آستانه ۲۶ – (تازه‌های ادبیات فارسی)

Astaneh 26در این شماره به معرفی یک رمان، یک نمایشنامه و یک ترجمه در بازار ادبیات ایران می‌پردازیم:

خون خورده – مهدی یزدانی خرم – نشر چشمه

اولش خون بود…
چه فرقی می‌کند خون، o منفی باشد یاA مثبت. از هر نوعی که باشد قرمز است و جاری. جاری اما تا در رگ باقی است. بیرون که بریزد دیگر خون نیست. حیات ندارد. جویی جاری است که فقط می‌رود تا جایی که در زمین داغ فرو رود و لَکی به جا گذارد… این همان خونی است که مهدی یزدانی خرم در آخرین اثرش”خون خورده” تصویر کرده‌است.
“خونی که آرام و کُند راه باز می‌کرد وسط زمختی آسفالت خیابان می‌چرخید میان آبی که رقیقش کرده بود و پخش می‌شد؛ پخش‌تر. خونی که سیاه می‌زد با رگه‌های سرخ روشن و خودش را می‌رساند به جدول سیمانی کنار جوی و کم‌کم می‌گسترد روی آسفالت. خیابان را خون گرفته بود. خونی که از شکاف جدول سیمانی راه باز کرده بود به جوی خشکی که تهش یک گربه‌ی مرده دراز به دراز افتاده بود و هنوز بو نگرفته بود. گربه‌ای که از فرط پیری جان داده‌بود در جوی آب و خونِ رقیق شده‌ای که خیابان را پوشانده بود پوستش را رنگ می‌زد. پوستِ خاکی‌اش را… و بعدش صداها بلندتر شدند. ردها در خون. یکی لیز خورد روی سُریِ خیسِ خون خیابان و دیگری از ترس خود را پس کشید. ولوله‌ای بر پا بود. آدمها از پیاده رو تماشا می‌کردند و عکس می‌گرفتند و در صبح‌ِ پاییزی به تماشای خونی مشغول بودند که کل تَرَک‌های آسفالت را پُر کرده بود و کم‌کم فرو می‌رفت در زمین…”
رمان خون‌خورده چهارمین اثر مهدی یزدانی‌خرم قصه‌ی پنج برادر است در دهه‌ی شصت ایران. از تهران تا اصفهان، از بیروت تا آبادان و از مشهد تا کلیسای کوچکی در محله‌ی نارمک تهران که دو روح (روح خبیث خال‌دار و روح شاعر آزادی‌خواه) بر صلیب لقش نشسته‌اند و گاه قصه‌ای از سال‌های قبل می‌گویند. رمان قصه‌ی برادران “سوخته” است که در تاریخ گم شده‌اند و فقط در قطعه‌ی 160 بهشت زهرا پنج سنگ قبر به نام آنهاست.
محسن مفتاح در رمان کیست؟ دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه تهران در رشته‌ی زبان و ادبیات عرب. او کسی است که از خواندن دعا بر سر قبور و به جا آوردن اعمال مردم امرار معاش می‌کند. قرآن و مفاتیح می‌خواند. قرار است با پول این کار پایان‌نامه‌اش را که درباره‌ی تاثیر شعر متنبی بر آدونیس از منظرِ خیال‌ورزی است، تمام کند و برای دکترای ادبیات عرب به بیروت برود. بیروت شهر رویاهایش است. برای رسیدن به این هدف در خانه هم کار می‌کند. نمازهای قضا و البته روزه‌های ناگرفته‌ی دیگران را می‌پذیرد. این شغل خانوادگی اوست. پدرش هم تا قبل از مرگ در ابن بابویه قرآن می‌خوانده. پدر مرده و او جانشین شده.” محسن مفتاح امروزی بود، ولی اعتقاد داشت مرده‌ها منتظر کلمات‌اند برای آمرزش و برای راحت‌تر بودن. پدرش همیشه به او می گفت«کلمه آدم زنده رو سبک می‌کنه، چه برسه مُرده رو.» و محسن شنبه‌ها را گذاشته بود برای سر زدن به مشتری‌هایی که داشت در بهشت زهرا؛ مُرده‌های همان‌هایی که معتقد بودند کلمه از راهِ دور به خوبیِ ادا کردنش از کنارِ گورِ پُر از تنِ مُرده اثر نمی‌کند، و سنگ‌هایی که باید آب می‌خوردند و خشک می‌شدند در هوای آزاد.”
امروز شنبه است و او به بهشت زهرا آمده تا طبق جدولی که دارد به قطعات مختلف سر بزند. از جمله پنج قبر از برادران سوخته. قبرها را بشورد. قرآن بخواند و دو شاخه گل سرخ یا داوودی روی هر کدام بگذارد.
رمان خون‌خورده مجموعه‌ای داستان تودرتو است. پنج قصه از مرگ برادران سوخته در سال 60 که در یک ماه پاییزی در پنج شهر فوت کرده‌اند. هر قصه‌ علاوه بر زندگی و مرگ‌شان همزمان تاریخ آن برهه را هم نشان می‌دهد. این پنج برادر، یکی عاشق است و با معشوق در اصفهان در شب انتخابات ریاست جمهوری سرنوشتنش تغییر می‌کند. دیگری در روزهای حصر آبادن وسط جنگ است. آن یکی عکاس خبری روزنامه‌ی جمهوری اسلامی در بیروت است. دیگری به مشهد می‌گریزد و کوچکترین عضو خانواده در سد غرق می‌شود. در این میان دو روح سرگردان مدام از گذشته می‌گویند و مفتاح هم مثل نخ تسبیح قصه‌ی این برادرها را در هم می‌کند. همه‌ی این قصه‌ها در قصه‌ی تاریخی از صلاح‌الدین ایوبی فاتح اورشلیم تنیده شده‌است.
در قسمتی از رمان می‌خوانیم:

