در این شماره به معرفی دو تالیف و دو ترجمه در بازار ادبیات ایران میپردازیم:
آدم ما در قاهره – محمد قائد
کتاب “آدم ما در قاهره” پیراسته و ویراستهی یادداشتهاى قاسم غنى از 6 مهر 1326 تا 6 آبان 1327 به صورت روزنگار است. قاسم غنى، پزشک و ادیب، دوران پهلوی بوده که محمدرضا شاه او را به سفارت ایران در قاهره میفرستد تا ملکه فوزیه (که بدون دخترش به مصر بازگشته بوده) را همراه با جواهراتى که هنگام ازدواج با ولیعهد ایران به او هدیه داده بودند و همچنین شمشیر جواهرنشان رضا شاه (که ملک فاروق خیال نداشته همراه جسد او به ایران بفرستد)، را برگرداند.
این کتاب شامل یادداشتهاى غنى و شرح تلاش بینتیجهی 13 ماههی اوست براى فیصلهدادن به طلاق، ملاقاتهای روزانه او، نامههاى محرمانه و خصوصى شاه به ملک فاروق درباره برخى روابط فوزیه با لقب عروس فرارى که عینا قاسم غنی رونویسى کرده و معلوم نیست چرا روى کاغذ مینوشته و مخاطب آنها قرار بوده چه کسی باشد.
همچنین نوشتههایی از دیدارهایش دارد که گاهی مثلا در ستایش زنان بسیار زیبا و گاهی تحقیر زنان کمتر زیبا، و مطالبى محرمانه از قبیل دیدار با پریچهرهاى که از او با نام مستعار و عنوان عجیب “بگم سکینه والى (خانم اِمریکائى، زن ولىخان هندى)” یاد مىکند.
محمد قاتد 57 صفحهی ابتدای کتاب را به پیش درآمدی اختصاص میدهد که خالی از لطف نیست خواندنش. او در پیش درآمد مینویسد:” این متن بازنوشتهی سیر انفسی است در سیاحت آفاقِ آدمی حین ماموریتی دشوار از سوی ولی نعمت تاجدارش. مانند کسی دور مانده از سرزمین و وصال محبوب خویش، آمریکای دوستداشتنی و کاترین نازنین را ناچار رها میکند و در جایی نادلپذیر با مردمانی نامطبوع بیهوده میکوشد بفهمد چرا همسر متواری در محل نگذاشتن به شوهرش تا این اندازه سرسخت است و چرا شوی تاجدار پافشاری میکند که طلاق نخواهد داد. پس از سیزده ماه چکوچانه و واسطه تراشیدن در قاهره، بیهیچ تاثیر مشهودی بر وقایعِ انگار مقدر، با احساس عمیق افسردگی و اندوه و ناامیدی راهش را میکشد و میرود.”
قائد در پایان این پیشدرآمد پنجاهوچند صفحهای نوشته است: “هدف مهمتر این بازنویسی، سرگرمی و داستانپردازی است، آن هم داستانی که از شدت رئالیسم ممکن است باورنکردنی به نظر برسد: پزشکِ دیپلمات و ادیب قرآنپژوه و حافظپژوه را که آمریکا در جوار گرلفرندش به خوشی و کامرانی روزگار میگذراند ارباب بزرگ به تهران احضار میکند و به اُزگلآباد قاهره میفرستد تا هدایای نفیس عروسی را از چنگ زوجهی فراری و ماتَرَک گرانبهای پدرش را از گلوی گشاد برادر زن قالتاق بیرون بکشد، اما شخصاً در تهران با سفیر مصر به توافق میرسد که جنازه را بدهید، بقیۀ چیزها سگخور. اتلاف وقتی بیهوده و بیحاصل و مایهی هجران قاسم غنی از حبیب درد و دور ماندن از آمریکا و آدمهای دوستداشتنیاش.”
