آستانه 31 (تازه های ادبیات فارسی)

sdfh65d4fgh65df astane آستانه این شماره را با اثری نه تازه، اما کمتر خوانده شده آغاز می‌کنیم و به معرفی دو ترجمه در بازار ادبیات می‌پردازیم:

حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد – هوشنگ گلشیری

“حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد” رمانی است از هوشنگ گلشیری که کمتر خوانده شد. بر روی جلد آمده به روایت خواجه ابوالمجد محمدبن علی‌بن ابولقاسم وراق دبیر و راقم هوشنگ گلشیری، چرا؟ جای تعجب است که نویسنده تمایل داشته کتاب را به صورت نسخه‌ای خوشنویسی شده در شمارگانی محدود منتشر کند، بدون نام خود و به روایت ابوالمجد!. سواری که سری در گذشته دارد و پایی در آینده.

“حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد”، از آن رمانهای معمول براساس زندگی واقعی نیست، که واقعیتها به قصه تبدیل شوند. فرم رمان و گزارش با هم تلفیق شده، رمانی مستند است. به همان سبک و سیاقی که ترومن کاپوتی به عنوان رمان “روزنامه نگارانه” معرفی میکند: نوشته‌ای که اعتبار حقیقت، ملوس بودن فیلم، عمق و آزادی نثر و دقت و باریک بینی شعر داشته باشد.

وجه گزارشی رمان الزاماتی دارد. از همه مهمتر اینکه باید نویسنده خودش را از روایت بیرون بکشد. به همین خاطر پشت راقم پنهان شده و به زبان او گزارش می‌دهد: درکمال خونسردی و به دور از هر قضاوت یا تعبیر و تفسیری که صحت کلام‌اش را خدشه‌دار کند. در قالب شاهدی عینی درآمده، که نه تنها درگیر ماجرا نیست، اصلا دیده نمیشود. در نهایت بیطرفی، با غیبت‌اش به مخاطب اطمینان خاطر میدهد قابل اعتماد است. نثر نوشته هم به باورپذیری‌اش کمک میکند. راقم به سبک ابوالمجد گزارش میدهد، با نحو و املایی که کاتبان آن دوره تحریر میکردند. گویی از مردم همان زمان است. اگر امروزی مینوشت، نثر از ماجرا دور میافتاد و فاصله زمانی راوی و راقم نمود میکرد. دیگر این تصور پیش نمیآمد که گزارشگر در صحنه حضور دارد. اگر نثر راقم از جنس راوی نبود، نقل قول‌هایش جای تردید میشد، نشان میداد شاهد ماجرا نبوده و هیچ اتفاقی را به چشم خودش ندیده. از همین رو اذعان میکند نثر راهگشاست، چه بسا اگر مطابق میل‌اش این نوشته با خوشنویسی و بدون ذکر نام راقم چاپ میشد دیگر برای مخاطب هیچ شبه‌ای باقی نمیماند که با سندی تاریخی روبروست.

راقم مثل روحی احضار شده است که به نویسنده امکان میدهد به گذشته سواری که خواهد آمد دسترسی پیدا کند و طوری از حدیث بر دار کردن بگوید که انگار ماجرا الان اتفاق میافتد. این رمان به آن سوار پهلو میزند، تلفیقی از گذشته و آینده است: روایتها قدمت دارد اما فرم ارائه‌اش مدرن است. زمانبندی حدیث مرده بردار کردن خطی نیست. از مدخل صحنه های تاثیرگذار گزارش میشود، به بهانه تصویری معجزه آسا: نقش نیمرخ چهره‌ا‌ی که گویی از حضور جنازه‌ای یا طلوع ستاره‌ای برآشفته و اگر هاله نور گرد صورت‌اش نباشد به دزد میماند. منبع نور زیر پوست میدرخشد، در تمام سطح، توی هر رگه تار موها. عجیبتر از همه طره‌ی روی گوش است که از سیری به آبی میزند از خلال گیسوان فروهشته بر شانه با همان انحنایی که در هر برگ هست، مماس با لاله گوش به موی ریش میرسد برمتن سرخ به نارنجی گراییده گونه، انگار که بخواهد اشارتی غریب برساند. جزییات شگفت آور این توصیف علاوه بر تداعی شمایل مانی، زمینه‌ساز معجزه‌اش هم هست: هرکسی به آن نقش چشم میاندازد، بی اختیار رد نگاه مانی را میگیرد از جاده و دروازه شهر میگذرد و در خط تلاقی تپه و آسمان، طرح اندام نقش را میبیند، انگشت در هم کرده که:”اینک من.”

