در پرونده این شماره، درباره چهار تالیف و یک ترجمه از تازههای ادبیات در کشور میخوانیم.
کوچه ابرهای گمشده
کورش اسدی، نویسندهای از نسل نویسندگان جلسات پنجشنبههای داستانخوانی گلشیری همچون حسین آبکنار، حسین سناپور… . متولد 1343 آبادان، که از نوشتن نقد و داستان در مجلههای مفید و کارنامه شروع کرد. سپس نخستین کتابش “پوکه باز” را در سال 1378 نوشت که از سوی “جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات” تقدیر شد و کارهای بعدی او ” باغ ملی” سال 1383 برندهی جایزهی بهترین مجموعهی داستان بنیاد گلشیری و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا شد. مجموعهی داستان”گنبد کبود” سال 1394 و در نهایت رمان 311 صفحه ای”کوچه ابرهای گمشده” که در سال 1395 از سوی نشر تیماژ منتشر شد. رمانی که قرار بود در سال 1387 با نام “پایان محل رویت است” منتشر شود که نشد و بعد از 8 سال ممیزی بالاخره منتشر شد.
کارنامهی کورش اسدی به همین چهار کتاب ختم نمیشود.” شناخت نامهی ساعدی” ، “افسون چشم خورشید” که نثرنویسی رستم و سهراب، رستم و اسفندیار است از دیگر آثار او هستند.
“کوچه ابرهای گم شده”
راوی رمان کارون، چون رود روان، سرگردان، جنگ دیده و تاوان داده در خیابان انقلاب بساط کتاب دارد. ممشاد “کسی که گذشته بازیش نداده بود. شاید چون با گذشته بازی نمیکرد” از مشتریانش، با دادن خانهای به او، از کانتینرخوابی نجاتش میدهد. پریا خاطرهای که از زبان کارون نقل میشود تا بهتر دوران پر تنش و سردرگمی را نشان دهد. درست مثل زن و شوهری که کارون از میان دست نوشتههای تکه پارهای در کیسهای میان زبالهها بیرون میآورد” بریدههای روزنامه و چند کاغذ پاره از دهان کیسه بیرون سریده بود مثل یک حرف ناتمام. کهنه بودند مال سال ها قبل. سالهایی که مثل برگ ریخته و گذشته بودند.”(صفحه 18). شیدا در پی کوچه ابرهای گمشده، دخترک همسایه، رفتگر که در صفحه 15 با نام “یک تکه امنیت نارنجی” می خواندش و فضا و مکان همه شخصیتهای اصلی در رمان اسدی در ” عصر آدم های پوست کلفت.روزگار تعطیل تن و حل شدن در درد”(صفحه 43) هستند.
فضا، مجنون و پر از گم گشتگی است. “ابر تمام آسمان را گرفته بود. مثل مرگ که دل را بگیرد و آدم جسد شود. مثل جسد که نگاه به آسمان کند. نگاه به کوچه کرد”(صفحه 41)
مکان، خیابان انقلاب دکان کوچک کتابفروشی است که کتابهای قدیمی و نایاب دارد و حالا فقط کتابهای درسی. کوچهی کاریزکه محله کارون است، چهارراه کارگر، بلوار کشاورز، دانشگاه، جنوب و کوچه ابرهای گم شده که در نهایت همهی مکانها به او ختم میشود.
“کوچه ابرهای گم شده”رمانی متفاوت با راوی ای که میل به نشان دادن ندارد و از گفتن فرار میکند و در نهایت ماجرا پر است از تارهای پنهانی که در روایت به هم مرتبط میشوند و سبک نویسنده را میسازند که در “باغ ملی” هم به کار رفته بود و حالا به اوج خود رسیده است.
