تغییرات چهار قرن در چهل سال!

d65g4dfg4 رضا علیجانینسل من یعنی کسانی که افکارشان در نیمه دهه پنجاه شکل گرفته است با دو رخداد مهم مواجه بوده اند: انقلاب (و سپس جمهوری اسلامی) در ایران و فروپاشی بلوک شرق در جهان. هر دو تاثیری شگرف در افکار و گفتمان های فکری و سیاسی آنان داشته است. همان گونه که افکار ماقبل این دو واقعه شان به شدت تحت تاثیر گفتمان و تبعات فکری رخدادهایی مثل نهضت ملی شدن نفت به رهبری مصدق بزرگ و سپس کودتای 28 مرداد بوده است.

ساختار و اتفاق!

من به عنوان فردی برخاسته از طبقه متوسط مذهبی سنتی؛ در نوجوانی با دریافت کتاب هایی به عنوان جایزه شاگرد اولی در مدرسه چشمم به دنیای کتابهای غیردرسی (فکری وعلمی) باز شد. نمیدانم کدام شیرپاک خورده ای یک بار در میان کتاب های جایزه ای کتابی هم از کافکا گذاشته بود که هر چه می خواندم نمی فهمیدم! اما همین به مطالعه بیشتر حریصم می کرد. در همین هنگام به کتابخانه کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان می رفتم و عطش سیری ناپذیری ام به کتاب و مطالعه را کتابدار خوش برخورد آنجا پر می کرد. هم زمان از یک کتاب فروشی آشنا کتاب می خریدم و یا به طور امانی می گرفتم. در این مقطع شیفته کتابهای داستانی مختلفی از صمد بهرنگی و عزیز نسین و  داریوش عباداللهی و محمود حکیمی و … بودم. تا این که یکی از اقوام با کتاب «استحمار» و بیان سحرآمیز آن به دنیای شریعتی پرتابم کرد.

شریعتی همزمان حس مذهبی و فرهنگی نوجویانه؛ هویت طلبی نوجوانی و جوانی؛ حس نقد و مخالفت و معارضه جویی اجتماعی و سیاسی و بالاخره ملزومات چالش با رقبای فکری را برای من تامین و ارضاء می کرد. چیزی که در هیچ جای دیگری برآورده نمی شد.

شریعتی و نسل من

شریعتی مرا از یک نوجوان مذهبی تازه پا گرفته در یک خانواده سنتی به دنیای پر از تلاطم و تفکر و عصیان خود کشاند. با او دیگر نمی شد یک زندگی روزمره و معمولی داشت!

به موازات این آشنایی بنا به زمینه هایی که در آن قرار داشتم روز بروز سیاسی تر می شدم و به دنیای آموزشهای سیاسی و مبارزاتی و اخلاقی و امنیتی اش (برای مقابله با هر نوع دستگیری توسط دستگاه مخوفی به نام ساواک) وارد می گردیدم. بازداشتی موقت در 16 سالگی برایم اوج این دوران بود. دورانی که با فاصله ای اندک به یک انقلاب بزرگ و غیرمنتظره و شوک آور و پر از شور و وجد انجامید.

درونمایه فکری این دوران من نوجوان و در اوان جوانی را به عنوان یک مصرف کننده پرولع، فضای فکری روشنفکری زمانم می ساخت که خود تحت تاثیر فضای روشنفکری عموما چپ جهانی بود. همان گونه که درونمایه نواندیشی دینی اش  نیز علاوه بر این؛  از نمونه های مشابهش در دیگر سرزمین های اسلامی نیز بی تاثیر نبود. شریعتی اما یک سروگردن بالاتر از همه آنها ایستاده بود. با کتابهای او دیگر شوقی برای خواندن دیگر آثار مشابه نواندیشان دینی ایرانی برایت باقی نمی ماند.

در بستر نواندیشی دینی به ضرورت نوزایی فرهنگی و به پیش بردن جریان اعتراض و نقد سنت و بازسازی فکر دینی و تدوین نگاه و مولفه های تازه ای در این راستا می رسیدیم. از منظر شریعتی این یعنی نگاه به شدت نقادانه و رادیکال نسبت به حوزه ها، روحانیت و بالاخره نظریه اسلام منهای روحانیت که به معنای بدیل سازی همه جانبه در همه عرصه های فکری بود؛ آنگونه که خود شریعتی در کتاب «چه باید کرد» طرح آن را برای حسینیه ارشاد ارائه کرده بود و می توانست دانشکده الهیات نوینی برای نواندیشی دینی (الهیات رهائیبخش) در برابر حوزه های سنتی و نیز رقابت با دیگر رقبای فکری باشد.

