در این شماره به معرفی سه تالیف و سه ترجمه در بازار ادبیات ایران میپردازیم:
۱- بهار زندگی در زمستان تهران – احمد زیدآبادی
سال گذشته زندگینامهای بسیار خواندنی به قلم احمد زیدآبادی به نام”از سرد و گرم روزگار” چاپ شد که از دوران کودکی تا نوجوانی او بود. نوشتهای به قلم مرد صبور، سکوت و آزادی. او قلم و جسارتاش را در نوشتنِ خاطراتاش تیز کرده بود و کتابی نوشت که یک نفس بخوانیم و بفهمیم چگونه یک نفر میشود احمد زیدآبادی. چگونه مشق صبوری و تمرین سکوت کرد که از هر صدایی بلندتر باشد. چگونه حروف آزادی را از لابهلای کار، فقر، گرسنهگی، سختی، بیرون کشید تا به جای رونویسی کردن، کلمهای تازه به نام آزادی بنویسد. او بی آنکه طلبکار روزگار باشد و به دنبال مقصر بگردد بدون نالههای امروزی فقط از سرد و گرم روزگار گفت.
“از سرد و گرم روزگار” کتابی صادقانه و بیریا با فضایی سرد و واقعی از دل کویر بود. نویسنده از قبل تولدش شروع کرد.گذشته و آرزوها، انقلاب و امیدها، جنگ و استقامتاش را از نگاه کودکی، نوجوانی و جوانی نقل کرد. با آرامش همیشهگیاش دست خواننده را گرفت و به عقب برد تا از زندگیاش بگوید. از اینکه در پس گذر روزگار چه رازهایی نهفته است. از سختی، فقر، کار، گرسنگی تا درس، مشق و کتاب… و همین سه کلمهی آخر حالا او را به تهران رسانده. بهمن 1362 است و او در دانشگاه تهران قبول شده است.
زیدآبادی کمتر از یک ماه پیش جلد دوم خاطراتش را به نام “بهار زندگی در زمستان تهران” به بازار داده. او از نقطهی قبولیاش در دانشگاه تهران شروع میکند. از سیرجان عازم تهران است تا به دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی برای ثبت نام برود:” برف سنگینی تهران را سفیدپوش کرده بود و پیادهروها لیز و لغزان بود. سه دوست همراهم هرکدام ساک بزرگی بر کول داشتند و با تمام احتیاطی که به خرج میدادند گاهبهگاه زمین میخوردند. من اما باروبنهی چندانی با خود نداشتم و وسائل شخصی مختصری را در ساکی سبک حمل میکردم. درواقع، به طور تصادفی با هم همراه شده بودیم. آن سه نفر از پیش با هم دوست بودند؛ من اما در اتوبوسی که با آن از سیرجان به تهران آمدیم با آنها آشنا و همراه شدم.”
قصه به مانند یک رمان، نفسگیر است. وقتی پارتی بازی میشود و به او خوابگاه نمیدهند و او یک ترم تمام گوشه نشین مسجد و مسافرخانههای میدان توپخانه میشود بغض است که میترکد ” برای من دورهای از آوارگی شروع شد. به واقع هر شب را در گوشهای اتراق میکردم. مسجد کوی دانشگاه تهران، مسجد خوابگاه دانشگاه صنعتی شریف در خیابان زنجان، و مهمانی پیش دانشجویان آشنا در خانههای کرایهای و یا خوابگاههای دانشجویی از جمله جاهایی بود که شبها را در آنجا سپری میکردم.”
اتوبیوگرافی صادقانه، شیرین و کاملا از نگاهِ دوربینوار نویسنده است. او هم از زندگی خود نوشته و هم به رویدادهای مهم اجتماعی(جنگ، قطعنامه، فوت امام … )همزمان اشاره کرده و هم از دیدگاه خود در مورد جامعه و سیاست میگوید. از اساتید دههی شصت در دانشگاه تهران که نام میبرد(عباس میلانی، عطاالله مهاجرانی، حسین بشیریه و ….) آدم پرت خاطرات آن استادهایی میشود که نامشان را بعدا در حیطهی سیاست میشنود و جالب اینکه عملکرد حالای آنها ریشه در افکار آن دورانشان داشته که فقط یک استاد ساده بودهاند.
زیدآبادی همه را با جزییات به یاد دارد که یا حافظهی فوقالعادهای دارد یا آینده نگر بوده و از آن دوران از روزهایش نت برمیداشته. نام تمام همکلاسیها، هم خوابگاهیها، استادن و همکارانش را به یاد دارد. به غیر از دانشگاه رفتن و درس خواندن و البته بعدا کارکردن فرصتهای آزادش را به دیدن فیلم(سینمای داستایوفسکی)، رفتن به سخنرانیها(یوسفی اشکوری) و یا حتی مراسم های ترحیم (مثلا مهندس احمدمصدق، پرویز فنی زاده، حسین ناجیان، ….) میپرداخته که همه در جهت ساختن ابعاد دیگر زیدآبادی بوده.
“یک روز در نشریات اعلام شد که به مناسبت سالگرد فوت پرویز فنی زاده مراسمی در فرهنگسرای نیاوران برگزار می شود. به اتفاق دوستی سیرجانی به نام احمد نوری، که او هم آن روزها در خانه ابوالقاسم جنیدی مهمان بود، به قصد حضور در مراسم راهی نیاوران شدیم. به علت استقبال گسترده افراد، مراسم با قدری تأخیر و بی نظمی شروع شد. در سالن فرهنگسرا که از جمعیت پر شده بود ابتدا گزیدهای از صحنههای گوناگون بازی فنی زاده در سریالها و فیلمهای سینمایی نمایش داده شد که طبعا به علت بازی خیره کننده او به خصوص در نقش ملیجک و مش قاسم بسیار جذاب بود. انتهای فیلم به زندگی فلاکت بار فنی زاده در اواخر عمر و نحوه مرگ غریبانهاش در مسافرخانهای در جنوب شهر اشاره داشت که بسیار تأثرانگیز بود. در آخر مراسم غلامحسین نقشینه پشت تریبون رفت. او که از حضور جمعیت به شوق آمده بود احساسش را با اشک و آه به نمایش گذاشت. نقشینه اشارهای هم به وضع نابسامان فنی زاده در اواخر عمر او کرد و سپس با لحنی که حاکی از شکوه و شکایت از روزگار داشت گفت: «فردا که من سرم را زمین بگذارم چه کسی باید از خانواده من حمایت کند؟ همین شما مردم!»سخنان غلامحسین نقشینه نشان داد که او هم به رغم کهنسالی از مال دنیا چیزی نیندوخته و به همین جهت نگران وضع معیشتی خانوادهاش در آینده است.
با پایان مراسم، جمعیت شاد و خندان آهنگ خروج از سالن کرد. نمیدانم آن افراد از چه طبقهای بودند اما نوع پوشش و آرایش و حرکاتشان اثر ناخوشایندی بر من گذاشت به گونهای که خود را در آن جمع سخت غریبه یافتم. در این میان ناخوداگاه کاغذی را از جیبم در آوردم و مشغول خواندن آن شدم. به گمانم روی کاغذ چند آیه قرآن در زمینه اخلاق نوشته شده بود. این کارم خشم احمد نوری را برانگیخت. او اصرار داشت که برای دهن کجی به جمعیت دست به آن کار زدهام. به نظرم در آن زمان هنوز از چشم دکتر شریعتی به مردم می نگریستم. مردم از یک سو مقامی قدسی داشتند و شایسته هر نوع ایثار و فداکاری بودند و از سوی دیگر مظهر ابتذال و منفعت طلبی و روزمرگی به شمار می رفتند! گرچه در دستگاه فکری شریعتی می توان با تفکیک دنیای کویریات از اجتماعیات این نوع تناقضات را به نحوی سروسامان داد، اما برای کسی که میخواست در دانشکده درس سیاست بیاموزد نگاه علمیتر مورد نیاز بود.”
در کتاب اول”از سرد و گرم روزگار” وقتی از زادگاهش میگوید بوی فقر از لای کتاب بیرون میزند. در جلد دوم وقتی تابستانِ ترم اول به سیرجان برمیگردد، فقر هنوز آنجا خانه دارد. چیزی در کشور سروسامان نگرفته. تابستان شده به سیرجان برمیگردد.” مادرم اصرار کرد که تابستان کاری برای خود دست و پا کنم تا کمک هزینهای برای زندگیاش باشد. از این رو، چند روزی را به کار بنایی مشغول شدم، اما گویا دیگر آن آدم سابق نبودم. تمام بدنم بر اثر چند روز کار به درد آمد، چنان که پنداری استخوان هایم خرد و خمیر شده است. این بود که از کار بنایی دست کشیدم. مادرم در آن دوران زندگیاش از راه اجناس کوپنی میگذشت. یکی از اقلام کوپنی در آن دوره سیگار بود که ماهیانه به هر خانوادهای چند پاکت تعلق میگرفت. خانوادههایی که مصرف سیگار نداشتند سهم خود را به مغازهدار یا افراد سیگاری میفروختند و از این طریق درآمدی ناچیز به دست میآوردند. درواقع این مهمترین ممرِ درآمدِ مادرم بود. مهم ترین مشکل مادرم اما نداشتن مسکنی مناسب بود. ”
از تجربههای هم اتاقیهایش که میگوید خود درس است. شاید به وفور تجربه داریم ولی به این زیبایی هیچکس تحلیل نکرده.” تجربه کوتاه هم اتاق شدن با دانشجویان دیگر به من آموخت که سلیقه و فرهنگ مشترک مهم ترین عامل همزیستی افراد در یک محیط بسته است و عواملی نظیر همفکری و نگاه مشترک سیاسی در این مورد نقش ثانوی دارند. معمولا افرادی که از یک منطقه جغرافیایی خاص برخاسته باشند فرهنگ و حتی سلیقه شان به یکدیگر بسیار نزدیکتر است و از رفتار و گفتار یکدیگر به ندرت دچار سوء تفاهم و در نتیجه دلخوری متقابل میشوند.”
