه و میان نزدیکان سرشار از ابهام و نارضایی!
چه بر سر این جامعه آمده بود؟
پیش از پاسخ به این سوال، با نقل دو تصویر دیگر، به روایتم ادامه می دهم.
کفش!
وقتی ماشین حامل کفش ملی ایران در میدان شهر متوقف شد، هجوم صد ها نفر به آن، حیرت انگیز بود. مردم روبل ها را بر سر دست گرفته بودند و با فشار آرنج به سمت کامیون روان بودند و فروشنده ها از همان بالای کامیون روبل را گرفته، کفشی را پرت می کردند. در سوی دیگر میدان، بازار دومی تشکیل شده بود تا مردم کفش ها را باهم معاوضه کنند: نمره 41 با 43 و الخ…
بله! کفش ملی ایران در مهد “سوسیالیسمی” که خود را ابر قدرت امروز و فردای جهان می پنداشت، اما قادر به تولید یک جفت کفش قابل پوشیدن نبود، چنین مورد علاقه مردم قرار می گرفت.
سالها بعد از فروپاشی شوروی، در یک سفر تجاری راهی تاشکند شدم. گفتند کارخانه کفش سازی بزرگی دارند که می خواهند بفروشند. سالن بسیار بزرگی بود با صدها ماشین. همگی فرسوده و به جا مانده از دوران استالین و به لحاظ تکنولوژیک در چندین دهه پیش مرده ! مشتی آهن قراضه و دیگر هیچ و اما نکته جالب آن بود که در ورودی سالن، چندین دستگاه بزرگ و اکبند ماشین آلات به چشم می خوردند که برچسپ های آلمانی داشتند. میزبانان ازبک توضیح دادند که این ماشین ها را در زمان گورباچف خریده و به اینجا آورده اند. اما نه کسی قادر به نصب شان بود و نه کسی علاقه ای به راه اندازی آنها داشت و اکنون هم نمی دانیم که در این جعبه ها چه ماشین آلاتی وجود دارد!
پیشتر ، آنوقت که بحث ها بین ما در تاشکند داغ بود، رفقایی که در کارخانجات کار می کردند، بار ها شاهد صحنه های مشابهی بوده اند. از مرکز در چارچوب ” پروسترویکا” ماشین آلات نسبتا مدرنی که از غرب وارد شده بودند، به کارخانه فرستاده می شد. اما بر اساس یکی از صدها قرار داد نانوشته در درون سیستم های بسته، هیچ کس به این ماشین ها نزدیک نمی شد. آخر راه افتادن اینگونه ماشین ها می توانست به از دست رفتن شغل ها و تحولات ناشناخته در کارخانه منجر بشود و سری که درد نمی کند، نیازی به دستمال ندارد!
ادوکلن!
از میان انواع صف ها، روزی صفی جلوی یک مغازه لوازم آرایشی توجهم را جلب کرد. طبق معمول سوال همیشگی و ثابت ” کتو پاسلتنی؟ – کی آخریه؟ را پرسیدم و در صف وارد شدم. در شوروی رسم نبود که با “سوالات بی ربط” فرصت را از دست بدهند. اول باید وارد صف می شدی و بعد می توانستی بپرسی که موضوع چیست. معلوم شد که صف ادوکلن است. چون لازم داشتم، ایستادم. اما صف عجیبی بود. بیشتر آدم ها ” دائم الخمر” به نظر می آمدند با سر و وضعی نامرتب. ادوکلن را خریدم و بدون آنکه از راز ماجرا سر در بیاورم، راهی خانه شدم. بعدا، دوستان برایم توضیح دادند که این ها ادوکلن را به عنوان الکل می نوشند.
وقتی گورباچف، اصلاحات را آغاز کرد، وضع جامعه از لحاظ مصرف الکل بسیار بد بود و پیاده رو ها، ایستگاه های مترو و داخل قطارها پر از آدم هائی بود که بی هوش افتاده بودند. با طرح مبارزه با الکلیسم، قیمت ودکا به ده روبل افزایش یافت و ساعت توزیع آن هم محدود شد. در نتیجه این تصمیم ، شکر و رب گوجه ، به عنوان مواد اولیه تولید ودکای خانگی، نایاب شدند و کارگران تولید کننده، ودکای دست ساز 5 روبلی را به بازار زیر زمینی روانه کردند و آنها که قدرت خرید آن را هم نداشتند، به ادوکلن، واکس کفش و چیز های عجیب و غریب دیگر پناه می آوردند!
