روتافتن از براندازی

رامین کامران

مبارزه برای تغییر وضعیت در ایران صورت مسئلهُ بسیار روشنی دارد و برای حل آن از بابت نظری، باید به چند سؤال ساده پاسخ داد.

اول این که از اوضاع فعلی مملکت راضی هستیم یا نه؟

 به تصور من، جواب اکثریت مردم منفی است و حکومت هم با جلوگیری از آزادی بیان و بسیاری آزادی های دیگر، نشان می دهد که برداشت مشابهی از اوضاع دارد.

دوم این که چه تصویری از وضعیت مطلوب مملکت در نظر داریم و به سوی چه می خواهیم برویم؟

تصور می کنم که بر سر پاسخ این سؤال، بین ناراضیان، کمابیش اتفاق نظر وجود داشته باشد. تا آنجا که به نظر می آید، این ها آزادی و عدالت می خواهند. آزادی را مترادف دمکراسی می دانند و عدالت را در حرمت به حقوق بشر می جویند.

سوم اینکه آیا خواست ما با عملکرد فعلی نظام تأمین می شود؟

تا این جا هم تصور نمیکنم اختلاف نظر عمده ای موجود باشد. همهُ ناراضیان می گویند که نه و خواستار تغییرند.

چهارم اینکه تغییر چه چیز؟ همین قانون اساسی را نگاه می داریم و در آن تغییرات مطلوب را ایجاد می کنیم، یا این که از اصل و بنیاد قانون نوینی می نویسیم؟

 در این جاست که طبعاً سخن از انتخاب بین اصلاح نظام حاضر یا جایگزین کردن آن با نظامی دیگر در میان می آید و تفاوت نظرها بارز می شود. در این جا می توان صحبت از انتخاب بین انقلاب و اصلاح کرد. اصلاح یعنی ایجاد تغییر در چارچوبی معین که به خودش دست نمی خورد و انقلاب یعنی تغییر این چارچوب. این دو به تناسب هم تعریف می شود و به اعتبار موقعیت تاریخی برگزیده می شود نه به شکل انتزاعی و مجزای از یکدیگر. قانون اساسی که سند هویت نظام است، حکم چارچوبی را دارد که باید تکلیفش را معین نمود و معلوم کرد که ماندنی است یا نه.

راه حل

من طرفدار راه حل دوم هستم؛ چون نظام اسلامی را اصلاح ناپذیر می دانم. مانع اصلی این کار  قانون اساسی این نظام است که  سند هویت اوست. این قانون نه فقط اسطقس محکمی دارد که به قصد حفاظت از استبداد روحانیت در برابر بیان ارادهُ آزاد مردم، طرح شده است؛ بلکه حتی اگر بخواهیم تمامی محتوایش را هم تغییر بدیم و فقط اسمش را نگه داریم، باز مانع رسیدن به هدف مان خواهد شد. عنوان «قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران» باز ما را وادار خواهد کرد تا برای این صفت «اسلامی»، در محتوای قانون هم ما به ازایی بیابیم و به ترتیبی به مذهب ارتباطش بدهیم که خود نفی کنندهُ آزادی خواهد بود ـ هم  برای مسلمانان و هم غیرمسلمانان که از همین جا در حاشیهُ نظام قرار خواهند گرفت.

به اعتقاد من، باید نظام سیاسی ایران را عوض کرد و نظام فعلی را با نظامی دمکراتیک (یعنی متکی به شراکت برابر مردم ایران در حق حاکمیت)، لیبرال (یعنی از همان نوعی که در مغرب زمین می بینیم، نه اسلامی یا خلقی یا قومی و …) و لاییک (یعنی با جدا کردن دین از سیاست که شرط برقراری برابری است و آزادی عمل کردن منطق سیاست)، جایگزین نمود.

 خلاصه باید از اصل و اساس، قانون اساسی جدیدی برای ایران نوشت. تغییر نظام سیاسی هم در هر کجا و به هر ترتیب که انجام بپذیرد، تغییری انقلابی است، زیرا وسیع ترین چارچوب حیات جمعی مردمان یک کشور را از بن و بنیاد زیر و رو می کند. حال چه با آرامش انجام پذیرد و چه با خشونت.