در ده صفحه اول رمان، خواننده باید صبوری کند و آنچه را ندیده در صفحه هفتاد به بعد ببیند. هر حرفی از چند زبان در رمان تکرار میشود. شخصیتها از جمله کارون و پریا بیانکننده حرفهایی هستند که آنها را به قربانی بدل کرده است و حافظه آنها حول فجایع دور میزند و تصاویر به نمایش در میآید. زبان رمان متفاوت است. گاه به زبان شاعرانه می ماند. در صفحه 41 پاراگراف آخر میخوانیم: “سیگار نصفه برای خودش تا ته سوخته بود و شکل یک خطِ خاکسترِ فراموشی توی زیرسیگاری مانده بود. زمانِ میانِ پک آخر تا خاکستر شدنِ سیگار، کجا رفته بود؟”
گاه گسستگی کلمهها روایت را می سازد.” کنار در بسته ایستاده بود در آواز کلاغ – رو به برگ. می ریخت. میریختند زمین. زمین رودی بود از برگ و برگ برگ چرخان میریخت زمین. زمین زبر.”(صفحه 7)تصاویری که مناسب حال راوی سرگشته و پریشان و به هم ریخته است. کارون گاه میان خواب و بیداری بر اثر مصرف مواد، نیمه هوشیار زبان را می سازد و زبان در بیان احوال و افکار او موفق است. گاه هذیان میگوید و کار را برای خواننده سخت میکند. این تصاویر هر بار در هنگام خواندن مثل خواب است و همچون ذهن راوی که در لحظات آشفتگی روحی قراردارد. تخیل و هذیان حال و هوای دیگری به متن داده است. همچنین زبان به هم ریختهی دیوارنوشتها که به هذیان شعروار نزدیک است دور از این خصوصیت نیست.” دستم تنهاست” (صفحه 12) یا “جلوه های جلال” یا ” زبان اعظم لیس نافت را آشنا کرد- در ظلمت هفتم.”(صفحه196)
زمان رمان از صبح شروع میشود تا شب است که کارون به دنبال کتابی به نام (کوچه ابرهای گم شده) در کوچه پس کوچهها و یک دوران سه ساله را روایت میکند. از دو داستان که موازی هم پیش میرود یکی روایت کارون، ممشاد، پریا و شیده و دوم روایت دست نوشته هایی که در کیسه زباله پیدا میکند و دو روایت در یک جایی تلاقی میکنند که البته نه دلیلی بر قطعیت است نه منطق. نویسنده نه دنبال ساختار کلاسیک است نه مدرن. تنها به نمایش و نقل رویدادها می پردازد و روایت به گونهای نقل می شود که حادثهها به طور اتفاقی به هم پیوند میخورند.
نویسنده دنبال کشمکش و تعلیق نیست بلکه خواننده حرفهای را در برابر تابلویی از گم گشتهگی ها می نشاند.” همهی زندگیش همین بود. رفتن دنبال مهره های خیال. چرخیدن در گذشته. و برگشتن. و همیشه که برمیگشت، میگشت دنبال حال. حالی که گذشته بود و رفته بود.”(صفحه 42)
شهر یکی از شخصیتهای رمان است سرگردان با زبان دیوارنوشت که گاه دیوارها حافظه دارند و حرف می زنند. مردم در خیابان بساط میکنند، ملاقات میکنند، جنگ میکنند، انقلاب میکنند. فصل مشترک همهی شخصیتها، سرگردانی است که همچون ابرهای گمشده سرگردانند در کوچهها. درست مثل امروز من و تو که می توانیم خودِ گمگشته مان را لای کلمات کورش اسدی پیدا کنیم و انگار من و تو هم از شخصیتهای این رمان هستیم که باید پیداشویم.
یک بعلاوه یک
“جسیکا توماس” بهترین کارش را از دست داد، نه برای دزدین یک لنگه گوشواره برلیان، برعکس، چون آن را ندزدید؛ و این طنز روزگار لحظهای از ذهنش دور نمیشد.”
و این یک شروع بسیار قوی است برای اینکه خواننده را وارد دنیای زنی از زنان آثار مویز کند. جسیکا زنی تنها بیپشتوانه، از قشر آسیبپذیر، خوشبین و نظافتچی، که برایش مهم نبود برای نظافت به خانههای مردم برود اما به شدت متنفر بود که کسی او را صرفا یک نظافتچی ببیند. او معتقد بود:
“کار نظافت کار خوبی است اگر به کثافتکاری دیگران اهمیت ندهید و برایتان مهم نباشد موی دیگران را از راه آب بیرون بکشید. مشکل این شغل مشتریهای مزخرف و کثیف نیست. مشکل اصلی این است که سر از زندگی مردم درمیآوری و بیش از آنچه واقعا خودت میخواهی از رازهایشان باخبر میشوی. جس از راز خریدهای خانم الدریج خبر داشت،رسیدِ کفشهای شیک و مارکدارش را توی سطل زبالهی داخل حمام میچپاند، میتوانست بگوید لنا تامپسون چهار سال بود که تلاش میکرد حامله شود، و ماهی دو بار تست حاملگی میداد. میتوانست بگوید آقای میچل که در خانهی بزرگ پشت کلیسا ساکن بود، سالیانه حقوق شش رقمی میگرفت و دخترش یواشکی داخل حمام سیگار میکشید و ته سیگارها را روی لبهی پنجره به ردیف میچید. پسرهای نوجوانی که جس حاضر نبود حولههای سفت و خشکشان را بدون انبرک از روی زمین بردارد. زن و شوهرهایی بودند که شبها در اتاقهای جداگانهای میخوابیدند، این زنها وقتی از او میخواستند ملافههای اتاق خواب اضافی خانه را عوض کند، تاکید داشتند بگویند تازگی مهمان داشتهاند.”(صفحهی 15)