جامعه شوروی از درون پوکیده بود. دانشگاه، مدرسه، مهد کودک، بیمارستان، خانه فرهنگ، تاتر، اپرا ، خانه، کارخانه و شغل به اندازه کافی وجود داشتند.اما آنچه وجود نداشت، محتوا، نوآوری و دینامیسم بود و چند نفر به جای یک نفر برادرنه خود را “مشغول” می کردند
و باز گردیم به سوال مان. چه بر سر این جامعه آمده بود؟
به گمانم تصاویری که تا اینجا ارائه کردم، باید نمائی از جامعه ای به لحاظ اقتصادی عقب مانده و به لحاظ اجتماعی بی هویت، بی انگیزه و بحران زده را نمایان کرده باشد.
داستانی که با اقدام کودتاگونه اکتبر شروع شد و همه امپراطوری تزاری را فراگرفت، سیر تحولی که به تاسیس اتحاد شوروی و رشد آن انجامید و تاریخ حزب کمونیست آن از اکتبر 1917 تا دسامبر 1991 که ” کشور شوراها” رسما منحل شد ، داستان درازی، سرشار از حماسه و خواری ، شجاعت و نادانی و… است که محققان و تاریخدان های بسیاری بدان پرداخته اند. من در اینجا تنها به برخی از مهمترین سر فصل های سالهای پایانی و این سوال می پردازم که چرا اصلاحات گورباچف به سقوط اتحاد شوروی منجر شد
وقتی گورباچف با شعار های گلاسنوست و پروسترویکا بر سر کار آمد، اقتصاد شوروی در بحران عمیقی فرو رفته بود، رقابت تسلیحاتی ، همآوردی با جهان غرب در همه دنیا و جنگ در افغانستان، آخرین رمق های اقتصاد فرتوت و فرسوده شوروی را کشیده بودند و سیاست تعویض مواد خام با کالا که در دوران برژنف ، مثل مسکن به بدن رو به موت شوروی کالای مصرفی تزریق می کرد، دیگر قابل تداوم و جوابگو نبود. بازرگانی شوروی با هند به عنوان یکی از طرف های عمده تجاری، به معاوضه مواد اولیه روسی با کالا های مصرفی هندی، سقوط کرده بود. در اواسط دوران اصلاحات 70 در صد در آمد دولت از محل صادرات نفت تامین می شد و کاهش قیمت نفت ضربه سنگینی به برنامه های اصلاحی گورباچف وارد ساخت.
پیامدهای یک سیستم تک حزبی
بلایی که سیستم تک حزبی در طول 7 دهه بر سر جامعه شوروی آورده بود، بسیار وحشتناک بود. این بلا چند بعد اساسی داشت:
اول- حزب کمونیست با حذف بازار و عنصر رقابت از اقتصاد و جایگزینی آن با برنامه های کلان، غیر علمی و بوروکراتیک، موتور اقتصاد را خاموش کرد. اقتصاد شوروی شبیه هواپیمای بی موتوری بود که استالین آنرا به کمک یک جت جنگی به پرواز در آورد و در آسمان رها کرد. این هواپیما دیر یا زود به زمین سقوط می کرد . در غرب بسیاری از ناظران مطمئن بودند که با توجه به فقدان موتور پیش برنده در اقتصاد شوروی و سهم بسیار بالای بودجه نظامی از کل تولید ناخالص ملی، با تداوم مسابقه تسلیحاتی ، شوروی بدون شلیک هیچ گلوله ای از پا در خواهد آمد.
دوم- شوروی از داشتن نهاد های مدنی محروم شد. شورا ها به نهادهائی تشریفاتی ، بی خاصیت و ضمیمه حزب بدل شدند و نهاد هایی که تحت نام خانه های فرهنگ در محلات درست شده بودند، نه نهاد های مستقل مردمی که مراکز تبلیغات حزبی ودر بهترین حالت محل برگزاری جشن های تولد و عروسی بودند و هیچ ربطی به نهاد های مدنی نداشتند. نبود نهاد های مدنی یعنی محرومیت جامعه از انباشت سرمایه اجتماعی! در جامعه شوروی سرمایه اجتماعی مستقل از حکومت تحمل نمی شد و تمام سازمان های اجتماعی به ضمایم حزب بدل شده بودند و نقشی تشریفاتی و توجیه گر وضع موجود را داشتند . شخصیت های ناراضی جز ترک کشورراهی نداشتند و با کیلویی و وجبی نویس شدن نویسندگان و “…الدوله” شدن هنرمندان، سرمایه نمادینی هم نمی توانست پدیدار بشود. ستیز حزب با روشنفکران مستقل، سپهر عمومی را برای عقب مانده ترین افکار ناسیونال- شوونیستی و خرافه پرستی مذهبی که در اعماق جامعه ادامه حیات داده بودند، باز گذاشت تا به محض باز شدن فضا مثل قارچ سربرآورند.
