مروری بر سه پرونده:گروگانگیری؛ جنگ و هسته ای
ماجرای گروگانگیری کارمندان سفارت آمریکا توسط عدهای از اعضای انجمنهای اسلامی دانشگاههای مختلف در تهران، آغاز شد. به نوعی میشود گفت این ماجرا امری بود مستقل از دولت وقت و حتی بخشهای مهمی از قدرت مستقر. انگیزههای آنان متفاوت و فضا به شدت رادیکال و تحت تأثیر فرهنگ چپ عدالتخواه ضدامپریالیستی بود. رقابت با چپها و خارج کردن شعارهای ضدامرپالیستی از چنگ آن ها از سوی عدهای، نوعی اعتراض به ملایمت دولت وقت از سوی برخی و خلع ید از آن دولت از سوی عدهای خاص و اعتراض و دهنکجی به تنی چند از روحانیون عضو شورای انقلاب و بنیانگذار حزب جمهوری اسلامی از طرف برخی نیروها و دستاندرکاران پشت صحنه ماجرا؛ انگیزههای مختلف رویکرد «جوانانه» آنها را تشکیل میداد که فکر میکردند این عمل شان چند صباحی بیشتر طول نمیکشد. اما با حمایت آیتالله خمینی از این واقعه (که خود امری بسیار مهم و قابل تأمل است)، و با چرخش ناگهانی همان روحانیون بلندمقام عضو شورای انقلاب به سمت گروگانگیران از سوی دیگر، به تدریج ماجرا شکل تازه و گستردهای پیدا کرد.
هم چنین بعدتر با ورود دانشجویان به کشاکشهای داخلی سیاسی با افشاگریهای خطی و هدایتشده علیه افراد و جریانات سیاسی یک صف از دو سوی صحنه جدالهای سیاسی آن هنگام؛ پرونده گروگانگیری وارد فصل جدیدی شد و ماهیت تازهای یافت.
اسناد مربوط به مرحوم دکتر ناصر میناچی و مهندس امیرانتظام و… به اصطلاح افشا میشد (کاری که مرحوم مهندس بازرگان را واداشت تا دانشجویان را پیرو خط شیطان به جای پیرو خیط امام بخواند)، اما اسناد مربوط به برخی روحانیون پنهان نگه داشته میشد و حتی به نفع حزب جمهوری اسلامی به عنوان دشمن دیرینه آمریکا (در حالی که چند صباحی از تأسیسش نمیگذشت!) سندخوانی میگردید.
خلاصه آن که کاری جوانانه که از سوی بعضی دانشجویان با ادعای روشنفکری آغاز شد، آشکار و نهان در خدمت بخشی از قدرت مستقر قرار گرفت. فضای پرشور و شعارزده زمانه نیز کشتی بیلنگر گروگانگیری را به این سو و آن سو میبرد. طبق سنت معمول در ایران سازندگان و استقبالکنندگان از برخی شعارها، به تدریج خود زندانی شعارهاشان میشوند و نمیتوانند از زندان خودساختهای خارج شوند که کلیدش در جیب خودشان است!
هواپیمای یک مقام امریکایی(رمزی کلارک) که به هواداری از انقلاب ایران متصف و برای بحث و گفتگو درباره مسئله گروگانها راهی ایران بود؛ به فرمان آقای خمینی از آسمان ترکیه برگشت.
هم چنین پیشنهاد بسیار مثبت آزادشدن همه اموال ایران در آمریکا در ازای آزادشدن همه گروگانها (در ازای آزادی هر یک از گروگانها بخشی از اموال آزاد شود و با آزادشدن آخرین نفر آخرین قسمت نیز تسلیم ایران شود) با بلاهت و شعارزدگی پس زده شدو شد آنچه شد…
بیانیه الجزایر با ضعف حقوقی و مدیریتی تیم تازهکار ایرانی در ضعیفترین حالت تنظیم شد و بعدها بخش خصوصی آمریکایی توانست با اتکاء به همین بیانیه بخشهای مهمی از اموال بلوکه شده ایران را با شکایتهای متعدد و حتی مضحک (مانند شکایت یک مزرعهدار صاحب کندوهای عسل، به خاطر مرگ زنبورهایش به علت سمپاشی مزرعه همسایه توسط موادی که گویا به ایران مربوط میشد!) با حکمهای یک طرفه دادگاههای آمریکایی از جیب ملت ایران برباید.
