واقعیت تلخ این است که میان آنان که روشنفکران سکولار ایرانى خوانده مىشوند (اعم از مبارز و آکادمیسین، چپگرا و میانهرو) با کسانى که به روشنفکران دینى ایران مشهورند و بیشترشان سوداى اصلاح دین در سر دارند، هرگز دیالوگ جدىاى شکل نگرفت.
واقعیت تلختر این که درون هر یک از این دو گروه نیز میان اندیشمندان بیشوکم همرأى نیزگفتوگویى جدى ادامه نیافت. سفرهى بحث همواره پیش از آن که به درستى گشوده شود، برچیده شد. در مقدمهى بحث بودیم که مىشنیدیم: «رفقا (یا برادران) بیایید جمعبندى کنیم!». نه! هرگز بحث جدى نبود. هیچ بحثى دربارهى شرایط واقعى زندگى در ایران، مناسبات اجتماعى، تولیدى و فرهنگى، صورتبندى طبقاتى، گسترهى اقتدار دولت، فضاى همگانى و البته ایدئولوژىهاى برآمده از آن زندگى هرروزه به نتیجه نرسید. انگار بحث دربارهى دیدگاههاى نظرى جدید در زمینههاى حقوق دمکراتیک، عدالت و توسعه، تجملى اشرافى بود. دیالوگى که بتوان آن را ژرف، نظرى و روشنگر خواند و از آن توقع نتایج مفید و راهگشا داشت، آرزویى بود که حسرتش به دل ما ماند، رویایى بود که براى تحققاش هیچ نکوشیدیم. هرکس به آنچه خودش فکر مىکرد درست است پایبند ماند و پیش رفت تا جایى که سرش به سنگ خورد و ایستاد.
چنان بحثى حتا در سطح آکادمیک به ندرت شکل گرفت. به هرحال، سند مهمى از آن باقى نمانده است. میان دو گروه روشنفکران سکولار و مومن فقط یک موضوع بحث وجود داشت یا جدى گرفته مىشد: سیاست عملى.
از هر جا که بحث آغاز مىشد به سیاست روز ختم مىشد. چه میان دو دانشجو یکى چپگرا و دیگرى عضو انجمن اسلامى، چه میان دو استاد یکى سکولار و دیگرى مومن. بحث به سرعت سیاسى مىشد، در فضایى که سیاست فقط یک معنا داشت که در یک پرسش ساده خلاصه مىشد: با رژیم استبدادى هستى یا علیه آن؟ اگر علیه آن هستى چه مىکنى؟ یا «چه باید کرد؟». بر سر این که راه و روش مبارزه با استبداد چیست بحثى درمىگرفت اما آن هم به جایى نمىرسید. سرانجام، هرکس راه خودش را مىرفت. تا رژیم شاه حاکم بود فهم سیاسى به شیوهى درست مبارزه با رژیم خلاصه مىشد. خادمان دستگاه ظلم هم مثل همهجا نیازى نمىدیدند تا براى کارهاى خود دلیلى بیاورند و بحثى بکنند. پس از سقوط رژیم شاه بود که آنها دم درآوردند و بیشتر به دروغ گفتند که فاصلهاى با آن سیاستهاى نادرست داشتند. دروغگوترینشان مىگفتند حتا این را به گوش شاه رساندهاند. از «تاریخ شفاهى» آنان چیزى عاید نسلهاى بعد نخواهد شد. در میان مخالفان آن رژیم هم سالخوردگان و به حاشیه راندهشدگان خانهنشین بودند و بعضى در شرکتهاى تجارى و مالى خود سرگرم، جوانترها هم در مبارزهى دشوار خیابانى و خانههاى تیمى درگیر. ناسازهى تلخ این که بحث رودرو و آزادانه دربارهى چگونگى مبارزه فقط در کمونهاى زندانهاى شاه ممکن بود. بیرون فقط باید مىجنگیدى. از قول لنین مىگفتند اول درگیر جنگ مىشویم و بعد نتایج جنگ را جمعبندى مىکنیم. این است که نتایج جنگ فقط آمار شهداى دو گروه اصلى مبارز بود.
