قبل از ورود به این بحث که آیا بازگشت سلطنت به ایران محتمل است یا خیر؟ بد نیست مسئله را در ابعاد کلی و در سیر روندهای عمومی تاریخی در مجموعه جهان نگاه کنیم. کثرت و گستردگی موضوع در هر ضلع و سمتی از جهان آن قدر آشکار و سطح علم و آگاهی امروز ایرانیان آن قدر بالا هست که نیاز نیست تا کشورهای جهان را که از حکومت های فردی و سلطانی و مادام العمر به نظام جمهوری رسیدند؛ شماره کنیم. می شود در جای خود بررسید که چگونه و طی چه پروسه هایی این تغییر و تبدل انجام شد و هر کجا با چه میزان مقاومت از سوی هیئت حاکمه.
ولی برای ارزیابی مسئله به عنوان بستر پرسش خاصی که دوستان در « میهن » مطرح می کنند، می توان دید که تقریبا در هیچ کجا علیرغم وجود مقاومت طبیعی مدعیان تاج و تخت، ساختار گذشته امکان بازگشت نیافته است. اتفاق افتاده است که این تلاشها در صورتی که بقایای دستگاه سلطانی حضوری در کشور داشته اند به کشش و کوشش و درگیری هایی که قربانیان آنها مردم بوده اند، منجر شود و یا حتی دولت مستعجلی هم تشکیل شود اما هرگز مسیر عمومی تحول در شیوه های حکومتی متوقف نشده است.
دلایل عدم موفقیت نظام ها برای بازگشت
یکم، نقطه قوت حکومت های مستبد و قدیمی!
یکی از عللی که این بازگشت را نامیسر کرده است، اتفاقاً همان عظمت و شکوهمندی انباشته شده است که فروپاشی اش جز به اراده نیرویی خشن تر ممکن نمی شود.
وقتی در جامعه ی تحت سلطه ای چنان قدرتی آزاد می شود که یک بنیان با شکوه و اغلب اسطوره ای را متلاشی کرده است، نه به لحاظ مادی و نه به لحاظ ذهنی توانی برای احیای آن عظمت از دست رفته، نه در جامعه و نه در سمت حکومت باقی نمانده است. یعنی اقتدار حکومت که نخست در عواطف و اذهان جامعه فرو ریخته و سپس در دستگاه مادی آن اتفاق افتاده است، از آنجا که حاصل یک روند طولانی انباشت فرهنگی و مادی بوده است، می تواند در یک انقلاب فرو بریزد؛ اما این دو پایه را نمی توان دوباره مستقر کرد زیرا که زمان بازگشت پذیر نیست و عبور ناگزیر آن با ایده ها و راهکارهای نو توام است.
دوم، باز نقطه قوت به ضد خود تبدیل می شود
توجه کنیم که موقعیت معنوی پادشاه که امروز هواداران رضا پهلوی از آن به عنوان یک نقطه قوت برای احیای سلطنت استفاده می کنند، خاص کشور ما نبود. در تمام پادشاهی ها و امپراطوری های جهان، سلطان سایه خدا بوده و قداست مقام و متعلقاتش طعنه به قدیسین می زد. این زمینه ی روحانی و عاطفی در ماهیت رابطه سلطان با مردم، کاملا با درجات پیوستگی فرهنگ جوامع به مذهب و آداب و سنن گذشته که در مسیر تاریخ بی بازگشت هستند، قابل تعریف است. به این معنا که با توجه به گسست تدریجی و هر روز بیشتر مردم از حماسه و اسطوره و استحاله نقش آسمانی پادشاهان، عدم امکان بازگشت سلطنت به عنوان یک نظام نیمه روحانی قابل رویت است؛ بویژه که جامعه امروز ایران در این گسستها و سنت شکستن ها درگیر مسابقه ای آشکار است.