مقامات آمریکایی پس از آن قرارداد به یک نکته روانشناختی در رابطه با ایران رسیدند و آن اینکه ایرانی ها را می توانی شکست دهی و امتیازات زیادی بگیری اما باید در قراردادت نکات کم اهمیتی هم بگذاری که آن ها نیز بتوانند تبلیغ کنند که پیروز شده اند!
پس از ازدست رفتن فرصت های طلایی برای پایان پرونده گروگانگیری، ایرانی ها نباید به قول یکی از امضا کنندگان بیانیه الجزایر در مجلس؛ دیگر برای سود و زیان شان «چرتکه بیندازند»!
…پرونده جنگ نیز همین سیر و سرنوشت را داشت. دفاع جانانه نیروهای ایرانی تا فتح خرمشهر با عملیاتهایی که اکثرشان با موفقیت همراه بود، زان پس در ورود به خاک عراق اکثرا با شکست مواجه شد و نصایح مشفقانه دلسوزان باتجربه و دوستدار وطن نه تنها شنیده نشد بلکه به شدت سرکوب شد؛ نتیجه آن که باز فرصتهای بسیار برای صلح با امتیازات فراوان از دست رفت و در ضعیفترین و بدترین حالت برای جلوگیری از شکستهای فاجعهبار، جام زهر بالا کشیده شد.
تنها یکی از پیشنهادات میانجیان عرب (به رهبری عربستان) این بود که در ازای پذیرش صلح، صد میلیارد دلار از سوی اعراب در صندوقی به امانت گذاشته شود و به نسبت دو سهم ایران و یک سهم عراق برای بازسازی کشورهای خود از آن استفاده کنند. پیشنهادات و میانجیگریهای دیگر نیز یک به یک رد شد تا به آنجا رسید که همه میدانیم و زان پس نیز هیچ چیز مهمی به خصوص از نظر اقتصادی نصیب ایران نشد…
پرونده هستهای نیز کم و بیش سیری مشابه داشته است، با یک تفاوت که گروگانگیری عملی در انظار عمومی و در برابر ملت بود و بخش مهمی از آنها و نیز جریانات سیاسی موافق و مخالف حکومت، از آن حمایت میکردند (حمایتی که بعدها کم و بیش مورد نقد خودشان قرار گرفت). درست است که تصمیمسازیهای پشت صحنه قبلی برای انجام این عمل چندان آشکار نبود و باز درست است که از مقطع انحراف این جریان از مسیر قبلی اش با ورود به جناحبندیهای سیاسی داخلی (که شاید با نوعی کنار آمدن روحانیون پشت صحنه دو طرف ماجرا، یعنی گروگانگیران و شورای انقلاب، همراه بوده باشد) اما وجه بیرونی و علنی مسئله نیز کم و محدود نبود.
رخداد جنگ نیز اساسا ورود مردم به یک دفاع ملی برای جلوگیری از حمله یک متجاوز خارجی بود. اگرچه بعدها گفته شد تحریکات مقاماتی در ایران در این تجاوز بیتأثیر نبوده و حتی ادعای بزرگتری مطرح شد که حمله قابل پیشگیری بوده است، اما همه اینها طبق قاعده «تناسب جرم و مجازات»، مجوزی برای رژیم عراق برای حمله به خاک ایران نمیداد. در هر حال مشارکت جمعی ملی در دفاع میهنی، به دور از اختلافات سیاسی جریانات مختلف، نوعی عزم ملی را در این رابطه به نمایش میگذاشت. اما در همین دوران رقابت و کشمکش سیاسی میان سران حزب جمهوری اسلامی و رئیسجمهور وقت (آقای بنیصدر) گهگاه نشانههایی از به گروگان گرفتن سرنوشت ملی در این جدال داخلی (به خصوص از سوی حزب جمهوری اسلامی) بود. ماجرای جنگ بسیار دامنگسترتر از مسئله گروگانگیری بود (که گویی به یک تفنن سیاسی برای شعاردهی و تظاهرات و مسابقه در چپروی تبدیل شده بود). در گروگانگیری به جز معدود و محدودی از فعالان سیاسی باتجربه و دلسوز و ملی کمتر جریانی متوجه عمق ماجرا و بهمن عظیمی بود که از دوردستها علیه میهن و ملت ایران در جریان ست و عقوبت سختی که این عمل غیرمتعارف در عرصه بین الملل به دنبال خواهد داشت.
