در این شماره به معرفی پنج تألیف و یک ترجمه در بازار ادبیات ایران میپردازیم:
عبور از خود – محمود دولتآبادی
چندی پیش کتابی از محمود دولت آبادی به بازار آمد که از قرار باید ده سال پیش چاپ میشده ولی متاسفانه مجوز نشر نگرفته بود. حالا بعد از گذشت این همه سال به حکم قضا و قدر سنگ مانع از مسیر انتشار کنار زده شده و توفیق عرضه یافته. این کتاب برشی از پشت صحنهی زندگی محمود دولتآبادی است. برشی که قطعا مثل تیغ ماهی در گلوی آقایان گیرکرده که ده سال طول کشیده شده تا قورت داده شود. فریاد بی صدایی است که سالها در سینه حبس بوده و جان و رمق نویسنده را گرفته است. کسی که سالها قطره قطرهی خونش را در کلمات چکانده و کسی نتوانسته او را درک کند، مگر در ظاهر.
تا این هزار فرسنگ
چهل سال از نویسندگی او گذشته. سال 1382 است. بعد از پنج سال سلوک نویسی حالا تمام شده. تصمیم میگیرد ثروتش که فقط داستانهایش است را بفروشد. جهت درمان فرزند و چه درد است این صفحات کتاب که قرار است دستنوشتههایش را به حراج بگذارد. عبور از آقای نویسنده، توقف در ذهن و روان اوست و قلمی که قطره به قطره عمرش را مکیده تا آن کلمات بر کاغذ ثبت شوند و آقایانی در راس چطور سنگ میاندازند جلوی پایش و مجبور میشود دوباره برگردد پشت میز نوشتن و باز به خود بگوید:” کارآمد حِصهمن”.
حدیث نفس
در کوشش بسیار در سالیان آنچه به یاری این قلم خلق شده، جز در خلوت و سکوت گاه روزانه و بیشتر شبانه در انزوایی ضروری پدید نیامده و نمیتوانسته پدید بیاید. از آن عمر رفته قریب به 25 سال از دانشگاه به کنج اتاق خود تبعید شده بوده. مصداق دولت آبادی از خودش درخت توتی است. بخوانیم از زبان خودش:” چندی نمیگذرد که خود را همچون یک درخت توت نذری تصور میکنم، و درخت توت نذری آن است که باغداران، بیرون از دیوار چینهای باغ خود، کنار راه میکاشتند تا رهگذران زیر سایهاش چادرشبی پهن کنند، به قدر نیاز خود شاخه بتکانند، بخورند و بگذرند. در مورد من توت خورها بسیار متنوع بودهاند و هستند. افزون بر خواستاران گفت وگوهای طولانی، جوانان نونویسنده، مستندسازان، مطبوعات و سرانجام حاشیه های انتخابات که اکنون همچنان دست و پاگیر باقی مانده است.”
او خود را هیچوقت جدا از شهروندان نداسته و دست از حمایت از کاندیدای میانه رو برنداشته. رنگ سبز تیرگی پوشانده شده بر فضای شهر را تحت تاثیر خود قرار میدهد. زیرا بعد از انقلاب و آن جنگ ویرانگر شهر و دیار این سرزمین سوگوار و سیاه پوش باقی مانده. و چون سبز نشان خاندان رسالت و اهل بیت است و در عین حال سبز رنگ بهار و نوروز و آشتی و رویش و عید جمشیدی ایرانیان به حکم وظیفه پای صندوق میرود. هرچند خبرها خوب نبوده و آقای نویسنده دوباره به انزوا کنج اتاق کوچکش تبعید میشود و سیگار پشت سیگار و آرام و خاموش میاندیشد که همان شد که پنج ماه پیش گفتهاست. دقیقا یک معضل مهم. اما این بار حلقهی انزوای او وسکوت شبانهاش را نه مطبوعاتیهای سمج، نه جوانان نونویسنده، نه فیلمسازان مستند و نه آن عابرانی که توت نذری خوردن را شاخهی درخت تکان میدهند- میشکنند؛ بلکه آنچه این سکوت و انزوا را درهم فرومیریزاند، فریادهای مردمان است که در بانگ الله اکبر طنین انداز میشود در آسمان تیرهی شب تهران.
پیش از این سال 87 چه گفته بود: “رجوع میکنم به پرسش خبرنگار که در اشارهی من به حدود قانونی دموکراسی می پرسد: «شما هنوز هم معتقدید به جریان اصلاحات به همین شکل (منظور قانونی دموکراسی) نگاه می شود؟ » و من در پاسخ گفتهام: «تخریب متقابل را شخصا نمیپسندم، و این که دادهی (حاصل) منطقی فروبردن آشکارایی کردار و رفتار اجتماعی، سرفروبردن به پستوهای محفلی است و ایجابهای چنان پستوهایی نمیتواند از شیوههای یک انتخابات موجه بهرهمند شود…متأسفانه کشور ما در موقعیت بسیار حساسی از لحاظ داخلی و جهانی قرار دارد که موضوع انتخابات عمدتا با سرنوشت کشور گره میخورد و… نوعی فریضه به من حکم میکند که بگویم همهی آقایان عنایت داشته باشند که سرنوشت ملت و مملکت در این شرایط بحران زدهی جهانی از پست و مقام یکایک آقایان بسیار مهمتر و حیاتیتر است. بنابراین مرحمت فرموده به آن چه اهم و فیالاهم نامیده میشود، خوب بیندیشند! اما… آیا آنچه من حدود پنج ماه پیش گفتم و نوشتم به گوشهایی رسید ؟! نه! گمان نمیکنم. به خصوص هشداری بدین صراحت که چون پرسیده شد: «یعنی – انتخابات – این دفعه خیلی سختتر خواهد بود؟» بیدرنگ گفتم: «ممکن است بسیار سختتر باشد، خیلی سخت. حتی ممکن است نفس انتخابات به یک معضل مهم تبدیل بشود!» نه، شنیده نشد! ”
گفتانوشت
قسمتی از کتاب “عبور از خود” به سوال و جواب میپردازد. به طور مثال اینکه چرا شما ایران را ترک نکردید؟ در پاسخ میخوانیم:”انسان چه طور میتواند و چرا میباید عمر و زندگیاش را جا بگذارد و از خانمان و سرزمینش برود؟ و طبعا فکر کردهام به همهی رفتگان و روندگان و فکر کردهام که من در کدام دسته و رسته میتوانم جای بگیرم؟ چون دستهای جان خود را برداشته و رفتهاند که طبعا موجه است و من جزء آن دسته نبودم؛ دشوار بود دلیلی بیابم و باورکنم که جانم در خطر است. دستهای پولهای یغمایی خود را برداشته و رفتهاند؛ ومن قطعأ جزء آنها هم نبودم تا بتوانم میهنم را در یک چمدان کوچک و یک دسته چک مسافرتی جا بدهم. دستهای تخصص و دانش خود را برداشته و رفتهاند؛ و من تخصص و دانشی هم نداشتهام و ندارم. انبوهی هم بیتابی و کم طاقتی خود را برداشته و رفتهاند؛ که من جزء ایشان هم نبودهام. عدهای هم روح خود را برداشته و رفتهاند که کاش نرفته بودند و من ممکن بود در آن جمع بگنجم؛ اما چون تأمل کردم دیدم در آن جمع هم نمیتوانم جای بگیرم. که من در جست وجوی تشنگی هستم، نه در پی رفع تشنگی و روح من اگر نفس و صدایی داشته باشد شنوندگانش هم در همین جایی هستند که من بار آمدهام. گمان میکنم بر خیلی از این جمع زود معلوم شد که به رغم یافتن امکان آزادی بیان در خارج دچار اشتباه شدهاند که رفتهاند. … می ماند جنبهای عمیق شخصی و انسانی آن که البته به دشواری قابل تفکیک است از دیگر وجوه، و آن یعنی رنج و سختی کشیدن، تحقیر را برتافتن و با نا امیدی چالیدن. که من رنج و سختی را با عشق به امکان زندگی و شادی تحمل میکنم، تحقیر را با کار جبران میکنم و ناامیدی را با آرزوهای بزرگ واپس میزنم. عقیده دارم و چنین هست که میهن ما، ایران، یکی از زیباترین و قابل ترین پارههای خاک زمین است. هم پروردگاه ما، رنجهای ما و بهترین آرزوهای ما. و راستی را چرا من باید از میهنم بروم؟ صرف خلاف آمد زمانه؟ بی تابی در برابر وهن و سختی، “لاف عشق و گله از یار ؟”… نه؛ زندگی من ثقیل تر از آن است که بتوانم زود و آسان جابه جایش کنم. واقعا آدمی رنجهایش را بار دوپاره استخوان کج ومج شده اش از خاک برکند کجا ببرد؟ آخر زندگی انسان که با باد پر نشده است. سرو کاشغر نیز هم تا در خاک خود ریشه در نشانده داشت سرو بود. اما چون از قلب خاک به درکشیده شد، دیگر هر چه شاید بود و توانستی شد، اما سرو نبود.”