دو سویهى افراطى دو گروه هم سایهى مهیبى بر بحث ممکن اما ناموجود انداخته بودند. افراط گرایان اینسو، دیگرى را فریبخوردهى ایدئولوژىاى مىدیدند که در نهایت تریاک تودههاست. مىگفتند «رفیق! به خردهبورژوازى اعتماد نکن». از عارف، عشقى و ایرج در سالهاى پس از انقلاب مشروطه که دین و خرافات را به یک معنا مىپنداشتند تا نودینى کسروى، شوونیسم فارس، نژادپرستى ضدعرب همه با بیزارى از اسلام همراه شدند و راه دیالوگ را بستند. هنوز پژواک این دیدگاه متعصب در آثار کسانى چون آرامش دوستدار باقى است.
افراط گرایان آنسو، هر سکولارى را کافر یا یک «توده نفتى» مىدیدند، خائنى که سرانجام جنبش را به کرملیننشینان لو خواهد داد. این است که در فضاى بىاعتمادى هر بحث به بنبست مىرسید. در عرصهى عمل نیز دو سازمان چریکى مستقل از هم راهى را رفتند که به جایى نرسید. رهبرانشان هم از پشت پرده یکى دوبار گفتوگو کردند و صداى هم را شنیدند. این یکى به دیگرى گفت حالا که درون سازمانتان کودتا کردهاید بیایید اینجا، جاىتان پیش ماست. بیرون آن دو سازمان چریکى، سکولارها و مومنان در دو برج زندگى مىکردند. دو برج که به روى هم پنجره نداشتند. دو برج با فاصلهاى چندان دور از هم که صداى کسى به گوش کسى نمىرسید. اگر یکى از سنت با لحنى ستایشآمیز حرف مىزد پیش رفقاى قدیم بدنام مىشد (مثل جلال آلاحمد که رفقا حاجآقا صدایش مىکردند) و اگر دیگرى راهاش را از نهضت ملى به چپ مىکشاند منزوى مىشد تا تنها در خیابان کشته شود (مثل مصطفى شعاییان که فداییان هرگز او را از آن خود ندانستند).
در سالهاى فورى پس از انقلاب هم کوشش ناامیدانهى دو سازمان که نام گروههاى چریکى را به ارث برده بودند براى «کسب هژمونى در میان تودهها» و تلاش سخت غمانگیز و سکتاریستى هر گروه مخالف که در دنیاى واقعى فقط حرص عضوگیرى بیشتر داشت به اوین دههى شصت منجر شد. پیش از آن که بقایاى دو سازمان چریکى (یا پایههاى جوان تازه پیوستهشان) فرصت کنند راهى مشترک را در افق ببینند، حکایت در دست امثال لاجوردى به آخر رسید. در آن نخستین سالها یعنى در اوج غوغاى خشونت انقلابى آواى برخى مومنان و سکولارها که همصدا از حقوق مردم مىگفتند و گفتههاىشان بیشتر در قالب گفتمان حقوقى و دفاع از حقوق بشر ظاهر مىشد به جایى نمىرسید. اصلاً انگار نه انگار که چنان صدایى وجود داشت.
در کشورى فاقد نهادهاى مقتدر جامعهى مدنى، در ایرانى که اقتصادش دولتى بود و هست، که بورژوازىاش نه از راه پیکار با مناسبات کهن بل با دلالى به نوایى رسیده و دست بالا مال بادآوردهى نفتى را مصرف سوارىهاى گرانبها و آپارتمانهاى املى و عیاشىهاى شبانه مىکند، چه انتظار که سیاست سویهى بخردانه بیابد. فقط این مىماند که به گونهاى رادیکال با هرچه مىگذرد مخالف باشى. در بحث سیاسى جایى براى دمکراسى باز نمىماند، نه به عنوان هدف بحث و نه به عنوان روش ضرورى بحث. داستان هم قدیمى است شریعتى بیش از جزنى به دمکراسى بها نمىداد. شنیدناش تلخ است اما واقعیت دارد.
