روشهای ساختارگرایانه و سوبژکتیویستی  در تدوین نظریه گذر از استبداد

dfgh654ee ata houdashtian عطا هودشتیانگشایش

پرسش مرکزی این نوشته آن است که  چرا در این صد و اندی سال گذشته، ایران نتوانست بر استبداد سیاسی نقطه پایانی بگذارد و به  نوعی رژیم سیاسی دمکراتیک دست یابد؟ به عبارت دیگر، تا کنون مهمترین موانع گذر از استبداد چهها بودهاند و امروز مهمترین راههای جلوگیری از بازتولید  استبداد در فردای سرنگونی حکومت مذهبی چیره بر ایران چهها هستند؟ آیا میهن ما، با وجود ساختار و فرهنگ استبدادی دیرپا، به نگاه برخی پژوهشگران، محکوم به تکرار آن است، آیا برای گذار از استبداد باید نخست به تغییر در فرهنگ، ساختار، روابط اقتصادی، رشد سوادآموزی و آموزش و پرورش پرداخت؟ آیا راه دیگری برای گذار از استبداد وجود دارد؟

برای بازاندیشی این پرسشها، باید نخست براین نکته تاکید کرد که مسئله استبداد در ایران مقولهای چندوجهی است. برای تحلیل آن میتوان از روشهای متفاوتی کمک گرفت. یکی از عوامل اصلی پدیداری و پایداری استبداد در ایران ساختار تاریخی متناسب با تولید استبداد و دیگر انسان اجتماعی است که به مستبد بدل میشود. معمولا قاعده بر آن بوده است که پژوهشگر از مقوله استبداد، تحلیلی ساختاری، یعنی اقتصادی- اجتماعی و تاریخی، به دست داده و دلایل بازتولید آن را از طریق بررسی فرهنگ استبدادی توضیح میدهد. در این نوشته، این نگرش را “روش ساختارگرایانه” نامیدهایم. اما از نگاه من، این روش علیرغم ویژگیهای ارزندهاش، از کمبودهایی چند برخوردار است. به کارگیری این روش برای درک مقوله استبداد لازم است، اما برای سنجش راههای گذار از آن، کافی به نظر نمیرسد. از این رو، رهیافت دیگری را که “روش سوبژکتیویستی” مینامم و به مکانیسم فردی گذار اشاره دارد، باید در تحلیل دخالت داد.

به عبارت روشنتر، مسئله استبداد میبایست هم از دریچه اقتصادی-اجتماعی و تاریخی، یعنی ساختاری، و هم از دریچه امکانات فردی گذر به فراتر از ساختار مد نظر قرار گیرد. گفتار عمومی کم و بیش مقبول میان پژوهشگران علوم انسانی چنین است که نظام سیاسی، اجتماعی و تاریخی ایران استبدادی است و هر آن کس که در قدرت سیاسی جای گیرد، در نهایت روش فرمانروایی استبدادی را تکرار میکند. مقصود این نوشته آن است که راهیافتی را برای نقد و نفی این تفکر به دست دهد.

اما چرا میبایست این روش دوگانه را به کار بست؟ ویژگیها و مزایای آن چیست؟ کمبودهای روش ساختارگرایانه، با وجود ویژگیهای مورد قبولش، کدامند؟ نکات برجسته روش سوبژکتیویستی چیست؟ و بلاخره، فراتر از تئوری، و مهمتر از همه، آیا در روزگار حاضر، نمونههای عملی گذار از استبداد را با اتکاء به روش سوبژکتیویستی میتوان نشان داد؟ در این نوشته نخست مزایا و مضرات روش ساختارگرایانه را توضیح میدهم، سپس به بررسی روش سوبژکتیویستی پرداخته، ویژگیهای آن را تحلیل و نمونههای عملی در به کارگیری این روش در گذر از استبداد سیاسی را نشان خواهم داد.  

روش ساختارگرایانه

در بررسی مقوله استبداد، روش ساختارگرایانه [1]  آنچنان که ما در این نوشته آن را میخوانیم، بر آن است که ساختار یک جامعه، یعنی روابط اقتصادی، موقعیت فرهنگی، هرم سیاسی و اجتماعی، چنان پرقدرت و پرنفوذ در شکل گیری فرد و عملکرد وی موثر است که او عملا تابع الزامات و نیازهای ساختار مذکور قرار گرفته و خارج از مدار آن، حیاتش کماثر است.

در این نگاه، انسان تنها جزئی اندک در مجموعه روند تحول تاریخی به شمار میآید، و تقلای وی در کوتاهمدت اثر چندانی نداشته و در نهایت تابع آن قرار میگیرد[2]. نگاه ساختارگرایانه همچون یک روش تحلیل اجتماعی، در پی آن است که برای استبداد و استمرار آن در طول تاریخ، یک توجیه ساختاری، یعنی اقتصادی-اجتماعی و فرهنگی دست و پا کند. بر مبنای چنین بنیان فکری، اساس ریشههای استبداد در ایران دارای ریشه “فرا-فردی” بوده و به تاریخ استبداد، شکل تولید اقتصادی و روابط اجتماعی و فرهنگ متناسب با آن بازمیگردد. در این روش “فرد ماحصل تاریخ” یا سیاق تاریخی جامعه است و ضوابط تاریخی اجازه فراتر رفتن از تحمیلات ساختار را به وی نمیدهد.

اگرچه با به کارگیری این روش ساختارگرایانه میتوان به ویژگیهای استبداد دست یافت، لیکن ایراد این روش آنجاست که رفع و دفع استبداد را منوط به تغیرات بنیادین و ساختاری میکند؛ اقدامی که شاید ناخواسته ولی عملا و در نهایت، جامعه را به “بردباری” و تحمل استبداد وامیدارد، زیرا، بر کسی پوشیده نیست که تحول در ساختار، کارزار یک قرن یا قرنهاست. هنگامی که از فرهیختگان امروز پرسیده میشود که در برابر ستم نظام استبدادی حاضر چه باید کرد؟ و پاسخ میشنویم که باید به اصل رجوع نمود و نخست فرهنگ و ساختار را متحول کرد[3]، درمییابیم که با این روش، باید در عمل مجبور به پذیرش وضع موجود باشیم زیرا تغیر در ساختار و فرهنگ کار یک سده یا سدهها است.

خروجی اصلی روش ساختارگرایانه، این است که ما در چنبره استبداد گرفتاریم و محکوم به تکرار آن هستیم و انتظار چندانی به این زودیها برای گذر از نظام استبدادی نمیتوان یافت و رهبری بعدی با اندکی کم و کاست، تکرار رهبر قبلی است.

این کمبود اساسی در روش ساختارگرایانه، میدان را برای ورود روش سوبژکتیویستی باز میکند که در بخشهای پیش رو به بررسی آن خواهیم پرداخت. اما با وجود این کمبودها، و علیرغم اینکه روش ساختارگرایانه به فرد و اثرات پایدار آن اهمیت چندانی نمیدهد، لیکن چنین امری به مثابه بیتوجهی نسبت دستاوردهای آموزنده این روش نیاید تلقی گردد.

