دوستی که لطف کرد و از من برای همکاری با این شمارۀ نشریۀ میهن دعوت به عمل آورد، نامه ای نیز همراه دعوتش فرستاد که حاوی مضامین پیشنهادی در بارۀ انقلاب اسلامی بود. همۀ آنها جذاب می نمود، ولی در عین حال نظراتی که من در باره شان داشتم بسیار روشن و بارها به طرق مختلف منتشر شده بود. فرضاً روشن است که انقلاب قبلی را برای ایران مضر میدانم، یا طرفدار این هستم که انقلاب دیگری با بازگشت به ارزشهای لیبرال مشروطیت، باید حاصل این انقلاب فاشیستی را جارو کند. این هم که اصلاح طلبی را کاری بی عاقبت می دانم، باز بر همه روشن است. عقیده ام در بارۀ مسئلۀ اجتناب ناپذیر بودن یا نبودن انقلاب هم معلوم است. چون بشر را آزاد می دانم، به سیر جبری تاریخ اعتقادی ندارم. پس تصمیم گرفتم راجع به این بنویسم که اصلاً اجتناب ناپذیر بودن انقلاب یعنی چه که کار از حد تکرار نظر و عقیده فراتر برود و مختصری ورزش فکری هم باشد. به خصوص که مبحث معرفت شناسی تاریخی اصولاً موضوع مطلوبی است.
عبارت مبهم
وقتی ما این سؤال را طرح می کنیم که انقلاب اجتناب ناپذیر بود یا نه، تصور می کنیم و احتمالاً مخاطبان مان نیز تصور می کنند که سؤال روشن است و در بارۀ محتوای آن ابهامی در کار نیست. در صورتی که این طور نیست. اجتناب ناپذیر خواندن انقلاب، به خودی خود عبارت مبهمی است. هر دو بخش عبارت دچار ابهام است، هم مسئلۀ انقلاب و هم اجتناب ناپذیری. اولی ساده است و به آسانی قابل حل، ولی دومی محتاج تعمق است.
اول نکته ای که باید روشن کرد، این است که آیا وقوع انقلاب در ایران مورد نظر ماست، سیری که انقلاب اسلامی پیدا کرده را مد نظر داریم، یا اینکه نتیجۀ کار، یعنی برآمدن نظام اسلامی را انقلاب می خوانیم؟ هر سۀ اینها را که با هم مرتبط است، می توان به حق «انقلاب» نامید و سؤالات و نظراتی در باره شان مطرح نمود، فقط باید معلوم کرد که کدام یک مورد نظر ماست. ارتباط منطقی این سه، دلیل مخلوط کردن شان در توضیح تاریخی نمی شود.
اگر بخواهیم نفس وقوع انقلاب علیه استبداد حاکم بر ایران را اجتناب ناپذیر بشماریم، حرفمان در این حد خواهد بود که مردم اصولاً خواهان استبداد نیستند و دوست ندارند که کسی از بالا، با تحکم و با نادیده گرفتن حقوق و با هتک حرمتشان بر آنها حکم براند. بسیار خوب!
سیر انقلاب را نیز می توان اجتناب ناپذیر شمرد و چنین ادعا کرد که با شروع کار و با در نظر گرفتن موقعیت جامعۀ ایران و توانایی نیروهای سیاسی، داستان نمی توانسته سیری به غیر از آنچه که دیدیم، بگیرد. در این حالت، مسلط شدن نیروهای اسلامی را که در طول انقلاب واقع گشت، اجتناب ناپذیر شمرده ایم. این گفتار نیز که بارها شنیده ایم، مدعیانی دارد که الزاماً همگی در گروه طرفداران اسلامگرایی جا ندارند.
نتیجۀ انقلاب، یعنی برپایی نظام اسلامی را نیز می توان اجتناب ناپذیر شمرد. در اینجا گفتار به حد اعلی خلاصه می شود چون فقط یک نقطه را مد نظر دارد. ولی در عین حال، این نقطه منتج از سیر وقایعی است که باید کلش توضیح داده شود. نمی توان فقط گفت که این امر اجتناب ناپذیر بوده است، چنانکه مثلاً برخی از کسروی نقل می کنند که گفته ایران یک حکومت به ملا ها بدهکار بوده است و سخنی طعنه آمیز را طوری عرضه می کنند که گویی در مقام پیشبینی بیان گشته است!