املا و انشاى او که مدعى تصحیحکنندهی دیوان حافظ بوده پر از غلط است که قطعا بدون ویرایش و پیرایش اساسی محمد قائد و افزودن پانوشتهها قابل فهم نبوده. در پایان کتاب نیز پیوستهایی آورده که شامل، نامه و پیام محمدرضا شاه به ملک فاروق، دیدار قاسم غنی و آلبرت اینشتن، یادداشتهای سیروس غنی پسر قاسم غنی بر کتاب پدرش، یادداشت پرویز راجی و عکسهایی از غنی و دیدارهایش.
شاهراه – سینا دادخواه
«گلسا و ستاره همیشه برایت یادآور خاطرهای باستانشناختی بودهاند و در این باستانشناسی احساسات، رسیدهای به … رسیدهای به… رسیدهای به آن دو شمایل… قرنیهای برای اثبات این دغدغهی مخدوش که زمان هرگز مخلوطکن مولینکس نبوده و بیشتر شبیه یک فِر آشپزخانه گذشته، حال و آینده را داغ و سرخ و گداخته کرده؛ تا مرز ذوب و واپاشی؛ اما چه بودهاند- چه هستند- آن دو شمایل؟ و چگونه گلسا و ستاره را مثل دو مهرهی شطرنج از یک سپاه کنار هم چیدهاند… شاه و وزیر… اسب و رخ… بهروز، چه طور باید بگویم همهی این سالها تو را بیاندازه دوست داشتهام…»
“شاهراه” سومین رمان سینا دادخواه است که پس از “یوسف آباد خیابان سی و سوم”(رمانی که در نیمهی دوم هشتاد با بازتابهای فراوانی روبرو شد) و “زیباتر” به تازگی منتشر شده است. قهرمان این رمان پسری است که گذشتهی خود را از دوران کودکی، نوجوانی و جوانی به یاد میآورد. گذشتهای که بخشی از آن با پدری خاص(بهروز) و مکانهایی که او دوست داشته گره خورده است.
مفهوم کلی و خلاصهی رمان “شاهراه»” پسر بودن در تهران امروز است. به این ترتیب شخصیت اصلی این رمان با پرسه زنی در محلات مختلف تهران، رازها و خاطرات خود را کشف و مرور میکند و در طی حوادثی که اتفاق میافتد، به درک روشنی از زندگی، مرگ، عشق، مهربانی، خشونت و بیماری میرسد. زمان وقوع حوادث رمان از اوایل دههی ۷۰ و سالهای معروف به جریان دوم خرداد است. البته این کتاب پیرنگ سیاسی ندارد و نگاهش بیشتر متوجه جنبههای مدنی و شهری آن سالهاست. در این رمان نیز مانند کتابهای دیگر سینا دادخواه تهران و محلات خاصی از آن و به طور مشخص اکباتان و امیرآباد مورد توجه است. تهران در همه رمانهای او هست و میتوان گفت وجه مشترک کارهای اوست. بر این اساس چندی است اهالی داستان به سینا دادخواه صفت داستاننویس شهری نسبت دادهاند.
در ابتدای رمان با داستانی ساده روبرو هستیم اما این تصور تنها تا یک صفحه بیشتر دوام پیدا نمیکند. رمان شاهراه خیلی زود از این جاده منحرف میشود و راوی شروع به هذیان گویی میکند و فضای ساده و صمیمانهی آغازین داستان به سرعت جایش را به سطوری از هیجان میدهد و مخاطب را از یک داستان تک بعدی به داستانی با زیر لایههای عمیق میبرد.
“دههی هشتاد را با دستهای خودم در خاک دفن خواهم کرد؛ نکند اصرارم به ازدواج و رسمیت دادنِ ناگهانی به رابطه نتیجهی این دست سرخوردگیها باشد؟ شلوغش نکن. نیمهی سوم لیوان را هم ببین: نه پُر است، نه خالی؛ آبی ساری و جاری است که روزی به جوی باز خواهد گشت…” (صفحهی 15)
دادخواه با راوی که بی وقفه حرف میزند، میخواهد کشف کند و بزرگ شود دائم از داستانی به داستانی دیگر میرود، جوان است و بدقلق، خام است و عاشق. زندگیاش پازل بزرگی است با قطعات فراوان که باید تکمیل کند. خوانندهی “شاهراه” با رمانی قصهگو و شهری روبهروست که تلاش میکند از دلِ مکانها، خاطراتی را مرور کند و مدام در حال پیدا کردن پاسخ سوالهایی است که در ذهنش سالها مانده. در واقع پسر بیشتر درگیر دوگانه ضعف و قدرت است و اینکه این دو مفهوم چگونه بر جنبههای زندگی او اثر میگذارند. شخصیت داستان در طول داستان به این موضوع بسیار فکر میکند و درگیر آن است.