جسیکا در هر فرصتی حتی در دستشویی کتاب میخواند. شوهرش دو سال پیش او را ترک کرده بود و او نهایت تلاشش را میکرد تا با تمیزکاری منازل و گارسونی، وقتی روزگار زمینش میزند دوباره روی پا بیاستد، و به تنهایی از عهدهی مشکلات و تربیت دختر نابغهی ده سالهاش که ریاضی را از رژ لب و رژ گونه بیشتر دوست داشت و پسرخوانده شانزده سالهاش که عاشق آرایش کردن بود و از قرار پسر زنی است که با شوهرش سالها پیش به او خیانت کرده و سالها بعد نیکی ثمره خیانت، از سر بی کسی به او پناه میآورد، برآید. این زن همیشه به فرزندانش میگفت که باید درستکار باشند و خلاف نکنند و این هنر نویسنده است که خواننده را همراه جسیکا ببرد تا ببیند آیا در این دنیای سراسر آشوب به اخلاقیات پایبند میماند یا نه؟
رمان 561 صفحهای “یک بعلاوه یک” در 41 فصل توسط، راوی دانای کل و هر فصل محدود به ذهن چهار شخصیت اصلی داستان (جس، اد نیکلاس، تنزی و نیکی) روایت میشود. زمان رمان حال است و مکان آن بیشتر در جادهای است از ساحل دریاکنار منطقهای در حومه انگلیس به اسکاتلند. این سفر برای خانوادهی جسیکا بسیار مهم است و به منظور شرکت تنزی نابغه ده ساله در مسابقه المپیاد ریاضی است. تنزی برای اول شدن و گرفتن جایزه پنج هزار پوندی جهت پرداخت شهریه مدرسهی سنت اَن و مخارج روزمره خانوادهاش به همراه مادر، برادر و سگش راهی این سفر میشود. اد مرد موفق و ثروتمندی که دچار بدبیاری شده و با یک اشتباه همه چیزش را باخته بر اثر یک اتفاق تصمیم میگیرد با ماشین گرانقیمتش آنها را به اسکاتلند برساند. دنیایی که نویسنده در اتومبیل اد تصویر میکند ماکت کوچکی از یک دنیای واقعی است که در این میان نویسنده به کنشها و واکنشهای روبط انسانی به خوبی پرداخته است. این رمان به مانند دیگر آثار مویز مربوط به جامعهی خاصی نیست چرا که تنها به مشکلات و هنجارهای اجتماعی یک منطقه یا کشور خاص نمیپردازد و مشکل انسان امروز را بیان میکند، حال این انسان میتواند هر کجای این کره خاکی باشد حتی در اتومبیل گران قیمت اد نیکلاس.
زبان رمان ساده، روان و گاها طنز است. یک خط طنز را به خوبی نویسنده برای حل مشکلات جدی بکار میبرد. در صفحه 559 میخوانیم:”یونیفرم مدرسهی سنت اَن به رنگ آبی ارغوانی با راههای زرد است. آدم با کت بلیزر مدرسه سنت اَن انگشت نما است. بعضی دخترهای کلاس ما موقع رفتن به خانه کت را در میآورند، ولی برای من مهم نیست. وقتی آدم برای رسیدن به جایی سخت تلاش میکند، دوست دارد همه ببینند که به کجا تعلق دارد.”
یکی از خصوصیات این رمان تقویت انگیزه خواننده در تحمل مشکلات و عدم ایجاد حس نا امیدی در زندگی است که خواننده بدون در نظر گرفتن دین و مذهب اشتراک خود را با شخصیتهای داستان پیدا میکند. نویسنده در شخصیتسازی بسیار موفق بوده چنان که هیچ توصیفی از آنها نمیکند ولی خواننده به خوبی آنها را در ذهن خود مجسم میکند.
جوجو مویز در نشان دادن عشق از جنس عشقهای “جین آستین”ای بسیار موفق است. او معنای عشق را در کنار هم بودن نمیداند و چه خوب عشق جدا از هم را نشان میدهد که پیش از این هم در “من پیش از تو” و”پس از تو” موفق بود.
روزنامهی ساندی اکسپرس در مورد رمان نوشته است:” تاثیر انگیز با فراز و نشیبهایی بسیار که گاهی با صدای بلند میخندید.”
مریم مفتاحی تنها مترجم آثار مویز در جلسهی نقدی از آثار قبلی این نویسنده او را این چنین معرفی کرد: مویز در سال 1968 در لندن متولد شد. او سالها روزنامهنگاری کرد و در روزنامههایی مانند دیلیتلگراف و ایندیپندنت مقاله مینوشت. این نویسنده گرچه در ایران تا پیش از ترجمه من شناخته شده نبود اما چند سالی است که کتابهای رمانتیک مینویسد و چندین جایزه را برای همین آثار رمانتیک به خودش اختصاص داده است. مویز قبل از این رمان یازده رمان دیگر نوشته بود و تمام رمان هایش فروش خوبی داشته است. از طرفی دو رمان “من پیش از تو” و “دختری که رهایش کردی” در مقایسه با دیگر کتابها بیشترین فروش را داشته است. کمتر نویسندهای پیدا میشود که دو بار این جایزه را کسب کرده باشد، و از این نظر کسب دوبارهی این جایزه برای «جوجو مویز» یک رکورد محسوب میشود. او هم اکنون به همراه شوهر و سه فرزندش در حومه لندن زندگی میکند و کاری جز نوشتن آثار رمانتیک ندارد.