کمتر از بیست سال است که صورت مساله اندکى (فقط کمى) عوض شده. حالا بحثى از کنش بخردانه، اصلاح و آزادى در میان است. حالا حناى انقلاب، مبارزهى مسلحانه و خشونتورزى دیگر چندان رنگى ندارد. اگر نبود خشونتهاى حکومت در سال 88 از این هم کمتر رنگ مىداشت. نکتهى دلخراش این است که همواره چنان رویدادهایى راه را بر تکامل جوانههاى بحث دربارهى حقوق مردم، دمکراسى و ضرورت کسب هژمونى در گسترهى جامعهى مدنى مسدود مىکند.
عجیب است که هر بار آن چه باید موضوع دیالوگ دو گروه مىبود در مونولوگ یک متفکر ته نشین مىشد و مىشود. گاه با نتایجى نه چندان درست چون غرب زدگى جلال آلاحمد و اکنون در کوشش خستگىناپذیر مصطفى ملکیان تا بحث را از پیلهى تنگ سیاست بیرون کشد و به گسترهى فراختر اخلاق بکشاند. شاید این یکى به نتایج مفیدترى منجر شود. شاید. اما من همیشه به کوشش فردىاى که جاىگزین بحث جمعى شود با نگرانى مىنگرم، اما نه با بىاعتمادى. نگرانى من این است که گفتمان اخلاق این یکى بیش از گفتمان حقوقى آن دیگران در «نخستین بهار آزادى» گوش شنوا نیابد. من همچنان به این گفتهى مارکس باور دارم که عقاید فقط آنجا که به میان تودهها بروند تبدیل به نیرویى مادى مىشوند. اما تا این راه به درون تودهها باز شود باید آنان که روشنفکر خوانده مىشوند (یا خودشان به خودشان چنین عنوان پرابهتى بخشیدهاند) بتوانند با هم حرف بزنند، بحث کنند، حق یکدیگر را به رسمیت بشناسند و برچسب نخورند.
این را هم بگویم که بحث درست لزوما بحث دربارهى مبانى نیست. بحث مىتواند دربارهى نتایجى باشد که به گونهاى منطقى و استدلالى از آن مبانى به دست مىآیند. بحث از مبانى (بخواهیم یا نه) بحثى مدرسى است، مىتوان سالها در حجرهها نشست و دربارهى مفاهیم تجریدى جدل کرد و عمرى را گذراند. بحث دربارهى نتایج (وقتى به گونهاى مشخص مطرح مىشود) راهگشا و مفیدست. خب. ما این چنین بحثى را تجربه نکردهایم. شاید چون نتایجى که مىگرفتیم ماندگار نبودند. فرّار و زودگذر بودند.
من سخت حساس و دلبستهى دیالوگ سکولار و مومن دربارهى آزادى، عدالت و توسعهى پیگیرم (نه مفاهیم کلى اینها بل نتایج حاصل از هر دوى عمل و تعمق نظرى، نتایجى به صورت راهنماهاى عمل و اگر دوست دارید بگویم برنامهاى). نشانههایى اندک از آن را در فعالیتهاى سالهاى پیش از 88 مىدیدم، اما امروز از آنچه مىگذرد ناامیدم. دیدم همهى بحث به سویهى سیاسى فروکاسته شد و آنهم مثل شمعى ضعیف در تندباد بهار 88 خاموش شد. از آنچه مىگذرد ناامیدم، نه از آنچه مىتواند روى بدهد. امید مثل ستارهاى بالاى سر ماست. راهنماىمان.