در عرصه سیاسی اما همسو با فضای روشنفکری جهانی چپ، گفتمان عدالتخواه ضداستثماری با درونمایه ضداستعماری و ضد امپریالیستی  در ایران نیز حاکم بود. این درونمایه را کودتای 28 مرداد علیه نهضت ملی و رهبر محبوب آن تشدید کرده بود. این رخداد همزمان رویکرد و ادبیات عدالت خواه ضداستثماری- ضدامپریالیستی را با رویکرد ضداستبدادی در پیوند قرار داده بود. شریعتی این همه را در ارتباط با آنچه خود حرکت «ضد استحماری» می نامید تحلیل و تبیین می کرد و در ترکیبی خوش آهنگ بر لزوم حرکتی ضد زر و زور و تزویر (و یا حرکتی ضداستحماری- استبدادی- استعماری- استثماری) تاکید می ورزید. با شریعتی ذهن من همزمان هم درگیر حرکتی فرهنگی بر علیه مذهب سنتی می شد و هم درگیر حرکتی بر علیه رژیم شاه و پشتیبانش امپریالیسم آمریکا.

در آن هنگام چشم انداز آرمانی و افق روبرو برای روشنفکران ایرانی اعم از مذهبی و غیر مذهبی  را می شد در دو دسته بزرگ دید: سوسیالیستها(ی مذهبی و غیر مذهبی) و سوسیال- دموکرات ها(ی مذهبی و غیر مذهبی). آرمان «عدالت» در هر دو مشترک بود. اما برای دسته دوم آرمان «عدالت» همراه با «آزادی» دیده می شد. «دموکراسی» ولی کلمه پرکاربردی در این میان نبود. هر چند برخی از متفکران و نظریه پردازان (برای من؛ مانند شریعتی) این دو کلمه (آزادی و دموکراسی) را گاه به گاه در کنار هم بکار می بردند. اما عدالت و آزادی در اندیشه او بنیادا با هم عجین شده بود.

هر چه بود مانع اصلی و مشترکی که همه می دیدند شخص شاه و حکومت دیکتاتوری اش بود که مورد حمایت شدید امپریالیسم جهانی قرار داشت.

پرده فرو افتادن های پسا انقلاب

شریعتی تکلیف مان را با فقه و شریعت و روحانیت خیلی قاطع روشن کرده بود. در این مورد از ابتدا شبهه ای نداشتیم. به تدریج اما از نوعی نگاه مبهم و کل گرا در باره مذهب نوگرا که پاسخی کلان به امور مختلف زندگی داشت بدر آمدیم و به این ضرورت رسیدیم که باید در این باره خیلی جزئی و عینی صورت بندی کرد.

با فروپاشی حکومت شاه تازه اختلافات فکری ای که در پشت مبارزه با این مانع مشترک پنهان مانده بود خود نمایاند. «شراکت نافرجام دو نوع رادیکالیسم» (نوگرای روشنفکری و سنتی روحانی) به سرعت رنگ باخت. فرمان آقای خمینی مبنی بر برگزاری عزاداری های محرم به همان شکل سنتی چند صباحی پس از 22 بهمن، اولین علامت هشدار این اختلاف عظیم بود. برخوردهای تند و حذفی و انحصارطلبانه نیز به سرعت خود نشان داد. شعارهای مستضعف پناهانه و با فاصله ای اندک اوج گرفتن شعارهای ضدآمریکایی اما همچنان برای عده ای فریبنده و رهزن بود. نسل من نیز به شدت متشتت شده بود. در فضای روشنفکران سیاسی نیز دو اردوگاه بزرگ تشکیل شد. یکی بیشتر مجذوب شعارهای یاد شده بود و فکر می کرد باید در صف سردمدار انقلاب و حکومت و «خط امام» قرار گرفت و صف دیگری که خطر اصلی را ارتجاع مذهبی و استبداد سیاسی می دانست. من و بسیاری از دوستانم  در صف دوم  قرار داشتیم.

در این دوران به شدت مشغول کارکردن در حوزه مباحث فکری در امتداد آنچه رنسانس فکری و نوزایی فرهنگی می پنداشتیم بودم. ما پروژه حرکت ضداستحماری- ضد استبدادی را بستر اصلی مبارزه ضدامپریالیستی می دانستیم و مانع اصلی حرکت ضد استثماری را نیز همین ارتجاع مذهبی و انحصار و استبداد دینی اش تلقی می کردیم. به نظر می رسد خوش شانس بودیم که علیرغم سن کم مان  در سمت درست تاریخ قرار داشتیم. این را مدیون شریعتی و زاویه درست دوربین اش در ترسیم جامعه ایران بودیم.

اما به همان اندازه که جهت گیری های درستی داشتیم تصویرمان از جهان و غلبه امپریالیسم بر آن و تصورمان از استبداد دینی حاکم و نیز چشم اندازمان از آینده آرمانی که در ذهن داشتیم به غایت کلی و ساده بود. شاید به فراخور سن مان و بیشتر از آن  به تبع فضای رمانتیک و به شدت آرمانگرای روشنفکری دوران (در مقیاس ملی و نیز جهانی). تصویر و تصوری  که از هریک از رویکردهای یاد شده داشتیم را امروز به شدت «ساده» شده می پندارم. تصویری از راه دور و شناختی که به شناخت گذرای یک توریست از یک مکان می مانست. به مروز زمان ولی به صورت شتابان این تصویرها تغییر کرد و به یک معنا تکمیل شد. در مورادی نیز کاملا دگرگون گشت.