سوم، مسیر ذوجوانب توسعه و منافع آنی قدرت ها
نکته دیگر اینکه مسیری که توسعه در جهان پیمود، خوشبختانه یا متاسفانه هر روز بیش از گذشته قدرتهای دیگر را در اراده و تصمیم مردم سرزمینهای مختلف دخیل کرد. دخالتی نه از اثر خیرخواهی برای ملت به پاخاسته، که دخالتی دقیقا بر اساس منافع آنی قدرتها. خیلی ها ـ بویژه ـ حامیان سلطنت دوست دارند که بگویند انقلاب ایران را آمریکا رقم زد. اما واقعیت جز همان دخالت منفعت طلبانه آمریکا نبود آن هم در مقطعی که دید به قول داریوش همایون این خشم و برانگیختگی جز سقوط سلطنت مقصدی ندارد پس در پناه هراس تاریخی اش از قدرت گرفتن چپ با راست ترین نیروی موجود در صحنه یعنی آیت الله ها تعامل کرد به این امید که در آینده حکومتی دینی نظیر آنچه در عربستان به خوبی و خوشی می گذرد، کابوس قدرت گرفتن چپ یا ملی یون مصدقی را از میان بردارد. دخالتی که اگر امروز هم به مدد چلبی های ایرانی رخ بدهد، انتخاب آمریکا مجاهدین خلق که باز هم دسته ای ایدئولوژیک و غیر شفاف و ایضاً تازه نفس است، قرار نخواهد گرفت. چنانکه ریسک ایجاد نظام پادشاهی را که هر تغییری در آن نیاز به انقلابی داشته باشد، نخواهد پذیرفت. گرفتاری آمریکا با سعودی ها را در قضیه ی قاشقچی ببینیم. تصور کنیم که به جای شاهزاده ای که تبارش به دودمانی به طول و عرض تاریخ کشور برمی گردد، می شد رئیس جمهوری را متهم و او را بر کنار کرد و غائله را خواباند. هر نوع دخالتی هم که آمریکا در ایران بکند جز در جهت ایجاد حاکمیتی موقت و قابل عزل و نصب نخواهد بود.
ردیه ای بر قیاسی مع الفارق
پایین تر سعی می کنم اثبات کنم که چگونه همه عوامل اصلی بازگشت ناپذیری سلطنت در ایران قابل رویت است؟
اما قبل از آن تأملی بکنم بر نکته ای که حامیان سلطنت اغلب سعی میکنند با طرح آن پایان تاریخی نظام های پادشاهی را رد می کنند و آن وجود حکومت های سلطنتی در بخش هایی از جهان است که سطح دموکراسی و پیشرفت در آنها در قیاس با نه تنها کشور ما که با بسیاری از نقاط جهان قابل قبول است.
ادعایی که درست است اما نه فقط امکان بازگشت این نظام ها را در سطح جهان یا در کشور ما اثبات نمی کند، بلکه به گمان من نشان می دهد که حرکت تاریخ در کشورهایی نظیر ما اساساً متفاوت بوده و بسیار منطقی است که نتیجه نیز دیگرگون باشد.
به عبارت دیگر بحث ما باید در مورد دو گونه حکومت که به دو پایان منجر شده اند باشد. و از آنجایی که هر پدیده ای قوانین وجودی خود را دارد ؛ بدون تأکید بر مراحل پیدایش و تکوین آن، نه قابل بررسی و شناخت هستند و نه اساسا امکان وجود داشته اند.
به این معنا که آنچه که پادشاهی امروز در بریتانیا را تعین می بخشد و به آن معنا می دهد، اگر نگوییم حاصل تاریخ طولانی آنگلوساکسون هاست، حداقل ارتباط مستقیم دارد با هفت قرن حضور پارلمان در این کشور و مبارزات سخت و ممتد آن برای کاستن از حقوق پادشاه و تفویض آن به پارلمان، یعنی که به مردم.
حال توجه کنیم که در کشورما پس از صد و اندی سال که از پیدایش پارلمان گذشته بود، در پایانه قرن بیستم هر روز پادشاه مقتدرتر و مستبد تر شد! این همه در حالی بود که روابط ایران با همه کشورهای پیشرفته ی جهان برقرار بود و پادشاه مملکت از کودکی در یکی از مدرن ترین جوامع غربی زندگی و تحصیل کرده بود. آیا او نمی دید که در سرزمینهایی که او تعطیلات تابستانی و زمستانی اش را می گذراند، احزاب و گروههای مخالف حکومت وجود دارند و نظام ها نیز سرنگون نمی شوند؟ یا خبر نداشت که ساواک حافظ منافع او به جرم کتاب خواندن جوانها را دستگیر و شکنجه می کند و به قول خسرو گلسرخی در دادگاه نظامی، راهی جز برداشتن سلاح برایشان باقی نمی گذارد؟
حقوق ملت، نه به معنای توسعه یافته ی امروزی که حتا بنابر قانون اساسی صد و بیست ساله مشروطه، طی زمان استیفا که نشد هیچ، بلکه هر روز پامال تر شد تا جایی که پادشاه چشم در چشم مردم دوخت و گفت فقط همین که من می گویم و هر که نمی خواهد از کشور برود!
