تداوم سنت های سیاسی ایرانی
جهان قرن بیستم افسانه های بسیار داشت که تنها پس از پایان آن بتدریج آشکار می شود. انقلاب ایران هم به اتکای شماری از همان افسانه ها شکل گرفت. یکی از آن افسانه ها این بود که نظام شاهی دیگر کارآمد نیست و تنها گزینه ممکن جمهوری است. این افسانه چندان مسلط بود که روحانیون طرفدار “حکومت اسلامی” هم در مقابل آن تسلیم شدند و به “جمهوری” تن دادند. در چهل ساله عمر جمهوری روحانیون، چالشی اساسی در جریان بوده که نظام جمهوری را کاملا متزلزل ساخته است. از یک سو، طرفداران حکومت اسلامی که به مبانی جمهوریت اعتقاد ندارند بارها و به شیوه ای نظام مند آن را آگاهانه تضعیف کرده اند و از سوی دیگر نظامی سلطنتی بر محور رهبر مادام العمر شکل گرفته است که دولت را کارگزار خود می خواهد و روسای جمهور انتخابی را تا حد تدارکاتچی و نخست وزیر انتصابیِ صاحب ولایت، پایین می آورد. نتیجه این است که نظام فعلی در ایران دیگ درهمجوشی از “سلطنت” و “ولایت” و “حکومت اسلامی” با ظاهر “جمهوری” است.
بحث من در مقاله حاضر این است که تجربه بیش از دو هزار ساله پادشاهی در ایران چیزی نیست که بتوان بسادگی آن را کنار گذاشت. تجربه چهل ساله جمهوری هم نشان داده که گرایش به سلطنت همچنان قوی است. دور و بر خود را در منطقه نیز نگاه کنیم نظام های جمهوری رنگ سلطنت دارند. در آذربایجان حکومت از پدر به پسر رسیده است. در سوریه هم چنین است. در تاجیکستان رئیس جمهور به رهبر مادام العمر ارتقا یافته است و پسرش را آماده می کند تا جانشین پدر شود. اسلام کریموف رئیس جمهور ازبکستان هم تا نمرد از رهبری کنار نرفت. نمونه های دیگر هم به اشکال مختلف میل به رهبری های مادام العمر یا خانوادگی را تایید می کند. خرد سیاسی می گوید این واقعیت را نباید زیر نقاب جمهوری پوشاند و باید به آن بی نقاب نگریست. من اعتقاد دارم نظامی که نه جمهوری است نه سلطنتی حقوق مردم را بیشتر ضایع می کند چون نه مسئولیت های پادشاهی را دارد و نه مرام جمهوریت را رعایت می کند و عمدتا در خدمت خانواده حاکم و تمایلات و تصمیمات او ست. به دلایل متعدد می توان گفت جمهوری در میان ما کار نکرده و نمی کند. پس نظام پادشاهی را باید یکبار دیگر مد نظر قرار داد و دید آیا می تواند پایه یک نظام سیاسی ملی و پایدار و مردمی باشد؟ استدلال های مختصر من امیدوارم به اندازه کافی روشن کند که چرا نظام پادشاهی با چارچوب معینی که در میان ما به “شاهنشاهی” شناخته می شود، بازترین و مردمی ترین ساختار سیاسی را می سازد و از بهترین مدل های دولتداری برای ایران است و با پذیرش آن نیازی به طرح جمهوری فدرال یا مشروطه پادشاهی نمی ماند.
جستار خود را- که برای انتشار در مجله میهن کوتاه شده – با چند مقدمه شروع می کنم و با بیان چند اصل که آنها را عمومی ترین و پذیرفته ترین اصول سیاسی در میان ایرانیان می دانم ادامه می دهم تا به این بحث برسم که چرا سنت سیاسی ایرانی که بر شاهی استوار است می تواند بهترین الگوی سیاسی امروز باشد. اما همه اینها به اختصار- حتی اگر نسخه بلندتر را به همراه سازوکار پیشنهادی منتشر می کردم- زیرا تفصیل آن فراتر از کار فردی است. هدف طرح بحث است و ارائه پایه ای برای گفت و گوی عمومی در باره سرنوشت آینده ایران و ایرانی.
مقدمه اول: گذار از جهان دوقطبی
قرن بیستم در نزاع دو قدرت یا دو اردوی بزرگ چپ و راست خلاصه می شد و ما هم با همه محافظه کاری های فرهنگی خود مهری به اردوی انقلابی چپ پیدا کرده بودیم که نهایتا به انقلاب ضد پهلوی نیز کمک رساند.
در اوان انقلاب کمونیستی در شوروی شاعر ما عارف قزوینی سروده بود «ای لنین ای فرشته رحمت قدمی رنجه کن تو بیزحمت تخم چشم من آشیانه توست پس کـَرَم کن که خانه خانه توست یا خرابش بکن یا آباد رحمت حق به امتحان تو باد؛ بلشویک است خضر راه نجات بر محمد و آل او صلوات!» آن دعوت نهایتا به انقلاب اخیر ختم شد.
اما امروز هم این حق ماست که ایده های خود را داشته باشیم و دنیای سیاست را از چشم خود و دوران خود و نیازها و امکانات خود در قرنی تازه ببینیم. جهان پیشین یا جهان قرن بیستم جهان دوگانه بود. بین اردوی کمونیسم و امپریالیسم. باید بین آن دو انتخاب می کردیم. ما در انقلاب ایران انتخاب کردیم که در مقابل اردوی امپریالیسم بایستیم. خوب و بدش امروز دیگر مهم نیست. مهم این است که امروز نه جهان بین دو اردو تقسیم شده است و نه ایده های قرن بیستم با همه شوق و شوری که زمانی بر می انگیخت اعتباری دارد.
ما باید ایده دوران خود را بسازیم. ایده دوران ما هیچ نیازی ندارد که از آمریکا بیاید یا از روسیه یا چین یا غرب اروپا. ایده ای تلفیقی می تواند باشد با آموختن از همه جا بر پایه فرهنگ و سنت های سیاسی خود ما. از مشروطه تا امروز ایده خودی و فرهنگ خودی مطرح بوده است و فکر ملی و در انقلاب هم این تصور وجود داشت که به خود باز می گردیم. درست بود اما خود به گروگان رفت و بی خود شد! اکنون دوباره وقت نوآفرینی و بازآفرینی خود و بازاندیشی در خود است بدون تکیه بر شرق یا ضدیت با غرب.
مقدمه دوم: گذار از اراده سیاسی به تحمیل
دنیای قرن بیستم همه مواد و امکانات و استدلال های لازم برای گرایش به زور را در اختیار اهل سیاست می گذاشت. انقلابیگری هم مانع زورگویی نبود چنانکه در ظهور استالین دیدیم. در منطقه هم استالین های متعدد ظهور کردند و در جهان دورتر تا آمریکای لاتین از یک سو و آسیای جنوب شرقی از سوی دیگر. تنها رضاشاه نبود که متکی به زور پیش می رفت و کاربرد زور را مشروع می دانست. گفتار اصلی سیاسی در جهان کمونیستی و فاشیستی و ناسیونالیستی دوره چنین بود. مدرن سازی هم به کمک می آمد تا این تصور چیره شود که باید به زور هم شده مردم را تغییر داد. مغز متفکر دوران رضاشاه می نوشت: «از مردمی که هنوز با شتر بار میکشند، با کجاوه سفر میکنند، مشاورشان رمال است و طبیبشان جنگیر، احیاء اقتصادیشان را از فکرهای عامیانه توقع دارند و استقلالشان را با حرف میخواهند نشان بدهند، از چنین فلکزده مردمی چه دستور میشود انتظار داشت؟ هیچ. ایرانی به میل آدم نخواهد شد. سعادت را بر ایران تحمیل باید کرد.» (علیاکبر داور، ”یادداشت یومیه“، مرد آزاد، سال ۱،شماره ۴، پنجشنبه ۱۲ بهمن ماه ۱۳۰۱).