اهمیت نگاه ساختارگرایانه

اگرچه با بکارگیری روش ساختارگرایانه میتوان به ویژگیهای استبداد دست یافت، لیکن ایراد این روش آنجاست که رفع و دفع استبداد را منوط به تغیرات بنیادین و ساختاری میکند؛ اقدامی که شاید ناخواسته ولی عملا و در نهایت، جامعه را به “بردباری” و تحمل استبداد وامیدارد، زیرا تغییر در ساختار و فرهنگ کار یک سده یا سدههاست. ما در چنبره استبداد گرفتاریم و محکوم به تکرار آن هستیم و انتظار چندانی به این زودیها برای گذر از نظام استبدادی نمیتوان یافت و رهبری بعدی با اندکی کم و کاست، تکرار رهبر قبلی است.

در تحلیل استبداد، آنچه باید از روش ساختارگرایانه آموخت آن است که ویژگیهای تاریخی یک جامعه، بیتردید در شکل گیری انسان و هیئت روانی و رفتاری وی موثر است. تاکید مجدد براین واقعیت و اثرات آن در شکل گیری استبداد از اهمیت ویژهای برخوردار است.

یکی از عناصر قابل توجیه و آموزنده در نگرش ساختارگرایانه، تاکید بر گردش آزادانه سرمایه و اثرات آن در گشایش تدریجی ساختار اجتماعی و سیاسی جامعه است. کتاب احمد اشرف به نام “موانع رشد سرمایه داری در ایران” که در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد، یک منبع مطالعاتی معتبر در دسترس بسیاری از پژوهشگران، از جمله خود من، بوده است[4]. وی به ساختار شهری در ایران قدیم، در دوره قاجار اشاره میکند و به بررسی “حرفهها و جماعتهای کسبه و پیشهوران” و موقعیت تجار و اصناف این دوران میپردازد. اشرف اشاره میکند که در این دوران کارکرد اصناف زیر نظر حکومت بوده و قدرت حاکم، در دو مورد در کار آنها دخالت مستقیم داشته است: یکی در امر انتصاب مسئولین اصناف و دیگری در امور مالی.از این طریق میتوان دریافت که اصناف در سیطره و کنترل قدرت حاکم قرار داشته‌اند.

نویسنده سپس به مقایسه این وضعیت با اروپا در آن دوره میپردازد، جایی که، بر خلاف آنچه در ایران مرسوم بوده است، اصناف در همین دو حوزه، یعنی انتخاب نماینده خود و کنترل امور مالی، مستقل از حاکمیت بودند[5]. این استقلال مالی و مدیریتی در اروپا، به تعادل قوا، چه در صحنه اجتماع و چه در حوزه سیاسی یاری رساند، به گونهای که امکان تک روی و اقتدار یکتاگریانه قدرت حاکم را کاهش میداد. مختصر آنکه، گردش آزادانه سرمایه به گونه اعجابانگیزی در شکلگیری تدریجی جامعهای باز و آزاد موثر است. نفوذ و دخالت مستقیم قدرت حاکمه در تجارت و تولید، یکی از موانع اصلی گردش سرمایه در ایران بوده است.

لیکن این نحوه بررسی که به تاریخ و ساختار اقتصادی و اجتماعی نظر دارد و کاملا موجه و لازم است، برای مقابله با استبداد و تدوین روشی جهت جلوگیری از بازتولید استبداد، کافی به نظر نمیرسد. بعُد قابل پذیرش این روش آنجاست که به روابط تودرتوی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، و واقعیت ناشناخته لیکن پرنفوذ حوزه “ناخودآگاه” جامعه و شخص توجه ویژه دارد. لیکن بعُد غیر قابل پذیرش این روش آنجاست که تقریبا “همه چیز”، همه رفتارها، کنشها و واکنشهای شخص را مرتبط به ساختار میکند و امکان تحرک فرا ساختاری را در وی نمیبیند. گویی فرد دیگر هیچ اثربخشی و آزادی در عمل ندارد و قدرت تصمیمگیری از وی گرفته شده است. و این یک کمبود بزرگ در روش ساختارگرایانه است[6].

کمبودهای نگاه “فرا-فردی” ساختارگرایانه، اهمیت روش سوبژکتیویستی در تحلیل استبداد را دوچندان کرده است. زیرا این روش به “جزءها” در ساختار توجه میکند و همه امور را مشروط به تحول آغازین در ساختار نمیداند.اما ویژگیهای و فوائد این روش کداماند؟

روش سوبژکتیویستی

آنچه باید به تحلیل ساختارگرایانه از استبداد افزود، و از آن در این تحلیل به عنوان روش ”سوبژکتیویستی” نام میبرم، بنا برآن دارد که میان “مستبد بالفعل” – یعنی شخص مستبد در قدرت – و “مستبد بالقوه” – یعنی هر ایرانی که میتواند به طور بالقوه به مستبد بدل شود – تفاوفی وجود دارد.

به همان میزان که آدمی که در جامعه استبدادی زاده شده است، میتواند به یک مستبد بدل گرد، به همان میزان نیز میتوان توقع داشت که آن شخص، در موقعیت ویژهای، توان گذار از فرهنگ استبدادی را در خود بیابد. وی قادر است از توان بالقوه برخوردار باشد که در موقعیت ویژهای لزوما راهها و روشهای فرهنگ استبدادی را باز تولید نکند و به یک آزادیخواه بدل گردد. این را یک تحول سوبژکتیویستی میخوانم، زیرا هم به شخص باز میگردد (نه به ساختار) و هم در حوزه تفکر و  باورها.

بسیاری از ما در موقعیت دوم قرار داریم.

موضوع مرکزی روش سوبژکتیویستی بررسی مستبد سیاسی بالفعل نیست.زیرا او پیش از این در رهبری قرار دارد. مستبدان نه به راحتی دست از قدرت میشویند و نه در تلاش برای آگاهی از مضرات این روش کشور داری هستند. برعکس، موضوع مرکزی تحلیل ما، بررسی امکانات تحول “انسان اجتماعی” در گذر از استبداد است. یعنی “تو” و “من،” انسانهایی که در فرهنگ استبدادی  رشد کرده لیکن میتوانند از آن فرهنگ گذر کنند.

از این راه یافت میتوان به عنوان یک روش تکمیلی در تحلیل استفاده نمود، زیرا به اتکاء به آن احتمالا کمبودهای روش ساختارگرایانه جبران میگردد. حال دریابیم معنای روش سوبژکتیویستی چیست؟

سوژه و سوبژکتیویته

بررسی این روش ما را به تحلیل مقوله “سوژه” میکشاند. در این مطالعه، سوژه هم به سوبژکتیویته subjectivité – – subjectivity  یعنی ذهن فعال، منتقد، خلاق و قائم به ذات اشار دارد، و هم  به “کنشگر اجتماعی [7]” acteur social – social actor .

اما پرسش آن است که به راستی سوژه کیست؟ روش سویژکتیویستی به کاروند سوژه مرتبط است. لیکن سوبژکتیویسم (سوبژکتیویته)، چنانکه آمد، به ذهنیت فعال، انتقادی و به نگاه فاصلهمند از “ابژه” رجوع میکند. در سوبژکتیویته برای درک “واقع” باید نخست از آن فاصله گرفت. از همین رو، سوبژکتیویته تقسیمکننده است، تقسیمکننده میان خود و آنچه در برابر ظهور میکند، و نامش را میگذارد: ابژه.