رمان خون‌خورده (مهدی یزدانی خرم/ نشر چشمه) مجموعه‌ای داستان تودرتو است. پنج قصه از مرگ برادران سوخته در سال 60 که در یک ماه پاییزی در پنج شهر فوت کرده‌اند. هر قصه‌ علاوه بر زندگی و مرگ‌شان همزمان تاریخ آن برهه را هم نشان می‌دهد. این پنج برادر، یکی عاشق است و با معشوق در اصفهان در شب انتخابات ریاست جمهوری سرنوشتنش تغییر می‌کند. دیگری در روزهای حصر آبادن وسط جنگ است. آن یکی عکاس خبری روزنامه‌ی جمهوری اسلامی در بیروت است. دیگری به مشهد می‌گریزد و کوچکترین عضو خانواده در سد غرق می‌شود. در این میان دو روح سرگردان مدام از گذشته می‌گویند و مفتاح هم مثل نخ تسبیح قصه‌ی این برادرها را در هم می‌کند. همه‌ی این قصه‌ها در قصه‌ی تاریخی از صلاح‌الدین ایوبی فاتح اورشلیم تنیده شده‌است.

“اما تاریخ پر است از آدم‌هایی که مسیر را عوض می‌کنند و بعد گم می‌شوند در زمان. مثل زید. سر یحیی را زید بن واقد شبانه از جامع اموی خارج کرد. معمار مشهورِ خلیفه‌ی مقتدر اموی می‌دانست ارزشِ این سر چه‌قدر است برای کفار و معامله کرد. معامله‌ای که ردش در تاریخ گم شد و حالا در ساکی با آرم«تربیت بدنی استانِ تهران و حومه» قرار داشت، کنار پای ناصر و مریم و این تاریخ است که شوخی‌هایش را تمام نمی‌کند انگار. وقتی زید آخرین نگاه را به سر انداخت و در جعبه را بست و آن را داد به چهار مرد نقاب‌دار، دستش راسوی آسمان برد و زیر لب هر پانزده آیه را خواند. با صوتی حزین و آرام: …

و در حینی که این پانزده آیه را با صدای بلند می‌خواند، چهار مرد گردِ جعبه دایره زده بودند و صلیب می‌کشیدند و چیزی می‌خواندند… و زید بن‌ واقد وقتی خواندن را تمام کرد، همراه غلامانش سوار اسب شد و در کوچه‌های دمشق گم… گم…گم… زید در اواخر عمر بارها به آن شب فکر کرد و مطمئن شد کار درستی انجام داده است. اما استغفار می کرد. استغفار.”