این اصل بعد از انقلاب هم به شیوه دیگری ادامه یافته است. نمونه حجاب نمونه روشن و فراگیری است. یک زمان خواستیم حجاب را به زور از سر زنان برداریم و یک زمان خواستیم همه را به زور و ضرب دولت و پلیس باحجاب و باایمان و نمازخوان کنیم. امروز با توجه به هر دو تجربه تحمیل و پیامدهای نامطلوب اش در دولتداری و نظم اجتماعی و رضایت عمومی باید از تحمیل به مثابه روش دست بشوییم و از این بند آزاد شویم و مردم را هم آزاد کنیم. هر نوع نظام سیاسی آینده باید فارغ از عنصر تحمیل طراحی شود.
مقدمه سوم: کفر آری ظلم نه
بعد از چهل سال حکومت ولایی و تحمیل عقیده و سبک زندگی رسمی این نکته باید روشن شده باشد که حکومت کردن برای یافتن حقیقت نیست. این امر خارج از امر دولتداری است. حکومت نظام حل اختلافات با کمترین هزینه ممکن است. حقیقت اما جای دیگر نشیند. گاهی حکومت با حقیقت است و گاهی بی اعتنا به حقیقت. در همین سپتامبر و اکتبر پیش دیدیم که مثلا نظام حکومتی در آمریکا قاضی کاوانا را به کرسی دیوانعالی می نشاند چون دو رای بیشتر می آورد. اما حقیقت چیست پوشیده می ماند. نظام قدرت و حکومت با نظام حقیقت متفاوت است. یکی گرفتن این دو خطایی است که همه هزینه های چهل ساله اخیر از آن سرچشمه گرفته است. در سنت ما بدرستی تاکید می شود ملک با کفر می ماند یعنی بدون حقیقت هم ملک باقی است. آن ظلم است که حکومت را نابود می کند. کار حکومت جلوگیری از ظلم است. وقتی در نظام سیاسی ظلم باشد، حقیقت هیچ محلی از اعتبار ندارد. این امر فقط به مذهب هم مربوط نیست. دولت کمونیستی هم که فکر می کرد حقیقت نزد اوست ظلم را کم بها می داد. تصور مالک بودن حقیقت موضوعی است که نهایتا به قدرت طلبی محض و حفظ قدرت به هر قیمت منتهی می شود و به ضدمردمی ترین نظام های سیاسی راه می دهد.
مقدمه چهارم: دوستی قدیم و کارآمدی جدید
از حکمت های جاودان ما این است که دوست قدیم اش خوب است و ابزار جدیدش. در کار سنت خواهی و سنت داری و سنت شناسی و سنت یابی بحث ما مثل قدردانی و حفظ دوستان قدیم و تحکیم روابط با ایشان است. کیمیای سعادت رفاقت است و همدمی و هم افقی و اخوت. وقتی بحث در ابزارهای تکنولوژیک است طبعا هر چه جدیدتر و کارآمدتر و سریعتر و سازگارتر با طبیعت فرد و جامعه و زمین بهتر. اما نباید بین این دو خلط کرد و گفت اگر مثلا سوار هواپیما می شویم یا در اتاق جراحی متکی به تازه ترین فناوری عمل می کنیم لزوما باید از سنت های قدیم و فرهنگ صمیم خود نیز جدا شویم و فرضا سرتاپا فرنگی شویم و به زبان فرنگان حرف بزنیم یا توانایی های زبان خود را در مقابل آن فراموش کنیم! مدرنیته در قلب جغرافیای خود یعنی در اروپای غربی نیز چنین نیست. همه چیز از دل سنت جوشیده است و با سنت ارتباط عمیق دارد. به جرات می توان گفت امروز در اروپای غربی همچنان یونان و روم است که نفس می کشد و به حیات خود ادامه می دهد. نوشدن در زندگی و ابزارسازی و مالکیت ابزارها نافی ارزشهای سنت و تکیه به سنت نیست. بنابرین مغلطه خواهد بود اگر تصور کنیم مثلا جمهوری مدرنتر از سلطنت است چون این یکی قدیم است و آن یکی جدید. گرچه روشنفکران ما افسانه جمهوری را به عنوان امری جدید و لاجرم مطلوب رواج داده اند و بر توهم ضدیت با سنت برای پیشرفت امر مدرن تنیده اند.
مقدمه پنجم: بیراهه مبارزه با سنت
روشنفکران ما مثل روشنفکران قرن بیستم دستاوردهایی داشته اند و خطاهایی. ارزش کار روشنفکران به بازاندیشی و تصحیح و تجدیدنظر است. اگر گروههایی از روشنفکران – و متاسفانه در دوره ای اکثریت غالب و پرسروصدای ایشان- راه مبارزه با سنت رفته اند امروز باید آنها را نقد کرد و مساله سنت را به جای خردمندانه خود در منظومه فکر و فرهنگ و تصمیم گیری بازگرداند. به عبارت دیگر باید خودمان را از آن اندیشه ها بتکانیم و زهر مبارزه با فرهنگ خودی را از جان و فکر و مشی اجتماعی خود بزداییم. و از آنجا که روشنفکری چپ پرچمدار مبارزه با سنت ما بوده است، ناگزیر باید او را نقد کنیم و مسیر پیشنهادی او را تصحیح کنیم تا بیش از این بیراهه نرویم. امروز می توان گفت عموم ما آلوده افسانه های روشنفکران چپ هستیم. من در مقاله ای جداگانه اشاره کرده ام که ما بیش از آنکه فکر کنیم چپ هستیم (رادیو فردا، آبان 96). اما همین باید موجب شود که گرایش های خود را یکبار زیر ذره بین نقد بگذاریم و برای رهاشدن از آن افسانه ها تلاش کنیم. بدون این رهایی فکری بعید است که آینده سیاسی ایران بهتر از گذشته باشد.
مقدمه های بیشتری می توان مطرح کرد ولی برای توجه دادن به مهمترین زمینه های چرخش فکری و بازنگری، همین مقدمات باید کفایت کند. ما بدون تجدیدنظر در ذهنیت هایی که پیدا کرده ایم نمی توانیم به طراحی بهینه برای آینده نزدیک شویم.
