آستانه ۲۱ (تازه‌های ادبیات فارسی)

image_6483441در این شماره به معرفی یک ترجمه و پنج تالیف در بازار ادبیات ایران می‌پردازیم:

حرمسرای قذافی – آنیک کوژان، نویسنده‌ فرانسوی و خبرنگار ارشد روزنامه لوموند – ترجمه بیژن اشتری

“من فکر می‌کنم که نسل جوان کشورمان نیاز دارد که با تاریخ جهان به صورت جدی‌تری آشنا شود و مقوله دیکتاتوری هم مقوله‌ای است که در سطح جهان و منطقه و حتا برخی حیطه‌های زندگی خودمان هم با آن روبه رو هستیم. این ضرورت را دیدم تا جامعه استبدادی و تاریخ کمونیسم را بهتر بشناسانم. به نظر من انقلاب کمونیستی شوروی در جامعه ما به خصوص قشر روشنفکر تاثیر زیادی گذاشت و در نسل‌های متمادی، روشنفکرهای ایرانی تحت تاثیر اندیشه‌های مارکسیستی و کمونیستی بودند. بسیاری از آن‌ها برداشت درستی از اندیشه‌های چپ و کمونیستی نداشتند، متون و ترجمه‌هایی که در اختیارشان بوده‌ است درست نبوده. چیزی تحت عنوان کمونیسم در ذهن‌شان بوده و بر همان اساس بنیان‌های فکری و ایدئولوژیک ساخته‌اند. حتا متفکرهای مذهبی ما هم نظیر دکتر شریعتی تحت تاثیر این اندیشه‌ها بوده‌اند. من احساس می‌کنم که این تاریخ باید بازخوانی بشود و ما باید لنین،‌ تروتسکی، استالین را درست بشناسیم و من سعی دارم به نوبه خودم نسل این آدم‌ها و کمونیسم و مارکسیسم واقعی را به نسل جوان کشورم بشناسانم و در حقیقت هدفم این است که از بت‌‌های اسطوره‌ای چپ،‌ اسطوره شکنی کنم. ”

نقل قولی از مصاحبه‌ی اخیر مترجم “حرمسرای قذافی” بیژن اشتری مترجم نام‌آشنای کتابهای تاریخی و شخصیت‌های خاص مانند چگوارا، تروتسکی، لنین،‌ استالین، بوخارین، انور خوجه ( که به کتاب‌های سرخ معروف هستند). کتاب “حرمسرای قذافی” که به تازگی توسط نشر ثالث به بازار آمده را مثل همیشه روان و جذاب ترجمه کرده‌ است.

کتاب”حرمسرای قذافی” ثمره‌ی تحقیقات آنیک کوژان در دو سال بعد از سقوط دیکتاتور لیبی است و برنده‌ی چندین جایزه از نهادهای بین‌المللی روزنامه‌نگاری شده است. کتاب”حرمسرای قذافی” شامل دو فصل است، در فصل اول نویسنده از یک راز مخوف و وحشتناک زندگی دیکتاتور لیبی توسط دختری قربانی به نام ثریا پرده برمی‌دارد و در فصل دوم مجموعه‌ی تحقیقات خودش را مبنی بر صحت اطلاعات فصل یک ارائه می‌کند.

کتاب”حرمسرای قذافی” به وجهی خاص از زندگی این دیکتاتور بزرگ می‌پردازد. قذافی کاراکتری اهل نمایش و شومَن که 42 سال حاکم لیبی و دیکتاتور قدرتمند بوده است. مردی که همیشه به دفاع خود از زنان و حقوق آنها در جهان عرب و آفریقا افتخار می‌کرده. شخصیت اصلی این کتاب قربانی تجاوز جنسی است که شجاعت به خرج داده و از ظلمی که به او رفته سخن گفته است.

کتاب اینگونه آغاز می‌شود:”ابتدا بگویم که ثریا وجود دارد.ثریا و چشمان سیاهش، دهان محزونش و خنده‌های بلندو پرسرو صدایش. ثریا که به سرعت برق از خنده به گریه می‌رود و از عطوفت به عناد. ثریا و رازش، حزن واندوهش، طغیانش. ثریا و قصه‌ی مبهوت کننده‌اش درباره‌ی دختر کوچولوی شاد و خندانی که به چنگ یک دیو افتاد. ثریا دلیل شکل‌گیری این کتاب است.”

ثریا دختر جوانی 22 ساله‌، هنگامی که 15 ساله بود از طرف مدرسه برای تقدیم دسته گل و خوش آمد گویی به قذافی در بازدید او از مدرسه انتخاب می‌شود. در روز بعد این دختر توسط نیروهای وابسته به قذافی ربوده می شود و پس از مدتی اقامت در باب العزیز محل استقرار قذافی و ضرب و شتم و تجاوز جنسی به یکی از محافظان دیکتاتور تبدیل می شود.

ثریا می‌گوید:” قذافی لخت مادرزاد بر روی تحت دراز کشیده بود و سعی در تجاوز به من داشت. زمانی که با او مجادله کردم مرا برای تنبیه به دست رئیس حرمسرای خود سپرد. او دست مرا گرفت و مرا بر روی صندلی نشاند… جرات نگاه کردن در چشمانش را نداشتم. او به من گفت: نترس من پدر، برادر و معشوقه تو هستم. من نقش تمامی این افراد را برای تو ایفا خواهم کرد. تو باید برای همیشه در کنار من بوده و با من زندگی کنی”

این کتاب با اینکه زندگی‌نامه‌ی قذافی نیست اما دریچه‌ای به حریم شخصی این دیکتاتور باز می‌کند. کتاب،‌ اثر تلخ و کابوس‌واری است اما جذاب. در عین حال می‌شود فهمید چگونه حاکمی از تجاوز جنسی به عنوان ابزاری برای اعمال حکومت و تداوم قدرت استفاده می‌کند و این چیز بسیار ترسناکی است. تجاوز جنسی به خودی خود امر مخوفی است اما اینکه به یک سلاح سیاسی تبدیل شود،‌ موردی است که در این کتاب برای اولین بار مطرح شده است.

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:”فقط چند روز طول کشید تا با انبوهی از زنان و مردان لیبیایی دیدار و گفتگو کنم و سرانجام پی ببرم که نقش زنان در موفقیت انقلاب لیبی نه تنها مهم که حیاتی بوده است. مردی که از رهبران انقلابیون بود به من گفت که زنان “اسلحه‌ی مخفی انقلاب” بودند.”

