بنیانگذار این نظام از دل سکوت و خاموشی و بر بستر ناآگاهی تاریخی سر برآورد. بنا بود با حکومت اسلامی ” همه شئون جامعه را اسلامی و معنوی کند.” امروز جانشین ایشان پس از ٣٨ سال حکومتداری در هر سخنرانی خود شکست وعده آیتالله خمینی را اقرار میکند. خبرها و گفتههای مسئولان نظام نیز با آنکه از تیغ سانسور و خطهای قرمز میگذرند و در روزنامههای رسمی منتشر میشوند، گفتههای رهبر جمهوری اسلامی را تأیید میکنند. جامعه ایران نه تنها به سوی معنویت پیش نرفته است که در حال فروپاشیست. فروپاشی سیاسی، اقتصادی و به ویژه اخلاقی.
کمال رفعت صفایی شاعر تبعیدی در مجموعه ‘در ماه کسی نیست’، میپرسد “چه شد که کشتی ما بر سنگ نشست؟” کمال تنها از حکومت نمیگوید پرسش او از ماست، همهی ما. موافق و مخالف این حکومت. راست این است که کشتی همهی ما بر سنگ نشسته است. باید شجاعت داشت و پذیرفت و همزمان بر چرایی و چگونگی به گل نشستن کشتیمان اندیشید. اشتباه بزرگیست که میگویند انقلاب چیزی را تغییر نداد! تنها شیخ را به جای شاه گذاشت. این راست است که خودکامگی شاهنشاهی با خودکامگی نهاد پرشرتر روحانیت جایگزین شد. اما انقلاب اسلامی دگرگون کنندهترین انقلاب جهان شد. مهمترین دستاوردش به کابوس بدل کردن رویاهای زیبای تغییر میلیونها ایرانی در بیداری بود. کمال از ویران شدن این رؤیاها میگوید.
درست است که بخشی از آن رؤیاها، آرزوهایی غیر واقعی بودند که از دل نادانستنهای ما از تاریخ برخاسته بودند. ولی همهی رؤیاها و آرزوهای ایرانیان برای بهتر و آزادتر زیستن افسانه نبود و نیست. اگر هزار بار هم این آرزوها را در لجنزار تمامیتخواهی با هزار آیهی یأس و نهیب فریبکارانهی انتخاب میان “مطلوب و ممکن” آلوده کنند، هنوز هم این رویاها تنها امید برای زندگی انسانی و ساختن جامعهای آزاد و آباد و دمکراتیک هستند.
پرسش این است که چگونه این حکومت توانست رؤیاهای میلیونها انسان را در بیداریشان به کابوس بدل کند؟ باید پرسید چه شد و یا چرا در لجنزاری که این نظام به نام معنویت ساخته است همه آن رویاها را فراموش کردهایم؟ آیا چرایی ایستایی ما در این تنگنای تباه چیرگی گفتمانی شکستخورده که به جای زندگی مرفه و معنوی، فقر، فساد و فحشا را در جامعه حاکم کرده است، فراموش کردن آن رویاهاست؟ به گمان من، متأسفانه امروز نه تنها بسیاری از ما آن رؤیاها را فراموش کردهایم که شماری نیز گفتمان تباهی را پذیرفتهایم.
سی و هشت سال زمان کمی نیست تا حکومتی بتواند حافظهها را پاک کند و رؤیاهای زیبا و زمینی را با نماز وحشت جایگزین کند. آنهم حکومتی ایدئولوژیک که برای وادار به سکوت کردن و سانسور و سرکوب و به ویژه پیشبرد سیاستِ فراموشی، بر زرادخانهای هزار و چهارصد ساله از فقه و فَتوا و احکام شرعی متکی است.
حرف تازهای نیست اگر بگوییم سکوت مادر فراموشیست و سانسور در خدمت وادار به سکوت کردن و سپس چیره کردن فراموشی است. آمار دقیقی از شمار نشریهها و کتابهای منتشر شده از فردای انقلاب تا نخستین خرداد سرکوب در سال ١٣۵٨ که توقیفها و کتاب سوزانها اغاز شد، در دست نیست. اما هنوز هم این دورهی کوتاه از آزادترین لحظههای تاریخی میهن ماست. روزی شاید آماری کامل از همه آن کتابها و روزنامههای که توقیف و خمیر کردند و یا سوزاندند و یا ما خود سوزندانیم تا مدرک جرم نشوند! برای ثبت فاجعه به دست آید. به هر روی این اغاز گسترش فراموشی بود.
