آری به اتفاق جهان می توان گرفت؛ اما چرا اتفاق ممکن نمی‌شود؟

d6fgd6f5gdf - مهدی جامیپرسش از اتفاق و اتحاد و همبستگی و گردآمدن دور یک هدف واحد و بسیج نیروها و دستیابی به هدف آنقدر کلان است که بسادگی نمی توان همه جوانب آن را بررسید. اما واقعیت این است که همه جوانب مسائلی و مصایبی که ما با آن درگیر هستیم در رسیدن ما به وضع کنونی نقش دارد. سهم هر یک از ما بررسی بخش هایی از مسائل و مصائب ما ست و همزمان توانایی هایی که به ما امکان می دهد از دور باطل بیرون بجهیم و راه رسیدن به هدف را بیابیم و برویم و چه بسا در این میانه هدف را هم نهایتا بازنگری کنیم تا سراب نباشد و دستیاب شود. در گفت و شنود آرا و نظرها ست که می توان خود را و هدف را بهتر دید و بازشناخت.

پرسشی که امروز ما داریم ظاهرا پرسش جدیدی است اما واقعا همان پرسش یا مجموعه پرسشهایی است که در تمام سالهای منتهی به مشروطه و پس از آن تا سالهای دهه 40 شمسی و سالهای نزدیک به انقلاب از خود پرسیده ایم. پرسشهایی از خودشناسی و هویت ملی و شناخت جامعه خودی و مسائل و راه چاره های آن در مقابل فرهنگ و تمدن غرب که با خصلت جهانگیر خود راه چاره های معینی را گویی چونان جبری تاریخی پیش پای ما گذاشته و بی پروا تمام جنبه های فکر و زندگی ما را دستخوش بحران و ناپایداری کرده است. پاسخ هایی  که به این پرسش ها و بحران ها داده ایم ما را به بحران های تازه ای دچار ساخته است. از انقلاب مشروطه تا نهضت ملی شدن نفت و انقلاب اسلامی و اصلاحات و جنبش سبز و اعتراضات توده ای این چندساله.

مشکله ابداع

امروز ظاهرا در زمانه ای به سر می بریم که دیگر هر راه چاره ای داشته ایم به کار زده ایم و گره از کارمان باز نشده است. سرعت حوادث و تحولات و تکنولوژی، ریشه عمیق عادتهای فکری، مسن شدن نخبگان عصر انقلاب و رهبران اجتماعی، رابطه ضعیف با نسل جوان پس از انقلاب، و زیستن در/تعلق به کشوری که در آن بحران ها حل نمی شوند بلکه انباشت می شوند، و مقابله دستگاهمند ولایت با هر نوع فکر و گروه جانشین چاره های ما را بی چاره کرده و خود ما را زمین گیر ساخته است. نگاهی به تحولات سیاسی مجموعه اپوزیسیون در همین یک دو ساله اخیر به خوبی نشان می دهد که چقدر در مجموع از ابداع سیاسی و فکری دور شده ایم؛ امری که خود نشانگر دور شدن از شناخت واقعیت های جامعه ایرانی است.

جامعه غربی که میزبان بخش بزرگی از نویسندگان و کنشگران آزاد از سانسور ولایی است، جامعه ای اهل تولید و ابداع است. از ساده ترین نیازها تا پیچیده ترین آنها در این جوامع وارسی و نیازسنجی می شود و برای پاسخ به آنها طراحی و توسعه و تولید صورت می گیرد. دست بیشتر ما شاید از تولید در حوزه های علمی و فنی دور باشد -گرچه بسیاری از مهندسان شرکت های غربی ایرانی هستند ولی در ساختارهایی غیرایرانی کار می کنند که کمکی به رشد ابداع در جامعه خودی نمی کند. اما واقعیت تلخ این است که در حوزه های علوم انسانی و اجتماعی هم که بیشتر ما با آن سر و کار داریم، تخیل فعال و ابداع فکر و نظر و تئوری و بحث و چاره گری جدید نمی بینیم – نه آنقدر که نیاز داریم. این به معنای فقدان تولید فکری نیست. شماری از بهترین متفکران ما در این چهل ساله زیسته و نوشته و تاثیر متناسبی هم داشته اند. کمی بعد به ایشان اشاره خواهم کرد. ولی به میزان نیاز ما نبوده یا جوانب اساسی نیازهای ما را نسنجیده و ناچار بسیاری از مسائل بحث ناشده و مبهم باقی مانده و سرگشتگی به بار آورده است. البته شرایط داخلی در مبارزه فعالانه حاکمیت با هر فکر نو و شرایط بیرونی در پراکندگی مخاطبان ایرانی هم در این وضعیت تاثیر بسزا داشته است. ولی به یاد بیاوریم که در سالهای پیش از انقلاب و بسیار پیشتر در سالهای مشروطه با وجود دشواری انتشار و رساندن نشریات به داخل ایران آنچه تولید می شد به دست اهل وطن می رسید و موثر می افتاد. چرا در سالهای پس از انقلاب که نیمی از آن یعنی بیست ساله اخیر با امکان انتشار جهانی در وب روبرو بوده آن تاثیرگذاری اتفاق نیفتاده و به جز برخی دستاوردهای سخن گستری به هم اندیشی و همگرایی و وحدت و وفاق پایداری نینجامیده است؟

برج بابل ایرانی

به عبارتی دیگر، معنی ندارد اگر فکر کنیم اینهمه آدم کنشگر و روزنامه نگار و سیاسی و علاقه مند به وطن و مخالف ولایت، همه دچار کم هوشی و سرگشتگی باشند. پس مشکل کجا ست؟ چرا آدم های باتجربه و باسابقه و صاحب مهارت در نوشتار و گفتار و رسانه و بحث هم به نظر سردرگم می رسند؟ و چرا اگر روشن اندیش هم هستند مصداق «یفقهوا قولی» نیستند؟ آیا وضعیت ما گرفتاری در نوعی برج بابل است؟ آیا حرف هم را نمی فهمیم که نمی توانیم با یکدیگر پیوند برقرار کنیم؟

مشکل به قول فعالان قبل از انقلاب در «ذهنیت» ما ست و به قول مباحث جدید در «گفتمان». چرا اینقدر ابهام در نظر و عمل داریم؟ اهل نظر می گویند مشکل را در گفتمان بجویید تا بدانید چرا کمتر مفهومی است که بتوان با روشنی به آن ارجاع داد و چرا کسانی که ابهام زدایی کنند کم اند یا سخن شان شنیده نمی شود، کتاب شان خوانده نمی شود، دور و برشان خالی می ماند. چطور است که ما هنوز و همچنان به حرف یک نویسنده و متفکر غربی بیشتر اعتنا داریم و به متفکری ایرانی که مسائل جامعه خود را از نزدیک می شناسد اعتماد و اعتنای کمتری داریم؟

 ارزش سنت های جدید

امروز در غیاب جنبش جهانی انقلابیگری ما تنهاییم. چهره هامان زندانیان ما هستند. که اغلب وقتی بیرون می آیند اعتبارشان از دست می رود یا تنها می مانند. گویی تا زندانی اند می ارزند.. چهره های ما وقتی می میرند گویی موثرتر می شوند. مثل پاشایی. یا مثل کیارستمی. و چهره های مرده ما زنده می شوند. مثل رضاشاه. یا کورش. اما هیچکدام مقبولیت عمومی پیدا نمی کنند. گفتمانی پشت سر آنها نیست. یا آن گفتمان عمومی نیست. یا با نقدهای سخت رقبا مواجه است و فضا طوری است که اجازه نمی دهد بر محور شخصیت و منش و زندگی آنها همبستگی ایجاد شود. تفرقه و تفرق بیشتر است تا وحدت و هماهنگی.

برای وفاق باید چهره های مرجع داشت. هر جنبش اجتماعی، هر نیروی کارساز در جامعه، هر نوع همبستگی فکری، نیازمند سنت ها و پیشگامان و پهلوانان خاص خود است. چهره های ملی ما چهره های جنبش ما چهره های مقبول و مطلوب عمومی ما در این چهل ساله در جریان مبارزه برای آزادی و استقلال و جمهوریخواهی چه کسانی بوده اند؟ امروز چه کسانی اند؟ مراجع فکر و فرهنگ تحول خواه ما چه کسانی اند؟

پیش از انقلاب ما چهره هایی را داشتیم که محبوب همگان بودند. خسرو گلسرخی. حسن آلادپوش و محبوبه متحدین. چریکهای مجاهد و فدایی. شاعرانی مثل شاملو و کسرایی. چهره های چپ مارکسی یا لنینی. چهره های انقلابی جهان مثل چه گوارا و کاسترو و مائو. موسیقی دان ها الگوهای انقلابی داشتند. سینماگران کارگردان های پیشرو و مترقی جهان را می ستودند. و هر صنف و گروهی الگوهایی برای خود در میان مبارزان داخلی و در جهان انقلابی داشت.

امروز در غیاب جنبش جهانی انقلابیگری ما تنهاییم. چهره هامان زندانیان ما هستند. که اغلب وقتی بیرون می آیند اعتبارشان از دست می رود یا تنها می مانند. گویی تا زندانی اند می ارزند. چهره ها را می سوزانیم. چهره ها راهبر ما نمی شوند. توان رهبری ما را ندارند.