در فصل دوم کتاب متوجه می‌شویم نویسنده تحقیقات میدانی زیادی انجام داده و با قربانیان قذافی مصاحبه کرده است. نویسنده در این کتاب سوء استفاده جنسی قذافی و قربانی شدن صدها نفر از زنان لیبی، آفریقا و اروپا را به دست او به تصویر کشیده است. زنانی که با نویسنده‌ی کتاب ملاقات کرده‌اند همگی از آسیب ها و مشکلات روحی رنج می بردند. قذافی هر زنی را که دوست داشته و میلش می کشیده انتخاب و به محل اقامتش منتقل می کرده است.

بخش دیگری از زنان مورد پسندش، ترانه خوانان شرقی، مدل های لباس و همسران سران کشورهای همسایه بودند که در هنگام سفر به لیبی با کیف های پر از دلار مواجه می شدند.

یکی از محافظان زن قذافی ماموریت داشت تا با عکسبرداری از زنان زیبارو در زندان، آنها را برای انتخاب به قذافی ارائه کند. آرایشگاه‌های زنانه و تالارهای عروسی هم مکان های مورد علاقه‌ش بودند. محافظان زن قذافی همیشه و به صورت متوالی از این مکان ها بازدید می‌کردند تا طعمه‌های دیکتاتور بزرگ را شکار کنند. برخی از دختران لیبی گفته بودند که از حضور در برخی از جشن‌های عروسی در هتل های بزرگ پایتخت پرهیز می‌کردند تا قربانی قذافی نشوند. تعدادی از پدران هم مانع از حضور دختران خود در هر جشن یا دیدارهای گروهی یا نمایش مد می شدند زیرا آنها می‌ترسیدند سرنوشت دخترانشان به باب العزیزیه برسد که در این صورت نمی‌توانستند هیچ کاری برای دخترانشان انجام دهند.

بیژن اشتری مترجم نام‌آشنای کتابهای تاریخی و شخصیت‌های خاص مانند چگوارا، تروتسکی، لنین،‌ استالین، بوخارین، انور خوجه ( که به کتاب‌های سرخ معروف هستند)، کتاب “حرمسرای قذافی” که به تازگی توسط نشر ثالث به بازار آمده را هم مثل همیشه روان و جذاب ترجمه کرده‌ است. نویسنده تحقیقات میدانی زیادی انجام داده و با قربانیان قذافی مصاحبه کرده است. نویسنده در این کتاب سوء استفاده جنسی قذافی و قربانی شدن صدها نفر از زنان لیبی، آفریقا و اروپا را به دست او به تصویر کشیده است.

ثریا بعد از مرگ قذافی آزاد شد اما آغوش گرمی نه در خانواده و نه در جامعه منتظرش نبود. زیرا همه به چشم یک ننگ به او نگاه می‌کردند که آلوده کننده‌‌ی خواهر و برادران و همه اطرافیانش است. موقعی که نویسنده از پدرش پرسیده که قصد شکایت از قذافی را ندارد گفته:”از که باید شکایت کنم؟ موقعی که شما در جهنم هستید چگونه می‌توانید شیطان را متهم کنید؟ حتی در خیالتان هم نمی‌توانید این کار را بکنید.”

ثریا دوست دارد در لیبی جدید زندگی‌ای برای خودش بسازد، اما آیا چنین چیزی امکان دارد؟ ثریا، هدی، لیلا، خدیجه و بقیه‌ی زنهای لیبیایی کتاب را خوانده‌اند و خواندن کتاب موجب تسلی خاطر آن‌ها شده‌ است. آنها سهم بزرگی داشته‌اند در پرتوافکنی بر حقایق مرتبط با مردی که شکنجه گرشان بود. این سهم بزرگ آنها در انقلاب علیه قذافی بود. قطعا زنان چه در لیبی چه در هر جایی از دنیا حتی ایران هنوز چیزهای بسیار زیادی برای ارائه به کشورشان دارند، کشورهایی که رویای الحاق به جهان آزاد را دارند.

امان‌نامه‌ی شب – محمد علی اردلانی

“طوفان شن، طوفان فراموشی‌ست. هر چه بود را نابود می‌کند و هیچ اثری نمی‌گذارد. آدم‌ها را. شترها را. کجاوه‌ها را. حتا به خارهای بیابان هم رحم نمی‌کند. آن‌ها را بالا می‌برد، می‌برد و می‌برد و می‌چرخاند و دست آخر گوشه‌ای بر زمین می‌کوبد و یکه‌و‌تنها رها می‌کند، اما چاه را هیچ کجا نمی‌برد، او را فراموش می‌کند. آن‌قدر شن داخلش می‌ریزد تا چاه نامش را هم از یاد ببرد. فراموش شدن عین مُردن است، مرگی که با مرور خاطرات مُکرر می‌شود. ”

این روزها که کتاب‌ها مثل قارچ سر از نشرها در می‌آورند و نویسندگی مد این روزهای جوانان شده، پیدا کردن کتاب اولی خوب، کاری بس دشوار است. اما کم هم نیستند از جمله محمد علی اردلانی متولد 1360 کرمانشاه که در پایان زمستان 96 کتاب ” امان‌نامه‌ی شب”اش را به بازار داد.

” امان‌نامه‌ی شب” در اولین داستان در اولین پاراگراف تکلیفت را روشن می‌کند که اردلانی برای تفنن نمی‌نویسد. گامی فراتر برداشته و از زندگی شهری از دهه‌ی امروز و دیروز به سالهای دهه‌ی چهل رفته و آنقدر خوب از پس زبان آن دهه برآمده که گاهی فکر می‌کنی کتابی از نسل ساعدی‌ها را دست گرفته‌ای.

” امان‌نامه‌ی شب ” شامل هفت داستان است. داستان‌هایی مربوط به چند دهه‌ی قبل. از شگفتی‌های هر داستان شروع خوب‌شان است که خواننده را ترغیب به خواندن و ادامه می‌کند.

این روزها که کتاب‌ها مثل قارچ سر از نشرها در می‌آورند و نویسندگی مد این روزهای جوانان شده، پیدا کردن کتاب اولی خوب، کاری بس دشوار است. اما کم هم نیستند از جمله محمد علی اردلانی متولد 1360 کرمانشاه که در پایان زمستان 96 کتاب ” امان‌نامه‌ی شب”اش را به بازار داد. علی اردلانی در نخستین اثرش توانسته با زبانی خوب، خواننده را همراه قصه کند به سالهایی دوری ببرد که لای تمدن مجازی این روزها گم شده است.