نسل من و نسل پیش از من خوب می داند که در خشن ترین دیکتاتوری های جهان نیز این گفتار مرسومی از جانب دیکتاتورها نبود.
خاصه خرجی های او از کیسه ملت و پول افزون شده نفت را دکتر عباس میلانی در ضمن تصویر دردناک بی پناهی او در میان رهبران جهان می آورد. شاه مراکش که آخرین بار از تهران علاوه بر برخورداری از خوان پذیرایی شاهانه و بسیار هدایای با ارزش شخصی، همراه با بیست و پنج جنگنده به کشورش بازگشته بود، روی خوش برای اقامت پادشاه مریض ایران در کشورش نشان نمی داد. این خود شمایی است از رفتار غیر بشری آمریکایی ها که امروز فرزند شاه چشم بر آن بسته و حدیث ننگ و عزت را به فراموشی سپرده است.
این رویدادها نیز بیش از آنکه به خلقیات منفی شاه ایران و آزاد اندیشی پادشاهان و ملکه های انگلیس و اروپا دلالت کند، به مجموعه شرایطی مرتبط است که تجمیع قدرت در اخلاق سیاسی در هر کجا ایجاد می کند و دلیلی است بر اینکه فرایند های سیاسی و اجتماعی نیز همچون پدیده های مادی تاریخچه و مهلت خود را برای دگردیسی لازم دارند؛ فرصتی که به مجموعه دلایل باید پدید بیاید یا به کوشش روشنفکران، مصلحان و آگاهان جامعه ساخته شود.
باری، پادشاهی انگلستان و بسیاری پادشاهی های اروپایی از فرصت ها برای همساز کردن سیستم با تغییرات اجتماعی بهره برداری کردند و بقای خود را به قیمت پذیرفتن تغییرات و از دست دادن گام به گام امتیازات خود تضمین کردند. این فرصت به هر دلیل یا علت برای پادشاهی ایران نبود و واقعیت این است که فرصتها در ظرف زمان معنی دارند و ابدی نیستند. چنانکه امروز شبحی ترسناکتر از فروپاشی حکومت ایران در میان این انبوه مشکلات زمینی و آسمانی نیست. اما این بزنگاهی است که قبل از همه حکومت جمهوری اسلامی باید حساسیت آن را درک کند و با تغییرات اساسی در ساختار و شیوه اداره کشور از تخریبی که برای سقوط آنها دامن مردم و کشور را بگیرد جلو گیری کند.
بیان این نکته علیرغم تکراری بودنش شاید هنوز ناگزیر باشد که: نگرانی امروزی امثال من از تبعات این فروپاشی نه دل سوزاندن برای حکومتی است که آنچه در توان داشته علیه فرزندان دگر اندیش آن انقلاب انجام داده است؛ چنانکه چنین دغدغه ای در مقطع انقلاب بهمن لابد وجود داشته است و نتوانسته است که غالب شود.
سخن به درازا کشید نگاهی بکنم مختصرتر به مجموعه شرایطی که در برابر پرسش دوستان نشریه میهن در ذهن دارم. توهم یا امکان بازگشت سلطنت به ایران!
عملکرد مدعی وراثت سلطنت در ایران مهم ترین دلیل عدم امکان بازگشت سلطنت است!
طی بیست و پنج سالی که من خارج از ایران زندگی می کنم، رضا پهلوی و حامیان دائمی یا موسمی اش، هر از گاه به میدان آمده و شور و شرری به پا کرده اند و هر بار پس از مدتی بر بستر شرایطی که شاید فرصت طرح آنها در این مقال نباشد، آرام آرام به جایگاههای خود برگشته اند.
اولین برآمد جدی رضا پهلوی در صحنه ی اپوزیسیون خارج از کشور، پس از روی کار آمدن جرج بوش پسر بود. به نوعی که به نظر می رسید حوادثی که در آن دوره اتفاق می افتادند، همپای موضعگیری های هر روز خصمانه تر بوش علیه ایران، به ولیعهد سابق ایران و حامیانش جرأت و انگیزه بیشتری برای حضور می دهد.