در قسمتی پایانی رمان میخوانیم:” پایان جستوجوی خانه به خانه را در دهههای پشت و رو اعلام کن؛ سربازانت- اسپارتاکوس و آنتونیوس- پاک خستهاند و به استراحت و چند هفته زندگی غیر نظامی احتیاج دارند… کار یک سمبادهی نرم است زدودن زنگ از قوطی فلزی کلمات و تقدیم آنها به یانگولوژیستهای ستارهدار که هنوز در جنغورستان زندگی میکنند… به قول آن نویسندهی بزرگ.” بگذار تا جایی که اجازه داریم امیدوارم باشیم.” از کجا که روزی لیبرال دیگر آن کلمهی ملالآور و پُر اشتباه قرن بیستم نباشد و نشود همزمان چند خورشید را در نورگیر منشورگون خانه دید…در پیشگاه ابدیت، بهروز هنوز دلقکی بازنشسته است و زیور، محض دلتنگی، هر زمستان سری به کیش میزند… و بیزن هنوز استعدادی غریب در تشخیص بیماریهای ناشناخته دارد… قدوسی هنوز به عهدی که با اصلاحات بسته، پایبند است… و تو زیباتری وقتی در آن خیابان چنارپوش یوسفآباد قدم میزنی… و این پاداش مرد جوانی است که از تفنگها تنها به تفنگ آبپاش دلبسته است و از فوارهها تنها به فوارههای غولآسای نمایشگاه کتاب… و ستارهاش را از آسمان آتن هدیه گرفته… او را گاه زهره صدا میزنم تا گواهی باشد بر نور روز که هنوز بیدریغ از نورگیر بر مبل تک نفره میتابد و ما را در آینهی قدی، شانزده سالهتر، بیستو یک سالهتر و سی سالهتر نشان میدهد… میدانم که ماشین عروسمان را میبریم گلفروشی زعیم برایمان گل بزند… بنواز استاد آهنگساز آن آکوردهای ناب شیشو هشت را… شهرها من را از آنِ خودشان کردهاند و ریتمشان در قلب نوازشگرم جاری است… سلام و خداحافظ… استقبال کوتاه و بدرقهی با شکوهِ تجربههای بندبازانهی مرگ و زندگی… و شاهراه برفبازی که همیشه ما را به هم میرساند… “(صفحهی 321)
بحانه در تیفاتی نوشتهی: ترومن کاپوتی ترجمهی: بهمن دارالشفایی
«شما نمی توانید به یک موجود وحشی دل ببندید. هر چه بیشتر دل ببندید آن موجود قوی تر میشود.”
ترومن کاپوتی روزنامهنگار و نویسندهی آمریکایی، این داستان بلند را در سال 1958 منتشر کرد که باعث شهرت بسیاری برای وی شد. این رمانِ کوتاه داستانِ هالی گولایتلی، دختر جوانی ساکن نیویورک است که نه شغلی دارد و نه خانوادهای و زندگیاش را با مردان در کافهها، بارها و رستورانها میگذراند. هالی گولایتلی که مشهورترین شخصیتی است که ترومن کاپوتی، نویسندهی بزرگ امریکایی، خلق کرده، در تاریخ ادبیات امریکا هم یکی از مشهورترین شخصیتها محسوب میشود.
