چرا رهبران ما -از شاه تا آخوند- به ما گوش نمی‌کنند؟

d6fgd6f5gdf - مهدی جامیوقتی در نیویورک تایمز مقاله توماس فریدمن را می‌خوانم که جوانان ایرانی می‌خواهند انقلاب ۱۹۷۹ را به خاک بسپارند (اینجا) وسوسه می‌شوم که در باره همراهی نیویورک و واشنگتن و لندن و پاریس و کجا و کجا با انقلاب ۱۹۷۹ بنویسم و بگویم آن انقلاب با همراهی همه نیروهای در صحنه اتفاق افتاد پس اگر مسئولیتی متوجه کسی باشد متوجه همه حامیان آن هم هست. اینکه غربی ها در زمان به سراشیب افتادن انقلاب یادشان برود که نقش خودشان در انقلاب ایران چه بوده چندان مسئولانه نیست. اگر امروز بدون توافق قدرت‌ها دشوار و نزدیک به محال است که حکومتی در کشوری عوض شود، چهل سال پیش در دنیای جنگ سرد این امر به مراتب دشوارتر بود.

اما عزم من جزم بوده در باره چیز دیگری بنویسم. چیزی که با همه تفاو‌ت‌ها شباهت عجیب نظام شاهی با نظام ولایی است. فکر می‌کنم ده بار دیگر هم در ایران انقلاب شود باز این شباهت‌ها پیدا خواهد شد مگر تصمیم عمومی گذار از آن باشد و رسیدن به وضعیتی تازه. بعضی خصلت‌ها به این سادگی‌ها عوض نمی‌شوند. انقلاب ایران هم استثنا نبود و همه چیز را تغییر نداد و نمی‌توانست تغییر دهد. امروز به تونس نگاه کنیم می‌بینیم که چطور مردم بعد از هفت سال متوجه این حقیقت دردناک می‌شوند که صرف تغییر حاکمان لزوما تغییراتی را که آنها تصور می‌کنند پدید نخواهد آورد. روشن است که هر هفت سال هم نمی‌شود انقلاب کرد!

وضع امروز ما در ایران هم چنین است. یکبار دیگر هم انقلاب کنیم هیچ تغییر مهمی غیر از نامهای مقامات پدید نمی‌آید و بزودی باز فساد و رشوه و اختلاس و فرار مغزها و تحمیل و ناکارآمدی و بتدریج از دست دادن مشروعیت سیاسی را شاهد خواهیم بود مگر مقدمات تغییرات عمیق فرهنگی و اجتماعی و علمی و آموزشی را فراهم کرده باشیم. نکاتی که در این مقاله می‌آورم طرح کلی از بحث است اما پیشاپیش بگویم که زوایای بسیاری هست که باید دیده شود و در اینجا برای انسجام بحث و طولانی نشدن متن از آن درگذشته‌ام. این بحث را اساسا یک کار جمعی می‌بینم و در ادای سهم خود به آنچه در نخ تسبیح این مقاله می‌گنجیده بسنده کرده‌ام. 

ناشنوایی رهبران؛ مساله‌ای بنیادی

ایران مسائل بنیادی فراوانی دارد که در همین سالهای اخیر شناخت آنها به یکی از مباحث جدی تبدیل شده است و کتا‌‌ب‌های متعددی نوشته شده تا روشن کند که چرا ما این هستیم که هستیم و چطور می‌توانیم از تله‌هایی که خودمان به دست خودمان گذاشته ایم بجهیم و میدان تازه‌ای باز کنیم. آسان نیست. ولی غیرممکن هم نیست.

یکی از مسائل بنیادی ما این است که مقامات ما وقتی به مقامی می‌رسند کر می‌شوند! چرا اینطور می‌شود؟ چطور می‌شود مقامات را شنوا کرد؟ چطور می‌شود آنها را وادار کرد گوش کنند تا ما وادار به انقلاب و سرنگونی آنها نشویم؟

اینجا بحث اخلاق و شخصیت فردی رهبران و میزان علاقه آنها به ایران هم چندان مطرح نیست. من اطمینان دارم که شاه بسیار به کشورش علاقه داشت و آبادی ایران آرزوی او بود و از نظر سیاسی هم فردی باهوش و با کیاست بود و از وقت و دوره پادشاهی‌اش خوب آموخته بود و خطاهایش را مکرر نمی‌کرد (کسی که خاطرات علم را خوانده باشد این نکات برایش کاملا روشن خواهد بود). از این بابت، شاه بر مثلا ولی فقیه حاکم در زمان ما برتری دارد. زیرا هیچ روشن نیست که آقای خامنه ای به ایران علاقه خاصی داشته باشد یا آبادی ایران برایش اولویت داشته باشد. از نظر سیاسی هم فردی است با هوش متوسط که صرفا کار با نیروهای امنیتی و نظامی را بخوبی آموخته و اینطوری قدرت‌اش را حفظ می‌کند. و البته بر شاه این برتری را دارد که متکی به روس‌ها ست و نه آمریکایی ها! آمریکایی‌ها بعد از ۲۵ سال پشت شاه را خالی کردند و روس‌ها تا کنون پشت خامنه‌ای را خالی نکرده‌اند. شاید هم همسایگی دو کشور باعث شده روس‌ها درک بهتری از اوضاع ایران داشته باشند و دور بودن ایران و آمریکا موجب سوءتفاهم‌های بسیار در شناخت جامعه و نظام سیاسی ایران برای آمریکا بوده است. منتها هر دو کشور یک مرام را ادامه داده‌اند: آمریکا به شاه توصیه می‌کرد که به قشر خاصی از جامعه تکیه کند که پرورده دستگاه شاهی باشد و روس‌ها هم به خامنه‌ای همین توصیه را می‌کنند که به آن قشر خاص جامعه متکی باشد که پرورده دستگاه ولایت است و بهترین‌هایش ذوب در ولایت‌اند. هر دو نظام “آدم‌های جاویدشاهی” را پرورش می‌دهند؛ کسانی که ذوب در ولایت شاه یا آخوند باشند.

