در این شماره به معرفی ۶ تالیف و یک ترجمه در بازار ادبیات ایران میپردازیم:
۱- ما و جهان اساطیری (“گفتوگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار” – به کوشش باربد گلشیری)
کتاب”ما و جهان اساطیری” گفتو گوی چندین روزهی هوشنگ گلشیری است با دکتر ملک مهرداد بهار، در خانه او یک سال پیش از آنکه بهار درگذرد، احتمالا در نیمهی نخست سال ۱۳۷۲. در تمام جلسات فریدون مختاریان، دوست تاریخدان گلشیری، نیز حضور داشته است. به گفتهی مختاریان این جلسات خصوصی بوده است و بدوا کاری بوده که گلشیری در سر داشته و قرار بوده اینها را پیاده کند. قرار بوده این گفتوگو مکتوب به دست خوانندگانشان برسد.
از تمام این نشستها فقط نوار آخر پیشتر در فصلنامهی زندهرود منتشر شدهاست. آن زمان دیگر نه بهار زنده بوده و نه گلشیری. هرچند در زندهرود جملاتی از گفتههای ایشان حذف شده است. از میان زندگان نیز کسی به یاد نمیآورد کدام حرفها را بریدهاند و نوار آن جلسه نیز همچنان مفقود است. اما مابقی بی کمو کاست به کوشش باربد گلشیری در این کتاب آمده و از متن مشخص است ایشان به نهایت امانت دار بوده.
مهرداد بهار پنجمین فرزند ملک الشعرای بهار است. بهار تحصیلات آغازین خود را در دبستان جمشید جم و دوره دبیرستان را در دبیرستانهای فیروز بهرام و البرز به پایان رسانده .سپس در سال 1328در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی نامنویسی کرده، ولی دو سال پس از آن به دلیل فعالیتهای سیاسی از دانشگاه اخراج شده. سپس چهارسال به زندان افتاده تا اینکه در بهار ۱۳۳۴ از زندان آزاد شده. آنگاه دوباره به دانشگاه رفته و سرانجام در سال ۱۳۳۶تحصیلاتش را در دوره کارشناسی به پایان رسانده. در سال ۱۳۳۷ برای پیگیری تحصیل به انگلستان رفته. میان سالهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۴ بهار در مدرسهی زبانهای شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن به آموختن پرداخته و مدرک فوق لیسانس گرفته است. سالها پس از آن دکترای خود را از دانشگاه تهران دریافت کرده، ولی به علت جلوگیری ساواک نتوانسته در دانشگاه استخدام شود و به ناچار به استخدام بانک مرکزی درآمده. از آغاز بازگشت بهصورت حق تدریسی به آموزش در دانشگاه تهران پرداخته و چندی بعد هم در رشتهی اساطیر ایران باستان در دانشگاه تهران به تدریس پرداخته است.
گلشیری در اولین سوال از علت علاقهمندی مهرداد بهار به اساطیر ایران سوال میکند که بهار اذعان دارد علاقهاش آگاهانه بوده و در دانشکده بیشتر به کارهای قبل از اسلام، حماسههای ایرانی، اساطیر و فرهنگ قبل از اسلام علاقهمند بوده. او از دروس تدریسی در دانشگاه انتقاد میکند که برای تاریخ روسیه، تاریخ حزب کمونیست شوروی، انقلاب فرانسه کلاس داشتیم ولی تاریخ مشروطه را بررسی نمیکردیم. “مثلا برای خواندن کتاب کسروی تشویق نمیشدیم اما برای خواندن ترجمههای بد لنین، استالین و مارکس و انگلس که مترجم هم نفهمیده بود که چی بوده تشویق میشدیم .”
اما محیط خانواده به انتخاب تخصصیاش کمک کرده. از اینکه پدر شبها از شاهنامه (که تماما از حفظ بوده) میخوانده او علاقهمند به آن میشود. معتقد است، شاهنامه را میشود از نظر هنری، زبانی، لغوی و روایات مختلفی که راجع به یک مسئلهاند بررسی کرد، ولی آنچه در فرهنگ و تاریخ برای او جالب است بررسی علل به وجود آمدن و علل تحول بعدی آن است که مفصل در مورد آن توضیح میدهد. “این فرهنگی که ما داریم، از گاثای اوستا تا فرهنگی که در عصر اسلامی داریم در شاهنامه. من بیایم ببینم اجزاء اینها از کجا آمده و در کجا سابقهی فرهنگی این امر وجود دارد و درواقع به این نتیجه برسم که چه میزان از فرهنگ ما آریایی است، چه میزان بومی آسیای غربی است، ما در فرهنگمان مدیون چه کسانی هستیم؟این شاهنامه که یک اثر درخشان جهانی است مجموعهی چه عناصر کهن فرهنگی ابتدایی است که هی با هم جمع شده، جمع شده مثل یک پیاز لایههای متعدد و فراوان پیدا کرده تا شده شاهنامه. با تعصب به شاهنامه نگاه نکنیم، به صورت مجموعهی افتخارآمیزی که مطلقاً ایرانی و پاک و منزه از هرگونه تأثیر فرهنگی دیگری است.بیایم با این حقیقت نگاه کنم که ما چهقدر عاقلانه توانستهایم فرهنگهای متعدد را هضم کنیم در اینجا.”
در ادامه به مقایسه اسطوره و حماسه میپردازند. از ریشهها میگویند. این دو بزرگوار با سوالو جوابها خواننده را با کهن الگوها آشنا میکنند. کتاب بسیار با محتواست. میگوید:”اساطیر یک مجموعه روایی کلا مقدسی است که گروهی از مردم، قومی و جمعی از قبیلهای یا قومی به آن اعتقاد دارند و معتقدند این وقایع در ازل رخ داده است. بنابراین یک وجه خیلی مهم اسطوره ازلی بودن آن است که آن را با حماسه متفاوت میکند. حماسه در اعصار کهن اتفاق می افتد، ولی ازلی نیست. در حالی که اسطوره ازلی ست. وجه دومی که حماسه را از اسطوره جدا می کند مقدس بودن است، دید دینی داشتن نسبت به اسطوره است.
ماسه عزیز است و محترم است. گاه ممکن است نوعی تقدس احساساتی پیدا کند. ولی تقدس دینی ندارد. بنابراین حماسهها عزیزند، گرامی هستند، خیلی مورد علاقه هم هستند، ولی آن تقدس دینی را ندارند. پس از نظر زمان و از نظر تقدسشان با همدیگر فرق میکنند. ولی هر دو از نظر معتقدان و مومنان خودشان حقیقتاند…”
از دیگر مباحثی که به آن میپردازند مسالهی نثر فارسی که متون کهن را با آن مینویسند. گلشیری از ترجمههایی که از قرآن شده از جمله ترجمهی آیتی، پاینده، رهنما و آنهایی که در قم شده میگوید که آنچه در قم شده زبانی است نزدیک به زبان صفویه، پر از عربی و ساختار فارسی اش معلوم نیست. بعد کسانی همچون پاینده و آیتی که با فرهنگ جدید آشنا هستند ترجمه جدیدی کرده اند. میگوید وقتی ترجمه آیتی را میخوانم انگار روزنامه میخوانم که به عنوان متنی مقدس نمیتوانم به آن نگاه کنم. اما در مورد ترجمه شما در بندهش و مقایسهای که با بقیه ترجمهها کردم بهترین ترجمه ای است که از متون مقدس دیدهام.
