با توجه به گسترش دامنۀ مباحثی که میهن این شماره مطرح کرده است؛ تغییر نظر اغلب نخبگان به سه گانۀ اسرائیل آمریکا و جمهوری اسلامی، معتقدم پاسخگوئی و حتی اشارۀ مختصر به آنها در یک مقالۀ کوتاه نمیگنجد و هر یک ازآنها نوشته مستقلی را می طلبد. مثلا نگاه به مسئلۀ فلسطین – اسرائیل (که تا حدی مستقیما با آن درگیر بوده ام) و نیز برخورد با مقولۀ امپریالیسم و دولتهای غربی و بویژه آمریکا که از قضا رابطۀ تنگاتنگی با یکدیگر دارند از یکسو و سیاستهای جمهوری اسلامی و برخوردش با این مقولات از سوی دیگر میتواند موضوع مقالاتی باشد که در آینده مفصلا به آنها پرداخته شود. در اینجا با توجه به زمان کوتاه برای نوشتن تنها نکته وار اشاره ای به برخی از جنبه های آنها میکنم تا فرصتی دیگر .
بر آن ام قبل از وارد شدن به هریک از این پرسش ها نخست باید به علل و عوامل تغییر دیدگاه های نخبگان و به تبع آنها احزاب و تشکلهای سیاسی و چگونگی این تغییرات بعضا 180 درجه ای برسیم . آیا این تغییرات صرفا انعکاس تحولات واقعیات پیرامونی در نظرات خبرگان و روشنفکران و جریانات سیاسی بوده یا آنکه ریشه های عمیق تری در نوع نگاه و خاستگاه های ایدئولوژیک و فکری آنان بخصوص در جوامع عقب مانده ای چون جامعۀ ما داشته است؟
آشیخ علی اصغر کرباسچیان مدیردبیرستان علوی، عصیانگری های امثال من و برخی از شاگردان کلاس ما را، واکنش زخم خوردگان نسل کودتای 28 مرداد ( به خصوص ما متولدین1333) به حساب می آورد و سعی داشت به لطایف الحیل از شدت و حدت گرایشات ما بکاهد. از تشویق ما به پیوستن به انجمن ضد بهائیت گرفته تا واکسینه کردن فکری ما با تشکیل کلاس های فوق العادۀ آموزش های ضدمارکسیستی تا ارشاد ما درضرورت گرفتن پستهای حساس! واشاره های جسته گریخته اش به لنین (در ضرورت یاد گرفتن علم سیاست از او!) و نیش و کنایه هایش به آخوندی که می گوید استخاره کردم درست آمد بازار را ببندید !
او به درستی نسل ما و قبل از ما را « زخم خوردگان 28 مرداد » تشخیص داده بود و بر آن بود ما را به راه مقتدایان، یاران وروحانیت سازشکار ومماشات گرش با کودتای آمریکائی انگلیسی سوق دهد. به خصوص با تمسک به شیوۀ سنتی و کهنه شدۀ رویاروئی با خطر کمونیسم و با افزودن چاشنی مبارزه با بهائیت.
چنین ترفندی بر امثال من اما به ضد خود تبدیل می شد! کلاس های فوق العادۀ ضد مارکسیستی عبدالکریم سروش (که از قضا به سرعت متوقف شد) اولین بار ما را با ماتریالیسم دیالکتیک آشنا کرد تا آنها را با ترهات فلسفی و داستان «جعبۀ عکاسی» آقای علامه از یکسو و نوشته های مطهری، فیلسوف نماهای مکارم شیرازی ( که افتخار دریافت جایزۀ سلطنتی را نصیب خود کرده بود ) از یکسو و آموزشهای مجاهدین ، پدر و سمتگیری های فکری اش مقایسه کنیم .
به خاطر میاورم پدر در جریان یکی از « سفرهای مخفی » ( بدور از چشم مادرم) به خانۀ دیگرش در شمیران در برابر سئوالهای ساده و فلسفی من که هنوز شاگردی دبستانی بودم گفت: پسرم یادت باشد که هیچ چیزی را طوطی وار نپذیری و قبل از هر چیز باید شک کنی ! متقابلا پرسیدم آیا شما هم در همه چیز و به خصوص در مورد خدا شک کرده اید؟ گفت صدها بار! ….
اما آبشخور تربیت سیاسی من نفرت عمیق پدر نسبت به مسببین و یاری دهندگان به کودتا و دیکتاتوری محمد رضاشاه بود و این بود خط قرمز او در تمامی ارتباطات سیاسی و اجتماعی اش.
همکاریهای سیاسی امنیتی اقتصادی رژیم شاه با اسرائیل، جنگ ژوئن 67 و فراروئی مقاومت فلسطین و حمایت ناصر از آن در کنارمخالفتش با شاه و تقدیرش از مصدق خود به خود او را در کنار نیروهای ملی ، دمکرات و چپ ایران قرار می داد و جنبه های منفی حاکمیتش در سایه قرار می گرفت . فراموش نمی کنم که شب ها در اتاق پدر صدای اخبار وسرودهای« صوت العرب من القاهره» از رادیوی کوچکش همراه با ترانه های میهنی ام کلثوم (از جمله اصبح عندی الأن بندقیه) و بعدها (زهره المدائن) فیروز در هم می آمیخت.