در شروع صفحه 183 میخوانیم:” مادربزرگ جس همیشه میگفت کلید یک زندگی شاد حافظهی ضعیف است” جملهای که جس هنر درکش را داشت و دیروزِ دردها و رنجهایش را هر لحظه به باد حافظهی ضعیف میداد تا شاد زندگی کند. ای کاش یادمیگرفتیم این هنر جسیکا توماس را، زنی که با دمپاییهای لاانگشتی به استقبال بهار میرفت، یاد میگرفتیم تا زندگی کنیم و شاد زندگی کنیم و شاد زندگی کنیم و شاد زندگی کنیم.
سه قصه و ایرج طهماسب
نویسنده بعد از سالها کار در حوزهی سینما تصمیم میگیرد، قصههایی که در طی سالیان کار هنریاش نوشته است را چاپ کند تا چهرهی دیگری از خود به غیر از چهرهی سینمایی به مردم نشان دهد.
روزهای آخر سال 95 است. مردم به دور از قصه و داستان در تکاپوی عید و خانه تکانی، نشر چشمه این وسط آسهای آخر سالش را رو میکند. یکی از این آسها مجموعه داستان 96 صفحهای” سه قصه” از ایرج طهماسب، خالق کلاه قرمزی، بازیگر و کارگردان سینماست. گرچه تاریخ نگارش قصهها به دههی60 و 70 برمیگردد اما مثل خوردن ساندویج کالباس مارتادلا با یک پر گوجه و خیارشور بدون سس و دنگ و فنگهای امروزی لای نانهایی که طولشان از یک وجب بیشتر نبود و طعم خالص نان داشتند، دلنشین و دلچسب است.
به قول پوریا عالمی نویسنده و روزنامه نگار: ” کار نویسنده تراشیدن صخرهی سرسخت است تا به تندیسی ظریف دست یابد؛ کار نویسنده پوست انداختن کلمات است تا به تن متن برسد؛ ساییدن کلمات روایت است تا تاثیر کلمه به رویت برسد. سالها سروکله زدن با کلمات و قصهها برای ساده کردنشان آدم را پیر میکند. این پیری سبب میشود نویسنده به لایهای از متن راه پیدا کند که بعد از گذشتن از دنیای کودکی راه ما به آن بسته شدهاست.
قصههای طهماسب بسیار ساده و رواناند و هر کدام نگارشی خاص دارند. انتخاب حرفها، حرفهای است که به نظر ساده میرسد چیزی که این روزها کمتر در آثار دیگر نویسندگان دیده میشود. آثاری که هنوز قصه، روغن ننداخته، شخصیت پخته نشده و جوهر نقطهی آخر خشک نشده چاپ میشود. اما اینگونه نوشتن تبحر خاصی میخواهد و اندیشهای پشت آن است که کارهر کسی نیست.
شاید سالها کارکردن ایرج طهماسب در حوزهی سادگی و صداقت کودک، تاثیر روی قصه و شخصیتهای قصه او گذاشته است.
بخشی از داستان بالشی پُر از پَر سفید صفحه 24 :
” من دیدم روی زمین چالهای کندهاند و آدمی که لباس سفید تنش کردهاند تویش خوابیده…خندهام گرفت. یکهو دیدم مردی رفت توی چاله و آقایی که کلاه عجیبی سرش گذاشته بود آوازی خواند و حرفهایی زد.
مردی که توی چاله بود پارچهی روی صورت آدمی را که توی چاله خوابیده بود کنار زد و من یکهو قیافهی خاله رعنا را دیدم که آنجا خوابیده بود؛ آن تو…
همه فریاد کشیدند و گریه کردند. من تعجب کردم، اما یکباره دست کردم توی جیبم و پَر را درآوردم و به خاله رعنا نشان دادم و گفتم” خاله، خاله، پَرِت…پَرِ سفیدت.”
و پر را توی چاله انداختم، اما خالهام اصلا تکان نخورد. نه پَر را برداشت و نه خندید…
من گفتم شاید مریض است. آن وقت دلم برایش سوخت. آن وقت مردی بیلی برداشت و شروع کرد به خاک ریختن تویچاله. یکهوپر سفید خاله که بهش باد خورده بود از جا بلند شد و رفت بالا، بالا و بالا، توی آسمان.