بهار در پاسخ میگوید:”من انتخاب این روش ترجمه را و این نوع به کار بردن زبان را از یک رشته کارهای غربیها دارم. غربیها متون بابلی و متون مصری قدیم و اینها را که ترجمه کرده اند حتی سعی کردهاند ساخت گرامری (نحوی این زبانها) را در ترجمهشان منعکس کنند. در واقع ترجمه باید معرف نثر اصلی هم باشد. ما در ترجمه نباید فقط مطالب را منتقل کنیم، بلکه باید آن محیط و آن بیان را هم منتقل بکنیم که یک ترجمه کامل باشد. گاهی ترجمههای متون کلاسیک بابلی واقعا یک نوع پریمیتیو بودن اندیشه را به آدم منتقل میکنند که در متن اصلی بوده، در حالی که اگر همان را یک ترجمه راحت امروزی میکرد این ابتدایی بودن به ما منتقل نمیشد. بنابراین، من در اصل دنبال یک روش علمی غربی در ترجمه متون کهن فراموش شده و زبانهای مرده رفتم. من در اصل نه روی زیبایی قضیه و نه روی علایق شخصی این کار را نکردم. رفتم، گشتم و دیدم که این روش ترجمه متون اعصار باستان در اروپا هم هست که تمام مسئله را منتقل بکند نه فقط محتوای فکری این متون را به این ترتیب بر این شدم که اگر کار ترجمه میکنم از این روش استفاده کنم. و چون من هم مثل بقیه دوستان بیشتر روی متون ایرانی میانه غربی کار کردهام، در ترجمههایی که کردهام در اصل دنبال آن شیوهام، ولی اندک اندک این افسون زبان پارسی میانه، این زیبایی شگفت ساخت جمله های این ها- که آن را با زبان خراسانی ما نزدیک میکند- از جهاتی برای من مسئله خیلی جالب توجه و افسون کنندهای شد. ”
کتاب “ما و جهان اساطیری” از جمله کتابهایی است که با خواندنش با گذشتهی سیاسی بهار، آثارش، اساطیر، شاهنامه آشنا میشویم. موضوعاتی در آن مطرح میشود که خواننده را ترغیب به مطالعهی بیشتر میکند. همچنین ابعاد دیگری از گلشیری را می توان در آن کشف کرد. ابعادی که مانند داستانهایش بسیار خواندنی و جذاب هستند. پایان کتاب برای خواننده با افسوس همراه است. چرا فرصت نشد بیشتر گلشیری را بشناسیم. شگفتی این مصاحبه، گلشیری است که با توجه به جایگاهی که او داشته همچنان میل به دانستن و آموختن داشته است.
۲-آتش (حسین سناپور)
گُرگرفته رقص آتش.تا آتش نباشد نه خاکستری به جا میماند و نه دودی به آسمان میرود.آتش بودن جسارت میخواهد که زبانه بکشد.زرد شود؛ نارنجی، قرمز تا بسوزد و بسوزاند.دستی گرم شود و دلی آتش بگیرد.کمتر کسی جسارت آتش بودن را دارد.لادن دارد.لادنِ”آتشِ”سناپور.زنی با اعتماد به نفس بالا، جسور و بیپروا.
رمان”دود”که از حسین سناپور سال93منتشر شد یک رمان اجتماعی،سیاسی بود که 24ساعت پس از خودکشی زنی به نام لادن توسط حسام معشوقهی قدیمیاش روایت میشد.رمان”دود”با فلاشبک به ماجراهای گذشتهی حسام و لادن پیش میرفت. حسام، روشنفکری در گذشته که رو به، سرخوردهگی و درونگرایی رفتهبود در طی داستان به دنبال کسی یا دلیلی میگشت تا علت خودکشی لادن باشد. در این بین به شخصی به نام مظفر رسید.او پس از مدتی انگیزهای برای انتقام گرفتنِ مرگ لادن از او پیداکرد.
نویسنده سه سال بعد که رمان”خاکستر”را منتشرکرد جواب خیلی از سوالهای خواننده بعد از خواندن”دود”را داد؛از جمله شخصیت مظفر. داستان، در همان 24 ساعت بعد از مرگ خودخواستهی لادن، از منظر مظفرِ دود، معشوقهی جدید و همکار لادن روایت شدهبود. خاکستر قصهی”دود” نبود، قصهی خاکستر به جا مانده از داستانی بود که امروز”آتش”اش منتشر شده.
مرگ لادن چند وجهی است که از هر طرف که نگاهاش کنیم، داستان یک زندگی را میبینیم. رمان”آتش” از نگاه لادن است قبل از مرگ. لادنی که خود را ته چاه میبیند و به هر ریسمانی چنگ میاندازد تا خودش را بالا کشد. لادن جنگندهی زمین بازی است.معتقد است، باید همه را زیر پا، له کرد تا بالا رفت. او برای عشقی که به بنبست رسیده میجنگد تا زنده بماند. اما مظفرِ خاکستر همهی راهها را به روی او بسته و لادن را کیشو مات کرده. لادن قواعد بازی را هرچند خوب بلد نیست اما مدام مهرههایش را جابهجا میکند تا گریزگاهی پیدا کند و از آنجا حمله کند.
لادن در اولین قدم از تغییر در ظاهر خودش شروع میکند.”ای کرم پودر کارتیه، چاله چولههام را بپوشان لطفا. ای خط لب ایوسنلورن، نشانشان بده تمام لبهام را، تمامش را.ای کوکوشانل، که من را میبری به باغهای پر از شیرینی و پُر از خنکی، از خنکی باغهات پُرم کن. خواهش میکنم، تمنا میکنم، پناه بدهید به من همهتان. کاری بکنید از خودتان بشوم، اصلا شما از من بشوید،ای کشیدهگی شلوار زارا، ای برازندهگی پالتو بنتون. دارم خفه میشوم با این پالتو. خفهگیاش اما می ارزد….خاکسار کنید این مردان ندیدبدید را برای من امشب!”او مثل آفتابپرستها رنگ عوض میکند تا به مهمانی که دعوت نیست برود تا شاید بتواند دل مظفر را به دست بیاورد. با هر ترفندی به مهمانی وارد میشود. زیر رگبار نگاهها مقاومت میکند. مظفر را میبیند ولی با ندیدن فرقی ندارد. مظفر با نگاه سردش جرقهای به جانش میاندازد.”سرم یک تکه سرب است و تنم کورهی آتش”میفهمد به ته راه رسیده و جلوتر هیچ است و همین روزهاست که تفاش کند، هم از زندگیاش هم از شرکت. فریادش را در گلو حبس میکند. گریه نمیکند که اگر کند لادن بودناش زیر سوال میرود. اما همچنان به نمایش قدرت ادامه میدهد”این نمایش برای نباختن است نه برای خوب باختن”.خودش را تنها و بیکس میبیند. تنها یار و همراهاش رنوی آلبالویی است که جایاش نمیگذارد. ریسمان بعدی که چنگ میزند ریسمان خانواده است.از خاله گرفته تا پدر و مادر. همه از او طلبکارند. او را به چشم کارت بانکی و آچار فرانسه میبینند. این ریسمان هم برای بالا رفتن محکم نیست. هر آن امکان دارد پاره شود. به سراغ استادی شاعر میرود که فکرمیکند ناجیاش میشود اما تیرش به سنگ میخورد. او منافع خودش را میبیند و فرقی با مظفر ندارد.