بنابرین خیلی عجیب نیست که وقتی سوال می‌کنیم چرا شاه حرف کسی را گوش نمی‌کرد پاسخ این باشد که فکر می‌کرد نیازی به آن ندارد و طبقه متوسط از او همه جانبه حمایت می‌کند و بهتر است کسی را میدان ندهد که فضولی کند. این روش تربیت دوره هم بود. در خانواده و مدرسه هم شما حق فضولی نداشتید. در دوره خامنه‌ای هم او فکر می‌کند قشر مستضعف و برخوردار از حمایت‌های حاکمیت و انبوه بنیادها و موسسات‌اش پشتیبان ولی فقیه هستند و گوش به فرمان. پس نیاز نیست به کسی دیگر گوش کرد. 

کمرنگ شدن قدرت مردم و نمایندگی از مردم

سیاست انقلاب ایران از همان آغاز بر شیفتگی به رهبر بنا شده است. رابطه‌ای مسموم از عشق به رهبر طبقات مختلف مردم را فراگرفته بوده است. این نظام شیفتگی که رهبر انقلاب از آن بخوبی در سرکوب طبقه متوسط و رهبرانش و پیش بردن جنگ بهره برداری کرد، امروز یک نظام ورشکسته است. اگر جانشینی آقای خامنه‌ای حسنی داشته باشد همین است که او قدرت شیفته سازی مردم را فاقد بوده و این نظام را با نظام امنیتی و سرکوب و ارعاب جانشین کرده است.

با این‌همه بهتر است کمی بیشتر در این داستان تامل کنیم. چون مساله‌ای محوری است. چرا رهبران ما به ما گوش نمی‌کنند؟ اختصاص به شاه و خامنه‌ای هم ندارد. در لیبی و سوریه و ترکمنستان و جمهوری آذربایجان و خیلی از کشورهای منطقه ما هم اوضاع همین است. ماجرا چیست؟ چرا اینقدر گفتگو با رهبران دشوار است؟ مگر این‌ها نماینده مردم نیستند؟ مگر قدرت شان از مردم نیست؟ 

به این سوال‌ها در شرایط سیاسی ما در ایران دشوار می‌توان پاسخ داد! آیا قدرت حاکمان از مردم است؟ بله آنها با انقلاب روی کار آمده‌اند و ظاهرا با حمایت مردمی به قدرت رسیده‌اند. اما اگر آنها معتقد باشند که مردم “وسیله” بوده‌اند و این خواست الهی بوده است بسادگی می‌شود رابطه قدرت با مردم را قطع کرد و به جایی وصل کرد که دیگر حاکم به مردم بدهی نداشته باشد و آنچه می کند لطف و محبت و امتیازبخشی او تلقی شود تا وظیفه او.

وظیفه؟ این هم نکته مهمی است. آیا حاکمان در مقابل مردم وظیفه‌ای دارند؟ اینجا هم می‌شود گفت هم دارند هم ندارند. چرا که گاه وظیفه حاکم چیزی جز خدمت به مردم دانسته نمی‌شود و این را باور عمومی حمایت می‌کند و گاهی هم همین که در تامین حداقل‌ها بکوشد یا گرو‌ه‌هایی خاصی را راضی نگه دارد کافی است و دیگر مردم با او کاری ندارند و او می‌تواند به وظایف مهم‌تری برسد مثل فتح شهرها و کشورهای دیگر و جنگیدن برای آنها. در این صورت مردم عمدتا باید شنونده تبلیغات حاکم باشند تا گوینده چیزی که او فکر کند ارزش شنیدن دارد. 

موقعیت راس هرم و مساله بی‌اعتمادی

شما خودتان چه وقتی به کسی گوش می‌دهید؟ خوب که نگاه کنید می‌بینید معمولا از کسی حرف‌شنوی دارید که از شما سن و سال بیشتری دارد، تجربه بیشتری دارد، و به شما علاقه دارد و جزو دوستان شما محسوب می‌شود یا کسی که احترام شما را دارد. اگر از این زاویه به شاه و ولی فقیه نگاه کنید می‌بینید آنها حق دارند به کسی گوش نکنند! هیچ کس نیست که از آنها تجربه بیشتری داشته باشد و تعداد بسیار کمتری هستند که سن و سال شان بیشتر از آنها باشد و عقل شان درست کار کند و از همه مهم‌تر مورد احترام شاه و ولی فقیه باشند. پس عملا کسی نمی‌ماند که ارزش داشته باشد شاه / ولی فقیه حرف او را بشنوند. گاهی لازم است تظاهر کنند اما واقعا وقعی نمی‌نهند و کسی را داخل آدم حساب نمی‌کنند. نگرانی قانونی و عرفی هم ندارند. تا بوده همین بوده. و این سنت سنیه به آنها واقعا کمک می‌کند به روش خود ادامه دهند.