این قبیل جذابیتها لازمه تحریک کنجکاوی مخاطب است اما برای به قلاب انداختن اش کافی نیست. دراین مواقع، قابلیتهای گزارشی رمان به کمک سویه داستانی‌اش میآید تا جذبه هاش باورپذیر شوند. راغم به نقل قول ابوالمجد اکتفا نمیکند. از صاحب تاریخ هرات، کتب روضات و مقاتل الشهدا هم حجت میآورد. قصه، همان قصه است، فقط کاتباش عوض شده. همه تایید کرده‌اند تصویری بوده که قاب‌اش بارها از باد و باران و آفتاب آسیب دیده اما خود شمایل مثل روز اول مانده. به چشم همه آشناست و هر بینندهای را حیران و سرگشته میکند. گواه دیگر راقم شهر است. موقعیت، حدود و ابعاد، حتی ارتفاع حصار و تعداد برج و دروازه هاش در سفرنامه ها ذکر شده. از عمارتها و آداب و رسوم ساکنان اش اطلاعات دقیقی بجا مانده که ثابت میکند حدیث مرده بر دار کردن افسانه نیست. بارها اتفاق افتاده، امری ریشه دار است و از نیاز مردمان این دیار آب میخورد. منجی خواهی، آخرین روزنه امید است، ته‌مانده حقیقت از دست رفته، آرزویی که درد واقعیت را تسکین میدهد.

 “حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد” (از هوشنگ گلشیری) یک گزارش مستند از داستان منجی خواهی است، با این رویکرد که آن باور چه کارکردی داشته. اغلب روایتها به این نکته اشاره دارد که هیچ کدام از طرفندهای حکومت برای ناامید کردن مردم کارساز نبوده: سرهای بریده اطراف نقش برای رهگذران درس عبرت نشده و باز به شمایل احترام میگذاشته‌اند. هرسال اسبی با برگ و زین و دو لشگر سنجکوب در کوچه راه می افتاده و مردم مجبور بوده‌اند حیوان را سنگسار و سلاخی کنند اما همچنان باور داشته‌اند که سوارش خواهد آمد. وقتی جنازه‌ای شبیه شمایل روی اسب میگردانند، هیچکس نگاه‌اش نمیکند. طفلی را شمشیر میزنند و روی اسب میگذارند اما مادرش سر بر نمیگرداند، مبادا نگاه اش تاییدی بر مرگ سوار باشد.

“حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد” یک گزارش مستند از داستان منجی خواهی است، با این رویکرد که آن باور چه کارکردی داشته. اغلب روایتها به این نکته اشاره دارد که هیچ کدام از طرفندهای حکومت برای ناامید کردن مردم کارساز نبوده: سرهای بریده اطراف نقش برای رهگذران درس عبرت نشده و باز به شمایل احترام میگذاشته‌اند. هرسال اسبی با برگ و زین و دو لشگر سنجکوب در کوچه راه می افتاده و مردم مجبور بوده‌اند حیوان را سنگسار و سلاخی کنند اما همچنان باور داشته‌اند که سوارش خواهد آمد. وقتی جنازه‌ای شبیه شمایل روی اسب میگردانند، هیچکس نگاه‌اش نمیکند. طفلی را شمشیر میزنند و روی اسب میگذارند اما مادرش سر بر نمیگرداند، مبادا نگاه اش تاییدی بر مرگ سوار باشد.