این رمان که قبلا هم در ایران ترجمه شده بود به تازگی با ترجمه بسیار خوب بهمن دارالشفایی توسط نشر ماهی به بازار آمده است. دارالشفایی توانسته نثر ریتم دار کاپوتی را به خوبی درآورد. جملههای کوتاه و ضربدار که مخصوص کاپوتی است و در این ترجمه به خوبی رعایت شده است.
هالی تعلق خاصی به مکان و شخصی ندارد و مانند کوله به دوشان همواره در حرکت است. در دنیای ادبیات بهازای هر شخصیت مردی که با این ویژگیها میشناسیم، تعداد کمی مانند هالی، از زنان وجود دارند؛ سرگردان، سرکش و وحشی. کسی که همه مردان عاشق او هستند و زن ها از او متنفر.
هالی دختر جوانی است که به یک آپارتمان در دل نیویورک نقل مکان میکند و با وجود اینکه ارتباطات زیادی با افراد مختلف دارد اما کمتر کسی چیز زیادی از او و زندگی اش میداند. هالی سرخوشانه زندگی میکند و به سادگی با مستاجران دیگر واحدها ارتباط برقرار میکند اما اجازه نمیدهد که آنها سر از راز و رمز زندگی او درآورند. غم و نگرانیهای او بابت زندگی را میتوان از نوای غمانگیز گیتارش که گاهی اوقات پشت پنجره زیر نور آفتاب مینوازد و میخواند درک کرد. یا اینکه معمولا قهوه شروع روزش را ساعت پنج بعدازظهر مینوشد. رمان “صبحانه در تیفانی” از زبان نویسندهی ساکن طبقه بالای هالی روایت میشود و ماجراهایی را روایت میکند که در آن دوران کوتاه، نویسنده شاهدش بوده.
نثر کاپوتی در “صبحانه در تیفانی” در اوج پختگی است، تا آنجا که این رمان کوتاه موجب شد نورمن میلر، نویسندهی همنسل کاپوتی، او را “کاملترین نویسندهی نسلش” بنامد. اقتباس سینمایی بلیک ادورادز کارگردان آمریکایی از صبحانه در تیفانی بیش از پیش بر شهرتش افزود. ادری هپبورن در این اقتباس نقش هالی گولایتلی را بازی کرده و آن را به یکی از بهیادماندنیترین شخصیتهای تاریخ سینما بدل کرده است که البته بعد از خواندن رمان متوجه میشویم قسمتی از خرده روایتها و شخصیتهای جذاب فرعی در فیلم نیستند و تفاوت اساسی با کتاب دارد و مثل بیشتر اقتباسهای سینمایی به خوبی کتاب نیست. قطعا خیلی ها “صبحانه در تیفانی” را با فیلمش میشناسند تا با کتاب اما خواندن رمان خالی از لطف نیست.
دختر استالین نویسنده: رزماری سالیوان مترجم: بیژن اشتری
دختر استالین بودن چگونه است؟ علیلویوا خود به این پرسش پاسخ میدهد. وقتی که دختر استالین باشید: “در واقع مردهاید. زندگیتان به اتمام رسیده است. نمیتوانید زندگی خودتان را داشته باشید. اصلا نمیتوانید زندگی کنید. شما فقط انعکاس یک نام هستید.”
در ترجمههایش به سراغ چهرههای تاریخساز میرود و آثاری را که دربارهی آنهاست ترجمه میکند. اشتری مترجمی است که علاوه بر شناخت دقیق از ادبیات روسیه، تاریخ آن سرزمین را هم به دقت خوانده و ترجمه کرده است. کتابهای «استالین دربار تزار سرخ»، «لنین، زندگی انقلابی سرخ»، «تروتسکی، کاهن معبد سرخ» و «استالین جوان» از این جملهاند. به تازگی هم کتاب “دختر استالین” با ترجمهی خوب او در دو جلد 1097 صفحهای از سوی نشر ثالث راهی بازار کتاب شده است کتابی که نتیجهی پنج سال تحقیق رزماری سالیوان درباره زندگی دختر استالین یعنی سوتلانا است که به صورت رمان نوشته است. او به این منظور با تمام دوستان و آشنایان سوتلانا مصاحبه کرده و در شهرها و کشورهایی مانند مسکو، شوروی سابق،گرجستان،انگلیس، کانادا و باقی دنیا ردپای او را دنبال کردهاست.