پس از چند ماهی که فکر نمی کنم به یک سال کشیده باشد و دقیقا در اردیبهشت 58 از تصور توهمی چند ماهه دوران انقلاب روی آقای خمینی خارج شدم و استثنائی  که برای وی در رابطه با ساخت و بافت روحانیت قائل شده بودم در ذهنم رنگ باخت.

شریعتی تکلیف مان را با فقه و شریعت و روحانیت خیلی قاطع روشن کرده بود. در این مورد از ابتدا شبهه ای نداشتیم. به تدریج اما از نوعی نگاه مبهم و کل گرا در باره مذهب نوگرا که پاسخی کلان به امور مختلف زندگی داشت و تصویر مبهم جامعه بی طبقه توحیدی بدر آمدیم و به این ضرورت رسیدیم که باید در این باره خیلی دقیق و جزئی و عینی صورت بندی کرد. هنوز استبداد آغاز دهه شصت تازه جان بود که بر تغییرپذیری و سیالیت احکام دینی و در امتدادش، نفی  هر نوع حکومت دینی تاکید کردیم. وجه مشترک همه نواندیشان دینی و مرزشان با سنتی ها و رفرمیست های حوزوی را در همین جا می دیدیم. نواندیشان دینی از اساس به «شریعت» ثابت اجتماعی اعتقاد ندارند که کار به حکومت دینی و استیلای روحانیت برای اجرای این شریعت بیانجامد. ترورهای فرقان البته مرزی که خود شریعتی ترسیم کرده بود را برای مان برجسته تر کرد: «مردم را باید از روحانیت گرفت نه روحانیت را از مردم» که به جایش دیگرانی را  جایگزین خواهند کرد و از رفته ها  نیز امامزاده خواهند ساخت. در این مورد نیز کوچکترین شکی نداشتیم. اما مدتی طول کشید که نسل هم فکر من در عرصه استراتژی و مشی سیاسی بتواند خود را بازیابد و تفاوت های بارز مثلث خشم (خمینی- شریعتی- مجاهدین) را در این حوزه به خوبی تفکیک کند. خمینی که خواهان تظاهرات توده ای بود. شریعتی که خواهان مشی آگاهی بخش- آزادیبخش بود و ما غفلت کرده بودیم که گفته بود هر انقلاب کوتاه مدتی فاجعه است (چرا که نسل ما با شریعتی سلف سرویسی برخورد می کرد!) و مجاهدین که خواهان مشی مسلحانه و چریکی بودند.

من نوجوان قبل از انقلاب در جوانی بود که این تفاوت های مهم را فهمیدم. قبلا هر سه شان را به صورت مبهمی در هم تنیده و یکی و همسو می پنداشتم. بعدها دیدم که از «چه باید کرد»ها و «از کجا آغاز کنیم» های شریعتی چه غفلت و پرشی کرده ایم و نقدهای او بر مشی مجاهدین را نیز اصلا گویی «ندیده» و نشنیده بودیم! هر چند تا حدی هم حق داشتیم چرا که برخی شان تازه پس از انقلاب انتشار همگانی یافته بود. دقیق حساب نکرده ام اما فکر میکنم بیش از یک سوم آثار شفاهی و کتبی شریعتی اساسا قبل ازا نقلاب به صورت عمومی منتشر نشده بود و ما در سالهای بین پنجاه و هفت تا شصت و برخی شان را حتی در نیمه  دهه شصت می خواندیم!!

بدین ترتیب اولین تاثیرات حکومت دینی با محوریت روحانیت؛ تدقیق بحث کلان اسلام شناسی نواندیشان دینی به خصوص شریعتی و به تبع آن بحث حکومت دینی  و نیز راهبرد و چه باید کرد خاص شریعتی در ذهن نسل من بود.

تغییر از کار مخفی به کار علنی

استبداد و سرکوب و زندان  دهه شصت چشم من را به رمانتیسیسم مبارزاتی مان هم باز کرد. مشی آگاهی بخش اصلا با کار مخفی معنا ندارد و صورت نمی گیرد. باید کار علنی کرد. بعدها بود که با  عمق این جمعبندی در عمل بیشتر آشنا شدم که بهتر است کمی ملایم تر بنویسم اما به جای اینکه در نشریه ای مخفی و با تیراژ هشتصد نسخه و هزار نسخه منتشر شود، در نشریه ای با تیراژ پنجاه و شصت هزار روی دکه های روزنامه فروشی سراسر ایران  برود و افراد بی خطر و بی هراس آن را بخرند، به خانه شان ببرند و آسوده خاطر بخوانند!

بلوک شرق و پرده بزرگی که از جلوی چشمان مان کنار رفت!

در سال 84 رای دادن به هاشمی را نمی پذیرفتم و چند سال بعد  در سال 92  که  نظری مساعد روی نامزدی اش داشتم، به نظر مهندس سحابی رسیدم که از سال 84 معتقد بود از اعتبارش هم که شده باید هزینه کند و مانع رای آوردن احمدی نژاد شود.