اصل های پایه
مقدمه اول: گذار از جهان دوقطبی
مقدمه دوم: گذار از اراده سیاسی به تحمیل
مقدمه سوم: کفر آری ظلم نه
مقدمه چهارم: دوستی قدیم و کارآمدی جدید
مقدمه پنجم: بیراهه مبارزه با سنت
پس از این چند اصل پایه در دولتداری می آورم که به نظرم امروزه عموم ما ایرانیان قبول داریم و تجربه تلخ جمهوری ولایی اگر دستاوردی داشته باشد رسیدن به همین اصل های پایه برای زندگی آینده است. پس اینها را عزیز باید داشت:
اصل حکومت بر نمایندگی است. مشکل بزرگ ما پس از انقلاب به گروگان رفتن یک حرکت بزرگ مردمی بود. انقلاب تقریبا عمومیت داشت و همه گروههای فکری و طبقات اجتماعی در آن حضور داشتند. مجلس اول و انتخابات ریاست جمهوری اول بخوبی این تنوع را نشان می دهد. اما بتدریج این نمایندگی با سیاست خشن حذف زوال یافت و امروز به حلقه ای مافیایی رسیده که کسی را در آن راه نیست و مقامات صرفا در آن جابجا و بازیافت می شوند. نمایندگی را باید دوباره به حکومت و دولتداری برگرداند. همه چیز در گرو نمایندگی است. همین دولت با همه مشکلاتی که در کشور با آن روبروست اگر نماینده ما بود وضع از نظر روانی و سیاسی بسیار فرق می کرد چون دولت ما بود. اما این دولت و حاکمیت از ما بیگانه است و مرتبا بیگانه تر هم شده است و اصولا به سرکوب ما مردم که صاحب رای هستیم پرداخته. مشکل دقیقا این است که از ما نمایندگی نمی کند. راه خودش را می رود. و آن که نمایندگی را نفی می کند بزرگترین ظلم را به مردم کرده است و طرفه آنکه در تضعیف حکومت می کوشد هرچند به خیال خود به تقویت آن برخاسته باشد. حکومت از آن همه است و همه باید در آن نقش و سهم و نماینده داشته باشند بدون استثنا و تبعیض.
اصل سیاست بر توزیع قدرت است. از مفهوم نمایندگی به سادگی به این اصل می رسیم که اصل در دولتداری توزیع قدرت است و نه تجمیع آن در یک فرد یا گروه و طبقه معین. باید نظامی سیاسی طراحی کرد که بتواند بدون تجمیع قدرت وحدت سیاسی را حفظ کند و اصولا نتواند قدرت را در مرکزیت معینی منحصر سازد. هر نظامی که به توزیع قدرت نیندیشد، نمی تواند پایدار باشد. پایداری در تصمیم گیری غیرمتمرکز و مشارکت دادن بیشترین تصمیم گیرندگان است. راه دیگری برای تامین رضایت عمومی وجود ندارد. مشکلات همگانی را باید با تکیه بر خرد همگانی حل و فصل کرد و گرنه قدرت از عموم مردم بیگانه می شود و نهایتا کار به تقابل می رسد که طبعا ناپایداری را در نظام، ذاتی می کند.
دوره دولت قاهر گذشته است. یک خطای فاحش در قرن بیستم تمرکز قدرت در دست دولت و رساندن دولت به خدایی بود. در قرن بیستم اندیشه های سیاسی غالب بر محور دولت مقتدر می گشت و جمع و جامعه و خلق و توده بی شکل صرفا باید از دولت و “رهبری خردمند” تبعیت می کردند. نظام های کمونیستی به طور خاص این رفتار را پیشه کردند و همه چیز را در پای دولت و به بهانه منافع جمعی قربانی کردند. دولتخدایی تاثیرات بزرگی در ذهن و رفتار ما باقی گذاشته است و در کشور ما در کنار ثروت بادآورده نفتی ملت را به دولت بیش از پیش وابسته ساخته است و همه به پستان دولت آویزان اند یا می خواهند نفت سر سفره شان بیاید. اخلاقی اشرافی از نوع قاجاری هم به ارث رسیده که کمک کرده تا از سویی نوعی بیکاری ستایی به وجود آید و از سوی دیگر دولت را به بزرگترین کارفرما و تعیین کننده حیات و ممات مردم و پخش کننده امتیاز و رانت تبدیل کند. در دوره جمهوری ولایی دولت-مرکزی غلیظی بر کشور ما حاکم شده است زیرا در قانون اساسی هم اختیار عمده فعالیتهای اقتصادی کشور به دولت واگذار شده است. آموختن از دولتهای چپگرا هم دولت ولایی را محق ساخته تا خدایی کند. اما دولت-مرکزی و دولتِ مرکزی دیگر مفید نیست و دیده ایم که کار نمی کند و به فقر عمومی و آشوب اقتصادی و رانت خواری و پرورش گروههای بسته حکومتی ختم می شود و مردم واقعا از قدرت برکنار می مانند.
هیچ دلیلی ندارد که بر قواعد کهنه ای که کارآمد نیست باقی بمانیم. دولت فاقد مشروعیت برای هژمون ملی است. هژمونی ملی تنها به صورت متنوع جواب می دهد. اما برای آن طبعا باید فکر پایه از میل به هژمونی تمرکزگرا به میل به همزیستی و همکاری بین مردمان یک کشور تغییر کند. به عبارت دیگر، ما قواعدی باید وضع کنیم یا قواعدی از سنت سیاسی خود را احیا کنیم که به همه مناطق کشور امکان دهد در رشد آموزشی و اقتصادی و فرهنگی خود بکوشند. معنی ندارد که آن که به مرکز نزدیکتر است برخوردارتر باشد و آن که دورتر است محرومتر باشد. همه جای ایران مرکز است نه فقط تهران یا چند شهر ثروتمند؛ اگر همه جای ایران مرکز به حساب می آمد، شهرهایی که اکنون با جمعیت حاشیه نشین بزرگی روبرو هستند حاشیه نداشتند و ساکنان فقرزده حاشیه ها شهروندان محترم مرکزهای محلی خود می بودند. این خود به تنهایی نشان می دهد که دولت مرکزی به تنهایی قادر نیست کشور را اداره کند و باید کار را از راه واگذاری به مردم هر منطقه اداره کرد.
مفهوم دولت مرکزی اصولا مبتنی بر این خطای بزرگ است که سیاست را در وجود یک “رهبر فرزانه” جستجو می کند. هیچ رهبر فرزانه ای چون سیمرع وجود ندارد مگر از راه گردآمدن سی مرغ مردمان ایران. دولتداری متمرکز خواه ناخواه سرنوشت ما را به دست یک نفر می سپارد. اما دولتداری غیرمتمرکز بر خرد جمعی تکیه دارد و گرچه در آن فرزانگی مهم است اما در اختیار “رهبران فرزانه” است.
دولتداری آسان سازی است. هر دولتی وظیفه ذاتی اش این است که کارها را بر مردم خود آسان سازد و آنان را از پریشانی و دشواری و قوانین پیچیده و غیرطبیعی و تحمیلی و ناسازگار با فرهنگ ایشان رها سازد و خواسته های مشروع و طبیعی و رفاهی و فرهنگی آنان را به شیوه ای مرضیه پاسخ دهد و در راه تامین آن بکوشد. هیچ دولتی که به سختگیری و تحمیل و تبعیض بگراید دولت مردمی نیست فارغ از اینکه شاهی باشد یا جمهوری یا هر نظام دیگری. آسانی دسترسی، آسانی تحصیل، آسانی ناشی از توزیع درست منابع، آسانی و راحتی خیال ناشی از اینکه عدالت اجتماعی رعایت می شود و دستگاه قضا بر اساس انصاف است و فرصتها برابر است و اعتماد به اینکه فقر بی اندازه و ثروت بی حساب وجود نخواهد داشت، مردم را آرام و کارها را رام و هموار می سازد. مردم باید پزشک و مراقبت اجتماعی و مدرسه و محل خرید و مسکن بی دغدغه داشته باشند یا بتوانند به دست آورند و از حرمت بی خدشه ای برخوردار باشند. فارغ از اینکه تبار و زبان و فرهنگ محلی و عقاید فردی و خانوادگی شان چیست یا جنسیت شان کدام است و سبک زندگی شان چگونه است.