زندگی وقتی قرار است به کسی پشت کند حتی نسیمی که از دم پرتگاه مرگ برگردانده همچون اسمش پشت میکند و میرود. حسام همان که لادن فکر میکرد” بیکارهی تنبل است و راضی به فلاکت” درب را باز نکرده میبندد. شراره دختری که از کف مترو جمعاش کرده و سرو وضعاش را تغییر داده میشود جرقهای در انبار کاه و به جای کیفزنی مترو، مخزنی میکند.همه دست به دست هم میدهند تا لادن خسته شود. ریسمانهای پوسیده را رها کند و به اعماق چاه برود.
علاوه بر لحن و زبان راوی یکی دیگر از نقاط قوت رمان”آتش” تصاویری است که از آدمِ به بن بست رسیده نشان میدهد.”آنقدر زیر این دوش مینشینم تا آب این شهر تمام بشود. آبش که تمام بشود، همه چیزش تمام میشود؛ خودنمایی و ظاهرسازی و خورو خوابش. همه چیزش. کثافتهاش میزند بالا و همه چیزش تمام میشود.”
رمان”دود”که از حسین سناپور سال93منتشر شد یک رمان اجتماعی،سیاسی بود که 24ساعت پس از خودکشی زنی به نام لادن توسط حسام معشوقهی قدیمیاش روایت میشد.رمان”دود”با فلاشبک به ماجراهای گذشتهی حسام و لادن پیش میرفت. حسام، در طی داستان به دنبال کسی یا دلیلی میگشت تا علت خودکشی لادن باشد. نویسنده سه سال بعد که رمان”خاکستر”را منتشرکرد جواب خیلی از سوالهای خواننده بعد از خواندن”دود”را داد. رمان”آتش” از نگاه لادن است قبل از مرگ. او برای عشقی که به بنبست رسیده میجنگد تا زنده بماند. علاوه بر لحن و زبان راوی یکی دیگر از نقاط قوت رمان”آتش” تصاویری است که از آدمِ به بن بست رسیده نشان میدهد. آتش، دود و خاکستر هر سه فانی هستند اما آتش بودن بهتر از خاکسترنشینی و دود بودن است. خاکستر به نسیمی دود میشود و دود در هوا گُم.اما آتش با داغیاش شاید دستهای بیخانمانی در سرمای زمستان را گرم کند و با نورش دلی را روشن.
همچنین توصیفاتی لذتبخش رمان که به چندبار خواندن خواننده را ترغیب میکند:”چرا هر دفعه پیرتر از دفعهی پیش میبینمش؟ به خاطر چروکهایی نیست که مدام به نظرم گودتر میرسد و هربار انگار از جای دورتری نگاهم میکند؟”
لادن، حسام و مظفر هر سه بد بازی کردند، به بنبست رسیدند و بازنده شدند. حسام از مظفر انتقام میگیرد، مظفر از همه و لادن از خودش. اما هیچکدام جسارت لادن را نداشتند تا کبریت آخر را بکشند.آتش، دود و خاکستر هر سه فانی هستند اما آتش بودن بهتر از خاکسترنشینی و دود بودن است. خاکستر به نسیمی دود میشود و دود در هوا گُم.اما آتش با داغیاش شاید دستهای بیخانمانی در سرمای زمستان را گرم کند و با نورش دلی را روشن.
۳- گلوله برفی (زهرا مهدوی)
مدرسه رفتیم و هر سال توی حیاط مدرسه آدم برفیهایی ساختیم با اسمها و شکلهای جور به جور. سال آخر دبیرستان یک آدم برفی بزرگ درست کردیم و روز به روز با برفهای نو بازسازیاش کردیم و زیر گلویش نوشتیم «شاه» و یک شال گردن که مال هیچ کداممان نبود دور گردنش پیچیدیم و تا میتوانستیم از دو طرف کشیدیم تا «شاه» پیدا نباشد، کلاه و دستکش دستش نکردیم تا یخ بزند و بمیرد. به همین سادگی شاه را دوست نداشتیم. نه کسی غیر از خودمان توانست اسم «شاه» را ببیند و نه تا عید آن سال هوا آن قدر گرم شد که با گل و شل کثیفش کنیم و دلمان خنک شود. و سالهای بعد توی دانشگاه که با هم بودیم، یاد گرفتیم که نباید منتظر بمانیم تا هوا آن قدر سرد بشود تا شاه بمیرد. یا آن قدر گرم بشود که ما بتوانیم با گل کثیفش کنیم. همان سالها بود که هر دویمان با همه چیز در افتادیم.”
زهرا مهدوی متولد 1335، دانش آموختهی دانشگاه تهران است و سالهاست که ادبیات را دغدغهی زندگی خویش ساخته. داستان بلند “ِگلوله برفی”، چند سال پیش نگاشته شده اما همانند مجموعه داستانش؛ «آب، خاک، باد، آتش» هیچگاه برای چاپ و نشر مجوز دریافت نکرده است. داستانهای کوتاه و نوشتههای گوناگون او، در مجموعههایی مانند «پرسه در حوالی داستان» و «داستانهای اصفهان» و نیز در شماری از سایتهای ادبی منتشر شده است.گلوله برفی در سال 1395 توسط اچانداس مدیا، لندن چاپ شدهاست.
گذشته همان یویویی است که به نخی باریک، بلند و ارتجاعی متصل است. سرِ نخِ این بازی دست ماست که محکم بگیریم و بالا و پایین کنیم تا مدام برود و برگردد یا رهایاش کنیم تا برود و برنگردد. همچون توپی قِل بخورد و در گوشهای آرام بگیرد.
راوی داستان بلند” گلوله برفی” زنی است که سرِ نخ را محکم در دست گرفته و قصد بازی دارد” من این یادآوریها، این خوابها، این زنده شدن دوبارهی آن سالها را نیاز دارم. من با اینها بازی میکنم.” قرار است در این داستان راوی با گذشته بازی کند، تکه تکه پازلهای گذشته را هرچند کهنه شده و در هم چفت نمیشوند از گوشهی ذهناش بیرون بکشد و کنار هم بچیند و خواننده تماشاچی این بازی باشد.
