همین امشب برگردیم
پیمان اسماعیلی
مجموعه داستان “همین امشب برگردیم” به سرگشتگی انسان امروزی میپردازد. انسانهایی که به بدترین وجه مهاجرت میکنند و به دنبال گمشدهی خویش هستند اما متوجه میشوند که اشتباه کردهاند و می خواهند برگردند، “همین امشب هم برگردند”. بازگشت یکی از مفاهیم اصلی در مجموعه داستان پیمان اسماعیلی است.
پیمان اسماعیلی از موفقترین و پُرمخاطبترین داستاننویسان یک دههی اخیر ایران است. او تاکنون برای آثار داستانیاش از جمله کتاب”برف و سمفونی ابری” جوایز مهمی مانند جایزهی منتقدان و نویسندگان مطبوعات، جایزهی بنیاد هوشنگ گلشیری، جایزهی روزیروزگاری را از آن خود کرده است. “همین امشب برگردیم” چهارمین کتاب اوست و سومین مجموعه داستانش. اسماعیلی از نویسندگانی است که بهزعم برخی منتقدان از درخشانترین کوتاهنویسان ادبیات معاصر ایران محسوب میشود. او این کتاب را بعد از مهاجرتش از ایران نوشته است. عده ای او را را پیرو و ادامهدهندهی سبک غلامحسین ساعدی میدانند، نویسندهای برونگرا که لحن و زبانی بیرونی دارد.
در این مجموعه، بحران هویت و فقداناش و ترس دور شدن از محیط امن حضوری پررنگ دارد. آدم های تک افتاده و غریب، در موقعیتهای ناآشنا دچار چالشهای روحی و روانی. پیمان اسماعیلی در مصاحبهای در مورد کتابش این گونه میگوید:
“همین امشب برگردیم” را در دورهی مهاجرتم نوشتم. مهاجرت اتفاق مهمی است. زندگی آدم را از اساس دچار تغییر میکند. اولویتهای زندگی را جابهجا میکند و چیزهای خیلی زیادی را از آدم کم یا زیاد میکند. طبیعتا داستانهایی که در این دوره نوشته شدهاند به نحوی به این تجربه ارتباط پیدا میکنند. حتی گاهی اثر این تجربه مستقیم نیست. در نوع نگاه به جهان تاثیر میگذارد. این کتاب دربارهی مهاجرت است. مهاجرت از شهرهای کوچک به تهران و یا از ایران به کشوری دیگر. در همه داستانها با آدمهایی طرفیم که از جغرافیایی که به آن تعلق داشتهاند بریدهاند و برای نجات در جغرافیای جدید دست و پا میزنند. برای همین هم این آدمها تا این حد مضطربند. این در اقلیت بودنِ همیشگی، شما را از اساس تغییر میدهد. دیگر نمیشود به این راحتی آدمها را در این وضعیت قضاوت اخلاقی کرد.”
اگر به خواهیم به تکتک داستانها نگاه کنیم باید گفت: داستان اول (دنیای آب)، گروهی بریده از کشور خود به دنبال آرامش به بهشت خیالی پا میگذارند و با چالش هایی مواجه میشوند که مشکلات و گرفتاریهای سرزمین مادری خود را به فراموشی میسپرند؛ مهاجرت. گروهی ایرانی به همراه مهاجرانی از کشورهای دیگر از طریق اقیانوس(دنیای آب) با کشتی به هرجان کندنی است، پا به استرالیا میگذارند. یکی از شخصیتها مردی به نام صفا است که بدون همسر و پسر 11 سالهاش پا به این دنیای آب و البته سراب گذاشته است، که با خبر خیانت همسرش مواجه میشود.