کتاب دختر استالین از کتابهای بسیار موفق زندگینامهای در سال 2016 بوده که جوایز بسیاری را نصیب خودش کرده است، از جملهی آنها میتوان به جایزه پلوتارک، جایزه آر. بی. بی. سی، تیلور، جایزه هیلاری وستون اشاره کرد. علاوه بر این کتاب فینالیست جایزه معتبر پن/ بوگارد ولد و فینالیست جایزه نشنال بوک کریتیکس سیرکل هم بوده و در فهرست بهترین کتابهای روزنامه دیلی میل مقام اول را به خودش اختصاص داده است. او زندگی سوتلانا، دختر جوزف استالین، دیکتاتور مخوف قرن بیستم را از بدو تولد تا آخرین لحظات حیاتش گام به گام تصویر میکند.
نیمی از حجم این کتاب مربوط میشود به رابطهی بین استالین و دخترش. این کتاب برای مخاطبان و علاقهمندان تاریخ جهان توصیه میشود، پی بردن به خصوصیات بزرگترین دیکتاتور جهان برای هر کسی میتواند جالب باشد. کتاب “دختر استالین” فرمت رمان دارد ولی در واقع یک نوع زندگینامه و کتاب تاریخی هم هست و نمیشود آن را یک رمان صرف تلقی کرد. میشود گفت نویسندهی داستان، زندگی سوتلانا استالین را به عنوان یک شخصیت واقعی بر اساس مستندات تاریخی بیان کرده و هیچ خیالپردازی در کتاب نیست.
سوتلانا در زمان مرگش در سال ۲۰۱۱ در ویسکانسین، نام خود را به لانا پترز تغییر داده بود. زندگی او سخت و طولانی بود و هر روز در جدال با نام پدریاش به سر میبرد. او فقط چند سال پس از انقلاب در سال ۱۹۲۶ به دنیا آمد. سوتلانا در دالانهای کرملین بزرگ شد. پلیس مخفی در آشپزخانه، قفسهها و حتی کلاس درس او کمین داشت. مردم شوروی استالین را میپرستیدند و او را یک نابغه میدانستند. خروشچف بعدها گفت که:” استالین دخترش را دوست داشت همانطوری که یک گربه به موش علاقه میورزد.”
هنگامی که سوتلانا شش سال داشت مادرش نادیا خودکشی کرد. اندکی بعد نیز خالهها و داییهای او در تصفیههای آغازین دوران وحشت بزرگ اعدام شدند. یکی از محبوبترین برادرانش ناپدید شد و برادر دیگر نیز به دست نازیها کشته شد.
سوتلانا یک کمونیست وفادار بود تا زمانی که در ۱۶ سالگی اولین عشق زندگیاش ( الکسی کاپلر ۳۸ ساله) به دستور استالین به مدت ۱۰ سال به گولاک فرستاده شد. کاپلر از سوتلانای نوجوان به عنوان “دختری در آرزوی آزادی با تنهایی عمیق و وحشتناک” یاد میکند. این جنبههای شخصیتی او هرگز تغییر نکردند. سوتلانا میگوید که پس از مرگ مادرش در سال ۱۹۳۲ بخش دوم زندگیاش آغاز شد.
سوتلانا در ۱۷ سالگی با یک دانشجو به نام موروزف ازدواج کرد “او مهربان بود. من تنها بودم و او من را دوست داشت.” موروزف یهودی بود و استالین که به شدت ضد یهود بود حاضر به ملاقات با او نشد. این ازدواج سه سال طول کشید و حاصلش یک فرزند پسر بود. حاصل ازدواج دوم او با یوری ژدانوف یک دختر بود که دست راست استالین بود.