هنر مهدی یزدانی‌خرم این است که موقعیتی از تاریخ را انتخاب می‌کند و آن را به صورت تصویری در قالب رمان بازگو می‌کند. رمان خون‌خورده روایت تاریخی کمتر خوانده شده‌است. یزدانی‌خرم نوعی ادبیات مسیحی را به فارسی نوشته‌است. به طور نمونه داستان گروگان‌گیری ارامنه در کلیسا در بحبوحه‌ی انقلاب را بازگو می‌کند. موقعیت اجتماعی جامعه‌ی ارامنه که جایی کمتر نوشته‌شده به شکل یک رمان درآورده. در هر داستان کلیسایی معرفی می‌کند. از کلیسایی در محله‌ی نارمک گرفته تا وانک در اصفهان، گاراپت در آبادان، کلیسای حریصای لبنان، کلیسای مسروپ مشهد تا کلیسای قدیمی بیت‌لحم.
رمان اولش با خون شروع می‌شود ولی با آب به پایان می‌رسد. بی شک خون و آب یعنی تاریخ. انگار نویسنده تاریخ را از خون بیرون کشیده و در آب شسته و داستانی دستش داده تا در ذهن مخاطب جا بگیرد و یادش باشد که دهه‌ی شصت آدم‌هایی بی صدا داشت که بی هیچ حرفی زیر صفحات تاریخ دفن شدند. آدم‌هایی که تاریخ زندگی و مرگ‌شان امروز را ساختند اگرچه سوخته. پدرها و مادرانی که از بس مصیبت‌شان زیاد بود فرصت مردن و دق کردن نداشتند. جای همه عمرِ جوانشان باید زندگی می‌کردند تا چند سال بعد از یاد بروند. 

نمایشنامه: عشق روی خرپشته- حمید جبلی – نشر پریان

تاتر اشانتیونی از زندگی واقعی است که چراغ‌ها خاموش می‌شود، پرده کنار می‌رود و با ورود بازیگر، صحنه روشن می‌شود. درست شبیه تولد. بازیگر روی صحنه، زندگی می‌کند. سختی کارش آنجاست که هزاران چشم به دست و زبان‌اش است. شاید در صحنه‌ای از زندگیِ واقعی‌اش پُر از درد باشد اما مجبور است روی سِن بخندد. یا نه برعکس؛ شاد است و مجبور به اشک ریختن است. بازیگر اختیار ندارد. سرنوشتی‌ است که نویسنده برایش نوشته و او باید اجرا کند. پایان نمایش، او از صحنه خارج می‌شود. سِن به خواب می‌رود. تازه وقت آن می‌رسد که تماشاچی در ذهن‌اش به سوگ معجزه‌ی کلمات و حرکات بنشیند.
این روزها که به تاتر نسبت به سینما کم لطفی شده بر آن شدم با معرفی اثری تازه چاپ شده از هنرمند عزیز حمید جبلی ادای دِینی به این هنر کرده باشم.
کتاب” عشق روی خرپشته ” که کمتر از یک ماه است به بازار آمده اولین بار سال هشتاد با هنرمندی رضا ژیان روی صحنه رفته‌است. آن روزها چون هنوز دنیای مجازی همه گیر نبوده شاید معدود افرادی خبر از این اجرا داشته‌ و نمایش را دیده باشند. حالا بعد از سال‌ها متن نمایش‌نامه‌ی آن توسط حمید جبلی و نشر پریان چاپ شده است.
نمایشنامه‌ی” عشق روی خرپشته ” قصه‌ی مرد و زنی مسن است که در آسایشگاه سالمندان زندگی می‌کنند؛ سعادت و مهین. جناب سعادت از اهالی قدیمی تاتر در آسایشگاه سالمندان در انزوا و تنهایی سر می‌کند. بانو مهین از همکاران قدیمی دوران خوش جوانی او بر حسب اتفاق یا جبر روزگار برای ادامه‌ی زندگی به این آسایشگاه می‌آید. بانو مهین بر خلاف جناب سعادت پیری و سالمندی و همینطور تنهایی و بی کسی را قبول ندارد. روحیه‌ی خوب بانو مهین، جان تازه‌ای در کالبد بی‌رمق جناب سعادت می‌دهد و نفس عشقی را که در دوران جوانی و سال‌های بازی نمایش لیلی و مجنون در سینه‌ی جناب سعادت حبس شده است، آزاد می‌کند.
نمایشنامه‌ی ” عشق روی خرپشته ” اعتراف عاشقانه‌ی این دو نفر است از عهد جوانی که در دلشان رسوب کرده. اینکه چه شده سعادتِ جوان آن زمان در کافه نادری به مهین چیزی نگفته و این نگفتن چرا موجب شده همه عمر به عشق مهین ازدواج نکند؟ آنها حالا می‌خواهند در خانه‌ی سالمندان، جوانی از دست رفته‌شان را زندگی کنند.
نمایشنامه‌ی” عشق روی خرپشته ” که نزدیک به شانزده سال از خلق آن می‌گذرد بسیار خواندنی و دلنشین است. نمایشی که توسط رضا ژیان در نقش پیرمرد روی صحنه رفته. شاید این حسن تصادف بوده که آخرین اجرای تاتری رضا ژیان در صحنه‌ای اتفاق افتاده که از جنس آنچه او سالیان دراز، خاکش را سرمه‌ی چشم کرده و وجب به وجب آن مکعب سیاه را با پوست و گوشت و استخوان لمس کرده. صحنه‌ای که وقتی در آن، کلام از دهان بیرون می‌داده گرما و بخار نفسش در بهمن سرد سال هشتاد صورت تماشاگر را به آرامی نوازش می‌داده و در جانش رخنه می‌کرده. جان مایه و شاه بیت نمایش “عشق روی خرپشته” پرداختن به زندگی واقعی هنرمندان است. انسانهایی ساده و بی آلایش با آرمان‌ها و آرزوهایی بزرگ که عموما پایان تلخی داشته‌اند و البته هنوز هم دارند.