در قسمتی از داستان میخوانیم:”جهان من از آب شروع شد. یک شکل متغیر و سیال که موج برمیدارد و چیزهای دیگر را درون خودش میکشد. آب، نمک و بخار غلیظی که نفس کشیدن را سخت میکند و عطش به جان آدم میاندازد. برای زنده ماندن توی این بخار باید آب شش داشت.”(صفحه 18)
تصویرهای زنده و فضاسازی تاثیرگذار از جمله ویژگیهایی است که در داستانها دیده می شود. که جهانی منحصر به فرد را پیش روی مخاطب می گذارد، اقیانوس، تونل، … آمیزه ای از وهم و واقعیت. خلاقیت در داستانها به وضوح به چشم میخورد نویسنده به هرچیز نگاه تازهای دارد،
نکته جالب داستانها، استفاده از مکانهای خاص برای روایت است. صخرههای مرجانی اطراف استرالیا در داستان «دنیای آب»، ایستگاه مترو تاریک و در دست احداث در «تونل»، سایت استخراج نفت استرالیایی در «کانبرای من» و «واندرلند»، در عین واقعی بودن، ترسناک اند. شخصیتهای داستان همانطور که با مشکلات روزمره و عادی، که ممکن است برای هر انسانی پیش بیاید روبهرویند، درگیر فضایی میشوند که هرلحظه انتظار میرود اتفاقی ترسناک روند آن را تغییر دهد. اتفاقی که در پیوندی عمیق با مشکل شخصیتها قرار دارد و حضور اتفاق از همان کلمات اول و پیش از نمایان شدنش احساس میشود. آدمهایی که به نحوی بین دنیای واقعی، رؤیاها و کابوسهایشان معلقاند.
در داستان دوم(تونل )، یونس و سریاس که از کرمانشاه به تهران آمدهاند و به عنوان نگهبان در یکی از کارگاههای زیرزمینی مترو مشغول به کار هستند، همچنان دلبسته یار و دیار خود
می باشند(مهاجرت). یونس در بین واقعیت ایستگاه مترو و رؤیای ازدواج با دخترخاله در تاریکی «تونل» مغلوب رؤیاهایش میشود. تونلی که تاریکی آن تنها توهمی از آرزوهای افراد را تداعی میکند و منتظر است تا مانند جانوری که دهانش را باز کرده، انسانها را ببلعد، همانطور که پیش از شروع داستان بختیاری را بلعیده، آن هم با وسوسۀ آرزوی یک پیکان. چالش محیطی و جغرافیایی که تبدیل به کشمکش اصلی شخصیتهای آن می شود. یونس برای رهایی از آن میخواهد به کرمانشاه بازگردد و سریاس نیز حاضر است برای رسیدن به آرزوی خود فقط از کام مخوف تونل که گهگاهی صداهایی از آن می شنود، رهایی یابد. تونل برای شخصیت های این داستان، میتواند انتهای آرزوهایی باشد که آنها با بیم و امید به آن می نگرند و در رسیدن به آن، در تردید و دودلی به سرمی برند.
در بخشی از این کتاب در داستان “تونل”میخوانیم:” یونس از فلاسک برای خودش یک لیوان چای ریخت و پاهاش را از سکوی مترو آویزان کرد. باد سردی از تونل تاریک میزد توی ایستگاه. بیرون، آن بالا، ظهر شده بود. سریاس تازه آمده بود. خلقش درهم بود از بلیتی که گیرش نیامده بود و حالا مجبور بود تا فردا صبر کند برای اتوبوس بعدی. سریاس کاپشن امریکایی را تنگ تنش کرده بود و تندتند به سیگار پک میزد. گاهگداری هم نگاهی به یونس میانداخت و نُچی میپراند.”(صفحه 29)
در داستان سوم (کانبرای من)، درد مشترک یک ایرانی اهل جنوب، عرب، ترک و هندی و یک بومی به نام کانبرا( محل ملاقات) است. کانبرا در همان ابتدا به ایرانی که قبلاً در فاز 15 عسلویه به اتفاق همسرش کار و زندگی میکرده و حالا در تأسیسات نفت و گاز جزیره کرتیس استرالیا مشغول کار است، می گوید: “اینجا خوب پول می دهند. به تو هم خوب پول می دهند. نه؟ برای همین آتش خودت را ول کردی آمدی جزیره؟” (صفحه 48)
جزیره، آتش فِلِر، تأسیسات گازی جزیره، نی انبان و کلی یادگارها و نشانه های دیگر، نمادهایی است که قهرمان داستان را به اصل خودش باز میگرداند و او در طول داستان و با زبان بی زبانی میگوید که برای یافتن چیزی تا حد زیاد واهی، چه چیزهای را که از دست نداده است.
در داستان چهارم( روزِ یادبود)، حکایت جوان دانشجویی است که در تردید خودکشی و یا کشته شدن معشوقه اش، به زمین و زمان بد و بیراه میگوید. او نیز هویتش را در معشوقه مردهاش جستجو میکند.