سوژه مدل تجریدی فاعل شناساننده یا عمل کننده است. مدل تجریدی نخست یک ایده است که ویژگی آن عمومی بودن میباشد. سوژه به فردی گفته میشود که آگاه و مسلط بر خود و محیط خویش دگردیسی پیدا میکند[8]. سوژه ماحصل یک تحول است. ما از ابتدای حیات خود سوژه نیستیم، بلکه به سوژه بدل میشویم. سوژه شدن یعنی از آدم معمولی به “فرد” تحول یافتن. سوژه یعنی تسلط. نخست تسلط برخود، همچنانکه کانت به آن اشاره دارد (زمانی که “خود” ابژه میشود). سپس تسلط بر محیط و طبیعت، همچنانکه دکارت بر آن تاکید میکند (زمانی که طبیعت و محیط ابژه میشوند)[9]. این سوژه “دیگری” autre – other را میپذیرد و آن را ضرورت وجود خود میپندارد. در کاروند اجتماعیاش، نقصان “دیگری” دستاویزی برای اقتدار بر وی یا حذف خواهشها و نظرات او نیست، بلکه سوژه به هر ایده نو و تازهای احترام میگذارد و در یک کلام، “غیر” را با “ضد” یکی نمیپندارد و آموخته است که برعکس، “غیر” پیش از آنکه دشمن باشد، تکمیلکننده است، نه تخریبکننده. سرلوحه این مهم، پذیرش آن است که “غیر من” نقطه آغاز تکمیل من است. که من در تنهایی و بدون او بیراههام. زیرا این غیر است که من را میسازد و انسان در تقابل است که ساخته میشود. به عبارت دیگر، سوژه بدون ابژه معنای ندارد.

حال چرا میتوان و باید، برای درک استبداد و گذر از آن، به روش سوبژکتیویستی متکی شد. سودمندی این روش در کجاست؟ از آن رو که این روش تنها بر ساختار تاریخی متکی نیست، بر آن است که فرد عملکننده میتواند، با آگاهی و شهامت، در کارکرد معمول و تکراری ساختار استبدادی دخالت کرده، آن را به تنش وادار نموده و از آن فراتر رود. این گونه سوژه شکل میگیرد. اقدامی که بیتردید آسان نخواهد بود. موقعیت هر سوژه و میزان آگاهی و شهامت وی شرط توفیق اهداف آن است.

این روش براین واقعیت تاکید دارد که انسان، اگرچه خود از درون ساختار استبدادی سر به بیرون مینهد، اما میتواند در شرایط ویژه،از محاصره ساختار فراتر رود، مبحوس اجباریات آن نشود و ویژگیهای تاریخی ساختار را تا حد امکان از خود دور کند. از این رو، روش نظری سوبژکتیویستی، روشی کارآمد برای بررسی امکانات مقابله با استبداد و جلوگیری از باز تولید آن است.

انسان اجتماعی میتواند این دگردیسی را در خود پذیرا شود و به سوژه بدل گردد،و تنها زمانی چنین تحولی پدید میآید که وی بر ویژگیهای ساختار استبدادی آگاه شود، در آن تزلزل ایجاد کند و از مضرات آن بکاهد. لیکن همچنانکه نوشتیم، “تا حد امکان”، زیرا او نیز ماحصل دوران است و در تلاش و ستیز با تحمیلات نظام ساختاری و تاریخی میزید. نمیتوان تصور کرد که یک رهبر ایرانی که در “زمینه اجتماعی” استبدادی زیسته است، به ناگاه تمامی عاریتها و کلیت تعلقات فرهنگ استبدادی را به یکباره از خود بزداید. این نگاه، نه از نظر تئوریک قابل دفاع است، و نه در عمل، قابل تحقق. اما کدام عوامل باعث میشوند تا فرد از ساختار استبدادی گذر کند.

نهاد سازی

سوژه به فردی گفته میشود که آگاه و مسلط بر خود و محیط خویش دگردیسی پیدا میکند8. سوژه ماحصل یک تحول است. ما از ابتدای حیات خود سوژه نیستیم، بلکه به سوژه بدل میشویم.سوژه شدن یعنی از آدم معمولی به “فرد” تحول یافتن. در کاروند اجتماعیش، نقصان “دیگری” دستاویزی برای اقتدار بر وی یا حذف خواهشها و نظرات او نیست، بلکه سوژه به هر ایده نو و تازهای احترام میگذارد و در یک کلام، “غیر” را با “ضد” یکی نمیپندارد و آموخته است که برعکس، “غیر” پیش از آنکه دشمن باشد، تکمیل کننده است، نه تخریب کننده. سرلوحه این مهم، پذیرش آن است که “غیر من” نقطه آغاز تکمیل من است. که من در تنهایی و بدون او بیراههام. زیرا این غیر است که من را میسازد و انسان در تقابل است که ساخته میشود.

حال براین نکته نیز باید تاکید کرد که وجود سوژه و فرد اجتماعی ضد استبداد، به آن معنا نیست که استبداد بطور کلی از صحنه اجتماعی رخت میبندد و نظام به یکباره غیر استبدادی میشود. ما در این نوشته تنها به حوزه فردی – که از قرار یک حوزه کلیدی است – و به چگونگی تحول یا دگردیسی وی به فردی ضد استبداد، پرداختهایم. رهبری ضداستبداد که در روند یک جنبش آزادیخواهانه به قدرت دست مییابد، محصول یک دگرگونی روحی و فکری درونی است. لیکن هنگامیکه وی در قدرت جای میگیرد، به تنهایی امکان دگرگونی سراسر جامعه را نخواهد داشت و نیازمند نهادسازی است.

به عبارت روشن تر، دگردیسی فردی، که خود یک بند اساسی برای گذار از استبداد است، مقدمهای است برای آغاز دگرگونی اجتماعی، و زدودن سیطره فرهنگ استبدادی از پیکره جامعه. و این دومی تنها از طریق ایجاد نهادهای پرقدرت دمکراتیک امکان پذیر است.

نباید فراموش کرد که ساختار استبدادگرا در ایران سخت جان و پر مقاوم است و تنها رهبری مقتدر ضد استبداد است که همت و شجاعت ایجاد یک روند ضد استبدادی را خواهد داشت. این روند تنها از طریق ایجاد نهادهایی متحقق میشود که هرچه بیشتر مشارکت مردم و جامعه در قدرت را به کاروندی قابل تحقق و عملی بکشاند. لیکن این روند در دل ساختار و فرهنگ استبدادی سخت جان، تنها با اقتدار رهبری ضد استبداد عملی میشود. روشن است که در این نوشته، همه جا زمانی که از اقتدار سخن میگوییم، منظور همانا اقتدار قانونی و دمکراتیک و مردمی است.

حال دو پرسش در برابرمان قرار میگیرد: پرسش نخست: کدام عوامل باعث این دگردیسی میشوند؟ و پرسش دوم: آیا نمونههای عملی این دگردیسی را میتوان نشان داد؟ 

عوامل دگرگونی در گذر از استبداد

پرسش نخست: چگونه آن کس که در دل یک فرهنگ استبدادی زاده شده و از دل یک ساختار استبدادی تام و تمام برآمده است، قدرت ایستادگی در برابر آن را در خود مییابد، و هنگامیکه رهبری جمعی را به کف میگیرد، میتواند به یک شخصیت غیر مستبد بدل گردد؟ چنانکه آمد، این مهم نه ساده است نه همیشه عملی و نه آنکه هر فرد در هر موقعیتی توان تحقق آن را دارد.

اینکه انسان اجتماعی بتواند از ساختار و فرهنگ استبدادی فراتر برود، بطور معمول به دو عامل مربوط میشود: آگاهی به واقعیت و مضرات استبداد و دیگری شهامت واقعی برای ستیز با عوامل استبداد و تلاش پیگیر در گذر از آن.