چهره های ما وقتی می میرند گویی موثرتر می شوند. مثل پاشایی. یا مثل کیارستمی. و چهره های مرده ما زنده می شوند. مثل رضاشاه. یا کورش. اما هیچکدام مقبولیت عمومی پیدا نمی کنند. گفتمانی پشت سر آنها نیست. یا آن گفتمان عمومی نیست. یا با نقدهای سخت رقبا مواجه است و فضا طوری است که اجازه نمی دهد بر محور شخصیت و منش و زندگی آنها همبستگی ایجاد شود. تفرقه و تفرق بیشتر است تا وحدت و هماهنگی.

سنت ها چه جدید و چه قدیم نقشی مهم در زندگی و حیات سیاسی ما بازی می کنند. به یک نکته از سنت های قدیم در خلق و خیم رهبران اشاره ای در دنباله مطلب خواهم آورد.

مشکل رهبری و اتوریته

زمانی بود که فکر می کردیم باید صداها را شنید. بیست سالی پیش. امروز آنقدر صدا هست که صدایی شنیده نمی شود. گرچه صداهایی هم که شنیده می شود گاه تکرار در تکرار است و حس می کنیم صدای ما نیست. صدای ما را چه کسی نمایندگی می کند؟ پیدا نکرده ایم. یا آنقدر نیست که صدای عموم باشد. مشکل رهبری داریم. نه فقط رهبری فردی که رهبری گفتمانی و فکری و ایدئولوژیک – به معنی عام آن.

فقدان رهبری به معنای فقدان اتوریته است. در عصری زندگی می کنیم که اتوریته به سختی به وجود می آید و به آسانی از دست می رود. و اغلب اوقات با آن مبارزه می شود. عمر کوتاهی دارد. برای یک جنبش اجتماعی چنین چیزی سم مهلک است. ناپایداری اتوریته باعث زوال جنبش است.

در دلایل این وضعیت بحث زیاد شده است. از نظر من، دلیلِ دلیل ها همانا تغییر بافت جمعیتی است. مردمی که تا پیش از انقلاب عمدتا روستانشین بودند حالا عمدتا شهرنشین شده اند. جامعه ای که در آغاز انقلاب فقط حدود 140 هزار دانشجو داشت امروز میلیونها نفر تحصیلکرده دارد. در جامعه ای که بسیاری تهران پایتخت را هم ندیده بودند و دیدن اش برایشان آرزو بود حال میلیونها ایرانی در پایتخت های مختلف جهان زندگی می کنند. و در اثر مجموعه ای از تحولات اجتماعی و جمعیتی و رویکردها و تجارب بعد انقلاب، مردم ایران روز به روز خصلت های شهروندی قوی تری پیدا می کنند و صاحب رای می شوند. این جامعه با جامعه نسبتا بیسواد یا کم سواد و محافظه کار و سنتگرای پیش از انقلاب تفاوتی بزرگ پیدا کرده است. توجه به فضای انتخابات در ایران دست کم از زمان روی کار آمدن محمد خاتمی به بعد یکی از سنجه های این تفاوت است. مردم ایران تا انقلاب هرگز تجربه وسیعی در انتخابات نداشته اند و کمتر می توانسته اند رای خود را به صاحبان قدرت تحمیل کنند. تا دوره اصلاحات هم درگیر جنگ و سانسور سیاسی و انتخابات های فرمایشی بوده اند. رای به دولت اصلاحات آغازگر دوران تازه ای در ایران و شهروندیگری ایرانیان بوده است. و فارغ از اینکه چقدر رای مردم خوانده شده یا نشده مبارزات انتخاباتی از آن زمان آنها را با خصایص شهروندی آشنا کرده است. چنانکه در پایان دهه سوم انقلاب و در جنبش سبز شعار اصلی شان این بود: رای من کو؟ شعاری که به صورتی نمادین نشان می دهد مردم می خواهند تاثیر رای خود را ببینند و حاکمیت خود را واقعا اعمال کنند.

جامعه ایران از دوره انقلاب در چند زمینه تغییر بنیادین کرده است. پدرسالاری و رهبرسالاری و مرید و مرادی بسیار ضعیف شده است و اتوریته دین و روحانیت در کنار اتوریته روشنفکران پدرسالار از چپ و راست کاستی گرفته است. هر رهبری آینده مطلوب برای ایرانیان قاعدتا باید منعکس کننده این تغییرات باشد. برای همین بخت زنان برای نمونه از مردان بیشتر شده است. زیرا آنها حامل بسیاری از تغییرات چهل ساله اخیر در همه سطوح اجتماعی هستند.

بی مرکزی و بی رهبری

مردمی که تا پیش از انقلاب عمدتا روستانشین بودند حالا عمدتا شهرنشین شده اند. جامعه ای که در آغاز انقلاب فقط حدود 140 هزار دانشجو داشت امروز میلیونها نفر تحصیلکرده دارد. در جامعه ای که بسیاری تهران پایتخت را هم ندیده بودند حال میلیونها ایرانی در پایتخت های مختلف جهان زندگی می کنند. مردم ایران تا انقلاب هرگز تجربه وسیعی در انتخابات نداشته اند و کمتر می توانسته اند رای خود را به صاحبان قدرت تحمیل کنند. تا دوره اصلاحات هم درگیر جنگ و سانسور سیاسی و انتخابات های فرمایشی بوده اند. رای به دولت اصلاحات آغازگر دوران تازه ای در ایران و شهروندیگری ایرانیان بوده است. و فارغ از اینکه چقدر رای مردم خوانده شده یا نشده مبارزات انتخاباتی از آن زمان آنها را با خصایص شهروندی آشنا کرده است. چنانکه در پایان دهه سوم انقلاب و در جنبش سبز شعار اصلی شان این بود: رای من کو؟ شعاری که به صورتی نمادین نشان می دهد مردم می خواهند تاثیر رای خود را ببینند و حاکمیت خود را واقعا اعمال کنند.

در نیم قرن پیش هنوز شاه و مرجعیت مذهبی و روشنفکران توان ارتباط و بسیج گروههای معینی از جامعه را دارا بودند. اگر دانشگاه از روشنفکران تاثیر می پذیرفت، بازار با مرجعیت مذهبی همسو می شد و طبقات اداری و نظامی و مدیران جامعه یا بوروکرات ها و صاحبان صنایع و گروههای کثیری از عامه مردم از شاه پیروی داشتند.

امروز وضع اتوریته شاهی به رضا پهلوی و مادرش ختم می شود. وضع مرجعیت به روحانیون درباری گره خورده است. و وضع روشنفکران در آشفتگی اپوزیسیونی یا هنر و ادب منتقد و معترض خلاصه شده است. هیچ یک از این سه شاخه اتوریته دیگر توانی برای بسیج ندارند چون نمایندگی درستی از تغییرات ساختارها و ارزشهای اجتماعی نمی کنند. در یک کلام از تکاپوی جامعه عقب مانده اند یا مدلی مورد وفاق برای تحلیل آن ندارند.

یک جنبه دیگر از وضع بی رهبری بر می گردد به تغییرات قهری ناشی از انقلاب. مصادره ثروت ها و کارخانه ها و تبعید یا زندان کردن صاحبان سرمایه و کارآفرینان و مراکز غیردولتی فرهنگ بخش های مهمی از نخبگان را پراکنده ساخته است. یک نمونه شاخص آن سرنوشت «انتشارات امیرکبیر» است. نمونه دیگرش «کفش ملی» است. نمونه های متعدد دیگر هم پرشمارند که به دست روحانیون یا اذناب آنها افتاد. وقتی صاحبان قدرت اقتصادی و صنعتی و فرهنگی به جبر از صحنه رانده شدند، ناچار شبکه های اجتماعی که گرداگرد آنها شکل گرفته بود پراکنده شد. در مقابل، رژیم ولایی کوشید طبقه خاص و حامی و وابسته به خود را بسازد. اما جز نوکیسگی و توده گرایی از آن حاصل نشد. ویژگی اصلی نوکیسگی بی ریشه بودن در ساختار اجتماعی است. این موضوع را اگر در کنار مانیفست انقلاب ولایتی برای سرکوب طبقات اشراف و متوسط جامعه بگذاریم درخواهیم یافت که این طبقه جدید اصولا در ارزشها و سبک زندگی اش و باورها و روش و منش اجتماعی و فرهنگی اش نمی توانسته از تغییرات حادث شده نمایندگی کند؛ چون اساسا دست پرورده نظام ولایتی بوده است و نه برآمده از جریان های اجتماعی درون جامعه. به صورت گلخانه ای رشد کرده است. بنابرین، حتی با تظاهر به ارزشهای طبقه متوسط و اشراف قدیم باز هم از آنها بیگانه مانده است. چیزی که برای نمونه در جریان های مسلط سینمای عامه پسند امروز ایران دیده می شود.