آن سوار که خواهد آمد حکایت باوری است که امید را در دلها زنده نگه میدارد. والّا حدیث مرده بردار کردن سر دراز دارد. به قول راقم:”آنچه این بنده دیده است یا در کتب خوانده، رسم دبیری نیست. و آن که حدیث مرده بردار کردن فرامرزبن‌رستم شنیده است و نیز قصه منصور حلاج و آنچه بر بابک خرمدین برفت یا قاضی همدانی، داند که این همه اختلاف روایات پوست است که اگر دست شیخی به هرات ببرند، یا سر سواری در طوس بردارند، و یا به فرمان فاجری حسنکی به غزنه سنگسار کنند، در مغز نظر باید کرد و ما همه حرمت آن مغز را این قصه میگذاریم…”

وزارت درد –  دوبراوکا اوگرشیچ – ترجمه: نسرین طباطبایی – نشرنو

“ما خفتگانیم و نقش نامرئی مُهر کریستف کلمب بر پیشانی اعضای قبیله‌مان نشسته. به غرب سفر می‌کنیم و از شرق سر در می‌آوریم. درواقع هرچه بیشتر به سمت غرب حرکت می‌کنیم بیشتر به شرق می‌رسیم. قبیله‌ی ما نفرین شده است. بازگشت به سرزمینی که از آن آمده‌ایم به معنای مرگ ماست؛ ماندن در سرزمین‌هایی که آمده‌ایم به معنای شکست است. دلیل تکرار بی‌پایان سکانس عزیمت در رؤیاهای ما همین است، چون لحظه‌ی عزیمت تنها لحظه‌ی پیروزی ماست. گاهی وقت‌ها در راه کوتاه مسجد تا خانه خوابمان می‌گیرد و زیر درختی که زور می‌زند تا رشد کند نیمکتی پیدا می‌کنیم. هوا گرم است و مرطوب، ماه تمام است و آسمان سرمه‌ای. و ما در واحه‌ی بتونی زیر درخت بتونی به خواب می‌رویم و سکانس عزیمت را برای هزارمین بار در رویاهامان تکرار می‌کنیم.”

پس از جنگ‌های دهه‌ی نود میلادی، زمانی که یوگوسلاوی از هم پاشیده شد، تانیا لوتسیچ کاراکتر اصلی و راوی داستان”وزارت درد” و یکی از شهروندان زاگرب، بعد از جنگ مجبور به ترک دیار خود می‌شود. او به توصیه‌ی یکی از دوستانش به گروه ادبیات و زبان‌های اسلاوی در دانشگاه آمستردام می‌رود تا هم ادبیات یوگوسلاوی را تدریس کند و هم بدون پناهندگی اقامت بگیرد. به دلیل مشکلات مالی در زیر زمین آپارتمانی در حاشیه‌ی شهر، خانه می‌گیرد. منطقه‌ای که به چراغ قرمز مشهور بوده، جایی که به نام محله‌ی بدنام‌ها مهر خورده و اکثر پناهندگان یوگوسلاوی در آنجا سکنی گزیده بودند. سرنوشت، آنها را از بیخ‌و بن دگرگون کرده بود. گرچه جنگ به اکثر مردم یوگوسلاوی صدمات سنگینی زده بود اما در عین حال توانسته‌ بود دلیلی برای کنار گذاشتن زندگی کهنه و آغاز زندگی تازه‎‌ای برایشان باشد.

تانیا و شاگردانش در دانشگاه آمستردام همه اهل یوگوسلاوی بودند و با دستاویز جنگ توانسته بودند به هلند پناهنده شوند البته در این بین افرادی هم بودند که قبل از جنگ آنجا اقامت داشتند. آنها به هر صورت روزگار خود را می‌گذراندند. به قول خودشان” تنیس بازی می‌کردند” تنیس بازی در اصلاح بین خودشان به معنای نظافت خانه‌های مردم بود. اما پردرآمدترین کاری که انجام می‌دادند در”وزارت” بود. جایی که برای فروشگاه‌های کالاهای سکسی لباس می‌دوختند. در لاهه باشگاه پورنوی سادومازوخیستی‌ای به نام “وزارت درد” معروف بود.