این آغاز بر بستر خودکامگی شاهنشاهی پیش رفت که روایت رسمی شاهنشاهی را تاریخ کرده بودند و هر آنچه در تاریخ را که نامی از شاه در آن نبود، تاریخ نمیدانستند و سانسور میکردند. در روزهای انقلاب ناگزیر تاریخ فراموش شده با به یاد آرهای افسانهای با شور توام شده، شتابان از سیاستورزی در خیابانها گذر کرد. این نگاه به تاریخ در دوران لحظه مانند پر جوش و خروش گذار از سالها خاموشی و فراموشی نمیتوانست ژرف و همراه با اندیشگی باشد. تهییج دستور روز بود و تامل و افسانه زدایی در میان شور و همهمههای خیابانی ناممکن. اینگونه “قرص مه را قرص نان” پنداشتیم.
فراموشی ِ تاریخ خودخواسته نیست. تحمیلی است بر جامعه در خدمت پیشبرد سیاستی پیدا که منافع قدرت را تامین میکند. برای پیشبرد آن نیاز به سیاستی نظام مند است. سانسور تنها یکی از کارپایههای این سازوکار است.
افزون برگسترش ابزارهای ارتباط جمعی و سپس رسانهها که امکان سانسور به گونههای کهن را نمیدهد، اما سانسور تنها قلم شکستن و حذف واژه، عبارت در روزنامه و کتاب و یا به سکوت وادار کردن روزنامهنگاران و نویسندگان منتقد نیست، و یا در اصل تنها کارکردش مهار آگاهگری در جامعه نیست. ممیزی تنها بخش پیدای کوه یخ سانسور است. اصلیترین کارکرد سانسور هدایت جامعه در چارچوب گفتمان قدرت است. این کارکرد در همه نظامهای تمامیتخواه وظیفه و ابزاری یگانه داشته است. سانسور را پروپاگاند به فرجام میرساند، یکی هر بازگفت و تصویر دیگری از حقیقت را حذف، و دیگری با ساختن تصویری تحریف شده از حقیقت برای روایت رسمی قدرت گفتمانسازی میکند.
پروپاگاند را نخستین بار پاپ گریگوار پانزده و کلیسای کاتولیک در پایان قرن هفده، برای برانگیختن و تبلیغ مذهب مسیحی استفاده کرد. هر چند مفهوم امروزی آن و به ویژه در قرن بیستم دگرگون شده است، اما کارکرد پروپاگاند در نظام جمهوری اسلامی با آنچه پیروان پاپ به پیش بردند همخوانی بیشتری دارد. “ساختن پیکانی چوبین هم برای متقاعد کردن و هم سرکوب و سانسور سخن آزاد. ”
والدمار گوریان نظریه پرداز نامدار تمامیتخواهی در کتابش به این نام، در باره دو گونه حکومت توتالیتر نازیسم و کمونیسم نوشته بود “جنبشهای توتالیتر جای خدا و نهادهای مذهبی را گرفته و رهبرانشان به مرتبه خدایی رسانده میشوند. تظاهرات تودهواری که به راه میاندازند آیینهای مقدس به شمار میآیند، و تاریخ جنبش به تاریخ قدسی رستگاری بدل میگردد. چنین تبلیغ میشود که دشمنان و خائنان همان گونه که شیطان میکوشد خادمان مدینه الاهی را نابود کند، هیچ گاه از مانع تراشی در راه رسیدن به هدف موعود باز نمیایستند. در این حکومتها علاوه بر مناسک و ضوابط مقدس، اعتقادات جزمی و تغییرناپذیر و اطاعت کورکورانه و لعن مرتدان با استناد به حقیقت مطلق انجام میشود. این حقیقت مطلق را رهبران جنبش کشف و ابلاغ میکنند.” (2)
جمهوری اسلامی ایران همه این مشخصات مقدس و الهی را با استفاده ابزاری از مذهب شیعه در خود دارد. اما برای حاکم کردن گفتمان حاکم و اثرمندکردن سانسور و پروپاگاند، در جامعه باید فضایی مساعد نیز به وجود آورد. کارکرد پروپاگاند نه اقناع دمکراتیک که اجبار بر پذیرش سکوت در برابر روایت رسمیست. و این جز با ایجاد ترس و هراس در جامعه ناممکن است.