مردی شبیه خود و روایت زندان
کسی نیست جز آیت اله طالقانی. اولین دیدارشان به حیاط زندان اوین. گلایه خیلی سختی میکند از آقای طالقانی که چرا این بچهها چنین رفتاری با ما کردند؟ این سخن گلایهای بوده از اتفاقاتی که در پی طرح دوگانهی مسلمان چپ در زندان پیش آمده است. از روابطش با او میگوید در زندان. از پیشینههای سیاسی و خاطرات. ولی در عین حال آقای نویسنده به آینده فکر میکرده. دیگر بازگشت به گذشته محال بوده، اگرچه گذشته با او بوده، با توجه به اینکه سلوچ و کلیدر را در ذهنش مینوشته و هجرت سلیمان را به فیلمنامه تبدیل میکرده.
حرف آخر
آقای نویسنده در این کتاب یک از هزار را گفته و نوشته که اگر نگفته و نوشته نبود شاید مجال همین یک از هزار را هم من خواننده از نویسندهی محبوب که فقط یادگرفتم و یادگرفتم این سالها نمییافتم. گذر عمر و گذران روزگار بیش از آنچه گمان میبریم شتابنده است. تا وانگری، می بینی که نیستی! «تو گویی که سهراب هرگز نبود!» و آن چه در یاد مانده است و می ماند، این سخن حکیم ابوالفضل بیهقی است که آورد «این روزگار – نیز – بر یک قرار نماند!»
بیرونِ در – محمود دولت آبادی
“این هم صبح. صبح آمد و روشنایی پهن شد روی درو دیوار حیاطی که یک لنگه از در قدیمی فلزیاش کج- همچنان کج نیمه باز بود- انگار که باقی مانده بود نیمه باز چنان که لنگهی سنگین در خودش را فروانداخته بود و نیمی از لبهی پایینیاش گیر کرده بود توی زمین و خیلی زور میخواست که آن را از زمین جدا کنی و بکوشی چفتو جفتش کنی به لنگهی سالم ایستاده که آن لنگه هم در جای خود خشک شده بود و ده سانتی خاک و گِل خشکیده آن را توی خودش قالب گرفته، بی نیاز انگار به بازوبسته شدن.”
آخرین اثر محمود دولت آبادی رمانی است که چندی پیش در نمایشگاه کتاب تهران 98 به بازار عرضه شد. شخصیت اصلی قصه زنی به نام آفاق است. زنی مجاهد با سابقهی زندان در دههی پنجاه تهران در شروع انقلاب. تنهاست و با مادر زندگی میکند. ازدواج تشکیلاتی کرده و چند ماه بعد خبر اعدام همسر را در زندان شنیده. شروع داستان در تهران، کافه قنادی فرانسه است. مردی که نمیشناسد روبرویش مینشیند و او را به خانهاش دعوت میکند. بدون هیچ کلامی آفاق پا به خانهای رازآلود میگذارد. خانهای پر از قصه. از دری رد میشود که این در یک لنگه همیشه باز است. او حالا درونِ در است. قهوهای خورده در کنار مردی که لام تا کام حرف نمیزند و مرموز است. چند دقیقه بعد مرد از آن خانه بیرون میرود. زن میماند منتظر و مردی که برنمیگردد. تا فردای آن شب آفاق در انتظار است. در انتطار اینکه مرد بیاید و با عشقش ابراز وجود کند. رویابافی میکند که مرد لابد او را قبلا دیده و عاشقش شده. گاهی فکر میکند نکند بازجو باشد. اما مردی در کار نیست. فردا که از خانه بیرون میرود با پیرمردی نشسته دم در برخورد میکند که یک کلمه حرف نمیزند و هیچ عکسالعملی هم نشان نمیدهد. آفاق از خانه بیرون در میرود اما فکر و ذهناش درون در است. راز خانه چیست؟ و اینکه چرا آنجاست؟ پیرمرد کیست؟ مرد کجاست؟ چرا یک لنگه در همیشه باز است؟ با هر ترفندی دوباره به خانه برمیگردد و شروع به کندوکاو در گذشتهی این خانه میکند.
محمود دولتآبادی در رمان “بیرونِ در” برشی از زندگی آدمهای سیاسی را نشان میدهد. اینکه انتخاب سیاست چه سایهای بر روی زندگی سایر افراد یک خانواده که سیاسی نیستند میاندازد و چطور سرنوشتشان بسته به یک انتخاب است. هنوز انقلاب نشده اما انقلابی زودرس در خانههای این شهر رخ داده. انقلاب اینبار بیرونِ در توی خیابان نیست. انقلاب درون خانه است. با رازها و پیچیدگیهایی که جان به لب میکند و تا طناب دار بالا میرود و خفه میکند. آفاق دختر سیاسی ناخواسته با این خانه گره میخورد تا یکی یکی رازها را کشف کند.
رمان “بیرون در” اگر چه کوتاه است اما به دلیل فرم روایت و موجز بودن کلمات باید آرام و با لذت خوانده شود زیرا که در پس هر جملهی کوتاه یک قصه نهفته است. نثر، روان و دلنشین است. لذتی که در پس استعارهها و تشبیهاتش است شاید در پس قصه نباشد.