اما شخصی که در فضای فرهنگی استبداد پرور، به رهبری جمعی میرسد، توانایی بیشتری دارد تا آسوده ترین روش فرماندهی، یعنی استبداد را به عرصه عمل کشاند، زیرا هم عادت آن را بخوبی فراگرفته، هم محیط پیرامونی وی این روش فرماندهی را بهتر میپذیرد، و هم مردم پیرو وی زبان اقتدارگرایانه آشنای وی را آسانتر درک میکنند. حال آنکه برای گذر از استبداد باید از مردم سرسپرده نیز گذر کرد. و رهبری جدید، پیش از آن باید بیاموزد تا از خود گذر کند، یعنی از امیال درونیاش سرپیچی نماید، از آن روحیه “دل پذیر” حکمرانی تک روانه که تاریخ به وی آموخته است، و نمونههایش را بطور پیوسته در خانه و مدرسه، در بازی با هم سن و سالان نوجوان خود دیده است، و توجیههای بالا بلند و کشدار آن را از زبان پدر و معلم و استاد دانشگاه، از زبان رئیس حزب سیاسی و در پای منابر دینپرستان حکومتی و از بلندگوی مجیز گویان قدرت، هزاران بار شنیده است. از اینرو، از خود گذر کردن، شرط گذر از استبداد است.

درایران صغارت مردمان رهبری مستبد را توجیه میکند.

انسان معلق و نااستوار که نه به خود، به اراده و قدرت درونی خود، که به قهرمان، به اوهام و اسطوره متکی بوده، مجیزگوی قدرت است، چاپلوسی رهبران را میکند، و پایگاهی همیشگی بر استواری و پایداری رهبری مستبد است. همچون اطرافیان و یاران شاه اسماعیل اول که در پی فرمان شاه برای خوردن گوشت جنازه  دشمن شاه که پدر اسماعیل جوان را کشته بود، با یکدیگر با شمشیر درگیر شدند. کسان دیگری نیز دورتر از میدان، جهت اثبات سرسپردگی خود، برای خرید و فروش تکهای از آن گوشت مرده، با یکدیگر معامله میکردند[10]. همین روند پایدار را امروز به گونه دیگری در نظام ولایت فقیه و مجیزگویان رهبری نالایق و مستبد جمهوری اسلامی ایران مشاهده میکنیم. این واقعیت نه فقط نزد اطرافیان قدرت بلکه، مهمتر، نزد مردمان عادی بیشتر مشهود است.

مستبدان دیرپای را مردمان درمانده میپرورانند. سرسپردگی یک روحیه عمومی است، و همین امر یکی از عوامل پایداری استبداد سیاسی است. از این روست که برای گذر از استبداد، باید هم از مردمان سرسپرده و هم مجیز گویان قدرت گذر کرد و به خود آمد و به اتکاء به آگاهی و شهامت خود را باز یافت. این معنای برنمایی سوژه است.

انسان زاده شده در فرهنگ استبدادی تنها از این طریق از حلقه تکراری استبداد تاریخی خارج میشود، در آن برشی تولید میکند و به “سوژه” بدل میشود.

بنابراین یکی از عوامل گذر از استبداد، آگاهی از مضامین واقعی و کارکردهای ایدئولوژیک و روانشناسانه استبداد و فرهنگی است که سراسر تاریخ ما را در ایران (و نیز کشورهای هم نظیر) فراگرفته است.

اما، هیچ آگاهی نظری بدون شجاعت به حوزه عمل کشیده نمیشود. تنها ضامن آگاه، شجاعت است. بنابراین شجاعت فردی و اراده پایدار و استثنایی برای مقاومت در برابر استبداد و ساختار استبدادی و اعتقاد راستین به گذر از آن، هم چنین مردم دوستی صادقانه و میهن پرستی و عشق به آزادی، مقاومت سهمگین در برابر شهوت قدرت و ثروت، از جمله عوامل دگردیسی شخص استبداد زده به استبداد زدوده است.  

دگردیسی در انسان زاده شده در فرهنگ استبدادی

برای گذر از استبداد باید از مردم سرسپرده نیز گذر کرد. رهبری جدید، پیش از آن باید بیاموزد تا از خود گذر کند، یعنی از امیال درونی اش سرپیچی نماید، از آن روحیه “دل پذیر” حکمرانی تک روانه که تاریخ به وی آموخته است، و نمونه هایش را بطور پیوسته در خانه و مدرسه، در بازی با هم سن و سالان نوجوان خود دیده است، و توجیههای بالا بلند و کشدار آن را از زبان پدر و معلم و استاد دانشگاه، از زبان رئیس حزب سیاسی و در پای منابر دین پرستان حکومتی و از بلندگوی مجیز گویان قدرت،هزاران بار شنیده است. از این رو، از خود گذر کردن، شرط گذر از استبداد است. درایران صغارت مردمان رهبری مستبد را توجیه میکند.

حال دوباره به این پرسش بنیادین بازگردیم: به راستی چگونه در عمل “من” و “تو”ی ایرانی، یعنی ما انسانهای زاده شده در فرهنگ استبدادی، ناگهان از خواب زمستانی به درآمده، تحولگرا، آزاداندیش و دمکرات میشویم؟ یعنی چگونه از “ابژه” مبهوت، بینام و بینشان، دنباله رو، صغیر مسلک و خود صغیر پندار، به سوژه بدل میشویم. چگونه به مضرات نظام خودمختار و یکتاگرا آگاه شده و در پی رفع و دفع آن بر میآییم؟

پاسخ روشن است. به احوالات خودمان در طول این چهاردهه که نگاه کنیم، پاسخ را مییابیم. امروزه در ایران تقریبا همگان از ضرورت آزادی، برقراری نظام غیراستبدادی و جامعهای باز و مدنی سخن میگویند. رهبری آینده ایران از میان نخبگان و کنشگران سیاسی امروز سربرخواهد آورد. مهم نیست که همه مردمان از تمامی خصوصیات تاریخی و فلسفی جامعه آزاد و دمکراسی آگاه باشند. و باز مهم نیست که درک از دمکراسی در نزد همگان به تحقق عملی آن از هم امروز منجر گردد. مهم آن است که این همه خبر از یک تکان جدی و پدیداری یک فرهنگ جدید در میان ایرانیان میدهد که به تدریج درطول چند دهه اخیر در حال شکل گیری است.

برای درک اهمیت این تحول کافی است موقعیت امروز را با دوران پیش از انقلاب مقایسه کنیم. در دودهه 40 و 50 خورشیدی در ایران در میان روشنفکران و دانش پژوهان و بخشی از طبقه متوسط سخن از دمکراسی، آزادی فردی و مدرنیته غربی ناپسند جلوه میکرد و این همه را “غرب زدگی” و برخی حتی فراموشی ارزشهای بومی و سنتی میپنداشتند. درآن زمان شخصیتی شناخته شده، احسان نراقی، در پی سفری به غرب کتابی منتشر کرد تا بگوید: “در غرب خبری نیست”. وی به “غربت غرب” اشاره داشت و به “آنچه خود داشت” فراوان مفتخر بود.[11]. بسیاری از این نخبگان در آن زمان بر ضرورت “بازگشت به گذشته”[12] پافشاری میکردند.