این وحشت همگانی در نظامی توتالیتر امری ” طبیعی” است. من بر این باورم که نظام جمهوری اسلامی، توتالیتاریسم را هم گامی به پیش برد در نظام شیعه حاکم بر ایران که رهبرش جانشین رسول خدا و امامان بر روی زمین است،”دشمن و خائن” دشمن خدا نیز محسوب میشود. نظام یعنی امام و امتاش، کسی که از صف امت خارج شود، از “دین” خروج کرده است. در نظام جمهوری اسلامی با اتکا به قانون شرعی هیچ کس “حق” ندارد از “کافر، مرتد، ملحد، منافق و محارب” دفاع کند. اگر در حکومتهای توتالیتاریستی پیشین شهروندان نسبت به مواضعشان در برابر تعریف حکومت از ” دشمن” به شهروند درجه یک و دو تقسیم میشدند، در نظام اسلام حکومتی، از آغاز جز امت شیعه، که شریک در تقسیم غنائم است، “شهروند” دیگری وجود ندارد. دیگران حتا حق گور و سوگ هم ندارند.
گفتمان دشمنسازی نظام مند در خدمت ایجاد فضای ترس و هراس است. دشمن ساخته میشود تا با نسبت نزدیکی و دوری از او جامعه به گروههای متخاصم تقسیم شود و این گروهها در برابر هم قرار گیرند و در سرکوب همدیگر شریک شوند و یا دست کم در برابر سرکوب دیگران سکوت کنند. هر کس که تعریف و تفسیر نظام حاکم و به ویژه رهبران خدا مانند آن را نپذیرد، همدست دشمن است. دشمن کسی است که با « ما» نباشد. همهی نظریههای افراطگرایانه، از این اصل تبعیت میکنند ” آنکه با من نیست بر من است.” در نهایت دشمن همان جامعه است، که به نام دشمن باید سرکوب شود و با سرکوب هر بخش، دیگران «عبرت» بگیرند. در یک کلام دهشت افکنی با دشمنسازی پیاپی برای همراه کردن جامعه با سکوت و همدست کردن آنها در جنایت است.
برای به “همدست” تبدیل کردن مردم و گماردن آنها علیه هم و دستکم به سکوت وادار کردنشان در برابر رفتارهای غیر انسانی نسبت به دیگر افراد جامعه لازم نیست همه را تک به تک تهدید و یا زندانی کرد. آمار شگفتآور زندانیان سیاسی و اعدامها در جمهوری اسلامی به ویژه در دهه نخست پس از انقلاب که زندانهایش شانه بر اردوگاههای مرگ در آلمان و کار اجباری در شوروی میزند، برآورده کردن خواست سکوت و فراموشی به انزوا راندن مردمیست که نه تنها از وحشت زندان و شکنجه و اعدام که از طرد شدن و مواجهه با ممنوعیتهای گوناگون، در برابر آزارگریها سکوت میکنند و از هم میگریزند و گاه علیه هم نیز اقدام میکنند. فرجام اصلی اما تنها این نیست. در سایه شمشیر آختهی وحشت “آنکه با ما نیست” یا باید حذف شود و یا همرنگ امت. بخشی از جامعه سرکوب و بخش دیگر وحشت زده متقاعد و همراه حکومت میشوند. با حاکم شدن گفتمان و روایت رسمی، جامعه از با هم بودن و اخلاقهایی که ارزشهای جمعی و جهانروا هستند، نخست فاصله میگیرند و سپس آنها را به فراموشی میسپارد. در مرحله پسین که دیگر چیزی از تاریخ و حافظه جمعی نمیماند، بر هم بودن و “ارزشهای” نفرت پراکن و کینآفرین تحمیل شده از سوی قدرت را میپذیرد.
سیاست فراموشی با فراموشی تاریخ و گذشته معیارهای اخلاقی جهانروا را با “ارزشهای” خود ساخته جایگزین و بر جامعه تحمیل میکند. یکدست کردن جامعه در پی سالها حکومتداری در عمل بیاخلاقی را گسترش میدهد. باید دانست که مخالفان نیز در این روند هم از سرکوب مستقیم آسیب میبینند و هم از جامعه یکدست تأثیر میگیرند.