در جنگ علاوه بر جنبه میهنی مسئله، تبلیغات گسترده رسمی در تبلیغ سیاست های جنگی معدود تصمیم گیران حکومت و نیز دامن زدن مستمر بر فرهنگ شهادت طلبی تاریخی شیعه نیز مزید بر علت بود. این مجموعه کمتر جایی برای تفکر و منطق و محاسبه باقی می گذاشت.
با شروع دهه سیاه سرکوب و شکنجه و اعدام شصت، فضا برای تحلیل و نقد نیز به شدت بسته و بستهتر میشد. باید منتظر بود تا تنها از درون خود ساختار قدرت صدای تردید و نقدی به گوش رسد و چنین شد. البته به تدریج و در پشت صحنه. آن هم با چند بار سرکوفت و سرکوب تا آن که سیلی واقعیات، رهبران غنوده در فضای شور و شعار را از خواب بیدار کرد تا مشکل و بحران را پس از ازدست رفتن فرصت های فراوان برای صلحی قدرتمندتر و با منافعی بیشتر برای ملت ایران، چاره کنند…
ماجرای بلندپروازی هستهای که ظاهرا از متن و بطن جنگ و سالهای پایانی آن متولد شده است، اما پروژهای از ابتدا دور از چشم ملت و حتی نمایندگان استصوابی آن بوده است. در اینجا جای بحث درباره انگیزه و ماهیت این پروژه از منظر تنی چند از کسانی که کارشناس این عرصهاند، نیست. آنچه از عصاره سخنان اکثر این کارشناسان به دست میآید این است که این پرونده اهدافی بلندپروازانه و سیاسی برای کسب امنیت توسط حاکمان با استفاده از نیرو و ابزارهای هستهای داشته است. هم چنین در طی زمان سرمایههای کلان و عظیم بیحساب و کتابی خرج این پروژه بزرگ شده است. پروژهای که از دو بخش کاملا مجزای صنعت غنیسازی اورانیوم و صنعت تولید انرژی هستهای تشکیل میشود. برخی عدم تناسب دورخیز برای صنعت اول، نسبت به صنعت دوم را ریشه بحرانهای بعدی میدانند با این تمثیل که به صورت قابل تاملی برای تهیه کفش اعضای یک خانواده، کارخانه تولید کفش تأسیس شده و یا برای تهیه بنزین برای صاحبان ماشین در یک دهکده کوچک پالایشگاه بنا شده است! در این باره باید مستقلا بحث کرد.
رفتارشناسی قدرت در ایران نشان می دهد سیر پایان یابی این پرونده نیز مشابه همان پرونده های قبل بوده است. ایران پیشنهادات بهتر و پرامکان تری را رد می کند تا در ضعیف ترین وضعیت پای میز مذاکره برود و توافق نامه بنویسد. در بسته های پیشنهادی قبل برای حل و فصل مسئله هسته ای حمایت از ایران برای عضویت در سازمان تجارت جهانی و فهرستی از تسهیلات اقتصادی حتی در حوزه هسته ای قرار داشت که ایران که هنوز دماغی پرباد داشت آن ها را رد کرد. همین جا اضافه کنم که در این نوشتار قصد بازخوانی رفتار ایران است وگرنه هم در اصل و ماهیت هر سه پرونده و هم در سیر برخوردهای پیش آمده رفتارشناسی قدرتمدارانه و توسعه طلبانه غربی ها خود مسئله دیگری است…
غیرشفاف؛ متمرکز و فرصت سوز بودن تصمیمات در پرونده های بزرگ ملی
خلاصه آن که یک آسیب مشترک در رفتار قدرت در ایران در هر سه (و رو به ازدیاد از اولی به سومی) خارج شدن تصمیمگیری در باره این امور بسیار مهم و موثر در زندگی تکتک ساکنان این سرزمین، از منظر عمومی و حتی از منظر کارشناسان و متخصصان هر یک و محدود شدن آن به عدهای معدود و محدود عناصر سیاسی (عموما غیرمتخصص) در سطوح فوقانی هرم قدرت مستقر است و نیز محدود و حتی ممنوع کردن و عموما به شدت امنیتی کردن بحث درباره آنها، نه تنها برای رسانهها بلکه حتی از سوی کارشناسان و در فضاهای محدود و بسته اهل فن.