اما مساله دیگر در این میان حلقه دوستان است. یکی از شرایط اینکه شما از کسی چیزی بشنوید این است که گوینده را دوست خود بدانید. اما رهبران سیاسی وقتی در راس هرم قدرت قرار می‌گیرند خیلی خوب این نکته را درک می‌کنند که دیگر دوستی ندارند. هر کسی دور و بر آنها ست به خاطر نفعی شخصی یا قبایلی و حزبی و غیره آنجا ست. پس هر کس حرفی بزند بیرون از مقام دوستی است. آنها به طور طبیعی فکر می‌کنند هر کسی دارد منافع خودش را پیش می‌برد. بنابرین چرا باید چنین کسانی را جدی گرفت؟ روشن است که منافع شاه و ولی فقیه لزوما از منافع دور و بری‌ها و اعضای حزب و گروه آنها پیروی نمی‌کند. و گرنه زیردست دور و بری‌ها و حزب خود می‌شوند و دیگر شاه و صاحب ولایت نخواهند بود. ظاهرا عالم ولایت عالم تنهایی است و بیگانگی با دیگران. و هیچ کس از بیگانه چیزی نمی‌شنود.

نکته دیگر همان تجربه و دانش است. شاه و ولی فقیه از نظر اشراف بر اطلاعات کشور و منطقه و جهان فاصله‌ای بعید از هر کس دیگری در بیت و دربار خود دارند. وقتی کسی اینقدر از دیگران در میزان اطلاعات فاصله دارد بعید است بتواند به آنها گوش کند. 

آلودگی اطلاعاتی

یک راه ساده اما در عمل بسیار دشوار این است که دیگر هیچ رهبری بلامنازع نباشد! هیچ رهبری مادام العمر در قدرت نباشد. هیچ رهبری بدون نظارت نمایندگان مردم نتواند عمل کند. هیچ رهبری نتواند نظارت نمایندگان مردم را تزئینی و تشریفاتی کند. و همه رهبران از صدر تا ذیل پاسخگو باشند. اینکه بر رهبر و شخص اول مملکت هم تاکید می‌کنیم به این دلیل روشن است که هر چه او کند تا پایین ترین مدارج قدرت نفوذ خواهد یافت و تقلید خواهد شد. این واقعیت ولایت ما ست. چه نظام اش سلطنتی باشد چه نظام اش ولایتی باشد.

اما فقط این نیست. بر فرض کسانی باشند که اطلاعات کافی دارند چه بسا اصلا خطرناک باشند! اطلاعات زیاد اصولا آلوده کننده است. و شاه و ولی فقیه ترجیح می دهند کمتر کسی به اطلاعات آلوده شود. ناچار حرف دیگران برایشان همیشه سقیم است. چیزی جا افتاده. نکته و نکته‌هایی هست که نادیده مانده زیرا بسادگی آنها اطلاعات ندارند. بی خبرند. نمی‌دانند. و طبعا آدم حرف چنین کسانی را گوش نمی‌کند.

ولی این آلودگی صرفا از داشتن اطلاعات نیست. چه بسا اطلاعات شما آنقدر نیست که آلوده تان کرده باشد یا بتوانید به حاکم صدمه‌ای بزنید یا جرات کنید او را بر اساس بی‌خبری خود نقد کنید. اما ممکن است فردی جاه طلب باشید. به هر دلیلی رابطه خوبی با حاکم نداشته باشید. یا حتی رابطه تان ظاهرا خوب باشد ولی اعتماد لازم بین شما وجود نداشته باشد. مهم نیست که شما چقدر تلاش کرده باشید. این اصل حاکمان ما ست که به هیچ کسی اعتماد نکنند. آن جایگاهی که آنها دارند خیلی‌ها را وسوسه می‌کند. بنابرین این دورباش و کورباشِ دایمی به صورت طبیعی باعث بی‌اعتمادی شاه و ولی فقیه به همگان می‌شود. رهبران ما در حصار بلند بی اعتمادی زندگی می‌کنند. روشن است که در این حصار کمترین چیزی که شما به آن فکر می‌کنید گوش کردن به دیگرانی است که هیچ اعتمادی به آنها ندارید. برای همین اگر کسی از بستگان شما – مثل سیدحسین میردامادی – هم به شما نامه بنویسد و انداز دهد گوش نخواهید کرد. معتمدترین افراد شما معمولا بی‌خبرترین اند. و این بی خبری هم چنانکه قبلا گفتیم باز مانع گوش دادن است. گرچه اصلا مانع وفاداری مطلق بی‌خبران از شما نیست. و شما در مقام شاه و ولی فقیه باید بکوشید بی‌خبران را در راس کارها بگمارید. یا دست کم کسانی که همیشه تظاهر به بی‌خبری می‌کنند!