ناهمگنی و بی ریشگی

چنین وضعیتی نوعی ناهنجاری ایجاد کرده است که سطوح مختلف مدرنیته، سنتگرایی، محافظه گرایی، ثروت سالاری، اشراف منشی به سبک اعراب کشورهای همسایه، معماری زمخت و گل درشت، لباس های شیک یقه بسته بدون کراوات، ماشین سالاری و کالاپرستی و مال-سازی و خلاصه دوبی و مکه و قم و بیروت و مسکو و واشنگتن و اخیرا پکن را در دیگ درهمجوشی ریخته و به چیزی تبدیل کرده که دیگر در آن نمی توان از وحدتی زیباشناختی یا فرهنگی سراغ گرفت. این آشفتگی شاید دنباله وضعیتی نسبتا مشابه در عصر پهلوی باشد (که در دهه 50 با رشد زیباشناسی ملی داشت مهار می شد) اما حجم آن به موازات گسترش شهرها و فقدان مدل بومی مسلط، دهها برابر بیشتر شده است. تضاد دولت و ملت هم بر مشکلات افزوده است. ملت راهی را می رود که دولت نمی رود و بالعکس.

در واقع، یک محور اصلی مشکل ساز همین دولت است. با جدا شدن ساختار سیاسی از نظام سلطنتی، دولت دچار فقر سنت شد. در سلطنت آیین ها و روشهای قدیمی رعایت می شد که با فرهنگ عمومی سازگاری داشت. اما با نفی سلطنت، دولت ناچار بود از صفر شروع کند و سنت بسازد. اما بر کدام تاریخ باید تکیه می کرد؟ ایران هرگز جمهوری نبوده است و روحانیون هم هرگز ادعای سلطنت و قدرت سیاسی نداشته اند. بنابرین، در غیاب الگوهای نزدیک و در گرته برداری از ایدئولوژی باستانگرای شاهی، نوعی الگوبرداری از روش صدر اسلام آغاز شد که نتوانست جایی برای خود باز کند. همه مشابه سازی های این چهل ساله هم بی نتیجه بوده و مانده است. اما حاصل آن دامن زدن به بی ریشگی دولت و ناتوانی آن در تکیه به سنت های شاهی در ایران بوده است و فقر تخیل طبقه حاکم هم کمک کرده تا همه چیز رنگ آشفتگی بپذیرد. آن حبل متین سنت قطع شده و دولتی که میراث بر سلطنت و تاریخ آن شده یکباره همه آن را به دور افکنده است و خود و رعایا و شهروندان خود را از آن بی نصیب ساخته است.

فقدان اتوریته، فقدان مشروعیت

در این موقعیت، طبعا مرکزیت های وحدت بخش و هماهنگ ساز از بین می روند یا بسیار ضعیف می شوند چون بیشتر نیروها در میانه نبرد فرهنگ رسمی و فرهنگ مردمی هدر می رود. جامعه ایران از سالها پیش دچار بی مرکزی شده است. و چنانکه اشاره شد یک معنای روشن بی مرکزی فقدان اتوریته است. (تحولات عمومی جامعه ایران در این مقاله گزارش شده است از جمله اینکه ایرانیان امروزه کمتر جمعی و جامعه گرا هستند و بیشتر فردیت محور و خود-بنیان شده اند.)

وقتی اتوریته نباشد، پیروی و وفاداری و «مشارکت در ایده واحد» شکل نمی گیرد. فقدان اتوریته همان فقدان مشروعیت است. با این حساب فقدان مشروعیت نه فقط موضوعی حاکمیتی و ولایتی است که موضوعی مربوط به اپوزیسیون و مبارزه با حاکمیت و ولایت هم هست. مشروعیت اپوزیسیون از کجا می آید؟ و چگونه تبدیل به سازمانی برای فکر و عمل و دستیابی به هدف می شود؟ مشروعیت اپوزیسیون صرفا از عدم مشروعیت ولایت حاصل نمی شود.

از یک منظر دیگر، مشروعیت اپوزیسیون به طور کلی، یا در سازمانها و جناح های آن، مدام با چالش از سوی دیگر اعضای اپوزیسیون و مردم ناوابسته به آن روبرو ست. همانقدر که مردم در داخل کشور با ولایت سر ستیز دارند با اپوزیسیون هم سر سازش ندارند. کافی است نگاهی به برآمدن گروههای جدید اپوزیسیون در یک دو ساله اخیر و برخورد عمومی با آنها بیندازیم. از شورای گذار و فرشگرد تا شخص رضا پهلوی که بیشتر یک رهبر رسانه ای است تا رهبری دارای پیروان و شبکه حمایتی در داخل کشور. در دوره اول انقلاب همین وضعیت به دلایل دیگر در مورد رهبران آن روز دیده می شود؛ از بختیار و بنی صدر تا رجوی و مجاهدین خلق.

میراث نحس ناب گرایی

یکی از دلایل ستیز درونی اپوزیسیون نیروهای اولترا رادیکال راست یا چپ اند که کار اصلی شان بی اعتبارسازی دیگر اعضای اپوزیسیون است. زمانی بود که نوع خاصی از چپ نابگرا هر کسی را که اندک ارتباطی با ایران داشت متهم به همکاری با رژیم می کرد. برای آنها ایران همان رژیم بود و رژیم همان ایران. نمونه شاخص آن اعتراض به پروانه فروهر است وقتی به آمریکا سفر کرده بود یا محمد مختاری وقتی به اروپا آمده بود. نابگرایان چپ آنها را عامل رژیم می خواندند چرا که از دید آنها کسی نمی توانست منتقد نظام باشد و سفر خارجی برود و دوباره سالم به وطن بازگردد. پس حتما کاسه ای زیر نیم کاسه هست. من این رفتار را بنا به تجربه خیلی خوب می شناسم چون در دوره مدیریت رادیو زمانه بارها با آن برخورد داشته ام و عاقبت کار هم همین گروهها دست به یکی کردند تا این رسانه را از کار بیندازند.

امروز این میراث نحس به بسیاری از مخالفان نظام ولایی در شبکه های مجازی رسیده است و آسان و ارزان از هر پست و پیامی که خوششان نیاید نویسنده را به نزدیکی و وابستگی به نظام متهم می دارند و بازار برچسب زدن بسیار رایج است. بعید نیست که پشت این رفتارها سربازان جنگ نرم مجاهد خلق و فرشگرد و افسران جنگ نرم ولایی قرار داشته باشند. زیرا این روش و منش یا خلق و خیم سازمانی آنها یا ماموریت ایشان است؛ هر کس با ما نیست باید منکوب شود یا بی اعتبار. موجی از طرفداران فرشگرد برای نمونه آشکارا گفته اند و می گویند که نسل انقلاب باید ساکت شود چرا که دیگر نوبت ما ست! اما بسیاری دیگر هم بدون ارتباط سازمانی با این گروهها از همین شیوه برای ابراز مخالفت استفاده می کنند که دلایل خاص فرهنگی خود را دارد – از جمله ناتوانی در شنیدن رای مخالف یا درونی کردن ایدئولوژی استصواب.

نابگرایی تهاجمی چه از نوع اسلامگرای خود چه از نوع چپگرا و یا سلطنت طلب اش فضا را برای هر کار مدنی جمعی مسموم می کند. زیرا اصولا با جمع مختار و آزاد و صاحب رای و عقیده سر سازگاری ندارد. جمع یا با این جماعت است یا اصلا نباشد بهتر! این نوع رفتار که نشانه های فاشیسم سیاسی در آن آشکار است، بعید نیست که با حمایت گروههای امنیتی این یا آن کشور همراه باشد و ترویج شود چون به سود ایشان است که حرکتی مدنی و منظم و منضبط در جهت مخالف نظرات آنها شکل نگیرد. از دید ولائیون هم هر قدر فضای مخالفت با ولایت آشوبزده تر و متفرق تر باشد گواراتر!

اپوزیسیون علیه اپوزیسیون

در نیم قرن پیش هنوز شاه و مرجعیت مذهبی و روشنفکران توان ارتباط و بسیج گروههای معینی از جامعه را دارا بودند. اگر دانشگاه از روشنفکران تاثیر می پذیرفت، بازار با مرجعیت مذهبی همسو می شد و طبقات اداری و نظامی و مدیران جامعه یا بوروکرات ها و صاحبان صنایع و گروههای کثیری از عامه مردم از شاه پیروی داشتند. امروز وضع اتوریته شاهی به رضا پهلوی و مادرش ختم می شود. وضع مرجعیت به روحانیون درباری گره خورده است. و وضع روشنفکران در آشفتگی اپوزیسیونی یا هنر و ادب منتقد و معترض خلاصه شده است. هیچ یک از این سه شاخه اتوریته دیگر توانی برای بسیج ندارند چون نمایندگی درستی از تغییرات ساختارها و ارزشهای اجتماعی نمی کنند. در یک کلام از تکاپوی جامعه عقب مانده اند یا مدلی مورد وفاق برای تحلیل آن ندارند.

به این ترتیب، یک خطر واقعی برای حرکت های مدنی دو گروه نابگرا و تندرو در دو سر طیف سیاسی است. انواعی از این گروهها اکنون دست اندر کار مباحث عمومی اند یا در کار سازماندهی مشغول اند. این گروهها و رهبران آنها صحنه و میدان اپوزیسیون را چنان پر خار و خاک می سازند که در موارد بسیاری قدرت عمل مثبت و موثر از گروههای سالم و وطن خواه اپوزیسیون سلب می شود. آنها عامل تفرقه و سرکوب و برچسب زدن و حملات گروهی به پست ها و صفحه های افرادی هستند که از نظر آنها نامطلوب تلقی می شوند.