داستان بلند”گلوله برفی”عاشقانهای لایهدار میان مجاهدین است که در دو دههی پنجاه و شصت اتفاق افتاده. لایهی رویی داستان عشق است و لایهی زیرین، آدمهای اسیر ایدوئولوژی. نویسنده به دور از قضاوت به حقایقی جذاب اشاره میکند که کمتر شنیده شده و از این منظر کتاب در داخل ایران مجوز نشر نگرفته است.
دههی پنجاه است. راوی دختر یک روحانی است. پدر به سرنکردن روسری دختر سر کلاسی که استادش مرد است اعتراض میکند. برای حفظ آبرو در آن شهر کوچک ترجیح میدهد دختر برای دانشگاه به تهران برود تا جلوی چشم مردم نباشد. رفتن به تهران کلیدخوردن زندگی جدید اوست.
راوی در دانشگاه عاشق پسری مجاهد میشود که هدفش ایمان و مبارزه بوده، پسر هربار جرقهای در دلاش زده میشود که یخش را آب کند ایدوئولوژیهایش جرقه را خفه میکند. دختر معشوق سرد و مذهبی را به مانند یک گلوله برفی توصیف میکند:” برف هم نمیبارید، گوله برفی درست میشد. از مسجد دانشگاه بیرون آمد، نگاهم دنبالش دوید، بارانی پوشیده بودم و دستهایم را توی جیبهام کرده بودم، از سالن ورزش آمده و داغ داغ بودم، روسریام شل، روی سرم میسُرید. خوشش نیامد، نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخت و از کنارم گذشت. گیج شدم، سردم شد، به دنبالش راه افتادم. سرما لخته شده بود توی فضا؛ داشت همه چیز تمام میشد. سکته پشت سکته و همه چیز یخ زد، وقتی من گفتم سلام. هنوز شبهایی هست که خواب میبینم که دارد همهی برفها را روی خودش میکشد، دست دراز میکنم که بگیرمش، گوله میشود، یخ میزند، از توی دستهایم لیز میخورد. دوباره چنگ میزنم که بگیرمش و با این صدای شفاف، از خواب میپرم «نه!»خوابم و بیدار، بیدارم و خواب که میشنوم «خداحافظ» گوله برفی بزرگ و بزرگ تر شد و دیگر در دستهایم جا نشد.حالا دست هایم بزرگند. گوله برفی را که از توی حفره در آوردهام توی دست هایم جا به جا میکنم، به چشمهایم می مالم، به گونههای داغم میمالم، گازش می گیرم، مزمزه اش میکنم. نه، بازی بس است، دوباره یخ میکنم. گوله برفی را رها میکنم، دلم نمیآید بگویم چرا اینقدر سرد بود، اگر گوله برفی نبود که این همه سال نمیتوانستم بازی کنم.” از نقاط قوت رمان توصیفات و کنایههای زیبایی است که همه در خدمت داستان است.
راوی از یک طرف عاشق پسر مجاهدی میشود که به خاطرش روسری سر میکند و از یک طرف دوستانی دارد که از مجاهدین جداشدهاند و با تغییر ایدوئولوژی با هواداران چریک فدایی خلق پایگاهی دیگر تشکیل دادهاند که وقتی همراهشان است روسری برمیدارد. حجاب راوی استعاره از دو وجهی بودن اوست.
“آن روز هم هوا ابری و دم کرده بود که نشستم کنار پلههای سنگی کتابخانهی مرکزی دانشگاه. روسریام را در آوردم، مچاله کردم و گذاشتم توی کیفم. سنگ فرش پلهها پیدا نبود جابهجا کاغذ پاره بود. مهر برگ برگ نشریه پیکار یک طرف کار چریکهای فدایی خلق یک طرف و اعلامیههای مجاهدین هم پاره پاره رویشان. باران نَمی زده بود و تراکتهای رنگی و سیاه و سفید حقیقت و زحمت و مجاهد و توفان و… وارفته بود و بی حرکت پخش بودند همه جا.”
نویسنده برای نشاندادن وجه مخفی شخصیتهای داستان از نماد برف استفاده کرده است. آدمهایی که گذشتهای زیر پوشش سفید برف مخفی کردهاند. یخ زدهاند و سردند. آدمهای برفی اختیاری از خود ندارند. عدهای زیر برف جان میدهند. بعضی آب شدند و به تاریخ پیوستهاند. این وسط یکی پیدا شده با پارو به جان برفها افتاده و از زیر خروارها برف مانده و یخ زده دنبال گذشتهاش میگردد. با گذشته زندگی میکند. همان طور که کنار نخود و لوبیا در آشپزخانه عکس شاملو، کامپیوتر و کتاب هم دارد.
آدمها همه در این داستان دو وجه دارند. حتی دو اسم. یک روی سرد و یک روی گرم. برف و سرما از نمادهای آدمهای داستان است. شیرین دوست دوران کودکی راوی که نام تشکیلاتیاش نازنین است. مرتضی عاشق بریده از گروهک که نام دیگرش فرزاد است.روی سرد و برفیشان غالب شده و مجبورشان کرده به ازدواجهای تشکیلاتی. آدمهای رمان همه سردند. آدمهایی که عشق سوزان را فدای عقایدشان کردهاند. بعدِ سالها دورهم جمع شدهاند و با حسرت به هم نگاه میکنند. دنبال خود میگردند. دنبال اعدامیها. پشیماناند. مدام در ذهن خود به دادگاه میروند که کجای کار را اشتباه کردهاند.
کتاب” گلوله برفی”از دسته کتابهایی است که باید خواند. کتاب کم حجم ولی پر حرف است. لای هر خطی، حرفی مخفی شده که باید بیرون کشید و مزه کرد.
برای تهیهی کتاب در خارج از کشور میتوان از طریق فروشگاههای آمازون در آمریکا، کانادا، بریتانیا، فرانسه، آلمان، ایتالیا، اسپانیا، هند، ژاپن همچنین از طریق بوک دیپازیتوری (ارسال رایگان به همهی کشورها) و سایر فروشگاههای معتبر کتاب از طریق پیپل نیز میتوانید برای خرید نسخهی چاپی اقدام کنید.
برای خرید نسخهی الکترونیک کتاب گلوله برفی در ایران میتوانید مبلغ ۵ هزار تومان به یک مؤسسهی خیریه پرداخت کنید و کپی فیش واریز را به ایمیل ناشر بفرستید ketab@hands.media تا نسخهی PDFآن را در دسترستان قرار دهند.