من داد زدم”پَرم … پَرم رفت.”
بی شک همان طور که کلاه قرمزی مخاطب خود را از کودک تا پیرمرد پیدا کرده است و نمیتوان گفت کودکانه است این مجموعه داستان هم نمی توان گفت کودکانه است. ” این ها قصه هایی هستند با لایه های ظریف؛ با حوصله در هم تنیده شدهاند تا خواننده لایه به لایه به عمق قصه وارد شود و بتواند تنهایی عظیم آدمهای قصه را که طی روایت ساکت و مبهوت و کم حرفشان کرده است درک کند.”
مطئنا نویسنده تبحر بازی با کلمات را مثل آنچه امروز نویسندگان نوپا در کتاب ها معرکه میکنند را بلد بوده ولی قصد معرکه گیری کلمه نداشته و سعی کرده قصههایی گم شده در بین غصه ها طی سالیان را بگوید به قول پوریا عالمی قصههایی مهیب و عجیب که به درد خواب کردن خواننده نمیخورد و چشم او را باز میکند.
ما اینجا داریم میمیریم
“یک بار گفتی: توی آشپزخانه چه کار میکنی وقتی کاری نداری؟ گفتم: که غصههایم راپهن میکنم روی سفره میز صبحانه. هر کدامشان را میگذارم روی یک گل آن و بعد اگر خیلی باشد با تو قهر میکنم. اگر کاری به کارم نداشته باشی، قهرم طول میکشد. ولی اگر همان موقع بیایی یک حرف خوب بزنی، غصههایم را از روی گلهای رومیزی برمیدارم و پرتشان میکنم توی سبد سفید دستشویی که تفالههای قوری را آنجا خالی میکنم.”
پاراگراف بالا بخشی از رمانی است که از چند سال پیش در ذهنم نقش بسته است. سال 89 بود با خواندن این رمان ” بهار برایم کاموا بیاور” که نامزد جایزه بنیاد هوشنگ گلشیری هم شد مریم حسینیان را شناختم و امروز او دوباره دست به قلم شده و دومین رمان و چهارمین کتابِ خاص، جذاب، قصه گو، خیال انگیز و البته زنانه را توسط نشر چشمه به بازار داده است:”ما اینجا داریم میمیریم”
مریم حسینیان، متولد 1354، همسر مهدی یزدانی خرم، از سال 79 مینویسد. این نویسنده داور چندین جشنواره داستانی و مدیر بازخوانی داستان در کارگاه داستان و از فعالان انجمن انجمن ادبیات خراسان است. او از ۱۳۸۰ تا کنون عضو هیئت مدیره انجمن و مسئول برگزاری کارگاه داستان بوده است و مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد است.
رمان در 142 صفحه، قصهی دو خواهر میانسال چهل چندساله است که در یک آپارتمان کوچک در یوسف آباد تهران زندگی میکنند و با هم سر ناسازگاری دارند. در سایهی این روایت اصلی چندین و چند شخصیت دیگر نیز وارد اثر میشوند که به نحوی با این دو خواهر ارتباط پیدا میکنند.
زمان رمان حال است و هر فصل توسط یک راوی گفته میشود. نویسنده با انتخاب نظرگاههای حرفهای به هر شخصیت نزدیک شده و یک روایت میسازد. فضای رمان که بیشتر در آپارتمان میگذرد بکر و کمتر اجرا شده است. رمان اصولی و صحیح است که توانایی جذب مخاطب را دارد. رمان عمدتا درباره چند شخصیت زن است. در صفحه 10 از دو خواهر میخوانیم:
“زیر لب هفت تا حمد خواند و فوت کرد طرفش. بند دلش پاره میشد وقتی اینطور عرق کرده و با آرایش غلیظ از خرید میآمد. صد بار به او گفته بود که حالا احمد آقا مداد چشم آبی و رژ قرمز روی صورت تو نبیند، چه میشود؟ کی آنطور آرایش کرده که تو میکنی؟ همین طوری تن آقاجان را توی گورمیلرزاند،آنوقت پنجشنبه ها شکلات مغزدار میگذاشت توی سوپر دریانی. نه به آن خیرات، نه به این وضع خجالت آور.”
خواهران میانسال که یکی مذهبی، خشک و معلم بازنشسته و دیگری سرخوش، خوش آب و رنگ و لوند. دختر دانشجویی که با شال بنفش برای روحانی رای جمع میکند و عاشق پسری است که در ستاد انتخاباتی جلیلی مشغول است. مردی که از روزمره زندگیاش به تنگ آمده است و همسرش افتخار میکند که بیست سال است موهایش را در خانه رنگ میکند و بوی کتلتش خانه را برمیدارد و مجله خانواده میخواند اینها را شرط فرو نپاشیدن زندگیاش میداند. زنان و مردانی که سرنوشتشان در آپارتمانی در یوسف آباد به هم گره خورده است و در این شبکه گره خورده ناچار به تحمل یکدیگرند و هر کدام رویای خود را در سر دارند.