این رفتار نه تنها اپوزیسیون را ضعیف می کند بلکه نمونه ناشایسته ای از رفتار اپوزیسیونی است که از قضا بیشتر گریبان خود اپوزیسیون را می گیرد. در واقع، باید این گروهها را «اپوزیسیونِ اپوزیسیون» نامید! آنها با توسل به هوچیگری و موج سازی و اوباشیگری و ناسزاگویی و زورگویی فضایی تیره و تار درست می کنند و از این بابت نه تنها موجب کندی حرکت اپوزیسیون می شوند بلکه خدمت بزرگی به جمهوری اسلامی می کنند.

وقتی همه دشمن اند، اصلاح طلبی هم که دنبال محدود ساختن رهبر و قدرت مطلقه او ست فرقی با رهبر مملکت ندارد. هر کس مخالف من است دشمن است. نه فقط دشمن من که دشمن ایران! امروز باید رساله بنویسیم در دشمن شناسی و بلکه شیوه های دشمن سازی. بدون شناخت دشمن/دشمن سازان آنقدر دوغ و دوشاب قاطی می شود که دوست هم تشخیص داده نمی شود.

قطبیدگی

این فضای قطبی شده صرفا به اپوزیسیون محدود نیست. در جامعه غیرکنشگر ایران هم قطبیدگی بروشنی دیده می شود. در تشییع سردار سلیمانی جمعیت عظیمی شرکت کردند و جمعیت بزرگی نیز در نماز جمعه هفته بعد از آن به امامت خامنه ای حضور داشتند. اما اعتراضات آبان ماه در ایران هم آنچنان وسیع بوده که گفته می شود صدها نفر کشته شده اند و چند هزار نفر در بازداشت به سر می برند.

قطبی سازی امروز حتی به یک دستور کار رسانه ای تبدیل شده است. نه تنها تلویزیون هایی مثل من-و-تو به قطبی شدن جامعه کمک می کنند که در داخل کشور هم تلویزیون سراسری رفتاری ملی ندارد و متعلق به یک قطب جامعه است و بشدت در کار قطبی سازی و یکجانبه گرایی و وفاق سوزی فعال است.

به قول عباس عبدی در یادداشتی برای روزنامه ایران: «جامعه ایران در حال قطبی شدن بیش از اندازه‌ای است که تحمل‌پذیر باشد. جامعه‌ای که دوقطبی باشد پایداری ندارد. اولین اقدام برای پایداری هر جامعه‌ای باید کاهش قطبیت آن باشد. برای این کار باید یکدیگر و سلیقه‌های گوناگون همه مردم را به رسمیت شناخت. یا آنکه یک قطب چنان ضعیف می‌شود که دیگر به حساب نخواهد آمد و جامعه از وضعیت دوقطبی خارج می‌شود. در جامعه دوقطبی به‌جای همکاری و رقابت، ستیز و دشمنی حاکم می‌شود.گفت‌وگو از میان می‌رود. مجادله جایگزین آن می‌شود. تعلقات غیر مدنی مثل تعلقات خانوادگی، قومی، قبیله‌ای و زبانی و غیره جایگزین آن می‌شود. خشونت و نفرت در همه اجزای جامعه پراکنده و اعتماد عمومی به یکدیگر به حداقل خواهد رسید.»

«تشییع اعتماد عمومی»

مساله اعتماد مساله ای انسانی و همه جایی و تاریخی است. یک تم اصلی در قصه ها و رمان ها و فیلم ها ست. در روابط بین الملل هم جای مهمی دارد. شرکای بین المللی همیشه با مشکل اعتماد روبرو هستند. شرکای اقتصادی هم کمتر از آنان با مشکل اعتماد روبرو نیستند. مردم هر کشور به مردم دیگر کشورها از همسایگان تا کشورهای دورتر اعتماد معینی دارند یا ندارند. مردم خود یک کشور هم سطح معینی از اعتماد و بی اعتمادی را میان خود تجربه می کنند. حس امنیت معمولا همدوش اعتماد است. در جامعه قدیم که زندگی بیشتر در روستاها می گذشت در خانه کمتر کسی بسته بود. مهمان عزیز بود. غریبه رانده نمی شد. منش و سنت اجتماعی به گونه ای تنظیم شده بود که فوری اعتماد برقرار کند و فرد ولو غریبه را در شبکه ای از اعتماد قرار دهد تا نتواند از آن تخطی کند. امروز شهرها محل اعتماد کمتری هستند. و درجه اعتماد از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر متفاوت است. جایی ایمان مردم امنیت و اعتماد می آفریند و مثلا شما می دانید که اگر بچه کوچک تان گم شد مردم او را می یابند و به شما بر می گردانند. جایی دیگر منش اجتماعی و عرف و اخلاق مدنی به دیگران اجازه نمی دهد از اعتماد شما سوءاستفاده کنند. جایی هم صرفا قانون مانع می شود که افراد خلاف اصول متعارفی که قانون تعریف کرده رفتار کنند و همین موجب اعتماد متقابل در چارچوب قانون می شود. اما موضوع بی اعتمادی همیشه مطرح است. چه برای سربازی سعودی که در آمریکا دوره می بیند اما به روی همقطاران آمریکایی خود آتش می گشاید. چه برای کارمندی ظاهرا معتمد که در دفتر نخست وزیری انقلاب کار می کند اما هدفش بمبگذاری و ترور رئیس جمهور و نخست وزیر است.

البته مساله اعتماد همیشه به این صورت استثنایی ظاهر یا غایب نمی شود. سطحی از اعتماد عمومی نیاز است تا شما بتوانید به سلامت راننده تاکسی و غذای رستوران و درستی دستور پزشک و درستکاری فروشنده بازار تکیه کنید. این نیاز پایه برای رابطه اجتماعی است. به همین ترتیب، رابطه میان نماینده شما در مجلس و شمای رای دهنده بر مبنای اعتماد باید باشد و گرنه رای و نمایندگی بی معنا می شود. و به طور کلی، رابطه میان دولت و ملت باید بر مبنای اعتماد باشد که همان سرمایه اجتماعی در جریان است و گرنه هر مدیری دزد از آب در می آید و هر مسئولی صرفا به نزدیکان و خویشان خود توجه می کند و هر قانونی برای حفظ منافع گروههای معینی در حکومت تصویب می شود. نفع عمومی و منافع ملی از صحنه غایب می شود. و طبعا بی اعتمادی نتیجه قهری آن خواهد بود و حاکم خواهد شد.

حال اگر از منظر اعتماد و بی اعتمادی نگاه کنیم می بینیم که بی اعتمادی عمیقی که امروز میان دولت و ملت در ایران وجود دارد نه تنها رابطه مردم و مسئولان را مخدوش کرده است بلکه رابطه مردم با اپوزیسیون را هم مخدوش کرده است. یکی از دلایل توقف جنبش سیاسی در ایران همین است که مردم نگران اند که اگر این گروه رفتند گروه جانشین ممکن است بهتر از این ها نباشد. مردم به دنبال کیمیای اعتماد می گردند و نمی یابند.

«نمی یابند» شاید تعبیر دقیق موضوع نباشد. بهتر آن است که بگوییم «نمی توانند پیدا کنند». یعنی مشکل بی اعتمادی به نوعی بیماری فکری و روانی تبدیل شده است و سوءظن را بر روابط حاکم ساخته است. سوءظن های تاریخی ایران هم مشکل را پیچیده تر کرده است. ایرانی ها عمیقا به انگلیس بی اعتمادند. حال به آمریکایی هم اعتمادشان را از دست داده اند. به روسیه که اصلا اعتماد نداشته اند مگر گروههای چپ روسی که شاید آنها هم از نظر کلی اعتماد نداشته باشند اما از نظر سیاسی راه دیگری جز تکیه به روسیه در مقابل امپریالیسم نمی شناسند.

«قاصد تجربه های همه تلخ»

مشروعیت اپوزیسیون به طور کلی، یا در سازمانها و جناح های آن، مدام با چالش از سوی دیگر اعضای اپوزیسیون و مردم ناوابسته به آن روبرو ست. همانقدر که مردم در داخل کشور با ولایت سر ستیز دارند با اپوزیسیون هم سر سازش ندارند. کافی است نگاهی به برآمدن گروههای جدید اپوزیسیون در یک دو ساله اخیر و برخورد عمومی با آنها بیندازیم. از شورای گذار و فرشگرد تا شخص رضا پهلوی که بیشتر یک رهبر رسانه ای است تا رهبری دارای پیروان و شبکه حمایتی در داخل کشور. در دوره اول انقلاب همین وضعیت به دلایل دیگر در مورد رهبران آن روز دیده می شود؛ از بختیار و بنی صدر تا رجوی و مجاهدین خلق.