و اما اجتناب ناپذیری؛
عبارت «اجتناب ناپذیر» که معمولاً برای القای مفهوم جبری بودن یک واقعه به کار می رود و ظاهراً از سوی دبیران نشریه هم در همین معنا به کار رفته، عبارت روشنی برای تعیین تکلیف یک واقعۀ تاریخی نیست. روشن نیست، چون چنان که خواهیم دید، اعتبارش متغیر است و بر خلاف آنچه که معمولاً تصور می شود، تکلیف جبری بودن یا نبودن واقعه را روشن نمی کند. این امر به هیچ وجه به معنای بی فایده بودنش نیست، این مفهوم، بر عکس بسیار مفید است و مناسب تحلیل تاریخی، منتها به شرطی که در چارچوب مفهومی درست قرار بگیرد که ربطی به جبری شمردن امور ندارد. پایین تر خواهیم دید چگونه.
در هنگام ترتیب گفتار تاریخی، انتخاب اصلی، انتخاب بین فرض گرفتن جبر تاریخی و حتمی شمردن امور است، یا آزادی بشر. تصادفی شمردن صرف وقایع تاریخی را از فهرست خارج میکنم، چون معنا داشتن تاریخ را از بن انکار می کند و هر توضیحی را بیهوده می شمارد. بین دو انتخاب اصلی، گزینۀ میانگین نداریم و کوشش در راه سر هم کردنش بی حاصل است. قبل از رسیدن به مقایسۀ دو گزینه، ببینیم که چرا گاه تمایل به برداشت جبری داریم و آن را در چه قالب هایی می ریزیم. چون ظاهراً، برخوردن به این تمایل است که دبیران نشریه را به طرح سؤالی واداشته که نقطۀ شروع مقالۀ من شده است.
گرایش به جبری شمردن انقلاب از چه برمی خیزد؟
تحلیل آمیخته به جبر از انقلاب، برای همۀ ما آشناست و بیان آن را به اشکال مختلف و از سوی افراد مختلف ـ معمولاً به صورت آماتوری ـ شنیده و خوانده ایم. تصور نمی کنم که ایرانیان در علاقه به این مضمون و استفاده از آن، در میان دیگر ملل استثنأ به حساب بیایند. وقایع بزرگ تاریخی، همه در معرض این گونه برداشت ها قرار دارد. حتی تصور نمی کنم که دلایلی که مردم را به سوی آنها می کشاند، در موارد مختلف و در فرهنگ های گوناگون چندان متفاوت باشد.
یکی از معمول ترین دلایلی که باعث می شود انقلاب اسلامی امروز در نظر ما امری محتوم جلوه کند، فاصلۀ زمانی است که با آن پیدا کرده ایم. واقعه ای که «سرد» شد، راحت تر به نظر جبری می آید. واقعه ای که با تمام عظمتش، مدتهاست که افق شناخت و تحلیل موقعیت امروز ما را شکل داده است و البته تغییری در آن متصور نیست، به راحتی می تواند در نظرمان زادۀ جبر جلوه کند. وقتی این همه سال است که بر سر جای خود هست و تا ابد هم خواهد ماند، حالتی پیدا می کند که گویی از اول مقدر بوده که در اینجا قرار بگیرد. می دانیم که گذشته تغییر پذیر نیست، در اینجا گویی این تغییر ناپذیری گذشته، عطف به ماسبق می شود و نه فقط نتیجۀ کار که سیر وقوعش را هم شامل می گردد.
بخشی از این سرد شدن مربوط است به خوابیدن شور و هیجانی که در طول انقلاب همه را فرا گرفته بود، هیجانی که از احساس شراکت در رقم زدن تاریخ و ساختن آینده برمی خاست. ولی از یک سو، هر روز از شمار کسانی که انقلاب اسلامی را زیسته اند، کم می شود و از سوی دیگر، با گذشت زمان، آنهایی که شاهد این واقعۀ عظیم بوده اند، هیجان و امید به آینده را که در روزهای انقلاب نشان می دادند، از یاد می برند. گذشته از کسان معدودی که اعتقاد مطلق به بروز واقعه ای دارند، باقی مردم تا در دل واقعه هستند، به حتمی نبودن عاقبت آن، آگاه و حتی نگرانش هستند. ولی وقتی کاری تمام شد و به انجام تاریخیش رسید، این احساس نامعین بودن و نگرانی از این نامعین بودن عاقبت کار که بازیگران را در طول واقعه همراهی کرده است، موضوعیت خود را از دست می دهد، آنچه شده، شده و بازی تمام است. جبری شمردن نتیجۀ کار، ظاهر نوعی تحلیل سرد و عالمانه به خود می گیرد که احساسات تند و گذرا و خلاصه هر برداشت ذهنی و آنی از واقعه را پس می راند تا ـ به ادعای طرفدارنش ـ تحلیلی عینی را به جایش بنشاند: تا واقعه به انجام خود نرسیده بود، تصورات و خیالاتی داشتیم که حال معلوم شده که بیجا بوده.