در این بین فصلهایی میبینیم که راوی، پریهای کوچکی هستند که در آشپزخانه خواهران گیر کردهاند و قدرت بازگشت به دنیای خود را ندارند و ناظران این جهان پر قصه اند و با زبان و ادبیات خود گره گشایی داستان شخصیتها را می کنند. مریم حسینینان با آوردن پری های کوچک که قصد دارند در جیب آدمیزاد خوشبختی بگذارند رئالیسم جادویی را چاشنی قصه کرده است. در صفحه 35 می خوانیم:
“خوشبختی ها را گم کردهایم. همهشان گم شدهاند. دستمان خالی است. دیگر هیچ نوری توی دستهامان نیست. شدهایم شبیه سنجابهای خاکستری جنگل که مراقب بلوط هستند. از صبح تا شب همین جور ایستادهایم و نمیدانیم باید کجا برویم. چه کار کنیم. کاش ستاره ها را میدیدیم. اگر پری های بزرگی میبودیم، می توانستیم راه را پیدا کنیم. شاید از ستارهی گوهر کمک میگرفتیم. ولی از آدمیزادها میترسیم.”
از دیگر مشخصات رمان ثبت تاریخ است که منگوله وار آویزانش است؛ زمان رمان قبل از انتخابات ریاست جمهوری روحانی است. در صفحه 39 می خوانیم:
“همین تازگی توی اخبار شبکه سلامت شنیده بود که شیر کم چرب برای از بین بردن سرب ریه خوب است. وقتی توی ریهی مردم سرب باشد، حالا چه فرقی میکند احمدی نژاد باشد یا محسن رضایی؟ یا حداد عادل؟ یا نمیدانم آن یکی دیگرشان که خوش قیافهتر است و عمامه سفید دارد؟ همین شیر کم چرب از همه چیز مهم تر نیست؟ حتا انتخابات؟ ویترین یک لوکس فروشی پر بود از رنگ بنفش. چهرهی همان روحانی با ریش سفید و لبخندش، یکی از پوسترها با راه بنفش، توجهاش را جلب کرد. ایستاد ببیند چه خبر است اینجا، کسی صدایش زد.”
از دیگر جذابیت این رمان که کمتر جایی دیده شده فهرست کتاب است که با کنار هم گذاشتن نام هر فصل به پاراگرافی با مفهموم میرسیم که خواندنش در پایان داستان لذتش را دو چندان میکند:
ما + پریهای جنگل + گم شدهایم + سرزمین آدمیزادها + جای عجیبی است+ طلا پری + سالا را دوست ندارد + کاش همین حالا + یک تکه خوشبختی + ته جیب آدمیزادها + بگذاریم و برویم + انگار چوب جادویی + جادو شده + غمگین بودن + اتفاق عجیبی است + ما نمیتوانیم + دور از جنگل + و دور از طلاپری + مدت طولانی + دوام بیاوریم + بخندیم + و زنده بمانیم و زنده بمانیم … نویسنده توانا لایه لایه راز خوشبختیهای کوچک را لای کلماتش جاساز کرده است تا خواننده یکی یکی آنها را پیدا کند و آنها را بریزد در جیبش. بی شک خوشبختی های کوچک همین در لحظه لبخند زدنها به کلمات هم هست یا به قول یکی از شخصیتها ” گاهی همینقدر که بنشینم و ده دقیقه توی حال خودم باشم و کارگرهای ساختمان روبه رو تیرآهن خالی نکنند و دلم برای چیزی شور نزند و تسمه کولر پاره نشود، به گمانم خوشبختم.”
ترجمهی ریگ روان
آه، چقدر امید، دریا دریا امید- ولی نه برای ما.
بی شک روایتی که با جملهای از کافکا شروع شود، روایت مسخ و محاکمه است. روایت آدمهای تا گردن فرورفته در سیستم و مسخشدنشان به چیزی که نیستند و نباید باشند.
“ریگ روان”
ریگ روان دومین اثر استیو توتلز نویسندهی استرالیایی، رنج و انعطاف پذیری را موشکافانه بررسی میکند و داستانی است تکان دهنده دربارهی خطرکردن، آفرینش هنر، رنج و تحملش و واکنش جامعه به این تحمل.