لیکن امروزه بسیاری به درک شکست پروژه “بازگشت به گذشته” که ایدئولوژی انقلاب اسلامی بود، در مقیاس وسیعی رسیدهاند. مدرنیته، آزادی و جامعه آزاد میرود تا به یک باور جدید بدل گردد و سرمنشاء تحولی جدی شود. بیشک این مسیر طولانی است و نباید انتظار داشت که همگان به یک میزان و با یک درک واحد به این فرهنگ جدید راه یابند و از هم اکنون در عمل این درک را متحقق کنند.

در عین حال یادآوری این نکته مهم است فرهنگ استبدادی یک عادت رفتاری و فکری ریشهدار در میان ما بوده است و نمیتوان انتظار داشت که براحتی از میان ما رخت بربندد. این فرهنگ حتی در میان تحولگرایان و تجددخواهان هواخواه دمکراسی هنوز با جان سختی ادامه حیات میدهد. نفوذ فرهنگ استبدادی را تنها با نهادسازی، ادامه مبارزه پیگیر در حوزه مدنی، گسترش آموزش و پرورش دمکراتیک و اقتصاد رقابتی و به اتکاء به رهبران آگاه و شجاع میتوان تقلیل داد.

اکنون به یافتههایمان نظری دوباره اندازیم و پرسشمان را مجددا طرح کنیم. چه عواملی باعث شدند تا چنین تحول جدیدی در نزد نخبگان و روشنفکران دوران کنونی برای ایجاد فکر به آزادی و تمایل به جامعه غیر استبدادی ایجاد شود؟ به چند عامل زیر اشاره میکنیم:

  • نخست مشاهده مضرات تخریب کننده حاکمیت جمهوری اسلامی که زمانی جامعه آگاه و طبقه متوسط در مقیاس وسیع هواخواه آن بودند. ثمرات مهیب و غیر قابل پیش بینی، فساد و سرکوب قدرت حاکمه خود منشاء یک بیداری در نزد ایرانیان برای تمایل به جامعه غیر استبدادی شده است.
  • عامل موثر دوم مهاجرت بخش بزرگی از نخبگان و دانشجویان به خارج از کشور است. آشنایی نزدیک با مزایای سرمایهداری لیبرال، و این دریافت که مردمان جوامع لیبرال و سکولار بسیار بهتر از جمهوری اسلامی که قول بهشت را به مردم داده، لیکن زمین را برای آنها به جهنم بدل کرده است، عامل مهمی در ایجاد فرهنگ جدید در ایران بود.
  • عامل سوم، زیستن در دوران جهانی شدن است که پدید آورنده درک نوینی از جامعه و سیاست بود. جهانی تحت تسلط بلامانع شبکههای مجازی که انسانها را از هر زاد و بومی به کلیت جهان متصل میکند و از مضرات زیستن در نظام غیر استبدادی با خبر میکند.

این تحول کاملا طبیعی و قابل درک است و در مسیر این دست یابی و عمل اجتماعی همگام با آن است که آدمی که مبهوت اسطوره و ایدئولوژی بوده است به تدریج نوعی دگرگونی را در خود پذیرا میشود. 

جایگزین پذیری

ویژگی رهبری ضداستبداد که پایبند نظام غیرایدئولوژیک، غیردینی و دمکراتیک میباشد، جایگزین پذیری است. هر رهبر منصف و آگاه و مردم دوستی، منبع مشروعیت قدرت خود را مردم میداند و میپذیرد که او آمده است تا وظیفه سترگی را انجام دهد و سپس برود؛ که عمر زمامداری وی محدود و گذراست، و اینکه هیچ قدرتی جاودانه نیست مگر قدرت مردم. هیچ حکمی مشروع نیست مگر حکم قانون.

چرا جایگرین پذیری یک بند بنیادین در برقراری رژیم ضد استبداد است؟ زیرا ویژگی نظام استبدادی جاودانه قلمداد کردن مستبد است. مستبد خود و آئین خود را تنها نجات دهنده میپندارد و از این رو سلطه خود را ضرورتی مستمر و پایان ناپذیر قلمداد میکند.

حال آنکه جایگزین پذیری، به معنای پذیرش سوبژکتیو (فکری و روحی) این واقعیت است که او و آئین او تنها نجات دهنده کشور، ملت و یا ستمدیدگان نیستند. درک و پذیرش اینکه قدرت وی رفتنی است و در برهه گسترده ستیز ایده ها، راه وی تنها یکی از دیگر راههاست، بزرگترین گام در گذر از استبداد است.

به راستی اگر این عوامل سوبژکتیو نزد یک رهبر آگاه و شجاع جای گیرد، حتی با وجود شرایط تاریخی و ساختاری مستعد استبداد، وی میتواند از آن گذر کند. بر پایه این نگاه است که میتوان مدعی شد که برای گذار از استبداد نمیتوان و نمیبایست در انتظار تحول مرحلهای مناسب در ساختار، در انتظار رشد آموزش و پرورش و در انتظار فرهنگ سازی ماند و گذر از استبداد و راهیابی به سوی رهبریت آزادیخواه، و گشایش اجتماعی را مشروط به تحول در ساختار کرد. 

روش سوبژکتیویستی در عمل

اکنون به پرسش دوم بپردازیم: شاید برخی روش مندی سوبژکتیویستی را ایدهآلیستی، اتوپیک و غیرعملی بخوانند و مدعی شوند که مستبد زاده به ناگزیر استبداد پرور میشود. اما آیا نمونهای از همت وعزم فردیتهای استبدادستیز که به مقام رهبری راه یافتهاند، را هم میتوان در این راستا دید؟ آیا کسانی بودهاند، خصوصا در دوران اخیر، که پس از کسب انقلابی قدرت، بپذیرند که به خاطر احترام به رای مردم و پایبندی به قانون، بدون اقدام به کودتا، بدون اتهام زدن به مخالفین، بدون ابراز تنفر و کینه نسبت به مخالفین  جایگزین پذیری را بپذیرند و از قدرت کنارهگیری کنند؟ اگر چه هر رهبری ضوابط و معایب خود را داراست، اما نمونههای عملی این تحول دیده شده و بر تعداد آنها در دوران ما افزوده میشوند. آیا در ایران خودمان نمونههایی از این دست را ندیدهایم؟

در ایران فردیتهای استثنایی که در قدرت جای گرفتند و در گذر از استبداد تلاش کردهاند بسیار اندک هستند. یکی از شاخص ترین آنها امیرکبیر بود (که البته او زاده یک انقلاب نبود)، که علیرغم همه ناکارآمدیها و کاستیهایش، توانست در برابر جهل استبداد در حدود توان خود ایستادگی و به اقدامات بزرگ و ماندگار همت کند. محمد مصدق نیز نمونهای از شهامت، آگاهی و استقامت بود.

اما از اواخر قرن گذشته و اوایل قرن بیست و یکم، در کشورهای دیگر، نمونههای استثنایی از رهبرانی که از دل یک دوران انقلابی سر به بیرون نهادهاند، و حتی در برخی نمونهها، زاده یک ساختار استبدادی بودهاند، ولی در برابر شهوت قدرت و ثروت مقاومت کردند و به قانون تن دادند، کم نیستند. آنها زمانی که دوره رهبریشان شان به سر آمد، به راحتی از قدرت کنار کشیدند. به دنبال جاودانه خواندن خود و تکرار سلسله وار قدر قدرتی خود نبودند و به این ترتیب استمرار تاریخی استبداد را شکستند. 