دوبراوکا اوگرشیچ نویسنده‌ی کتاب وزارت درد، متولد یوگوسلاوی، فارغ‌التحصیل دانشکده‌ی فلسفه از دانشگاه زاگرب و مقیم هلند است. رمان‌ها و داستان‌هایی که منتشر کرده قسمتی از تجربه‌ی زیسته‌ی اوست که شکل داستانی گرفته‌اند. نویسنده با استفاده از قلم خود به عنوان اسلحه، به کسانی که می خواستند هویت یوگسلاوی خود را غارت کنند و در نهایت مجبور شدند کشور خود را ترک کنند، اعلام جنگ می‌کند. اگرچه زمان برخی از سخنان او را نرم و قصه‌طور کرده، اما زخم‌های او عمیق است و او همچنان به عمق آنها می‌رود. او خوانندگان را به عمق جملاتی داستانی و تجربه‌های شخصی و سیاسی می‌برد تا تجربه‌ی پناهندگی را نشان دهد:”در مهاجرت آدم هم پیش از موقع پیر است و هم تا همیشه جوان.”

هر کدام از شاگردان تانیا قصه‌ای داشتند و میهن سابق خود را مثل دنباله‌ی لباس پشت سرشان می‌کشیدند. یوگسلاوی کشوری که زادگاه و خاستگاه آنها بود دیگر وجود نداشت. آنها سعی می‌کردند از به کاربردن نام یوگوسلاوی پرهیز کنند و آن را به نام یوگای سابق بدل کنند. و از ساکنان آن به نام “یوگوها” یا “مردم ما” یاد کنند. در قسمتی از کتاب در توصیف “مردم ما” آمده:” «مردم ما» رد نامرئی سیلی بر چهره داشتند. نگاه زیرچشمی خرگوش‌وار و تنش خاصی در اندام‌شان داشتند و غریزه‌ی حیوانی استشمام جهتی که خطر از جانب آن متوجه‌شان بود در آنها محسوس بود. این خودی بودن در افسردگی آمیخته به نگرانی، در هاله خفیف اندوه بر جبین و خمیده پشتی پنهان پیدای مشهود و تقریبا درونی‌شان خودش نشان می‌داد. مردم ما پاورچین پاورچین و وحشت زده در شهر حرکت می‌کنند، طوری که انگار شهر جنگل است. و این “ما” شامل همه ما می‌شد. ما مثل موش‌هایی که کشتی در حال غرق‌شدن را ترک می‌کنند از کشورمان گریخته بودیم.”

عده‌ای درون مرزهای مملکت سابق خود به این سو و آن سو می‌شتافتند، به این خیال که جنگ به زودی به پایان می‌رسد در جایی پناه می‌گرفتند، انگار جنگ نه حریقی بزرگ، که بارانی سیل‌آسا و زودگذر بود. به این امید که بعد به خانه برگردند؛ خیال می‌کردند جنگ که تا ابد طول نمی‌کشد، جنگ مردم را فرسوده کرده‌بود. وقتی به اندازه کافی خسته و از کارافتاده شده بودند به پایان رسیده بود. شبیه قصه‌ی تکراری هر جنگ در هر کجای دنیا.

تانیا بعد از استقرار در دانشگاه دنبال این می‌گردد تا رابطه‌اش را از استاد و شاگردی به دوست تغییر دهد تا بتوانند روزهای سخت را سپری کنند.”واژه رفیق نوعی کلمه رمز صمیمانه بین من و شاگردان تازه‌ام شد، کلمه‌ای که ما را به نیمکت‌های مدرسه‌هایی که مدت‌ها پیش ترک کرده بودیم، به گذشته‌های دور و به میهنی که دیگر وجود نداشت پیوند می‌داد.”