اما اگر فکر کنید رهبران ما به دلیل باخبر بودن از بسیاری امور، که بر دیگران پنهان است، لزوما آدمهای خردمندتر و سنجیده‌تر و واقع‌بین‌تری هستند کاملا در اشتباه اید! یکی از وزرای ولایت می گوید: «مقامات سیاسی در کشور ما اساسا به تعارض در ذهن و عمل عادت کرده‌اند؛ یعنی تصور می‌کنند در یک جلسه، می‌توانند چندین گزاره کاملا متعارض را به صورت همزمان اعلام کنند که البته عمدتا موجب تعجب نمی‌شود و حتی از سوی مستمعین تایید هم می‌شود، بعدها نیز به نحو دیگری عمل می‌شود.» (عباس آخوندی، مجله تجارت، اسفند ۹۵، ۲۱۴)

حاکمیت پیران و امتناع سوال

یک زاویه دیگر از شنیدن و گفتن با حاکمان سوال است. وقتی از این حرف می‌زنیم که حاکم چرا به ما گوش نمی‌کند این را مفروض گرفته‌ایم که اصولا حاکم در مقامی است که می‌شود از او سوالی کرد و او موظف است به ما گوش دهد و جواب بدهد. اینجا بین شاه و ولی فقیه یک فرق اساسی هست. شاه در ده‌ها مصاحبه شرکت کرد و از او سوال می‌کردند. و ولی فقیه هرگز در هیچ مصاحبه‌ای شرکت نکرده تا از او سوال شود. گرچه این را هم باید گفت که شاه معمولا به سوال خبرنگاران خارجی پاسخ می‌داد که از نظام اجتماعی دیگری می‌آمدند و متوجه بسیاری از ظرایف رابطه شاه و مردم نبودند – و این را او مرتبا به آنها تذکر می‌داد که شما رابطه من با مردم‌ام را نمی‌فهمید. البته اگر شاه قرار بود صرفا با خبرنگاران داخلی صحبت کند معمولا یا صحبت نمی‌کرد یا فقط یکطرفه حرف می‌زد. زیرا نظام اجتماعی ما اصولا چیزی است که در زمان ولی فقیه و اصلا در اسم‌اش خود را بهتر نشان می‌دهد: ولی و ولایت و ولی شناسی – این‌ها در واقع صورتی دیگر از رابطه‌ای است که در آن سوال نامعمول و ممتنع است. پیری و پیروی اصل است. برای همین اگر شاه جوان داریم ولی فقیه جوان اساسا ناممکن است. یعنی حد عالی نظام پیری و پیروی است. و برای همین هم در عمل ما با حاکمیت پیران و کهنسالان روبرو هستیم.

با این‌همه، شاه هم از همان نظام ولایت گرچه محدودتر استفاده می‌کند. یعنی درست است که مقام پادشاهی‌اش از ارزش معنوی و فقهی و دینی و صوفیانه بی بهره است – خاصه در مورد شخص محمدرضاشاه- اما بر کهن الگویی استوار است که پاپ و پادشاه را جمع می‌زند. تصویر اسطوره‌ای شاه در میان ما کیخسرو است که هم موبد است و هم پهلوان و هم پادشاه.

در عین حال، در تاریخ نیم هزاره اخیر ایران صرفا در دو دوره مقام ولایت و مرادی و مرشدی و شاهی با هم جمع آمده است. یکی در اوایل عهد صفویه و یکی هم در عصر انقلاب اسلامی و خاصه ده سال حکومت آیت‌الله خمینی؛ گرچه گرایش‌های صوفیانه تقریبا در تمام این دوران دیده می‌شود. و نظام مرشدی و مرادی محلی برای سوال و جواب ندارد مگر در حد پرسیدن نظر همایونی یا فتوای مبارک. همین و بس.

اربابان و جماعت رعایا

یکی از راه‌های مدیریتی برای مهار خودکامگی رهبران و مدیران که تمام دنیا تجربه کرده شفافیت مالی و حقوقی است. یکی از بزرگترین سنگرهای استبداد و یکی از دلایل پاسخگو نبودن به مردم و مرعوب ساختن ایشان همین است که ایشان در کارهای مالی حاکم و حکومت فضولی نکنند. همین هم منشا فساد سیاسی و دور ساختن مردم از قدرت است و هم کاستن از نظارت ایشان و، در نتیجه، رشد فسادهای بزرگ مالی. بنابرین باید فضولی را گسترش داد! هر جا و هر کس که از پول مردم و منابع عمومی استفاده میکند در هر سطحی که هست باید شفاف بیلان کار بدهد و مردم بتوانند سر از کار او درآورند. دزدان تاریکی را میپسندند!

صورت اجتماعی یا سکولار نظام مرشدمحور و پیشوامرکز همان نظام ارباب و رعیت است. تا همین اواخر در ادبیات سیاسی ایران رعیت یعنی مردم ایران. و این نظام از خانواده که ارباب‌اش شوهر و پدر و مردان خانه بوده‌اند وجود داشته تا به کدخدای ده و والی شهر و ناحیه و استان برسد. تاریخ ایران تا همین دوره رضاشاه و حتی تا انقلاب سفید پهلوی دوم بخوبی حاکی از حاکمیت والیان و کدخدایان و مردان خانه است. و اینها هیچ کدام طرف سوال “زیردست” قرار نمی گرفته‌اند. و اگر هم کسی جرات سوال می‌کرده سر و کارش با چوب و فلک بوده است. کسی به او جواب نمی‌داده است.