سوءظن بیماری است. بیماری بزرگی هم هست. یعنی فراگیر است و آسان به اعتماد و حسن ظن تبدیل نمی شود. و با تجربه های تلخ روزمره عمیق تر هم می شود. در طول چهل ساله اخیر ایرانی ها به هر کسی اعتماد کردند نتوانست در حد اعتماد آنها ظاهر شود که خود باز یک مساله مرکب و غامض است. اما این تجربه های کلان و عمومی به بدبینی و سوءظن مردم افزوده است. آسان نمی شود دل مردم ایران را به دست آورد. بنابرین آسان نمی شود بین آنها اتفاق و همبستگی ایجاد کرد. عواملی هم دست در کارند که اصولا اجازه ندهند اعتماد و همبستگی و وفاق شکل بگیرد. یعنی هر جا که ممکن است گروهی و فردی وجیه المله ظهور پیدا کند مشغول لجن پراکنی و بدگویی و شایعه سازی می شوند. زیرا آن فرد یا گروه وابسته به آنها نیست و آنها نمی خواهند کسی جز گروه و رهبران خاص مورد نظر آنها بین مردم وجاهت پیدا کند.

با این حساب سرانگشتی آسان می شود فهمید چرا حملات شخصی در شبکه های مجازی، در روزنامه های دست راستی، در گروههای متعصب مذهبی و سکولار، و ما بین گروههای سیاسی رقیب تا آن حد شایع است که فضا را معمولا مسموم و سنگین می بینیم.

از نظر تاریخ نزدیک که ما یا نزدیکان ما آن را تجربه کرده باشیم هم سابقه خوبی نمی بینیم. تجربه اعتماد به آیت الله خمینی بزرگترین اعتماد عمومی در نسل ما، همراهان انقلاب، بود و قرار بود میوه شیرین رفاه و آبادی و آزادی و وراثت مستضعفان و اهل ایمان به ارمغان آورد. اما تلخی ناشی از این اعتماد مطلق، به طور مطلق اعتماد را از ایرانیان سلب کرده است. هر شهروند عادی ایرانی در ضمیر خود بسادگی می تواند محاسبه کند که اگر نتیجه اعتماد به یک شخص مومن و متقی و مجاهد و مرجع تقلید به چنان افتضاحی انجامید که حرث و نسل را نابود کرد، نتیجه اعتماد به آدمی معمولی که در معرض انواع فساد مالی و سوءاستفاده از قدرت و خودشیفتگی است و تعهد مرجعیت هم ندارد چه خواهد بود.

بنابرین امروز بازسازی اعتماد پیش نیاز هر فعالیت سیاسی و اصلا خود یک فعالیت سیاسی سازنده و آبادگر جان و روح ما ست. زیرا بدون اعتماد قدم از قدم نمی توان برداشت و اگر هم بتوان قدمی رفت به هدفی که مطلوب همه ما ست نمی رسد. چنان هدفی که بخواهد ساختار سیاسی و مدیریتی نظام موجود را به نفع مردم تغییر دهد به سطحی از اعتماد نیازمند است که امروز دیده نمی شود. فریاد و فغان و اعتراض و بیانیه و گردهمایی هم درمان بی اعتمادی عمومی نیست.

بی اعتمادی نسل زیر چهل سال

یک سطح دیگر از مساله هم وضعیت شبکه محور انسان امروز  است که رسما خود را در معرض اخبار جعلی (فیک نیوز) در شبکه های اجتماعی و تلویزیونی و خبرگزاری ها و اظهارات مدیران روابط عمومی سیاسیون و تولیدات ارتش های سایبری و عملیات روانی می بیند. چنین فردی حق دارد با گارد بسته وارد میدان خبر و نظر شود. حق دارد نگران باشد که فریب بخورد. در آمریکا که یکی از شبکه محورترین جوامع امروز است سطح اعتماد عمومی چندان رو به تنزل است که در واقع بیشتر آمریکایی ها دیگر به دولت فدرال اعتمادی ندارند (نیویورک تایمز، 2019). اما موضوع صرفا محدود به آمریکا نیست و موضوعی عالمگیر است (نگاه کنید به مقاله آتلانتیک از سال 2018).

وقتی اعتماد نازل است حل مشکلات هم دشوارتر می شود. مقاله نیویورک تایمز همین بحث را عنوان می کند. وقتی مشکلات را نتوان حل کرد طبعا بر هم انباشت می شوند و مشکلات بزرگتری خلق می شود. البته گاهی اعتماد بیش از حد هم می تواند دولت را به فریب مردم بکشاند. در سالهای جنگ ویتنام بیشتر آمریکایی ها تصور می کردند دولت شان به آنها دروغ نمی گوید. اما می گفت! و این را وقتی فهمیدند که دیگر دیر شده بود. آن زمان دوران طلایی اعتماد به دولت بوده است. مطالعات نشان می دهد که سطح اعتماد از دهه 60 میلادی تا دهه اول قرن 21 یعنی در طول پنجاه سال از حدود 80 درصد به نزدیک 20 درصد رسیده است (گزارش پیو، 2019)

امروز وضع بی اعتمادی برای نسل زیر چهل ساله ایران در یک جمله خلاصه می شود: «اصلا چرا انقلاب کردید؟» این نسل از آنجا که به انقلاب بدگمان است طبعا سراغ انقلاب دیگری نمی رود. سراغ رهبر دیگری هم نمی رود. و در فقدان اتوریته ها می خواهد جنبشی بی رهبر را پیش ببرد. آن را در همین پراکندگی خوش می دارد. برنامه ای هم ندارد جز فشار به حاکمان که تغییر کنند و تکان بخورند. اما چیزی بیش از این نمی طلبد. بنابرین رهبران اپوزیسیون یا منتقدان داخلی را هم بازیگران صحنه تئاتر سیاست می بیند. نه چیزی که باید تحقق عینی پیدا کند.

از انقلابیگری به محافظه کاری

نابگرایی تهاجمی چه از نوع اسلامگرای خود چه از نوع چپگرا و یا سلطنت طلب اش فضا را برای هر کار مدنی جمعی مسموم می کند. زیرا اصولا با جمع مختار و آزاد و صاحب رای و عقیده سر سازگاری ندارد. این نوع رفتار که نشانه های فاشیسم سیاسی در آن آشکار است، بعید نیست که با حمایت گروههای امنیتی این یا آن کشور همراه باشد و ترویج شود چون به سود ایشان است که حرکتی مدنی و منظم و منضبط در جهت مخالف نظرات آنها شکل نگیرد. از دید ولائیون هم هر قدر فضای مخالفت با ولایت آشوبزده تر و متفرق تر باشد گواراتر! باید این گروهها را «اپوزیسیونِ اپوزیسیون» نامید! آنها با توسل به هوچیگری و موج سازی و اوباشیگری و ناسزاگویی و زورگویی فضایی تیره و تار درست می کنند و از این بابت نه تنها موجب کندی حرکت اپوزیسیون می شوند بلکه خدمت بزرگی به جمهوری اسلامی می کنند.

در این آشوب فراگیر، مفاهیمی مثل انقلاب و اصلاح و محافظه کاری در هم آمیخته اند. اما روحیه اصلی انقلاب نیست گرچه حرفش زیاد شنیده می شود. پس تغییر از چه راهی ممکن است؟

بخش عمده ای از بازیگران صحنه سیاسی اپوزیسیون همچنان از نسل انقلابیون می آیند. برخی محافظه کارتر شده اند برخی هنوز چپ و ضدآمریکایی اند و برخی به نظر می آید روحیات ایام انقلاب را حفظ کرده اند. اما هر چه هست بنای اپوزیسیون بر نوعی انقلابیگری بنا شده است. حتی دست راستی های برانداز هم به نوعی انقلاب تمایل دارند. نوعی «راست التقاطی» اند شبیه خود ولایتی های حاکم در وطن که از چپ هم می آموزد تا اهدافش را پیش ببرد.

از میان همه این گرایش ها از راست تا چپ جایگاه محافظه کاری اصیل ایرانی که چه بسا آینده سیاست در ایران باشد هنوز آنچنان شناخته نیست. گرچه شخصیت های بزرگی مثل مهندس بازرگان از همین مکتب برآمده و از چهره های شاخص سالهای بعد از انقلاب است، اما صدای سازگاری طلبی و ضد-انقلاب محافظه کارانه او در میان هیاهوی چپگرایی اسلامی و اپوزیسیون سکولار چپ ناشنیده و چه بسا متهم مانده است.

در یک ارزیابی کلی می توان دید که گرایشهای اپوزیسیونی بعد از جنبش سبز هم کمتر نشان از همگرایی دارند و بیشتر به سمت تندروی و براندازی و انقلاب مجدد گرایش نشان می دهند. طبعا این موضوع مانع از گردهمایی کنشگران بر یک محور واحدِ توافقی می شود. چرا که میان شعار و نیاز سیاسی فاصله افتاده است. یعنی گرچه شعارها انقلابی به گوش می رسد اما روش واقعی محافظه کاری سیاسی است؛ حفظ وضع موجود است و احتیاط در تغییر رژیم. جایی که خود جنبش سبز هم متوقف شد و این را جداگانه در همان سالها تذکر داده ام. میرحسین موسوی انقلابی اصیلی بود اما می خواست به قانون اساسی برگردد. قصد براندازی و فروپاشی نداشت. از آینده مطمئن نبود. تغییر رژیم را راه چاره نمی دید. ابهام در شعار و عدم تطابق آن با نیاز و واقعیت های صحنه سیاسی باعث سردرگمی و هدر رفتن نیروها ست.