لذا تصمیم می‌گیرد درسی با عنوان یوگونوستالژی برگزار کند تا خاطرات مشترک که بعد از جنگ رو به نابودی رفته را زنده کند. او تلاش می‌کند یک درمانگر ادبی شود تا سرزمین خود را از طریق جلسات غیررسمی با شاگردانش بازسازی کند. او از هم صحبتی با آنها فهمیده بود جنگ نه فقط اولویت‌هاشان را تغییر داده بلکه سلیقه‌شان را هم دگرگون کرده بود. این را از نوع انتخاب کتاب، فیلم و نوع زندگی‌شان در آنجا حس می‌کرد. رویارویی با گذشته برایشان عذاب محض شده بود و چشم دوختن به آینده‌ای نامعلوم دردناک. آنا یکی از شاگردانش گفته بود:”در مهاجرت آدم هم پیش از موقع پیر است و هم تا همیشه جوان.”

کتاب”وزارت درد” در شش بخش با هدف اینکه آیا او می‌تواند هویت جدید خود را بپذیرد، نوشته شده. این سوالی است که طی داستان‌هایی که نویسنده تعریف می‌کند به آن پاسخ داده میشود. هر بخش خود شامل فصل‌هایی است که یک در میان به دیدگاه‌های تانیا می‌پردازد و تغییر جهان بینی‌اش در کل کتاب را دنبال می‌کند. مثلا در ابتدای داستان تانیا می‌گوید که هلندی‌ها وقتی حرف می‌زنند که حرفی برای گفتن داشته باشند. و در بخش پایانی کتاب می‌گوید: به آرامی شام می‌خوریم و عجیب است که کم حرف می‌زنیم. حرفهامان مثل ماسه خشک‌اند. و من از خشکی‌شان خوشم می‌آید.  شاید داریم هلندی می‌شویم. و این همان تغییری است که نویسنده از تانیا نشان می‌دهد.

در بخش‌های دیگر به زندگی روزمره و قصه‌های شاگردانش و داستان‌های شهر آمستردام می‌پردازد. اگر چه راوی همه‌ی بخش‌ها تانیا است ولی نویسنده این تفاوت را با تغییر لحن برای خواننده جا انداخته.

دوبراوکا اوگرشیچ نویسنده‌ی کتاب، متولد ۲۷ مارچ ۱۹۴۹ در کوتینای یوگوسلاوی، فارغ‌التحصیل دانشکده‌ی فلسفه از دانشگاه زاگرب و مقیم هلند است. همین یک جمله در توصیف او کافی است که متوجه شویم کتاب”وزارت درد” و رمان‌ها و داستان‌هایی که منتشر کرده قسمتی از تجربه‌ی زیسته‌ی اوست که شکل داستانی گرفته‌اند. نویسنده با استفاده از قلم خود به عنوان اسلحه، به کسانی که می خواستند هویت یوگسلاوی خود را غارت کنند و در نهایت مجبور شدند کشور خود را ترک کنند، اعلام جنگ می‌کند. اگرچه زمان برخی از سخنان او را نرم و قصه‌طور کرده، اما زخم‌های او عمیق است و او همچنان به عمق آنها می‌رود. او خوانندگان را به عمق جملاتی داستانی و تجربه‌های شخصی و سیاسی می‌برد تا تجربه‌ی پناهندگی را نشان دهد.”فکرکردم تنها حوزه ممکن گذشته‌ی مشترک‌مان است. چون چیز دیگری که همه‌مان از آن محروم شده بودیم حقِ به یادآوردن بود. نابود شدن مملکت این احساس را به همراه آورده بود که دورانی که در آن سپری شده بود باید از یاد برود. سیاستمدارانی که به قدرت رسیدند فقط به قدرت قانع نبودند؛ می‌خواستند اهالی کشورهای تازه‌شان یک مشت مرده متحرک و آدم هایی بی‌خاطره باشند. گذشته مردم یوگسلاو را به باد انتقاد و استهزا می‌گرفتند و آنها را تشویق می‌کردند از زندگی گذشته‌شان تبری بجویند و فراموشش کنند. توقع داشتند ما ادبیات، فیلم ها، موسیقی پاپ، لطیفه‌ها، تلویزیون، روزنامه‌ها، کالاهای مصرفی، زبان و مردم و خلاصه همه و همه اینها را فراموش کنیم. بخش زیادی از اینها به صورت فیلم خام و عکس، کتاب و جزوه، اسناد و یادگارها از زباله دان سر درآوردند… «یوگونوستالژی»، به یاد آوردن زندگی در کشور سابق، نام دیگری بود که بر براندازی سیاسی گذاشته شد.”