آنهایی که واقعه ای را می زیند، شاهد جزئیات آن نیز هستند. این امر باعث می گردد تا آنچه را که می توان نامعین بودن واقعه نامید، از نزدیک شاهد باشند و حس کنند. دیدن اینکه چگونه این یا آن اتفاق گاه به کلی غیر مترقبه، در سیر کلی حوادث تأثیر گذاشته است و اینکه چطور یکی از امکانات از قوه به فعل آمده، بدون اینکه اساساً محتمل تر از باقی بوده یا نموده باشد، قبول جبر تاریخی را برای مان سخت می کند. ولی با گذشت زمان، همه دیده ها را به فراموشی می سپارند و آنهایی هم که با واقعه، از طریق روایات معمول، ارتباط برقرار می کنند، همیشه در آنها انعکاس نامعین بودن عاقبت حوادث را نمی یابند. گفتار تاریخی، چه روایی و چه تحلیلی، همیشه جای کافی به نامعین بودن وقایع نمی دهد. شاید این را بتوان گرایش ساختاری این نوع گفتار به شمار آورد. گفتار تاریخی، چنانکه باید، همیشه و در درجۀ اول به آنچه می پردازد که واقع شده و کمتر پیش می آید که فضایی برای آنچه که می توانسته واقع گردد، باز بگذارد ـ حتی اگر این کار برای توضیح واقعه لازم و اساسی باشد. می خواهیم ببینیم چه شد و تاریخش را می خوانیم. همه دنبال درک چرایی نیستیم و اگر هم باشیم، به آسانی نمی یابیم.
در حقیقت، یکی از جذابیت های عمدۀ جبری شمردن امور، همین برداشتن بار توضیح است از دوش ما. آنچه که جبری است حاجت به توضیح ندارد و هنگامی که خود را از توضیح عاجز می بینیم، به راحتی می توانیم به گفتارهایی که واقعه ای را جبری، منتج از مکانیسم های تاریخ یا تقدیر یا مشیت الهی می شمرند، دل ببندیم، یا لاقل با ارفاق و چشم بستن بر نقاط ضعف شان، آنها را بپذیریم و جلوتر نرویم.
عظمت واقعه نیز گاه به نوبۀ خود موجب محتوم شمردن آن می شود. مردم بسا اوقات تمایل دارند تا وقایع بزرگ را، صرفاً به دلیل ابعاد تاریخی شان، حتمی بشمارند. تصادف مربوط است به امور خرد، نه کلان. تصادف در سه راه شاه ممکن است روی دهد، در بزرگراه تاریخ، خیر.
برخی در جستجوی نوعی اطمینان خاطر، به سوی حتمی شمردن وقایع، لااقل مهم ترین آنها، گام برمی دارند. نامعلوم بودن آینده، اصولاً با احساس نا امنی همنشین است. ما مایلیم از آینده تا حد امکان خبر و احتمالاً اطمینان داشته باشیم تا بتوانیم با خاطر آسوده به حیات خود ادامه دهیم. حتمیت گذشته، نشانه و ضامن حتمی بودن آینده نیز هست. فکر اینکه تاریخ از منطق و در نهایت برنامه ای مفهوم و معین تبعیت می کند، به ما نوعی آسودگی می دهد. البته این آسودگی به قیمت کنار گذاشتن مفهوم آزادی به دست می آید. شاید برخی به اینکه چه می دهند و چه می گیرند، آگاهی نداشته باشند، ولی به هر صورت اگر هم داشته باشند، خیلی عجیب نخواهد بود. کافیست نگاه کنیم که چه تعداد از مردم به تاخت زدن آزادی خود با وعدۀ امنیت و رفاه، تن می دهند.