تا اینجای بحث مهمترین «تجربه ملی» که از این سه پرونده پرهزینه میگیریم این است که حتیالمقدور باید از امکان و وجود فضای بحث عمومی و در صورت وجود ملاحظات امنیتی؛ فضای بحث کارشناسی و در فضاهای محدودتر، دفاع کرد که هم میهن و ملت ایران برای چهارمین بار مجبور به خارج کردن پرهزینه سنگهایی نشود که بیحضور او در چاه انداخته شده است. و هم این که با فرصت سوزی در حل مشکلات؛ در بدترین و ضعیف ترین حالت مجبور به بزرگ ترین عقب نشینی ها نشد.
پیامدهای درازمدت پرونده های پیشین
مسئله دوم اما پیامدهای پس از خاتمه نسبی و ظاهری هر یک از پروندههاست. هر چند فرایند هر یک از این پروندهها راهی به سوی پرونده بعدی باز کرده است و به نوعی عقوبتاش به پرونده بعدی منتقل شده است.
اگر پرونده گروگانگیری سریع تر و با مدیریت و محاسبه بیشتری خاتمه مییافت قطعا در پرونده جنگ هم اثر میگذاشت و بسیاری از کشورهای سلطهگر غربی را علیه ایران و به نفع عراق در پرونده جنگ نمی راند.(این عامل تشدید کننده جدا از سلطه طلبی آن قدرت ها و زخم خوردگی شان از انقلاب ایران است).
پرونده بزرگ هستهای نیز از دل پرونده طویل جنگ بیرون آمد. پرونده گروگانگیری یک سال و نیم، پرونده جنگ هشت سال و پرونده هستهای بیش از دوازده سال به درازا کشید.
پایان گروگانگیری در بحبوحه جنگ بود. فضای بینالمللی نیز هم چنان فضای دوقطبی ناشی از جنگ سرد و فضای داخلی نیز در اوج کشمکشهای درونی و در آستانه سرکوب بزرگ دهه شصت قرار داشت. تأثیر پایان پرونده گروگانگیری در عرصه بینالملل خشم و نفرت متراکم شده علیه ایران به خاطر این اقدام به شدت غیرمتعارف بود و در عرصه داخلی جدا شدن تدریجی صفهای متحد حامی این عمل ضدامپریالیستی، به خاطر منحرف شدن و ورود آن به جناحبندیهای داخلی و تشدید سیاست محدودیت و سرکوب از سوی دیگر. شور و احساسات دوران جنگ میهنی و فضای جنگ سرد و هیاهوی کشمکشها و التهابات سیاسی داخلی مانع «جمعبندی» و «انباشت تجربه» از این مهمترین اتفاق بس موثر پس از انقلاب بود. حتی عملیات نظامی ناکام آمریکایی ها در ایران که در طبس مرئی شد نیز نتوانست خیلیها را از خواب بیدار کند.
پایان جنگ با پیامدهای بس عمیقتر و وسیعتری همراه بود. چرا که جنگ برخلاف گروگانگیری که بیشتر دغدغه روشنفکران و فعالان سیاسی بود تا تودههای مردم که به زندگی روزمرهشان مشغول بودند، با زندگی روزمره آحاد ملت سر و کار داشت، آژیر خطر حملههای هوایی، کالاهای کوپنی، صفهای تهیه نفت و غمگنانهتر از همه کشته ها و شهدایی که نامشان بر هر کوی و برزن و هر محلهای مینشست و زخمیها و معلولان مادامالعمر و …، جنگ را بیش از هر چیز دیگری به اعماق زندگی و لحظهلحظه حیات تکتک مردم این سرزمین گره میزد.