مثلا داستان اول” اندوه اسماعیل” اینگونه شروع می‌شود:”آقا اسماعیل وسط کویر اسباب بازی فروشی باز کرد. شاید دیوانه شده بود، شاید مجنون مادرزاد بود، شاید از سر بیکاری و خوش‌خوشان این چنین کاری کرده بود. یا شاید انتخاب دیگری نداشت.”

هر قدم که با داستان ها جلو می‌رویم زبان شاعرانه و تشبیهات کمتر دیده شده‌ای از نویسنده می‌خوانیم که خالی از لطف نیست. مثلا در داستان “اندوه اسماعیل ” می‌خوانیم:” اسماعیل بعد از هر بار بالا آمدن و خالی کردن دلو، رنگ به چهره نداشت. خاک بر گلویش چنگ می‌انداخت و نفسش تنگ می‌شد. دانه‌های شن تقاص تنهایی‌شان را از اسماعیل می‌گرفتند، هربار که بالا می‌آمد، انگار تکه‌ای کویر از چاه بیرون آمده.”

یا در داستان “این قطره ها که می‌بَرَدَم…” می‌خوانیم:” چقدر این قطره‌های برف آب شده از سقف‌مان که چکه چکه چکه می‌بارد، آشناست. دیده بودم اشک را اما زلال‌تر بود. این قطره‌ها عرق‌های پیشانی سقف است. آن تَرَک‌ها جای تیشه است. فرهاد سقف ماست و لیلی کف ما. هرگز به هم نرسیدن این نارستگان. لیلی از سرما می‌لرزد. آخدا زلزله بیاد بلکم این دو تا عاشق برسن به هم.”

علی اردلانی در نخستین اثرش توانسته با زبانی خوب، خواننده را همراه قصه کند به سالهایی دوری ببرد که لای تمدن مجازی این روزها گم شده است.

روزی تو خواهی آمد (نامه‌هایی از پراگ) – پرویز دوائی

کمتر کسی هست که پرویز دوائی را با نقدهای سینمایی‌اش که گاها به نوشته‌های ادبی نزدیک می‌شد، نشناسد. هوشنگ گلمکانی معتقد است که نسل گذشته او را با نقدهای سینمایی‌اش می‌شناسد و نسل امروز با داستان‌هایش. “روزی تو خواهی آمد” سومین کتاب از سری “نامه‌هایی از پراگ” به قلم پرویز دوائی است، که پیش‌تر دو کتابِ “درخت ارغوان»” و “به‌خاطر باران” از همین مجموعه منتشر شده بود.

“شاید هم من دارم این چیزها را درست می‌کنم، مرمت می‌کنم. این‌ها را دارم شاید برای خودم می‌سازم. چاره‌ی دیگری ندارم. چیز دیگری برایم نمانده به جز آراستن و مرمت کردن یادها، آرزو و رویاهایم؛ یک سیاره بسیار بسیار ناچیز گم شده در کائنات، شبیه به – شاید- مال آن آقا روباهه در آن قصه معروف…”

کمتر کسی هست که پرویز دوائی را با نقدهای سینمایی‌اش که گاها به نوشته‌های ادبی نزدیک می‌شد، نشناسد. پرویز دوایی فارغ التحصیل دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران در رشته‌ی زبان انگلیسی است. مترجم مقالات مختلف سینمایی که در دهه‌ی پنجاه به عنوان منتقد فیلم شهرت پیدا کرد.

او آخرین مقاله‌اش را در ایران در سال ۱۳۵۳ در مجله‌ی سپید و سیاه با عنوان “خداحافظ رفقا” نوشت و برای یک دوره‌ی آموزشی به چکسلواکی رفت و ساکن پراگ شد. حالا او سالهاست که ترک وطن کرده، از همان زمان با نوشته‌ی “خداحافظ رفقا” نقطه‌ی پایان بر دوران سینمایی‌نویسی خود گذاشت؛ اما برای کسی که این طور پرشور و عاشقانه می‌نوشت دست شستن از قلم دشوار بود. هوشنگ گلمکانی معتقد است که نسل گذشته او را با نقدهای سینمایی‌اش می‌شناسد و نسل امروز با داستان‌هایش.

از آن زمان، دوائی به داستان نویسی پرداخت و البته در این داستان‌ها بسیار از تجربیات خود به خصوص در ارتباط با سینما استفاده کرده‌است و همین امر باعث شده آثار او بسیار جذاب و نوستالژیک باشند. یکی از جذابیت‌های آثار دوائی، نثر منحصر به فرد اوست که در عین سادگی، زیبا و هوش‌رباست و از یک نوع شاعرانگی برخوردار است. حال می‌خواهد نوشته‌ای سینمایی باشد یا خاطره. جمشید ارجمند او را شاعری می‌داند که در قالب شعر فارسی شعر نمی‌گوید.

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:”پا زدیم و پاشنه بر پهلوی مرکب راهوار کوبیدیم و مرکب راهوار پر گرفت و در خیابان‌بندی باغ سبک پا، سبکبال به حرکت در آمد، و دست‌هایش، بخشنده مهربان، روی شانه‌هایم بود و شانه‌هایم زیر دست‌هایش بالنده و توانمند، سبک بر گذرگاه‌ها تاختیم و وقتی که به آن دروازه گل‌آرا رسیدیم، در گذر از زیر طاقی گل‌های سرخ، سه چرخه از کف زمین پر گرفت و این را، این حس را آن آقا (مولوی) هم بهش رسیده بود که گفت: «عشق است در آسمان پریدن…» و واقعا معنی «عشق» مگر چیز دیگری هم هست بجز جان آدمی را از خاک باز خریدن و مثل پری پرواز دادن؟ بر جاده مصفای درخت‌آزین، می‌رفتیم و یک بزغاله کوچک سفید پابه پا با ما می‌دوید، بزغاله ملوس با نمکی که به گردن‌اش با روبان قرمز زنگوله‌ای داشت و همراه ما و یا یک کمی عقب‌تر از ماها می‌دوید و آجرفروش گذرگاه زیر سم‌های کوچک‌اش، تق‌تق، صدا می‌داد و آواز زنگوله‌اش ما را همراهی می‌کرد و این صداها، زنگ سه‌چرخه‌ها و تق‌تق سم‌های ظریف این بزغاله سفیدبرفی ما را، عزیز دیرین، یک عمر است که هم‌چنان در میان عربده‌های نفس‌کش‌طلب‌های روزگار دارد همراهی می‌کند…”

“روزی تو خواهی آمد” سومین کتاب از سری “نامه‌هایی از پراگ” به قلم پرویز دوائی است، که پیش‌تر دو کتابِ “درخت ارغوان»” و “به‌خاطر باران” از همین مجموعه منتشر شده بود.