مساله آسانی و آسان سازی از زمانهای دور تا دوره جدید در ادب و فکر سیاسی و آرمانشهری ما وجود داشته است. خیام می خواسته به جامعه ای برسد که آزاده به کام دل رسیدی آسان. نویسنده بخارایی قرن نوزدهم نیز به “دارالراحه”ای فکر می کرده که شایسته اهل اسلام است (بنگرید به: اسماعیلبیک گسپرینسکی، مسلمانان دارالراحت: آرمانشهری در قاب یک رمان، به کوشش ابراهیم خدایار، 1397). در عوض آنچه ما در انقلاب خود به دنبال آن رفتیم کمترین نشانه ای از راحتی و آسانی و آسودگی نداشت. می خواستیم با همه جهان در افتیم و درافتادیم. و حرث و نسل را نابود کردیم و اهل وطن را تا توانستیم پراکنده ساختیم در سرزمین های دیگران و میل گریز از دارالعذاب را در دل همگان نشاندیم. در حقیقت، نام دیگر آسان سازی سعادت است. رسیدن به شادی و رضایت است. و گرچه در باب سیاست و سعادت بیش از اینها می توان گفتگو کرد (مثلا اینجا را ببینید) در این مقام همین بسنده است که بگوییم سیاست تنها در سایه تلاش برای سعادت معنا دارد و اخلاقی و پایدار است.
اصل حکومت بر نمایندگی است.
اصل سیاست بر توزیع قدرت است.
دوره دولت قاهر گذشته است.
دولتداری آسان سازی است.
اصل بر عدم تقلید از نظام های سیاسی دیگر است.
خودت را بشناس.
آشتی با خود کشاف خود است.
دموکراسی توصیه شده غربی نه کافی است نه مفید.
اهمیت همنوایی نخبگان و اشراف فکری جامعه.
اصل بر عدم تقلید از نظام های سیاسی دیگر است. اگر اصول چهارگانه بالا بر اساس نقد جمهوری ولایی به دست آمده باشد اصل عدم تقلید بر اساس نقد گرایشهای اپوزیسیون است. اپوزیسیون طوری رفتار می کند که گویی شیوه هایی جهانی برای حکومت وجود دارد و این شیوه ها در ساختارهای موجود در کشورهای راقیه حاضر و آماده مصرف است و ما صرفا باید آن را برای کشور خود انتخاب کنیم و به آن جامه درآییم. اما چنین حکمی راه بر خطاهای دیگری باز خواهد کرد. همانطور که ذائقه های مردم در خوراک و معماری متفاوت است در اصول و ساختارهای حکومتی هم متفاوت است. و در بسیار چیزهای دیگر. اگر این تفاوت ها را در کلیت و تنوع خود در نظر بگیریم بسادگی می توانیم بگوییم اصول حکومت نیز از مردمی به مردم دیگر متفاوت است و بنابرین جستن اصول حکومتی از مردمانی دیگر خطا ست. بی تردید می توان از مردمان دیگر در آنچه جهانی و همه پذیر باشد آموخت – و اصولا آموختن محدود به همین موارد است؛ یعنی ما در محدوده دانش و فرهنگ و ذوق و نیاز خود می آموزیم – اما تقلید از آن و تلاش در اخذ و پیاده سازی آن در کشور خود بیهوده خواهد بود. سرنوشت بسیاری از دموکراسی های قرضی هم همین را تایید می کند. باید اصول حکومت بر اساس فرهنگ هر مردمی جداگانه استخراج شود. درست مثل غذا. اصول مشترکی مثل استفاده از آتش برای پختن یا برخی لوازم آشپزی مشترک و جهانی است اما طبخی که از روند آشپزی فراهم می شود از یک فرهنگ به دیگری متفاوت است. بنابرین اگر دموکراسی هم بر فرض جهانی باشد تنها در کلی ترین اصول آن است و دموکراسی های رنگارنگی می توان تصور کرد. هر راه دیگری که حاصل جمود و جزم گرایی و تقلید بدون بازآفرینی باشد محکوم به شکست است.
وانگهی تقلید محض نشانه تحقیر خویشتن است. و بر پایه تحقیر خود نمی توان چیزی اصیل پایه گذاری کرد و تنها مشکلات را ادامه می دهیم ولو در صورت و ظاهر تغییراتی ایجاد کرده باشیم. برای یافتن راه نجات باید از تحقیر خود و ناتوان دیدن خود دست شسته باشیم. فرق های خود را با دیگری و بخصوص دیگریِ غربی، که فرهنگ مسلط امروز را می سازد و اصولا علاقه مند به تسلط جهانی است، بشناسیم وگرنه با نفی تفاوتهای خود تلاش می کنیم شبیه او شویم. و این به از خودبیگانگی وخیم و مزمنی می انجامد که راه را بر هر چاره اندیشی و نجات می بندد. همزیستی و آموختن از همه جهان ممدوح است اما ندیدن سهم خود و تاریخ خود و تقلید از مرام دیگران مذموم تر است و راهی است بن بست.
خودت را بشناس. این از قدیم ترین توصیه های خردمندان است که باید آدمی خود را بشناسد و درست گفته اند که اگر بشناسد خدا را هم خواهد شناخت. اما این صرفا یک توصیه فردی نیست. جمع هم باید خود را بشناسد و اگر شناخت، راه نجات جمعی را نیز خواهد دانست. حکایت سی مرغ و سیمرغ است که گفتیم. و دست خدا با جماعتی است که خود را نیک می شناسد.
در کشف و شهود خود جمعی مان سوال اصلی این است که ایرانیان با همه تنوعی که داشته اند چگونه در طی قرون زندگی کردند که پایدار ماندند؟ این خود متکثر ایرانی چگونه وحدت خود را حفظ کرده است؟ این یک سوال باز است یعنی جواب قطعی و همیشگی ندارد و در مسیر خودشناسی هر بار ما به کشف های نو می رسیم. اهمیت خود بنیادین است. زیرا هر تحولی از درون فرهنگ خودی باید سرچشمه بگیرد. تحول های تقلیدی ظاهری و ناپایدار اند. چه در موسیقی یا معماری باشد یا تربیت و سیاست. ناچار باید رابطه ای بین خود و عناصر پایدار آن و نیازهای جدید برقرار کرد.
شناخت خود مستلزم شناخت سنت و تاریخ ملی است. رجوع به تاریخ تنها در چنین چارچوبی معنا و ضرورت دارد. تاریخ جمعی ما مثل آلبوم خانوادگی ماست. حافظه جمعی ماست. و پیدا کردن اش کمک می کند با چهره های مختلف و احوال تغییریافته خود بهتر روبرو شویم و آن خطوطی را که با وجود تحول ها در ما ثابت است بیابیم. این ثبات و پایندگی اهمیتی حیاتی دارد. «آنچه نپاید دلبستگی را نشاید.» شناخت پاینده ها و پایدارهای فرهنگی و تداوم آنها از تکنیک های نجاتبخش ماست. و این همانی است که از آن به نام سنت یاد می کنیم. به قول یونگ روانشناس بزرگ «نیرومندی سنت تجربه ای فراهم می آورد که اهمیت اش برای دوام فرهنگ بشری انکار ناپذیر است.»