سوم- حزب کمونیست شوروی، جامعه را از اپوزیسیون محروم کرد. محروم کردن یک جامعه از هر نوع اپوزیسیونی بدان معناست که مردم در وقت تنگ هیچ امکانی برای نجات خود و عبور متمدنانه از بحران نداشته باشند. حزب ، جامعه را به نقطه خودکشی رساند.
چهارم- حزب بلشویک، هم در زمان لنین، با اقدام کودتا گرانه اکتبر 1917 و قلع و قمع همه سوسیال دموکرات های منشویک و مخالفان تز آغاز انقلاب سوسیالیستی، در سراشیب تهی شدن از همه موازین مردمی و دموکراتیک قرار گرفت. در زمان استالین، حزب به یک دستگاه بوروکراتیک، فاسد و سرکوبگر استحاله پیدا کرد و این استحاله به مرور تکمیل و تکمیل تر شد تا جائی که در روزهای آخر دوران برژنف، حزبی که رسما بیش از 12 میلیون عضو داشت، 12 کمونیست معتقد هم در صفوف خود نداشت. حزب تشکیلاتی بود فرسوده، بوروکراتیک، فاسد و دیوانسالار که از هیچ پتانسیلی برای رهبری جامعه به سمت اصلاحات برخوردار نبود.
پنجم- استبداد حزبی، با ایجاد دیوارهای آهنین، جامعه شوروی را از ارتباط با جهان محروم کرد و این امر در کنار نبود نهاد های مدنی و اپوزیسیون ودر سایه بیش از دو نسل مغز شویی سیستماتیک، به جای “انسان طراز نوین”، انسان متوهم و “برده طراز حکومت” تربیت کرد و کشور را دچار بحران هویت و پدیده تخریب شخصیت نمود.
ششم- حزب، تحت نام بی مسمای ” اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی” متمرکزترین نظام حکمرانی را پدید آورد که در آن مقامات جمهوری ها عروسک هائی بودند که حتی اجازه صدور برگه اقامت برای متقاضیان را هم نداشتند و برای ساده ترین امور هم می بایست از مسکو دستور بگیرند.
هفتم- حزب با در افتادن با جهان سرمایه داری و پیشرفت در این مسیر تا اعلام آغاز عصر گذار جهانی به کمونیسم، به بزرگترین ماجراجوئی همه تاریخ بشریت دست زد.
گورباچف
وقتی رهبری مستاصل حزب به امید رهایی، گورباچف را پیش انداخت، این سوال پیش روی همه متفکران قرار گرفت که اصلاحات قرار است به اتکای کدام نیروی اجتماعی پیش رانده بشود؟
واقعیت این بود که به جز لایه باریکی از روشنفکران جوان و اصلاح طلب که در رسانه ها حضور نیرومندی داشتند، گورباچف از هیچ پایگاه اجتماعی سازمان یافته ای برخوردار نبود نه جامعه مدنی، نه سرمایه اجتماعی، نه سرمایه نمادین، نه اپوزیسیون، نه جنبش های اجتماعی و نه جناحی در حزب. هیچ و هیچ ! در خارج از فضای روشنفکری مسکو و لنینگراد، فقط برهوت بود و زمین سوخته ای که هفتاد سال استبداد و توتالیتریسم بر جای نهاده بود.
گورباچف از دل حزب و بوسیله گارد قدیم بر کشیده شده بود . او که ابزاری جز حزبی ناکارآمد و فاسد در اختیار نداشت، نه می توانست و احتمالا، نه می خواست که مستقیما به جامعه رجوع کند و برای خود پایگاه قابل اتکایی بسازد. در مواردی هم که از درون جامعه، حرکت هائی مستقل از دولت و حزب به وقوع پیوستند، اصلاح طلبان اطراف گورباچف، نه تنها تمایلی به همراهی از خود نشان ندادند، بلکه به مخالفت و تقابل هم روی آوردند.
جنبش مردم آذربایجان که در فضای بسته فاقد سنن حزبی ومدنی سر بر آورد، به سرعت به سطحی فاشیستی و اعمال نسل کشی علیه ارامنه سقوط کرد. این حرکت در آغاز جنبشی آزادیخواهانه و ضد فساد و اولیگارشی بود و بی تردید، بی مهری اصلاح طلبان مسکو در تبدیل آن به تیول پان ترکیست ها، اسلامگرایان عقب مانده و گرگ تازی عوامل قدرت های منطقه ای و جهانی نقش مهمی داشته است.