نوشته‌های او اغلب حال و هوای شخصی از جنس دغدغه، دل‌مشغولی و دل‌نامه دارند که می‌تواند خاطره‌ای روایی و داستان‌گونه و یا نامه‌ باشد. او در این نوشته‌ها از حال و روز خود در غربت گفته، به رخداد‌های فرهنگی و تاریخی آن سرزمین پرداخته و با هر نگاهی به جسمی، مکانی یا حس عطر گلی در پراگ او به خاطره‌ای به تهران وصل می‌شود و از دوستانش یاد می‌کند و به روایت خاطرات دور و نزدیک می‌پردازد و بنابراین عطر و بوی تهران قدیم را در لابه‌لای این نوشته‌ها می‌توان استشمام کرد، نوستالژی روزهای رنگین گذشته را.

دوائی خود در توضیح این نامه‌ها نوشته است: “… این ها یک سری نامه‌هایی بوده به دوستان که در این جا البته بعد از «پاکسازی» های ضروری و الزامی(!) چاپ شده اند. بقیه مطالب هم، مثل همان نامه‌ها، در کنار ابراز ارادت به لطف و پاسخ به دوستان، در واقع به قول آن آقا «تفکرات تنهایی» و گفت و گوهایی ست با خویشتن خویش در گذرگاه‌های این شهر در تلاش برای آوردن و شرکت دادن یاران غایب عزیز در کنار خود.”

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:”دسته گلی در دست دارد که لابد به مجلس جشن و سروری می‌رفتند (خدا کند). گاهی بر می‌گردد و با اطرافیان صحبت می‌کند، و گاهی هم، جوری که به دل‌اش برات شده باشد، رو به این سو بر می‌گرداند که بنده ایستاده است، قطعا نه برای دیدن بنده (بنده که دیگر دیدن ندارد) به این سو رو بر می‌گرداند گاهی و ما هم به عنایت آسمان در این نگاه شاید شامل می‌شویم که دلمان، مثل روبه رو شدن با نورهای رنگی گرداگرد چرخ فلک‌ها، مثل باز کردن پنجره اتاق ییلاق به روی سپیده سحر، باز می شد و یک لبخند باوری می‌آمد و بر صورت ما می‌نشست از آن یادهای عزیز، و جوان بودم و پاکیزه بودم که به او نگاه می‌کردم، در خور برازندگی تابناک او که هر بار که رو به این سو بر می‌گرداند، دستی که قلب مرا در مشت داشت، فشار کوچکی به آن می‌داد. قلبی که حضورش را هزار سال می شد که زیر پوست و جامه کهنه ام از یاد برده بودم…آمد به یادم که … یادم آمد از دورانی که آدم تشنه دوست داشتن بود، و دنبال بهانه ای می گشت، محوری و درخت پُر گلی، چشمان عسلی رنگی را جست و جو می کرد که مهر خودش را بر آن نثار کند.”

شاید سادگی و دلپذیر بودن نثر دوائی بتواند خوانندگانی از طیف‌های مختلف را جذب خود کند، اما با این‌حال مخاطب آثار او، مخاطب عام نیست، مخاطبی است که از یک دانش نسبی از فرهنگ، سینما، تاریخ و ادبیات برخوردار باشد؛ از این منظر اگر شناخت از خود نویسنده بیشتر باشد؛ جذابیت این آثار نیز بیشتر می‌شود. پس چه خوب که کمی به این بهانه دوائی را بشناسیم.

مرد ناتمام – جواد پویان

پویان در داستان‌هایش به دغدغه‌های نسل جوان دوران انقلاب و زندگی اجتماعی ایرانیان در چهل سال گذشته و تحت تاثیر انقلاب و وقایع قبل و بعد از آن می‌پردازد. رمان “مرد ناتمام” بر بستر تاریخ، پیش می‌رود و دهه‌ی 50 و 60 را به زمان حال که تقریباً سه دهه بعد است پیوند می‌زند، بسیاری از وقایع‌اش برای خواننده‌ی امروز که آن دوران را فقط از روی کتاب‌ها خوانده یا چیزهایی شنیده‌ است، اطلاعات مفیدی دارد. رمان قصه‌ی جوانان مبارزی است که ناخواسته ترک وطن کردند و ناتمام ماندند.

“دنیای زندگی من و نوجوان‌هایی مثل ما و نه شکیب، از میدان منیریه شروع می‌شد و به سینما بولوار الیزابت ختم می‌شد. شلوار پاچه گشاد می‌پوشیدیم کلی با سلمانی‌مان جر و بحث می‌کردیم. مدرسه که تعطیل می‌شد، از زیر درخت‌ها و جوی پهن پر آب پیاده‌رو خیابان پهلوی سلانه سلانه تا سه راه شاه و چهارراه امیراکرم، دخترها را ورانداز می‌کردیم، تیکه‌ای می‌گفتیم، لطیفه‌ای می‌گفتیم و قدم می‌زدیم.”

جواد پویان متولد 1335 نیشابور، مهندسی برق را از دانشگاه فردوسی مشهد گرفت و در فاصله‌ی سال‌های 55 تا 58 در امریکا ادامه تحصیل داد و هم‌اکنون به عنوان مهندس و طراح مشغول کار است. کار نوشتن را با کلاس های قصه‌نویسی در آتلیه کسری و در کلاس درس گلشیری و در کنار دوستان آن دوره مانند آبکناریان، محمد تقوی، حسین سناپور، مهکامه رحیم زاده، حمید نجفی، انوشه منادی وچند تن دیگر شروع کرد. ماحصل کارش بیست و یک قصه کوتاه است که در مجله آدینه چاپ شده و داستان “سپیدار و باد” برنده چهارمین دوره ادبی هدایت شده است. از دیگر آثارش”شب جمعه ایرانی”، “فراموشی”، “کلت کمری”، “شهریار مالکان”، “باد، باد خرداد” و “مرد ناتمام”. پویان در داستان‌هایش به دغدغه‌های نسل جوان دوران انقلاب و زندگی اجتماعی ایرانیان در چهل سال گذشته و تحت تاثیر انقلاب و وقایع قبل و بعد از آن می‌پردازد.