کتاب دختر استالین پر از مصاحبهها، نامهها، گزارشهای دست اول، مقالاتی که پیشتر دیده نشدهاند از زندگی، دوران و شخصیت اسوتلانا؛ همۀ اینها باعث شده تا این کتاب یک مستند جذاب باشد. سالیوان میگوید که زندگی او بسیار غمانگیز بود و از شرایطی صحبت میکند که برای هر کدام از ما غیرقابل تحمل است. سوتلانا میگوید زمانی که استالین در سال ۱۹۵۳ از دنیا رفت، قلبش از فرط عشق و اندوه شکست، همانطور که برای اغلب ما اتفاق میافتد او خود را سرزنش میکرد که چرا فرزند بهتری نبوده است. اما عشق و اندوه او خالص نبود زیرا به خوبی آگاه بود “آنچه که بر سر خانوادۀ من و تمام کشورم آمده است به دست پدرم اتفاق افتاده است.”
او جایی در کتاب می گوید” وقتی پدرم مرد من بالای سرش بودم و آن لحظات یک حس دوگانه داشتم. از یک طرف احساس رهایی و آزادی می کردم، به هر حال از شر یک آدم دیکتاتور که به عنوان یک پدر حتی، یک پدر دیکتاتور یا یک حاکم دیکتاتور، بالای سر من بوده، راحت شدم و حالا آزادم، از طرف دیگر هم عواطف پدر و دختری بوده. یعنی به هر حال این پدر من بوده و از دست دادنش ناراحت کننده است.”
استالین علاقه خاصی به این فرزندش داشت، با فرزندان دیگرش شاید خیلی میانه خوبی نداشت ولی این دختر را خیلی دوست داشت، به خصوص در دوره کودکی اش یعنی سوتلانا از بدو تولدش تا 15-14 سالگی سوگلی پدرش بوده اما محبت استالین هم محبت خفه کننده ای بوده یعنی محبتی بوده به روش خودش و محبتی که شاید آزار دهنده بوده برای فردی که مورد محبت قرار میگرفت. از 16-15 سالگی به بعد که سوتلانا بزرگ می شود و روابط عاطفی پیدا می کند و دیگر از آن حالت کودک بودن خارج می شود و وارد دنیای بزرگسالی می شود، فاصله اش با پدرش زیاد می شود و ارتباطشان روز به روز کمتر میشود ولی این دوگانگی هم بخشی از همین کتاب است. حسی که سوتلانا دارد به پدرش، که هم پدرش بوده و به او علاقه داشته و هم یک دیکتاتور بوده و از او متنفر بوده پارادوکس این کتاب است.
سوتلانا زمانی که به آمریکا فرار کرد، آنجا هم به آزادی دست نیافت. در عوض استثمار مالی و مزاحمتهای ناتمام رسانهها را تجربه کرد، علاوه بر همهی اینها اجازه نداشت تا با فرزندانش تماس بگیرد. در سال ۱۹۸۴ به مسکو بازگشت تا الگا و دیگر فرزندانش به یکدیگر بپیوندند ولی این دیدار فاجعهبار بود. او دست از پا درازتر به آمریکا بازگشت و تا آخر عمر با فرزندان روسیاش بیگانه ماند.
سوتلانا مانند یک فراری زندگی کرد، از جایی به جای دیگر سفر کرد، همیشه نگران بود، در سالهای پایانی عمرش بیش از ۳۰ بار جابجا شد، در محلهایی همچون اسِکس، خلیج کورنیش و خانههای جمعی لدبروک گروو زندگی کرد.
او خود را شخص منفعل و مطیعی میدانست که سیاهی لشکر شطرنج زندگی است، اما دیگران و سالیوان چنین برداشتی نداشتهاند. سالیوان میگوید:” آنچه که جالب است تفاوتهای او با استالین است. هر چقدر که رفتار استالین غیرانسانی بود، رفتار سوتلانا انسانی بود. او به طرز دردناکی ساده و خام بود ولی در عین حال متکبر و تشنهی توجه نیز بود. خشم و غضبش افسانهای بود.”
سالیوان با ظرافت توانسته تا چهرهای به یادماندنی از یک زن شجاع و مشهور را ترسیم کند؛ کتابی خوب و به طرزی فراموش نشدنی.