دوره پایانی جنگ اما با دو دو رخداد مهم نیز همراه بود: فروپاشی بلوک شرق که خود زلزله سیاسی و فرهنگی مهیبی بود و دیگری مرگ رهبر کاریزماتیک به فاصله نه چندان زیادی پس از پایان جنگ (به دنبال چند اقدام تلخ و خوفناک مانند اعدام دسته جمعی زندانیان و برکناری آیتالله منتظری و صدور فتواهای قتل و مهدورالدم بودن در خارج و داخل؛ سلمان رشدی و مصاحبهکننده و مصاحبهشونده در رابطه با فیلم اوشین و به میان آمدن نام حضرت فاطمه در یک مصاحبه رادیویی در مقایسه الگوهای قدیم و جدید).
فروپاشی دیوار برلین طنینی جهانی داشت به مثابه فروریزی یک رویا و به مثابه از برابر چشم رفتن و افتادن یک پرده. در داخل ایران اما پذیرش قطعنامه پس از یک سری عملیاتهای نظامی پرهزینه و پرکشته و ناموفق همین نقش را داشت. پایان جنگ پایان یک رویا بود. رویای نگاه ارادهگرایانه و آرزواندیشانه به جهان پیرامون؛ رویای رفتن از کربلا به قدس و سپس رفع فتنه از عالم. جدال واقع گرایی و اراده گرایی رویااندیشانه در اعماق فکر و ذهن همه گان آغاز شده بود.
توماس کوهن در کتاب انقلاب در ساختارهای علمی که بحث «پارادایم» را مطرح میکند در جایی میگوید تا تمامی دانشمندان اصلی طرفدار پروپا قرص پارادایم قدیم از دنیا نروند پارادایم جدید پا نمیگیرد. مرگ زودهنگام آقای خمینی پس از بالا کشیدن جام زهر گویی تحقق همین توصیف توماس کوهن بود.
در نبود آیتالله، گویی دیوار و پردهای از برابر چشمان بخش قابل توجهی از دست اندرکاران بالایی و میانی سیستم قدرت کنار رفت. حاصل این آوار و محصول این بیدار شدن از یک رویا در سه عرصه فرهنگ و معرفت شناسی دینی؛ هنر و ادبیات و اقتصاد و مدیریت شد:
عبدالکریم سروش، محسن مخملباف و کارگزاران سازندگی
به گمان من، نطفههای اولیه جریاناتی که بعدها اصلاحات نامیده نشد و جریانی که بعدتر اعتدال نام گرفت، در همین بستر شکل گرفته است. ارادهگرایی، ذهنگری، ناآشنایی با واقعیتهای فکری و عملی و مناسبات و شیوهها و تناسب قوای سیاسی رایج روز و … در وضعیت سابق؛ در وضعیت جدید در بین هر سه محصول بالا به تدریج دود شد و به هوا رفت.
دکتر سروش و طیفی از نواندیشان جدید دینی برآمده از بستر جمهوری اسلامی و کریدور آیت الله خمینی و مطهری (که خط سیری مستقل از نواندیشان دینی پیش از انقلاب که محصول فرایندهای دیگری از جمله نهضت ملی شدن نفت بودند)؛ به تدریج به نقد فرمالیسم آرزواندیشانه دینی و جزمیت حاصل از آن و لزوم تغییر معرفت دینی در نسبت با آراء و اندیشههای جدید دست زدند. این پرونده سیر خاص خودش را داشته است. اما به صورت خودآگاه و ناخودآگاه تجربه عملی جمهوری اسلامی به طور عام و پذیرش قطعنامه به طور خاص علائم و نشانههای یک شکست و پایان یک رویای بلندپروازانه بر اساس فرمولاندیشیهای فقهی از یک سو و سیاسی (ضداستکباری) از سوی دیگر بود.
محسن مخملباف نیز در مسیری از فیلمهایی چون «استعاذه» به «عروسی خوبان» و از ترویج جزماندیشی های هولناک به تدریج به نقد اجتماعی آن میرسد و آن گاه در «نون و گلدون» به آن شدت میدهد و در سلسله فیلمهای بعدی وارد حیطههای فکری و فلسفی نویی میشود که بعد از فروافتادن پرده از برابر چشمان کارگردان با استعداد اما رویااندیش بدان دست یافته بود.