“فراموشی” نخستین رمان جواد پویان است که داستان پناهندگی و مهاجرت است. جوانی به اسم فرید در ایستگاه مرکزی شهر مالمو، دچار فراموشی مقطعی می‌شود، پلیس که به او مشکوک شده از او بازجویی می‌کند و شب را در زندان قرارگاه پلیس راه‌آهن مالمو سر می‌کند. صبح در مرز دریایی سوئد و دانمارک تحویل پلیس دانمارک داده می‌شود و…

“مرد ناتمام” رمان دیگری از این نویسنده است که بسیار خواندنی، جذاب و پرکشش دوباره با تم مهاجرت است.

راوی کتاب “مرد ناتمام” استاد دانشگاه است و تاریخ معاصر ایران را در دانشگاه کپنهاگ تدریس می‌کند. در زمان حال زندگی آرام و بی دغدغه‌ای را می‌گذراند. پس از 10 سال برادر و خواهرها به خاطر انحصار وراثت از راوی می‌خواهند تا به ایران بیاید. برای راوی خبر مرگ شکیب دوست دوران جوانی‌اش انگیزه بیشتر ایجاد می‌کند برود ببیند ایران چه خبر است. پیش از حرکت، خواننده با راوی و مهندس شکیب آشنا می‌شود. این بخش تا رسیدن به ایران در 14 فصل روایت می‌شود. زمان حال موقعیت‌های مختلف راوی‌ست که راه می‌افتد و به فرودگاه می‌رسد و جایی می‌نشیند و در لابه‌لای زمان حال، به زمان گذشته برمی‌گردد و روایت پیش می‌رود.

در پشت جلد رمان اینگونه نوشته که:” اگر چه سعی راوی همواره بر این بوده است که کارش (تدریس تاریخ) و خود تاریخ را محدود کند به آنچه که در محدوده یک کتاب می‌گنجد و حساب زندگی شخصی گذشته خود و اطرافیانش را از تاریخ و به‌طور مشخص از تاریخ نیم‌قرن گذشته جدا کند و نه به عنوان استادیار تاریخ بلکه با یافته‌های یک شعور متوسط، خوب می‌داند که زندگی شخصی، خصوصی، رنج‌ها و شادی‌های ما آدم‌ها در تنها جایی که ذکر نمی‌شود تاریخ است، ولی باز هم ذهن راوی به دنبال طنابی است که زندگی روزمره آدم‌ها را به کلیاتی چون سیاست و تاریخ گره می‌زند… مرگ دوست دوران کودکی و نوجوانی و جوانی، نزدیک‌تر از برادرش… راوی را وا می‌دارد تا در یادآوری خاطرات او وجهی از هویت جمعی ما را شکل بدهد که در طول پنجاه سال گذشته تا کنون پرچمدار کلیه تحولات سیاسی اجتماعی و حتی فرهنگی و اقتصادی این جغرافیا بوده است”… خاطراتی از تهران قدیم، عشق جوانی، زندگی سیاسی و چریکی و نهایت فرار و پناهندگی و شروع زندگی در دانمارک.

هر دو رمان جواد پویان رنگ مهاجرت دارند که در این‌باره نویسنده در مصاحبه ای گفته:” برای من، نفس مهاجرت مهم نیست. مهاجرت مثل ماندن، مثل دست و پنجه نرم کردن با مشکلات، شکل دیگری از زندگی است. تاریخ و جغرافیا چیزی را در انسان تغییر نمی‌دهد به این دلیل که تاریخ، پر از تغییر در جغرافیا بوده است. مهاجرت‌های متعددی در طول تاریخ اتفاق افتاده به دلیل جنگ یا به دلایل کودتا و… اصلاً تاریخ بشریت با مهاجرت عجین است. مهاجرت بستری است که من در آن بستر بهتر می‌توانم حرف‌هایم را بزنم. به این دلیل که می‌توانم تنوعی در قصه‌ی رمان ایجاد کنم و این شوق را در خواننده برانگیزم که به دنبال من بیاید تا حرف‌هایم را گوش کند. از این مکان مألوف به مکان دیگری بیاید، آدم‌های دیگر و جاهای دیگر را ببیند و در قبال این همگامی حرف‌هایم را به او بزنم. مهاجرت برای من موقعیت داستانی مناسبی فراهم می‌کند تا بنویسمش.”

رمان “مرد ناتمام” بر بستر تاریخ، پیش می‌رود و دهه‌ی 50 و 60 را به زمان حال که تقریباً سه دهه بعد است پیوند می‌زند، بسیاری از وقایع‌اش برای خواننده‌ی امروز که آن دوران را فقط از روی کتاب‌ها خوانده یا چیزهایی شنیده‌ است، اطلاعات مفیدی دارد. رمان قصه‌ی جوانان مبارزی است که ناخواسته ترک وطن کردند و ناتمام ماندند.

شورآب – کیوان ارزاقی

کیوان ارزاقی با رمان موفق”سرزمین نوچ”به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در ادامه با دو رمان جذاب دیگر “زندگی منفی یک” و “بی نازنین” ماندگار شد و حالا چهارمین رمانش” شورآب” را در  نمایشگاه کتاب 97 عرضه‌کرد. کتابی که جذابیت‌اش به اندازه‌ای است که فقط چند ساعت وقت لازم است که خوانده شود. شوراب خوانی، یعنی لذت مسیر، منتظر پایان قصه نباشی، فقط پیاده در قصه راه بیافتی و لذت ببری، موقع خواندن شوراب مراقب باشید چای یا قهوه‌تان سرد نشود.