شاید بزرگترین دگرگونی در دیدگاه هایم پس از تدقیق نسبت دین و زندگی و حکومت و نیز مشی مبارزاتی (و به اصطلاح متاخرتر، سیاست ورزی)؛ با فروپاشی بلوک شرق اتفاق افتاد. فروپاشی دیوار برلین به طور شتابانی باعث تغییرات گفتمانی در سطح جهانی (و ملی) شد. آزادی و حقوق بشر بر فراز عدالت و سوسیالیسم نشست و اصلاح گری جای را برانقلابی گری تنگ کرد. گویی که پرده بزرگی از برابر چشمان مان کنار رفته بود!

در ایران اما من خوش شانس بودم که پس از آزادی از زندان دهه شصت، با مهندس سحابی هم دم و هم کار شدم. سحابی اندیشه چپ اقتصادی را در تجدید نظری استعلایی با نظریه توسعه گره زده بود. همان طور که تقابل ضدامپریالیستی را با تعامل بر اساس منافع ملی. مفهوم «منافع ملی» توسط وی دامنه و گستره و نفوذی بسیار بیشتر از قبل در عرصه ادبیات سیاسی ما یافت.

پس از فروپاشی شوروی شاهد تواب شدن برخی رویکردها و روشنفکرها در عرصه عدالت جویی بودیم. اما سحابی اینگونه نبود. او از این فروپاشی درس گرفت اما تواب نشد. من در امتداد آموخته هایم از شریعتی و با الهام از درس های جدید سحابی همچنان عدالتخواه بودم اما از نوعی نگاه آرمانی و غیرواقعی و رمانتیک به عدالت که البته بر واقعیت های سخت و تلخ فقر و فاصله طبقالتی تاکید می کند به نگاهی رسیدم که  متوجه شد که باید ثروت را توزیع کرد نه فقر را. بنابراین باید به تولید و توسعه و ملزومات آن توجهی عمیق داشت همان گونه که نباید هیچگاه آرمان عدالت و رفع تبعیض را فراموش کرد. امروزه بیش از پیش احساس می کنم  که موج جدید پس از فروپاشی بلوک شرق باعث غفلت فراوانی بر عدالت در بخش مهمی از روشنفکری مذهبی و غیر مذهبی ما علیرغم سابقه چپ شان شده است. و همین ضرورت «بازگشت به عدالت» را برای آنها (و از جمله خودم) بنا به دلایل و عللی مختلف ضروری می سازد که خود بحث مستقلی است.

در همین بستر به تدریج نگاه ساده سازانه نسل من نسبت به معادلات جهانی عینی تر شد. برخی تغییر مسیر دادند و یکسره لیبرال شدند و نظم کنونی جهانی را منطقی و طبیعی و یا نظم برتر و محتوم دانستند. اما بخش دیگری (که من نیز یکی از آنها هستم) همچنان این نظم را ناعادلانه می دانند که باید به تدریج تغییر کند. شاید دیگر تعبیر امپریالیسم و نظام سرمایه داری را  چندان بکار نبریم اما تبعیض و ناعدالتی در نظم مسلط و نیز توسعه طلبی و امپراطوری طلبی قدرتهای بزرگ صنعتی جهان آشکارتر از آن است که بتوان نادیده اش گرفت. بدون اینکه درون ادبیات ضدسرمایه داری- ضدامپریالیستی سنتی و کلاسیک چپ فروافتیم و مسئله آزادی و دموکراسی و حقوق بشر و خطر انواع استبداد و یا ارتجاع مذهبی و نیز ضرورت توسعه اقتصادی و اقتضائات آن را نادیده بگیریم.

تغییرات دو طرفه!؟

در نگاه به عرصه داخلی و آنچه حکومت جمهوری اسلامی نامیده می شود نیز شاهد تغییراتی در خود و نسلم هستم. هر چند وقتی از زاویه بیرونی تری می نگرم می بینم این تغییر دو طرفه  و شاید هم بیشتر از سوی حکومت بوده است. در بسیاری (هم چون امثال من) در دهه شصت نیز ادبیات تندمان (که بخشی اش اقتضای نگاه رمانتیک سیاسی و بخشی اقتضای سن بوده)؛ و  رویکرد سیاسی رادیکال مان بیشتر عکس العمل شدت سرکوب و استبداد حکومت بوده است. حکومت اما بنا به علل و دلایلی برخاسته از تحولات کل جامعه ایران که قبلا بارها مورد بحث قرار گرفته است، به تدریج از درون دچار شکافها و انشقاق هایی شده است که به روند اصلاحی و اعتدالی کنونی انجامیده است. شاید باز خوش شانسی بخشی از هم نسلان من این بوده است که با این تحولات دگم و ناگشوده برخورد نکرده و توانسته است درک و دریافت درستی از آن پیدا کند و به صورت انتقادی همراهش شود و در حد وسع ناچیز خود بر آن اثر بگذارد.