با این توصیفات که به اقتفای اقتصاد ساده باید آن را “سیاست ساده” نامید، خیلی روشن می‌شود دید که حاکمان ما اصولا با ذهنیتی به میدان سیاست وارد می‌شوند که هیچ ربطی به ذهنیات جدید ما – که واقعا خیلی جدید هم هست- ندارد. آنها به درستی ادامه سنت‌های شاهی و اربابی و مرشدی هستند و ما که تازه بعد از انقلاب یاد گرفته‌ایم حقوقی داریم و از جمله حق سوال کردن داریم و حاکم موظف است پاسخ دهد و پاسخگو باشد تلاش می‌کنیم این سنت را بر هم بزنیم. و طبیعی است که دربرابر این تلاش مقاومت می‌شود. و چون ادامه دادیم سر و کارمان به چوب و فلک می‌افتد یا دکان و روزنامه‌مان تعطیل می‌شود یا نهایتا مجبور به فرار از ممالک محروسه ایران می‌شویم!

به یک معنا اگر خیلی تنگ چشمانه نگاه کنیم آنچه در باره “حاکمیت ملی” گفته می‌شود در ایران سالبه به انتفاء موضوع (و به انتفاع شاه / ولی فقیه!) است. ملتی که دولت‌پرورده نباشد هنوز متولد نشده و اگر متولد شده هنوز درست درس نخوانده و کج و کوله چیزهایی در مدرسه سیاست و رسانه آموخته ولی تا به حال نتوانسته مرشد اعظم را به پاسخگویی وادارد حتی اگر جرات کرده و سوال کرده باشد. امروز شمار کسانی که مستقیم به خامنه‌ای نامه نوشته‌اند یا با او سخن عمومی گفته اند صف درازی است از یدالله سحابی و احمد زیدآبادی تا حسین میردامادی و ابوالفضل قدیانی. جوابی شنیده‌اید؟ برای پاسخگو کردن مرشد اعظم و مرشدان غیراعظم در حلقه قدرت او راه دیگری باید رفت.

مرشد کامل و اهمیت رهبر ناکامل

سیاست انقلاب ایران از همان آغاز بر شیفتگی به رهبر بنا شده است. رابطه‌ای مسموم از عشق به رهبر طبقات مختلف مردم را فراگرفته بوده است. میلیونها نفر با دیدن رهبر انقلاب غش و ضعف رفته‌اند و میلیون‌ها نفر دیگر از ایشان به قم شتافته‌اند تا گاهی رهبر معظم مثل آفتاب از پشت بام ظاهر شود و برای آنها که در کوچه و خیابان می‌لولند و نزدیک است زیر دست و پا خفه شوند دستی تکان دهد. عین همین قضیه در مدرسه فیضیه برقرار بوده است. و بعد از آن سال‌ها در جماران شاهد آن بوده‌ایم و از آن ضبط‌های تلویزیونی بسیار در دست است.

این نظام شیفتگی که رهبر انقلاب از آن بخوبی در سرکوب طبقه متوسط و رهبرانش و پیش بردن جنگ بهره برداری کرد، امروز یک نظام ورشکسته است. اگر جانشینی آقای خامنه‌ای حسنی داشته باشد همین است که او قدرت شیفته سازی مردم را فاقد بوده و این نظام را با نظام امنیتی و سرکوب و ارعاب جانشین کرده است. بنابرین همه از توهم درآمدند. شاید درست از همین جا بود که مردم یاد گرفتند می‌توانند سوال کنند. گرچه حتی تا همین ده سال پیش هم که جنبش سبز رخ نمود کسی به خامنه‌ای توجه نداشت؛ هم در داخل و هم در خارج. و همه از جمله تمام رسانه‌های غربی فکر می‌کردند او “رهبر معنوی” ایران است. و البته معنویتی در کار نبود که او از آن نمایندگی کند مگر اندک مرده ریگ همان مرشدمحوری باقی مانده از عهد آیت الله خمینی.

خامنه‌ای ضعف‌ها و کاستی‌ها و رندی‌های بسیار دارد و تنها با تکیه بر فریب و تاخیر و سرکوب توانسته جانشین مرشدی کامل و رهبری بلامنازع مثل آقای خمینی شود. اما این ضعف‌ها از منظر بحث ما عین قوت است! همین ضعف او بوده که مجال داده موقعیت رهبری از مرشد کامل به یک مقام سیاسی صرف تنزل یابد و بتوان با او سخن گفت و بر ضد او شعار داد و خواستار نظارت بر او شد و مانند اینها – هنوز می‌بینید که بسیاری از طرح انتقاد در مورد آیت الله خمینی پرهیز دارند زیرا پرهیب آن شخصیت کاریزماتیک آنها را منفعل می‌کند. خامنه‌ای با ضعف خود راه را باز کرده تا بتوان به طرح سوال از رهبر اندیشید.

اگر از منظر این سیاست ساده که تحلیل کردیم نگاه کنیم، لق شدن نظام مرشد کامل از بهترین اتفاقات ممکن در عرصه سیاست ایران است. اما این صرفا شکافی در این بنای هزاران ساله است. برای اینکه از این خانه بیرون شویم و پیش از آن که بر سرمان آوار شود، آن را به تاریخ بسپاریم و مثل کاخ‌های قدیم در ایران و کشورهای دیگر به موزه تبدیل کنیم باید مجدانه کار کرد.

جنبش توابین و اسقاط رهبر مادام العمر

امروز همه ما پی برده‌ایم که یک قوه قضایی مستقل و باآبرو و معتبر چقدر برای آرامش کشور و عدالت حقوقی و قضایی اهمیت دارد. قوه قضایی باید از زیر تیول رهبر و شخص اول مملکت بیرون آید و وابسته به مردم و قضات خود باشد و مسئولان آن منتخب قضات و نمایندگان پارلمان باشد و در برابر نمایندگان مردم و رسانه‌ها پاسخگو.