نمونه‌هایی استثنایی از وضعیتی نه چندان استثنایی

هیچ آگاهی نظری بدون شجاعت به حوزه عمل کشیده نمیشود. تنها ضامن آگاهی، شجاعت است.بنابراین شجاعت فردی و اراده پایدار و استثنایی برای مقاومت در برابر استبداد و ساختار استبدادی و اعتقاد راستین به گذر از آن، هم چنین مردم دوستی صادقانه و میهن پرستی و عشق به آزادی، مقاومت سهمگین در برابر شهوت قدرت و ثروت، از جمله عوامل دگردیسی شخص استبداد زده به استبداد زدوده است.
  • آفریقای شمالی: در تونس قیام مردم به “انقلاب یاس” در سالهای ۲۰۱۰–۲۰۱۱ معروف شد، با سلسله تظاهراتهای خیابانی آغاز و به کنارهگیری رئیس دولت، زینالعابدین بن علی، منجر گردید.

در زمان بازگشت از بیست سال تبعید، محمد غنوشی در یک مصاحبه هرگونه شباهتی میان اقدام خود با آیت الله خمینی در هنگام انقلاب اسلامی ایران را رد کرد. برعکس خمینی، او تنها مدتی کوتاه، دقیقا یک سال و دو ماه در مسند قدرت ماند[13]  و پس از انتخابات، از سمت خود کناره گرفت[14]. نه در پی کودتایی بود، نه در اندیشه یک ترفند سیاسی برای ماندن در قدرت و بدل شدن به یک رهبر مادامالعمر.

با وجود مشکلات عدیده این کشور و علیرغم همه بحرانهای داخلی، در مقایسه با کشورهای منطقه، در مجموع تونس، کشوری با تاریخ استبدادی، تاکنون موفقترین مدل پیروزمند یک حاکمیت سکولار – دمکراتیک در بهار عربی شناخته شده است.

  • آمریکای جنوبی: تجربه استثنایی حکومت ساندنیستها در نیکاراگوئه بسیار درسآموز است. در سال ۱۹۷۹، یعنی همان سال انقلاب در ایران، جنبش ساندنیست به رهبری دانیل اورتگا [15]، بدون اتکاء به جنبش مردمی، با تکیه به یک مشی چریکی و مسلحانه، دولت استبدادی وقت را پس از ۴۳ سال سرنگون کرد و «جبهه آزادی بخش ملی ساندنیستها» قدرت سیاسی در نیکاراگوا را به دست گرفت. اما دانیل اورتگا که خود را طرفدار سالوادور آلنده [16] میدانست، تنها ۴ سال در مسند قدرت

ماند. وی هرگز در اندیشه بدل شدن به یک رهبر بلامنازع و یکهتاز نبود. بعد از چهار سال در اولین انتخابات ریاست جمهوری از رقبای خود، که از خارج و بویژه آمریکا حمایت میشدند، باخت و از دولت کناره گرفت و به عنوان یکی از احزاب اپوزیسیون در کشور باقی ماند[17]. در این دوره خانم «چامورا» به کاخ ریاست جمهوری راه یافت. ساندنیستها و رهبر آنها ۱۶ سال انتظار کشیدند، و در جامعه مدنی تلاش بسیار کردند. تا بالاخره این جبهه پس از سه بار شکست در انتخابات ریاست جمهوری، سال ۲۰۰۶ قدرت را مجدداً به دست گرفت. این همه هرگز به آن معنا نیست که نیکاراگوئه امروز کشوری بری از مشکلات داخلی است. اما در نگاه به تجربه این کشور میآموزیم که میتوان به قدرت رسید و به یک مستبد بدل نشد.

توجه داریم که اقدامات بعدی دولت اورتگا در دوران کنونی، یعنی 2018، و فساد مالی و سرکوب سیاسی که وی به آن متهم شد، در اینجا مورد نظر ما نیست. آنچه مهم است که وی قبول کرده بود و قدرت را در دورهای بیمکافات قدرت را رها کرد. 

  • اروپای شرقی: در لهستان، جنبشهای کارگری و سندیکایی از ژانویه ۱۹۸۹ تا در دسامبر ۱۹۹۰، با انتخاب رهبر کارگری سندیکای “همبستگی”، “لخ ولسا”، به ریاست جمهوری، به عمر رژیم کمونیستی پایان داد. در سراسر دولت کمونیستی لهستان،ایجاد سندیکاهای مستقل و احزاب سیاسی اپوزیسیون ممنوع بود. این سازمانها خود را در پی مبارزات پی در پی به تدریج شکل دادند و به نظام حاکم تحمیل کردند.[18]
  • در ژوئن ۱۹۸۹ (آخرین سال حیات رژیم) سندیکای همبستگی، زمانی که پایههای رژیم بتدریج لرزان میشد، در مجلس اکثریت مطلق نمایندگان را از آن خود کرد و لخ والسا، یک کارگر برق، به قدرت رسید. اینکه یک کارگر به بالاترین مقام کشورداری برسد شاید آرزوی تمام جریانهای کارگری و مارکسیستی در طول یک قرن بود که هرگز در سراسر حیات اتحاد جماهیرشوری و پیش از آن مشاهده نشده بود، اما لخ والسا به عنوان کارگر، که عمیقا  طرفدار سرمایهداری و یک مسیحی کاتولیک بود، این آرزو را متحقق کرد. اما، و نکته اینجاست، او که توانسته بود پس از تلاش و مبارزه، نظام کمونیستی کشورش را از پا درآورد، تنها پنج سال (از ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۵) رئیس جمهور بود. پس از آن و در پی شکست در انتخابات ریاست جمهوری، از قدرت کناره گرفت. طمع قدرت او را مست و از خود بیخود نکرد و به حق مردم در انتخابات احترام گذاشت.
  • در چکسلواکی “انقلاب مخملی” در ماههای نوامبر و دسامبر ۱۹۸۹ جریان داشت و به تظاهرات و اعتصابات سراسری و مقامت مدنی گسترده رسید و بلاخره به پیروزی “واتسلاوهاول”، نویسنده و  فیلسوف، که پیش از این چند سال در زندان به سر میبرد، منجر شد.

برخی فلاسفه چون سقراط و افلاطون در آرزوی آن بودند که روزی یک فیلسوف به قدرت سیاسی راه یابد، لیکن این مهم در دهه پایانی قرن پیش، در حالی محقق شد که، هاول، همچون فیلسوفی مستقل، طمع قدرت نداشت و حاضر نشد برای حفظ قدرت حق مردم را زیر پا بگذارد. او از ۱۹۹۳ تا ۲۰۰۳ در راس دولت جای گرفت. توجیه گر این مدت طولانی ریاست جمهوری، پیروزی مجدد او  در انتخاب  سال  ۱۹۹۸ بود، لیکن خود در سال ۲۰۰۳ از مقامش استعفا داد.