در قسمتی از داستان میخوانیم:” اگر دستگیر نمیشدم، کی میفهمیدم که او در کشاکش یکی از درگیریها از بین رفته است؟! نه البته زود، بلکه بعد از ماهها انفرادی، در بند عمومی بود که قطع یقینم شد که او کشته شده. بند عمومی زندان خودش مثل یک تلگرافخانهی متحرک است. خبر خاموش نمیماند. آن جا سیاههی هست و نیست آدمها به طور نامرئی جریان دارد. خبر را شنیدم و نگه داشتم خودم را تا نوبت حمام، و آنجا زیر دوش آب سرد گریستم. چه فرقی میکند اسمش چه بود؟ او رفت و من ماندم تا یکی دو شاخه از موهایم سفید شد. برخی زنها همانجا وضع حمل کردند. بعضی سقط کردند، اما من خوشبختانه از آن گرفتاریها نداشتم و هنگام باز شدن درهای زندانها، من همان جور بیرون آورده شدم که برده شده بودم. تنها با دو شاخه موی خاکستری و گودی پای چشمها.”
نویسندگی حرفه نیست، نفرین است! – دکتر تورج رهنما
استاد بازنشستهی دانشگاه تهران است. نویسنده و مترجم آثار متعددی در زمینهی ادبیات امروز ایران و آلمان به زبانهای آلمانی و فارسی. او در آغاز هزارهی سوم به دریافت دو جایزهی بزرگ در آلمان توفیق یافته است؛ جایزهی شهر هانوفر در سال ۲۰۰۰ و نشان بینالمللی گوته در سال ۲۰۰۲ میلادی.
این کتاب مجموعهای است از بیست و دو مقالهی تحقیقی دربارهی ادبیات کشور آلمان در قرن بیستم. از این مقالات، هجده مقاله به معرفی نویسندگان آن سرزمین و تفسیر آثارشان میپردازد و چهار مقاله به شاعران آن دیار اختصاص دارد، آن هم به شاعرانی که آثارشان ممتازتر وشهرتشان دست کم در کشورهای اروپایی- فراگیرتر است. اما دلیل این امتیاز چیست؟
پنج تن از نویسندگانی که از آنان در این کتاب نام برده میشود، به دریافت جایزهی نوبل در ادبیات توفیق یافتهاند: توماس مان، هرمان هسه، هاینریش بل، گونتر گراس و هرتا مولر. مابقی عبارتند از: ارنست یونگر، برتولت برشت، الیزابت لانگگسر، اریش کستنر، ماری لوئیزه کشنیتس، گونتر آیش، کارل کارلو، ولفگانگ هیلدسهایمر، هانس بندر، ولف دیتریش اشنوره، ولفگانگ برشرت، زیگفرید لنتس، ماکس فون در گرون، مارتین والزر، اووه یونزون، هانس ماگنوس، پاتریک زوسکیند.
روش نویسنده در این کتاب بر این اساس است که در هر فصل ابتدا زندگینامهی یکی از افراد نامبرده را شرح میدهد سپس ارتباط بین زیستهی آن نویسنده و آثارش را بررسی میکند. در پایان هر فصل قسمتی از اثر او را ترجمه کرده که میتواند شعر یا داستانی کوتاه یا قسمتی از رمان باشد. در این بین از جملات و نظرات خاص آن نویسنده یا شاعر غافل نمانده.
به طور نمونه در صفحهی 238 در فصل هرتا مولر:
خانوادهی هرتا مولر آلمانی تبارند و در منطقهای به نام زیبن بورگن سکونت دارند. زیبن بورگن بخشی است کوهستانی در شمال غرب رومانی که جمعیت آن در حدود سه میلیون نفر است. ساکنان این ناحیه آلمانیهایی هستند که در قرون یازده و دوازده میلادی از ایالت ساکسن به این منطقه مهاجرت کرده اند.
هرتا مولر در هفدهم اوت ۱۹۵۳ در خانوادهای کشاورز در روستای نیچکی دورفزاده شد. او از همان دوران کودکی سرنوشتی دردناک داشت: در ۱۹۴۶ روسها مادرش را که هنوز ازدواج نکرده بود به مدت پنج سال به اردوگاههای کار در روسیه تبعید کردند.
گذشته از آن همهی اموال خانوادهاش را مصادره نمودند. پدر هرتا را هم پس از پایان جنگ ناگزیر کردند به عنوان رانندهی کامیون به خدمت آنان درآید.
هرتا نخست در پانزده سالگی زبان رومانیایی را فرا گرفت. او پس از دریافت دیپلم دبیرستان، تا ۱۹۷۶ در دانشگاه همان منطقه در رشتههای ادبیات آلمانی و ادیات رومانیایی تحصیل کرد. در این سال مولر به عنوان مترجم در یک کارخانهی ماشینسازی به کار پرداخت، اما پس از سه سال به دلیل امتناع از همکاری با پلیس مخفی رومانی از کار برکنار شد. او در خطابهی شیوایی که به مناسبت دریافت جایزهی نوبل در استکهلم ایراد کرد، به این دوران اشاره میکند:
بیست و سه ساله بودم که از روستا به شهر آمدم و در کارخانهای به عنوان مترجم استخدام شدم. هر روز صبح ساعت پنج از خواب برمیخاستم و ساعتی بعد به کارخانه میرفتم. ساعت ششو نیم کار شروع میشد. هر روز سرود ملی در محوطهی کارخانه از بلندگو پخش میشد و ظهر، هنگام ناهار هم، صدای سرود دسته جمعی کارگران به گوش می رسید… دو سال به این منوال گذشت، هر روز مثل روز پیش. سال سوم اتفاق عجیبی افتاد: سه روز در هفته مردی صبح زود به اتاق کارم میآمد و تولید مزاحمت میکرد. مردی درشت اندام و با چشمانی به رنگ آبی روشن. مردی از ادارهی امنیت. بار اول ایستاد، ناسزا گفت و رفت. بار دوم بارانیاش را در آورد، به گوشهی کمد آویخت و نشست. آن روز صبح چند شاخه گل لاله از خانه آورده و در گلدانی گذاشته بودم. مرد به من چشم دوخت و از کارم تعریف کرد. اما من مضطرب شدم و به حرفهای تحسین آمیزش اعتراض کردم و به او فهماندم که لالهها را میشناسم، اما آدمها را نه. عصبانی شد و گفت، بیشتر از آن که من لالهها را میشناسم، او مرا میشناسد. سپس بارانیاش را روی شانهاش انداخت و رفت. بار سوم نشست، اما من ایستادم، چون کیفش را روی صندلیام گذاشته بود. جرئت نکردم آن را بردارم. مرا ابله خواند و گفت، تنبل و هرزهام. بعد لالهها را به گوشهای از میز پرتاب کرد، کاغذ و قلمی روی میز گذاشت و فریاد زد «بنویس!» بی آنکه بنشینم، هر چه گفت نوشتم. نام، تاریخ تولد و نشانی، بعد گفت در اینباره با کسی حرف نزنم، نه با دوستان و نه با خانواده، سپس کلمه ی وحشتناکی پراند «کولابوزر» (یعنی همکاری میکنم). در اینجا بود که قلم را روی میز گذاشتم، کنار پنجره رفتم و نگاه کردم به خیابان خاکی بیرون… بعد برگشتم و گفتم «نه، من چنین آدمی نیستم.» این جمله خشم مأمور امنیت را برانگیخت. کاغذ را پاره کرد و تکههایش را روی زمین ریخت. بعد گویا تازه به یادش آمد که باید به رئیسش گزارش دهد که تلاش کرده است از من تعهد بگیرد و نشده. پس خم شد، تکههای کاغذ را جمع کرد و برداشت و در کیفش گذاشت… سپس کیفش را زیر بغل زد و آرام گفت «پشیمان می شوی. پرتت میکنیم توی رودخانه!» و من گفتم «اما اگر تعهد بدهم، دیگر نمیتوانم با خودم کنار بیایم. آن وقت ناگزیر میشوم خودم، خودم را توی رودخانه بیندازم. پس بهتر است زحمتش با شما باشد!» این را که گفتم، دیدم در باز است و او رفته… یک روز صبح که سر کار رفتم، دیدم واژه نامههای قطورم را از اتاقم پرت کردهاند به کف راهرو در اتاقم را که باز کردم، دیدم مردی پشت میز نشسته است.