نویسنده در کتاب” وزارت درد” علاوه بر ساختار داستانی و مقاله‌ای گاهی از قطعات ادبی و شعرهای شاعران یوگوسلاوی استفاده کرده. زیرا سعی داشته قسمتی از تاریخ و فرهنگ آن کشور را به خواننده گوشزد کند.

“گه گاه کسی مشاجره‌های کهنه را

از زیر بته‌ها

بیرون می‌آورد

و به زباله‌دان می‌اندازد

ویسواو شیمبورسکا”

تانیا تا مدتها سردرگم تابعیت بود. نمی‌دانست به کجا تعلق دارد. در جایی که از او پرسیده شد اهل کجایی سکوت کرد. برخی گمان می‌کردند که می‌ترسد اعتراف کند که صربی است، دیگران از او می‌خواستند که اعلام کند که یک کروات است یا بهتر است که کولی باشد. اما او اظهار داشت: تا زمانی که تعلق به یک ملیت خاص باعث می‌شود که شهروند دولتی باشد که از نظر سیاسی، اجتماعی‌و انسانی قابل قبول باشد و دیگری غیر قابل قبول، من از گفتن آن امتناع می‌کنم.

طی زمان هرچند حرف‌های تانیا پیچیده‌تر می‌شود اما بر روی احساسات او خط بطلان کشیده شده. او در طی داستان به مفاهیمی مانند ملیت می‌پردازد چیزی که خود نویسنده هم با او درگیر بوده. در قسمتی از زندگی‌نامه نویسنده آمده: ده سال پیش یک گذرنامه یوگسلاوی داشتم، با پوشش نرم و قرمز تیره. من یک نویسنده‌ی یوگسلاوی بودم. جنگ که شد کرواتها، بدون آنکه بخواهم گذرنامه آبی کرواسی را به من دادند. دولت کرواسی انتظار تحول سریع از شهروندان خود داشت، گویا گذرنامه به نوعی قرص جادویی بود. آنها مرا از رده‌های ادبی و سایر گروه‌ها حذفم کردند. گذرنامه‌ی کرواسی را که در دست داشتم، میهن تازه روی کارآمده را رها کردم و به کشوری دیگر رفتم. مجبور شدم خودم را به عنوان یک نویسنده کرواتی معرفی کنم. نماینده‌ی ادبی مکانی شدم که دیگر مرا نمی‌خواست. من هم جایی را که دیگر مرا نمی‌خواست می‌خواستم. من طرفدار عشق بی حد و حصر نبودم. با این حال، امروز  هنوز برچسبها از من کنده نشده. باز هم یک گذرنامه با یک پوشش قرمز، هلندی در اختیار دارم. آیا این گذرنامه جدید من را به نویسنده هلندی تبدیل خواهد کرد؟ اکنون که یک گذرنامه هلندی دارم، آیا می توانم دوباره به یک نویسنده‌ی کرواسی تبدیل شوم؟ احتمالا، اما من به آن شک دارم. مشکل واقعی من چیست؟ آیا من از برچسب نویسنده کرواتی که هنوز دنبال من است، شرمنده هستم؟