آشتی با خود کشاف خود است. من هم مثل بسیار بسیار ایرانی به این سالها اندیشیده ام. سخن مسیح درست است: دل تان آنجا ست که گنج تان. و برای اینکه گنج خود را بیابیم اول باید به خود دل بدهیم. با خود مهربان باشیم. تا در نفی خود می کوشیم خودی پیدا نخواهیم کرد و سرگردانی مان انتهایی نخواهد داشت. حقیقت در فرهنگ ما همیشه به دو چیز تعریف شده است: سادگی و صفا. حقیقت ساده است اما برای کشف آن باید با خود بر سر مهر آمد. و قدم اول این است که از سرکوفت و تحقیر خود دست برداریم. ما همین ایم که هستیم. وطن ما همین است که هست. و این “همین است”یِ آن را تازه وقتی شروع به پذیرش اش کردیم مثل آینه شفاف می بینیم. تا از خود می گریزیم که اصلا بحثی مطرح نمی شود.
این سخن در باره آینده ایران و نقش سنت سیاسی ما یعنی نظام شاهی نیز درست است. ایران همواره کشوری با نظام شاهی بوده است. بیش از 2500 سال تاریخ شاهی دارد. چطور ممکن است تمام این تاریخ را نفی کرد و به نظامی ناشناس با عمری 40 ساله دلخوش داشت و بسنده کرد و خود را از همه تجربه های انباشته پیشینیان محروم ساخت؟ ما مردمی ریشه دار هستیم. چطور می توانیم خود را از ریشه هامان جدا کنیم؟ و چرا باید چنین رنجی را بر خود هموار سازیم؟
ممکن است تصور کنیم که امروز روزگار دموکراسی است. اما واقعیت این است که درک ما از دموکراسی بسیار محدود است چون نظامی نیست که در میان ما پرورده شده باشد. اسم مردمسالاری هم رسم آن را نمی رساند. برای همین است که نظام ولایی هم خود را مردمسالار می شمارد اما ضدمردم است و سرکوبگر و میلیون ها نفر را از حقوق خود محروم ساخته یا به بیرون از کشور تارانده و مهاجرانده است.
بعلاوه، از دید تاریخی، دموکراسی یونانی به موازات آیین شهریاری ایران وجود داشته است و از همان زمان یونان کسانی در پی آن بوده اند که با شناخت آیین شهریاری به رفع کاستی های دموکراسی یونانی کمک کنند. نوشته های یونانیان و رومیان از گزنفون به بعد در این زمینه شاهد بحث است که از جمله در کتاب آرمان شهریاری ایران باستان به قلم ولفگانگ کناوت جمع آمده است. گزنفون گرچه شاگرد سقراط بود از دموکراسی آتنی بیزار بود و به اشرافیت اسپارتی علاقه مند بود. بنا به روایت هرودوت در دربار ایران هم دموکراسی به معنای حکومت همه ایرانیان مطرح بود اما ایده مخالف آن هم وجود داشت که نباید خودکامگی توده را جانشین خودکامگی فردی کرد. داریوش ایده مطلوب را پادشاهی برترین مرد می دانست؛ کسی که بداند چگونه به دشمنی گروههای مختلف خاتمه دهد. الگوی او کورش است. پادشاهی که الگوی گزنفون و افلاطون هم هست (کناوت، 21-24). حتی شیوه برگزیده شدن داریوش به شاهی نیز خود نشان آشکاری است از نقش توافق و پیمان در پادشاهی – و پیمان که اساس حقوق ایرانی است همچنان اساس نظام های سیاسی و روابط بین المللی هم هست. چنانکه نشان می دهد که پادشاهی امری نبوده که صرفا از طریق میراث خانوادگی منتقل شود.
دموکراسی توصیه شده غربی نه کافی است نه مفید. امروز آوازه دموکراسی همه گوشها را پر کرده است. اما واقعیت چیست؟ واقعیت این است که دموکراسی توصیه شده غربی در خارج از جهان غرب کار نمی کند. کافی است نگاهی به دموکراسی های خارج از اروپا بیندازیم که فرضا به صندوق رای متکی هستند و احزاب هم در آن فعال اند. از نمونه پاکستان و هند تا عراق و لبنان و افغانستان. بسیاری از متحدان غرب در همین منطقه ما نیز اصولا انتخابات هم ندارند و ظاهرا بدون دموکراسی صندوق رای هم روزگارشان می گذرد و کسی هم از آنها شاکی نیست و روابط مستحکمی هم با غرب دارند و مردمی برخوردار.
توصیه به دموکراسی به شیوه غربی راه یکسان سازی یا کنفورمیسم و طریقت آسان سازی نفوذ غرب است تا راه مدیریت مناسب برای مردم ما. وانگهی دموکراسی در جهان غیرغربی هم یک بن بست است که صورت آرمانی آن تنها در اذهان نخبگان وجود دارد (روسو در قرارداد اجتماعی بدرستی گفته بود که دموکراسی برای جامعه ای از خدایان کار می کند) و عجیب است که کسی به آن توجه ندارد و باز همه دنبال دموکراسی اند! ذهنیت غالب در غرب با این تصور همراه است که ما قادر به مدیریت جامعه خود نیستیم. بنابرین، در خوشبینانه ترین حالت، برای مدیریت و حکومت مدلی را که می شناسد به ما پیشنهاد می کند. اما اگر ما خود جامعه مان را مدیریت کنیم شرکای بهتری هم برای جهان خواهیم بود و از جمله برای غرب جهان. دموکراسی امروزه نظام شرکت هاست نه ملت ها. نوح حراری، نویسنده سرشناس اسرائیلی، انسان امروز را موجودی قابل هک شدن می بیند تا دولتها و شرکتها بتوانند ایده ها و سیاست ها را به او بفروشند. او “اراده آزاد” را توهم توصیف می کند. به نظر او ناکامی لیبرال دموکراسی مردم را دارد به سوی راه حلهای قدیمی تر باز می گرداند. (ضمیمه مرور کتاب گاردین، 15 سپتامبر 2018 ، ص 34)
اهمیت همنوایی نخبگان و اشراف فکری جامعه. اشراف جامعه نقشی بنیادین در ساختن گفتار سیاسی دارند. حکومتی که اشراف با اصل و نسب را از دست دهد چاره ای ندارد جز اینکه بر نظامیان و امنیتی های خود تکیه کند و اشراف جدیدی را برای خود از آنها بسازد. یعنی اشرافی وابسته به دولت. در حالی که اشراف نخست باید از میان مردم جوشیده باشند و در میان ایشان کوشیده باشند. در رابطه دولت و اشراف بحث بسیار است اما در هر حال آنها از نوعی استقلال برخوردارند. بهترین شیوه حکومت هم تکیه بر خاندان های معتبر و موجه محلی یا اشراف مردمی است که از قدیم در وطن ما و فرهنگ ما محل اعتنا بوده است و صرفا شیوه های ناقص حکومت به اسم مدرن سازی و تقویت دولت متمرکز این اصل اصیل را از سکه انداخته است.