با اینهمه باید  تمایز نهاد میان محافظه کاری غالب امروز و آنچه بازرگان بهترین مظهر آن بود با محافظه کاری ولایی که خود آن را اصولگرایی می نامند. فرق اساسی این دو در عرصه تولید فکری و توجه به منافع ملی است. هر چه پس از انقلاب در عرصه فکر و ابداع خلق شده ناشی از کار روشنفکران ملی یا روشنفکران مذهبی است که عموما در مکتب بازرگان قابل جمع اند یا حاصل کار آکادمیسین های بدون ایدئولوژی که گرایش اصلاحی -و محافظه کار به وسیعترین مفهوم آن- دارند. اصولگرا و اسلامگرای ولایی کمترین خلاقیتی نداشته و هنرش در تقلید و شبیه سازی و موازی سازی بوده است. یک مکتب التقاطی به تمام معنا!

اما در سوی ابداع و خلاقیت هم مشکل اساسی این بوده که پیگیری اجتماعی در دنبال آن به وجود نیامده است و حتی در دوران طلایی اصلاحات هم که تمام امکاناتی که عملا قابل جمع بوده، فراهم بود اصلاح طلبان از پس مکتب ولایت برنیامدند و چون نمی خواستند اوضاع را به هر قیمتی به هم بریزند ولایت با قدرت به پراکنده سازی منتقدان و روشنفکران و صاحبان ایده در اصلاح امور پرداخت و رهبر اصلاحات را، هم در دوره ریاست جمهوری اش و هم پس از آن، به حاشیه راند. به عبارت دیگر، در رویارویی با قدرت ولایت، محاسبه اصلاح طلبان و محافظه کاری ایشان هم مطرح بود؛ آنها برای پرهیز از فروپاشی نظام و در جهت منافع کلان ملی کنش سیاسی خود را آهسته و نهایتا متوقف کردند و به سمت ولایت چرخیدند یا انزوا اختیار کردند.

مجید توکلی در توئیتی این اواخر نوشته بود: «خوشبینی آدم را به سوی تغییرآفرینی می‌برد و بدبینی به محافظه‌کاری می‌کشاند.» اگر از صورت بندی او استفاده کنیم باید بگوییم محافظه کاری سیاسی در داخل و خارج نظام ناشی از بدبینی به آینده بعد از نظام است. طرح مساله سوریه شدن یکی از صورتهای این بدبینی است. آینده مبهم است. و برای آینده مبهم کسی دست به تغییر نمی زند، توافق نمی کند، رهبر بر نمی گزیند و وارد میدان نمی شود. این است که امروز صحنه رسانه ای خارج از کشور هم به جای پیام رهبران و پیشگامان و اصحاب عمل سیاسی پر شده از تحلیلگران دست دوم و سوم که حرفی بیشتر از شنونده خود ندارند و نقشی در تحولات سیاسی بازی نمی کنند.

آینده آلترناتیو

در چنین شب و روزهای هول انگیز و در این «صعب روزی بوالعجب کاری پریشان حالتی» چه باید کرد؟

معمولا دوستان ما می گویند باید به حقوق بشر اتکا کنیم یا مثلا در رفع تبعیض بکوشیم. اما این راه حل نیست! حقوق بشر درباره بسیاری چیزها ساکت است. شاید از این بابت که آن چیزها مباحثی حقوقی نیست اما برای رسیدن به جامعه بی تبعیض ضرور است. باید از تقلید و تکرار حرف و سخن دیگران بیرون آییم و به صحنه عمل و جامعه خود نگاه کنیم. تا ببینیم حقوق ما و تکالیف ما چیست و مسائل اجتماعی و روانی و گفتمانی ما کدام و چگونه و از کدام راه می توانیم به آینده ای برسیم که در آن تا چه میزان حقوق رعایت شود که به حداقلی از سعادت رسیده باشیم. و بدانیم و بشناسیم که راه کجا هموار است و کجا ناهموار و اولویت ما کدام است و از چه مسیری برویم هزینه اش کمتر و نتایج اش مطلوب تر.

چه باید کرد؟ ما نیم قرن است که در کار «ستیز با خویشتن و جهان» ایم. آن کتاب یوسفعلی میرشکاک که همین عنوان را داشت روح دوران ما را در خود فشرده کرده بود. امروز باید کتاب ها بنویسیم و رساله ها که چرا باید با خویشتن و جهان از در سازش در آییم و به دوران ستیز پایان دهیم. یکی از آن سازش های بنیادین در میان خودمان همین است که مصطفی تاجزاده به آن اشاره دارد: «هم شرکت‌کنندگان در اعتراضات آبان‌ماه مردم بودند و هم حاضران در مراسم تشییع سردار سلیمانی. افرادی که در هیچکدام نبودند، نیز مردم‌اند. فروکاستن مردم به همفکران و نامردم شمردن مخالفان، زیست مدنی و مسالمت‌آمیز را مختل و رعایت حقوق شهروندی را منتفی می‌کند.»

برای ما این پایه حقوق بشر ایرانی در روزگار کنونی است. اگر به ستیز با خویشتن پایان ندهیم بزودی از «ما» چیزی نخواهد ماند که بتواند به ایران و روزگار ایرانیان سر و صورتی شایسته انسان امروز بدهد. این به معنای آن نیست که نقد را متوقف کنیم. از اتفاق امروز ضرورت نقد از همه زمان ها بیشتر است. نه فقط نقد ولایت که نقد تفکر ولایتی در میان مخالفان ولایت. نه فقط نقد دولت و حاکمیت و ولایت که نقد اپوزیسیون و ملت. اما نقدی برای راهگشایی نه برای برتری جویی ما بر دیگران. نقدی بر پایه رعایت دیگری و همزیستی با دیگر اعضای ملت.

مفهوم مساوق این رویکرد فاصله گرفتن از بازی پرهزینه حق و باطل است. حق و باطل را بر اساس منافع عمومی و خیر عمومی و به اتکای حمایت عمومی باید تعریف کرد. هیچ کدام از ما حق نیستیم و هیچ کسی از ما باطل نیست. این دوگانه ویرانگر را باید ترک کرد. و به جای آن به قانون اتکا داشت. حق و باطل مفاهیم مدنی نیستند. قانون است که حق و حقوق و تکلیف و باید و نباید را روشن می کند. اینکه کسی در عقاید شخصی و مذهبی و لامذهبی خود حق را چه می بیند و باطل را چه می داند مساله ما نیست. مساله ما باید و نبایدِ مدنی و قانونی است. باقی را باید به چرخه دوران واگذاشت و نزاعهای فکری در جامعه؛ نزاعهایی که تا قانونی را نقض نکرده باشد یا ضرورت نیابد به بحث عمومی وارد شود و برایش قانون وضع شود وارد زیست مدنی و مباحث حکمرانی نمی شود.

کار قانون و رهبری را هم نمی شود به سیاستمداران وانهاد. نباید منتظر ایشان ماند که قدمی بردارند و اصلاحی بکنند. این کار مردم و رسانه ها و گروههای مطالبه گر و ترویجی است. این سنت قدیمی در میان ما ست که رهبری عادل بخواهیم و بر تخت بنشانیم و دیگر غمی نداشته باشیم و سر کار و زمین خود برویم. این منش رعایا ست نه شهروندان. آخرین نمونه این رفتار به رهبری رساندن آیت الله خمینی بود. طبق آن الگوی قدیمی فکر می کردیم این بهترین انتخاب همه دوران ها ست. مردی مومن و عارف و فقیه و از نظر مالی پاکدست که زندگی ساده ای دارد و مظهری از بهترین تربیت شدگان دین و آیین ما ست. شکست بزرگی که از همین رهبر برگزیده خوردیم نشانه ای از ناکارآمدی این روش در دوران ما ست. اما باز هم به مردی دیگر از سلاله پیامبر رو کردیم در دوران اصلاحات. مردی مومن و مردمی و روحانی به صورت و سیرت و پاکدست و مظهری از بهترین تربیت شدگان خانواده های اصیل این سرزمین. اما محمد خاتمی هم شکست خورد و از چشم بسیاری چه بسا فرصت های بزرگی را از دست داد. امروز هنوز هم به دنبال رهبر معصوم و پاک و پهلوان هستیم. برای همین هنوز ممکن است میرحسین موسوی بتواند نقشی در آینده ما بازی کند. اما یک بار برای همیشه باید به این خلاصه بیاییم که رهبر چه خمینی باشد چه خاتمی یا موسوی باید با لشکری از مردم و رسانه و نمایندگان هوشیار که از رهبرستایی و خودفریبی دور باشند همراه شود. رهبر به تنهایی اگر خود پیامبر هم باشد کاری از پیش نمی تواند برد.