یکی از دلایل جنبش‌های اجتماعی در ایران طی بیست سال گذشته دقیقا همین است که مردم متوجه شده اند باید برای پاسخگو کردن مقامات به میدان بیایند و گرنه این صحنه به این زودی‌ها فتح شدنی نیست و آنها که به زور و زر و قدرت شرع و ولایت متکی هستند آسان از میدان به در نخواهند رفت. این تب و تاب در جامعه ایران تب و تاب بیداری است. تب و تاب بازگشت از راه عتیق و گناه قدیم است. تب و تاب توبه است از عشق به رهبر نامسئول. درک این نکته است که نمی‌توان همه کار را به رهبر سپرد و به خانه رفت. یک در هزار ممکن است این شیوه جواب دهد وقتی موبد-پهلوانی خویشتندار و آهسته پادشاهی کند، یا بهتر بگوییم پیامبری کند چنانکه کیخسرو کرد؛ ولی در اکثر قریب به اتفاق آن رهبر مطلق العنان به اسارت گرفتن خلق مشغول می‌شود. امروز یک نشانه روشن از اینکه در حاکمیت ولایی کسی به افراد بیرون از حاکمیت گوش نمی‌دهد و این فضا سرایی بسته و محفلی مافیایی و بریده از مردم است رفتار قوه قضایی در حبس وکلای مردم است. یعنی وقتی شما حق دارید و اصلا کارتان همین است که حرف مردم و موکل خود را مستند به قوانین ولایت به به گوش قاضی و دادستان و صاحبان قدرت برسانید باز هم مصون نیستید و اگر زیادی حرف زدید سر از حبس و زندان در می‌آورید. این ولایت به هیچ وکیلی برای مردم قائل نیست. به هیچ کسی نیاز ندارد که قانون شرع و مجلس را به رخ او و دیگر اصحاب قدرت بکشد.

یک راه ساده اما در عمل بسیار دشوار این است که دیگر هیچ رهبری بلامنازع نباشد! هیچ رهبری مادام العمر در قدرت نباشد. هیچ رهبری بدون نظارت نمایندگان مردم نتواند عمل کند. هیچ رهبری نتواند نظارت نمایندگان مردم را تزئینی و تشریفاتی کند. و همه رهبران از صدر تا ذیل پاسخگو باشند. اینکه بر رهبر و شخص اول مملکت هم تاکید می‌کنیم به این دلیل روشن است که هر چه او کند تا پایین ترین مدارج قدرت نفوذ خواهد یافت و تقلید خواهد شد. این واقعیت ولایت ما ست. چه نظام اش سلطنتی باشد چه نظام اش ولایتی باشد.

این راه حل ساده است و همزمان بسیار بسیار دشوار. موانع ذهنی و گفتمانی و سیاسی بسیاری دارد و عملا تا جامعه دست کم در اکثریت پرتکاپوی آن متحول نشده، بعید است تحقق یابد. مهم نیست که ولی فقیه باشد یا نباشد و نظام فعلی فروپاشد یا نپاشد اما قانون اساسی اش تغییر کند.

چه می‌شود کرد؟ یا به قول لنین چه باید کرد؟ قانون اساسی این کار چیست؟

شاه کلید شفافیت و فضولی خلق

یکی از راه‌های مدیریتی برای مهار خودکامگی رهبران و مدیران که تمام دنیا تجربه کرده شفافیت مالی و حقوقی است. یکی از بزرگترین سنگرهای استبداد و یکی از دلایل پاسخگو نبودن به مردم و مرعوب ساختن ایشان همین است که ایشان در کارهای مالی حاکم و حکومت فضولی نکنند. همین هم منشا فساد سیاسی و دور ساختن مردم از قدرت است و هم کاستن از نظارت ایشان و، در نتیجه، رشد فسادهای بزرگ مالی. بنابرین باید فضولی را گسترش داد! هر جا و هر کس که از پول مردم و منابع عمومی استفاده می‌کند در هر سطحی که هست باید شفاف بیلان کار بدهد و مردم بتوانند سر از کار او درآورند. این اصل اطلاق دارد و تنها قوانین پارلمانی مردمی است که می‌تواند برخی امور نظامی و امنیتی را به استناد خرد جمعی نمایندگان مردم برای دوره های کوتاه و موقت یا بر اساس ضرورت‌های اطلاعاتی استثنا کند. در باقی امور مردم و نمایندگان نهادی آنها باید ناظر باشند.

البته شفافیت در فرهنگ پنهانکار ایرانی کار ساده ای نیست! همین اعتراضات دی ماه امسال نیز در بخشی ناشی از شفاف شدن بودجه بود. اما این هزینه ای است که باید برای رسیدن به وضع مطلوب پرداخت. گرچه ممکن است پنهانکاران هر کاری بکنند که شما از شفافیت پشیمان شوید چون نفع شان در عدم شفافیت است. دزدان تاریکی را می‌پسندند!

صدرنشینی کارشناسان

در ردیف بعدی باید گوش همه صاحبان قدرت موقت را به دست کارشناسان داد. یکی از تجربه‌های دردناک در نظام شاهی و ولایی بی اعتنایی به نظر کارشناسان و اهل علم است. حتی وقتی کارشناسی رسما در نهادی حضور دارد و وظیفه دارد کار علمی بکند در زمان ارائه در بسیاری اوقات کسی به او گوش نمی‌دهد. و می‌گویند ضرورت‌های سیاسی مقدم بر نظر کارشناسی است!