اگر معتقدم که باید به راه براندازی رفت، به این دلیل است که نمی باید دل به قضا و قدر داد. باید اراده  ونیرو را برای رسیدن به هدف بسیج نمود. هر نظام سیاسی برای دوام آوردن طراحی شده است و نمی توان توقع داشت که خودش در برگ ریزان پاییز از درخت بیفتد. یا خودمان برای خودمان تصمیم می گیریم یا دیگران زحمت این کار را خواهند کشید و البته از ثمرات آن نیز برخوردار خواهند شد.

دلایل روتافتن

به تصورمن، مشکل اصلی بخش بزرگی از ایرانیانی که به هر شکل و هر نوع و در هر درجه ای، مخالف وضعیت موجود هستند، این است که در عین دیدن صورت مسئله و گاه در عین آگاهی به راه حل روشن آن، تمامی کوشش خودرا به کار می بندند تا از پذیرفتن این حقیقت ساده روبرتابند. مقدار بسیار زیادی از نوشته هایی که می خوانیم و سخنانی که می شنویم ، همه در این جهت سیر می کند و بیش از آنکه متوجه به اثبات چیزی باشد، معطوف است به نفی براندازی و به هر صورت سپردنش به دست فراموشی. یکی از نشانه های این وضعیت، عرضه و رواج نسبی اصطلاح مضحک و مبهم «انحلال طلبی» است که مناسب شرکت های تجاری است نه نظام سیاسی.

البته باید پذیرفت که دلایلی که در مخالفت با براندازی عرضه می شود، نه خیالی است و نه بی پایه. اول از همه این است که مردم نمی خواهند برای ایجاد تغییرات مطلوب هزینه بپردازند، یا لاقل مایلند که این هزینه هر چه کمتر باشد. براندازی و انقلاب را مترادف خشونت و هرج و مرج می شمرند. خشونت را نمی پسندند و مایلند تا هر چه کمتر به کار گرفته شود یا اصلاً از صحنه غایب باشد. بر هم ریختن نظم اجتماعی را نامطلوب و خطرناک می دانند. اضافه بر این ها، آگاهند که نیروهای خارجی در کمین برای سؤاستفاده از موقعیت هستند تا ضربه ای به ایران بزنند. این نکته نیز وجود دارد که در برابر حکومت احساس ضعف می کنند. در جمع، گزیدن راه براندازی موقعیتی ایجاد می کند که مطلوب همه نیست و زحماتی می طلبد که همگان مایل به قبولش نیستند. یکی یکی از نظرشان بگذرانیم تا مطلب روشن شود.

چرا براندازی؟

وقتی نام براندازی در میان می آید، طبعاً توجه همگان معطوف به انقلاب می شود و درست به دلیل تجربهُ انقلاب اسلامی، مردم حتی از نام این پدیده هم متنفر شده اند، چه رسد از خودش. در جمع، اسم انقلاب، هم مفهوم خشونت را به ذهن متبادر می کند، هم شلوغی و هرج و مرج را و هم بدعاقبتی را. هیچ کدام از این ها با تجربیات انقلابی که در جهان می بینیم بی ارتباط نیست، ولی هیچ کدام هم الزاماً در تعریف انقلاب جا ندارد.

خشونتی که در اکثر موارد تاریخی به انقلاب نسبت داده می شود، در حقیقت خشونتی است که توسط رژیم زاده از انقلاب اعمال می گردد، نه خود انقلاب. نمونه ها فراوان است. انقلاب مشروطیت به دلیل کودتای محمدعلی شاه به جنگ داخلی کشید و با خشونت بسیار همراه شد. ولی از آن جا که نظامی لیبرال در ایران برقرار کرد، این خشونت دنباله ای پیدا نکرد. البته عده ای محاکمه و محکوم به اعدام شدند و شاه مخلوع نیز وادار به تبعید شد ولی نه صحبت از تداوم انقلاب در میان آمد و نه حذف  همهُ مخالفان و تصفیهُ ادواری جامعه. بنابراین می بینیم که تا صحبت از انقلاب مشروطیت می شود، همه بر بی خشونت یا کم خشونت بودن آن تأکید میکنند، در صورتی که تعداد کشته هایش حتماً از انقلاب اسلامی بیشتر بوده است! در مقابل، انقلاب اسلامی که خودش کشته های کمی داد ولی رژیم زاده از آن، با مخالفان خویش و کلاً جامعهُ ایران، به نهایت درجه خشن رفتار کرد و در ذهن همه مصداق بارز خشونت انقلابی شده است. در حقیقت مردم در هر دو مورد، آنچه را نظام زاده از انقلاب کرده، به پای خود انقلاب می نویسند که به کلی بی ربط نیست، ولی پذیرفتنی هم نیست. چون حد و حدود مسائل در آن درست معین نشده و درک ما را از مفهوم انقلاب مخدوش می سازد.