هرتا مولر پس از اخراج از کارخانه در یک دبیرستان آلمانی زبان معلم شد و در کنار آن به عنوان مربی در کودکستانی به کار مشغول گردید. ضمنا به تدریس خصوصی زبان آلمانی پرداخت. در این زمان بود که مولر با گروهی از نویسندگان آلمانی تبار رومانی آشنا شد. نخستین کتاب او نیز در همین زمان و با اعمال شدید سانسور از سوی ادارہی امنیت در بخارست انتشار یافت.
آغاز فعالیتهای ادبی هرتا مولر مصادف است با دوران دیکتاتوری نیکلای چائوشسکو در رومانی. مولر در همان خطابهای که پیش از این به آن اشاره شد، از این دوران وحشتناک یاد میکند: «میخواستم در نوشتههای خود به این نکته بپردازم که چگونه استبداد هویت و حرمت انسانی را به سرقت میبرد.» و اضافه میکند که چگونه با وجود ترس از مرگ، علاقهی مفرط به زندگی سبب شد که او در برابر خودکامگی حاکمان از خود واکنش نشان دهد و با آنان همکاری نکند.
هرتا مولر سرانجام در ۱۹۸۷ به آلمان مهاجرت کرد و در برلین سکونت گزید. نویسنده از این پس دعوتهای متعددی از سوی دانشگاههای آلمانی و اروپایی برای ایراد سخنرانی دریافت کرد. او از ۱۹۹۵ به این سوی عضو پیوستهی آکادمی زبان و ادبیات آلمانی است و افزون بر آن استاد مدعو در دانشگاه برلین. مولر تاکنون دهها جایزهی مهم ادبی در آلمان و کشورهای اروپایی دریافت کرده است که مهمترین آنها بی تردید جایزهی نوبل در سال ۲۰۰۹ است.
نخستین کتاب هرتا مولر، که تفالهها نام دارد، شامل شانزده داستان کوتاه است که در همهی آنها زندگی فلاکت بار روستاییان زادگاه او توصیف میشود. نویسنده در داستان رویدادهای روستا اعتقادات روستاییان را بیان میکند و خرافات، کج اندیشیها و خودپرستیهای آنان را نشان میدهد. زبانی که نویسنده در این داستان به کار میبرد، ساده، روان و موجز است و بیانگر زندگی ساده و یکنواخت مردم روستاست.
بلندترین قطعهی این مجموعه، یعنی داستان تفالهها نیز شرح وقایعی است که در روستا اتفاق میافتد، آن هم از زبان یک دختر بچه. ترس فلج کنندهای که در اینجا تمام وجود کودک را احاطه کرده و از خلال توصیفهای او آشکار است، محور اصلی داستان را تشکیل میدهد. اما این ترس، تنها بر روح و ذهن دخترک سنگینی نمیکند، بلکه بر روح و ذهن همهی ساکنان روستا سایه افکنده است. زنان از مردان، جوانان از پیران و پیران از جوانان، همه از هم میترسند، همه نسبت به هم شک دارند. در این فضا همه چیز غم انگیز و خاکستری است. خانوادهی نویسنده هم بیرون از محدودهی این فضا نیستند: پدر مشروب میخورد، دشنام میدهد و کتک میزند. مادر کتک میخورد، گریه میکند و دشنام میدهد. پدربزرگ از پاسخ دادن به پرسشهای دخترک طفره میرود و مادر بزرگ در گوشهای مینشیند و همیشه خاموش است. ساکنان روستا همه دارای یک چهرهاند، یک چهرهی مشابه، یک چهرهی غم انگیز و کاملا تهی. دخترک هم همواره با ترس زندگی میکند و با رؤیای مرگ دست به گریبان است:«شب، کابوسها از راه حیاط وارد بسترم میشوند.»
در این داستان، زبان نویسنده تیرگی زندگی روستاییان را به گونهای استادانه بازتاب میدهد. در اینجا تنها نقطهی روشن، آتش سیگار پدر دخترک است، تنها آتش یک سیگار. در محیط روستا مردم از یک سو قربانی بی رحمی سرنوشت میشوند و از سوی و چیزهایی را که با عقایدشان هماهنگ نیست، در هم میشکنند و نابود میکنند.
زمانی که نویسنده در این داستان به کار میبرد، زبانی است ساده، موجز و شعرگونه سخن دیگر: آنچه قلب و ذهن دخترک را تحت تأثیر قرار می دهد، از صافی زبان نویسنده عبور میکند و به شکل جملههایی کوتاه و فشرده روی کاغذ ظاهر میشود به عنوان نمونه: «سردی زمین کلیسا مانند سطح وسیعی از یخ است که روی آن زمانی دراز انسانی راه رفته است، انسانی که دیگر حس نمیکند که هنوز هم پا دارد و باید راه را ادامه دهد. امانه با پا، بلکه با چهره اش.» این زبان، زبانی است که آن را در اصل تلخ کامی مردم یک روستا در رومانی پدید آورده و در حقیقت در حکم یک سند تاریخی است.
کتاب با جملهای از توماس مان شروع میشود که”نویسندگی حرفه نیست، نفرین است!”جملهای که تأملانگیز است و بیش از صد سال از آن میگذرد. اما آیا امروز هم نویسندگی نفرین است؟ پاسخ چندان دشوار نیست. وقتی درست میاندیشیم و زندگی نویسندگان و شاعران را میخوانیم و با آثارشان مقایسه میکنیم، متوجه میشویم نه تنها نفرین، بلکه زیستن در کام نهنگ است. و این تنها سرنوشت نویسندگان غربی نیست؛ در کشورهای جهان سوم هم این واقعیت کاملا مصداق دارد. اما آیا دشواریهای گوناگون، نویسندگان را از ادامهی کار باز میدارد؟
کاکا کِرمَکی، پسری که پدرش درآمد – سلمان امین
سلمان امین داستاننویس، متولد سال۱۳۶۳است. پیش از این، رمانهای قلعهمرغی: روزگار هرمی، پدرکشتگی و انجمن نکبتزدهها را در حوزهی ادبیات داستانی نوشته و توانسته جایزهی هوشنگ گلشیری برای قلعهمرغی: روزگار هرمی را در سال 92 از آن خود کند. او همچنین سه کتاب دیگر، بورس باز (تکنیکهای جادویی سرمایهگذاری در بورس)، هنر جنگ در بازار بورس و گاوها و خرسها (بررسی ده باور غلط در بازار بورس) در زمینهی اقتصاد نوشته است.