“می‌گفت خوش به حال بازیگر جماعت، چون قبل از اینکه بمیرد، چندین بار در قالب نقش‌ها و در فصل‌ها و روی سن‌های مختلف می‌میرد و دوباره زنده می‌شود. بارها گفته بود خوش به حال هنرپیشه‌های تئاتر و سینما که وقت و بی وقت مردن را تمرین می‌کنند و هر بار با تشویق تماشاچیان می‌فهمند در کدام نقش بهتر مرده‌اند. مرگ در اردیبهشت با بوی بهار نارنج بهتر و تاثیر گذارتر بوده یا مردن در فصل خزان برگ‌ها در ساحل دریای شمال!”
کیوان ارزاقی متولد 1351 با رمان موفق”سرزمین نوچ”به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در ادامه با دو رمان جذاب دیگر “زندگی منفی یک” و “بی نازنین” ماندگار شد و حالا چهارمین رمانش” شورآب” را در نمایشگاه کتاب 97 عرضه‌کرد. کتابی که جذابیت‌اش به اندازه‌ای است که فقط چند ساعت وقت لازم است که خوانده شود.
رمان با قدرتی شروع می‌شود که نفس خواننده را حبس می‌کند و من خواننده را مجبور به خواندن چندباره از روی خط اول، پاراگراف اول می‌کند:”من، خسرو زکریا، پسر هوشنگ و ماه خاتون، چهل و هشت ساله، متولد تهران، اعتراف می‌کنم گلرخ را کشته‌ام.”

نویسنده که گویا از قدرت قصه‌گویی خود و جذابیت قصه‌اش اطمینان دارد در خط اول رمان، کل داستان را تعریف می‌کند و چنان در طول راه، خواننده را همراه قصه می‌کند که خواننده در آخر با دانستن پایان قصه، دلهره‌ی ضربه‌ی آخر رمان را همچنان همراه دارد.

شورآب قصه‌ی تنهایی، مهاجرت، عشق، دلتنگی، مرگ و رسوب خاطرات است. خسرو، ورزشکاری که پشت به خاطرات تلخِ زندگی می‌کند و به آلمان می‌رود. مثل همه‌ی مهاجرها با خاطرات کوچه‌پس کوچه‌های تهران زندگی می‌کند. با پرنده‌های نزدیک و دور عشق را تجربه می‌کند. همه‌ی این‌ها تا وقتی است که سرنوشت لای کتاب قدیمی مخفی شده. اما یک دفعه با افتادن تکه‌ای از سرنوشت از لای کتاب، یکباره خاطراتِ رسوب کرده، مثل آتش‌فشان فوران می‌کند و ادامه‌ی داستان….

شوراب قصه‌ی من و تو و هرکسی نیست قصه‌ی خسرو مردی است که قبل از رفتن به استقبال مرگ، خط ریشش را با وسواس بیشتر از همیشه صاف می‌کند، با وسواس رنگ کرواتش را با پیراهن و کت و شلوار گوچی‌اش ست می‌کند و به استقبال مرگ می‌رود. نویسنده در طول داستان شخصیتی می‌سازد که نمی‌تواند بر عذاب وجدان، استرس، افسردگی و نگرانی‌هایش غلبه کند و در آخر محکم و استوار مرگ را انتخاب می‌کند.

“وقتی هیچ طنابی نداشته باشی تا در موقع خطر آن را بگیری و از مهلکه فرار کنی راه دیگری برایت نمی‌ماند جز سقوط به دره، مرگ.”(صفحه‌ی 245)

آنچه به جذابیت رمان توانسته کمک کند فضا سازی رمان است که همسو با رمان و کاملا فکر شده است. مثلا تابلوی نقاشی موج نهم آیوازوفسکی که روبروی تخت خسرو در اتاق خودکشی بیمارستان به دیوار است.”تابلوی نقاشی موج نهم آیوازوفسکی روبه‌روی تخت خسرو به دیوار آویزان است. چند مرد به تخته پاره‌های شکسته‌ی یک کشتی آویخته و در میان موج‌های بلند اقیانوس سرگردان‌اند. خورشید با طیف نورهای زرد و نارنجی در دوردست‌ها در حال غروب است. مردانی که در میان موج‌های بلند اسیر شده‌اند تلاش می‌کنند رو به خورشید حرکت کنند. فضای تابلو نشان‌دهنده‌ی سرنوشت شومی است که گریبان آنها را گرفته اما گویا خالق اثر با استفاده از رنگ‌های گرم سعی کرده امید را حتی در میان هجوم امواج اقیانوس در دل‌ها زنده نگه دارد.”(صفحه‌ی 10)

شاید زیاد فیلم یا داستان از اتانازی دیده یا خوانده باشیم ولی کمتر نویسنده‌ای روی این موضوع بکر کار کرده که برای رسیدن به این نقطه یک حرکت در گذشته کافی است.

شورآب نگاهی دیگر به فرارِ مهاجرتی است آنجا که می‌گوید:” فکر کردم بیام اروپا می‌تونم قلاب بندازم طبقه‌ی چهارم جدول مازلو سه تا یکی طبقه‌ها رو بالا برم. نمی‌دونستم آدمِ جهان سوم هر جا بره بدبختی و مصیبت‌هاش رو با خودش می‌بره.”(صفحه‌ی 35)

شورآب قصه‌ی آدم‌هایی است که نه به دنیای مدرن و نه به دنیای سنت‌ها تعلق دارند. “یک دلش لابه‌لای بندر و دریاچه و جنگل‌های سرسبز هامبورگ و آدم‌های ساکت و یخ‌زده‌ی آلمانی بود و یک دلش هنوز با شنیدن ربنای شجریان و اذان موذن زاده تنگ ایران می‌شد.” (صفحه‌ی 36)

شورآب قصه‌ی زخم‌های کهنه است که تا همیشه می‌ماند و هیچ گذشتِ زمانی، زخم را درمان نمی‌کند تا یک روز یک جایی، یک لحظه‌ای که فکرش را نمی‌کنی سرباز ‌کند.

شورآب از آن رمانهایی است که قوی شروع می‌شود و قوی تمام می‌شود “تصویر چند پرنده‌ی کوچک در گودی کمر پریا تتو شده. سه پرنده نزدیک به هم‌اند و یکی از پرنده‌ها کمی دورتر از بقیه، به طرف آسمان در حال پرواز.”(صفحه‌ی 247)

شوراب خوانی، یعنی لذت مسیر، منتظر پایان قصه نباشی، فقط پیاده در قصه راه بیافتی و لذت ببری، موقع خواندن شوراب مراقب باشید چای یا قهوه‌تان سرد نشود.