زیدآبادی درکنار دانشگاه کار تدریس در مدرسه را شروع میکند اما بعد از مدتی اخراج میشود. جرم او این است که در نامهای به یک دانشآموز از دکتر شریعتی نقل قولی آورده است.” گفتم: نقل قولی از دکتر شریعتی درباره کویر کجایش فاجعه است؟ گفت: اگر برای دبیرستانیها بود اشکالی نداشت، اما آموزش و پرورش اثر افکار شریعتی بر ذهن دانش آموزان مقطع راهنمایی را مثبت ارزیابی نمی کند! سپس بحث به صمد بهرنگی کشید. به او گفتم: اگر دانش آموزان شمال شهری با تصویری که صمد از زندگی مردم محروم جامعه ترسیم کرده است آشنا شوند، چه بحرانی پیش می آید؟ او کمی همدلی نشان داد و بعد گفت: شما هنوز تجربه کافی در این موارد ندارید. کارشناسان ما کاری عمقی بر روی آثار بهرنگی کرده اند و به این نتیجه رسیدهاند که نظرات او با مبانی دینی ما سازگاری ندارد. برای نمونه، اسلام میگوید اگر به فقر و تنگدستی افتادید صبر پیشه کنید، اما بهرنگی میگوید که در چنان شرایطی دزدی هم جایز است.”
در اوج ناامیدی جواد کاشی برایش کاری در روزنامه اطلاعات پیدا میکند. و این شروع کار مطبوعاتی او است. از همکاران روزنامه اطلاعات تعریف میکند. نامهایی آشنا میبرد( جمیله کدیور، مهدی اسحاقیان، علی بهارلو، رحمت اللهی، فرزانه روستایی و …) که امروز این نامها معروف شدهاند. روزنامه همهی زندگیاش میشود. هنوز با اینکه در تهران درس میخواند و کار میکند اما اصل خودش را فراموش نکرده. هر چند هنوز هم نکرده.” من هرگاه به زیدآباد سر میزدم بهترین تفریح و دلخوشیام گفت و گو با پدرم بود که محفل گرم و دلنشینی داشت. او اغلب چهارزانو روی بالشی مینشست و از خاطرات گذشته به خصوص دوران نخست وزیری دکتر مصدق و دیدار تصادفیاش با دکتر مظفر بقایی در «ایشوم» (ییلاق) سخن می گفت.”
سالها میگذرد. فوق لیسانس قبول میشود. نوشتههایش در جراید او را به درجه شناخت رسانده. تصمیم به ازدواج میگیرد که خود داستانی خواندنی است.”در این میان، یک شب که از جلسهای در منزل حسن یوسفی اشکوری برمیگشتم، در طبقه پایین با محمد محمدی – که به او «محمد آقا» می گفتیم – روبه رو شدم. یوسفی و محمدی در منزلی دو طبقه در نزدیکی فلکه اول پونک زندگی میکردند. به سرعت با محمد آقا درباره بحران منطقه وارد گفت وگو شدم. در این بین، مهدیه دختر محمد آقا که چادری سفید با گل های ریز به سر کرده بود در مقابل در خانهشان ظاهر شد و شروع به احوالپرسی کرد. نگاهی به او انداختم. به نظرم دختری گرم و مهربان و گشاده رو همراه با حجب و حیایی اصیل و عمیق آمد و در یک آن از نظرم گذشت که چرا همین نه!” بالاخره با مهریهی 5 سکه طلا ازدواج میکند…
کتاب از سال 1362 شروع میشود و در سال 1372 تمام میشود. ده سال سازندگی. خواندن و نوشتن و درست نگاه کردن. میگوید: “آموختم که انتخاب نوع زندگی ما ثمره اندیشه ورزی محض نیست و گاه خارج از فهم و ادراک و اراده مان تندبادی میوزد و ما را در تلاطم خود به راه میبرد که به گفته عین القضات «آن سرش به دید بود». با این همه، من خارج از تأملات و روحیات فردی، در زندگی حرفهای و سیاسی، دودستی به عقل چسبیدم چرا که راهزن عقل در هیئت موج پست مدرن از گرد راه رسیده بود و هیچ روایت کلانی از هستی را زنده نمیگذاشت. از این رو جدال تازهای برایم آغاز شده بود.”
احمد زیدآبادی بی شک خواننده را در سال 1372 رها نمیکند هرچند سطرهای آخر کتاب گواه مجوز نگرفتن جلد سوم است اما امید داریم که جلد سوم خاطراتش که قطعا حجیمتر و سختخوانتر خواهد بود را دست بگیریم و از خواندنش نه فقط لذت که یاد هم بگیریم که چگونه میشود احمد زیدآبادی ماند.
۲- بازگشت – گلی ترقی
رفتن، شروع یا پایان است. روبروشدن با واقعیتها، شاید هم دروغها. بعضی وقتها نمیدانیم چه تصمیمی باید بگیریم. حتی مهم نیست کجا برویم. آنوقت است که دیگر نمیترسیم. تسلیم میشویم و فقط میرویم. بعضی وقتها انگار همه چیز یک خواب بودهاست. خوابی که در آن میخواهیم دیوارهای شهر حتی آدمها را رنگ کنیم اما هرچه پُررنگتر میکنیم دوباره بیرنگ میشوند. در برزخ ماندن و رفتنیم اما میرویم. گاهی ترککردن تلاش برای فراموش کردن است. فراموش کردن خاطراتت. دروغها. امیدها. وقتی قرار است فراموش کنیم، فقط واقعیتها را در چمدان میگذاریم و با خود میبریم. دوست داریم آن لحظهها را برای خودمان نگه داریم و بگوییم، خداحافظ خاطرات خوب و بد. خداحافظ.
گلی ترقی در آخرین اثرش رمان”بازگشت” که به تازگی به بازار آمده قصهی زنی را روایت میکند که در میان دو فعل “بمانم یا برگردم” سرگردان و معلق است. فعلهایی که هر کدام که صرف شود یک قصه پشتاش دارد و به گذشتهای متصل میشود. ماه سیما، پنجاهو پنج ساله، بیستو دو سال است که مقیم پاریس است. امیررضا شوهرش به تهران برگشته و دو پسرش در آمریکا زندگی میکنند. او همیشه سعی کرده نقاب خوشبختی بر صورت بزند تا هیچکس از درون ناراحت او خبردار نشود. اما پیش آمده از شدت خشم کت، پیراهن و کرواتهای شوهرِ غایباش را از پنجره در کوچه انداخته است. او مدتهاست در فکر برگشت به وطن است تا خوشبختی و گذشتهی گمشدهاش را پیدا کند. اما یک فکر او را همیشه از برگشت ترسانده و آن این است که برگردد و در وطنِ خودش هم یک غریبه باشد.
گلی ترقی داستاننویسی است که سبک خود را در نوشتن دارد. شخصیت اصلی داستانهای ترقی زنان هستند. زنانی که مدام با خود درگیرند. نویسنده از کشمکش بیرون و درون شخصیتهایش برای نوشتن قصههایش وام میگیرد.
در فصل اول این رمان که فصلی متفاوت با بقیهی رمان است نویسنده در مقام دانای کل از دغدغهاش برای شخصیتسازی ماه سیما میگوید.” بمانم یا برگردم؟ این سوالی ست که ماه سیما شایان از خودش و از من میکند. هر روز. روزی ده بار. یقهام را چسبیده. مزاحم است. روی فکرهایم میدود. توی گوشم وزوز میکند. به جدار ذهنم آویزان میشود. ولکن نیست. او چه کسی است؟ از کدام دالان تاریک ذهنم بیرون پریده؟”
و در آخر فصل اول نویسنده که از دست سوالهای ماه سیما برای ماندن و رفتن خسته شده عصبانی میشود که من هم مثل تو سر دوراهی ایستادهام و تکلیفم روشن نیست ” فکر میکند از آیندهاش خبر دارم. از پایان کارش. مگر من خدا هستم؟ استغفرالله. نمیداند من هم، مثل او، سر دو راهی ایستادهام و تکلیفم روشن نیست. نمیداند که بخشی از دنیای درونی من است. هر اتفاقی برای او بیفتد، برای من هم خواهد افتاد. بدجنسی میکنم. ماه سیما را جلوتر از خودم میفرستم تا ببینم چه بر سرش میآید. راضیست یا از بازگشت پشیمان است؟ میماند در تهران یا بر میگردد به پاریس؟ راستش را بخواهید، این ماه سیماست که سرنوشت من را تعیین میکند. همین طور سرنوشت امیررضا را. من تماشاگرم. نگاه میکنم و مینویسم. و شمای خواننده هم کاری از دست تان ساخته نیست.”