رمان کاکا کِرمَکی با سوژهای متفاوت و خلق شخصیتی عجیب یک قدم از رمانهای قبلیاش جلوتر است. در این رمان او شخصیتی به نام کاکا خلق کرده که از محیط و خانوادهی خود عصبانی، منزجر و گاها متنفر و معترض است. اما گاهی هم ریشهای از محبت در او جان میگیرد و سر میزند. کاکا در یک خانوادهی جنگزده که به تهران مهاجرت کردهاند و در یکی از محلات جنوبِ شهر زندگی میکند. او بعد از چهار دختر با کلی عیب مادرزادی به دنیا آمده. از چشم و گوش و پا همه در گیر است. از این جهت پسری که سالها پدر آرزوی داشتناش را داشته، نیست. کاکا سرِ ناسازگاری با جهان دارد و مدام در حال وراجی و بافتِ حکمت است. او تا حدی هولدن کالدفیلدِ سلینجر را تداعی میکند.
زبان رمان زبان کاکا است. زبانی طنز، تلخ و در عین حال دلنشین. از نقاط قوت این رمان ماجرای پرکشش با دیالوگهای ناب است. در قسمتی از رمان با لحن کاکا میخوانیم:
“من تازه آمده بودم و معلوم نبود کی هستم و چه میخواهم بکنم، اما او آردش را بیخته و الکش را آویخته بود. از این نظر فکر میکنم غم و شادی را باید به بعد از مرگ آدمها موکول کرد، نه لحظهی تولد. اما کور خوانده بود. من آنقدرها هم که به نظرش میآمد مرد نبودم. مرگش به قدری ضرب الاجل شد که حتی وقت نکرد موضوعات جذاب دیگری که ورای پسر بودنم وجود داشت ببیند. یکی از چشمهای من به طرز بانمکی به طرف دماغم گرایش داشت، چشم راستم. لوچ لوچ نبودم، اما وضعیتی هم نبود که جگر کسی برایش لک بزند. کورمَکوری و تانیمتا. همین اتفاق به شکل عجیبی در مورد پاهایم تکرار شده بود. یکی از دیگری کوتاهتر بود یا شاید یکی از آن یکی بلندتر. منظورم این است که برعکس چشمها هیچوقت نفهمیدم که ایراد از کدامشان است. دربارهی گوشهایم غیر از اینکه بَلبَله بودند نمیشد هیچ عیب بزرگی رویشان گذاشت. یک چیز بامزهی دیگر هم بود که به دست راستم مربوط میشد: پنجهی دست راستم شش انگشت داشت؛ به کاری که نمیآمد هیچ، خرمگس معرکه هم شده بود. بچگیهایم که جای خود، ولی بعدها موضوع سادهای مثل نوشتن پدرم را به دستم میداد. سعی کنید موقع نوشتن یک انگشت دست چپتان را زیر انگشت کوچک دست راست بگذارید تا بفهمید چه میگویم. حالا شانسم گفته بود که چپ دست شدم. گرچه هیچوقت نفهمیدم از نظر علمی این موضوعی ژنتیک بود یا واکنشی ناخودآگاه به انگشت ششم دست راست.”
از خصوصیات کاکا این است که از دردهایش لذت میسازد اما به جای خوب بودن بد بودن را انتخاب میکند. ابایی هم از انتخابش ندارد. دزدی میکند در حد کفایت یا برای تفریح و بازی. دنیای اطراف برایاش پوچ و مسخره است. او قانونگریز و نترس است. سعی میکند مقابلِ ارزشهای اخلاقی بایستد و همه چیز را به بازی تبدیل کند.
او نسبت به نداشتههایش ضد ضربه شده. از یک جایی هم آنچه را که دارد، خود خواسته، از دست میدهد. غیر از عیبهای مادرزادی اولین ضربه را وقتی میخورد که خواهر بزرگترش ازدواج میکند و به کویت میرود. بعد از آن وابسته به همکلاسیاش میشود. تنها پسری که در مدرسه همراهیاش میکرد که او هم بعد مدتی از آن شهر میرود. خواهر دوم به خاطر موشکی که در کوچهشان میافتد زیر آوار میمیرد. مادر اندوهناکِ از دست دادن دختر، کم کم کاکا را فراموش میکند.
“در مورد تنهایی حرفهای زیادی وجود دارد، ولی اگر یک خروار گیروگرفتاری را توی دو وجب تن و بدنت جا بدهی، آن وقت داستان خیلی فرق میکند. آدمها معمولا وقتی از تنهایی صحبت میکنند دارند از رفتن کسی گلگی میکنند، اما یالقوز ماندن من بیشتر به نیامدن مربوط میشد، برعکس همه، هر چه قدر هم که سنم بالاتر میرفت، امکان دوست داشته شدنم هر روز کمتر میشد. بالاخره همه تا یک حدی بچهها را دوست دارند، ولی وضع و روز من به درد بزرگسالی نمیخورد.”
او عملن بیخانه و خانواده شده. زمانی هم که سقفی پیدا میکند با دست خود آتش میزند. کودکی، بزرگ است. از خانواده و خانهی سوخته فرارمیکند تا ریتم خانواده را بر هم زند. ناخودآگاهش دنبال خانواده میگردد. هرچند آن را هم به مسخره میگیرد. او سراغ یک خانوادهی ارمنی میرود که چند سال پیش پسرشان را گم کردهاند. زبانشان را نمی فهمد. درست مثل مشکلی که با خانواده خود داشت هرچند همزبان بودند. اما آنها با همهی عیوب دوستش دارند. تلاش میکند خودش را میان آنها جعل کند. شروع به یادگیری زبان ارمنی میکند. دنبال خاطراتی که ندارد میگردد تا پای خودش را محکم کند. اما داستان به اینجا ختم نمیشود.
کاکا شبیهترین آدم به جهان خودش بود؛ ناآرام، بی قواره و یک دنده. او دنیا را نمیشنید، دنیا هم کاکا را. او دنیا را آن طور که بود نمیدید، در عوض دنیا هم او را تیره و تار ورانداز میکرد. کاکا هم مثل این دنیا پای همراهی نداشت. او مانند این جهان معجونی بود از خوبیها و بدیهای در همِ پیچیدهای که هیچ کدام حاضر نبودند میدان را به نفع آن دیگری خالی کنند. آنها به هم میآمدند. هر دو در انتظار کاشفی که آنها را از نو بشناسد.