با توجه به زندگینامه نویسنده، دیدگاه وی در مورد چگونگی تاثیرگذاری برچسب‌های ملی از جنبه‌های فلسفه، ادبیات و هنر از خط داستان بیرون می‌زند. استفاده از راوی اول شخص شگردی است که او بکار برده تا این صدای نویسنده حس سردرگمی که ریشه در هویت کاراکتر دارد به خواننده القا کند. در طول داستان “وزارت درد” این ایده را مطرح می‌کند که زندگی در تبعید مانند زندگی در یک افسانه یا دنیای موازی است. گذشته قسمتی از یک پناهنده است. چیزی آماتوری اما با تصنع و تکلف هنری، با دستکاری‌ها و رتوش کردن. “هر یک از ما سرپرست موزه خاص خودش است. نمی توانیم با گذشته‌مان آشتی کنیم مگر آنکه به آن دسترس داشته باشیم، مگر آن که مثل هانس برینکر پسری که هلند را از سیل نجات داد، بتوانیم انگشتمان را در سوراخ سد گذشته فرو ببریم و ذهنمان را پر از تصویر کنیم.”

زندگی پناهندگی به تانیا و شاگردانش یاد داد که با نقش‌شان کنار بیایند و به گفتگوهای یک طرفه عادت کنند. بعضی زخم‌هاشان کاملا التیام پیداکرد و زخم بعضی دیگر چندان که باید التیام نیافت. چیزی به عنوان ترحم، دلسوزی و شفقت در کار نبود، جز فراموشی و درد خاطرات بی انتها.

 

مغز در آتش- سوزانا کاهالان – مترجم: شهناز کمیلی‌زاده – نشر سنگ

در ادبیات گسترده و رو به رشد رنج، اساساً یک جمله همیشه به ذهن می‌رسد: چگونه نویسنده از دردو رنج خودش توانسته بنویسد؟ از نظر ادبی، همه چیز بستگی به حساسیت راوی، همراهی او هم به عنوان راوی و هم به عنوان شخصیت اصلی در داستانِ خودش دارد. نویسنده برای نوشتن رمان زندگی خود، واقعیت‌هایی را زندگی کرده که مجبور است دوباره به آن روزهای جهنمی برگردد تا نقطه‌ی عطف قصه‌اش را پیدا کند. او مورخ درونی گمشده‌ی خود بدون قضاوت است.

رمان”مغز در آتش”داستان واقعی از زندگی نویسنده، سوزانا کاهالان روزنامه‌نگار نیویورک پست و نیویورک تایمز است که پس از ابتلا به یک بیماری مرموز که مغزش مورد حمله‌ی بدن خودش قرار گرفته است، به سرعت به سمت جنون می‌رود و در نهایت بعد از مبارزه‌ای سخت بیماری‌اش را شکست می‌دهد. کاهالان بعد از دوره‌ی یک ماهه‌ی‌ بستری شدن‌اش تقریباً هیچ چیزی را در مورد آن‌روزها به یاد نمی‌آورد. اما او این‌بار در نقش یک روزنامه‌نگار و نه بیمار از طریق فیلم‌های ویدئویی امنیتی بیمارستان و مصاحبه با دوستان، خانواده و پزشکانی که سرانجام موفق به نجات جان وی شدند صحنه‌هایی را بازسازی می‌کند. تجربه جهنمی وی به عنوان قربانی این بیماری که نوعی ضد خاطره است منجرب به نوشتن رمانی می‌شود درباره‌ی مبارزه‌ی زن جوانی برای زنده ماندن و نجات از بی‌رحمانه‌ترین بیماری.

رمان”مغز در آتش”داستان واقعی از زندگی نویسنده، سوزانا کاهالان روزنامه‌نگار نیویورک پست و نیویورک تایمز است که پس از ابتلا به یک بیماری مرموز که مغزش مورد حمله‌ی بدن خودش قرار گرفته است، به سرعت به سمت جنون می‌رود و در نهایت بعد از مبارزه‌ای سخت بیماری‌اش را شکست می‌دهد.

او یک خبرنگار است و ذهن خبرنگاری او مدام سوال می‌تراشد: چرا و چه‌طور؟ او از مهارت‌های روزنامه‌نگاری خود برای توضیح در مورد پیچیدگی‌های پزشکی استفاده می‌کند؛ بیماری و چگونگیِ به خطر انداختن گیرنده‌های مغزش را بررسی می‌کند.”مغز در آتش” داستان مبارزه‌ی او برای بازیابی هویت از دست رفته‌اش است.