کودتا، گورباچف، یلتسین
کودتائی که بوسیله بخشی از رهبران حزب، به شمول رئیس وقت کا. گ. ب، علیه گورباچف انجام شد، نه بوسیله حامیان گورباچف، بلکه به وسیله بخش دیگری از حزب به سرکردگی یلتسین شکست خورد. حضور صد ها هزار نفری مردم مسکو در روز های مقاومت در مقابل کودتا، عمدتا نشانه مخالفت با بازگشت به گذشته بود و نه نشانه حمایت از گورباچف و به همین دلیل هم، گورباچف بعد از شکست کودتا، نه به مثابه یک قهرمان پیروزمند، بلکه به عنوان مردی درمانده و شکست خورده در مقابل باند های عظمت طلب روس به سرکردگی یلتسین به صحنه باز گشت. در جریان کودتا و ضد کودتا، فرش از زیر پای پیشوای اصلاحات کشیده شد و زمینه نهایی برای پایان یافتن اتحاد شوروی هم فراهم گردید.
با اولین نشانه های شل شدن کنترل حزب و دولت و تابیدن نور بر تاریک خانه ها، به روایت محققان حزبی آن زمان ، بیش از سه هزار باند شناخته شده در سراسر شوروی سر بر آوردند. باند هائی که عموما یا تا کا. گ. ب. امتداد می یافتند و یا از آن آغاز می شدند و به مثابه تشعشعات مسموم ستاره ی معدوم دیکتاتوری، تا سالهای سال، بعد از سقوط شوروی هم جامعه روسیه و بقیه کشورهای نوظهور را تحت سیطره خود قرار دادند.
چرا اصلاحات گورباچف به فروپاشی شوروی منجر شد؟
اصلاحات گورباچف فرجام دیگری جز فروپاشی شوروی نمی توانست داشته باشد. گورباچف هیچ برنامه جامعی نداشت و آن جامعه فاقد سرمایه های اجتماعی، در غیاب اراده ای برای بسیج مردم، زمین شوره زاری بود که سنبلی در آن سبز نمی شد. اما آیا راه دیگری برای بقای اتحاد شوروی وجود داشت؟ آیا شوروی می توانست به راه چین برود؟ آیا مسیر آندروپف – مبارزه با فساد، پاکسازی حزب و بازسازی اقتصاد با مشت آهنین و به اتکای حزب نوسازی شده- مسیر عبور از بحران بود؟ این ها سوالاتی بی جوابند که بر ” اگر” ها استوارند. هر دوی این پروژه ها ، بر فرض در دستور قرار گرفتن، نیازمند حد معینی از همراهی از سوی جهان غرب بودند. آیا در غرب کسی حاضربود از سقوط رقیبی که تضاد اساسی جهان را ” تضاد اردوگاه امپریالیسم و اردوگاه سوسیالیسم” تعریف کرده بود و نابودی غرب را در دستور کارش داشت، جلوگیری کند؟
خشت اول اتحاد شوروی به دست لنین و یارانش کج گذاشته شد و این دیوار تا ثریا کج رفت. لنین با تردستی های سیاسی که به زعم ما لنینیست های آن زمان، تکامل خلاقانه مارکسیسم پنداشته می شد، تزهای اساسی مارکس در زمینه ساختمان سوسیالیسم را -که خود نیز به اندازه کافی اتوپیستی بودند- با تزهائی نظیر پوسیدگی امپریالیسم، حلقه ضعیف و امکان استقرار سوسیالیسم در کشوری تنها و عقب مانده، به شدت عوامانه و اراده گرایانه کرد و با ترکیب “حق تعیین سرنوشت ملل” با “همبستگی پرولتری” که عملا وجود خارجی نداشت، احیا و گسترش امپراطوری تزاری را ممکن کرد. لنین در ظهور و سقوط شوروی نقش بی همتائی داشت و 70 سال دوام بنای کج پی ریزی شده بوسیله او و یارانش را باید به عجایب هفتگانه جهان افزود!
بعد از جلسه دسامبر 1991 با شرکت شماری از سران دول عضو اتحاد شوروی و اعلام انحلال کشور، یلتسین به رئیس مافیای روسیه، علی یف به دیکتاتور ناسیونالیست و تیولدار آذربایجان، کریمف به خان ازبکستان و نیازف به حاکم مادام العمر و مطلق العنان ترکمنستان بدل شدند . شگفت انگیز نیست، اما عبرت آموز است که این آقایان تا روز انحلال شوروی، اعضای دفتر سیاسی یا کمیته مرکزی حزب کمونیست بوده اند و واژه ” تاواریش” هرگز از دهان شان جدا نمی شد!