رمان بعد از فصل اول که تا حدی فضای پست مدرن دارد شروع میشود. طی هشت فصل نویسنده به گذشتهی زندگی ماه سیما برمیگردد تا بگوید چه بر سر شخصیت داستاناش آمده که این طور میان این دو فعلِ بمانم یا برگردم، مانده است.
در دنیایی که همه چیزش سریع رو به مدرن شدن میرود تنها آدمهایش هستند که به روز نمیشنود. زیاد میشنویم از درگیریها و مشکلات ناخواسته که در زندگی پیش میآید. تا اینجای کار طبیعی است اما مشکل آدمی از وقتی شروع میشود که ندانسته قضاوت میکند و نسخهی فرد را میپیچد. بیشک هرکس در برخورد با یک اتفاق به مانند یک فروشگاه سعی میکند ویترین خوبی از خود نشان دهد اما قصهی اصلی در پشت ویترین است.
گلی ترقی در رمان “بازگشت” دقیقا از ویترین یک خانوادهی خوشبخت در پاریس عبور کرده و به پشت پرده رفته است. جایی که حسرتها، نگرانیها، کمبودها و ترسها انبار شده و کسی نمیبیند. او به گذشتهی ماه سیما برمیگردد به وقتی که او پشت پنجره ایستاده و به باران ریز و سمج پاریس در یک صبحِ تاریک و آسمانِ ابری نگاه میکند. صحنهای که شاید برای منِ غربت ندیده بهشت دست نیافتنی باشد اما برای ماه سیماهای از خانه راندهشده زندان آلکاتراس. از وقتی شوهرش به ایران برگشته و دو پسرش به آمریکا رفته اند لبخندش خشک شده و گه گداری در خواب، خوشبختی را حس میکند آن هم وقتی خوابهایش از جنس سیاه و سفید در گذشته باشد با حسرت فکر میکند”کی میشه دوباره از این خوابها دید؟”
دوستانش اسم او را گذاشته بودند، زن پراکنده چون هر تکه از وجودش به سوی کسی یا چیزی میدوید: به سوی پسرهایش در آمریکا، شوهرش در تهران، خواهرش در کانادا، برادرش در آلمان، و دوستان نزدیکش پخش و پلا در اطراف و اکناف جهان. خودش را با نگاه این آدمها میشناخت. حس میکرد بدون این دیگران کم و کسر دارد، مثل نشانی خانهای که اسم کوچه یا کدپستیاش پاک شده باشد. تیزهوشی و حافظه آن وقتهایش را نداشت. اسم آدمها، فیلمها و عنوان کتابها از یادش میرفت. مطمئن بود این فراموشی زودرس، این حواسپرتی و سرگشتگی، به خاطر زندگی در جاییست که جای واقعی او نیست. باید برمیگشت اما… هزار باید و نباید و شاید به این “اما”، به این سه حرف کوچک، آویزان بود.
ترس او از برگشت، غربتِ در وطن است. جایی که همهچیز در آن عوض شده، آدمها، رابطهها، اسم خیابانها حتی ریخت سگ و گربهها. “غربت واقعی اونجاست” میترسد برگردد و فاصلهای که بین او و خاطراتش، دوستان قدیمیاش، خانوادهاش و حتی همسرش افتاده کم نشود. وطن را سالها از پشت تلفن مزه کرده است. آن هم نه مزهی دلچسب که گاها به کنایه از رفتناش گذشته است. ماه سیما که روزگاری خوشبختی و آرامش را در شنیدن صدای خش خش روزنامهی همسرش سر میز صبحانه میدانست چه بر سرش آمده که اینگونه مضطرب و دو دل شده؟
چیزی شبیه زن در تصویر روی جلد رمان. معلق در هوا. تصویری که نویسنده به عنوان موتیف در داستان استفاده کردهاست نمایانگر درک و مفهوم کلی از داستان است. تصویر یکی از تابلوهای مارک شاگال نقاش برجسته فرانسوی، روس از پیشگامان سبک اکسپرسیونیسم انتزاعی است. شاگال با موفقیت توانست سبکهای هنری کوبیسم، نمادگرایی و فوویسم را با یکدیگر تلفیق کند و با تکیه بر رویاهای کودکی و افسانهپردازیهای ذهنی خود که همگی ریشه در زادگاهاش داشتند، به سبکی کاملا شخصی و منحصربفرد دست پیدا کند. جهان غیرمتعارفی که او آفریده آمیزهای از رنگهای روشن، حیوانات، گُل، انسانها، عشاق، پرندگان و ماهیان در حال نواختن ساز، چهرهی زن بالدار، علائم یهودی و مسیحی و ویولنی با بال فرشته بود.
در این نقاشی زنی را نشان میدهد که پاهایش از زمین کنده شده. ماهسیمایی که همواره در برزخ واقعیت و خیال همچون بالون در هوا معلق است و زیر پایاش خالی است. با لبخندی مصنوعی بر لب که لابد بگوید من خوشبختم. دستاش در دست مردیست که روی زمین محکم ایستاده؛ بینشان یک نخ باریک است. مردی به ظاهر راسخ و خندان، با کت سبز و کیفی بر شانه. اما لبخند مرد، از نوعی که ماهسیما دنبالاش است نیست. زیرا به او اصلا نگاه نمیکند، جواب تلفن و نامههایش را نمیدهد اما زن همچنان لبخند می زند. باور ندارد همهی جواب ندادنها از سر گرفتاری نیست. لبخند مرد به دوربین است یا به دیگری.
ماه سیما چارهای جز تسلیم ندارد با بردباریِ تلخی که او را از درون میخورد به زندگی سادهاش ادامه میدهد. پسرها تنهایش گذاشتهاند. سمی و هومی که روزی سام و هرمز مادر بودند حالا نیمی از نام و نیمی از خاطراتشان را گذاشته و رفتهاند دنبال” برشی بزرگ از آینده”. کفشهای کهنهی تنیس سام دلتنگیاش را پر میکند. دستهایش را توی کفشها میکند و چشمهایش را میبندد و ته ماندهی گرما و رطوبت انگشتهای پای سام را حس میکند. او مانده با دوستیهای نیم بند، رفقای ایرانی که حفرهای در دل دارند؛ یکی حفرهی عشق، یکی ترس از مرگ، پیری و … همهی این زخم ها از ریشه مداوا نمیشوند. می گفت:” آرام میگیره و از نو به سوزش میافتد.”
با همهی دردها اولین در را پشت سرش بست وقتی که به فرودگاه اورلی رسید. از تاکسی پیاده شد و به سمت گیت رفت تا کارت پرواز به مقصد تهران بگیرد.” تهران جدید، تهران غریبه، برجهای بلند، اسکلتِ آهنیِ ساختمانهای نیمه کاره، تکه پارهای از مکانی آشنا، دیواری کاهگلی مانده به جا از باغی قدیمی، خانهای متروک میان دو ساختمان نوساز. دو شهر در هم دویده بود، تهرانِ آن وقتها، پیر و خسته و تهرانِ جدید، تهرانِ جرثقیلها، تهرانِ غولهای سیمانی.”
لای همهی این تهرانها دنبال گذشته، خودش و آینده میگردد. انگار همه چیز لای بتونریزیها دفن شده و آدمهای دیگری به دنیا آمدهاند. حالا که او برگشته هیچ فرش قرمزی برایاش پهن نشده. با هر کس روبرو میشود قصد رفتن دارد:” ببین عزیزم، ما هر روز یه حرف میزنیم. خودمون هم نمیدونیم چی میگیم یا چی میخوایم. یه روز امیدواریم، یه روز ناامید. به روز به فکر مهاجرتیم، یه روز به فکر موندن. میشنویم گاوا مریضن، گیاهخوار میشیم. میگن سبزیا رو با فاضلاب آبیاری میکنن، نخود لوبیا میخوریم. میگن هوا آلوده ست، نفس نمیکشیم. میگن زردچوبه علاج سرطانه، قاشق قاشق زردچوبه میخوریم. از بس شیرخشت و خاکشیر و سیاه دونه خوردیم، مدام شکم روش داریم. چی برات بگم؟ نمیدونم چرا این قدر به فکر سلامتی و طول عمر هستیم، چرا این قدر از مرگ وحشت داریم. هر کی جای ما بود، تا به حال ده بار خودکشی کرده بود.”
نویسنده در ابتدای کتاب اشاره به جملهای از زورانیل هرستن کرده که بسیاری از زنان آنچه را که نمیخواهند به یاد آورند، فراموش میکنند و آنچه را که نمیخواهند فراموش کنند به خاطر میسپارند و … که جملهی زیبایی است ولی نه پشت مرز زنها که هر آدمی این قدرت را دارد اما کمتر کسی از این توانایی استفاده میکند. ما آدمهایی هستیم که میتوانیم فراموش کنیم ولی نمیکنیم و مدام درِ چمدانهای بسته را باز میکنیم و دنبال تکهای از گذشتهایم که بیرون بکشیم.
۳- فراموشی – جواد پویان
تا حالا شده به قطاری نرسی… تا قطار بعدی؟… جالبه، همه چیزایی که فراموش کردی یادت میآید، کارایی که باید انجام بدی… کارایی که بهتر بود یه جور دیگهای ترتیبش رو میدادی… بیشتر انتظار بکشی لحظههای تلخ و شیرین زندگیت در همین نزدیکی… سراغت میآد… هرچی انتظار طولانیتر بشه عقبتر میری و خاطرات جلو میآن. مثل بیخوابی… تا قطار بعدی برسه. ولی اگه نرسید… قطار بعدی نرسید. حمید هیچ وقت نرسید.”