وقتی خود را در تعیین سیر حوادث ناتوان می بینیم، تمایل به جبری شمردن آنها در ما قوت می گیرد. ناکامی را می توان به طرق مختلف تحلیل کرد. اگر عاقبت غیر از آن شده که ما و شمار بسیار بزرگی از بازیگران واقعه، طالب بوده ایم، پس لابد نیرویی برتر در کار بوده است که این همه را باطل کرده. مشیت الهی که نامزد قدیمی توضیح است، جبر تاریخی هم جایگزین تقدس زدایی شدۀ آن است و در دسترس همه. ما بسا اوقات آزادی را به تحصیل نتیجۀ مطلوب اعمال مان می سنجیم و هر جا به هدف خود نرسیدیم، در آزاد بودن خود شک می کنیم و دنبال عامل توضیحی میگردیم. جبر، دم دستی ترین عامل است. البته تصادف هم هست، ولی همیشه به اندازه ُ جبر رضایت بخش نیست.
عامل آخر که حتماً کم اهمیت ترین نیست، این است که جبری بودن واقعه، بار مسئولیت را از دوش ما و در حقیقت همه، برمی دارد. واقعۀ محتوم مسئولی ندارد، لااقل در بین آدمیان. شاید این یکی از دلایلی باشد که باعث می گردد تا فرض جبری بودن انقلاب از سوی افرادی عرضه گردد که با آن همگامی داشته اند و حالا دلیلی برای توجیه رفتار گذشته شان نمی یابند. یادآوری کنم که اتخاذ این موضع، به طور ضمنی حاوی نوعی اعتراف به نامطلوب بودن واقعه نیز هست که همیشه به آن توجه کافی نمی شود. معمولاً کسی نمی کوشد تا مسئولیت واقعه ای مبارک را از دوش خود بردارد.
تئوری های وصله پینه ای
گرایش به جبری شمردن این یا آن امر، در عین تمایل نداشتن به جبری شمردن کل تاریخ، گاه ما را به سوی وصله پینه های تئوریک سوق می دهد.
برخی که بالاترهم به آنها اشاره شد، مسئلۀ اجتناب ناپذیر بودن را به صورت دو مرحله ای در نظر می آورند، یکی کلان و دیگری خرد. جبر را در سطح کلان اصل می گیرند و آزادی را در سطح خرد. خیال اینکه در سطح وسیع و کلی تاریخ، حساب و کتابی هست، ولی در جزء تصادف ممکن است. این سخن تعبیر نادرستی از تجربۀ حیات روزمرۀ ماست. ما طی زندگانی، به گستره و محدودیت های اختیار خود، آگاه می گردیم و گاه آنچه را که از حوزۀ اختیار خود بیرون می بینیم، به حساب جبر می گذاریم، که نادرست است. تاریخ را نمی توان به این ترتیب، به دو سطح خرد و کلان تقسیم کرد و چنین فرض کرد که حساب تحول این دو از هم جداست و هر کدام منطق معینی را دنبال می کند. آنچه کلان نامیده می شود، در اصل از همین قطعات خرد تشکیل شده و ماهیت جداگانه ای ندارد. واقعۀ کلان، مجموعه ای است از وقایع خرد.
آنچه آزادی می نامیم، فقط امکان عمل کردن است به ارادۀ خودمان و هیچ تضمینی در باب نتیجه را شامل نمی گردد. از آنجا که ما از قدرت مطلق برخوردار نیستیم، هیچگاه نمی توانیم رسیدن به هدفی را که تعقیب می کنیم، از پیش تضمین شده بدانیم و نرسیدن به آن را نشانۀ نبود آزادی بشمریم. ناتوانی ما در رسیدن به خواسته های مان، مدرک جبری بودن تاریخ نمی شود. به عنوان مثال، بسیاری از اتفاقات برآیندی است از اعمال مردمان پرشمار و حاصلش از در هم آمیختن کوشش های آنان منتج شده است. هیچ یک از کسانی که در این فرآیند وسیع شرکت داشته، قادر نبوده به تنهایی سیر آن را تعیین نماید. اگر کار به نتیجۀ دلخواه یکی یا حتی همه، نرسیده باشد، نمی توان به پای جبر تاریخش نوشت. بهترین مثال این نوع وقایع، حرکتهای انقلابی است و انقلاب ایران مثال بسیار خوبی از این امر.