اما جریان کارگزاران بخشی از نیروهای چپ سابق (درون نظامی) در سیاست و اقتصاد را دربر میگرفت که حال به نتایج جدیدی در رویکرد اقتصادی و سیاسی و مدیریتی خود از جمله دیپلماسی بینالمللی رسیده بودند. اگر چه آنها خود جام زهر ننوشیده بودند اما گویی شاهد بودن این صحنه تاریخی خود جرعههایی از آن شوکران را وارد تن همه ناظرانش می کرد.
پرونده هستهای به جز سالهای آخری که آثار تحریمهای ناشی از آن وارد زندگی مردم شد ابعاد و اعماقی در حد و حدود گستردگی جنگ هشت ساله نداشت. شاید در زمانی شعاردهی «انرژی هستهای حق مسلم ماست» به مثابه تکرار بی تامل شعاری که از بلندگو پخش می شد و حتی یک سرگرمی برای کسانی که در راهپیماییها با صفهای خاص مدرسه و اداره خودشان شرکت میکردند هم بود. گاه نیز با تبلیغات پرفشار رسمی که هیچ نقد و تحلیلی را برنمیتابید؛ حس غروری ملی از کشمکش با قدرتهای بزرگ برای حفظ این حق ملی نیز به دست میداد. انتخابات 92 ریاستجمهوری اما اولین نمود اصلی از بیداری از یک خواب گران بود. رای دادن به کسی که میخواست به این چالش پرهزینه پایان دهد. چند میزگرد و سخنرانی صریح انتقادی نیز آتش این خواسته را پرحرارتتر کرد. دنبال کردن لحظات آخر ماراتن دوساله مذاکرات و شادی پس از اتمام این پرونده نیز بیانگر عمقیابی نسبی این برافتادن پرده بود. عمق و گستردگیاش اما چیزی بین رخداد گروگانگیری و جنگ فرسایشی هشت ساله بود. در این میان اتفاقی نیز رخ داده بود که خود نقشی بر این نگار میزد: انتخابات 88 و جنبش سبز. برای طیفی جدید، آخرین اقشار بیرون آمده از صف ولایت، که همراهان پرشور و تازه نفس این جنبش بودند تازه داشت پرده بصیرت و فرزانگی رهبر فرومیافتاد با تقلب در انتخابات و حالا این ذهن گشوده میتوانست احتمال خطاهای بزرگ دیگری را نیز از سوی رأس هرم سیاسی تصور کند. علی مطهری و محمد نوریزاد و آیتالله دستغیب و سردار علایی و … محصولات این دورهاند. به جز معدودی از آنها، از بقیه نظر خاصی درباره پرونده هستهای نشنیدهایم، اما قابل پیشبینی است که امواجی وجود داشته باشد زیر پوسته یخ زده این رودخانه.
تفاوت های ماجرای جنگ و پرونده هسته ای
پرونده دوم و سوم تفاوتهایی جدی دارند. این تفاوتها در نتایج و پیامدهای شان نیز موثر خواهد بود. موضوع پرونده سوم به اندازه پرونده دوم عمق و گستره اجتماعی نداشت. پرونده سوم برخلاف پرونده دوم که همزمان با فروپاشی بلوک شرق بود که خود به واگرایی از آرمانگرایی آرزواندیشانه دامن میزد، همزمان با داعش و جنگ و ویرانی در منطقه است که به نوعی عمل گرایی و محافظهکاری و ملاحظهکاری حداقل طلبانه(پراگماتیسم مینیمالیستی) میدان میدهد. پایان پرونده دوم سرآغاز یک اصلاحطلبی رو به رشد بود و پرونده سوم در دوران از نفس افتادن آن جنبش (اصلاح طلبی و جنبش سبز)و پشت سر گذاشتن یک تجربه اصلاح طلبانه پرفراز و نشیب با نتایج مثبت و منفی و پیروزیها و شکستهای خاص خود و بالاخره پرونده دوم همزمان شد با مرگ رهبر کاریزماتیک و به دنبال آن کنار گذاشته شدن طیف غالب پیرامون رهبر و قدرتگیری طیفی جدید.