جواد پویان، متولد 1335 نیشابور، مهندسی برق را از دانشگاه فردوسی مشهد گرفت و در فاصلهی سالهای 55 تا58 در امریکا ادامه تحصیل داد و هماکنون به عنوان مهندس و طراح مشغول کار است. کار نوشتن را با کلاسهای قصهنویسی در آتلیهی کسری و در کلاس درس گلشیری و در کنار دوستان آن دوره مانند آبکناریان، محمد تقوی، حسین سناپور، مهکامه رحیم زاده، حمید نجفی، انوشه منادی وچند تن دیگر شروع کرد. ماحصل کارش بیست و یک قصه کوتاه است که در مجله آدینه چاپ شده و داستان “سپیدار و باد” برنده چهارمین دوره ادبی هدایت شده است. از دیگر آثارش”شب جمعه ایرانی”، “مرد ناتمام”،”کلت کمری”، “شهریار مالکان”، “باد، باد خرداد” و ” فراموشی “. پویان در داستانهایش به دغدغههای نسل جوان دوران انقلاب و زندگی اجتماعی ایرانیان در چهل سال گذشته و تحت تاثیر انقلاب و وقایع قبل و بعد از آن میپردازد.
“فراموشی” رمان پناهندگی و مهاجرت است. به زندگی جوانی نقاش، کارگردان تئاتر، به نام فرید خوشنویسان میپردازد که در دانمارک زندگی میکند و حالا در ایستگاه مرکزی شهر مالمو، دچار فراموشی مقطعی شده است. پلیس به او مشکوک شده از او بازجویی میکند و شب را در زندان قرارگاه پلیس راهآهن مالمو سر میکند. صبح در مرز دریایی سوئد و دانمارک تحویل پلیس دانمارک داده میشود. او مبتلا به نوع نادری از بیماری فراموشی شده است. قرار است توسط یکی از دوستان نزدیکش که روانپزشک هم هست بر روی او و گذشتهاش تحقیق شود تا بیماریاش ریشهیابی و درمان شود.
این رمان در 295 صفحه و شش فصل به نامهای «در یدوقوپ»، «در ادنسه»، «در دسا»، «در لواسانات»، «در نووک» و «در بغداد» است که هر فصل شامل بخشهایی است که راوی از طریق گذشتهی فرید دنبال ریشههای فراموشی میگردد و همچنین از مدخل بحرانهای فرید، نویسنده فرصتی برای نگاه به مهاجرت در سالهای پس از انقلاب یافته است.
در فصل اول یدوقوپ: شامل هفده بخش است. حمید درخشان که آشناییاش با فرید و سعید، برادر بزرگتر فرید به زمان نوجوانی در ایران برمیگردد و سالها از فرید بی خبر بوده به عنوان پزشک معالجاش قصد دارد علت فراموشی را ریشهیابی کند و گزارشات آن را به تیم پزشکی آسایشگاه یدوقوپ که او در آنجا بستری است ارائه دهد. فرید چهلو هفت ساله عضو آکادمی سلطنتی تئاتر دانمارک در جایی بستری شده که زمانی از آنجا انتظار ورود به خاک دانمارک را داشته است. او در این فصل به یدوقوپ جایی که روزی خودش هم آنجا بوده میرود و مدام به گذشته و خاطراتش، مشکلات پناهندگی و مهاجرت برمیگردد. او معتقد است مشکل فرید مشکل همهی پناهندگان است و ریشه در “تاریخی همگون در جغرافیایی ناهمگون” دارد. معتقد است، ساختار ذهن با ترک هویت ساخته میشود و با ترک هویت خاطرات شخصیت و دیگر مشخصههای هویتی و فردی از ذهن پاک میشود. ذهن برای ترمیم خویش نه از مکانیسم یادآوری بلکه با آنچه که در مقابل ذهن پدیدار میگردد استفاده میکند. ذهن به جای جانشینی از همنشینی استفاده میکند و بیمار با استفاده از این مکانیزم میتواند سازگاری خود را با محیط خارج به دست آورد. او روشی که پیش گرفته روش یدوقوپی نامگذاری میکند.
حمید در طی درمان و تحقیقات به گذشتهی خودش هم برگشته و ریشهیابی را در خودش هم که یک مهاجر است همزمان انجام میدهد.
” از یدوقوپ که بیرون آمدم یدوقوپ از من بیرون نرفت و ماند. توی جاده تصویرها پا به پای من میآمدند و خسته نمیشدند. تصویرها اینجا هم دست از من برنمیدارند. توی صف صندوق، پیدا کردن جایی خلوت، نشستن و به جنگل روبرو نگاه کردن، نوشیدن آرام قهوه و خیره شدن به گردابی از چرخاندن قاشق توی فنجان، سری به اطراف چرخاندن و ماشین را روشن کردن، دورزدن و افتادن توی باند جنوبی بزرگراه. در تمام این لحظهها یدوقوپ و خاطراتش چون سایه قدم به قدم به دنبالم میآیند. ایران را به یاد میآورم… ایران کشیده و توپر با همان یک لایه گوشت دخترهای ایرانی و قد بلند با شلوار تنگ و کاپشن نیمتنه جین و موهای مشکی ریخته در دو طرف شانه.”
در فصل دوم ادنسه: حمید به سراغ مرتضی دوست مشترکشان میرود. طی این فصل نویسنده شخصیت فرید، مرتضی و حمید را بیشر برای خواننده میسازد. مرتضی از سالهایی که حمید دیگر نبوده میگوید. از نارویی که سعید برادر فرید موقوع خروج از ایران به او زده، از افسانه عشق فرید و از مریم همسرش. همه اطلاعات مسیر بعدی تحقیقات حمید را شکل میدهد.
در قسمتی از داستان مرتضی در مورد فرید میگوید:” به نظر من فرید یه کار سمبولیک کرده به عنوان یک روشنفکر صادق به جای پاک کردن جنایات بشری از کره زمین، جنایات بشر رو از ذهنش پاک کرده… ”
در فصل سوم دسا: حمید ریشههای بیماری را در عشق او به افسانه از لابه لای یک سری نامه که از فردی ناشناس به دستش رسیده جستجو میکند. افسانه که خود پناهندهای در استامبول بوده و دنبال راهی برای رفتن به امریکا میگشته با فرید آشنا میشود و به دانمارک میرود و مدتی با هم زندگی کردهاند. فرید عاشقش بوده ولی افسانه از عشق فراری بوده و او را ترک میکند. حمید با مریم دختری جوانی که هجده سال از او کوچکتر بوده ازدواج میکند و بعد از مدتی هم جدا میشوند.
در فصل چهارم، پنجم و ششم؛ لواسانات، نووک و بغداد که فصلهای گره گشای داستان هستند حمید به ایران میرود تا سعید را از نزدیک ببیند. سعید طی این مدت با افسانه در ارتباط بوده. بعد از برگشت حمید از ایران، افسانه به دانمارک میرود تا بتواند به فرید کمک کند. مریم همسر جدا شدهی فرید به عنوان ریشهی آخر فراموشی پیدا میشود تا پروندهی فراموشی بسته شود.
رمان فراموشی ابعاد مختلفی دارد، از جمله عاشقانه، تاریخ معاصر، روانشناسی و مهمتر ابعاد مهاجرت و پناهندگی است. از نقاط قوت رمان شخصیت پردازی آن است. ماجراها جذاب و خواندنی هستند. رمان نثری روان دارد. هرچند تصاویر بیشتر در دانمارک است اما خواننده از توصیفات دقیق نویسنده حس میکند مکان ها را قبلا دیده و لمس کرده است.
هر دو رمان جواد پویان رنگ مهاجرت دارند که در اینباره نویسنده در مصاحبه ای گفته:” برای من، نفس مهاجرت مهم نیست. مهاجرت مثل ماندن، مثل دست و پنجه نرم کردن با مشکلات، شکل دیگری از زندگی است. تاریخ و جغرافیا چیزی را در انسان تغییر نمیدهد به این دلیل که تاریخ، پر از تغییر در جغرافیا بوده است. مهاجرتهای متعددی در طول تاریخ اتفاق افتاده به دلیل جنگ یا به دلایل کودتا و… اصلاً تاریخ بشریت با مهاجرت عجین است. مهاجرت بستری است که من در آن بستر بهتر میتوانم حرفهایم را بزنم. به این دلیل که میتوانم تنوعی در قصهی رمان ایجاد کنم و این شوق را در خواننده برانگیزم که به دنبال من بیاید تا حرفهایم را گوش کند. از این مکان مألوف به مکان دیگری بیاید، آدمهای دیگر و جاهای دیگر را ببیند و در قبال این همگامی حرفهایم را به او بزنم. مهاجرت برای من موقعیت داستانی مناسبی فراهم میکند تا بنویسمش.”
فرید شخصیت اصلی رمان گذشتهاش را فراموش کرد. با فراموشی فرید آدمهای اطرافش به خود آمدند تا آنچه را که فراموش کرده بودند به یاد بیاورند. ای کاش تا قبل از فراموشی به یاد بیاوریم همدیگر را.