نمایشنامه‌ی ” عشق روی خرپشته ” (حمید جبلی/ نشر پریان) اعتراف عاشقانه‌ی دو نفر است از عهد جوانی که در دلشان رسوب کرده. اینکه چه شده سعادتِ جوان آن زمان در کافه نادری به مهین چیزی نگفته و این نگفتن چرا موجب شده همه عمر به عشق مهین ازدواج نکند؟ آنها حالا می‌خواهند در خانه‌ی سالمندان، جوانی از دست رفته‌شان را زندگی کنند. نمایشنامه‌ی” عشق روی خرپشته ” که نزدیک به شانزده سال از خلق آن می‌گذرد بسیار خواندنی و دلنشین است.

قسمتی از صحنه‌ی دوم:

مکان؛ حیاط خالی خانه‌ی سالمندان. با یک توری سیمی حیاط را به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم کرده‌اند. موقعیت سایه‌های پشت پنجره‌های زنانه و مردانه عوض شده. سعادت آرام به سمت توری وسط حیاط می‌آید. چند لحظه‌ای اطراف را نگاه می‌کند. سایه‌ی مدیر را می‌بیند که در دفتر است. سعادت خانم مهین را صدا می‌کند و بعد آهنگی را با سوت می‌زند. مهین از قسمت زنانه بیرون می‌آید و پشت توری می‌ایستد.
مهین: سلام سعادت، هنوز این آهنگ رو یادته.
سعادت: سلام بانو مهین. مگه می‌شه یادم بره.
سعادت از روی ویلچر بلند می‌شود و از جیبش سیبی بیرون می‌آورد.
مهین: سعادت، روی پای خودت می‌تونی وایسی؟
سعادت: من تمام عمر روی پای خودم وایسادم.
مهین: پس دیگه روی اون صندلی نشین.
سعادت: چه عیبی داره؟
مهین: من دلم می‌گیره. فکر می‌کنم تو خیلی مریضی.
سعادت: باشه، دیگه نمی‌شینم. این سیب رو برای شما آوردم.
مهین: دستت درد نکنه. چه بویی داره! حالا چطوری بگیرمش؟ از لای این توری که رد نمی‌شه.
سعادت: صبر کن الان درستش می‌کنم.
سعادت چاقویی از جیبش بیرون می‌آورد و سیب را قاچ می‌کند و از لای توری به مهین می‌دهد.

این‌روزها که دل و ذهن‌مان پُر از دود و دم و درد است شاید خواندن نمایشنامه‌ای خوب، حال دل‌مان را بهترکند. هرچند خواندنش به پای دیدن‌اش روی صحنه نمی‌رسد. اما باز شاید مرحمی بر دردمان باشد. پس بخوانیم.