۴- خرده روایتهای بیزن و شوهری (مهسا ملکمرزبان)
مجموعه داستان “خردهروایتهای بیزن و شوهری” شامل شانزده داستان دلنشین، ساده و خواندنی است. داستانهایی که ریشه در روزمرهی آدمها دارد و به شکل قصه درآمدهاند. مصداق آدمهایی که قصهشان به سر رسیده. هر قصه در این کتاب روایت تلخی است که جذاب تعریف شده. راوی ها همه دردکشیدهاند اما درد را به خواننده انتقال نمیدهند. درد را جذاب کردهاند تا خواننده درکش کند. گرچه راویها همه خسته و کم حرفند و روایت ها تکراری و روزمره اما آنها دنیا را از نگاهی دیگر نگاه کردهاند. نیمهی پر لیوان را دیدهاند.
“ما خانهها، کوچهها، خیابانها و آدمهاى زیادى را ترک گفتیم، اما اگر جرأت مرور خاطراتشان را داشته باشیم، لحظهى پرتپشِ لرزش و ریزش دل را حتما تجربه کردهایم. لحظهی سکوت پر هیاهویى که با تبانى ذهن سمج و دل ناماندگار پدید مىآید و بس. بارها با خودمان گفتیم اگر دل هم مثل چشم در داشت مىبستیم یا اگر بلد بودیم، ذهن را از خاطرهها، و حافظهی بویایى را از تمام عطرهاى گذشته خلاص مىکردیم. اما بدون اینها تنهایىمان را چگونه پر مىکردیم؟ آدمها مىآیند که بروند، رفتن شان به اندازهى آمدن نامنتظر و تکان دهنده است و ما با توانى که نمىدانیم از کجا آوردهایم سنگینترین اتفاقها را ناباورانه تاب آوردیم. با صبرى که به تلخى آموختیم، نظرکردن و گذرکردن پیشه کردیم با این باور که در گوشهها و زوایا و پس و پشت تمامى هدفهاى بزرگ و کوچکمان، تحفهاى به اسم زندگى خانه دارد که باید بتوانیم حظش را ببریم”
مهسا ملکمرزبان مترجم، روزنامهنگار، گوینده، مجری و تهیهکننده. تحصیلات دانشگاهی او مترجمی زبان و کارشناسی ارشد مدیریت رسانه است و تاکنون بیش از سی کتاب با ترجمهی او منتشر شده است. او با مجموعهداستانِ “خردهروایتهای بیزن و شوهری” وارد دنیای نویسندگی نیز شده است.
مجموعه داستان “خردهروایتهای بیزن و شوهری” شامل شانزده داستان دلنشین، ساده و خواندنی است. داستانهایی که ریشه در روزمرهی آدمها دارد و به شکل قصه درآمدهاند. مصداق آدمهایی که قصهشان به سر رسیده. اتفاقهایی که در وقت خودش درد بوده، اما بعد از چند سال دردش بیرنگ شده.
مثلا داستان “آلبوم”: قصهای است که از خلال دیدن آلبوم قدیمی لای عکسهای سیاه و سفید بیرون میآمده. خاطرهای که هنوز از ذهن راوی پاک نشده و با دیدن عکس عروسیاش به آن شب برمیگردد و رازی را بعد از سالها که نوه و نتیجه هم دارد فاش میکند.
یا قصهی “تهتغاریچه”: راوی در مغازهی ساندویچی است. با استشمام بوی عطری سربرمیگرداند و همسرسابقش را میبیند و شروع به توصیفش میکند. توصیفاتی موجز و در عین حال شخصیت ساز. چشمش با دیدن گردنبندی که هنوز در گردنش است آه از نهادش میبرد “زنجیر گردنبندی که سال هاست آن را از خود جدا نکرده، هنوز هم سر جایش هست گاه اشیا در رقابت بر سر ماندگاری بر آدمها پیروز میشوند” خاطرات شخم میزند و طی یک قصه یک زندگی را تعریف میکند.
یا قصهی “جناب بهمن”: قصهی مردی است که زیر بهمن در کوه گیرکرده و لحظات آخر عمرش است. رسیدن به نقطهی مرگ را لحظه به لحظه گزارش میدهد که نشان دهد مردن به همین سادگی است. “نفس ات که درنیاید، خونت که یخ بزند میمیری. هیچ دستی، هیچ عطر فرانسوی، نگاه گرمی، رفاقت بی جایگزینی، صبر محتوم یا تجربهی زیستهای نمیتواند نجاتت بدهد.
خواهی نخواهی، لحظهای که ذهنت مرگ را بپذیرد مردهای. بعد جسمت سنگین میشود، جانت بالا میآید و بسته به شرایط، یا چشمانت از حدقه بیرون میزند یا پلک هایت چنان روی هم میافتد که انگار هیچ وقت باز نبوده. نه صدایی میشنوی نه بویی حس میکنی نه حتی میتوانی انگشت پایت را تکان بدهی. تو مرده ای و این ربطی به خواستن و نخواستن تو ندارد.” در خلال مردن به یاد خاطراتش میافتد. لحظات شیرین و تلخ عمری که میداند به ته رسیده. لحظهای که انگار آدم بی قضاوت و توجیه همه چیز را تعریف میکند.
هر قصه در این کتاب روایت تلخی است که جذاب تعریف شده. راوی ها همه دردکشیدهاند اما درد را به خواننده انتقال نمیدهند. درد را جذاب کردهاند تا خواننده درکش کند. مثلا در قصهی شانه” نویسنده در توصیف پیری میگوید که دست، آدم را ضعیف نشان میدهد. پیریِ آدم انگار از دستش شروع میشود. باید مراقب لرزشش باشی وقتی استکان چای را از روی میز برمیداری، به لب می رسانی، وقتی چای را به دهان میریزی و بهزحمت قورت میدهی، دستها پیری و فراموشیات را لو ندهند. رگهای بیرون زدهشان به چشم میآیند، لکهای قهوهای، بندهای برجسته، پوست نازک چروکیده، و لرزشی که نمی توانی پنهانش کنی. دستت میلرزد و درونت را میلرزاند، همان دستی که سالها حظش را بردی.
یکی از مهمترین نکات مثبت مجموعه داستان “خردهروایتهای بیزن و شوهری” این است که هر داستان موجز است و توصیفاتی ساده و دلنشین دارد. در یک نشست خوانده میشوند. زبان داستانها روان و یکدست است. گرچه راویها همه خسته و کم حرفند و روایت ها تکراری و روزمره اما آنها دنیا را از نگاهی دیگر نگاه کردهاند. نیمهی پر لیوان را دیدهاند. قصه قرارنیست خواننده را خسته کند قصه خوانده میشود تا خواننده خستهگیاش به درشود و این خصوصیت در این مجموعه داستان نمایان است.