۴- شغل پدر – سُرژ شالاندون – ترجمهی مهستی بحرینی
رمان “شغل پدر” نوشتهی سُرژ شالاندون متولد ۱۹۵۲ در تونس با ترجمهی مهستی بحرینی طنزی تلخ، پرکشش و واقعیتی غمانگیز از پدر و پسری در دوران استقلال الجزایر است. رمان “شغل پدر” داستانی نفسگیر میان دوران کودکی و دنیایِ فردی بالغ است، که مابین آنها تعادل ایجاد میکند. داستانی بین درام و کمدی.
سُرژ شالاندون ازخبرنگاری جنگ، به یک رماننویس بزرگ رسیده که ردپای جنگ را میتوان در آثارش به وضوح دید مثل کشتار کودکان فلسطینی در اردوگاه صبرا و شتیلا، کشتار در جنگ دوم جهانی و…
به گفتهی نویسنده شخصیت پدر در رمان “شغل پدر” شباهت بسیار زیادی با پدر خودش داشتهاست. شالاندون اولین بار جنگیدن را با پدر خودش تجربه کرده است. رمان “شغل پدر” رمانی پر از تنش و اضطراب است. ماجرای پدر و پسری( امیل) از دو نسل متفاوت. پدر خیالاتی، متوهم و غیرعادی است. راوی رمان امیل است که بعد از گذشت چهل سال، وقتی که توانسته فشار و سختیهای پدر را پشت سر بگذارد، به کودکیاش از نو نگاه میکند و روایت میکند.
زمانی که انسان سعی در رودررو شدن و نگاه کردن به دوران کودکی خود را دارد به نهایت زیبایی دست می یابد. (ژورنال تلراما)
رمان “شغل پدر” نوشتهی سُرژ شالاندون متولد ۱۹۵۲ در تونس با ترجمهی مهستی بحرینی طنزی تلخ، پرکشش و واقعیتی غمانگیز از پدر و پسری در دوران استقلال الجزایر است. رمان “شغل پدر” داستانی نفسگیر میان دوران کودکی و دنیایِ فردی بالغ است، که مابین آنها تعادل ایجاد میکند. داستانی بین درام و کمدی.
سُرژ شالاندون از سال ۱۹۷۳ تا ۲۰۰۷ با روزنامهی فرانسوی “لیبراسیون” همکاری داشتهاست. گزارشهای شالاندون دربارهی ایرلند شمالی و محاکمهی کلوس باربی، جنایتکار جنگی فرانسوی، جایزهی آلبر لوندر را در سال ۱۹۸۸ نصیبش کرده است. او همچنین برای رمان “درباره یک قول” توانست جایزهی مدیسی را در سال ۲۰۰۶ به دست آورد. بعد از آن رمان “افسانه پدران ما” را نوشت و با انتشار “بازگشت به کیلیبگز” توانست شهرت بینالمللی نصیب خود کند. این رمان جایزه بزرگ ادبی آکادمی فرانسه را در سال ۲۰۱۱ به خود اختصاص داد.
سُرژ شالاندون ازخبرنگاری جنگ، به یک رماننویس بزرگ رسیده که ردپای جنگ را میتوان در آثارش به وضوح دید مثل کشتار کودکان فلسطینی در اردوگاه صبرا و شتیلا، کشتار در جنگ دوم جهانی و…
به گفتهی نویسنده شخصیت پدر در رمان “شغل پدر” شباهت بسیار زیادی با پدر خودش داشتهاست. شالاندون اولین بار جنگیدن را با پدر خودش تجربه کرده است.
رمان “شغل پدر” رمانی پر از تنش و اضطراب است. ماجرای پدر و پسری( امیل) از دو نسل متفاوت. پدر خیالاتی، متوهم و غیرعادی است. راوی رمان امیل است که بعد از گذشت چهل سال، وقتی که توانسته فشار و سختیهای پدر را پشت سر بگذارد، به کودکیاش از نو نگاه میکند و روایت میکند. روایتهایی خواندنی از بچهگی و پدرو مادرش. امیل حالا پسری به سن آن روزهای خود دارد که دلیلی شده برای برگشت او به گذشته تا رفتارهای پدر را به یاد آورد.
فصل اول رمان با مراسم تشییع پدر شروع میشود و فصلهای بعد با فلاش بک به گذشته برمیگردد. پدر، امیلِ خردسال را مجبور میکرد دنیا را از دریچهی چشم خود ببیند. پدر در خیالات خود دائم با دوستان فرضی در حال بحث و گفتگو است. هیچ وقت در زندگی آدم موفقی نبوده. مدام در زندگی تغییر شغل داده و همیشه تذکر داده کسی نفهمد شغلش چیست. از چتربازی، کارمندی، کارگری و حالا فکر میکند مامور مخفی است. امیل هیچ وقت نمیدانست در پرسشنامهی مدرسه جای شغل پدر چه بنویسد. چون اصلا شغلی جز توهم نداشت. همیشه به امیل تلقین میکند که آدم بسیار مهمی است. برای شارل دوگل نامه مینویسد و از نظر خودش پیشنهادهای جدی و مهمی در امر سیاست مطرح کرده. مثلا پیشنهاد تغییر واحد پول را داده و فکر میکند ژنرال و وزیرش ایدههایش را دزدیدهاند و به نام خود کردهاند. برای همین امیل، را مجبور میکند روی دیوارها بر علیه او شعار بنویسد. هرچند امیل با پدر سر ناسازگاری دارد و از او کینه، اما در ناخودآگاهش از او فرمانبرداری میکند.
امیل تنها راه نفساش دفترچهی طراحیهایش است که به آن پناه میبرد و هر آنچه جرات ندارد به زبان بیاورد را نقاشی میکند.” روی تختم نشستم و نیمی از صفحه را با دقت رنگ آمیزی کردم. ساحلی زرد و نارنجی، با سایههای سفید درخشان. و همچنین آبی دریا، جنبشهای موج های کفآلود. سپس کودکی را خیلی بالا، در آسمانی بارانی کشیدم، با شلوار سبز، پیراهن سفید، موهای آشفته. لبخندی بر لبهایش نشاندم و چشم هایش را بستم. در باد، در میان ابرها، شناور بود. با توپی در هر دست. سپس نخی به قوزک پایش بستم و او را مبدل به بادبادک کردم. همیشه در رؤیای داشتن یک بادبادک بودم. با کیسهای پلاستیکی و شاخههایی هم از درخت گیلاس بادبادکی برای خودم درست کرده بودم اما هیچ گاه به پرواز درنیامد. برای اینکه نه بادی بود، نه ماسهای، نه دریایی، نه بازویی به دور شانهام تا دستم را به سوی آسمان هدایت کند. نقاشیام به پایان رسید. امضا کردم: پیکاسو.”
تصویرهای توصیفی که نویسنده از مکانها میکند همه در خدمت پیش برد قصه است مثلا در فصل اول جایی که او و مادر منتظر تحویل جسد پدر برای سوزاندن هستند توصیفی از ماهی می کند که در طی رمان وقتی مادر شناخته شود خواننده متوجه دلیل این توصیف میشود.
“مادرم هیچ چیز نمیدید. هرگز چیزی ندیده بود. چشمهایش را چین میداد. تا جایی که میتوانست، میکوشید. ماهی کپور با آبی که از تخته سنگ میریخت و به شکل چشمه درآمده بود بازی میکرد، روی ریگها سُر میخورد، سطح آب را می شکافت، در آب فرو میرفت، دوباره با دهن باز بالا میآمد و کمی هوا میدزدید. مادرم سرش را تکان داد…آن وقت شانههایش را با بازویم گرفتم، او را تنگ به خود فشردم. خم شدم و او نیز خم شد. پیچ و تاب خوردنهای ماهی را با دست دنبال کردم، با حرکت ماهی همراه شدم. ماهی را نشان دادم. مادر به انگشتم نگاه میکرد. گیج شده بود. در چهرهاش هیچ چیز نبود، نه سَرزندگی ای، نه فروغی. چشم های آبیِ آبیاش تنها بیانگر سکوت بود. لبهایش می لرزید. دهانش را مثل ماهی کپور باز میکرد.”
مادر که خود زخم خورده و درد کشیده از کتکها و حرفهای رکیک همسر است، همیشه برای پسر نقش مسکن داشته و به خاطر او روی خواستههایش چشم بسته و سکوت کرده.”مادر، در طول این سالها، میدانست که چه وقت اجازهی لبخند زدن دارد. آن شب، شب آرامی بود. میتوانست لبخند بزند.”
افکار ملیگرایی و افراطی پدر تاثیر مستقیم روی زندگی آنها داشته. هیچ رفتو آمدی در آن خانه نمیشود. هیچ مراسم تولد، کریسمسی معنی ندارد. “مادرم درخت کاجی از کاغذ سبز براق، در یک ظرف پلاستیکی خریده بود. برای عید میلاد ریسهای از لابهلای شاخههایش گذرانده و سه گوی نوئل به آن آویخته بودیم. پدرم همهاش را کند، کاج را تا کرد، از ریشه درآورد و در ظرف آشغال آشپزخانه انداخت. همراه با گویها و ریسه. فریاد کنان گفت:
– نوئل بی نوئل، این دری وریها دیگر بس است؟
آن روز را در اتاقم گذراندم. دستور داده بود که راه بروم. نه بنشینم، نه دراز بکشم، فقط راه بروم. و من هم راه رفتم. پدر میگفت:
– این قاعدهی کار بچههای گروه است.”