در سوگ و عشق یاران – شاهرخ مسکوب

 “در سوگ و عشقِ یاران” پنج گنج از نوشته‌های شاهرخ مسکوب است. روایت مرگ پنج دوستِ از دست رفته‌اش، افرادی که حلقه‌ی اتصال او به گذشته بودند و بسیار تاثیر گذار در جهان مسکوب. از جمله: سهراب سپهری، هوشنگ مافی، امیرحسین جهانبگلو، محمدجعفر محجوب و اسلام کاظمیه. البته برای خواندن کتاب اهمیتی ندارد این نام‌ها را بشناسیم، مهم نگاه و زبان سر راست و پوست کنده‌ و جهان بینی مسکوب در مقوله‌ای به نام مرگ است که سالها قبل در لندن و برای اولین بار در اردیبهشت 97 توسط نشر جاوید در ایران چاپ شده است.

“گاه رفتگان سال‌های مرده زنده‌تر از زندگان می‌نمایند.”

شاهرخ مسکوب متولد 1302 بابل. نویسنده، پژوهشگر، مترجم و شاهنامه پژوه، صاحب سبک و نثر کمتر دیده شده. دوره‌ی ابتدایی را در تهران و در مدرسه‌ی علمیه پشت مسجد سپهسالار گذراند. از همان زمان خواندن رمان و آثار ادبی را شروع کرد. پس از پایان تحصیلات دبیرستان در سال ۱۳۲۴ در اصفهان، مجددا به تهران رفت و در رشته‌ی حقوق دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد. در همان سال‌ها به روزنامه‌ی «قیام ایران» رفت و به تفسیر اخبار خارجی پرداخت که این اولین کار نویسندگی او بود. علاوه براین، مسکوب در آن سالها زبان فرانسه را آموخت زیرا گرایش او به جریانات چپ و اشتیاق فراوانش برای دانستن اطلاعات روز و مطالعه‌ی مطبوعات چپ فرانسه یکی از اصلی‌ترین انگیزه‌های او بود. گرایش سیاسی او باعث شد که در فروردین ماه سال ۱۳۳۰ در آبادان دستگیر و روانه‌ی زندان شود. شاهرخ مسکوب در روزهای پس از انقلاب زمانی‌که فهمید نوشتن و انتشار عقایدش در ایران امکان‌پذیر نیست، ایران را ترک کرد و در مدرسه‌ی مطالعات اسلامی پاریس مشغول به کار شد. مسکوب علاوه بر آثار درخشان تحقیقی‌اش روزنوشت‌ها و جستارهایی انبوه دارد که به قول مهدی یزدانی خرم مثلِ خون‌اند در رگ‌های زبانِ فارسی.

“در سوگ و عشقِ یاران” پنج گنج از نوشته‌های اوست. روایت مرگ پنج دوستِ از دست رفته‌اش، افرادی که حلقه‌ی اتصال او به گذشته بودند و بسیار تاثیر گذار در جهان مسکوب. از جمله: سهراب سپهری، هوشنگ مافی، امیرحسین جهانبگلو، محمدجعفر محجوب و اسلام کاظمیه. البته برای خواندن کتاب اهمیتی ندارد این نام‌ها را بشناسیم، مهم نگاه و زبان سر راست و پوست کنده‌ و جهان بینی مسکوب در مقوله‌ای به نام مرگ است که سالها قبل در لندن و برای اولین بار در اردیبهشت 97 توسط نشر جاوید در ایران چاپ شده است.

کتاب “در سوگ و عشق یاران” با مقدمه ای از حسن کامشاد اینگونه آغاز می‌شود: “شاهرخ مسکوب یکی از پراحساس‌ترین و دل‌نازک‌ترین مردمان روزگار ما بود. وفاداری و دل‌بستگی‌اش به کسانی که دوست‌شان می‌داشت کم‌مانند بود. نمونه‌ی والای حساسیت و تأثیرپذیری او را می‌توان در دو کتاب «مرتضی کیوان» و «سوگ مادر» و نیز در روزانه‌نویسی‌های او (روزها در راه) مشاهده کرد. خواندن نوشته‌ای دل‌انگیز، شنیدن آهنگی گوش‌نواز یا داستانی اندوه‌ناک اشک او را درمی‌آورد. شاهرخ پیوسته درگیر مرگ و زمان بود. مرگ را درد بی‌درمان سرگذشت انسان می‌دانست. اندیشه‌ی مرگ، تا آن‌جا که من به یاد دارم، هیچ‌گاه شاهرخ را رها نکرد: «مرگ ماهی سیاه ریزه‌ای است که در جوی تاریک رگ‌ها تنم را دور می‌زند». و «مرگ در تنگ غروب، در تاریک روشن پرواز می‌کند. بعضی وقت‌ها مثل خرمگس سمج با سروصدا دور و بر آدم می‌پلکد، قرار ندارد، آرام نمی‌گیرد و نمی‌نشیند».

در هر روایت برای این پنج نفر مرگ را باور ندارد به حدی که به مرگ دشنام می دهد، می جنگد. در هر نوشته انگار به مرگ خود که روزی می رسد فکر می‌کند و هر کدام را با لحنی خاص می‌نویسد. او زار نمی‌زند، سوگواری نمی‌کند، اما مرگ را با قلم به چهارمیخ می‌کشد که جایگاهش را در بیدادگری یا معنابخشی به زندگی مشخص کند.

در روایت اول به یاد سهراب سپهری با نام قصه‌ی سهراب و نوشدارو می نویسد:” دیروز سهراب مُرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. در مرگ دوست چه می توان گفت؟ مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشم‌هایی گرسنه و همیشه بیدار نگاه‌مان می‌کند، یکی را هدف می‌گیرد و بر او می‌تابد و ذوب می‌کند و کنارمان خالی می‌شود. مرگی که مثل زمین زیر پایمان دراز کشیده و یک وقت دهن باز می‌کند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ‌های سهراب می‌دود. تاخت و تازش را از زیر پوست می‌شد دید. چه جولانی می‌داد و مُرد، مثل سایه‌ای رنگ می‌باخت و محو می‌شد .”