این را هم نمی توان فرض کرد که در تاریخ، بخشی، فرضاً اقتصاد یا مذهب یا… تابع جبر است و باقی نیست. اگر فقط بخشی از تاریخ را تابع جبر بدانیم، حال چه قادر به اثبات این امر باشیم و چه نه، به هیچوجه نمی توانیم از آن نتیجه بگیریم که کل تاریخ تابع جبر است. به این دلیل که یک رشته پیوند علت و معلولی، در محیطی که باقی اش تابع این نوع رابطه نیست، قادر به تعیین تکلیف کل تاریخ نیست. حتی اگر در یک نقطۀ تاریخ جایی برای تصادف یا آزادی باشد، کل تاریخ، به عنوان مجموعه ای واحد، از تبعیت جبر خارج می شود.
این فرض نیز ممکن است که همۀ رشته های فعالیت انسان را، هرکدام به ترتیب و با منطق خود، تابع جبر بشماریم. ولی از این هم نمیتوان نتیجه گرفت که کل تاریخ تابع جبر است. برای اینکه تاریخ تابع جبر باشد، باید کل آن تابع یک رشتۀ واحد علت و معلول باشد، نه رشته های گوناگون. در غیر این صورت، تلاقی رشته علتهای مختلف، بر اساس تصادف انجام خواهد گرفت و تاریخ از حیطۀ جبر بیرون خواهد رفت.
خلاصه کنم. جبری شمردن تاریخ، شاید از بابت رضایتی که از هر جهت برای ما فراهم می آورد، کار آسانی بنماید، ولی از بابت تئوریک فرضی است بسیار مشخص و معین و چارچوب بسیار محکم و انعطاف ناپذیری دارد. قبول این فرض نمی تواند فقط به ابراز آن ختم شود و اگر برخی چنین بکنند، در حقیقت حرف مهمی نزده اند و چیزی نگفته اند که سزاوار توجه باشد. اعتبار این سخن فقط با ادعای این اثبات شدنی نیست که آنچه واقع شده، تابع جبر بوده است. آنچه واقع شده، هم می تواند به جبر محول شود و هم به آزادی. اینکه نتیجۀ کار معین است و تغییری در آن متصور نیست، برای اثبات جبری بودنش کفایت نمی کند. در باب گذشته باید بتوان رابطۀ وقایع را بر اساس ارتباط علت و معلول تفسیر کرد و نشان داد که چرا این رابطه یکجانبه بوده و فقط در یک جهت، یعنی همین جهتی که واقع شده، می توانسته حرکت بکند و نه هیچ جهت دیگر. یعنی آزادی که از صحنۀ توضیح حذف شده، به جای خود، باید امکان بروز تصادف را هم از گردونه بیرون کرد و به طور مستدل این کار را کرد.
ولی این تازه بخش آسان کار است. فرض اساسی ممکن شدن آنچه که علم تاریخ می نامند، یا به عبارت ساده تر، شرط ممکن شدن توضیح عقلانی تاریخ، همگن بودن بافتار تاریخ است. یعنی نمی توان گفت تاریخ پدیده ای است که تا یک جایی، مثلاً تا نقطه ای که ما ایستاده ایم و از آن صحبت میکنیم، تابع جبر بوده و از جایی به بعد دیگر نیست و خلاصه بعضی مواقع این طور است و بعضی مواقع طور دیگر. یعنی اینکه اگر مدعی جبر هستیم، فقط نمی توانیم به توضیح گذشته در قالب مفهوم جبر، اکتفا کنیم و باید از عهدۀ توضیح آینده، یا به عبارت دیگر پیش بینی آینده هم بربیاییم. طبعاً اینجاست که مشکل اساسی کار پدیدار می شود و محدودیت اصلی گفتار جبر مدار بر ملا می گردد. اگر تحت هر عنوان و به هر شکل، وقوع انقلاب اسلامی را امری جبری بشماریم، باید بتوانیم تحولات آیندۀ سیاسی ایران را نیز به همین قاطعیت معلوم سازیم. شاهدیم که معمولاً کسی در این راه گام نمی گذارد و اگر هم خطر بکند، وقایع به سرعت مدعایش را تکذیب می کنند.