پدر یادآور یک سیستم دیکتاتوری است که تحمل شنیدن نقد را ندارد و مسئولیت اشتباهاتش را قبول نمیکند. بدون محاکمه حکم صادر میکند. مادر نمایندهی قشر ضعیف و پسر نمایندهی قشر هنرمند یک جامعه است. با ایجاد ترس و وحشت حکومت و مجبورشان کرده تسلیم او باشند. “برای اینکه بیدارش نکنیم، روی پنجهی پا راه میرفتیم. من و مادرم در آپارتمان مثل رقاصهها حرکت میکردیم. راه نمیرفتیم و پچ پچ میکردیم. بایستی برای هر قدمی که بر میداشتیم، عذری بیاوریم.”
سُرژ شالاندون نویسندهی عجیبیست. او سالهاست با لکنت و بیماری آسم دستو پنجه نرم میکند و معتقد است لکنت به او در انتخاب کلمات کمک زیادی کرده است. او حرفهای زیادی برای بیان دارد، اما کلمات در گلویاش گیر میکند و به لب نمیرسند. باید کلمات مترادف زیادی را در سر داشته باشد تا در بزنگاهی که کلمهای را نمیتواند تلفظ کند، کم نیاورد و همین امر دایرهی واژگان او را افزایش داد. لکنت به نویسندهی فرانسوی آموخت به کلمات احترام بگذارد.
عمده تفاوت این رمان با دیگر رمانهایی که به نسل و رابطهی پدر و پسر میپردازد این است که علاوه بر محوریت این موضوع تاثیر افکار پدر بیشتر نشان داده شده است. هرچند پسر از یک سنی خودش را نجات داده و افکارش را بازسازی میکند. پسری که پدرش دیکتاتور بوده و نوازشش سیلی زدن و زبانش فقط برای تحقیر و توهین میچرخیده وقتی خودش پدر میشود مرز بین نسلها را میشکند. همیشه از آتش خاکستر به وجود میآید. او کودکیِ نکردهی خودش را با کودکی پسرش گره میزند. ” وقتی که بادبادک به بالا بالاها میرسید و نزدیک بود که به یک وزش باد گم شود، پسرم کلمان به آرامی و با حرکاتی بریده بریده، آن را به سوی خود برمیگرداند. نخ را آن قدر دور قرقره می پیچاند تا بادبادک بفهمی نفهمی تماسی سطحی با زمین پیدا کند و کله بزند. سپس یک حلقه بسیار عالی درست میکرد، بادبادک را میگرفت و دوباره به دست باد میسپرد. چند سالی شکلهای مختلف به نمایش درآوردن بادبادک را به او نشان داده بودم. پشت سرم، یا جلوتر از من، با دست های رو به هوا میدوید و تلاش میکرد تا نخ را به چنگ بیاورد. سپس هوا کردن خود بادبادک را به او سپردم و از آن پس من بودم که با دستهای رو به هوا میدویدم.”
۵- بازگشت پدران، پسران و سرزمین مابینشان – هِشام مَطَر – ترجمهی: شبنم سمیعیان
آرزو داشتم پدرم مردی شاد بود که در خانهی خودش پیر میشد اما تقدیر او، سکوت و مرگی ناشناخته شد.” تلماخوس
کتاب “بازگشت پدران، پسران و سرزمین مابینشان” نوشتهی هِشام مَطَر، رماننویس و روزنامهنگار اهل لیبی است. هشام مطر در سال 1970 در نیویورک به دنیا آمده. او دوران کودکی و نوجوانی خود را در شهر طرابلس پایتخت لیبی گذرانده و چند سالی را به همراه خانوادهاش در قاهره سپری کرده است. او نخستین رمان خود را در سال 2006 با عنوان “کشور مردان” نوشت و در همان سال موفق شد در فهرست نهایی جایزهی بوکر قرارگیرد. مقالات او در مجلات و روزنامههایی همچون الشرق الاوسط، ایندیپندنت، گاردین و نیویورک تایمز منتشر شدهاست. رمان دوم او “آناتومی یک ناپدیدشدن” در سال ۲۰۱۱ منتشر شد. در سال۲۰۱۷، کتاب “بازگشت” را نوشته و همان سال برندهی جایزه پولیتزر و جایزهی ادبی فولیو شده است.
بیستو دو سال بعد با سرنگونی رژیم قذافی، هشام به لیبی باز میگردد تا او هم مثل خانوادهی بسیاری از زندانیان سیاسی لیبی به دنبال گمشدهاش بگردد.
هشام مطر در پانزده سالگی برای اقامت به لندن رفته و تا امروز آنجا زندگی کرده است. او مهاجرتش را در کتاب اینگونه شرح میدهد:” هنوز هم کاملا برایم روشن نیست که چرا منِ پانزده ساله که در خانوادهای مهربان و آزاد زندگی میکردم، تصمیم گرفتم مصر، آن اسبها، دریای سرخ و دریای مدیترانه، دوستان، تاندر – سگی از نژاد ژرمن شپرد که با دستان خودم به او غذا میدادم – و شاید، مهمتر از همه، اسمم را ترک کنم و ۳۵۰۰ کیلومتر به سمت شمال کره زمین پرواز کنم تا در یک شهر بزرگ و یک خانهی سنگی سرد با چهل پسر انگلیسی، وسط زمینهای خیس از باران و زیر آسمانی که هرگز صاف نمیشد، در جایی که من رابرت بودم و فقط گاهی باب صدایم میکردند، زندگی کنم.”
کتاب “بازگشت” گرچه زندگینامه است اما لذت خواندنش کمتر از یک رمان نیست. کتاب، زندگی هشام مطر، پدرش، خانوادهاش و همهی پدران و پسران لیبیایی است که زخمیِ حکومت قذافی هستند. قصهی واقعی هشامی است که به دنبال ردی از پدر، جاب الله مطر، میگردد. جابالله مطر از افسران حکومت ملک ادریس، پادشاه لیبی بوده است. پس از کودتای سال ۱۹۶۱ و روی کارآمدن حکومت قذافی، خلع درجه شده و به خاطر دور نگه داشتن او از فضای سیاسی برای کار به سازمان ملل فرستاده شدهاست. او پس از گذشت چند سال به ماهیت واقعی رژیم قذافی پی میبرد و فعالیتهای زیرزمینی بر ضد رژیم را آغاز میکند. وقتی هشام ۱۹ ساله بوده پدرش دستگیر شده و مثل بسیاری از زندانیان رژیم قذافی، در زندان ناپدید میشود.
بیستو دو سال بعد با سرنگونی رژیم قذافی، هشام به لیبی باز میگردد تا او هم مثل خانوادهی بسیاری از زندانیان سیاسی لیبی به دنبال گمشدهاش بگردد. هشام همانطور که دنبال پدرش است با زندانیهای زیادی آشنا میشود. کتاب “بازگشت” روایت شرح زندگی او و خانوادهاش در برههای از تاریخ لیبی است و تاثیر حکومت وقت بر آنها.
روایت از پرواز هشام، مادرش و همسرش دایانا به سمت بنغازی یکی از شهرهای لیبی شروع میشود. او از طریق عمو، فامیل و دوستان روزنامهنگارش تک تک افرادی که آن سالها زندانی بودند را پیدا میکند. پای حرفهایشان مینشیند تا ردی از غایب حاضر(لقبی که مادرش به پدر داده بود) پیدا کند. کتاب بازگشت روایتهای خواندنی از مردم لیبی و تلاشهای هشام برای پیدا کردن سرنخ است. پی بردن به این موضوع که پدرش بعد از چند سال چه شکلی شده است ماجرایی خواندنی است:
” چند روز بعد از ورودم به نیویورک، زیاد برادرم به من تلفن کرد و از من خواست کسی را پیدا کنم که بتواند چهرهی احتمالی پدر را در این سن وسال نقاشی کند؛ این طوری می توانستیم نقاشی را در سرتاسر کشور و در دنیای مجازی منتشر کنیم. زیاد گفت: «شاید کسی او را بشناسد.» با یک نقاش کالبدشناس در کانادا صحبت کردم. آن خانم از من خواست تا آنجا که میتوانم از عکس های پدر، خواهران و برادرانش و پدربزرگم برایش کپی بفرستم. بعد از اینکه عکسها به دستش رسیدند، با فهرستی از سؤالهای مختلف دربارهی شرایطی که پدرم در زندان تحمل کرده بود، به من تلفن کرد: اینکه چه غذاهایی میخورده است، شکنجه شده است یا بیماریای، چیزی داشته است؟ ده روز بعد، نقاشی به دستم رسید. آن خانم در نقاشیاش گونهها را با بی رحمی هرچه تمامتر به سمت پایین کشیده بود، چشمان را بسیار فرو برده و زخم خفیف روی پیشانی را به نحوی اغراق آمیز نشان داده بود. بدترین چیز در رابطه با آن پرتره، باورپذیری آن بود. تماشای آن باعث شد دربارهی تغییرات دیگر پدر به فکر فرو روم.”