واقعیت اما این است که اگر کسی به ایران خدمت کرده باشد برآمده از خاندانی بوده که اعضای آن دل به مهر ایران داشته اند یا از حمایت چنین خاندان هایی برخوردار بوده است. عمده شاعران و روشنفکران پرنفوذ و اهل سیاست و حکمت و راهبری خلق از خانواده های با اصل و نسب برآمده اند و همین پشتوانه آنها برای استقامت و مقابله عزتمندانه با فشارها و مشکلات و رقابت های منفی بوده است. فرهنگ اصولا کارش گسترش اصالت و نژادگی بوده و هست و همواره چشم به پیشکسوت داشته است. هر که می خواسته معتبر باشد به آدمهای معتبر و تربیت های معتبر و تجربه شده و امتحان پس داده می نگریسته و از ایشان می آموخته است. بر هم زدن این روش متین ناشی از مدیرسالاری و کارمندپروری در قرن بیستم است که خود از دولتخدایی سرچشمه می گیرد.
بدترین سوغات مدرنیته برای ایران کارمندسالاری است. دولت کارمندان خود را جای خانواده های اصیل نشاند و به این ترتیب آنها را از دایره قدرت و نفوذ راند و خوار کرد. به همین دلیل است که سنگین ترین موضوع در گوش مقامات دولتی امروز این است که بگویی چرا کار محل را به اهل محل واگذار نمی کنید. دولت ترجیح می دهد کارمندی از دیوانسالاری خود را به منطقه اعزام کند و او را استاندار و فرماندار کند ولی به افراد معتمد و معتبر محلی اعتنا نکند یا آنها را زیردست کارمندان خود سازد. این روش در ذهنیت تمرکزطلب دولتی تنها گزینه است. اما اگر دولت نخواهد به ارباب کل تبدیل شود و همه را زیردست و رعیت خود سازد و یا عقل کل باشد و صرفا پیروی بطلبد، بهترین روش توزیع قدرت است در میان نخبگان محلی و طراحی نظام سیاسی به نحوی که همیشه آنان که دلسوز منطقه ای هستند و همزمان ایران را در کلیت خود آباد می خواهند قدرت داشته باشند. این بهترین روش برای حفظ انسجام سیاسی و اجتماعی است و حکومت مبتنی بر رضایت را شکل می دهد.
اما این تحول را با تکیه بر کدام سنت و آرمان و تجربه تاریخی سازمان دهیم؟ آن چیست که ما را گرم می کند و سر شوق می آورد و جمع می کند و همدل می سازد؟ پاسخ من ریشه های مشترک و عمیق فرهنگی و تاریخی ماست. بازشناسی تاریخ و بازشناسی چهره خویشتن در آینه تاریخ است. ها کردن این آینه و زدودن اش از زنگار است. هیچ چیزی که ریشه در خاک و گل ما نداشته باشد بعید است که ما را هویت بخشد و انگیزه ای چنان دهد که نظامی تازه بر بنیاد آن بسازیم.
ارزش های پایدار شهریاری و شاهنشاهی
تاریخ سیاسی ما تاریخ شاهان است. آیا می توانیم این تاریخ را نادیده بگیریم؟ در این تاریخ بیش از بیست و پنج قرن تجربه انباشته ایم. عقل سلیم می گوید تاریخ شاهی را با چنین تجربه درازدامنی نمی توان کنار گذاشت. باید از آن آموخت و آن را در تجربه پهلوی ها خلاصه نکرد. پهلوی ها آخرین نمونه از انواع شاهی در سرزمین ما بوده اند اما نماینده تام و تمام آن نیستند. در بازار تجربه نظام کهن شاهی چیزهای آموختنی بسیار است. تاریخ ما و ادب و فرهنگ ما از یک منظر سراپا تاریخ شاهی است. شاه رمز وحدت در کثرت اقوام و ملل و زبانها و مرامهای محلی ما بوده است. شاهی استبدادی از شاهی آرمانی ایرانی دور است. بنابرین توان گفت که رضاشاه با همه خدمات اش، به دلیل گرایش به خودکامگی، نمونه شاه مطلوب ایرانی نبود. او شاهی مقتدر بود که در زمانه جنگ و عسرت برآمد و کارهای کارستان کرد و البته تابع فکر دوره میان دو جنگ جهانی بود که عصر دیکتاتورها و رهبران حاکم بر توده ها بود.
با اینهمه، او بخوبی متوجه ارزش وحدت بخش شاه بود گرچه آن را به شیوه ای تمرکزگرا درک می کرد. اما وحدت قدیم نامتمرکز بود. چنانکه خلافت اسلامی که جانشین نظام ساسانی شده بود و مقرش هم پایتخت ساسانی و دل ایرانشهر بود همان عهد قدیم را ادامه داد. خلافت درست مثل نظام ساسانی که به ارث برده بود از حکومتهای تابع محلی شکل می گرفت و خلیفه هرگز نقش حاکم مطلق را نداشت. خلافت با شاهی آرمانی نزدیکی معنوی هم داشت زیرا این شاهی آرمانی نسخه ملکوتی پادشاه ایرانی است: فرهمند، دین پرور، عادل. و این همان چیزی بود که از خلیفه هم جز آن انتظار نمی رفت. فرهمندی خلیفه از انتساب اش به پیامبر یا امامان شیعه می آمد. دین پروری اش او را خطیب جمعه می ساخت و عدالت معیار سنجش او و قاضیان اش نزد مردم و نخبگان بود.
شاهی در ایران صرفا با “قدرت” تعریف نمی شود بلکه با اخلاق والا و فره ایزدی تعریف می شود. یعنی پادشاه بایسته است که مردمان را از اخلاق فرومایه به اخلاق والا رهنمون شود. پادشاه مطلوب در نقش نوعی نبی عمل می کند. سلیمان است. جمشید است. کیخسرو است. در تاریخ ایران هیچ شاهی به صرف “غلبه” به شاهی برداشته نشده و اعتبار نیافته است. حتی در ایام باستان نیز وقتی اسکندر مقدونی وارد ایران شد تا نسبتی با خاندان هخامنشی پیدا نکرد پذیرفتگی نیافت.
شاه مطلوب ایرانی رهبری است آراسته و ستوده به فضایل. ایرانی در پادشاه خود انسان کامل را جسته و ستوده است. شاه باید پهلوان باشد. خردمند و دانا باشد. پارسا باشد. و در گسترش داد بکوشد (نک: کناوت 51 تا 65). پهلوانی اسم اعظم شاهی ایران است. پهلوانی دادگر و مردم دوست و دانا و زیرک و خویشتندار در استفاده از قدرت خویش. و چون از راه بهی دور شد و به کژی گرایید فرهمندی خود را از دست می دهد: زمن بگسلد فره ایزدی / گر آیم به کژی و راه بدی. فره همیشه ایزدی است یعنی پیوند دهنده شاه است با خدا و خواست الهی. به قول وزیر اکبرشاه مغول، فره «دست نهان و ایزدی قدرت» است (پولادی، 57 به نقل از زنر).
یک ویژگی بنیادین در شاه مطلوب آن است که مردم به خواست خود از او پیروی کنند (چیزی که مصدق در دوره ای داشت یا خمینی در سالهای آغازین انقلاب از آن بهره مند بود و صد حیف که قدر آن دانسته نشد). یعنی “فرمانبری آزادانه” بهترین الگوی سیاست ایرانی است که متضمن وفاداری مردم است به رهبر خود. اینها نشان می دهد که شاهی بر آیینی استوار است که به اعتقاد شبیه تر است. مردم از سر اعتقاد و اعتماد به شاه تکیه می کنند. بنابرین اصل اصیل شاهی ایران اعتماد مردم به اوست و با زایل شدن اعتماد هم از او سلب قدرت می کنند.