اجتناب ناپذیر بودن
حال بیاییم بر سر اینکه اگر بخواهیم انقلاب را اجتناب ناپذیر بخوانیم، به چه معنا می توانیم چنین ادعایی بکنیم. همین جا بگویم که از دیدگاه معرفت شناسی، واقعه ای به گستردگی انقلاب ماهیتاً فرقی با دیگر وقایع ندارد. انقلاب هم، حال هر تعریفی برای آن قائل گردیم، فرضاً شروع اعتراضات، رهبری خمینی یا تأسیس نظام اسلامی یا… با همان روش توضیح داده می شود که هر واقعۀ دیگر.
توضیح تاریخی همیشه از واقعه به عقب حرکت می کند. در این سیر، یکایک نقاطی را که وقایع می توانسته در آنها راهی غیر از آنچه که رفته، برود، از نظر می گذرانیم. اینها هر کدام مثل سوزن های خط آهن است. هر بار می سنجیم که سیر وقایع چه خطوطی را می توانسته دنبال کند و می کوشیم روشن کنیم که در نهایت به چه دلیل آنی را که واقع شده دنبال کرده است. اضافه کنم که هر چه واقعه عظیم تر و پیچیده تر می شود، شمار این رشته ها فزونی می گیرد. بسیار کم پیش می آید که برای توضیح امری، فقط با یک رشته سر و کار داشته باشیم. در نهایت، مجموعۀ این روند، گفتاری را می سازد که توضیح واقعۀ نهایی است. طبعاً انتخاب رشته ها و گره گاه ها و سبک سنگین کردن میزان محتمل بودن هر یک از راه هایی که در پیش سیر وقایع گشوده بود ـ به ناچار ـ مقداری تابع گزینه ها و ارزیابی های ذهنی مورخ است و در روایت های گوناگونی که به ما عرضه می گردد، یکی نیست، ولی در جمع مجموعه ای را می سازد که گفتار تاریخی مربوط به تحلیل یک واقعه را شامل می گردد. توضیح واقعه، انتخاب و در ارتباط گذاشتن عواملی است که سیر تاریخ را تعیین کرده است. این عوامل می تواند از همه جنس باشد، سیاست، اقتصادی، روانشناسی، طبیعی و… مورخ آنهایی را وارد گفتار می کند که لازم و بجا می شمرد.
نکته در این است که معمولاً هر چه عقب تر می رویم، از احتمال وقوع واقعۀ نهایی کاسته می گردد و در نهایت به جایی می رسیم که این احتمال تقریباً به صفر می رسد، یا در حدی قرار می گیرد که از هزاران واقعۀ دیگر قابل تمایز و لایق توجه نیست. هر واقعه ای را نقطۀ شروع سیر انقلاب بشمریم، وقتی از آن عقبتر رفتیم، توضیح بی موضوع خواهد شد. در جهت عکس، احتمال آن واقعه ای که انقلاب می نامیم، با هر قدمی که به جلو برمی داریم و ما را به پایان آن سکانس تاریخی که انتخاب کرده ایم، نزدیکتر می کند، معمولاً بیشتر می شود. گفتم معمولاً، چون همیشه این طور نیست. سیر زمان فقط به طور یکدست در جهت کم یا زیاد شدن احتمال وقوع یک امر، عمل نمی کند، رفت و برگشت هم در کار هست و حتی می توان گفت که امریست رایج.
اجتناب پذیری و اجتناب ناپذیری، دو کفۀ ترازوی کم و زیاد شدن احتمال وقوع امر است. در صورتی می توان به معنای دقیق و اخص از اجتناب ناپذیری صحبت کرد که خط سیر، دیگر سوزنی بر سر راه نداشته باشد و گزینه ها به یکی محدود گردد و وقتی می توان با قاطعیت گفت که بیش از یک گزینه وجود ندارد که دیگر گزینه ها همگی قاطعاً حذف شده باشد، یعنی در آن موقعی که گزینۀ واحد تحقق یافته باشد. سیر حذف شدن دیگر گزینه ها و باقی ماندن یکی، فرآیندی واحد است که می توان از دو دیدگاه (حذف یا باقی ماندن) توصیفش کرد. خلاصه اینکه تنها چیزی را می توان به معنای اخص و با قاطعیت، حتمی خواند که واقع شده باشد و جزو گذشته شده باشد. تا به آنجا نرسیده ایم، در میدان کم یا بیش شدن احتمال وقوع امور، قرار داریم. اجتناب پذیری و اجتناب ناپذیری، مانند دوکفۀ ترازو به هم وابسته است، آنچه از یکی کم شود به دیگری افزوده می گردد. تعادل این دو ثابت نیست و با سیر حوادث تغییر می کند. از این دیدگاه، امری واحد می تواند کم یا بیش اجتناب پذیر شمرده شود، بستگی دارد که در کدام نقطۀ زمان ارزیابی اش کنیم.