زبان صورت – محسن عبداللهیان
کلام برای افراد مختلف معانی متفاوتی دارد. سن، میزان تحصیلات و زمینهی فرهنگی، سه متغیر مشخصی هستند که معانی و مفاهیمی را که ما برای این واژهها قائل هستیم، تحت تأثیر قرار میدهند. اگرچه ما به زبان مشترکی صحبت میکنیم، ولی کاربرد کلام به گونهای نیست که برداشتهای مشابه و یکسانی از واژهها شود. بنابراین اگر میدانستیم هر یک از ما، چه برداشتهایی از واژهها داریم، مشکلات ارتباطات فردی و اجتماعی به پایینترین حد ممکن میرسید.
هنگامی که با افراد مختلف رابطهی متقابلی برقرار میکنیم، معمولا نمیدانیم آنها از واژهها و کلامها چه برداشت ویژهای دارند. وقتی که پیام میدهیم اساس فرض خود را بر این میگذاریم که گیرندهی پیام، از شنیدن واژهها، عبارتها و اصطلاحات، بدان گونه میاندیشد که ما میاندیشیم و مورد نظر ما از کاربرد آنها است؛ اما به طور معمول چنین فرضی نمیتواند درست باشد. برای درک بهتر حقیقت درون انسانها و همچنین فهماندن هر چه بهتر منظور و مفهوم خود، باید از چیزی بیش از کلام استفاده کرد.
محسن عبداللهیان مدرس و مشاور زبان صورت دارای مدرک تخصصی تشخیص ریزحالتهای چهره از آمریکا که در این اثر که نخستین کتاب تألیف شده درباره زبان صورت و بدن در کشور ایران است، توانسته تازهترین و معتبرترین اطلاعات در سطح جهان ارائه دهد. او با گذراندن دورههای آموزشی و اخذ مدارک تخصصی از بزرگترین دانشمند مطرح این علم در سطح دنیا، پروفسور اکمن، که مورد تأیید دانشگاههای معتبر جهانی است، توانسته تئوریها و مباحث علمی مطرح شده در این کتاب را در حضور پلیس آگاهی ناجا، مورد تحقیق و بررسی قرار داده و با کار روی پروندههای متعدد، تکنیکها و فنون مربوطه را به صورت علمی مورد آزمایش قرارداده و به نتایج علمی و مشابه با دانشمندان آمریکایی که با حمایت و نظارت وزارت دفاع آمریکا، تحقیقات میدانی خود را انجام دادهاند، برساند.
در این کتاب به معرفی، تعریف و توضیح «زبان صورت» به عنوان ابزار درک احساسها و حالتهای انسان و در نتیجه توانایی تشخیص فریبکاری پرداخته است.
در کتاب آورده:” با فراگیری زبان صورت و زبان بدن، قادر به تشخیص و درک احساساتی که برانگیخته میشوند و حالتها و رفتاری که نشان داده میشوند و همچنین تعبیر درست حالتهای برگرفته از بروز احساسات و رفتار ناخودآگاه انسانها خواهید بود و به این وسیله نه تنها میتوانید از درک درست منظورتان از پیام مورد نظر توسط مخاطب، آگاه شوید، بلکه میتوانید یکسان بودن ظاهر و باطن افراد؛ یعنی تطابق کلام و تفکرات دیگران، یا به بیان سادهتر صداقت یا عدم صداقت آنها را نیز تشخیص دهید.
یک معمای قدیمی میپرسد: بزرگترین شگفتی که خداوند در یک چیز کوچک خلق کرده، چیست؟ پاسخ آن، چهرهی انسان است. یک دلیل برای این ادعا هست که پروردگار عالم تعداد زیادی صورت آفریده، اما هیچ دو صورتی وجود ندارد که کاملا یکسان باشد و دلیل دیگر اینکه، تنها چهرهی انسان است که میتواند در یک زمان دو عمل پنهان و آشکارکردن را انجام دهد. برای درک بیشتر دلیل دوم میتوان به زمانی اشاره کرد که ناراحت و غمگین هستید، اما با یک لبخند دروغین، غم خود را پنهان میکنید، زیرا اینگونه صلاح است. این قسمت، پنهانکاری چهرهی انسان است و قسمت دیگر که آشکارسازی نام دارد بروز احساسها و حالتهایی توسط چهره است که افکار درونی انسانها را فاش میسازد.”
زبان صورت، علمی است که کمک میکند تا هم آشکارسازی و هم پنهانکاری چهرهها را درک کرده و رازهای پشت هر یک را فهمید. انسانها با بهرهگیری از این علم میتوانند نه تنها روابط خود را بهبود بخشند، بلکه از حقایق درون انسانها نیز مطلع شده و از گرفتار شدن در دام مسائل و مشکلات ناشی از ناراستی و عدم صداقت تا حد زیادی پیشگیری کنند.
این علم که برگرفته از علم روانشناسی، شاخهی رفتارشناسی است با شناخت احساسات هفتگانه جهانی (غم، خشم، نفرت، شادی، تمسخر، تنفر و ترس) و تعبیر و تفسیر حالتها از بروز احساسهای مذکور، کمک به درک و شناخت بهتر و بیشتر انسانها از یکدیگر و همچنین نوع نگاه و تفکرات هر فرد در زمانهای مختلف میکند.
اهمیت فراگیری و شناخت حالتهای چهره از آن رو مهم است که هر چند انسانها میتوانند با شناسایی و فراگیری حرکتهای درشت اعضای بدن شامل سر، تنه، دستها و پاها جملات و حرکتهای خود را در اختیار بگیرند و آنگونه که میخواهند در مجامع مختلف رفتارشان را اصلاح کنند، اما در مورد حرکتها و حالتهای غیرارادی و ظریف اعضا و ماهیچههای چهره که رابطه نزدیک تری نسبت به دیگر اعضای بدن، با احساسات آدمی دارد، باید گفت نمیتوان به راحتی ظاهرسازی و پنهانکاری کرد.
در این کتاب با نشان دادن و شناساندن حالتها و حرکتهای ماهیچهها و اعضای چهره، به مخاطبان این توانمندی را ارائه کرده که ارتباط با اشخاص مختلف و به خصوص افراد مهم در زندگیشان و تصمیم گیریهای با سطح درگیری بالا و مرتبط با افراد و مسائل مهمتر زندگی مانند اعضای خانواده و به ویژه فرزندان در سنین نوجوانی و جوانی و همچنین افراد دخیل در کسب و کار و یا حتی افرادی را که ممکن است تنها یک بار در زندگی هر شخصی حضور پیدا کنند، ارتقا بخشیده و در عصر ارتباطات، در مهمترین نوع رابطه، یعنی روابط فردی و چهره به چهره موفقتر عمل کنند.
این علم به اندازهای مورد توجه قرار گرفته که سالها است در کشورهای پیشرفته و شاید تمامی کشورهای دنیا، سیاستمداران سطوح ارشد مانند رؤسای جمهور و مذاکره کنندگان سیاسی، اقتصادی و نظامی مبادرت به فراگیری و بهره برداری از این علم میکنند.