لیام و آلدو دو دوست از دوران دبیرستان و شکست خورده در زندگی از شخصیتهای اصلی این رمان هستند. آلدو که قهرمان اصلی رمان است و در تمام جنبههای زندگیاش بد شانس است و نوعی آهنربای بدبختیها. او همیشه آینده را با ترکیبی از خوشبینی و بدبینی نظاره میکند و اعتقاد دارد: ” اگر در چند کیلومتر پیادهرو فقط یک شکاف وجود داشته باشد، پایش در همان یکی میرود.”(صفحهی 255)
آلدو در طول زندگیاش دست به هر کاری میزند، به بنبست میرسد. او به این نتیجه رسیده که ” بهترین شکل حفاظت نفس، مردن است. یعنی اگر بمیرد دیگر چیزی نمیتواند به او آسیب بزند.”(صفحهی 93) و هزاران بار تلاش میکند که خودکشی کند ولی همیشه شکست میخورد و به این باور میرسد که یک بدبخت جاویدانه است. “شاید دلیل نمردنم این باشه که قبلا مردهم” (صفحهی 408).
لیام راوی اصلی داستان (در فصلهایی آلدو هم روایتگر بدبختیها و فلاکتهایش میشود) از زمان نوجوانی همیشه با آلدو بوده، خود یک نویسندهی شکست خورده است که بعد از خواندن جملهای از کتاب مورل (یکی از کاراکترهای فرعی رمان )که: “اگر گیرکردید، بروید به قعر و آن وحشت منحصر به فردی که عاملش است نبش قبر کنید”، تصمیم میگیرد رمانی در مورد مرگ خواهرش بنویسد ولی به جای زاویه دید برادر عزادار، میخواهد از زاویه دید قاتل که یک پلیس جوان است بنویسد به همین منظور پلیس میشود که بعد از نوشتن آن رمان هم شکست میخورد زیرا هیچ ناشری خواهان چاپش نمیشود و او همچنان پلیس میماند و تصمیم میگیرد در مورد زندگی آلدو “راجع به این آدم کوچک بی آزار که یک نفس راحت نمیتواند بکشد” بنویسد. کسی که به قول خودش” فقط با فتوشاپ آدم سربریده و سلاخی کرده.” (صفحهی 381)
در کنار این دو شخصیت اصلی، شخصیتهای فرعی هم هستند که پیوندهای عجیبی با قهرمان(آلدو) دارند که نقشی در شناخت و پیش برد روایت و گرهگشاییها دارند. استلا، همسر آلدو با شخصیتی عجیب که میخوانیم در مورد او” کلید خانهاش را به تمام دوستانش داده بود، چون دم به ساعت کلیدش را گممیکرد و اعتقاد داشت که پخش کردن کلید یدک راحتتر از تغییر دادن شخصیت است. یک فورد فالکن جیتی قراضه سوار میشد، جین و مخمل کبریتی و چرم را همراه هم میپوشید و اوقاتی که در حیاط پر از پیچک خانهاش در زیر برزنتی که ازش لامپهای ریز آویزان بود ترانه سرایی نمیکرد، به کودکان و بیزنس منها گیتار درس میداد. میمی، از دیگر شخصیتهای فرعی بود که” از له کردن سیگار در زیر سیگاری بیشتر از سیگار کشیدن لذت میبرد. ”
رمان در سه فصل که هر فصل خود شامل چند بخش است، نوشته شده و هر بخش با جملهای از نویسنده یا بزرگی آغاز میشود.
1- آه، چقدر امید، دریا دریا امید- ولی نه برای ما. (کافکا)
2- این یکی از عادات قدیمی و مسخره انسان است: وقتی راهش را گم میکند تندتر میرود.(رولومی)
3- دمی فرو بده با رنج تا بازگو کنی داستانم را. (هملت)
پیمان خاکسار مترجم “ریگ روان” که سال 94 رمان موفق”جز از کل” را نیز از این نویسنده، یعنی استیو تولتز، ترجمه کرده در مصاحبهای از قول او میگوید که رمان “جز از کل” دربارهی ترس از مرگ نوشته شده و “ریگ روان” دربارهی ترس از زندگی.
استیو 45 ساله بعد از موفقیتی که از رمان جز از کل بدست آورد در مصاحبهای گفت که من یک نفر نیستم بلکه چند نفرم و قصد دارم در مورد هر کدام از این شخصیتها رمانی بنویسم که تاکنون در مورد دو نفر آنها نوشتم یکی در مورد مارتین در “جز از کل” (که نامزد جایزه بوکر شد و جزو پنج رمان برتر آن سال قرارگرفت) و یکی آلدو در ریگ روان. استیو که خود انسان منزوی و سفر کردهای است متولد سیدنی استرالیا در مونترال، ونکوور، نیویورک، بارسلون و پاریس زندگی کردهاست. در سال 2005 با ماری پیتر، نقاش ازدواج میکند و سال 2012 صاحب فرزند میشود. غیر از نویسندگی به عنوان فیلمبردار، محقق، بادی گارد، معلم و فیلمنامهنویس مشغول به کار بودهاست.