۵- پُل (غلامحسین دولتآبادی، آراز بارسقیان)
رمان “پُل” لِگوی بزرگی از یک پل واقعی است که توسط نشر اسم به بازار آمده. مانند ساخت یک پل که ابتدا زمین حفاری میشود، سپس بتن ریزی و پس از آن اجرای ستون و نصب داربست و نهایت زدن عرشه، این رمان نوشته شده. رمان شامل هفت فصل است. هر فصل به نام پلی از پلهای تهران نامیده شده. پل چوبی، پل اول حافظ، پل دوم حافظ، پل سیدخندان، پل روشندلان، پل کالج و پل کریمخان. هر فصل سه قسمت دارد که شامل قصهای حول و حوش پل آن فصل( قصهها حکم ستونهای این پل هستند)، پیوندی و پیوستی است. پیوند اول تا هفتم کل فصلها خود یک رمان است(عرشهی پل) در دل رمان اصلی. درست شبیه پلی دو طبقه که در یک دوربرگردان به هم پیوند میخورند. در انتهای هر فصل پیوستی داریم که مثل داربستهای پل است.
شخصیت اصلی رمانِ پل تهران است. تهران پر رنگترین نقش را ایفا میکند. تهران در یک روز گرم مردادی از سال 1394که از قضا باران شدیدی هم میبارد. در قسمتی از رمان میخوانیم:”درست وقتی همه چیز مثل هر روز داره سپری میشه و روال عادی زندگی طی میشه، آدمها میفهمن که یه چیزی اون وسط درست نیست. مردم شهر آروم آروم متوجه میشن که یه چیزی کم شده از این شهر دودزده، اما هیچکس نمیدونه که اون چیز دقیقا چیه.”
قبل از شروع فصل اول رمان با فصل صفری شروع میشود به نام ورودی پل و بعد از پایان 7 فصل با فصلی به نام خروجی پل تمام میشود. نویسنده(منظور دو نویسندهی رمان)، دست خواننده را میگیرد و سوار بر پل رمان میکند تا واقعیتها را ببیند. پلی که دغدغهی اصلیاش ادبیات، جوایز ادبی، تاتر و لابیهای این صنف است.
رمانِ پُل شخصیتهای زیادی دارد. شخصیتهایی که از دنیای هنری واقعی امروز وام گرفته شده. نامها، حتی نام کتابها دستکاری شدهاند اما شخصیتها همانهایی هستند که در دنیای واقعی امروز میبینیم و میشناسیمشان. همهی شخصیتهای این رمان خود قصه دارند. قصهی هر کس از دل قصهی دیگری بیرون آمده. آدمها به واسطهی این هفت پل از این قصه به آن قصه میروند. از کنار هم میگذرند بی آنکه بدانند که سرِ قصهی همه با یک نخ به هم وصل شده. همهی شخصیتها از روی هم پل زدهاند و میگذرند. بعضی از شخصیتها در این رمان نقش پایههای پل را دارند و سنگینی آن را به دوش میکشند. عدهای هم پل میشوند برای دیگری. یکی پلهای پشت سرش را خراب میکند. یکی هم این وسط پیدا شده به دل حقیقت پل بزند. پل که فلسفهاش این بوده دو قسمت جدا از هم را به هم وصل کند، اینجا همه را از هم دور میکند. شخصیتهای داستان گوشهای از این پلها ایستادهاند. اما هیچکس دیگری را نمیبیند.
در پیوند 1 تا 7، قصهی زندگی یک روز مردی به نام امین پارسا را میبینیم. او استاد دانشگاه است و در زمینهی نمایشنامهنویسی در جامعهی تئاتر معروف است. در ابتدای قصهی اول با روزنامهنگاری به نام پناه معالی در قهوهخانهای کنار پل چوبی قراردارد. از کتابی حرف میزند که قصد چاپش را دارد. کتاب مجموعهای از نمایشنامههای نویسندهای به نام احمد فرجامی(از پایههای اصلی ادبیات بوده) است که قبل از مرگش به صورت دستنوشته به پارسا داده و کمتر کسی میدانسته فرجامی نمایشنامه هم نوشته. معالی که خود جزء بنیاد احمد فرجامی است از او میخواهد شب به بنیاد بیاید و در این مورد صحبت کند. پناه از امین که خداحافظی میکند وارد قصه دوم میشود که هیات مدیرهی بنیاد فرجامی دورهم جمع شدهاند و درحال لابی کردن برای برنده کردن نویسندهی کتابی هستند. امین پارسا در طی هفت پیوند در یک روز، زندگیاش را میبینیم. با دغدغههایش در ادبیات و تاتر آشنا میشویم. در انتهای کتاب قصهی پارسا به عرشهی اولِ رمان پیوند میخورد. پارسا به بنیاد فرجامی میرود تا رازی را افشا کند که فرجامی قبل از مرگش به او گفته. این افشاگریها در کتابی به صورت دستنوشته به نام “پل” است که در آخر معلوم میشود دست چه کسی است.
انتخاب فرم رمان خلاقانه است. سبکی ابداع کردهاند که در ادبیات ایران نمونهای نبوده. استفاده از نماد پل توانسته زیرلایههایی برای کتاب ایجاد کند که خواننده علاوه بر لذت بردن از روایت قصهگو از عمق فاجعهی دنیای هنری با خبر شود. همه چیز از روی پل دیده میشود. شهر در آن روز خاص، بارانی است. لجن و کثافتی شهر را فرا گرفته که به واسطهی باران جاری و نمایان شده. به قول بروس جکسون” پلها تبدیل به قابهایی میشوند تا از طریقشان جهان اطرافمان را بنگریم.”
در قسمتی از رمان میخوانیم: “رو سر شهر سرپوش سربی کشیده بودند. درِ دوزخ باز شده بود. هوا شورش را درآورده بود. آفتاب نیمهٔ مردادماه در دل آسمان بساط گرما گسترده بود و به هیچکس رحم نمیکرد و در میدانِ چهکنم؟ هیچ سایهای باقی نگذاشته بود و به ورقهای گالوانیزهٔ زرد و قرمزی که در دو سوی میدان نصب شده بودند میتابید و کورهشان میکرد؛ ورقهایی که یک ردیفشان دورِ پاساژِ نیمهساختهٔ غولپیکر سیمانیِ برِ خیابان کشیده شده بود و ردیف دیگرْ دورِ ایستگاه متروی دروازه شمیران. چه عابرانی که از ایستگاه مترو بیرون میآمدند و چه عابران گذری، هیچکدام لحظهای در میدان چهکنم؟ که چندان میدانی هم نبود و فقط تقاطعی بود که پنج خیابان را به هم وصل میکرد، حتی لحظهای نمیایستادند. هرکدام در پیادهروها سایهراهی میجُستند تا راهشان را ادامه دهند، اما هیچکس از آوار گرمای سرِ ظهر مردادماه در اَمان نبود. قهوهخانهٔ محقر دوازده-سیزدهمتریِ حسنآقا نامنی محبوس در دو قاب فلزی با شیشههای زنگاری تو دل یک ساختمان دوطبقهٔ شصت-هفتادساله با گچبُریهای طرح قجری جا خوش کرده بود. کنار درِ ورودی، چندتایی جعبهٔ نوشابه ستون شده بود رفته بود بالا و تکه مقوایی روی آن آویزان بود که “نوشابهٔ خنک موجود است”. پشت میزِ چسبیده به شیشه، پناه معالی داشت با استکان نیمخوردهٔ چایش بازیبازی میکرد و عابران را از نظر میگذراند.”