مسکوب با سهراب درد می‌کشد، آن‌جا که از غمِ سپهری می‌گوید که شنیده نقاشی را برخی انقلابیون تازه‌ قدرت‌گرفته مکروه اعلام کرده‌اند! و روی تخت بیمارستان پارس می‌لرزد. روایت اول مرگ سهراب نیست، سهراب شناسی است از نگاه مسکوب. تحلیلی بر شعرها و نقاشی های سهراب. زندگی سهراب. مثلا در وصف نقاشی مرغ سیاه سهراب این‌گونه می گوید:” پرنده‎ای بزرگ‌تر از هدهد و دم جنبانک کوچک‌تر از کبوتر یا قمری، سیاه گونه، تنها در میان تابلو ایستاده است. گلی را نگاه می‌کند. ساقه گل هم رنگ پرنده و گلبرگ ها یک لک بزرگ لیمویی روشن و بی شکل مثل این که نوری چون نخواسته در خود بماند، چنان خود را از ساقه باریک بیرون کشیده که در فضا رها شده برای همین خط‌های حاشیه نور در تابلو گم می شود، خطی نیست و صورت شکفته گل باز و منتشر است. نور ملایم نحیف و با آزرم است، با وجود آزادی گستاخ نیست و خود را به رخ بیننده نمی‌کشد، مرغ گل را تماشا می‌کند، تمام بدن، طرز ایستادن و حالت سر و گردن گویاست که مرغ دارد گل را تماشا می‌کند، شگفت زده و محسور می‌نماید. مثل زائری با حضور قلب در زیارت، یا مومنی در عبادت، آرام، صبور، خاموش. مرغ و گل در کوه ایستاده‌اند. پرنده تنها، گیاه تنها و سنگ تنهاست. اما چون این سه تنها در چیزی باهمند و در تنهایی هم شریکند، نقاشی در تنهایی محض در “هیچ” سقوط نمی‌کند.”

در روایت دوم که به یاد هوشنگ مافی است بلندترین متن خطاب و گله‌گی از مردنش. انگار که بخواهد باور کند در خط اول محکم و قوی می نویسد” دیروز شنیدم که هوشنگ دو ماه پیش مرد. دیشب تمام شب به یاد او بودم.”

اما در باورش مثل قلمش محکم نیست و کم‌کم درد از دست دادن هوشنگ به سراغش می‌آید:” در تنهایی یک فیلم پرماجرای آمریکایی را در تلویزیون نگاه کردم. شراب زیادی خوردم. ” به گذشته با هوشنگ در لواسان برمی گردد و اوج دردش آنجاست که می‌گوید:” هوشنگ احمق چرا مُردی؟” و برمی‌گردد به گذشته و خاطرات با “رفیق الواطی”اش. اما در بین خاطرات تکه گویی هایی دارد که از پس ناخودآگاهش بیرون می‌زند درست به مانند آهی از نبودش “مرگ همیشه غافلگیر می‌کند، حتی وقتی که منتظرش باشیم. ” خاطرات به جایی می‌کشاندش که می‌گوید:” تو مرگِ کوهی، صدا را نمی‌گیری و انعکاس آن را باز نمی‌گردانی، یعنی که از این دو راهه منزل گذشته‌ایم و دیگر نمی‌توانیم به هم برسیم، از هم بریده شده ایم. من از کوه و دوستان کوهی جدا مانده‌ام. آدمی زاد یکبار به دنیا می‌آید اما در هر جدایی یکبار تازه می‌میرد. مرگ دردی است که درمانش را با خود دارد، چون وقتی برسد دیگر دردی نمی‌ماند تا درمانی بخواهد. اما جدایی دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد- پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن.”

در روایت سوم، غروب آفتاب به یاد امیرحسین جهانبگلو. از بیست و نهم آذر 69 روزی که او در بیمارستان بستری می شود تا مرگش سی خرداد 70 روزنگاری می‌کند. هر سلولی که از امیر درگیر سرطان می‌شود انگار که سلولی از خودش سرطانی شده.

“کرکس‌های پیر و پرحوصله، منتظر آخرین نفس‌های پلنگ زخمی، وسط بیابان خالی بر قله‌ی بلند کوهی از زباله نشسته‌اند.”

امیرآرام آرام آب می‌شود مسکوب در مرگ بیشتر جاری می‌شود. می‌ترسد و می‌گوید:” به امیر که نگاه می‌کنم خودم را می‌بینم که دارم می‌میرم. چرا؟ برای اینکه در این دوستی در وجود او چیزی به امانت سپرده بودم که دارد نابود می شود؟”

در روایت چهارم به یاد محمد جعفر محجوب دوستی ادیب و فرزانه. از مرگ او کمی فاصله گرفته که می‌نویسد. نوشته‌ای در وصفش، بزرگداشت وارانه. به گذشته می‌رود سال 1327 روزنامه قیام ایران. محجوب نویسنده‌ی مسائل داخلی بوه و او نویسنده‌ی تفسیرهای سیاسی خارجی. خاطرات شخم می‌زند و آثارش را معرفی می‌کند. گویا فاصله از مرگ او را در این نوشته منطقی کرده است.

” اسلام دیشب کار خودش را تمام کرد. احمق” این شروع روایت پنجم به یاد اسلام کاظمیه است. احمق گفتنش نوعی درد دارد که با گفتنش سوگواری می‌کند. از اسلام می‌گوید که چه شد که به این نقطه رسید:” انقلابی، ضد شاه، طرفدار خمینی، مخصوصا از شب‌های شعر انجمن فرهنگی ایران و آلمان، شرکت در انقلاب، همکاری با… در گروه یا جمعیتی که تشکیل داده بود، سردبیری کاوش و بعد فرار و پناهندگی، سرنوشت محتوم انقلابی های غیر مذهبی: یا زندان و مرگ یا فرار!”

اسلام قبل از خودکشی از چند ساعت قبلش شروع می‌کند به یادداشت نوشتن برای مسکوب و شرح حال لحظه به لحظه‌اش را می‌دهد. نوشته هایی تلخ قبل از مردن که قاطی با وصیت نامه شده. از یک مثقال و نیم تریاکی که خورده اما نمرده، از نایلون خفه گی، از اینکه بدون ترس توانسته غذای نمک دار بخورد و لذت ببرد. از اینکه اختیار مرگش را در دست گرفته و به ریش زندگی می خندد…. می‌نویسد و مسکوب است که دارد می خواند سفر او را تا برسد به پرلاشز برای خاکسپاری‌اش.

مسکوب در این کتاب مدام مرگ را تصویر می‌کند. مردگان زنده می‌کند و به تاریخ زندگی‌اش برمی‌گردد.کتاب، بسیار خواندنی است و یک نفس خوانده می‌شود. بس که نثر و نگاهش خوب است. ” در سوگ و عشق یاران” شاهکار ادبی نیست اما لذت خواندنش کمتر از یک شاهکار نیست. کمی مسکوب بخوانیم تا بیشتر مسکوب بشناسیم.