در سنجش وقایع تاریخی، توجه به سیر زمان، اساسی است. وقتی سیر به آخر رسید و واقعه تحقق یافت، می توان حتمی اش خواند، نه زودتر. نه به این دلیل که از ابتدا چنین بوده، به این دلیل که در طول زمان چنین شده. این خاصیت مترادف به فعل آمدن آن است. در صحنۀ تاریخ، امری که بالقوه است و به فعل نیامده، اجتناب ناپذیر نیست. اجتناب ناپذیر شدن با اجتناب ناپذیر بودن، فرق می کند. اجتناب ناپذیر بودن، یعنی این خاصیت حتی قبل از وقوعش در واقعه بوده است. این سخن فقط از دیدگاه جبر مداری تاریخی قابل عرضه است، البته به شرط قبول محدودیت های این بینش که بالاتر به آن پرداختیم. در بین وقایع تاریخی، هیچ چیز به خودی خود اجتناب ناپذیر نیست. وقتی آزادی را پایه قرار می دهیم، درجات احتمال را می سنجیم تا جایی که احتمال تبدیل به یقین بشود. فکر اجتناب ناپذیر بودن، ریشه در اصل شمردن رابطۀ علت و معلول دارد. در چنین حالتی، تمامی تحولات آیندۀ یک مجموعه، در نقطۀ شروع آن نهفته است و هر مرحله از آن، از ابتدا اجتناب ناپذیر هست، اجتناب ناپذیر شدنی در کار نیست و سیر زمان هم نقشی در شکل دادن به وقایع بازی نمی کند، فقط صحنۀ عرضۀ آنها می گردد.
واقعه وقتی حتم می شود که واقع شده باشد. هر چه از نقطۀ وقوع انقلابی که واقع گشته، حال هر معنایی در دل کلمۀ انقلاب بگذاریم، عقبتر برویم از حتمیت آن کاسته می گردد. مورخی که این را نبیند، چشم خود را بر توضیح واقعه بسته است و فقط می تواند وقایع منتهی به انقلاب را بنگارد، چنان که بسیاری می کنند، چه در بین مردم عادی و چه اهل تحقیق. اما وقایع نگاری با تحلیل تاریخی فرق دارد. دیدگاه های مبتنی بر جبر یا تصادف است که می تواند به وقایع نگاری قانع گردد. گیریم اولی ملزم است تا برای حتمیتی که فرض میگیرد، دلیل عرضه کند که یا صورت قانونی دارد یا مشیت الهی. ولی دومی اصلاً به چیزی ملزم نیست. در مقابل، بینش تاریخی، در هیچ حال، نمی تواند به وقایع نگاری اکتفا کند.
در آخر فقط این نکته را یادآوری کنم که نظر از عمل جدا نیست و آنچه گفته شد، فقط مربوط به تحلیل گذشته نیست و پی ریزی آینده را نیز شامل می گردد. فرض جبر تاریخی، به هر دردی بخورد، به درد مبارزه نمی خورد چون همۀ طرح اندازی های ما را بی موضوع می شمارد. سیر حتمی شدن نقشی که برای آیندۀ ایران در افکنده ایم، تابع اراده و عمل ماست که باید متوجه به هدف باشد. در این راه، نقش تصادف و عوامل دیگری را که قابل پیش بینی نیست، نمی توان انکار کرد، ولی اینها درست به همین دلیل که قابل پیش بینی نیست، در طرح جای مشخصی ندارد.
آنچه را می توان بلوغ تاریخی (و سیاسی) خواند، آگاهی به آزادی، به محدودیت های آن و چند و چون استفادۀ درست از آن است، همراه با قبول مسئولیتی که از بازی در این میدان برمی خیزد.