من در دهه شصت مخالفت نزدیک به یک صد نفر از نمایندگان مجلس با آقای خمینی (در فرمانش در دفاع از دولت وقت در برابر رئیس جمهور) را نمی دیدم و برایم اهمیتی نداشت. در حالی که این علامت مهمی از ظرافت ها و تفاوت های ساختار و بافتار قدرت در ایران در مقایسه با  کشورهایی چون لیبی و عراق و سوریه و کره شمالی و حتی چین بود. ما در دوم خرداد 76 علیرغم اینکه رای زیادی برای محمد خاتمی ساختیم ولی شخصا به عنوان یک زندانی سیاسی دهه شصت هنوز به لحاظ روانی آمادگی رای دادن و خوردن مهر حکومت در شناسنامه ام را نداشتم. در انتخابات شوراها برای اولین بار پس از سالهای طولانی دوباره رای دادم. همان گونه که در سال 84 رای دادن به هاشمی را نمی پذیرفتم و چند سال بعد  در سال 92  که  نظری مساعد روی نامزدی اش داشتم، به نظر مهندس سحابی رسیدم که از سال 84 معتقد بود از اعتبارش هم که شده باید هزینه کند و مانع رای آوردن احمدی نژاد شود. من دیرتر به این نتیجه رسیده بودم. اما اعتراف می کنم همچنان ترجیح می دهم وسواس اخلاقی ام را در سیاست حفظ کنم و حتی با تاخیر حرکت کنم تا زندگی سیاسی و وجدان و تبار فکری ام را به سرعت و بی مهابا هزینه عمل گرایی افراطی ای بکنم که لغزشگاه های مهمی  بر سر راهش قرار دارد. میوه های تلخ عمل گرایی افراطی و بی اصول بسی تلخ تراست.

در هر حال پخته تر شدن شکافها و تفاوت های درون ساختار قدرت به مرور زمان و به خصوص پس از فوت رهبر کاریزماتیک چشم امثال من را به این جناح بندی ها وظرافت های درونی قدرت باز کرد. همان گونه که در سطح جهانی نسبت به اجزا و اضلاع درونی ساختار درونی و نیز روابط بین قدرتهای بزرگ گشود. متاسفانه هنوز هستند افراد و جریان هایی که دچار پارادوکس و تناقض اند و در برخورد با یکی از این دو عرصه (داخلی یا جهانی) دقیق و عمیق اند و ظرافت ها  و تغییرها و جناح بندی ها را می بینند و در رابطه با دیگری اما همچنان رمانتیک و کل نگر و ساده ساز. یکی در مورد داخل کشور و قدرت مستقرش و دیگری در رابطه با فضای جهانی و قدرتهای بزرگ و به خصوص آمریکا.

تغییر استراتژی؛ از «حرکت از پایین» به «حرکت ترکیبی و موازی»

همچنان ترجیح می دهم وسواس اخلاقی ام را در سیاست حفظ کنم و حتی با تاخیر حرکت کنم تا زندگی سیاسی و وجدان و تبار فکری ام را به سرعت و بی مهابا هزینه عمل گرایی افراطی ای بکنم که لغزشگاه های مهمی  بر سر راهش قرار دارد.

وقتی در دهه هفتاد و هشتاد بازجوها ما را به براندازی متهم می کردند و پوشه و پرونده بزرگی از نوشته ها و گفته ها و مصاحبه ها را در برابرمان قرار می دادند و متهم به «براندازی» می شدیم، صادقانه به آنها می گفتم از قضا همه این مواضع مربوط به دوره ای است که من فکر می کردم قدرت در ایران «می تواند» اصلاح شود. من در دهه شصت پرونده حکومت در ایران را در ذهن خودم بسته بودم و خواهان سرنگونی آن (البته نه به طرق خشن و مسلحانه بلکه از طریق آگاهی مردم و حرکت آنان)، بودم. اما از دوران اصلاحات به بعد فکر می کردم نکند علاوه بر پایین از بالا هم راه هایی برای تغییر وضعیت گشوده باشد.