مجموعه داستان آتش بازی- ریچارد فورد – ترجمه‌ی: امیرمهدی حقیقت

ریچارد فورد در سال ۱۹۴۴ در شهر جکسون ایالت می‌سی‌سی‌پی امریکا به دنیا آمده است. فعالیت ادبی‌اش را با رمان نویسی شروع کرده. نخستین رمان‌هایش عبارتند”یک تکه از قلم” و” خوش‌شانسی نهایی”. در فاصله‌ی نوشتن این دو رمان مدتی در ویلیامز کالج دانشگاه پرینستن درس داده و سپس در مجله‌ی نیویورک به نوشتن گزارش‌‌های ورزشی پرداخته‌است؛ پس از تعطیلی مجله، رمان “ورزشی نویس” را نوشته که حکایت رمان‌نویس شکست خورده‌ای است که به گزارش‌نویسی ورزشی رو می‌آورد و در پی مرگ پسرش دچار بحران می‌شود. این رمان اقبال خوبی یافته و مجله‌ی تایم آن را یکی از پنج رمان برتر خوانده‌است. رمان “ورزشی نویس” نامزد جایزه‌ی قلم فاکنر شده است.
ریچارد فورد پس از راک اسپرینگز چهار رمان دیگر نوشته، از جمله “روز استقلال” که در سال ۱۹۹۵، برنده‌ی جوایز پولیتزر و قلم فاکنر شده است. همچنین چهار مجموعه داستان هم دارد. او در این سال‌ها جوایز گوناگون دیگری را نیز به دست آورده است، از جمله جایزه‌ی قلم برنارد مالامود و فیتزجرالد و پرنسس آستوریاس.
داستان‌های این مجموعه گزیده‌ای است از کتاب راک اسپرینگز؛ نخستین مجموعه داستان کوتاه ریچارد فورد. او پس از انتشار این کتاب، به یکی از بهترین داستان کوتاه نویسان نسل خود بدل شده و در کنار نام‌هایی چون ریموند کارور، جان آپدایک، ریچارد پیتس، توبیاس وولف، آن بیتی و جین آن فیلیپس قرار گرفته است. منتقدان با شگفتی نوشتند ریچارد فورد پا جای پای رئالیست‌های بزرگی چون شروود اندرسن و فرانک اوکانر گذاشته است.

داستان‌های مجموعه داستان آتش بازی (ریچارد فورد
ترجمه‌ی: امیرمهدی حقیقت) گزیده‌ای است از کتاب راک اسپرینگز؛ نخستین مجموعه داستان کوتاه ریچارد فورد. او پس از انتشار این کتاب، به یکی از بهترین داستان کوتاه نویسان نسل خود بدل شده است. منتقدان با شگفتی نوشتند ریچارد فورد پا جای پای رئالیست‌های بزرگ گذاشته است. سردبیر مجله‌ی هنری۔ادبی گرانتا، ریچارد فورد را در کنار آفرینندگان جریانی ادبی موسوم به رئالیسم کثیف دانست و در توصیف این جریان نوشت که قصه‌های آنان مبتنی بر واقعیت‌های تلخ زندگی است. روزمره‌ی شخصیت‌های طبقه‌ی متوسط جامعه. این نویسندگان با خونسردی و خویشتنداری‌ای گزنده و عاری از اغراق از تلخی‌های زندگی می‌نویسند.