و داستان پنجم ( واندرلند)، این داستان را باید نخ ارتباطی داستان های قبلی در نظر گرفت، شخصیتهای آن مصمم تر و به شکلی پویاتر، درصدد بازیافت هویت خویش هستند.
کتاب با پنج داستان در 91 صفحه تمام میشود اما صدها داستان در ذهن آدم امروز که تشنهی مهاجرت است باز میشود که شروع داستانی است که بیا با هم همین امشب برگردیم.
زنی با سنجاق مرواری نشان
رضیه انصاری
“میرزا عماد پشت پنجره ایستاد. شانهها را عقب داد، سر را بالا گرفت و با صدای بلند دیکته کرد” هر جنایتی، ولو مدتی از آن بگذرد…”
سروصدای ماشین تایپوگراف در اتاق آفتابگیر نظمیه پیچید. “… روزی طبیعت آن را در معرض انظار عامه خواهد گذاشت… جرم و جنایت علایمی دارد که در نظر تبهکار مجهول است… ولی به چشم آنهایی که کشف جرایم را پیشهی خود ساختهاند، صفحهی بازِ یک کتاب را میماند….”(صفحهی7)”
رمان یا بهتر است بگویم داستان بلند “زنی با سنجاق مرواری نشان” به عنوان نخستین کتاب از مجموعهی قفسهی سیاه نشرچشمه به بازارآمده است که این مجموعه متشکل از رمانهای پلیسی، جنایی و نوآور به قلم نویسندگان ایرانی میباشد.
“زنی با سنجاق مرواری نشان” سومین اثر بلند داستانی رضیه انصاری است. او اولین رمانش را با نام “شبیه عطری در نسیم” سال 1389 منتشرکرد. کتابی که توانست جایزهی ادبی مهرگان ادب را بدست آورد. “تریو تهران” کار بعدی این نویسنده، سال 1392 منتشر شد. برای آنها که دو اثر قبلی این نویسنده را خواندهاند روبه رو شدن با یک اثر پلیسی و جنایی به قلم او، غیر منتظره بوده است. این مسئله نه به دلیل نوشتن رمانی پلیسی به قلم یک زن ایرانی برای اولین بار غیر منتظره باشد، که به دلیل تفاوت بسیار زیاد جهان این رمان با حال و هوای آثار قبلی اوست.”شبیه عطری در نسیم”داستان دغدغههای چند مهاجر ایرانی در خارج از کشور و نوع ارتباط آنها با یکدیگر با توجه به مشکلات درونی و بیرونی آنها در جهان و فرهنگی غیر ایرانی که آنها به ناچار در آن قرار میگیرند، بود و “تریو تهران” رمانی اپیزودیک، دربارهی سه زن با فضایی امروزی و کاملا زنانه.
اما این داستان در سال1304 و در ابتدای دوران پهلوی اول میگذرد، قهرمان آن میرزا عماد مردی مجرد و فرنگ دیده، روشنفکر و با هوش که به خوبی شخصیت پردازی شده، کارآگاه و کارمند جنایی نظمیه است که در فصل اول با جنازهی حلقآویز مردی مواجه میشود که شواهد از خودکشی او میگویند… در فصل بعدی نیز این شخصیت در محل جنایت حاضر شده و به بررسی شواهد و مدارک میپردازد و فصلی که نقطهی عزیمت داستان است و در ادامه پای یک زن به ماجرا باز میشود.
داستان جذاب ” زنی با سنجاق مرواری نشان” با زبانی روایی و مملو از لحظات خاص سیری در فضای تاریخی میکند که به این منظور انتخاب سال 1304 به عنوان زمان وقوع داستان کاملا هوشمندانه صورت گرفته است، سالی که سلسله قاجار به نقطه پایان خورد میرسد و پهلوی روی کار میآید و نویسنده از این وقایع در همسو کردن انگیزههای فردی شخصیتها با تغییر و تحولات سیاسی و اجتماعی که در جامعه در حال رخ دادن است به خوبی استفاده کرده و توانسته کلاف این معما ها را برای خواننده، قابل قبول باز کند.