  • اما رومانی سرنوشتی متفاوت داشت. رومانی تنها کشور اروپای شرقی بود که جنبشی خونین، با ۱۱۰۴ کشته به دست داد. مقاومت ریاست حکومت، نیکولای “چائوشسکو” بسیار زیاد بود.  وی به مدت

۲۲ سال طولانی در مسند قدرت نشسته بود. در پی گسترش تظاهراتهای مردمی، چائوشسکو نیز به سازماندهی تظاهرات حکومتی دست زد و آن را از تلویزیون برای نمایش قدرت خود پخش کرد که همان گردهمایی به تظاهرات علیه حکومت مبدل شد. در پاسخ به سرکوب گسترده در طول سالهای حکومتش، انقلابیون او را در دسامبر ۱۹۸۹ پس از بازگشت از سفر به ایران و دیدار با هاشمی رفسنجانی، اعدام کردند[19]. پس از سرنگونی دولت کمونیستی، “ایون ایلسکو” در یک انتخابات آزاد پیروز شد وی دو بار در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد و مقام خود را تا سال ۲۰۰۴ حفظ کرد. اما بر طبق قانون اساسی رومانی نمیتوان بیش از دوبار در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد. از این رو ایلسکو نیز در همین سال از مقام خود کناره گرفت و بدون جنجال از صحنه سیاسی  خارج شد.

 ایران در دوران یک انقطاع تاریخی

سرنوشت کشورهای دیگر اروپای شرقی با کمی پستی و بلندی همین روال را پی میگیرد. کدام روال را؟ اینکه این رهبران که غالبا از دل جامعه به قدرت راه یافتند، برعکس روال معمول در سه ربع اول قرن بیستم و برعکس همه قدرتهای ایدئولوژیک، یا دینی، هیچ کدام در هیچ مقطعی “انقلابی “عمل نکردند.  قدرت را در انحصار خود قرار ندادند و بر پایه قانون و گاه حتی به دلخواه خود و بدون نزاع از قدرت کنار کشیدند. این روند هم از دگردیسی تاریخی دوران ما سرچشمه میگیرد، هم  از غیر ایدئولوژیک بودن آن انقلابات و هم از آگاهی و شجاعت آن رهبران.

عصر ما عصر انقلابات غیر ایدئولوژیک است جایی که تنها پای بندی قدرت، نه وعده الهی، نه رسالت تاریخی، که وفاداری به قانون و کرنش به انتخاب مردم است. این مهمترین روند گذر از استبداد است که در آن سوژه آگاه و شجاع، از ساختار و فرهنگ استبداد پرور فراتر میرود؛ یعنی  برشی در تاریخ ایجاد میکند.

در پهنه تجربه اسفناک حاکمیت اسلامی، اکنون ایران کم و بیش آماده است تا از تجربه استبداد

دوگانه، یعنی استبداد سیاسی و استبداد دینی گذر کند و از این طریق از ساختار تاریخی که خود را  بگونهای پیوسته بر تمامی عرصههای وجود ایرانی تحمیل کرده است، به تدریج فاصله گیرد.

اگر پس از مطالعه این نوشته هنوز برخی معتقدند که ایران وضعیت ویژهای دارد و هرآنچه رهبران استبداد زده در کشورهای دیگر کردهاند ربطی به ایران ندارد، زیرا در ایران هرآنچه دیدهایم تنها استبداد بوده است، ما این دیدگاه را برپایه استدلالات زیر به چالش میکشیم:

1)با علم به اینکه روش سوبژکتیویستی در این نوشته تنها یک نظریه است، با اینحال برای خروج از  دور مستمر استبداد هیچ راهی جز تلاش و همت و شجاعت بر پایه آگاهی نمیشناسیم.

باید روزی، کس یا کسانی پیدا شوند و برپایه آگاهی و خصوصا شجاعت استثنایی، همت کرده و مصمم شوند تا از این دورباطل و تکرار مستمر استبدادگری و استبداد پروری گذر کنند.اگر چنین راه کاری را نپذیریم، تنها آلترناتیو روبرو “کار فرهنگی” است که آزادی ایران را به قرنهای آینده حواله میدهد. یعنی فعلا همین نظام را تحمل کنیم، تا شاید در فرهنگ استبدادی ترک کوچکی برداشته شود. حال آنکه برعکس، در عالم تحولات تاریخی، برخی تغییرات شگفتانگیز توسط مردان و زنان قدرتمند و پرشهامت صورت پذیرفته است، بیآنکه تمامی آلات و ابزارهای فرهنگی مناسب دردسترس بطور بلاواسطه به یاری آنها بیایند. شهامت لوتر درمقابله با تسلط بلامنازع کلیسای کاتولیک بیمانند است. استقامت و پایداری نلسون ماندلا، در سختترین شرایط سرکوب، نمونه

دیگر است. هیچ چیز نمیگوید که با به کارگیری روش سوبژکتیویستی نمیتوان به کار فرهنگی نیز   اقدام نمود، لیکن اولی نباید مشروط به دومی شود.

چه عواملی باعث شدند تا چنین تحول جدیدی در نزد نخبگان و روشنفکران دوران کنونی برای ایجاد فکر به آزادی و تمایل به جامعه غیر استبدادی ایجاد شود؟ به چند عامل اشاره میکنیم:  نخست مشاهده مضرات تخریب کننده حاکمیت جمهوری اسلامی…. دوم مهاجرت بخش بزرگی از نخبگان و دانشجویان به خارج از کشور… عامل سوم، زیستن در دوران جهانی شدن است که پدید آورنده درک نوینی از جامعه و سیاست بود.

2) نمودارهای قابل توجه در خود ایران به کمک این نظریه میآیند که آری میتوان در فرهنگ استبدادی زاده شد لیکن با آگاهی و شجاعت از آن گذر کرد. امیرکبیر و مصدق تنها نمونههای اندک  آن هستند.

3) و اینکه دوران جدید با گسترش دنیایی برپایه تسلط همهجانبه شبکهها، که طبقه متوسط ایران امروز در بعدی کلان در آن درگیر شده است، امیدی بس گران برای رواج اندیشه ضداستبدادی و افقی (برضد نظریه عمودی سازمان) میدهد. ایران ما مدتی است که دوران یک انقطلاع تاریخی بیسابقهای را میگذراند، که خود گامی است به سوی گشایش اجتماعی و سیاسی.

پایان – ژوئن 2018


[1] -روش ساختارگرایانه در حوزه جامعه شناسی و انسانشناسی، آنچنانکه ما در این نوشته بکار میبریم، به معنای بازگردادن همه چیز به  مجموعه و سیستم است.  در اوایل قرن بیستم فردیناند سوسور Ferdinand de Saussure  زبانشناس سوییسی اهل ژنو، متولد (1857-1913)، ساختار را ارج میدارد و میگوید که هرعنصر در زبان معنایی ندارد مگر در رابطه با مجموعه خود و در آن رابطه است که کارکرد مییابد. این “مجموعه روابط” همان “ساختار” یا استروکتور را میسازد. در دهه 1960 میلادی، ساختارگرایی یا استروکتورالیسم به جریان مسلط در تفکر بدل میشود و متفکران در حوزه فلسفه و مجموعه علوم اجتماعی خصوصا از آن متاثر شدند. آنها برآن شدند که روندهای اجتماعی از ساختارهای بنیادین متاثر هستند. در این نگاه مجموعه یا ساختار ارجعیت دارد

نسبت به فرد. در این حوزه مهمترین متفکرین عبارت میشندند: کلود لویی اشتروس، یکی از مهمترین انسان شناسان قرن بیستم، جک لکان،ادامه دهنده راه مکتب فروید در فرانسه، لوی آلتوسر، مارکسیت نوگرا در فرانسه، و بلاخره میشل فوکو و جک دریدا مهمترین فیلسوفان فرانسوی. با اینحال نقد ساختارگرایی به دو نکته اشاره داشت یکی آنکه در این مکتب ارزش “فرد” به کنار گذاشته شده. دوم آنکه نگاه سوسر زبان شناس، که برپایه فرضی استوار است که همیشه مجموعه و ساختار باید نقظه آغاز تحلیل در زبانشناسی باشد، از نگاه منتقدین چیزی  بیشتر از یک دگم نمیباشد.