به لحاظ حقوقی برای اینکه جرمی شکل بگیرد باید سه عنصر مادی، معنوی و قانونی وجود داشته باشد. عنصر مادی اینکه جرمی اتفاق افتاده باشد. مثلا کسی مال دیگری را واقعا دزیده باشد. دوم اینکه این کار به قصد دزدی(عنصر معنوی جرم) صورت گرفته باشد و مثلا فرد فکر نکرده باشد آن مال خودش است و به اشتباه  آن را برداشته باشد و سوم اینکه ماده قانونی ای وجود داشته باشد که این عمل را جرم تلقی کرده و برایش مجازات تعیین کرده باشد (مثلا دروغگویی بد است اما جرم نیست و هیچ ماده قانونی برایش وجود ندارد). حال در این مقطع واقعا عنصر معنوی جرم (براندازی) وجود نداشته است چرا که من اصلا قصد براندازی نداشته ام. در طرح همه این مواضع در ذهن من این می گذشته است که حکومت از بالا هم احتمالا قابل اصلاح  است. بازجو می پرسید اگر روزی به این نتیجه برسی که حکومت قابل اصلاح نیست چه؟ گفتم اگر یک روز به این نتیجه برسم آشکارا خواهم گفت. حال اگر بتوانم کاری هم خواهم کرد و اگر نتوانم کنار خواهم نشست مانند خیلی از مردم که دلشان می خواهد سر بر بدن حکومت نباشد ولی کاری هم نمی کنند و شما هم طبعا دستگیرشان نمی کنید! می پرسید وقتی ولایت فقیه که ستون خیمه حکومت و قانون است را قبول ندارید چگونه می توانید ادعای اصلاح داشته باشید؟ اینجا کار سخت می شد و فهم پاسخ  برای بازجوی کم سواد و عصبانی و پر از نفرت سخت تر! می گفتیم در بسیاری از کشورهای جهان و دموکراسی های غالب، جریانات مثلا چپ که خواهان نابودی نظام سرمایه داری هم هستند، آزادند و فعالیت می کنند، وارد پارلمان و دولت می شوند و گاه حتی وزارت خانه های کلیدی آن نظام را نیز در دست می گیرند. اما یک توافق نانوشته هم وجود دارد: حکومت سرمایه داری آنها را آزاد می گذارد که در عرصه عمومی و نیز فعالیت حزبی شان همه آموزه های فکری شان از جمله کتاب کاپیتال مارکس و ضرورت نابودی سرمایه داری را طرح و تبلیغ کنند و متقابلا آنها هم پذیرفته اند که از طریق حضور در قدرت نمی خواهند نظام سرمایه داری را سرنگون کنند. بلکه می خواهند برنامه های عملی ای که تبلیغ کرده و از مردم رای گرفته اند را در چارچوب همین نظم مستقر اجرایی کنند. می پرسیدند پس تکلیف ولایت فقیه و قانون اساسی که اصول مهمی از آن را قبول ندارید چه می شود؟ می گفتیم آنها توسط خود مردم و در روندهای دیگری تعیین تکلیف می شود. والبته قانع نمی شدند! و تاکید می کردند که بخش هایی از قانون اساسی طبق همین قانون «غیرقابل تغییر» است. هر چند این هم پاسخ و راه حل شکلی حقوقی دارد! درست است که برخی اصول قانون اساسی غیر قابل تغییر خوانده شده است، اما خود همین یک اصل (اصلی که می گوید چند اصل قانون اساسی غیرقابل تغییر است) که غیرقابل تغییر نیست! اول این اصل می تواند با رفراندوم و هر طریق دیگری ملغی گردد و پس از آن دیگر هیچ اصلی وجود ندارد که مانع تغییر دیگر اصول قانون اساسی شود!!

این مثال را زدم که بگویم فکر و ذهنی که قبلا بیشتر و صرفا به حرکتهای مردمی از پایین برای تغییر وضعیت می اندیشید، حال به چه ظرافت های دیگری نیز توجه می کند. نگاه تک بعدی حرکت و تغییر از پایین اینک در من به نگاه موازی و ترکیبی حرکت از بالا (اصلاحی و اعتدالی) و از پایین (مدنی با شیوه های مختلف) تغییر کرده است.

جادوی یک دنیای جدید؛ فمینیسم!

یکی از افق ها و عرصه های مهمی که در همان سالهای اولیه دهه شصت برویم باز شد حوزه جنسیتی بود. در تدارک جزوه ای که در سال 62 در گروهک مان! تحت عنوان «زن عصیان می کند» فراهم می کردیم، قدم به این دنیای بزرگ گذاشتم که خود حدیث مستقلی می طلبد. در آغاز این وادی بودم که در ازدواجم در سال 63 قرارمان این شد که فردی که ما را عقد می کند نه روحانی باشد و نه مرد. یک «زن» عقد واقعی ما را انجام دهد. خاله مرحومم چنین کرد. هر چند برای گرفتن وسایل زندگی محدودی که با عقدنامه رسمی محضری می دادند(مانند فرش و یخچال و …)، بعدا یک روحانی (البته غیردولتی و خوش برخورد و خوش نام) عقد محضری نیز انجام داد. اما برای خودمان همان عقد زنانه رسمیت داشت!

ناگفته نگذارم که در عرصه فمینیستی و رفع تبعیض از زنان نیز در طول بیش از سه دهه همانند دیگر عرصه ها، نگاه تحلیلی و راهبردی تکاملی ای را طی کرده و شاید از نوعی رمانتیسیسم به نوعی رئالیسم انتقادی تغییر یافته ام. یک نمونه روزمره اینکه مثلا به این نتیجه ملموس (والبته خرد) رسیده ام که من از «حقوق» زن ها دفاع می کنم و نه از خود زنها و تک تک آنها. همان گونه که قبل ها برخی از مارکسیست ها وقتی از حقوق کارگران دفاع می کردند از کارگران تصویر و تصوری رمانتیک و حماسی داشتند (که در آرم ها و لوگوهای جریانی شان حاوی یک کارگر تنومند و چکش و سندان معروف آن دوران تعین داشت!) و تصور می کردند دفاع از حقوق کارگران یعنی دفاع حماسی از تک تک آن ها! و مثلا هر موقع کارگری با صاحب کارش و یا حتی صاحبخانه اش اختلاف و دعوایی دارد حتما حق با کارگر مظلوم است. در حالی که می توانست چنین نباشد و کارگرها ( و یا زن ها و دیگر مظلومان تاریخ) نیز مانند بقیه انسان ها می توانند انسانهای ساده  و صادق یا موذی و دروغگو؛ قانع به حق خود و یا زیاده طلب؛ مقید به روش های اخلاقی در پیگیری کارها و حقوق شان و یا برعکس رفیق فروش و اعتصاب شکن و … باشند. درک این ظرافت ها  چه در توصیف و تحلیل و چه در تجویز و ارائه راهبرد اتفاقی است که به مرور زمان برای نسل من رخ داده است.