کارشناسان نخبگان ملت اند و هر ملتی که خواستار امروز و آینده روشن است باید به ایشان روی کند و به آنان اتکا کند. آنها زبان ملت اند و در رشته کار خود از افراد ورزیده اند و اگر سخن آنها شنیده نشود در واقع صدای مردم شنیده نشده است. 

رکن رسانه‌ و صدای مردم

طبعا در مقام بعدی باید مردم خود بتوانند مستقیما حرف بزنند و نظر بدهند و انتقاد کنند و پیشنهاد بیاورند. کارشناسان محدود به کسانی نمی‌شود که در استخدام نهادی هستند یا به کسی و جایی مشورت می‌دهند. بسیاری دیگر از کارشناسان می‌توانند در عرصه رسانه فعال باشند.

رسانه آزاد و مسئول و متعهد به کار کارشناسی باید بالاترین احترام و ثبات موقعیتی را در جامعه ایرانی داشته باشد. رسانه دربند و مرعوب مقامات به هیچ نمی‌ارزد. زیرا صدای مردم نیست. بوق تبلیغاتی حکومت برای هدایت مردم در کانا‌‌ل‌های معین است. و در این فرقی بین رسانه ملی و رسانه خصوصی نیست. آزادی قانونمند و مسئولانه بر همه رسانه‌ها باید حاکم باشد. و گرنه خود این رسانه‌ها چنانکه امروز می‌بینیم به منبع ترویج دروغ و فریب و چاپلوسی مقامات تبدیل می‌شوند و همدست قدرت و مافیای پنهان در سرکوب سوال‌ و ذهن مساله‌دار.

دو اصل اصیل: انتخاب و تصمیم‌سازی

و نهایتا یک سوال فردی و خصوصی و انسانی که هر یک از ما باید از خود بپرسیم: چقدر به خودمان گوش می‌کنیم؟ چقدر از بحث و غوغای درون سربلند و آرام و مطمئن بیرون می‌آییم؟ آیا موفق می‌شویم بی‌خشم و بی نفرت گوش کنیم و تصمیم بگیریم؟ آیا در مقابل خویش و سرکشی‌های درون خویشتنداریم یا سرکوبگر؟ آیا با خود در صلح‌ایم یا در ستیز؟ اگر با خود در ستیز باشیم یعنی هنوز برایمان دشوار است به خود گوش کنیم و با خود روبرو شویم. اگر اینطور باشد چطور می‌توانیم به دیگران گوش کنیم و یا از دیگران بخواهیم به ما گوش کنند؟ گوش کردن تابعیت از خرد است و لازمه‌اش آهستگی و احتیاط و انصاف و همه جانبه نگری.

امروز همه ما پی برده‌ایم که یک قوه قضایی مستقل و باآبرو و معتبر چقدر برای آرامش کشور و عدالت حقوقی و قضایی اهمیت دارد. قوه قضایی باید از زیر تیول رهبر و شخص اول مملکت بیرون آید و وابسته به مردم و قضات خود باشد و مسئولان آن منتخب قضات و نمایندگان پارلمان باشد و در برابر نمایندگان مردم و رسانه‌ها پاسخگو. اصولا انتصاب در کشور باید به حداقل و ضرورت کاهش یابد و همه نوع کار سیاسی و مدیریتی بر اساس انتخاب باشد. چه در قوه قضا چه در دانشگاه‌ها و غیر آنها.

در هیچ سطحی از مدیریت چه در راس نظام یا در قضاوت و دانشگاه و شوراهای شهر و روستا نباید هیچ کس با تکیه بر تصمیم‌گیری کار کند بلکه همه باید بر “تصمیم‌سازی” تکیه کنند و به روش‌های تصمیم‌سازی از جمله مشارکت شهروندی متعهد باشند و از آن مسیر حرکت کنند. در تصمیم‌سازی اصل بر ساخته شدن و پرورده شدن تصمیم با اتکا به مشورت و خرد جمعی و هم‌اندیشی و گردآوری داده‌ها ست. مثل اینکه قاضی حق ندارد تصمیم بگیرد مگر برای هر بخش از تصمیم و حکم خود دلیل و بینه داشته باشد و و تیم حقوقی فعال در دادگاه در گردآوری این شواهد کار کرده باشند. علم قاضی بی معنا ست. علم نامستند مدیر و کشف و شهود رهبر هم بی معنا ست. هر کسی قدرتی دارد ناشی از مردم است و در اعمال این قدرت باز باید متکی به مردم و کار جمعی و شفاف و قانع کننده باشد. در این چارچوب است که سوال ممکن می‌شود، تردید و انکار و چالش ممکن می‌شود و همه برای آن کار می‌کنند که تصمیمی که ساخته و گرفته می‌شود منصفانه و خردمندانه و در جهت خیر عمومی باشد.

مساله اصلی این است که مردم باید حاکم باشند و هر روشی که پی گرفته و پیشنهاد و طراحی می‌شود هموار باید در جهت تقویت حاکمیت ملی و خیر عمومی باشد. یعنی حاکمیت مردم در انواع صورت‌های نهادی آن. چیزی که بخشی همیشگی از حکمرانی خوب است.