در قسمتی از کتاب نوشته:
تحقیقات علمی نشان داده است که انسانهای معمولی در هر ده دقیقه مکالمه، به طور میانگین، حدود سه بار دروغ میگویند و یا حقیقت را پنهان میکنند و بروز نمیدهند که ممکن است این سه بار فریب کاری مربوط به مسائل بزرگ و با اهمیت باشد و یا به کوچکترین و کم اهمیت ترین مسائل روزمره مربوط باشد، در هر صورت همه اینها حاصل قسمت خودآگاه و متفکر مغز انسان است، اما در مقابل، قسمت ناخودآگاه و صادق مغز انسان هیچ نقشی در این میزان یا میزانی بیشتر یا کمتر از میانگین دروغگویی و فریب کاری ندارد.
قسمت ناخودآگاه مغز انسان در مقابل هرگونه محرک و اطلاعات دریافتی از محیط بیرونی و همچنین از درون خود انسان، در یک ثانیه اول، به صورت کاملا غیرارادی و ناخودآگاه، صادقانه ترین پاسخ را صادر کرده و حقیقیترین عکسالعمل را توسط ماهیچهها و اعضای مختلف صورت و دیگر قسمتهای بدن بروز میدهد، اما از آنجا که قدرت تکلم در اختیار قسمت خودآگاه و ارادی مغز است، ممکن است صلاح بداند که این پاسخ غیرارادی و در نتیجه صادقانه را بروز دهد و یا اینکه ترجیح دهد دست به فریب کاری زده و حقیقت را بروز ندهد.
این بدان معناست که انسان در یک ثانیه اول، بی اختیار به بروز صداقت و راستگویی تمایل دارد، زیرا قسمت ناخودآگاه مغز در آن یک ثانیه عمل میکند، اما پس از آن چون قسمت مختار مغز وارد عمل میشود، انسان میتواند انتخاب کند که چه بگوید، چه رفتاری داشته باشد و چه احساسات و حالتهایی را بروز دهد، یا به بیان بهتر؛ پس از یک ثانیه میتواند تصمیم بگیرد که حقیقت یا دروغ را بگوید و فریب کاری کند.
با اینکه یک ثانیه برای بیان حقیقت زمان کوتاهی به نظر میرسد، اما باز هم و ناخودآگاه و راست گوی مغز دست از تلاش برنداشته و با ماهیچهها و اعضای دیگر اندامها و اعضای نواحی دیگر بدن حقیقت را بروز میدهد که مشاهده، کشف و تعبیر این حالت و حرکتها به ایجاد و تشکیل علم زبان بدن و زبان صورت با همان غیرکلامی منجر گردیده است. البته این مساله بدین معنی نیست که تمامی حرکتهای صورت و بدن پس از یک ثانیه از دریافت هر نوع محرک یا نشان دادن ژستها و حرکتها در ثانیههای بعدی همیشه دروغ بوده و ساختگی است. بلکه بدان معناست که با تسلط بر علم زبان بدن و شناسایی حالتها و حرکتهای چهره میتوان عدم بیان حقیقت و دروغگوییها را تشخیص داد.
دکتر اکمن که این اطلاعات مبتنی بر مسائل علمی بررسی شده توسط او است، به همراه برخی دانشمندان دیگر و گروهی از دانشجویانش برای تشخیص هرچه دقیقتر علایم و نشانههای صورت انسان به بررسی و شناسایی هفت احساس جهانی: غم، خشم، نفرت، تمسخر، شادی، تعجب و ترس وحالتها و حرکتهای منتج از بروز این احساس ها پرداختند.
این تحقیقات نشان داده که چهرهی انسان، مهمترین و جهانیترین سیستم نشان دهنده حالتها و حرکتها برای تشخیص احساسات و همچنین دروغ و فریب کاری است. شایان ذکر است که به دلیل بزرگ بودن دیگر اعضای بدن و همچنین حرکت آنها، احتمال ظاهرسازی و بروز حرکتهای ارادی و غیرحقیقی به جای حالتها و حرکت های غیرارادی و صادقانه (تظاهر به صداقت با رفتار بدن بسیار است. اما برخلاف رفتار بدن و همچنین صدا تشخیص علایم صورت، در مواردی که فرد از بیان حقیقت امتناع میورزد میتواند مفید واقع شود، از این رو تحقیقات دانشمندان مذکور متمرکز بر افزایش توانمندیهایی گردید که برای تشخیص علائم مربوط به صورت به کار گرفته میشود. دانشمندان آمریکایی، پیش از سال ۲۰۰۱ میلادی، با هزینه شخصی خود به تحقیق پیرامون مسئله فریب کاری و دروغ از طریق رمزگشایی (تشخیص و تعبیر) هفت احساس جهانی ذکر شده در صورت انسان در سه سطح؛ درشت حالت، ریزحالت و ظریف حالتها پرداخته بودند. اما پس از آن تاریخ، بخشی از وزارت دفاع آمریکا بر روی این پروژه علمی سرمایه گذاری و مجوز بررسی صدها انسان را توسط گروه علمی مربوطه صادر کرد که این خود مهر تاییدی بر کارامدی و اهمیت بسیار زیاد این علم و تحقیقات است.
کتاب زبان صورت در جلد اول شامل ده فصل است. در فصل اول ابتدا به معرفی این علم پرداخته است. در فصل دوم به صورتی کلی تعاریفی از اصطلاحات در کتاب آمده کرده است. در فصل سوم به تشریح ماهیچههای چهرهی انسان پرداخته و در فصلهای چهارم تا دهم روشهای تشخیص و تفسیر احساسات نفرت، تمسخر، خشم، ترس، غم، تعجب، شادی با نمونههای عکس گفته است.
درد که کسی را نمیکشد – پنج جستار دربارهی گمشدههای خلوت و شلوغی – جاناتان فرنزن – ترجمه: ناصر فرزینفر
“نمیشود الکی فک بزنی و از مخمصه در بروی؛ دو دقیقهی دیگر میرسم به صفحهی آخر و اگر حرف حسابی برای گفتن نداشته باشی، دستت رو خواهد شد.”
با خواندن چنین جملهای وسط یک مقاله تعریفمان را از مقاله گم میکنیم. پیش فرض ما دربارهی مقاله این است که رسمی، عصا قورت داده و خشک پیش برود و نشانهای از دنیای شخصی نویسنده در آن نباشد اما مقالهها هم دنیای تازهی خودشان را دارند و به فرمهای خلاق و بدیع درآمدهاند. گاهی چنان خوب نوشته میشوند که تجربهی شیرین خواندن رمانهای پرشور را برای خواننده زنده میکنند.
با انتشار کتاب “درد که کسی را نمیکشد”مجموعهی جستار رواییِ نشر اطراف پنجتایی شده است. قبلا از این مجموعه چهار جستار چاپ شده بود. از جمله “روزهایی که مینویسم”،”اگر به خودم برگردم”،”البته که عصبانی هستم”و “این هم مثالی دیگر”. جستارهای روایی تلاشی هستند برای معنا دادن به تجربهها و ایدهها و فکرهای پراکنده با نشاندنشان روی نخ روایت.