در طی این روایتها نویسنده به خاطراتش در گذشته با پدر برمیگردد تا خواننده را بیشتر با شخصیت جاب الله مطر آشنا کند کسی که غیر از پدر و همسرِ ایدهآل بودن، انسان بزرگی هم بوده و به نامش قسم میخوردند.” در زادگاه پدر، آجدابیا، زنها وقتی از شوهر و فرزندانشان میخواهند قول بگیرند که کاری را انجام دهند، آنها را به خدا یا امامان قسم نمیدهند، بلکه به جاب الله، پدر من، قسمشان میدهند.”
او حتی در زندان هم انسانیتاش را پشت میلهها جا نگذاشته. إحلایل یکی از زندانیان آن زندان میگوید:” قبل از زندانی شدن، پدر شما را نمیشناختم. اولین بار از طریق صدایش با او آشنا شدم. هر وقت یکی از ما زندانیان جوان به اتاق بازجویی برده میشد، پدرت با صدای بلند میگفت: پسرها، اگر گیرتان انداختند، بگویید جاب الله مطر به شما گفته است که این کار را انجام دهید. برای چنین رفتاری بسیار او را دوست داشتم؛ چون نمیدانی شنیدن چنین حرفی با قلبم چه میکرد.”
جاب الله کسی بود که پیشانیاش تعظیم کردن بلد نبود و مجبور شد همهی عمر را در دنیای خالیِ جعبهی سیمانی بگذراند و شعر بخواند. به گفتهی مردی که با او در زندان بوده همیشه با صدایی ثابت و پرحرارت شعر میخوانده.”من این مرد را که شعرهایش تمامی نداشت، به خاطر میآورم که یک بار به من گفت: وقتی کتابی را با قلبت بفهمی، مثل این است که خانهای را درون سینهات حمل میکنی.”
نویسنده هرچند محور اصلی کتاب، پدرش است اما چند هدف دیگر را هم در کتاب دنبال میکند که روی جلد، زیر کلمهی بازگشت هم به آن اشاره شده؛ پدران، پسران و سرزمین مابینشان. از پسرانی میگوید که دور از پدر، بزرگ شدند و سالها بعد موقع آزادی، پدری پیر با موهای سفید و فرسوده دیدند که از شناختنشان عاجز بودند و نیز از درد پدرانی مینویسد که بعد از برگشت از زندان پسران خودشان را که زمان دستگیری پسربچهای بیش نبوده اند، نشناختند.
هدف او همهی زخمخوردههایی است که بهترین سالهای عمرشان را در زندانهای قذافی، ابوسلیم و زندانهای زیرزمینی باب العزیزیه گذراندهاند.” باب العزیزیه یک مجتمع نظامی در طرابلس بود که قذافی در آن زندگی میکرد. زیر آنجا زندانهایی زیرزمینی وجود دارد که سرسختترین مخالفان قذافی در آنها نگهداری میشوند. قذافی دوست داشت قویترین مخالفانش را نزدیک خودش نگاه دارد تا بتواند گاهوبیگاه نگاهی به آنها بیندازد: چه مرده و چه زنده. در آنجا فریزرهایی کشف شدند که داخلشان بدنهای مخالفانی قرار گرفتهبود که مدتی طولانی از مرگشان میگذشت.”
از دیگر خطهای داستانی که هشام مطر دنبال میکند زندگی و مشکلات مهاجران تبعیدی در غربت است. او که خود تجربهی مهاجرت دارد و از کودکی در شهرها زیادی از جمله، نایروبی، طرابلس، قاهره، رم، لندن، منهتن و پاریس زندگی کرده از دردهای یک مهاجر میگوید.
“سالها سخت تلاش کرده بودم در خود پرورش دهم، اینکه چگونه دور از مکانها و افرادی که دوستشان دارم، زندگی کنم. کار درست را ژوزف برودسکی انجام داد و همین طور ناباکوف و کنراد. آنها هنرمندانی بودند که هرگز به سرزمینشان بازنگشتند. هر کدام از آنها، به شیوهی خویش، خود را از وابستگی به کشورش کنار کشیده بود. آنچه پشت سر گذاشتهای، از بین رفته است و اگر بازگردی با فقدان یا نابودی آنچه برایت عزیز بوده است، روبهرو خواهی شد. اما دیمیتری شوستاکوویچ، بوریس پاسترناک و نقیب محفوظ هم کار درستی کردند؛ آنها هرگز سرزمینشان را ترک نکردند. اگر بروی، همه پیوندهایت با کشورت دچار مشکل خواهد شد، آنگاه تو همچون تنهی یک درخت مرده خواهی بود؛ سخت و توخالی. وقتی نه قادر به ترک باشی و نه بتوانی بازگردی، چه میکنی؟…. دیگر بخشی از هیچ چیز نیستم. دیگر واقعا به هیچ کجا تعلق ندارم و این را میدانم. زندگیام همیشه بر این روال خواهد بود؛ تلاش برای تعلق داشتن به جایی و شکست در این راه همیشه یک جای کار ایراد دارد. من یک غریبهام و همیشه غریبه باقی خواهم ماند. باوجود این، دیگر هیچ چیز برایم اهمیتی ندارد.”
هشام مطر به مانند یک رمان، تعلیق و با شگردی عمدی در دادن اطلاعات، کشش داستانی ایجاد میکند و خواننده را به دنبال خود میکشد. او صحنههایی ناب از ملاقاتهایش با شرح جزییات ریز از مکانها در کتاب میآورد که نشان از قدرت نویسندگیاش است.
“به گلهای وحشی کنار باند فرودگاه نگاه کردم. غنچههایشان شکفته بود و وقتی از هواپیما خارج شدیم، عطر آشنایی که در هوا بود، به پتویی میمانست که خودت نمیدانی به آن نیاز داری، اما حالا که روی شانههایت انداخته شده بود، شاکر بودی.”
در طی خواندن کتاب علاوه بر خطهای داستانی که خواننده دنبال میکند با شخصیت نویسنده آشنا میشود. با درگیریهایش در بازگشت به لیبی، کشوری که بیشتر از آنچه که به او بدهد از او گرفته بود. کشوری که چاپ و خواندن رمانها و گزارشهایش را ممنوع کردهبود. اما بازگشت. زیرا بیست و پنج سال ریشههای امید برای پیداکردن پدر را در خود زنده نگه داشته بود.”بعد از اینکه درِ تمام زندانها گشوده شد، برادرم امید دارد که پدر آزاد شده، ولی به خاطر مشکلاتی که پیدا کرده است- مثلا زوال حافظه، از دست دادن قدرت بینایی، یا شنوایی و یا تکلم – نمیتواند راه برگشت به خانه را پیدا کند؛ درست مثل گلاسترا در نمایشنامهی شاه لیر که در بیابان پر از خار، این سو و آن سو، پرسه می زد. ادگار به پدر نابینایش که تصمیم گرفته بود به زندگیاش پایان دهد، میگوید: «دستت را به من بده: فقط یک قدم با لبه پرتگاه فاصله داری.» این جمله یک خطی در طول بیست و پنج سال گذشته در من زندگی کرده است.”
هشام به لیبی برگشت تا بیشتر بشناسد تا شاید بتواند از چشم آنهایی که در آن سالها او را دیده بودند پدرش را ببیند. وقتی زندانیان دیگر میگفتند پدرت تنها در حیاط زندان قدم میزد، آرزو داشت مالک چشمهای آن زندانیان شود؛ چشمهایی که پدرش را دیده بودند.”دلم میخواست آن چشمان را از جمجمه آن مرد در میآوردم و در جمجمه خودم قرار میدادم.”
او از شخصیتهای معروفی نام میبرد که قصد کمک به او داشتند و یا دست رد بر سینه او زدند از جمله پسر قذافی، سیف الاسلام که از مخالفان حکومت پدر بوده. همچنین نلسون ماندلا. در قسمتی از کتاب میخوانیم:”سال ۲۰۰۲، از طریق یک دوست، نامهای برای نلسون ماندلا فرستادم. در آن نامه، از آقای ماندلا سؤال کردم که آیا ایشان با توجه به مناسبات نزدیکی که با قذافی دارند، میتوانند اطلاعاتی راجع به محل نگهداری پدرم و سلامتیاش به دست بیاورند یا نه. جوابی که به دوستم داده بود، کاملا صریح و روشن بود: ماندلا میگوید دیگر هرگز چنین چیزی از او نخواه. از آنجا که این جمله نقل قول شده بود، غیر ممکن بود که بتوان نسبت به نحوه بیان آن مطمئن بود، اما آنچه واضح بود، این بود که حتی مرد بزرگی همچون نلسون ماندلا آنقدر خودش را مدیون قذافی احساس میکرد که ریسک ناراحت کردن قذافی را به جان نمیخرید.”
قذافی آن سالها فقط یک مخالفِ حکومت را ناپدید نکرده بلکه ذهن و خیالات بازماندگان آنها را هم محدود کرده و روحشان را تباه کرده است. وقتی قذافی جاب الله مطر را دستگیر کرده، همسر و فرزندان او را هم در فضایی قرار داده که چندان بزرگتر از سلول پدر نبوده.
کتاب “بازگشت” سرگذشت همهی انسانهایی است که دیکتاتور بر آنها حکومت کرده و میکند. فرقی نمیکند لیبی باشد یا نقطهای دیگر در این دنیا. هرجایی که ستمگر و ستمدیده در هم تنیده شوند سرنوشت اینگونه رقم میخورد
۶- یکی مثل همه – فیلیپ راث – مترجم: پیمان خاکسار
واقعیت را نمیشود از نو ساخت. همانطور که هست قبولش کن. سر جایت محکم بایست و با آن روبه رو شو.”