یک شب از شب‌های سرد ماه مارس او با دوست پسرش در نیویورک در حال تماشای تلویزیون است و سعی می‌کند بعد از یک روز دشوار در محل کار آرامش خود را بدست آورد. او به خواب می‌رود و بعد از لحظه‌ای از خواب بیدار می‌شود و تشنج می‌کند. ماجرا از اینجا آغاز می‌شود که سوزانا کاهالان 24ساله تک و تنها روی تخت بیمارستان چشم باز می‌کند در حالی که به تخت بسته شده‌است نمی‌تواند حرکت کند، نمی‌تواند چیزی بگوید و نمی‌داند چطور اینجا آمده است.

سوزانا کمی پیش از آن زندگی مستقلی را آغاز کرده و در روزنامه‌ی معروف نیویورک پست مشغول به کار شده بود. زندگی‌اش روال خوب و در حال پیشرفتی داشت و به نظر می‌رسد آینده‌ی خوبی خواهد داشت. اما حالا به فردی خشن و در آستانه‌ی دیوانگی کامل تبدیل شده. او علاوه بر تشنج‌های شدید، دچار توهم وحشتناک، نوسانات شدید روحی، بی‌خوابی و پارانویای شدید می‌شود. قبل از اینکه پزشکان او را به یک اختلال خود ایمنی نادر تشخیص دهند، کاهلان یک ماه را در بیمارستان می‌گذراند، یکی از پزشکان به خانواده‌اش گفته:”مغز او در آتش است.” در واقع مغز او مورد حمله بدن خودش قرار گرفته است.

کاهالان بعد از دوره‌ی یک ماهه‌ی‌ بستری شدن‌اش تقریباً هیچ چیزی را در مورد آن‌روزها به یاد نمی‌آورد. اما او یک خبرنگار است و به سادگی نمی‌تواند از کنار این موضوع رد شود. او این‌بار در نقش یک روزنامه‌نگار و نه بیمار از طریق فیلم‌های ویدئویی امنیتی بیمارستان و مصاحبه با دوستان، خانواده و پزشکانی که سرانجام موفق به نجات جان وی شدند صحنه‌هایی را بازسازی می‌کند. تجربه جهنمی وی به عنوان قربانی این بیماری که نوعی ضد خاطره است منجرب به نوشتن رمانی می‌شود درباره‌ی مبارزه‌ی زن جوانی برای زنده ماندن و نجات از بی‌رحمانه‌ترین بیماری. او با دیدن فیلم‌های بیمارستانی شوکه می‌شود، از دیدن زن جوانی که به سختی می‌تواند خودش را تشخیص دهد، در تختخواب در خواب و گفتن مکرر و با دشواری کلمه‌ی “لطفا”. “من مشتاق بودم که فیلم‌ها را بگیرم و آنها را بسوزانم یا حداقل آنها را مخفی کنم.”

شاید در این حرفه سخت‌ترین موضوع برای یک خبرنگار، خبر در مورد خودش باشد. او یک گزارشگر با استعداد و شجاع است که با احساس باورنکردی به حفر در گذشته خود می‌پردازد، حتی جاهایی که با یادآوری آن به شدت ضربه می‌خورد اما ادامه می‌دهد.

رمان “مغز در آتش” در توصیف روند تشخیص پزشکان بسیار، جذاب است. کتابی است که در طی قصه به تشخیص بیماری خود ایمنی که بسیار نادر است و تقریباً در ادبیات پزشکی فاقد مدرک است کمک بسیار می‌کند. نیچه می‌گوید:” وجود فراموشی هرگز به اثبات نرسیده است. فقط این را می‌دانیم که وقتی می‌خواهیم موضوعی را به یاد بیاوریم، به ذهن‌مان خطور نمی‌کند.”