دو ویژهگی متفاوت جمهوری اسلامی
افزون بر مانندگیها دو ویژهگی متفاوت جمهوری اسلامی را نیز باید برشمرد. نخست شکل ملوکالطوایفی حاکمیت در جمهوری اسلامی است که از گروههایی گردآمده پیرامون بیتها و افرادی دارای منافع اجتماعی و اقتصادی تشکیل شدهاند. با وجود آنکه اشتراک منافع و مصلحت حفظ قدرت در کنار هم بودن همه این گروهها را تعریف میکند، اما همزمان منافع ویژه و جنگ برای داشت سهم بیشتر در قدرت و بهره بردن از رانتهای بیشتر نیز یکپارچگی حکومت مقتدر را به پرسش میکشد.
این گونه ما با اپوزیسیونهایی در درون حکومت رو درو میشویم که گاه قصد کشتار همدیگر هم میکنند. سالهاست برخی منتقدان نزدیک به حکومت، اختلاف میان رهبران جمهوری اسلامی را دلیلی برای نفی تمامیتخواهی و توجیه یکدست نبودن حکومت مثال میآورند گویی در حزب نازی وحدت کلمه کامل برقرار بود و یا در میان اعضای دفتر سیاسی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی و یا با صدر هیات رئیسه هیچ اختلافی وجود نداشت. گویی وضعیت جهان در نیمه نخست قرن بیستم و با سال های پایانی آن و یا برآمد این نظامها؛ یکی از وضعیت استثنایی حکومت وایمار و دیگری از انقلابی تودهای، را باید یکی دانست. راست این است که این آقاها و آقازادهها و سرداران در کلیترین خطوط سیاست حفظ نظام، سرکوب مخالفان و پیشبرد سیاست فراموشی تاریخ اختلافی اساسی ندارند. بازگفت گفتمان قدرت در سایه این اختلافها خود ابزاریست تا با ‘تشویش اذهان عمومی’ هم روایت رسمی را در کلیت خود قوام بخشند و هم مانع بدیلسازی در برابر تمامیت تباهی شوند.
ویژهگی دوم شیعه است و گسترهی نفوذ آن با آیینها و رسوماش در فرهنگ ایران، که پیشبرد سانسور، فریبالقایی و پروپاگاند را آسانتر کرده است. نگاهی به ادبیات و استعارههای به کارگرفته شده و به شدت آغشته به سنت شیعه در میان رهبران نظام از منافق و مرتد و کافِر تا بصیرت و فتنه و انحراف و… همه دارای تعاریفی تاریخی در اسلام و به ویژه مذهب شیعه و شمایلسازی از آنها برای رویداهای روز، ابزاریست برای اینهمانی کردن موقعیت تاریخی و در عمل شکستن مقاومت جامعه با حربهی مذهب. چیرهگی گفتمان حکم را در استفاده مخالفان نظام از همین ادبیات برای مقابله با حکومت بهتر میتوان دید.
در میدان سیاستی که با انبوه اعدام و حذف دگراندیشان خالی شده است، امروز اصلیترین چهرههای مخالفان نظام را روشنفکران شیعه تشکیل میدهند. راست این است آنها نیز با هر اختلافی اما چنان که نشان دادهاند نخستین اولویتشان حفظ نخستین حکومت شیعه در تاریخ جهان است. اصرار بر نوعی تئوری اصلاحطلبانه که تنها در ایران کاربرد دارد و عباییست که برای این حکومت دوخته شده است، در عمل باور به رفرمیسم و تغییر دمکراتیک نیست. اگر نه، با باور به انسجام نظری رفرمیسم نمیتوان در ایران چنین از رفرم تدریجی برای تغییر دفاع کرد و در غزه و بغداد و دمشق و بیروت حامی جنگ مسلحانه برای براندازی بود ! طرفه آنکه شماری از این روشنفکران شیعه صاحب منصبان سابق نظام هستند که خود همدست یا دست کم ناظران دم بستهی جنایات بی شمار نظام بودهاند. این مخالفان نه با نظام که با فرد یا گروههایی درون نظام و نه با تمامیت ایدئولوژی ای که چنین تباهی آفریده که با گونهای از آن، که به زعم ایشان گروههای رقیب نتوانستهاند به خوبی با شرایط ایران تلفیق دهند، مخالف هستند. نتیجه آنکه در همهی بزنگاههای حساس تاریخی سکوت و گاه همدستی این گروه از مخالفان با نظام بانی بقا و قدرتمندی آن شده است.