قرار گرفتن قدرتمندان سابق در منظری بیرون از قدرت، در کنار دیگر پدیدههای بزرگ دیگر؛ به آنها فرصت بازاندیشی داد. اما پرونده سوم همزمان است با قدرت مطلقه و متمرکز رهبر هنوز در صحنه و پیرامون و طیفی که همچنان دست بالا را در قدرت دارند.
بدین ترتیب آثار کوتاه مدت پایان رویای تلخ سوم (که هم چون دو پرونده پیشین قبل از تبدیل شدن به کابوس به پایان رسیده است و مردم به شکرانه بیدارشدن از یک کابوس و از نیمه تمام شدن یک ضرر، شادمانی میکنند)؛ بایستی با درنظر گرفتن همین مداقهها باشد. بر این اساس به نظر میرسد از این توافق فعلا نباید انتظاری بیش از یک توافق هستهای داشت. یعنی نباید منتظر تنشزدایی از روابط ایران و آمریکا بود. نباید منتظر تغییر سیاستهای منطقهای ایران بود و مهمتر از همه نباید منتظر تغییر سیاستهای داخلی به خصوص درباره آزادیها و یا در عرصه فرهنگ و هنر بود. در نوشته دیگری به این موضوع پرداختهام.
اما به صورت درازمدت چطور؟ آیا به لحاظ جامعهشناختی با مرور پرونده دوم و آثار تدریجیاش، و علیرغم قدرتمندی رهبر و طیفاش و پرسروصداتر کردن سیاستها و شعارهای قبل نمیتوان انتظار تغییرات زیرپوستی داشت؟
به نظر میرسد مطمئنا این تغییرات زیرپوستی زیر هیاهو و سروصدای سیاست رسمی رشد خواهد کرد و به تدریج خود خواهد نمایاند و به خصوص اگر روزی رهبر کنونی دیگر در راس هرم سیاسی نباشد شاید به صورت جهشی و ناگهانی هم چون لویاتانی بزرگ از زیر امواج به ظاهر آرام دریای قدرت و اقیانوس جامعه سر برون آورد.
پایان پرونده هستهای نیز پایان یک رویا بوده و هست. رویای کسب امنیت از طریق ابزارهای هستهای. و اگر جامعه مدنی و فعالان سیاسی بتوانند مانع از فراموشی این پرونده و بازگشت آن به منطقه سرخ و ممنوعه سابق شوند و آن را بارها و بارها بازخوانی و تحلیل انتقادی کنند؛ این پایان میتواند به تدریج میدان محشری باشد برای محاسبه نامه اعمال این پرونده و هزینه سنگینی که از این ملت رنجور صرف آن شد؛ فشارهای زیادی که تحریمهای مترتب بر آن بر مردمان وارد کرد و فسادهای سرسامآوری که از این بیخردی از اموال عمومی به خصوص در حوزه فروش نفت به بار آمد و به یغما رفت. و بالاخره از بیبصیرتی که این نحوه سیاستورزی و حکومتداری یعنی قدرت مطلقه به بار میآورد. تصمیمگیریهایی که در جمعهای دربسته و سربسته صورت میگیرد. امریههای شورای عالی امنیت ملی که برای دورشو و کورشوی مطبوعات صادر میشود و سیاستهای شعاری رسانهای با تحریف عوامفریبانه صورت مسئله (یعنی مخلوط کردن غنی سازی اورانیوم که مورد حساسیت قدرت های مسلط بر جهان قرار گرفت و تولید انرژی هستهای از سوی ایران که هیچ مخالفی در جهان ندارد) و ایجاد هیجان با سوءاستفاده از حس غرور ملی.
اما قابل پیش بینی است که بیشتر از تاثیرات داخلی پرونده گروگانگیری و البته کمتر از تاثیرات پرونده جنگ؛ پرونده هسته ای نیز تاثیرات تدریجی و زیر پوستی رو به گسترش خود را در ساختار قدرت در ایران خواهد گذاشت. در لایه های میانی از هم اکنون و در سطوح فوقانی قدرت بعد از تغییر رهبری در راس هرم سیاسی در سالیان پیش رو.
«دو به علاوه یک» درس بزرگ از پرونده هسته ای
دو درس و تاثیری که می توان از برخاستن از رویای سوم انتظار داشت این است:
به اقتصاد نمی توان فرمان داد!