ساعاتی پس از رویداد یازدهم سپتامپر، در حالی که بسیاری از ایرانیان در داخل و خارج از کشور نگران انتساب این حرکت به حکومت ایران و بیمناک تلافی جویی امریکا بودند، او با رادیو بیست و چهارساعته ی ایرانیان در آمریکا مصاحبه کرد و در مقابل این پرسش که احتمال طراحی این حمله را از جانب کدام سو می بینید، گفت: “چشم اختاپوس در تهران است.” احتمالی که به جز شاهزاده ایرانی رسانه های اسرائیلی و سعودی نیز آن را مطرح می کردند.
پس از آن سیل اعلامیه ها و اطلاعیه های رضا پهلوی خطاب به همه اقشار کشور و صدور دستور العمل های مبارزاتی برای دانش آموزان تا نیروهای مسلح آغاز شد؛ و توجه داشته باشید که تنها وعده حامیان ایشان این بود که شاه جوان دیگر قرار است که نه مانند پدر حکومت که فقط سلطنت کند و البته که نباید پرسشی از این باب مطرح شود که چرا باید ملت ایران هزینه ی ایجاد چنین مقامی را از جان و مال خود بپردازد.
به هر حال در طول دوران به یاد ماندنی جرج بوش پسر، اقدام دیگر رضا پهلوی و کارگزارانش تلاش پنهان و آشکار ـ و از نگاه من که عضو یک سازمان سیاسی چب بودم ـ رفتارتوطئه آمیزی بود که برای هر پیوند و ارتباط محفلی یا شخصی با گروهها و چهره های مختلف اپوزیسیون صورت می گرفت. می دیدیم که چه تلاشی می شد تا از نزدیکی یک عضو غیر مؤثر یا منفعل یک سازمان سیاسی چپ اولاً نزدیکی سازمانی آن جریان با فرزند شاه و از همه مهمتر ندامت از مبارزات گذشته علیه دیکتاتوری سلطنتی به عنوان برآمد سیاسی امروز نتیجه شود.
خوب اتفاق افتاد و در این دور تازه نیز می بینیم که زنان و مردان مسنی که زندگی سیاسی آنها در مبارزه با دیکتاتوری شاهنشاه آریامهر شکل گرفته و معنی شده است، از فرط نومیدی و خستگی از طولانی شدن مبارزه با حکومت دینی، یا جسارتا به علت عدم انسجام نظری، به ایشان بپیوندند. بسیاری از آن چهره ها امروز گوشه گرفته اند تماشا را و بعضی امروز دچار آن عوالم شده اند.
تجربه داریوش همایون
در آغاز مهمترین و مؤثر ترین حامی رضا پهلوی در طرح جدی بازگشت سلطنت و گامهایی برای مثلاً ائتلاف با نیروهای دیگر، داریوش همایون بود با حزب مشروطه ای که تأسیس کرده و در بند سوم برنامه اش بازگشت نظام پادشاهی را با تأکید بر سلطنت «رضا شاه دوم پهلوی» وعده داده بود.
اما داریوش همایون فردی به شدت ملی و میهن دوست بود. افزایش مدام تهدید های دارو دسته بوش و اعلان آشکار احتمال حمله به ایران، همچنانکه رضا پهلوی را به کاخ سفید و باند بوش نزدیکتر و امیدوارتر می کرد، موجب دوری و جدایی هر روز بیشتر همایون از شاهزاده می شد؛ تا جایی که در جایی گفت اگر بنا به حمله به ایران باشد من در کنار سید علی خامنه ای خواهم جنگید و در مصاحبه با حسین دهباشی یکسال پیش از وفاتش و در سن 81 سالگی گفت: «آنچه که پشیمانم از آن، این است که ضعف بنیادی و پوسیدگی درونی نظامی را که در آخرین روزها و سالهایش به آن پیوستم، یعنی به درونش راه یافتم را نفهمیدم و احساس نکردم و فرصتهای بسیاری را از دست دادم. شاید پشیمانی دیگرم اینجاست که وقتی رفتم به درون دستگاه قدرت به مقدار زیادی شیفته قدرت و ظواهرش شدم و غافل ماندم از کاری که با قدرت میشد کرد. و آن رساندن پیامی بود که لازم بود و من میتوانستم بکنم در درون دستگاه. مقداری غافل شدم.»