هر فصل با آیهای بدون ترجمه از سورهی یاسین شروع شده که مفهوم فصل در آن آیه نهفته است. با اینکه کتاب 583 صفحه است اما به دلیل نثر روان و روایتهای قصهگو و جذاب، خوش خوان است. رمان پل دغدغهی همهی آنهایی است که در عرصهی ادبیات، تاتر و هنر فعالیت میکنند و فریادشان به جایی نمیرسد. رمان پل در قالب قصه از دستهای پشت پرده افشاگری میکند. تاکیدی بر حرف مَکس بِکمان است که میگوید: من دنبال پلی هستم که از دل واقعیت راهی هویدا را به راهی ناپیدا متصل کند و دقیقا نویسندگان این رمان همین کار را انجام دادهاند.
۶- گفتوگو در باغ (زندهیاد شاهرخ مسکوب – تجدید چاپ)
“من گمان میکنم هر کسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچکس از آن خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آنجا آدم هر تصور ممنوعی که دلش میخواهد میکند. عشقهای محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش، هرچیز نشدنی، آنجا شدنی است، یک بهشت- یا شاید جهنم- خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد. این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف میکند.”
داستان “گفتوگو در باغ” در فرم دیالوگ رودررویی دو ایرانی (شاهرخ و فرهاد) است که با هم دربارهی مفهوم باغ در فرهنگ ایرانی صحبت میکنند. کتاب دردلی از دو مهاجر است که همهی گذشته خود را در باغ، تصور میکنند. باغ بهانهای در دست نویسنده بوده که با دیدن المانی در آن، سر حرف را باز کند و به موضوعی بپردازد. هر تصویری که نویسنده از باغ توصیف میکند، درسی از فلسفه، تاریخ، معماری و شعر در آن وجود دارد. کتاب یک نوشتهی تصویری است که با زبانی شیرین و روایی، ارزش این گفتار را تا حد یک رمان دلنشین بالا برده است.
داستان اینگونه شروع میشود:”رفتم به دیدن تابلوهای دایی فرهاد. چند سال است که دارد باغ میکشد، دارد به باغ فکر میکند و خیالِ باغش را بهروی پرده میآورد؛ روی تابلوهای کوچک و بزرگ. در کارگاه نشستم و او یکی یکی از آنها را نشان میداد و برمیداشت و بعدی را به دیوار، در برابر نظر میگذاشت. هیچکدام نقشِ باغی با طرح و ساخت معین، باغچهبندی و درخت و شاخ و برگ و پرنده، با آبنما و چَپَر، پیچک و گل سرخ رونده، بید مجنون و فواره نبود. بیشتر خیالی از باغ بود در رنگووارنگِ چند خط.”
با خواندن سطر به سطر کتاب انگار به آتلیهای رفته باشیم و سالهای زندگی از دسترفتهی نقاشی را فریم به فریم روی دیوار ببینیم. نقاشیهایی که مرز بین واقعیت و رویا را محو کرده، واقعیتی که به رویا رسیده و در همان حال مانده است. شاهرخ هم این وسط نقش منتقدی را دارد که هم نقد میکند هم روانکاوی و هم خودش در باغ گذشته پرت میشود و دردودل میکند. آنها از خلال این گفتوگوها از گذشته به حال، از باغی که سیمرغ و زال در آن آشیانه داشتند، باغهای نمادین و خیالی حرف میزنند. کتاب گرچه کم حجم است اما بسیار پرمحتوا و سختخوان است. هرسطرش پر از استعاره، تشبیه و کنایه است”وقتی آدم به خزان برسد مهلت باغ سرآمده است” .
شاهرخ تلاش میکند ندیدههایی که نقاش در تابلو نمیبیند را به او گوشزد کند. از نور در باغهای نقاش سخن میگوید. نوری که حتی در ظلمات تابلوها هم دیده میشود. او تلاش میکند فرهاد را به زندگی امیدوار کند حتی در نقاشیهای اندوهناک و شب زدهی او از باغ که گویی کنایه به گذشته و بهار عمر از دست رفته است این نور را کشف میکند. برای اشاره به باغ نه از واژههای دینی و عرفانی، بلکه از صفت “خیالی” استفاده میکند. او معتقد است باغهای خیالی زاییدهی یک آگاهی است. گاه از دل باغ به تاریخ و سیاست میرسند. فرهاد از غربت حرف میزند و اینکه میان گذشته و حال شکافی افتاده است؛ شکافی که باغهای نقاشی او را کدر و اندهناک کردهاند. گاه دنبال چرایی این بی رنگی تابلوها میگردد. در گذشته میرود و آرزوها و رویاهایش را میگوید.
در قسمتی از این گفتگو میخوانیم:”فرهاد: بهشت را هروقت زیادی مصرف کنی، جهنم میشود. باغ جانوتن –هر دو- سخت آسیب پذیرند… در چنین نمایی ما که از خانه و کاشانهی خودمان بیرون افتادهایم، در خاک دیگران بی باغتریم. این حسرتِ خانه و خاک، دامنگیر است و وقتی گرفت، دیگر رها نمیکند.”
شاهرخ با دیدن باغ خیالی از واقعیت پیرامونش در غربت سخن میگوید. اینکه وقتی محیط غریبه باشد رفتن در خیال و چرخیدن در باغ درون شدید و شدیدتر میشود و داستانهایی از اطرافیانش که در غربت زندگی میکنند نقل میکند.
شاهرخ مسکوب در “گفتگو در باغ” بیشتر از داستان به مفهوم زندگی پرداخته است که برای بودن باید هوای باغمان را داشته باشیم. شاخ و برگش را هرس کنیم و ریشه ها را آبیاری.
۷- طوطی فلوبر (نوشتهی جولین بارنز ترجمهی الهام نظری)
جولین بارنز، نویسنده و منتقد ادبی انگلیسی، در سال 1946 در خانوادهای فرهنگی به دنیا آمد و در سال 1968 از کالج مگدالن آکسفورد فارغالتحصیل شد. به مدت سه سال فرهنگنویس واژهنامهی انگلیسی آکسفورد بوده و بعد از آن در نیواستیتسمن و observer نقد مینوشته است. او دلبستهی ادبیات فرانسه و شیفتهی فلوبر بوده. در سال 2011 رمانش با نام درک یک پایان برنده جایزهی ادبی من بوکر شدهاست. در همین سال جایزهی ادبی دیوید کوهن را به پاس یک عمر فعالیت و دستاورد ادبی دریافت کرده. سه کتاب دیگرش هم پیش از آن نامزد جایزه من بوکر شده بودند: طوطی فلوبر (1984)، انگلیس، انگلیس(1998) و آرتور و جرج (2005). او همچنین با نام مستعار دن کاوانا چندین رمان جنایی نوشته است.