سیاستنامه نویسی ها مفاهیم همین شاهی آرمانی را از دوره ای به دوره بعدی انتقال می داده اند و با مقتضیات زمان سازگار می ساخته اند. در دوره بعد از اسلام، نهضت های ایرانی هم عمدتا همین راه را طی می کرده اند و به دنبال حفظ مفاهیم کهن نظام سیاسی آشنای خود بوده اند. چیزی که امروز بعد از انقلاب هم بتدریج سر برآورده است و خواهان احیای رسوم مطلوب ایرانی است و جمهوری ولایی را پس می زند.
نگره ایرانی به وحدت دین و دولت اعتقاد دارد اما نه در حکومت موبدان و روحانیان که در حکومت شاه-موبد. مفهوم این سخن این است که اگر پادشاه موبد هم نباشد باید شأن موبد داشته باشد و از نظر پرهیزکاری و خویشتنداری چونان مردی خداترس باید عمل کند. شاهی که قدرت داشت و دین نداشت شاه نیست. دین قانون است و راه شناخت خوب و بد. و شاه بی دین شاه بی قانون است. اما به معنای آن نیست که هر چه شریعت گفت شاه باید تبعیت کند و شریعت همان سلطنت باشد. بلکه مساله در اخلاق پادشاه است و پیروی او از آیین داد – نه در بحث حلال و حرام و گناه و ثواب فقیهانه. سیاستنامه می آورد: «هرگاه مملکت اضطرابی دارد در کار دین نیز خلل آید و بددینان و مفسدان پدید آیند و هر گاه کار دین با خلل باشد مملکت شوریده و مفسدان قوت گیرند.» (عبدالرحمن عالم، 113) شاه باید دین داشته باشد و دین همان داد است. این است که از منظر دینی، مبارزه با بیداد یا ظلم مفهوم بنیادین سیاست ایرانی است نه مبارزه با کفر (نک: همان، به نقل از جواد طباطبایی). و این است که صاحب سیاستنامه می گوید اصل دادگری است و به همین دلیل «ملک با کفر بپاید و با ظلم نپاید».
داد یک معنای جامع دارد: کسی در حکومت هست که به فکر ماست؛ به دغدغه های ما توجه دارد؛ به چاره گری برای آنها می کوشد؛ از همه نظرات ممکن و راه حل ها بهره می برد؛ هدف اش تامین رفاه و رضایت ماست؛ از ما جدا نیست. پس ما تنها نیستیم؛ رهاشده نیستیم؛ دولت در قبال نیازهای ما احساس مسئولیت می کند؛ و مشروعیت اش را از رضایت ما کسب می کند که آن هم به نوبه خود ناشی از دادگری است.
شاهی ایرانی را وقتی می توان شناخت که آن را با شاهی بابلی مقایسه کنیم: شاهی خونریز و کینه کش و سخت کش. نشانگر دو نوع نظام قدرت یکی مبتنی بر عدل و رضایت و جلب قلوب و پدرانه و دیگری مبتنی بر ستم و ارعاب و جابرانه. یکی فاتح بیرحم و خونریز و دیگری نژاده ای آزاده و دادپرور. خدای تورات به این پادشاه جبار نزدیک تر است و خدای اوستا به آن پادشاه-پدر؛ خدایی که چون بر مردمی خشم می گیرد می گوید آنها را چنین مجازات کنید: «هیچیک از آنان را باقی مگذار – مردان و زنان و کودکان و شیرخواران؛ گاوان و گوسفندان و شتران و خران ایشان را هم زنده مگذار!» (اول سموئیل، باب 15)
شاهی برای استقرار نیکی است. یعنی خیر عمومی. و بنابرین شاه از اساس وظیفه ای اخلاقی بر دوش دارد. اما این اخلاق در خدمت خیر است نه دین و شریعت معین. زیرا خیر عمومی نمی تواند منحصر به شریعت معین باشد و دیگر کسانی را که از آن شریعت بیرون اند نادیده بگیرد. یعنی “عمومی” نباشد. به قول امیر کیکاوس وشمگیر «پادشاه چون آفتاب است. نشاید که بر یکی تابد و بر دیگری نتابد.» (اللهیاری، 135) و پادشاه بنا به آیین مادام العمر در قدرت نیست. باید زمانی که کارهایش را انجام داد، کار را به جانشین خود و پهلوانان واگذارد و کناره گیرد. هرگز قرار نیست رهبری حتی موفق تا جان دارد در قدرت بماند. قدرت باید در چرخش باشد. در همه سطوح. طراحی ساختار و نظام چرخش قدرت است که نجات بخش از خودکامگی یا ولایت کردن بر مردم همچون صغار است.
شاه شاهان
نظام شاهی مطلقه یا خودکامه و فردی بر تصور ما از این نوع نظام سیاسی غلبه یافته است اما واقعیت این است که شاهی در بهترین صورتهای خود در ایران همیشه به نمایندگی از پهلوانان و خاندانهای مدافع سرزمین های محلی وجود داشته و شاهِ مطلوب “شاه شاهان محلی” بوده است نه شاه خودکامه. و خودکامگی همواره در اسناد تاریخ شاهی از جمله در شاهنامه نکوهیده بوده است (و نیز در شماری از منابع او مثل یادگار بزرگمهر. نک: ماهیار نوابی). این شاه شاهان شدن همان شاهنشاهی است و شاهنشاهی نظام عالی حکومت در ایران و نشانه بالاترین سطح قدرت سیاسی بوده و پس از پایان عمر شاهنشاهی ساسانی به خلافت اسلامی به میراث رسیده است.
هر دو مفهوم شاهنشاهی و خلافت به طور ضمنی اشاره به وسعت خاک و تعدد امارات و ایالات دارند و در واقع معادل امپراتوری شمرده می شوند. دست کم از قرن چهارم به بعد این نظام و مفاهیم آن به صورتی زنده قابل شناسایی است. چنانکه ابن رائق به امیر امیران یا امیرالامرا ملقب شد و کمی بعد در دولت آل بویه عضد الدوله رسما لقب شهنشاه گرفت زیرا بر نواحی مختلف حکومت می کرد. در این زمان چنانکه لمبتون می نویسد خلیفه دیگر تنها رئیس صوری بود و مظهر ایمان و نماینده وحدت مذهبی (ص 31). در دوره های بعدی هم سلاطین سلجوقی مثلا ضرورتی نمی دیده اند که در نامه ها و فرامین خود به امیران شان نامی از خلیفه بیاورند (لمبتون، 34) و به طور کلی در حوزه خود تا حدودی که سیاست روز اجازه می داده تام الاختیار بوده اند.
در دوره های اخیر همچنان عنوان شهنشاه بر حاکمان و شاهان کشور گذاشته می شود اما دیگر بیشتر به معنای شاه بزرگ است تا شاه شاهان. گویی آرزوی آنها را می نماید که می خواسته اند بر شاهان دیگر هم فرمانروا باشند. چنانکه گاه مثل ناصرالدینشاه آرزوی خلافت هم داشته اند. او در رقابت با خلافت عثمانی می خواست خود را صاحب امپراتوری مشابهی نشان دهد و از این رو نام پایتخت خود را دارالخلافه ناصری گذاشته بود (کیوان سمیعی، 1015) و کشور خود را ممالک محروسه می نامید یعنی جمع شاهنشاهی و خلافت می کرد. در دوره های پیشین نیز القابی مثل سلطان سلاطین یا ملک الملوک صورتی دیگر از شاهنشاهی است و مقام بزرگی که شاهان در کسب آن می دیده اند. (نک: کیوان سمیعی، 1013)
برادری و همزیستی
امروز فرصتی داریم تا دوباره شاهنشاهی را بازسازی کنیم و به معنای واقعی اش به آن تحقق بخشیم. یعنی نظامی وحدت یافته از کثرت ها. نظامی از دایره های به هم پیوسته و پیوند خورده با همه مردم ایران. نظامی که در آن صدای هیچ قوم و قبلیه و عشیره و تباری هیچ شهروندی ناشنیده نماند. نظامی از شهریاران محلی که شهریار شهریاران را بر می گزینند و به هویت چل تکه ایرانی بار دیگر وحدت می بخشند.