مهمترین فراز صحبت او در این مصاحبه که به نظر من دریغ تاریخی ما و هشدار بزرگ امروز به مردم خسته و سرخورده از این نظام است این عبارات بود که:
«طبقه متوسط ایران منتظر یک ندایی بود! و من در موقعیتی بودم که میتوانستم این ندا را بدهم. به شرط اینکه از خیلی چیزها میگذشتم. من باید میگذشتم از خیلی چیزها. من اتفاقاً وقتی رفتم در دولت، بهترین فرصت بود برایم که آن ندا را بدهم. به هر قیمت که برایم تمام بشود. و آن ندا بیپاسخ نمیماند. من باید از آن موقعیت استفاده میکردم، برای تأثیر گذاشتن روی آن طبقه متوسط، بجای آنکه تأثیر بگذارم روی لایه حاکم.»
در این مصاحبه او می گوید که زمانی که فریاد مرگ بر شاه طنین انداز شده بود دیگر چقدر دیر بود برای اثر گذاری او و همفکرانش روی توده های برانگیخته، محق اما بی حزب و سازمان.
جامعه امروز ما جامعه دیگری است!
به گمانم طرح جداگانه علت یا علل عدم امکان بازگشت سلطنت در کشور ما دیگر ضرور نباشد. نکته ای که جدا از مقتضیات و روندهای جهانی که سیر تاریخی تغییرات ناگزیر نظم های کهن را رقم میزند اینجا طرح نیست مگر اینکه نکاتی از گذشته برجسته تر و موانعی بزرگتر وجود دارند.
از جمله اینکه ایران امروز با جامعه انقلاب زده دهه پنجاه تفاوت اساسی در تجربیات مبارزاتی خود دارد. اگر پنجاه سال سلطنت پهلوی جز دوران کوتاهی در دوران مبارزات ملی به تسلیم مطلق گذشت تا شورش کور را ناگزیر کند؛ اگر آخرین چهره مبارز ملت در غربت حصر روی در خاک کشیده و یارانش همه به قهر در خانه نشسته بودند؛ اینک چهل سال است که مبارزان راه آزادی از پا ننشسته و جامعه ایران با این همه شهید و زندانی و مبارز، امکان ندارد که برای جوانی که در هفده سالگی از کشور خارج شده و هیچ نقش و تأثیری در فراز و فرودهای زندگی این مردم نداشته است، راه باز کنند و هزینه بپردازند.
قدرت مندی اندیشه ملی در ایران
نکته نهایی اینکه اندیشه ملی در ایران علیرغم ضرباتی که از حکومت پهلوی و آمریکا و انگلیس خورد، بنیه نیرومندی در ایران دارد. اگر یک چهره بی خلل در تاریخ این مردم باشد، همان محمد مصدق است؛ وحالا نگاه کنیم به فرزند شاه ایران که چگونه رفتار غیرانسانی آمریکا را نه تنها با دکتر مصدق که با پدر بیمار و بی پناه همین شاهزاده به فراموشی سپرده است.
در پایان یادی کنم از محمد ظاهر شاه آخرین پادشاه افغانستان که نه به اراده مردم کشورش بلکه با کودتا برکنار شده بود. پس از فجایعی که به افغانستان گذشت و دریغ که هنوز ادامه دارد؛ به افغانستان شتافت تا همانجا بمیرد به افغانستانی که هنوز امن نبود و هنوز هم نیست. یکسالی پیش از وفاتش سرویس فارسی بی بی سی در تاریخ جمعه دوم سپتامبر 2005 با او مصاحبه ای کرد که نمودار روحیه ی و ارزشهای اوست و شاید راز محبوبیت همیشگی او میان مردم افغان.
وی در پاسخ به خبرنگار که می پرسد می گویند پادشاه ایران به شما پیشنهاد کرده بود که در برگشت به افغانستان و احیای سلطنت شما را کمک کند؛ پاسخ می دهد:
از نظر من این کمک بسیار خطرناک بود. من هیچ وقت نخواستم که به کمک دیگران به کشور خود برگردم. اگر چنین هم می شد، برای من ننگ بود. اگر مردم من مرا قبول هم می کردند، خودم قبول نمی کردم. من هیچگاهی میان خود و مردم واسطه را قبول نکردم.
قیاس کنیم این برخورد ظاهر شاه را با مسئله کمک گرفتن از خارجیها با رفتار غیر ملی رضا پهلوی که روزی اعلام می کند من با امریکا، عربستان و اسرائیل برای برانداختن جمهوری اسلامی، همکاری می کنم، و روزی دیگر بدون هیچ پرده پوشی اعلام می کند که با مقامات کاخ سفید در باره بیرون کردن کارمندان اصلاح طلب از رادیو فردا و صدای آمریکا گفتگو کرده ام.