رمان طوطی فلوبر، تلفیقی از رمان، زندگینامه، نقد و تحلیل ادبی است. جفری بریتویت، شخصیت اصلی رمان، پزشکی است که به تازگی همسرش خودکشی کرده و علاقهی وسواسگونهای به شخصیت فلوبر و رازهای زندگیاش دارد. او شیفتهی فلوبر است و برای سر زدن به مکانهایی که به نحوی با زندگی فلوبر ارتباط دارند به فرانسه رفته است تا در گشودن رازهایی، نقبی به دل نویسنده، زندگی و آثارش بزند. جفری بریتویت در این میان حقایقی از زندگی خود را با رازهای جهان فلوبر در هم میآمیزد. او به خانهای که فلوبر در آنجا متولد شده و خانهای که روزهای آخر عمرش را گذرانده و حالا موزه شده سر میزند. در هر دو خانه یک طوطی خشکشده هست که نگهبانان موزه ادعا میکنند همان طوطیخشکشدهای است که فلوبر در هنگام نوشتن داستان “سادهدل” روی میز داشته است و شخصیت اصلی رمانش(لولو) بوده. طوطی یک نمونهی مهارشده و بی نقص از گروتسک فلوبری است و الهام بخش خلق لولو.
رمان با توصیف راوی از مجسمهی فلوبر آغاز میشود:
“بگذارید از مجسمه شروع کنم: آن بالا ایستاده است، همیشگی و نه چندان خوشتراش، با اشکهای مسی روان از دیدگانش. جلیقه و شلوار خمرهای به تن دارد، با پاپیونی شل و ول و سبیلی نامرتب، چهرهای بیمناک و منزوی از این مرد. فلوبر به ما نگاه نمیکند. به جنوب چشم دوخته است، از میدان کارم به کاتدرال. از فراز شهری که از آن نفرت داشت به بیرون نگاه میکند، شهری که به تلافی این بیزاری یکسره نادیدهاش گرفته است. سرش را با حالتی حق به جانب رو به بالا گرفته است: تصویر کامل طاسی سر نویسنده فقط به چشم کبوترها میآید.”
نویسنده از توصیف ویژگیهای ظاهری مجسمهی نویسنده محبوبش به کله طاس او میرسد و از همین جا ورود به اندیشههای او را آغاز میکند و تا پایان رمان به قیاس زندگی خود با اندیشههای فلوبر میپردازد. اولین بحثی که راوی در این رمان مطرح میکند دلیل پرداختن عوام به جزئیات زندگی یک نویسنده در کنار آثاری است که از او به جای مانده است:”چرا نوشته باعث میشود دنبال نویسنده بیفتیم؟ چرا نمیتوانیم او را به حال خودش بگذاریم؟ چرا کتابها برایمان کافی نیستند؟ فلوبر میخواست آنها برای خواننده کفایت کنند. زیاد نیستند نویسندگانی که بیش از فلوبر به عینیت متن و بیاهمیتی شخصیت نویسنده اعتقاد داشتهاند. با این همه باز هم ما خیرهسرانه به تعقیب خود ادامه میدهیم: تصویرش، چهرهاش، امضایش؛ مجسمه 93درصد مسی و عکسی که نادار از او گرفته؛ تکهپارههای لباسهایش و دسته مویش. چه چیزی ما را به بقایای او حریص میکند؟ آیا به قدر کافی به کلمات باور نداریم؟ فکر میکنیم بازماندههای یک زندگی حقایقی را آشکار میکنند؟”
کتاب در عین اینکه نقدی روی آثار فلوبر مخصوصا “مادام بوواری” است به زندگی شخصی او هم اشاره میکند. از موقع تولدش که در خانوادهی موفقی از طبقه متوسط و روشنفکر بوده میگوید. پدر فلوبر(آشیل-کلئوفاس فلوبر که پزشک بوده) روزی از او خواسته در مورد فایدهی ادبیات توضیح دهد. فلوبر سئوال را به پدر جراحش این چنین برمیگرداند: که فایدهی طحال را توضیح بدهد: تو هیچ چیز دربارهاش نمیدانی و من هم همینطور. فقط میدانیم طحال همانقدر برای ارگانیسم بدن ما حیاتی است که شعر و ادبیات برای ارگانیسم ذهن ما.
رمان مانند یک گاهشمار است. از لحظه به لحظهی آشناییها، آثار و دیدارهایش با افراد مهم و تاثیرگذار میگوید. از تاثیری که مرگ اعضای خانوادهاش، شکست عشقی و بیماریاش روی او و نوشتههایش داشته. فلوبرمینویسد:”من مثل سیگار برگ هستم باید انتهایش را مکید تا روشن بماند”. در اعماق وجودش ملالی تلخ و همیشگی بوده که از هیچ چیز و هیچکس لذت نمیبرده. زنهای زیادی عاشقش بودند. او از همصحبتی با آنها لذت میبرده اما حاضر نبوده با آنها ازدواج کند و هیچ وقت ازدواج نکردهاست. وطن پرست نبوده و از سیاست و دموکراسی متنفر. حکومت محبوب او حکومت چینی از نوع ماندارین(نام طبقهی مقامات صاحب دیوان و کارمندان دیوانی امپراتوری چین) بوده. هرچند قبول داشته ترویج آن در فرانسه محال است. بی پرده در مورد آدمها قضاوت میکرده”آدمها مثل غذا هستند. بورژواها به گوشت آبپز میمانند: همهاش بخار است، نه آب دارد و نه مزه. بلافاصله سیرت میکند.”
جولیان بارنز، رمان طوطی فلوبر را به سبک پست مدرن از تلفیق چند ژانر نوشته است. اگرچه حجم اطلاعات کتاب زیاد است، اما به دلیل طنز گفتاری آن توانسته اطلاعات را در مغز خواننده تهنشین کند. او از درون دستنوشتهها و خاطرات فلوبر، دیدگاه افراد نزدیک به فلوبر توانسته پلی به آثار او بزند. البته تسلط کامل بارنز بر آثار فلوبر موجب شده بین اثر (مثلا مادام بوواری) و زندگی او تطابقی بدست آورد. در این بین از گفتن رازهای زندگی شخصیت(جفری بریتویت) خود غافل نمانده چرا که زندگی و تجارب او را رمانی شبیه آثار فلوبر میداند. کتاب طوطی فلوبر داستانی در دل داستان است که موجب آشنایی بیشتر خواننده با ادبیات فرانسه، خود فلوبر و آثاراش شدهاست. همچنین در طی قصه گویی، موجب شناخت بیشتر نویسندگان حتی خود منتقدین هم میشود و آنها را به نقد میکشاند. فلوبر که دل پُری از منتقدین داشته در نامه به اوژن فرومانتن نویسنده و نقاش فرانسوی میگوید:”چه کمیاب است منتقدی که میداند دارد دربارهی چه صحبت میکند.”