بهترین نشانه های نظام اجتماعی شاهنشاهی در کهن ترین آثار موجود جمع آمده است که همان سنگ نگاره های تخت جمشید است: کشوری از مردمان مختلف دست در دست برادری و همزیستی. تخت جمشید کهن ترین تصویر از آیین برادری در سیاست است. برادری یکی از مهمترین عوامل پیوند و همبستگی اجتماعی و سیاسی است از ایران کهن تا امروز.
آدمیت در اندیشه های میرزا آقاخان کرمانی می آورد: میرزا آقاخان خیلی شیفته تاریخ هخامنشی است و به جهات عظمت و خاصه مقام تاریخی آن خوب پی برده است. آیین داد، اساس آزادی، احترام به عقاید دینی ملل مختلف، و قانون مشورت را در مملکت داری هخامنشی می ستاید. … افلاطون حکومت ایران را در زمان کورش و داریوش نمونه دولتی می داند که قدرت حکومت و آزادی فرد هر دو بر جای بود. در رساله قوانین می گوید «زمان پادشاهی کورش ایرانیان آزادی داشتند و با هم به برابری رفتار می کردند.» هگل تاسیس سلسله هخامنشی را “نقطه شروع تاریخ جهانی” می داند (166-167). مولر می نویسد: «ایرانیان تنها بنیانگذار امپراتوری نبودند بلکه دنیای مدنیتی آفریدند … و اسکندر فکر اتحاد قلوب و برادری را که شعار تاسیس امپراتوری مقدونی بود به احتمال قوی از ایرانیان آموخته بود نه از معلم خود ارسطو.» (آدمیت، 168)
نظام خادمان محلی
نظام شاهی لیبرال نیست. سکولار نیست. دموکراتیک به معنای تسلط اکثریت بر اقلیت نیست. اما نظامی است حامی مردم و نخبگان ایشان. نظامی است که با مردم رشد می کند. خود را بر مردم تحمیل نمی کند. با رضایت آنان پیش می رود. می تواند لیبرال و سکولار باشد. بسته به اینکه مردم محلی چه می خواهند و چه توان اجتماعی دارند و چه آرزوهای سیاسی در سر می پرورند.
نظام شاهی نظام مدیریت جامعه است بر اساس بهترین برآورد از خواستها و نیازهای جامعه. تداوم دارد چون به نیازها جواب می دهد نه اینکه چون می تواند سرکوب کند. مشروعیت این نظام به عرف است نه به شرع یا قواعد ازلی ابدی پنداشته. در خدمت زندگی است نه ایدئولوژی. نظامی است که در آن مرکزگریزی معنا ندارد. بلکه گرداگرد مرکز شکل می گیرد. مرکزی که مردم بنا نهاده اند و از آن حمایت می کنند و به آن مباهی اند و خود دایره های پیوسته به آن اند که هر کدام مرکزی است برای خود. نظامی است که با عشق به شهر و محل و وطن گره خورده است. اما دشمن شهر و محل و وطن دیگران نیست. نظام خادمان محلی است. نظامی متکی به نیرویی زوال ناپذیر که تعلق به محل و تبار و خاک و سنت ایجاد می کند. نظامی است که هیچ نفعی در خوارداشت مردم ندارد. بنابرین از اساس ضد تبعیض و ضد نامردمی است. این نظام نظام پهلوانی و جوانمردی و عیاری است. یعنی برآمده از قدیمترین و صمیمی ترین نظام فکری-اجتماعی که در میان ما مردم پدید آمده است و در همه انواع اقوام و مذاهب ایرانی ریشه دوانده است.
نظام شاهی محلی و شاهنشاهی ملی نظامی آزادیبخش است. به همه ما از هر قوم و دیار و عقیده ای که باشیم حس آزادی می بخشد. نه از دیکتاتور که از تحمیل و یکسان سازی. ما را چنان که هستیم می پذیرد. سعی ندارد یک ایده و مذهب و شیوه مدیریت را بر همه ما بار کند. از توان ذهنی و خلاقیت و شیوه های متنوع اجرایی ما نیرو می گیرد. نظامی است که نظام تحمیل و یکسان سازی را به شیوه ای بنیادین طرد می کند. بنابرین نظامی است که با شکوفایی فرد و باهمستان و محل و ملت همراه است.
هر نظام سیاسی خلل های احتمالی خود را دارد. نظام شاهنشاهی نظام کاملی نیست اما کاملترین نظام برای مردم ماست و قابل تعمیرترین نظام. زیرا زیر و بم آن را می شناسیم. این ساختاری است که خود ایجاد کرده ایم و آن را بخوبی می توانیم مدیریت کنیم. بهترین نظام نیست اما نزدیکترین و کارآمدترین نظام به فرهنگ و سنت ماست. راه حفظ کثرت ما در عین وحدت ماست. آینده ما در گرو پدید آمدن یک رهبر بزرگ نیست. در گرو به رسمیت شناختن رهبران معتبر محلی در ایران امروز است. این هم سنتی تر است و هم به کثرت گرایی مدرن قرن بیست و یک نزدیکتر.
آدمیت، فریدون، اندیشه های میرزا آقاخان کرمانی، انتشارات پیام، 1357.
اللهیاری، فریدون، “قابوسنامه و جریان اندرزنامه نویسی سیاسی”، نشریه دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان، پاییز و زمستان 1381.
پولادی، کمال، در سودای نظام داد، جهان شناسی ایرانی و اندیشه سیاسی، نشر مرکز، 1397.
سمیعی، کیوان، “عناوین شاهی و شاهنشاهی در ایران”، مجله وحید، آذر 1345.
عالم، عبدالرحمن، و علی پورپاشا کاسین، “مفهوم دولت در اندیشه سیاسی ایران قدیم”، فصلنامه سیاست، بهار 1396.
کناوت، ولفگانگ، آرمان شهریاری ایران باستان از کسنفن تا فردوسی، ترجمه سیف الدین نجم آبادی، وزارت فرهنگ و هنر، تاریخ مقدمه 1355.
لبمتون، آن، نظریه دولت در ایران، گردآوری و ترجمه از چنگیز پهلوان، نشر گیو، 1379.
نوابی، ماهیار، “یادگار بزرگمهر”، نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز، پاییز 1338.
*در این جستار به بحث سازوکار رسیدن به نظام شهریارانی نپرداخته ام و این در عهده جستار گسترش یافته است. روشن است که جستار حاضر به معنای حمایت از هیچ فرد یا جریان سیاسی نیست زیرا آنها که سلطنت طلب اند به رهبری جمعی فکر نمی کنند و آنها که جمهوریخواه اند اصولا نظام شاهی و شاهنشاهی را در خور بحث نمی دانند.