نکتهُ دیگر این است که کسی اصولاً خشونت طلب نیست، مگر برخی افراد نامتعادل. باید دید که خشونت انقلاب از کجا زاده می شود. در همهُ موارد از مقاومتی که نظام برقرار، در مقابل تغییر نشان می دهد و می کوشد تا با خشونت از آن جلوگیری کند. در یک کلام مردم عادی که خواستار تغییر و ـ در مورد ایران امروز ـ خواستار احقاق حقوق خود هستند، با سلاح خشونت به میدان نمی آیند. به این دلیل ساده که دست شان در مقابل دستگاه دولت خالی است و اصلاً دلیل ندارد که حتی اگر خشونت طلب هم باشند، دست به کاری بزنند که عاقبتش معلوم و به ضرر آن هاست. پس این حکومت است که آن ها را به سوی خشونت سوق می دهد، به این حساب که به این ترتیب از پس شان برخواهد آمد، حسابی که همیشه درست از کار درنمی آید.

برخی نگرانند که کاربرد خشونت، گردونه ای را به حرکت بیاندازد که نمی توان متوقف کرد و همین که نیرویی بدین وسیله حکومت را به دست گرفت، بقیه هم به همین ترتیب بکوشند تا قدرت را از چنگ وی بیرون بیاورند. این تصور نیز به اعتبار من درست نیست. هر قدر نظامی که با انقلاب روی کار آمده، برای دوام آوردن کمتر محتاج خشونت باشد، امکان این که دیگران بخواهند و بتوانند از این وسیله برای ساقط کردنش استفاده کنند، کمتر است. هر چه نظام زاده از انقلاب بتواند گروه بیشتری را در دل خود جا بدهد، یعنی از حذف بپرهیزد، کمتر محتاج خشونت خواهد بود و کمتر هم در معرض آن قرار خواهد گرفت، لااقل از جانب عموم مردم. دمکراسی از این بابت بهترین نظام است چون کمتر خشونت به خرج می دهد و کمتر هم هدف آن قرار می گیرد و اگر هم گرفت، به دلیل تکیه داشتن به اکثریت مردم، بهتر می تواند در برابرش مقاومت نماید. باید در درجهُ اول به نظامی توجه داشت که در پی انقلاب برقرار می گردد.

نکتهُ دیگر هرج و مرجی است که طی انقلاب ایجاد می شود و روشن است که هیچ کس خواستار چنین وضعیتی نیست. از هم پاشیدن نظام سیاسی، تمامی جامعه را متزلزل میکند، دستگاه اداری را فلج می نماید، چرخ اقتصاد را از حرکت بازمی دارد و…  تا تعادل از دست رفته دوباره به دست بیاید، مدتی طول می کشد. این هرج و مرج هم تا اندازهُ زیادی بستگی دارد به طول انقلاب. اگر نبرد انقلابی کوتاه باشد، آن در هم ریختگی که فرضاً در انقلاب نزدیک به دو سالهُ اسلامی دیدیم، کمتر فرصت بروز پیدا می کند. کشدار شدن کار، هم تابع جان سختی حکومت است و هم قدرت و قابلیت انقلابیان. آنچه در اصل اسباب دردسر است، پیدایش خلأ قدرت است که می تواند توسط هر چیزی پر شود و جا به هزار سؤاستفاده بدهد، از جمله توسط نیروهای خارجی.