اگر کتاب را از منظر یک رمان نگاه کنیم، کتاب رمانی است کوتاه، زیرا که نویسنده به جای استفاده از خرده روایتهایی که در چنین آثاری اغلب برای ایجاد جذابیت و کشش داستانی استفاده میشوند، ترجیح داده روی تاریخ داستان تمرکز کند. بنابراین در طول داستان، به سراغ دو شخصیت واقعی از تاریخ معاصر رفته که به تغییر و تحولات اجتماعی و سیاسی زمانه خود واکنش نشان میدادند. ایرج میرزا و عارف قزوینی. که یکی تغییر و تحولات زمانه، خوشایند حال و روز او نیست و دیگری دل بسته تغییر و تحولات. نویسنده با آوردن این دوچهرهی واقعی به داستان که یکی شاعر تند و تیز و دیگری شاعر حماسی و ملی است، جذابیت داستان را بیشتر کرده است. دیالوگ های بین میرزاعماد و آنها تصاویر تاریخی از فضای سیاسی حاکم بر آن ایام را پیش روی خواننده میگذارد.
در مورد عدم خرده روایتها نویسنده در مصاحبهی اخیرش اینچنین میگوید:” داستان را همیشه میشود با توصیف و خرده روایتها شاخ و برگ و گسترش داد، اما هر قصهپردازی، حد و حدودی دارد، یعنی همان که گفتهاند نباید دچار مجاز مخل و اطناب ممل باشد. شاید بیشتر رمانهایی که امروز نوشته میشوند، نوولت باشند و نه نوول کلاسیک. جنگ و صلح را تولستوی با ششصد هفتصد شخصیت اصلی نوشته اما این دیگر در حوصلهی خواننده و نویسندهی امروزی نمیگنجد. قالبهای امروزی در اکثر حوزهها به مینیمالیسم و ایجاز گرایش دارند. به هایکو، به کارهای کم دیالوگ، صحنهآرایی مینیمال و کلا فضاسازی کمینهگرا و مثلا عدم ارائهی مفاهیم عمیق فلسفی گرایش دارند ”
در قسمتی از رمان میخوانیم:
میرزا آهی کشید و باز گیلاسها را پُر کرد. کاسهی ماستو خیار را با قاشق هم زد و در فاصلهای بین خودشان گذاشت تا دست هر دو برسد.
“خودت دنیا دیده و دنیا گشتهای میرزا عماد، سبب آبادانی کشوری مثل فرانسه، به رسمیت شناختن حقوق افرادش است. آزادی و عدل و مساوات است، نه اخیه و کتک و حبس. بی ربط میگویم، بگو! سبب پیشرفتشان تعمیم علم است. آن هم نه علم بی عمل.”
“تازه فقط علم سخندانی! آنقدر که اینها قوا صرف گفتار میکنند کاش عمل کرده بودند.”
“قربان آدم چیز فهم. مگر به این آسانیهاست؟ مقدمات مشروطه بی اندازه متنوع و گسترده است. مردم باید احتیاجش را احساس کنند. تو التفات کن میرزا عماد، در همهی جوامع، نهضت سیاسی با جنبش ادبی توام بوده. آن وقت اینها ایرانی متفکر و انتلکتوئل را میکنند توی محبس، قزاق را ول میکنند! ملت هم صدایش در نمیآید.”
میزبان دل شکسته، باز ریخت و باز دستش هنگام ریختن لرزید.
“وقتی علم نیست، صنعت نیست، تجارت نیست، آدم حرف نزند بهتر است… این وسط یکی هم پیدا میشود مثل آن عارفِ بی پدر! هی قاجار و سلطنت را هجو کند، هی نیش و کنایه بزند ببیند چیزی عوض میشود یا نه!” (صفحهی 31)
قسمتی از گفتگوی رضا فکری(نویسنده) با رضیه انصاری در کافه داستان:
“رضا فکری: حضور ایرجمیرزا و عارف قزوینی از فرازهای خوب کتاب است. عصارههای هنری دورهای خمارآلوده که هر دو الکلی و افیونیاند. ایرجمیرزا عبای ظریفی از کشمیر بر دوش و پیراهن شلواری سفید و عصای آبنوس دسته نقره دارد. زندگیاش به تنگدستی و فقر میگذرد. نوکر و کلفتها را مرخص کرده و وضع جسمی و روحی خوبی ندارد و دستهایش در رعشه و همدم دود و دم است. پسر ارشدش در فرنگ خودکشی کرده. وقت پیری اوست و انگار که پشیمان است از اشعار رکیک جوانی: «نمک فکاهیاتمان گاهی زیاد و از عفت قلم دور میشد ولی خب مضامیناش بدیع و تازه بود». عارف قزوینی هم هست که قاجار و سلطنت را هجو میکند و به شدت تلخ است. ساکن همدان است و چند روزی آمده تهران برای درمان درد سینه و گلو که مزمن شده، از «عارفنامه» که ایرجمیرزا در ۵۱۵ بیت و در هجو او سروده بسیار گلهمند است. در همین اثناست که توضیح مفصلی دربارهی اتفاقات کودتای سیدضیاء و توقیف آدمها و حکم سردار سپهی رضا خان میدهد و به نوعی بخشی از تاریخ آن مقطع را هم واکاوی میکند. چه شد که این دو شخصیت را به این شیوه در بطن کتاب جایشان دادی؟