در عین حال این الگوی قدیمی گرچه به تنهایی ناکارآمد است اما از یک بابت هنوز و چه بسا همیشه زنده و ارجمند است. یعنی اگر رهبر معصوم به تنهایی کارآمد نباشد، یا تنها که ماند به فساد و زیاده روی و بستن دهان ها و تحمیل عقیده خود روی آورد، ارزش اخلاقی و شخصیتی رهبر همچنان معتبر است. اگر می خواهیم برای ایران رهبری شناسایی کنیم، ناچار باید به این نکته اساسی که در اعماق وجدان تاریخی ما خانه دارد توجه کنیم. ایرانیان به رهبرانی که یکسره معامله گر باشند اعتنایی ندارند. چنان کسانی دیپلمات و سیاستمدار ممکن است باشند، اما رهبر قلوب ایشان نمی شوند. رهبری که صرفا سیاسی باشد یا منتخب حزب یا زیرک یا دارای حمایت خارجی نمی تواند رهبر ایرانیان باشد. در شناسایی رهبر خود باید دنبال کسی باشیم که از درجه ای از اخلاق و منش والا و پهلوانی و صراحت لهجه و پایبندی به اصول در میدان سیاست و کاریزما برخوردار است. بازرگان یا طالقانی. شریعتی یا جزنی. مصدق یا موسوی. عبدالله نوری یا کرباسچی. سردار سپه یا سردار سلیمانی. خمینی یا سیستانی. ایران و ایرانی پهلوانان را می ستاید. رهبری که از پهلوانی و نوعی شاخصیت در شخصیت بی بهره باشد نفوذی در قلوب و اذهان ما نمی یابد. و خوبی پهلوان این است که نمی توان نوع فیک و ساختگی اش را ساخت ولو لشکری از رسانه پشتیبانش باشند. رهبر باید اصالت داشته باشد.

سیاست امید و رویای آینده

این فضای قطبی شده صرفا به اپوزیسیون محدود نیست. در جامعه غیرکنشگر ایران هم قطبیدگی بروشنی دیده می شود. در تشییع سردار سلیمانی جمعیت عظیمی شرکت کردند و جمعیت بزرگی نیز در نماز جمعه هفته بعد از آن به امامت خامنه ای حضور داشتند. اما اعتراضات آبان ماه در ایران هم آنچنان وسیع بوده که گفته می شود صدها نفر کشته شده اند و چند هزار نفر در بازداشت به سر می برند. قطبی سازی امروز حتی به یک دستور کار رسانه ای تبدیل شده است. نه تنها تلویزیون هایی مثل من-و-تو به قطبی شدن جامعه کمک می کنند که در داخل کشور هم تلویزیون سراسری رفتاری ملی ندارد و متعلق به یک قطب جامعه است و بشدت در کار قطبی سازی و یکجانبه گرایی و وفاق سوزی فعال است.

آصف بیات در گفتگوی اخیر خود (با سایت میدان) می گوید سرمایه‌داری آمریکا، مثل فیلم‌های علمی-تخیلی فکر می‌کند. یعنی به ناشدنی‌های می‌اندیشد. «مثلا در سیلیکون ولی به این فکر می‌کنند که مرگ را شکست دهند. می‌خواهند عمر آدم را به ۱۲۰ سال برسانند. می‌خواهند شهرهایی در دریا به وجود بیاورند تا کاملا از مقررات آزاد باشند. برایش میلیاردها دلار پول خرج می‌کنند و پروژه دارند. به عبارت دیگر آنها آرمانشهر دارند و در جهت تحقق‌اش برنامه‌ریزی و سرمایه‌گذاری می‌کنند.» ولی از دید او نیروهای مخالف سرمایه داری «تا جایی که من می‌دانم، چنین بینشی ندارند. یعنی راست به غیرممکن بیشتر می‌اندیشد و در راستای ممکن ساختنش با پول و دانش تلاش می‌کند تا چپ.» به نظر من، مهم نیست که راست باشیم یا چپ یا در کجای طیف سیاسی قرار بگیریم ولی این توصیه های او که در قالب سوال از خود مطرح می شود اهمیت دارد: «چرا ما نباید آگاهانه به داشتن یک شهر قابل زندگی بیاندیشیم؟ این ممکن است. کلی معماران پیشرو وجود دارند. چرا ما این کار را نمی‌کنیم؟ چه در سطح محله و چه بالاتر؟ چرا فکر می‌کنیم کارخانه دموکراتیک نمی‌توانیم داشته باشیم؟ نمونه‌اش را قبلا داشته‌ایم. یا مدرسه و غیره. این گونه است که می‌شود هژمونی ساخت.»

از دید آصف بیات، که یکی از اصیل ترین متفکران سیاسی و اجتماعی ما ست، این موضوع بخشی از آن نوع سیاستی است که او «سیاست امید» می نامد. واقعیت این است که بدون تخیل فعال آینده ای وجود ندارد و بدون ارائه تصوری انگیزه بخش از آینده امیدی نمی توان ایجاد کرد که به تغییر سیاسی بینجامد. از این منظر، بزرگترین مساله ما این است که چقدر خوب می توانیم آینده را به شیوه ای مطلوب و ممکن تخیل کنیم. این خیال و رویای آینده در همه سالهای دو قرن اخیر در ایران و جهان بسیج کننده بوده است. کسی تاریخ رویاهای آینده در نسل های گذشته را نوشته است؟ اگر ننوشته جای نوشتن دارد. جای مستندسازی دارد. نسبت آن رویا و واقعیتی که بعدا پیدا شده است عبرت های بسیار خواهد آموخت. یکی از آن عبرت ها این است که چرا جای نمایندگی خلق و آزادی بیان و عقیده در رویای ما غایب بوده است!

آیا در نظام سیاسی آینده، در آن جمهوری ایرانی مطلوب، موقعیت جناحهای مختلف سیاسی چگونه خواهد بود؟ آزادی صرفا به عقیده منحصر است یا آزادی نمایندگی هم وجود دارد؟ آیا جناح ها صرفا آزادند حرف بزنند و مثلا نشریه داشته باشند و اعتراض و گردهمایی راه بیندازند یا امکان مشارکت سیاسی موثر هم خواهند داشت؟ اصولگرا و اصلاح طلب و سکولار و مذهبی و چپ و راست و ملی و تجزیه طلب و فاشیست و پان ایرانیست و طرفدار شرق یا غرب وضع شان چگونه خواهد بود؟ خطوط قرمز آن جمهوری کجاها رسم می شود؟ چه کسی رسم می کند؟ چگونه نظارت و هدایت می کند که از بداخلاقی های چهل ساله عبور کنیم و به سوی همزیستی برویم؟

مرزهای همزیستی تا کجا ست؟ خاصه در دوره گذار به جمهوری مطلوب چه باید کرد که ایران از هم نپاشد؟ برخی کنشگران کُرد بعد از انتصاب جانشین سردار سلیمانی نوشتند اسماعیل قاآنی، فرمانده جدید نیروی قدس، از جمله عوامل کلیدی «اشغال» کردستان در سالهای بعد از انقلاب ۵۷ ایران است! جمهوریخواهان می خواهند در مقابل تجزیه طلبان چه کنند؟ چگونه می خواهند وحدت ملی را به وجود آورند و تضمین کنند؟ و چگونه می خواهند مانع جدایی طلبی آنها قبل از استقرار نظام جدید شوند؟

ذیل چه ارزشها و معیارها و تعاریف مشترکی می توان قطب های آشتی ناپذیر بازمانده از چهل سال ولایت را کنار هم جمع آورد؟ فارغ از تجزیه طلبان و وحدت طلبان با دیگر شکاف های به وجود آمده در جامعه ولایی چه خواهند کرد؟

ایران قدرتی در حال ظهور است. فارغ از اینکه در داخل کشور چه می گذرد، ایران در کشورهای مختلف منطقه حضور و نفوذ دارد. ترور سلیمانی بخوبی نشان می دهد که قدرتهای دیگری که در این کشورها حضور دارند بسادگی عقب نشینی نخواهند کرد تا ایران به قدرت منطقه ای تبدیل شود. سیاست خارجی جمهوریخواهان آینده چه خواهد بود؟ آیا روش ایران ولایی را که به نیابت از روسیه عمل می کند دنبال خواهند کرد یا مدل شاه را در ژاندارمی منطقه به نیابت از آمریکا ترجیح می دهند؟ یا راه سومی دارند؟

ابرقدرت ها برای ایران چه می خواهند؟ اصلا اجازه می دهند ما بر سر جمهوریخواهی مطلوب مان چانه بزنیم؟ یا ترجیح می دهند دست آموزهای خود را به قدرت برسانند مثل آنچه در افغانستان دیدیم؟ آیا ایران بعد از جمهوری ولایی مثل ایران بعد از انقلاب یا عراق بعد از صدام خواهد شد؟ بی برنامگی و آشفتگی و نفوذ خارجی حاکم می شود؟ اگر اینطور است اصلا چه ارزشی دارد که دنبال تغییر رژیم باشیم؟

میزان آزادی عمل ما چقدر است؟ آیا نخبگان می توانند نظام آینده را رقم بزنند؟ چگونه و با چه مهارتهایی؟ اگر چهل سال پیش می خواستیم جلوی انقلاب را بگیریم ممکن بود؟ مهندس بازرگان که می خواست انقلاب را ترمز کند و به جاده عقل و خرد سیاسی بیندازد چقدر موفق بود؟ امروز ما چقدر می توانیم بر روند حوادث موثر باشیم؟

آیا جهانی مستقل از ابرقدرتها ممکن است؟

بخش عمده ای از بازیگران صحنه سیاسی اپوزیسیون همچنان از نسل انقلابیون می آیند. برخی محافظه کارتر شده اند برخی هنوز چپ و ضدآمریکایی اند و برخی به نظر می آید روحیات ایام انقلاب را حفظ کرده اند. اما هر چه هست بنای اپوزیسیون بر نوعی انقلابیگری بنا شده است. حتی دست راستی های برانداز هم به نوعی انقلاب تمایل دارند. نوعی «راست التقاطی» اند شبیه خود ولایتی های حاکم در وطن که از چپ هم می آموزد تا اهدافش را پیش ببرد.