بدعاقبتی انقلاب هم تابع هدفی است که برای آن معین شده است. انقلاب مشروطیت خوش عاقبت بود چون معلوم بود که باید به چه ختم بشود، ساقط شدن نظام قدیم کشورداری و جایگزین شدنش با نظامی دمکراتیک و لیبرال. مردم همین را می خواستند و همین را هم به دست آوردند. البته شکایتی هم نکردند. در انقلاب اسلامی، شعار غالب و قاطع برقراری حکومت اسلامی بود. در نهایت همین هم برقرار شد، ولی مردم شاکی شدند و به جای اینکه خطای خود را بپذیرند، همه چیز را نوشتند به پای انقلاب که اصولاً بدعاقبت است. این طور نیست، مردم هدف را درست نشناختند و حتی وقتی که بختیار مسئله را به آنها یادآوری کرد، به راهی که او پیش پای شان گذاشت، نرفتند و به پیروی از خمینی ادامه دادند. درست است که انقلاب اسلامی به دمکراسی نیانجامید، ولی در بین انقلابیان، چند نفر طالب دمکراسی بودند؟ جمهوری اسلامی خواستند و جمهوری اسلامی هم آمد.

در نهایت باید اذعان نمود که نمی توان مخاطرات انقلاب را انکار کرد، ولی باید اضافه کرد که کار انقلاب و حتی کار سیاست به طور عام، اصولاً خطر دارد. اگر نخواهیم هیچ خطری را بپذیریم، باید به ادامهُ وضع موجود رضایت بدهیم و فکر تغییر رااز سر به در کنیم. باید در عین واقع بینی، سنجید که کدام گزینه بهتر است؛ تحمل نظام اسلامی یا کوشش برای آزادی؟ این تصمیمی است که هر ایرانی باید خود بگیرد و مسئولیتش را هم بپذیرد. اضافه کنم که تصمیم نگرفتن در حکم انتخاب شق اول است.

بسیار خوب، چگونه؟

به اینجا که رسیدیم، برخی می پرسند و انگیزه شان هر چه باشد، حق هم دارند از طرفداران براندازی بپرسند که حال با فرض گرفتن براندازی، با کدام نیرو می خواهید براندازی کنید؟ زور این حکومت معلوم است، زور شما کجاست؟ جنبش سبز که تازه فقط اصلاحات میخواست، با تمام آن عرض و طولش شکست خورد، پس تکلیف شما روشن است.

این سؤال اساسی است ولی معمولاً هنگام طرحش به یک نکتهُ ساده و پراهمیت توجه نمیشود: این که انقلاب با جنگ تفاوت دارد و هیچ گاه با ارتش صف کشیده و آماده شروع نمی شود. انقلاب، بر خلاف جنگ، با نیروی نسیه آغاز می شود و تمامی سیر انقلاب، فرآیند نقد کردن این نیروست. به تناسب موفقیت در این کار است که نیروی انقلابیان از نیروی دولت مستقر پیشی می گیرد و به موفقیت میرساندشان. برای شروع انقلاب، منتظر جمع شدن نیرو ماندن در حکم دست شستن است از مبارزه. جلب نیرو با عرضهُ راه حل و تبلیغ و به عبارت دیگر شروع به کار است که واقع می شود، نه قبل از آن. نمونه اش انقلاب اسلامی. حکومت شاه از بابت قدرت و درآمد نفتی و پشتیبانی بین المللی، بسیار از حکومت اسلامی قوی تر بود، ولی دیدیم که بالاخره مردم ساقطش کردند.

اگر بخواهیم اصل را بر عدم تعادل قوا در اول کار قرار بدهیم، هیچکس نباید پا در میدان مبارزه بگذارد. اگر جنبش سبز شکست خورد، به دلیل کمبود نیرو نبود، درست به دلیل این بود که دنبال توهم اصلاح طلبی رفت. در هر جای دنیا وقتی دو میلیون نفر در چنین اعتراضی به خیابان بیایند، حکومت باید کنار برود. اگر در ایران چنین امری واقع نشد، به دلیل وجود شعارهای نادرست، نبود؛ به خاطر استراتژی و حضور رهبری بی قابلیت بود. این نقاط ضعف است که باید رفع نمود، وگرنه مردم ایران سر جای شان هستند و اگر طرحی به آنها عرضه شود که بخت پیروزی داشته باشد، به میدان خواهند آمد، اگر هم گران  پایی کنند، حکومت خود به این کار تشویق شان خواهد کرد؛ با بردن حقشان، با زورگویی و با تحقیرشان. مثل همیشه، این نیروی مردم است که کار را یکسره میک ند، نه چیزی دیگر.