اما آنچه قبل از انقلاب و توسط نسل ما به عنوان واکنشی غریزی ولی به جا به رژیم شاه و امپریالیسم آمریکا و اسرائیل (و عملکرد دخالت جویانه شان در امور میهن ما و درجهت ساخت ایرانی آزاد و مستقل و دنیایی بهتر)، تلقی می شد؛ پس از انقلاب با خالی شدن از مضمون واقعی شان و تبدیل شان به وسیله ای در جهت حذف و قلع و قمع نیروهای چپ، دمکرات و ملی و «دولت سازی» و برپائی « ولایت مطلقۀ فقیه » تبدیل گشت؛ به واکنش منفی بخش وسیعی از نخبگان نسبت به این آرمان ها که دستمایۀ برقراری دیکتاتوری ای به مراتب بدتر از شاه شده بود منجر گردد.
تحلیل های سیاسی سطحی به جای تحلیل های واقعی از ماهیت پدیده ها نشست و نخبه گان نسل جدید ( زخم خوردگان از ولایت فقیه و انقلاب ) همراه با تئوری پردازانی که سابقا ضدیت با امپریالیسم را در اشغال سفارت آمریکا ، ادامۀ جنگ ویرانگر و سرکوب و قتل عام مخالفین تحت عنوان «مزدوران آمریکا» می دیدند و حال با از دست دادن پشتوانۀ اصلی شان در حاکمیت و طرد خود از آن، دست به دامن خیابان شده بودند تا آنان را برای بازگشت به قدرت یاری رسانند و این بار با لباس « اصلاح طلبی » و برای فشار از پائین و مذاکره با بالا! وبه ویژه با تبعیت از صراط مستقیم نئولیبرالیزم ، این بار بر ضرورت ادغام در «اقتصاد جهانی » پای فشردند. « طبقۀ متوسط » جای « مستضعفان» را گرفت تا به عنوان پایگاه اصلی « دمکراسی» فتوا گونه به خورد خلق الله داده شود .
این «نخبگان» حاکمیتی با نگاهی متفرعنانه تغییر دیدگاه های خود را به پای تغییر واقعیات نوشتند و تغییر دوران! دیگر دورۀ انقلاب ها و تحولات اجتماعی رادیکال و «قهر» پایان یافته و باید همه جا با گل و شیرینی به مصاف چماقداران و سرکوبگران رفت تا شاید حاکمیتها به تدریج بر سر لطف آمده و استحالۀ خود را بپذیرند! حال آنکه در واقع این آنها بودند که استحاله شده بودند.
تمام سیاست خلاصه شد در ضرورت مقابله با « اقتدارگرایان » در حالی که رقیب همچنان با تکیه بر شعارهای « ضد آمریکائی و ضد اسرائیلی » آنان را مزدوران غرب می خواند و در این معرکۀ آنچه قربانی می شود واقعیات است و ماهیتها و تحلیل عمیق اجتماعی سیاسی .
در این تلاطم ها جریانات سیاسی چپ هم در امان نمانده اند و هم چنان برخی هر نوع ضدیت با آمریکا و یا اسرائیل را به حساب « ضد امپریالیستی » بودن مدعی آن و ضرورت نوعی تایید آن به حساب می آورند! و یا در موضع گیری نسبت به جمهوری اسلامی و رژیمهای سرکوبگری چون سوریه و عملکرد روسیه در منطقه و « محور مقاومت » دچار حیرت و سردرگمی!
آیا پایان جنگ سرد و شعله ورشدن جنگهای گرم در منطقه، از اشغال مستقیم تا جنگهای نیابتی و تغییر روشها از کودتاهای نظامی به « دولتهای دمکراتیک » زیر چماق نهادهای فراملیتی نظامی سیاسی و اقتصادی از یکسو و استفادۀ ابزاری جمهوری اسلامی در جهت حذف مخالفین و رقبای داخلی و پیشبرد توسعه طلبی های منطقه ای با استفاده از شعارهای ضد آمریکائی ضد اسرائیلی
موجب تغییر دیدگاههای اغلب نخبگان شده است؟ یا آنکه آنان و تشکلهای سیاسی شان تغییر ماهیت داده اند؟ نخبگانی که خود را بر فراز واقعیات جاری یافته از « رعایا » می خواهند که فقط به بالائی ها بپردازند؛ «وضعیت جهانی»، احزاب، حاکمیت و نخبگان دیگر و نه آنچه بطور واقعی در زیر کوه یخ در جریان است. ناظران و مفسرینی که یا تایید میکنند، یا تکذیب و جز اتفاقاتی که در سطح روی می دهد چیز دیگری را نمی بینند و طبعا کاری هم به کار تحلیلهای عمیق سیاسی اقتصادی اجتماعی و پیش بینی رویدادها ندارند و علیرغم «تحولات غافلگیر کننده» به تجدید نظر در دیدگاههای خود نمی پردازند.
موضع این قبیل نخبگان را باید پیش از هر چیز انعکاس تبعیت از خواسته هاشان تلقی نمود و بی جهت نیست که آنان قبل از درک واقعیات چنان در توهمات شان غرق می شوند که با اولین ضربه به جهت مخالف دیدگاه های قبلی شان در می غلطند! با حرص و ولع آنچه را که « تبلیغات و مدیا » به او حقنه میکند می بلعند و گامی از واکنش ها وخواست های غریزی شان فراتر نمی روند . به عنوان پراگماتیست های واقعگرا خود را در بند هیچ اصل و اصولی نمی بینند و به سادگی حتی برنامه ها، تحلیل ها و استراتژی های اعلام شدۀ قبلی خود را زیر پا می گذارند و درست برخلاف آن عمل می کنند و …..