میدان اقتصاد؛ میدان سیاست نیست که بتوان به آن فرمان داد. اقتصاد ولایت پذیرنیست! اقتصاد حکم حکومتی نمی پذیرد. اقتصاد را نمی توان در خیابات سرکوب کرد و یا به حبس کشید و به سلول انفرادی انداخت. سیاست النصر بالرعب در اقتصاد کارآیی ندارد. اراده گرایانه و اقتدارطلبانه نمی توان در اقتصاد به جلو رفت. اقتصاد قواعد خاص خودش را دارد. شاید به تدریج حاکمان ولایه های میانی قدرت که مست موقعیت برتر خود در سلسله مراتب قدرت و ثروت اند این درس بزرگ را بفهمند و به نوعی اصلاح طلبی اقتصادی برسند.
نمی توان تناسب قوای بین المللی را نادیده گرفت!
عرصه بین المللی عرصه داخلی نیست که بتوان با سلاح تزویر مذهبی و یا با توپ و تشر و سرکوب و ارعاب آن را منکوب و مرعوب کرد. و یا به پشتوانه در آمدهای نفتی قوه قضائیه و قدرت خفیه و خوفیه و قهریه و رسانه بی حیا و وقیح ملی به استخدام قدرت بی حد و حصر در آورد. عرصه بین الملل قواعد و مناسبات سخت خود را دارد. به خصوص کدخدا را نمی توان نادیده گرفت! بلایی که سر شهروندان خود در می آوری و چیزی را «بهانه» می گیری و انواع انگ ها (چون فتنه گر و برانداز و …) را در استخدام در می آوری، اما «انگیزه»ات چیزی جز سرجای خود نشاندن و تهدید و مرعوب کردن آنان نیست؛ بلایی است که قدرت های جهانی در مقیاسی بزرگ تر سرخودت در خواهند آورد!
این دو درس حداقل آموزه هایی است که از پایان این رویا می توان انتظار داشت.
قدرت بی پایان مردم لازمه آرمانگرایی واقع بینانه
اما درس اصلی که برای کسانی که تنها زبان قدرت و زور و ارعاب را می فهمند دیرفهم تر است و ذهن های مستعد تر و انسان های سلیم النفس تری برای درک و در یافت می خواهد این است که قدرت اصلی در دستان مردم است. تنها قدرت بی پایان و جبران کننده همه مشکلات اقتصادی و همه زورگویی های بیرونی در جایی است که چشمان ظاهربین و بی بصیرت و درس نآموز از تاریخ و روزگار آن را نمی بیند: محبوبیت مردمی و یک رنگی میان قدرت و مردم و ایثار و گذشت و فداکاری ملی برای سربلندی میهن و ملت. این درسی است که باید انسان های وارسته و با فرهنگ و سالم و با شخصیتی در راس هرم قدرت باشند تا آن را دریابند. در غیر این صورت روزی روزگاری مردم تنگ آمده از مرارت های زندگی و فساد و بی کفایتی حاکمان؛ خود با زبان و عمل خویش بر مستان قدرت و ثروت خواهند آموخت.
هشدار و تلنگر صندوق های رای نیز برای تیزهوشان دور اندیش خود نقش سیلی بی صدایی را دارد همین درس را فریاد می کند. آینده ایران بستگی به درس آموزی های ناشی از همین کشاکش روزگار و همین کنش های متنوع دارد. تنها با مردم و مشارکت وسیع و رنگین کمانی آنان است که می توان آرمان گرایی واقع بین بود و در میان همه مشکلات و سختی های اقتصادی و در نظم ناعادلانه جهانی تلاشی ملی و علمی و کارشناسانه به سوی اهداف آرمانی خویش داشت. نه واقع گرای تسلیم و اندک بین بود و نه آرزواندیشی اراده گرا و شکست خورده و تنزل کرده در چاه سقوط اخلاقی جاه طلبی ها و بلند پروازی های بی پشتوانه و ماجراجویانه و ثروت جویی های بی حد و حصر و سراسر فساد متکی بر سرکوب و شکنجه و مال و جان و خون بی گناهانی که به گروگان نالایقان در آمده اند.