متن؛ اثر؛ سند

اگر روزی عدالت برایم جنبه ای آرمانی و رمانتیک و مه آلود داشت امروزه آن را در نفی و رفع «تبعیض» های ملموس و معین در همه جا و از همه کس می بینم. اگر روزی حس و مشی ای پرشی و جهشی به سوی آرمان هایم داشتم امروزه به مهندسی راه ها و مسیرهای رسیدن به آن آرمانها می اندیشم. گاه ناامیدانه و گاه امیدوارانه!

یکی از پرده های بزرگی که در انفرادی های دو بازداشت (یکساله و دوساله) نزدیک به هم در انتهای دهه هفتاد از مقابل چشمانم کنار رفت در رابطه با متون مقدس بود. در دو انفرادی طولانی (یکی شش ماه و نیم و یکی چهار ماه و نیم) چهارده بار قرآن را خواندم (و بعد  در اتاق جمعیِ؛ متون مقدس دیگر مربوط به زرتشتیان و هندوان و یهودیان و مسیحیان را). در انفرادی من بودم و خدا و متن. با همه دغدغه ها و چالشهای فکری ام در رابطه با متن کلنجار رفتم و بالاخره به نقطه ای رسیدم که فکر می کردم پاسخ انبوهی از سئوالاتم را دریافته ام. گویی تاکنون پرده ای میان من  و متن بود که فرو افتاد. حاصل این سعی صفا و مروه ای فکری ام را در «متن؛ اثر؛ سند» نوشته ام. مهابت نقطه ای که بدان رسیده بودم  بر ذهن و روحم سنگینی می کرد. با دوستانی در میان گذاشتم. برخی مشفقانه به عدم تعجیل در انتشارش سفارش می کردند و توصیه به در میان گذاشتن با بزرگان نواندیشی دینی. در چند ده نسخه ای تکثیر کردم و از لطف و نقد و نظر برخی از آن عزیزان بزرگوار (همچون مصطفی ملکیان، مجتهد شبستری، مصطفی حسینی طباطبایی، مهندس سحابی و …) بهره مند شدم. برایم سرفصلی فکری بود و زاویه دیدی جدید که مصادیق کاربردی اش را یک بار در رابطه با طبیعیات قرآن نوشتم و دیگر بار در رابطه با «زن در متون مقدس» کلاسهایی در حسینیه ارشاد برگزار کردم. تجربه دوم در بسط آن چیزی که دریافته بودم برایم موفقیت آمیزتر بود. این هم  تغییر بزرگ فکری ای بود که راه و چه باید کردهای تازه ای در مسیر نواندیشی دین برایم گشود که  شرح و بسطش خارج از مجال این گفتار است.

از سادگی به پیچیدگی؛ از مفاهیم به مصادیق؛ از آرمان به راهبرد؛ تولد ارزش هایی جدید

اینک وقتی از بیرون بر مسیر فکری- سیاسی چهل ساله ام  و به خصوص روش های حاکم بر آن و حاکم بر هر تحلیلی که دارم، نگاه می کنم می بینم نسبت به گذشته که مسائل را ساده تر و ثنوی تر و قطبی تر می دیدم، هر پدیده را پیچیده تر و لایه بندی شده تر و چند وجهی تر می بینم. هم در موضوع و هم در موضع. در روش و تحلیل و راهبرد. اصلا به «روش تحلیل تجسمی» رسیده ام. شاید این سیری است که به سن ربط داشته باشد و امری جبری برای همگان باشد و شاید هم حاصل آن چیزی باشد که بر سر همه مان در ایران چند دهه اخیر و جهان نیم قرن اخیر آمده است و تامل و تجربه ای که هر یک بر آن داشته ایم. آن چه خوانده ایم و زیسته ایم.

اگر روزی خواهان تحقق توحید بودم و آن را حداکثر و به صورت ساده شده ای در توحید نژادی و طبقاتی می دیدم، الان تعین اش را در همه حوزه ها (از جمله حوزه جنسی و قومی) می بینم. اگر روزی عدالت برایم جنبه ای آرمانی و رمانتیک و مه آلود داشت امروزه آن را در نفی و رفع «تبعیض» های ملموس و معین در همه جا و از همه کس می بینم. اگر روزی حس و مشی ای پرشی و جهشی به سوی آرمان هایم داشتم امروزه به مهندسی راه ها و مسیرهای رسیدن به آن آرمانها می اندیشم. گاه ناامیدانه و گاه امیدوارانه!