کتاب “درد که کسی را نمیکشد” متنی غیرداستانی است که سبکی دلنشین، ساختاری به ظاهر ولنگار، لحنی شبیه زبان شفاهی همراه با چاشنی طنز ظریفی دارد. نویسنده با استفاده از داستان یا ساختار داستانی، روایتی که کمتر به آن پرداخته شده، ارائه میدهد. به عبارتی، نویسنده با استفاده از اکسیر هنر، فرم لذت بخشی آفریده و مضمون مقاله را به گونهای نو و با هدفی متفاوت ارائه داده است. جستار یا essay مانند مقاله یا article متنی غیرداستانی است اما به جای آنکه مثل مقاله اطلاعاتی دربارهی یک موضوع خاص به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده را دربارهی یک یا چند موضوع و با لحنی که اعتماد مخاطب را برانگیزد برایش توضیح میدهد. جستارنویس بر اساس تجربهی زیستهی خود، نگاه ویژهای به مفهوم یا رخداد مورد نظرش پیدا کرده، به یک روایت فردی رسیده و با نوشتهای صمیمی و صادقانه میخواهد موضع وتحلیل خودش را شرح بدهد. به همین دلیل خواندن جستار ما را با طرز فکر، منش یا به اصطلاح صدای نویسنده آشنا میکند. بی تردید مقاله نویسها هم دیدگاهی شخصی دربارهی موضوع مقالهشان دارند و گاهی آن را با خوانندگان در میان میگذارند اما نتیجه گیری نوشتهشان را با استناد به دلایل و شواهد موجود در مقاله سروسامان میدهند نه مبتنی بر تجربه، برداشت و روایت شخصی خودشان.
نویسندهی کتاب “درد که کسی را نمیکشد” جاناتان فرنزن ، بسیاری از آثارش تألیفی و ترجمههایش در ژانرهای رمان، داستان کوتاه و جستار، موفق به دریافت جوایز معتبر ادبی مثل جایزه ی ملی کتاب شدهاست. این نوشتهها که پیشتر در نشریاتی مثل نیویورکر و مجلهی هارپر چاپ شده، به مسئلهی حفظ فردیت در فرهنگ جمعی پر سروصدا و مزاحم و پیچیدگیهای آن اختصاص یافته است. فزنزن به جای افسردگی، انفعال و خالی کردن میدان، از پذیرش درد و خشم به منزلهی راهکاری شخصی برای مقابله با آسیبهای مصرف گرایی، تکنولوژی، جنگ و دیگر تغییرات پرشتاب و ناگزیر زندگی امروزی استفاده میکند. به نظر او درد و عصبانیتی که آدمی را برای مقاومت در برابر این آسیبها و یافتن راهکار مقابله با آنها آماده میکند، بخشی از فرآیند طبیعی زندگی ماست.
جستارهای فرنزن را گواهی بر جوانمردی و انسانیت او، عشقش به داستان و ترجیح شخصیاش برای مقولاتی دانستهاند که به جای احساسات گرایی، دارای پیچیدگی اخلاقی هستند. تلاش برای خوب بودن و عشق ورزیدن به رغم خود محوری و منیت ذاتی انسان، در نوشتههای فرنزن موج می زند. او از سویی مخالف انزوا و کنارهگیری از جمع است و از سوی دیگر خواندن و نوشتن کتاب و خصوصا رمان را که به خودی خود فعالیتهایی انفرادی هستند، بستر مناسبی برای ایجاد آگاهی و همدلی میداند. جستارهای او، نقدهای خوش خوانی هستند که میکوشند اهمیت حفظ ادبیات و حساسیت نسبت به آن را برجسته کنند و مخاطب را از ساده سازی و تقلیل مفاهیم ادبی پرهیز دهند.
در جستار اول نویسنده به صورت غیر مستقیم از گوشی موبایل جدیدش شروع میکند و موضوع را غیر مستقیم به زندگی واقعی و طلاق از همسرش ربط میدهد. این نوع تلفیق واقعیت با تکنولوژی موجب شده خواننده در حین خواندن نه از حقیقت زده شود نه از تکنولوژی و اینکه گاها پیش آمده خواندن یک مقاله چنان خسته کننده بوده که هنوز به انتها نرسیده همه را از یاد برده اما این سبک تلفیق داستان و حقیقت موجب به سبکی جستار شده است که لذت زیادی دارد. او توانسته به این روش روی پیچیدگی روابط انسانی و عاطفی در دنیای دیجیتال دست بگذارد و زوایای مختلف آن را بررسی کند.
قسمتی از متن جستار اول:”چند هفته پیش، گوشی بلک بری پرلام را که سه سال بود داشتمش با بلک بری بولدی که بسیار قوی تر و مجهز به دوربینی پنج مگاپیکسلی و قابلیت 3G است عوض کردم. لازم به ذکر نیست که از میزان پیشرفت فناوری در این سه سال کاملا تحت تأثیر قرار گرفته بودم. حتی وقتی کسی را نداشتم که زنگی بزنم یا پیامک یا ایمیلی برایش بفرستم، دلم میخواست بولد جدیدم را دستم بگیرم ومداوم باز و بسته کنم و از وضوح خارق العادهی صفحه نمایشش، عملکرد نرم و ظریف سطح ردیاب ریزش، سرعت شگفت انگیز و زیبایی گرافیکی فریبندهاش کیف کنم. خلاصه اش اینکه شیفتهی گوشی جدیدم شده بودم. البته، یک زمانی همین طور شیفتهی گوشی قدیمیام بودم ولی طی این سال ها رابطهمان جلوه و جلایش را از دست داد. مسائلی پیش آمد که باعث شد دیگر به پرلام اعتماد سابق را نداشته باشم، نمیشد رویش حساب کرد، سازگار نبود، و حتی این اواخر، شک کرده بودم که نکند عقلش را از دست داده، تا اینکه نهایتا کار به جایی رسید که دیگر باید به خودم می قبولاندم رابطه مان برای من تمام شده .”
جاناتان فرنزن در جستارهایش انسانِ امروزی را در بستر زندگی عمومی و شهری میبیند و در این فضاست که درماندگی و درد و خشم را همچون نشانهی طبیعی زنده بودن و زندگی مسئولانه میبیند و در روابط انسانی و ادبیات به دنبال راهی نه برای تخدیر و گریز، بلکه پذیرش و استقبال از این درد است.” بله. درد اذیت میکند ولی نمیکشد. سپری کردن زندگی بدون درد فرقی با زندگی نکردن ندارد.”
در جستار های بعدی نویسنده به این موضوعات میپردازد که چرا گفتنِ «دوستت دارم» پشت تلفن میتواند ناقض حریم خصوصی دیگران باشد یا نباشد. یا اینکه چگونه در عصر اینترنت و موبایل عشق بورزیم؟ یا آیا دوران خواندن رمان به سر رسیده؟ و چرا از نظر او دیوید فاستروالاس و آلیس مونرو نویسندگان بینظیری هستند. نویسنده در ذهناش مدام در جستوجوی پاسخی برای این است که ما چگونه داریم زندگی میکنیم؟ و اینکه آدمهای امروزی چگونه باید زندگی کنند؟