در نهایت سؤال جدیدی مطرح می شود: این نیرویی که قرار است جمع بشود، از کدام منبع تأمین خواهد شد؟ برخی، با عطف توجه به تئوری های انقلابی و به خصوص تئوری های مارکسیستی، دنبال پایگاه طبقاتی انقلاب می گردند و از خود و دیگران می پرسند که انقلاب آینده با اتکا به کدام طبقه قرار است انجام شود و به عبارت دیگر پایگاه طبقاتی آن کدام خواهد بود و تصور میکنند که اگر چنین چیزی پیدا نشود، انقلاب واقع نخواهد شد یا اگر به راه افتاد شکست خواهد خورد. طبعاً در این جا حساب بر این است که طبقه ای که منافع خود را در هدف انقلاب می جوید، با آن همراه میگردد و دیگر طبقات به این طرح اعتنایی نمی کنند و احیاناً با آن از در مخالفت درمی آیند. این نظریه اصولاً‌می نمونه اش انقلاب اسلامی نیست که بسیاری دنبال پایگاه طبقاتی آن می گردند و هنوز بعد از بیش از سی سال، موفق به یافتن آن نشده اند.

انقلاب دموکراتیک، نظیر آنی که می تواند در ایران واقع گردد و شر حکومت اسلامی را از سر همه کم کند، منطقاً می بایست فراطبقاتی باشد، چون دمکراسی اگر هم نه در جهت تأمین منافع همه، بدون شک  در جهت حفظ منافع اکثریت غالب مردم عمل می کند. آنچه در انقلاب اسلامی توهم بود، در این جا واقعیت است. در این حالت، پایگاه آن را نمی توان به معنای اخص طبقاتی شمرد، هرچند به قرینه می توان گفت که طبقهُ متوسط، یعنی بخشی از جامعه که صاحب امکانات مادی و معنوی است، در پیشبرد آن نقش عمده خواهد داشت، همان طور که در پیشبرد نهضت ملی و انقلاب اسلامی داشت. ولی این را هم باید اضافه کرد که باز مانند انقلاب مشروطیت یا انقلاب اسلامی، طبقات فرودست شهری نیز خواه ناخواه در آن شرکت خواهند جست. احتمال شرکت دهاقین که در هیچ یک از جنبش های اجتماعی معاصر ایران نقش فعال نداشته اند، بسیار کم است.

کلام آخر

بالاتر گفته شد که انقلاب از خطر خالی نیست. اگر بی عملی را برگزینیم که تکلیف روشن است و حاجت به بحث هم ندارد. ولی اگر پا در این راه گذاشتیم، باید آگاه باشیم که با چه تدابیری می توان خطر را کاهش داد. اول از همه با واقع بینی. سپس با انتخاب هدف روشن و درست. دیگر استراتژی مشخص که تابع هدف است و طرحش هم کاری نیست که به صورت آماتوری و به این ترتیب صورت بپذیرد که هرکس چیزی بگوید تا بعد ببینیم چه خواهد شد. آخر هم رهبری (فردی یا جمعی) است که بتواند جنبش را از دیدگاه واحد و روشن و تا حد امکان منضبط به مقصد برساند. داستان هایی که در بارهُ فواید بی رهبری گفته می شود، اساساً بی پایه و یاوه است.

چه در جنگ و چه در انقلاب، آن چه که باید بر آن فائق آمد نیروی معنوی حریف است و این کار در انقلاب از جنگ بارزتر و اساسی تر است. شعار روشن و کوشش در همه گیر کردن آن، پایهُ پیروزی انقلابی است. پیروزی  با تفوق فکری است که ممکن می گردد. هر قدر در این کار تبلیغاتی موفق تر باشیم، راه رسیدن به هدف را هموارتر خواهیم کرد. کم کردن هزینه، مهار خشونت، اجتناب از پیدایش خلأ قدرت، حفظ یگانگی  در سراسر مملکت. در نهایت جلوگیری از مزاحمت خارجی به این ترتیب است که ممکن میزگردد. کار بی خطر نیست، ولی خطر قابل مهار است؛ بدون قبول خطر هم راهی به جایی نمی توان برد.