رضیه انصاری: شخصیت میرزا عماد با شیوهی تفکر و میزان حساسیتش، با آن همه اراذل و اوباش و اتفاقات تلخ غیرمنتظرهای که هر روز میبیند قرار نیست بتواند با همه معاشر باشد. هر کسی او را نمیفهمد و گرایشش به انزوا و مجرد بودنش هم از همین روست. انسان متفکر به تنهایی نیاز دارد. به هر مکانی پا نمیگذارد، عضو هر محفلی نمیشود و با هر کسی حشر و نشر نمیکند. میمانند انسانهای روشنفکر و ادیب و فرهیختهای که آنها هم از همین ویژگیها برخوردار باشند و کبوتر با کبوتر، باز با باز. عارف و ایرج میرزا را شاید بتوان دو سوی مبالغهآمیز آن نهضت نامید. به عنوان دو انسان خاص، با زندگیهای عینی و ذهنی ویژه، شخصیتهای جالبی دارند. همانطور که گفتم این برههی آشفته از زمان بستر مناسبی است برای قصهپردازی و این اتفاقات محرک دورهای، بر ساکنان این جامعهی آشفته هم تاثیر میگذارد. میرزاعماد از معاشرت با دو سر طیف، در معرض تاریخچهی کوتاه سیاسی و اجتماعی قرار میگیرد و قاعدتا میتواند به نتیجهای متعادل برسد. ضمن این که روایت حال و احوال این دو بزرگ در آن مقطع، خودش داستانی بود و لطف خودش را داشت.”
“زنی با سنجاق مرواری نشان” به عنوان اثری پلیسی که متکی بر قواعد ژانر پلیسی، جنایی است، و برخورداری از وجوه داستانگویی و سرگرم کنندگی واینکه در یک دوره تاریخی واقعی ریشه می گیرد اثری ستودنی است.
و اینکه در آخر همیشه پای یک زن با سنجاق یا بی سنجاق با مروارید یا بی مروارید در میان است.
آناتومی افسردگی
محمد طلوعی
دلش میخواست شوق یک آدم جوان را ببیند، دلش میخواست آیندهای که در لحظه متجسد میشود را ببیند اما فقط آن زن را میدید که از گذشته میآمد. این فریب همیشگی زندگی بود، درست لحظهای که به آینده احتیاج داشت گذشته میآمد و یقهاش را میچسبید. میخواست بمیرد چون دیگر تحمل این گذشته که هر وقت دلش میخواست حاضر میشد را نداشت. (صفحهی 15)
آناتومی افسردگی رمانی انتقادی، روایتی از جامعهای که هیچ چیز مهیجی برای زندگی در آن نیست و انسانهای محصور در آن سعی دارند خود را به شکلی از آن نجات بدهند. راجع به شکست خوردهها، قهرمانهای منزوی و رو به زوال، نه آدم های فرودست یا فرادست، آدم هایی معمولی. به نقل از نویسنده، نمیخواسته قهرمان بسازد بلکه قصدش این بوده قهرمانهای درون هر فرد را نشان بدهد، که بسیار هم موفق بوده است. در قسمتی از رمان میخوانیم:
“از وقتی اسفندیار به تهران رسیده بود انگار در کنسرتی نشسته بود که یک آهنگساز نابغهی تازه کار نوشته، با سازهایی که خودش اختراع کرده و صداهایی ماورا و مادون آستانهی شنیدن. تهران احساساتی را منعکس میکرد که قابل گفتن نبود، نمیشد به کسی گفت تهران اینطور است یا آن طور است، شبیه فوگی بود که برای عزای موجودی باستانی نوشته باشند و ناگهان در چرخش های میزانش به والس تبدیل شود، سرخوشیای که زیر لایهی نازکی از غم پوشیده بود. وقتی از تهران هم میرفت هم تهران همین بود؟ سعی کرد آن چیزی که بهران بود را یاد بیاورد، شهری که در یک صبح تابستانی میتوانست مهد آزادی باشد و عصرش لحد استبداد.” (صفحهی 61)
رمان شامل سه فصل به نام های قطار سرگردان، درهای دریافت و آخرین پل است که هر فصل قصهی یک شخصیت با یک انگیزهی مشخص است که سه داستان موازی هر کدام به نوعی با دیگری در ارتباط است و روی هم تاثیر میگذارند. در فصل اول، قطار سرگردان پیرمردی به نام اسفندیار خاموشی 91 ساله، جینپوش با کیف پورش دیزاین به ایران برگشته و میخواهد در ازای یک میلیون دلاری که میدهد مهران نامی او را بکشد. زیرا این تنها چیزی است که برایش از این سرزمین باقی مانده، او میخواهد همین باقی مانده را مصرف کند. “گفت: میدونی چرا آدما برمیگردن جایی که بودن؟
مهران مثل آدمی که لبهاش را چسبانده به دیوار شیشهای فرودگاه و صداش شنیده نمیشود، گفت: من خیلی وقته برنگشتم.