مساله تصمیم‌سازی سوی دیگر ماجرای گوش کردن و نکردن را هم حل می‌کند؛ یعنی وقتی مردم گوش نمی کنند! در موارد متعددی امروزه دولت ما به خاطر اینکه مردم گوش نمی‌کنند از انتقال نظرات واقعی و کارشناسانه و چاره‌ ساز به مردم ناتوان است (مثل ضرورت واقعی شدن قیمت بنزین). اما وقتی مردم خود در صورت‌های مختلف در تصمیم‌سازی ها حضور داشته باشند و کارشناسان مردمی و رسانه‌های آزاد و متکی به خیر عمومی (و نه لابی‌های پنهان و آشکار) حرفشان شنیده شود، این بخش از مساله هم خودبخود حل می‌شود. تصمیم را مردم می‌گیرند و طبعا از آن حمایت می‌کنند.

تنها راه همین است که من می‌گویم!

اما اگر بخواهیم سخن را به همین نکته تمام کنیم (با اینکه می‌دانیم بحث دامنه دارد و می‌تواند تا یک قانون اساسی کامل ادامه یابد و البته این خود یک کار جمعی است) سوالی هم باید از خودمان بپرسیم: چقدر آماده‌ایم که مردم حاکم باشند؟ چقدر در توانمندسازی مردم برای حاکم بودن تلاش کرده‌ایم؟ چقدر در تلاش‌های خود خیر عمومی را در نظر گرفته‌ایم و به تصمیم سازی متکی بوده‌ایم و هستیم؟

محمدعلی سپانلو در رمان کهربا که عمدتا در باره روشنفکران است در قصه‌ای می‌نویسد که وقتی کله همه در مجلسی گرم شد همه شروع کردند به ارائه راه حل. «همه هم می‌گفتند تنها راه همین است که من می‌گویم.» آیا هنوز هم بر این باوریم که تنها راه همین است که «من می‌گویم»؟

رهبر نهایتا یکی از ما ست و فرهنگی را با خود به صدر سیاسی کشور می‌برد که در بدنه جامعه رواج دارد. چقدر اندیشه سیاسی به معنی حضور در عرصه عمومی و هم‌اندیشی و شنیدن از یکدیگر و گوش کردن به هم و نهایتا حاکمیت مردم میان ما مخالفان نظام ولایی رواج دارد؟ اندیشه سیاسی یعنی آمادگی گروه‌های رهبری کننده مردم از نظر فکری و برنامه و سیاست‌گذاری. ماحصل توان سیاست‌گذاری ما که منتقد حاکمیت هستیم چقدر است؟ آمادگی‌مان برای گفتگو و سازش با دیگر راه حل‌ها چقدر است؟ این نتیجه کار را مشخص می‌کند.

این توان را اگر کم است می‌توان افزایش داد. و به سطح مطلوبی رساند تا هم گروه‌های سیاسی رشد کنند و هم مخاطبان آنها و مردم در عمومیت خود. نکته این است که چقدر گروه‌های سیاسی ما و فعالان جامعه مدنی ما در این سمت و سو قدم برداشته‌اند و بر می‌دارند. چقدر از گردهمایی‌های ما به نقد فکر سیاسی اختصاص دارد؟ چقدر توان برنامه‌ریزی و پیشنهاد سیاست‌گذاری داریم؟ چقدر به پیروزی خود و گروه خود فکر می‌کنیم یا آمادگی داریم اگر به قدرت رسیدیم با گروه‌های متنوع در جامعه با توجه به اصول مشترک همکاری کنیم؟ آیا آماده رهبری جمعی هستیم یا به قدرت یک دیکتاتورِ فرضا مصلح دیگر می‌اندیشیم؟

چقدر به خودمان گوش می‌کنیم؟

و نهایتا یک سوال فردی و خصوصی و انسانی که هر یک از ما باید از خود بپرسیم: چقدر به خودمان گوش می‌کنیم؟ چقدر از بحث و غوغای درون سربلند و آرام و مطمئن بیرون می‌آییم؟ آیا موفق می‌شویم بی‌خشم و بی نفرت گوش کنیم و تصمیم بگیریم؟ آیا در مقابل خویش و سرکشی‌های درون خویشتنداریم یا سرکوبگر؟ آیا با خود در صلح‌ایم یا در ستیز؟ اگر با خود در ستیز باشیم یعنی هنوز برایمان دشوار است به خود گوش کنیم و با خود روبرو شویم. اگر اینطور باشد چطور می‌توانیم به دیگران گوش کنیم و یا از دیگران بخواهیم به ما گوش کنند؟ گوش کردن تابعیت از خرد است و لازمه‌اش آهستگی و احتیاط و انصاف و همه جانبه نگری.

می‌خواهیم حاکمان خود را پاسخگو کنیم؟ باید از خود شروع کنیم! بدون آمادگی و تجربه درونی و بیرونی ما و بدون رشد فکر سیاسی و بدون طرح افکندن گفتگویی میان مردم با مردم درباره ضرورت‌های امروز و آینده مدیریت کشور بعید است که با صرف تغییرات سیاسی ولو موفق بتوان به نتیجه رسید و کامیاب شد. باید مراقب باشیم دوباره شاه و ولی فقیه را به صورتی دیگر بازتولید نکنیم. این دایره باطل را باید به خط تبدیل کرد تا دور نزنیم و خود را تکرار نکنیم. پیش برویم و از خود و دیگران رهبرانی بسازیم که گوش می‌کنند و به اتکای خرد عمومی حرکت می‌کنند.