بیشتر داستان‌های این کتاب(آتش باز) در گلچین‌های داستانی ادبیات امریکای شمالی در چند دهه‌ی اخیر چاپ شده است. از جمله، داستان “کمونیست”که ریموند کارور آن را در بهترین داستان‌های کوتاه آمریکایی و داستان “راک اسپرینگز”را در گزیده‌ی داستان‌های محبوبش، شاهکارهای داستان کوتاه امریکایی جای داد.
داستان‌های این مجموعه اغلب حکایت مادران و پدران بد آورده است و اثری که حال و روز آنها بر زندگی فرزندانشان می‌گذارد، فرزندانی که همواره از دور یا نزدیک ناظر آنها بوده‌اند. راوی‌ها حدود بیست‌و پنج تا چهل سال دارند و ماجرایی را در گذشته‌ی خود به یاد می‌آورند، به این امید که معنی و اثر آن را در زندگی کنونی خود دریابند. خاطره‌هایشان بیشتر به اواخر دوره‌ی نوجوانی باز می‌گردد و چیزهایی که از دستشان رفته است. در داستان‌های فورد، آدم ها عمدتا تنها و دور از خانه‌اند. در بیشتر داستان‌ها از جمله خوش بین‌ها، دلداده‌ها، گریت فالز و  راک اسپرینگز راوی به زندگی از هم پاشیده‌ی خانواده‌ی خود می‌اندیشد.
زنان این داستان‌ها معشوقه، مادر یا دخترند. این زن‌ها قوی یا جسورند، اما در این داستان‌ها دنیایی چندان زنانه را ترسیم نمی‌کنند و بیشتر فرصتی، به خواننده می‌دهند برای مشاهده‌ی اثری که زن بر زندگی و سرنوشت مرد می‌گذارد.
در قسمتی از داستان کمونیست می‌خوانیم:
” … « یه چیزی ازت بپرسم راستش رو می‌گی؟»
گفتم: «آره.»
مادر به من نگاه نمی‌کرد. گفت:« قول بده راستش رو بگی.»
گفتم:« باشه.»
فکر می‌کنی من هنوز خیلی زنم؟ حالا دیگه سی و دو سالمه. تو نمی‌فهمی این یعنی چی. ولی بهم بگو چی فکر می‌کنی؟»
روی لبه‌ی ایوان ایستاده بودم، رو به درخت‌های زیتون به دل مه چشم دوخته بودم. دیگر نمی توانستم غازها را ببینم، اما هنوز صدای بال و پرشان را می‌شنیدم و کم و بیش می‌توانستم هوایی را که زیر بال‌های سفیدشان می‌جنبید حس کنم. حال کسی را داشتم که تک و تنها روی یک پل چوب بستی ایستاده است، می داند قطار تا لحظاتی بعد به پل می رسد و می داند که باید تصمیمش را بگیرد.گفتم: «آره، هستی.» گفتم که هست، چون عین حقیقت بود. بعد سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم و در نتیجه نشنیدم مادرم بعد از شنیدن جواب من چه گفت. آن موقع چند سالم بود؟ شانزده سال. آدم شانزده ساله هنوز بچه است، ولی می‌تواند یک مرد بالغ هم باشد. حالا چهل و یک سال دارم و بی هیچ افسوسی به آن روز فکر می‌کنم، هرچند من و مادرم دیگر هیچ وقت آن جوری با هم حرف نزدیم و صدای او را مدتهاست که نشنیده‌ام، مدتها.”
در داستان‌های این مجموعه نیز یک تصویر، یک لحظه، یا مواجهه با چیزی (هرچند جزئی یا در ابتدا نامحسوس) زندگی شخصیت‌ها را در چشم به هم زدنی زیرورو می‌کند.
بیل بوفورد، سردبیر مجله‌ی هنری۔ادبی گرانتا، ریچارد فورد را در کنار چهره‌هایی چون ریموند کارور و توبیاس وولف، آفرینندگان جریانی ادبی موسوم به رئالیسم کثیف دانست و در توصیف این جریان نوشت که قصه‌های آنان مبتنی بر واقعیت‌های تلخ زندگی است. روزمره‌ی شخصیت‌های طبقه‌ی متوسط جامعه. به تعبیر او، این نویسندگان با خونسردی و خویشتنداری‌ای گزنده و عاری از اغراق از تلخی‌های زندگی می‌نویسند.
در قسمتی از داستان راک اسپرینگز می‌خوانیم:”برای سفرمان ماشین خوبی جور کرده بودم؛ یک مرسدس زغال اخته‌ای، به سرقت رفته از پارکینگ یک مطب چشم پزشکی در وایت‌فیش مونتانا. به خیالم به درد این راه دور و دراز می خورد؛ اولا چون فکر می‌کردم کم مصرف است، که البته نبود، و ثانیا چون به عمرم هیچ وقت سوار یک ماشین درست و حسابی نشده بودم. تا آن موقع چندتایی شورلت لکنته داشتم و چندتایی وانت دست دوم، مال آن وقت ها که کم سن و سال بودم و با کوبایی‌ها مواد می‌کشیدم.
روز اول، این ماشین، حسابی کیفمان را کوک کرده بود. شیشه‌ها را بالا و پایین می‌دادم و ادنا برایمان جوک می‌گفت و شکلک در می آورد. گاهی حسابی شاد و سرزنده می‌شد. تک تک اعضای چهره‌اش مثل فانوس روشن می‌شد و در نورشان می‌شد زیبایی‌اش را دید که با تمام زیبایی‌های متداول فرق داشت.”
بعد از خواندن این مجموعه داستان متوجه می‌شویم که ریچارد فورد نمی‌گذارد فراموش کنیم آدم‌ها چگونه رفتار می‌کنند؟ و چگونه باید رفتار کنند؟ خواننده در این داستانها عادت می‌کند چیزی را بدیهی نشمرد و پیش از هر قضاوتی کمی بیشتر فکر کند، شاید چون شخصیت‌های داستانها در دنیاهایی سرگردانند که انگار گزینه‌های پیش رویشان ته کشیده است. کتاب تمام می‌شود اما همواره سؤالی ته ذهن خواننده شکل می‌گیرد”فکر می‌کنی او کسی شبیه من باشد؟”