ریگ روان پرترهای سیاه و فلسفی است از زندگی انسان قرن بیست و یکم با تمام ریاکاریها و بیمعناییاش. استیو انسانهایی را به تصویر میکشد که انگار تنها منظور تکاملیشان کسب درآمد و موفقیت تعریف شده توسط جامعه است و هرکسی غیر از این باشد یا موفق نمیشود یا محکوم میشود به فنا. او به خوبی جامعهی افسرده را تصویر میکند و به این واسطه نظام قضایی، درمانی، هنری، روابط، خدا، مرگ، خودکشی و خیلی چیزهای دیگر را نقد میکند و توسط مونولوگهای آلدو به خواننده، تلنگر که نه، مشت میکوبد.
” ای خدا، چرا نقش من در این دنیا صرفاً دلقک سقوط کرده نیست؟ چرا باید دلقک سقوط کردهای باشم که بقیهی دلقکهای سقوط کرده رویش سقوط میکنند؟ به عبارت دیگر چرا روی پیشانیام نوشته هر پیرزنی که در سوپرمارکت لیز میخورد باید بازوی من را بگیرد!” (صفحهی76)
زبان کتاب بسیار مشکل در حد “جمیز جویس” است. با اینکه از نظر فرم ادبی با اثری متفاوت با “جز از کل” روبرو هستیم اما نقدهای مثبتی در دنیا برای آن نوشته شدهاست. اما این دو اثر شباهتهایی هم دارند و آن تشابه شخصیتهاست از جمله آلدو و مارتین. هر دو نماد بدبختی انسان مدرن هستند. ولی رویای مارتین کابوس آلدو است.
قسمت عمیق فلسفی کتاب در فصل دو است. در صفحهی 257و 258 قسمتی از دیالوگ بین آلدو و می می میخوانیم :
“تو فکر میکنی زندگی تو تمدنی که به این سرعت حرکت میکنه به معنای اینه که رویاهات قبل از اینکه بفهمی بهشون نمیرسی، از مد افتادهن؟
فکر میکنی چرا رسیدن به این نتیجه که زندگی ارزش زیستن نداره تا این حد تابو حساب میشه؟
نمیدونم، هست دیگه.
هر روز به ده هزار زن تعرض میشه، شش هزار بچه مورد سواستفاده قرار میگیرن، بیست و پنج هزار مرد رو اینقدر کتک میزنن که تلف میشن، یه روز روی زمین هست که اینجوری نباشه؟
فکر نکنم.
پس چطور میتونی به من بگی زندگی ارزش زیستن داره؟ ضمنا مسئله این نیست که “زندگی ارزش زیستن داره یا نه”، مسئله اینه که “زندگی من ارزش زیستن داره یا نه”. آدم بهترین روز از زندگیش را با بدترین روزش قیاس میکنه و میفهمه هیچ فرقی با هم ندارن. آدم بهترین روز زندگیش رو که با بدترین روز زندگی یه قربانی بردگی جنسی که مقایسه نمیکنه.”
رمان توالی زمانی ندارد و روایتها تو در تو از زمان گذشته به آینده در رفت و برگشتند به همین منظور با حجم زیاد 440 صفحهای جلوی خستهگی مخاطب را میگیرد و این هنر نویسنده را نشان میدهد.
کتاب با نقل قولی از کافکا شروع می شود، ورق ها یکی یکی جلو میروند تا در انتها میرسیم به پایانی با این جمله “هر روز که زنده بیدار میشوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن”
رمان ریگ روان کم ندارد توصیفات، تشبیهات و استعارههایی که تلخی طنزش را شیرین و دلچسب میکند. از جمله:
“در صندلیاش جابهجا میشد و تکانهای شدید میخورد و جوری به پوست مچ دستش ناخن میکشید انگار مورچهها رویش رژه میرفتند، مشغول کار شاق تخلیهی سرش بود، انگار یک حراج ذهنی راه افتاده بود که همه چیز باید به فروش میرسید. “(صفحهی 80)
“تنها آدمهایی که ارزش نگاه کردن دارند کسانی هستند که رسیدهاند به قعر و آن ته کمانه کردهاند، چون بعد از کمانه کردن در عجیبترین مدارها قرار میگیرند.”( صفحهی 228)
“اگر کسی را توی اتاقی قرار بدن که درش قفل نیست ولی رو به داخل باز میشه، تا وقتی درک نکنه که به جای هل دادن باید در را بکشه، عملا زندانی به حساب میآد.”(صفحهی 417)
“اگر درست شنیدن را یاد بگیریم تمام پاسخها در سکوت شنیده میشوند.”(صفحهی 272)
کلام آخر اینکه:
با تمام شدن سالهای نور فکر میکنم؛ بدترین چیز دنیا به هیچ عنوان رنج کشیدن یا تنهایی نیست. یک ترکیب است؛ تنهایی رنج کشیدن.