فیلیپ راث که بعضی او را جزء چهار نویسندهی بزرگ امریکا میدانند، به سال 1933 در نیوآرک نیوجرزی به دنیا آمد. او فرزند یک خانوادهی آمریکایی و نوهی یک خانوادهی یهودی اروپایی بود که در موج مهاجرت قرن نوزدهم به آمریکا کوچ کرده بودند. فیلیپ پس از دبیرستان به دانشگاه باکنل رفته و مدرک کارشناسی گرفته و سپس تحصیلاتش را در دانشگاه شیکاگو ادامه داده و در همان دانشگاه هم به تدریس ادبیات پرداخته است. وی در دانشگاه پنسیلوانیا نیز ادبیات تطبیقی درس میداده. در نهایت در سال ۱۹۹۲ بازنشسته شده و در 28 مارس 2018 به دلیل نارسایی قلبی درگذشت.
او برای کتاب اولش خداحافظ کلمب جایزهی ملی کتاب امریکا را دریافت کرد که شروع شهرتش بود. راث بیست و نه کتاب نوشت که شخصیت اصلی نهتای آنها نویسندهای به نام زوکرمن است که معادل شخصیت خود راث است. سه رمان هم با محوریت شخصیتی به نام دکتر کپش نوشته است. در پنج رمانش هم شخصیتی به نام خودش فیلیپ راث حضور دارد.
” یکی مثل همه” رمان پست مدرنی است که نویسنده به زبان ساده و روان در آن روند زندگی و زوال تدریجی و مرگ را بیان میکند. داستان از لحظهی خاک سپاری مردی یهودی و هفتاد و یک ساله شروع میشود. جسم او به علت بیماری و تحلیل قوای بدنیاش به واسطهی پیری رو به نابودی رفته و سبب شده که به علت بیماری قلبی زیر جراحی فوت کند. روز خاکسپاریاش برادر، دختر، پسران و همسر دوم او صحبت میکنند. برادر مرد بدون طول و تفصیل زیاد به شرح مختصری از زندگی او می پردازد؛ داستان علایق او، بیماریهایش، ازدواجها و خیانت به همسرانش ودر نهایت مرگ او. داستان اصلی با توصیف زندگی متوفی از زبان خودش بعد از خاکسپاری شروع میشود. روایتهای جسته گریخته از یک ذهن مغشوش. راوی خود و احساساتش را به خوبی توصیف میکند و به قضاوت عادلانهای در مورد خود میپردازد.”پیری یه مبارزهست عزیزم، با همه چیز. یه نبرد بی امانه، اونم درست وقتی تو ضعیفترین حالتت هستی و هیچ نیرویی برای جنگیدن با چیزی تو وجودت نمونده”.
روایت خاکسپاری تا صفحهی 22 به گونهای است که مخاطب این سوال برایش به وجود میآید که چه اتفاقی و چرا افتاده؟ با این روش نویسنده، به گذشته برمیگردد و کم کم پیش میرود تا برسد به صحنه ای که همان اول توصیف کرده؛ یعنی مرگِ شخصیتِ اصلی در بیمارستان قبل از عمل.” یک چهارشنبه صبح برای عمل شریان کاروتیدِ راستش به بیمارستان رفت. مقدمات عمل درست مثل قبلی بود. در اتاق انتظار همراه بقیه منتظر نوبتش ماند تا اینکه اسمش را صدا کردند و در روپوشی نازک و دمپایی هایی کاغذی، همراه یک پرستار به اتاق عمل رفت. این دفعه وقتی متخصص بیهوشی که ماسک بر صورت داشت از او پرسید بیهوشی عمومی میخواهد یا موضعی، گفت بیهوشی عمومی را ترجیح میدهد، چون بار قبل خیلی سخت گذشته.”
در صفحاتِ پایانی رمان او پیر شده است و برای از دست دادن فرصتهایش غبطه میخورد؛ او همسرِ اولش را با دو فرزند رها کرده است و تن به ازدواجی دیگر داده است، از ازدواج دوم با فیبی صاحب دختری به نام نانسی شده است و باز هم همسر و دخترش را رها کرده و دل به معشوقی دیگر داده است. اما حالا دیگر توان ندارد و به دلآزردنها و خیانتهای گذشته میاندیشد و خود را گناهکار میداند مخصوصا وقتی حرفهای فیبی را میشنود که میگوید:” آدم میتونه هر چیزی رو تحمل کنه، حتی اگه اعتماد آدم خدشه دار بشه باز اگر طرف اشتباهشو گردن بگیره میشه کاری کرد. با این که ارتباط زن و شوهری دیگه متفاوت میشه، ولی باز هم می شه ادامهش داد. ولی دروغ گفتن خیلی کار پستیه، یه جور بازی دادن تحقیرآمیز نفر مقابله. تو طرف مقابلت رو نگاه میکنی که داره بدون داشتن اطلاعات کافی زندگی میکنه، یا بهتر بگم خودش رو مسخرهی خاص و عام میکنه. دروغ گویی پیش پا افتاده است و در عین حال حیرت آور، خصوصا اگر کسی باشی که دروغ بهش گفته شده. آدمایی که شما دروغ گوها بهشون خیانت میکنید لیست بلند بالایی از توهینهایی که به اونها شده تو ذهن شون میسازند و بعد از چند وقت دیگه نمی تونن به چیزی جز اون فکر کنند. میتونن ؟”
داستان پر از نمادهای با معناست. الماس، ساعت، استخوان. الماس نماد جاودانگی، ثبات، جذابیت و آرامبخش است. سالها قبل پدرش، به کار تعمیرِ ساعت و فروش جواهرات، از جمله الماس، مشغول بوده و پسر، زمانی که کودکی اش را مرور میکند، یاد جمله های پدر در مورد الماس میافتد:” پدرم همیشه میگفت به غیر از زیبایی و شأن و ارزش، الماس نابود نشدنیه.
نابودنشدنی کلمه ی مورد علاقه اش بود… الماس تنها تیکه ی روی زمینه که هیچوقت فاسد نمیشه… ” یکی از رویاهای بشر از ابتدای تاریخ پیدا کردن راه و توجیهی برای فرار از مرگ بوده. “چیزهایی که به ما حس جاودانگی و ثبات را انتقال می دهند آرامش بخش هستند. “مثل پارهای عقاید مذهبی یا اجسام مثل همین “الماس” که در چند نوبت در داستان به فسادناپذیری آن اشاره می شود و یکی از نمادهای زیبایی است که نویسنده در برابر تن انسان به کارمیبرد.
غیر از الماس ساعت مارک همیلتونِ پدرِ متوفی هم چنین کارکردی دارد. ساعت یا دقیقترش زمان که مرگ ندارد. پدر سالها ساعت مارک همیلتون به دستش بسته است و پس از مرگش پسرش آن را او میبسته و حالا بعد از مرگ متوفی دخترش سوراخی به بندساعت اضافه می کند و آن را به دستش می بندد که باز در پیرو نماد الماس است. چون زمان تمام شدنی نیست.
استخوان، چیزی از وجود ما که سالهای سال باقی می ماند به همین خاطر راوی یکی از عمیق ترین لذت های این شخص را در قبرستان و ارتباط عمیق با استخوان های پدر و مادرش روایت می کند.
موتیفی که در کل رمان دیده میشود جملهی دخترش نانسی بالای جنازهاش است که تکرار میکند:”واقعیت را نمیشود از نو ساخت. همانطور که هست قبولش کن. سر جایت محکم بایست و با آن روبه رو شو”. این جمله ایست که متوفی زمانِ طلاق مادر نانسی به دخترش گفته بوده و حالا دختر، در مرگ پدر آن را تکرار میکند.
شخصیت اصلی رمان یا متوفی در کل رمان نام ندارد و از این جهت هدف نویسنده این بوده که بگوید شخصیت آدمها به نامشان ربطی ندارد و مشخصات دیگری هستند که شخصیت افراد را میسازند.
شخصیت اصلی رمان به مرور میفهمد که بدون کمک و همراهی بدن خود هیچ خوشبختیای در زندگی به وجود نمیآید و در نهایت نیز به بدن خود میبازد “وقتی جوان هستی این جلوهی بیرونی بدن است که اهمیت دارد، اینکه از بیرون چطور بهنظر میآیی. وقتی پا به سن میگذاری آنچه درون است اهمیت پیدا میکند و دیگر برای کسی مهم نیست چه شکلی هستی.”
قهرمان داستان تمام تلاش خود را برای سالم زندگی کردن میکند، اما در نهایت اسیر بدن خویش است. در آخرین لحظات عمرش پشیمان اعتراف میکند:”این که کسی قصد دلگرم کردن آدم را داشته باشد اصلن چیز کمی نیست، خصوصن اگر آدمی باشد که به طور معجزه آسایی هنوز دوستت دارد.”
شاید مرگ تنها چیزی است که از پیدایش بشر تا به حال بیتغییر مانده، اما معنای آن دستخوش تغییر شده است. هیچ چیز ثابت و همیشگی نیست، نه به خاطر زمان بلکه چون بدن، ما را به دگرگونی و نابودی میبرد. ما زمان را از روی دگرگونی بدنهایمان درک میکنیم و متوجه گذر زمان میشویم.