اسفندیار نشنید و حرف خودش را پی گرفت، گفت: آدما برمیگردن که به خودشون ثابت شه کار باطلی نکردن، عمرشون رو تلف نکردن، برمیگردن که خودشون باورشون شه آدم درستی بودن. ” (صفحهی 64)
در فصل دوم دختری زیبا به نام پری آتشبرآب که ناامید از پیداکردنِ عشق میخواهد افسرده شود و معتقد است بازار دخترهای افسرده داغتر است حتی اگر برورویی نداشته باشند و فصل سوم، آخرین پل، مهران جولایی که نمیداند چطور باید خوشبخت باشد. “مهران دو طرفش را که داشت پر میشد نگاه کرد وگفت: بعضی وقتا فکر میکنم یه جا وایستادم که یکی با قیچی از بقیهی دنیا بریدنش و گذاشته کنار، حتی خط چینای دورُبریش رو هم میبینم. “(صفحهی 97)
تقدیر برای سه نفر به گونهای رقم خورده که این سه نفر که گذشته و تجربههای متفاوتی دارند در یک ماجرایی کنار هم قرار گیرند. به گفتهی نویسنده: سه آدم ناراضی کنار هم که جهانشان با همهی فرق ها در نارضایتی از زندگیشان مشترک است. هرکدام راهحلهایی شخصی و شکستهای شخصیشان را دارند اما هر سه فکر میکنند اگر بکوشند و تلاش کنند از این باتلاق در میآیند.
“انگار آدم امروزی در تاریخی که غلط روایت شده راه میرود و مجبور است چیزهایی که میبیند را باور کند.”(صفحهی 40)
محمد طلوعی متولد ١٣۵٨ در شهر رشت، ازدههی ٧٠ پا به عرصه ادبیات گذاشته است. کارش را با سرودن شعر آغاز کرده و همزمان با فارغالتحصیلی در کارشناسی سینما از دانشگاه سوره و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه تهران به نوشتن داستان، فیلمنامه و نمایشنامه نیز پرداخته است. نخستین رمان او «قربانی باد موافق» جایزهی بهترین رمان تکنیکی سال را دریافت کردهاست. نخستین مجموعه داستان او با عنوان «من ژانت نیستم» در سال ٩١ موفق به دریافت جایزه گلشیری شده است. پس از آن طلوعی مجموعه داستان «تربیتهای پدر» و «رئال مادرید» که رمانی در رده سنی نوجوانان بود را در سال ٩٣ منتشر کرد. از او تک داستانهایی در همشهری داستان، کتاب اصفهان، مجله هنگام و فصلنامه زنده رود نیز چاپ شده است که برخی از آنها تا امروز به انگلیسی، ایتالیایی و لهستانی در نشریاتی همچون اسیمپتوت، اینترناسیوناله و گاردین منتشر شده است.
و خط آخر این رزومه امروز با آناتومی افسردگی پر میشود، کتابی که پر است از تجربههای سفر و توصیفات و تشبیهات و انتقاداتی که شاید ساعتها خواننده را به فکر فرو ببرد.” چیزهایی که فراموش میشوند مثل چیزهایی که در خاطر میمانند با ارزشاند، فقط معلوم نیست کی ارزششان را بفهمیم. “