در همین دوران، یعنی در دهه 1970 میلادی مخالفتهایی با نگاه لویی اشتروس به چشم خورد. در نوشتهای مهم پژوهشگر فرانسوی “آلبن بنسا” درباره ساختارگرایی میشل استروس میگوید که ساختار همه چیز را معین نمیکند بلکه پارا مترهای متعددی داخل معادله میشوند. این نگاه آلبن بنسا است. میگوید چنین نیست که ساختار تا سرحد کوچکترین جزئیات همه چیز را فرماندهی میکند. از حز< باید حرکت و ساختار قادر نیست که همه چیز را پیش بینی کند حرکت فردی مهم است که ریشهها و دلایل آن همیشه و در همه جا به ساختار همیشه باز نمیگردد.

این آن چیزیست که میتوان از آن بعنوان “حوزه ممکن ه” نام برد که خروجی آن همیشه قابل پیش بینی نیست. Albin Bensa  در فرانسه، میشل فوکو و جک دریدا و نیز ژیل دولوز از پایه گذاران این نحله هستند.این نوگرایی در فلسفه  علوم اجتماعی خود گاه تمایلی به  پست مدرنیته نیز از خود نشان داده است.

[2] -میشل فوکو در سخنرانی نخستین خود در “کالج دو فرانس” در پاریس در 1970 میگوید: ما تصور میکنیم که در بیان خود آزاد هستیم،درحالیکه بیان ماهمواره در برابر محدودیتهای ویژهای روبروست و ما آن را دانسته یا نادانسته رعایت میکنیم. از نگاه فوکو، این واقعیت نشان میدهد که فرد آزاد نیست و به عبارتی تابع سیستم است.. فوکو در آثار خود اشاره دارد که تولد انسان تنها به آغاز قرن هیجدهم باز

میگردد، و مرگ آن نزدیک است.

Michel Foucault Ordre du Discours; Gallimard ; 1970, Parisقدمت نگاه ساختارگرایانه در میان پژوهشگران ایرانی بسیار است و نمونههای این برداشت فراوان. به یکی از برجسته ترین آنها دیدگاه  تاریخ دان برجسته ایرانی ماشالله آجوودانی است.

[3] -یک نمونه آن را در این مصاحبه با تلوزیون صدای آمریکا میتوان ملاحظه کرد. میگوید “بجای اینهمه سازمانهای سیاسی باید کار فرهنگی بکنیم”. آیا نظام حاضر از این تفکر دل نگرانی به خود راه خواهد داد و آیا برای ترمیم و  تحول فرهنگی نباید حداقل قرنی را انتظار کشید:

https://www.youtube.com/watch?v=AFdrJBeH9c8

[4] – سخنرانی من درباره موانع شکل گیری دمکراسی در نیویوک،2017 4 به همین موضوع اشاره دارد:

از دقیقه 37 نگاه کنید:

http://iranma.us/141202_2/  https://www.youtube.com/watch?time_continue=2252&v=LhW887pL5JU

همچنین گفتگوی زیرین جوانبی از دریافت من را از روش غیر ساختارگرایانه برنما میکند – عقب ماندگی ایران در کجاست:

 https://www.youtube.com/watch?v=Io28BrcFFCU&t=2273s احمد اشرف: موانع رشد سرمایه داری در ایران )دروره قاجار(،1359، انتشارات زمینه، تهران، فصل نخست

[5] برای درک بهتر از کمبودهاب روش ساختارگرایانه، به یادداشتهای یکم و دوم رجوع کنید

[6] برای درک بهتر از نظریه سوژه به این مرجع رجوع کنید: عطا هودشتیان: مدرنیته، جهانی شدن و ایران، انتشارات چاپخش، تهران،1381

[7] فصل نخست معنای سوژه و چهارگونه آن را میتوان در این مقاله خواند: عطا هودشتیان: زایش و پویش مدرنیته، مجله نگاه نو، تهران،، شماره 20، از   صفحه 54 تا 64، سال 1373

[8] -عطا هودشتیان: زایش و پویش مدرنیته، نگاه نو، همان

[9] راجر سیوری: ایران عصر صفوی، ترجمه کامبیز عزیزی. نشر مرکز.1363، چاپ نخست.  http://dl.karaketab.com/new/iran.asre.safavi.

[10]– دربارۀ خوردن گوشت لاشۀ دشمنان شاه اسماعیل توسط قزلباشانش، مؤلف جهانگشای خاقان چنین نوشته است!طرفداران آدم خوار شاه پادشاه کینهخواه… به لفظ گهربار ادا فرمودند که هرکه سرِ مرا دوست دارد از گوشت دشمن من طعمه سازد… به مجرد استماع این فرمان، کوشش و ازدحام جهت اکَلِ گوشت میتۀ )خوردن گوشت مردارِ( شیبکخان به مرتبهای رسید که صوفیان تیغها کشیده قصد یکدیگرِ نمودند و آن گوشتِ متعفنِ با خاک و خون آغشته را به نحوی از یکدیگر ربودند که چرغانِ شکار ی  در حالِ گرسنگی آهو را بدان رغبت از یکدیگر  بربایند”. و امیرمحمود خواندمیر مینویسد:

به نوعی ازدحامِ هجوم شد که چند کس مجروح و زخمی گشتند، و جمعی که دورتر بودند یک لقمه گوشتِ او را از جمعی که نزدیکتر بودند «!» به مبلغ کلی میخریدند و میخوردند.

[11]  اشاره به کتاب معروف احسان نراقی : “غربت غرب”، امیرکبیر،1353،

“آنچه خود داشت،”امیرکبیر،1355

[12]   مبنای این کتاب تقابل نظری با ایده “بازگشت به گذشته” است: عطا هودشتیان، همانجا

[13] انقلاب یاس در تونس:

https://nawaat.org/portail/2016/06/13/unesocieteciviletunisienneformatee

انقلاب یاس در تونس، نخستین انقلاب آنلاین؟

[14] در قدرت بود17 novembre 1999 تا 27 février 2011. وی از

[15] درباره دانیل اورتگا:

 https://www.britannica.com/biography/DanielOrtegaسالوادور آلنده، رئیس جمهور شیلی، در اذهان ما ایرانیان شخصیت مصدق را زنده میکند. او پس از سه سال ریاست، در سال 1969،   توسط کودتای ژنرال پینوشه و با حمایت شرکتهای آمریکایی سرنکون شد.

[16]  دمکراسی یا دیکتاتوری درباره تجربه ساندنیست ها:

http://www.iranchabar.de/article.jsp?essayId=6739  http://s2.picofile.com/file/7178456662/18_aban.jpg

[17] Geoffrey Pleyers, Ionel N. Sava: Social Movements in Central and Eastern Europe. A renewal of protests and democracy, 2015, Bucureşti. (As a result, in 1998 there were some 5,000 foundations and more than 20,000 associations in Poland alone, page 7). https://euroalter.com/pastevents/europecrisisdemocracycentralandeasterneuropeansocialmovements

[18] :گزارش سفر به تهران و اعدام چائوشسکو http://tarikhirani.ir/fa/files/3/bodyView/