تجربه 40 ساله ایرانیان یک مساله اساسی را برای آنها با تردید روبرو کرده است: استقلال. نه فقط بی تدبیری و سوءمدیریت اهل ولایت بلکه مناسبات حاکم بر جهان به طور عام و در منطقه ما به طور خاص این سوال را ایجاد کرده است حتی اگر کسی جرات نکرده باشد به زبان آورد که: آیا می توان نظامی سیاسی طرح ریخت و در نظر آورد که فارغ از روسیه در همسایگی ما یا آمریکا و بریتانیا، که تمام همسایه های ما زیر نگین آنها و محل پایگاههای نظامی آنان است، عملی شود و سیاست ورزد و پایدار بماند؟

از یک منظر بدبینانه، انقلاب اسلامی طراحی قدرتهای مقابل با شوروی بود تا ایران پردردسری را که شاه اش علم استقلال برداشته بود و دیگر حرف شنوی نمی خواست داشته باشد و زبان به روی غربی مغرور باز کرده بود و دم از همسری با آنان می زد، سر جایش بنشانند و قدرتی جای قدرت به نسبت مسلط شاه بیاید که نه تجربه و نه سواد و نه حتی خواست یا توان آموختن داشته باشد. نظامی چنین همه سرمایه های اندوخته شاه را بر باد می داد، باعث می شد اموال کشور در آمریکا و اروپا بلوکه شود، و خطر نفوذ شوروی هم مهار می شد چون شوروی بیخدا در حکومت الله چه جایی می توانست داشته باشد؟

از این منظر، تاریخ چهل ساله اخیر به دو دوره تقسیم می شود. تا فروپاشی شوروی یک دوره است و بعد از آن دوره ای دیگر آغاز می شود. ایران در زیر ادعای استقلال به کشوری تبدیل می شود که بتدریج زیر سایه برادر بزرگ می خزد، نقش نیروی نیابتی روسیه را در منطقه بازی می کند، و به نام امپراتوری شیعی به کام جنگ های همیشگی قدرتهای درگیر در منطقه کار می‌کند. ایران قدرتی دست سوم است که کارت پیشبرنده نیات روسیه نوین است. به همین دلیل با تنها قدرتی که نمی تواند کنار آید آمریکا ست و شریک منطقه ای آن اسرائیل و در درجه ای پایین تر عربستان سعودی.

به درستی یا نادرستی این منظر الان کاری ندارم. اما چنین دریافتی می تواند هر نوع کنشگری سیاسی مستقل و استقلال طلبانه را ناممکن سازد. شما در مقام کنشگر سیاسی یا باید در میدان این حریف بازی کنی و آدم او باشی یا در میدان حریف مقابل اش و دنباله رو سیاست های آن. کنشگر استقلال طلب ممکن است با خود به این نتیجه برسد که واقعا همه جنب و جوش انقلابی سالهای 40 و 50 شمسی هم چیزی در همین ردیف بود؛ کنشگران چپ ما چه می خواستند جز طرد امپریالیسم آمریکا و آغوش باز کردن به روی سوسیالیسم روسی؟

در این زمین ناهموار سیاسی کنشگر استقلال طلب چقدر محل بازی دارد؟ و با آن گفتمان سیاسی کمرنگ شده ملی و میهن پرستانه (به نمونه شماره اخیر مجله آزادی اندیشه) چقدر جا در قلوب مردم خواهد داشت؟

اینکه افراد و گروههای اپوزیسیونی ما بتدریج یا به این سو و این قدرت یا به آن سو و آن یکی قدرت رقیب یا شریک کشیده می شوند چه معنایی جز این دارد که نیروهای مخالف ولایت می دانند محل زیادی برای بازی ندارند مگر در میدانی که قدرت ها نقش بازی می کنند و نقش ها را تعیین می کنند.

این موضوع توضیح دهنده این نکته هم هست که چرا نیروهای مخالف از هر نوع خلاقیت و ابتکار سیاسی و برنامه ریزی و تحلیل مستقل بی بهره اند. و چرا نمی توانند منابع مالی لازم برای فعالیت خود را از نیروهای وطنی تامین کنند. چرا ایرانیان نتوانسته اند یک رسانه فراگیر برون مرزی تاسیس کنند؟ آیا جز این است که در سیاست ورزی مستقل نبوده اند؟ من در مقاله دیگری در «میهن» به این نکته اشاره کرده ام که اگر رسانه های ایرانی و با منابع مالی وطنی وجود نداشته باشد، آینده ما را همین رسانه هایی خواهند ساخت که منابع مالی شان غیرایرانی است و طبعا دستور کار خود را دارند.

با این حساب، آینده ایران چه خواهد بود جز اینکه فرضا دیگر روسی و چینی نباشد و آمریکایی باشد؟ تمام نقشه امروز حرکتهای بازیگران در فوتبال سیاست ایران و منطقه هم نشان می دهد که نبرد آینده نبرد استقلال نیست. نبردی است که قرار است در آن دوباره ایران را آمریکا برنده شود و از دست رقبای روسی و چینی درآورد. آیا ما اپوزیسیون جمهوری اسلامی هستیم یا جاده صاف کن بازگشت آمریکا؟ چگونه می شود سیاستی ملی و مستقل داشت؟ با کدام امکانات و پشتوانه ها؟

همین دست سوالات است که محافظه کاری را بر کنشگران سیاسی در داخل کشور و در اپوزیسیون وطن پرست خارج از ایران حاکم کرده است. در یک کلام وضعیت ما انقلابی نیست! پس نیرو را باید جای دیگری خرج کنیم. راه دیگری بجوییم و برویم. راه انقلاب تا اطلاع ثانوی بسته است!

سبک زندگی نا-انقلابی

نکته آخر این که نگاهی به دور و بر خود بکنیم تا ببینیم آنچه در میان اعضای جامعه ایرانی می گذرد رنگی از انقلاب ندارد. رسانه های رنگارنگ زندگی را به نحوی ساخته و جلوه داده اند که از انقلاب فرسنگ ها دور است. نوع نرم زندگی نا-انقلابی زندگی آن عضوی از جامعه است که حاضر نیست خود را برای هیچ عقیده و مکتبی به زحمت بیندازد. تغییر سبک زندگی باعث شده است دیگر کمتر کسی حاضر باشد تن به زحمت و رنج بسپارد. آدمها می خواهند از رنج خود سود روشن و سریعی به دست آورند. می خواهند کاری شاخص کنند و راهی برای خود باز کنند و مثلا جایی در محافل مطبوعاتی و رسانه ای و سیاسی خارج یا داخل پیدا کنند.

روحیه سختی کشیدن و آرمانخواهی کمرنگ شده است. نسل انقلاب حاضر بود به هر سختی و مرارتی تن دهد و عمری بگذارد تا هدف و آرمانش پیش برود. امروز آرمان مسخره به نظر می رسد. نه فقط به خاطر تغییر زمانه بلکه به طور خاص برای آن ایرانی که به خاطر زدوده شدن هر توهمی که نسبت به آرمانهای سیاسی داشته است دیگر دل به آرمان تازه ای نمی سپارد.

نوع سخت زندگی نا-انقلابی هم زندگی و ذهن و زبان اعضایی از جامعه است که امیدوارم در شمار کمتر باشد اما محصول یک دو دهه اخیر تبلیغات رسانه ای و ماهواره ای است و دنباله ابتذال طبقه متوسط پیش از انقلاب: کسی که به دین خود، وطن خود، حاکمان خود، دانش بومی، صنایع داخلی، توان ملی بی اعتقاد است و شیفته کالای غربی خاصه آمریکایی است. سبک زندگی آمریکایی دارد. اگر مهاجرت کند به آمریکا می رود. اگر نرود هم در دل و زبان مدح آمریکا می گوید یا حتی اگر به کشوری در اروپا کوچیده باشد مقصد غایی اش آمریکا ست. از این منظر، تاریخ چهل سال اخیر تاریخ ازخودبیگانگی هر چه بیشتر این گروه از ایرانیان است. یا تاریخ وخیم شدن ازخودبیگانگی.

با چنین وضعیتی نشانی از انقلاب پیدا نیست. اگر قرار است وفاق و اتفاقی حاصل شود باید آرمانی برای جهانگیری پیش نهاد که دست کم نوع نرم زندگی نا-انقلابی را به شیوه ای خلاق تغییر دهد.