بخشی دیگر افزون بر پایبندی دینی، در وضعیت غرق در تباهی و جنگ و ناامنی جهان امروز و نبود بدیلی پیدا و کارآ ‘کاچی بهتر از هیچی’ را گاه با تحمل مشقات بسیار بهتر از هر ” براندازی” میدانند. گویی همهی راههای تغییر مدنی باید به رم مدارا و سازش با حکومت و یا براندازی آن ختم شود. این بخش نیز از آنجا که “چو پرده دار به شمشیر می زند همه را” خود قربانی نظام میشوند. چنان که بسیاری از نیروهای سیاسی از آغاز انقلاب تا امروز که با دستآویزهای گوناگون ایدئولوژیک و سیاسی هر تغییری را تنها منوط به تغییر در قدرت کرده بودند با “شمشیر پردهدار” قدرت سر بریده شده اند.
سیاستِ فراموشی ناگزیر فرصت به آموختن از گذشته و تاریخ را نمیدهد. فرجامش تنها دوره کردن روز و هنوز در دایرهای بسته و آزموده را آزمودن است. نگاهی به نظرها و بیانیههای شمار زیادی از نیروهای سیاسی به ویژه روشنفکران شیعه در چند سال اخیر گویی سفر در تونل زمان به سالهای نخست پس از انقلاب و حمایت بخشهایی از سازمانهای چپ مارکسیست لنینیستی ایرانی از حاکمیت دوگانه و اتحاد و انتقاد با بخش ضدامپریالیستی و مترقی علیه بخش ارتجاعی حاکمیت است! گاه این شباهتهای نظری و سیاسی چنان نزدیک است که اگر برخی واژهها و تاریخ ها را عوض کنند به راحتی میتوانند از همان نوشتههای سالهای پیشین برای پیشبرد نظراتشان در امروز استفاده کنند. دستآویز آنها نیز برای پیشبرد سیاست حمایتی از قدرت اتکا بر مبانی ایدئولوژیکی داشت که در قالب آن میشد با تأکید وِیژه بر ”شرایط حساس تاریخی” هر واقعیت سبزی را در تئوری تبدیل به سکوت خاکستری کرد!
خطاهای فاجعهبار دل بستن به تغییر جامعه تنها با اتکا به دگرگونی در قدرت، در آن زمان به انحطاطی هولناک انجامید. اما فاجعه تنها این نیست که در آن زمان بخشی از نیروهای سیاسی در عمل به همدست حکومت در تیرهترین تاریخ سرکوب کشور تبدیل شدند، خود را بیاعتبار کردند و فرصت های تاریخی را برای پیشبرد دمکراسی در ایران از دست دادند. دریغ این است که درسهای این تجربه شرمآور فراموش شدهاند و قبح غیر اخلاقی بودن این رفتار شکسته شده است. بخشی از مخالفان رژیم هم به سان نظام از پیدا و آشکار نشدن سرخی آن شرم خرسندند. این همکاری شاید بهترین نمونه برای کامیابی سیاست فراموشی و فروپاشی اخلاقی در جامعه باشد. پیامد این است که امروز نیز برخی نیروهایی سیاسی همان آزمون شکستخورده را به عنوان ابتکاری نو میآزمایند. و دریغ که این سناریوی آزموده شده با هلهلهی خیلی از نسل جوان همراه میشود که از تاریخ و گذشته تنها روایتهای بخشهای رسمی قدرت را میدانند.
جرمن تایلون پژوهشگر فرانسوی و عضو جنبش مقاومت به هنگام خروجش از اردوگاه مرگ نازیها گفته بود “هیچ مردمی از خطر انحطاط اخلاقی بر حذر نیستند.” این مردم نیستند که مسئول این انحطاط اخلاقی هستند که حکومت تمامیتخواه است که میتواند با پیشبرد سیاست فراموشی، تاریخ را تحریف و با گسترش بیاخلاقی در جامعه بستر این انحطاط را فراهم کند.