در پایان شاید بتوانم برخی تغییرات و تدقیقاتی را که در این چهار دهه و به خصوص دو دهه و نیم اخیر در ذهن و زبان و  وجود ام اتفاق افتاده را تیتروار چنین جمع بندی و صورت بندی کنم:

+ تدقیق در نسبت دین و زندگی روشن شدن و مصداقی شدن نگاه نواندیشان دینی در تغییر پذیری احکام و نفی شریعت(اجتماعی) و سیال دیدن آن و به تبع آن مخالفت با حکومت دینی و به کار نبردن مبهم ( و خطرخیز) این لفظ برای حکومت ارزش های دینی و حاکمیت علی وار و جامعه بی طبقه توحیدی و نظایر آن. اینک ایده/ ایده آل جدایی دین و دولت از مشترکات اکثر قریب به اتفاق روشنفکران ایرانی از همه نحله های فکری است.

+ تدقیق در نسبت دین و سیاست و حکومت آن چنان که فکر میکنم  دین (به طور عام و اسلام به طورخاص) در عمل پیروانش نمی تواند صرفا در حوزه شخصی باقی بماند و به عرصه عمومی و اجتماعی و سیاسی راه می گشاید. همان گونه که امروزه در بسیاری از دموکراسی های بزرگ جهان مستقیم و غیرمستقیم حضور دارد. در خاورمیانه پرحادثه که جنگ اسلام ها در آن جریان دارد و نه جدال دین و لائیسیته؛ برخورد منطقی و ممکن و دموکراتیک این است که دین بتواند در سیاست حضور داشته باشد و نه در حکومت. این حضور باید مانند حضور همه ایدئولوژی های دیگر حضوری اجتماعی و قانونمند و به عبارتی حزبی و دموکراتیک باشد. در این باره زیاد نوشته ام.

+ نگاهم از کل گرایی (که معمولا همراه با ساده سازی است) به جزء نگری و از مفاهیم به مصادیق (مثلا نگاه توحیدی به تحلیل رفع تبعیض علیه تبعیضات مختلف طبقاتی و قومی و زبانی و مذهبی و جنسیتی و …) سیر کرده است.

+ نگاه و رویکردم از آرمان گرایی به نگاه راهبردی و مهندسی ایده ها تغییر کرده است ضمن آنکه بر مخاطرات این  نوع پراگماتیسم و مرزهای اخلاقی آن حساس بوده و بارها ملاحظاتم را نوشته ام.

+ به مفهوم تناسب قوا در امر سیاست ورزی وقوف پیدا کرده ام. رویاها و آرمان هایم را کنار نگذاشته ام اما چه در مقیاس داخلی و چه در مقیاس بین المللی دریافته ام که فرایند نیل به آرمانها یک دو ماراتن و استقامت است نه دو صدمتر انتزاعی و فانتزی که در گذشته ها در ذهن داشته ام. در درونمایه بسیاری از راهبردهایم نگاه تعاملی جایگزین نگاه تقابلی شده است. اما تلاش کرده ام این نگاه  رویاهای آزادی-عدالت خواهانه ام  که از پهنه ذهن به افق ذهن برده ام را هیچگاه محو نکند.

+ نگاهم به روابط بین الملل ضمن آنکه همچنان ستم و سلطه مستتر و حاکم بر آن را می بیند اما از رویکردی کلی- ساده ساز به نگاهی تحلیلی و واقع بین و دیدن همه اشکال ظلم چه در کشورهای بزرگ صنعتی جهان و چه در دول سابقا چپی مثل روسیه و چین  تغییر کرده است. همچنین راهبردم از شتابزدگی و نزدیک بینی و غیرعملی بودن در رویکردهای ضدسلطه به برخوردی مبتنی برمنافع ملی و پیگیری صلح در جهان و رفع تبعیض های مختلفی که در دنیا در جریان است و عامل بسیاری از آنها قدرتها و نظامهای اقتصادی و سیاسی مسلط برجهان اند تغییر کرده است. رویکردی که از منظر منافع ملی به تناسب قوای جهانی توجه دارد و نگرش تعاملی بیشتری دارد تا تقابلی. ضمن آنکه بر حفظ رویاها و آرمان هایش در افق ذهن و زندگی و راهبرد نیل تدریجی به آنها اصرار دارد.

هسته سخت اندیشه های نسل من یک جابجایی گفتمانی از نوعی نگاه «تضادی» (موسوم به مارکسی)، به سمت نگاه «وفاقی» (موسوم به پارسونزی)، به کرده است. برخی کاملا به نگاه وفاقی تغییر مکان داده اند (جریان «محافظه کار») و برخی تلاش در تلفیق این دو رویکرد داشته اند.

+ همانگونه که نگرشم به عرصه سیاست ورزی (و به اصطلاح مبارزه سیاسی) مدرّج شده است (و بیشتر از گذشته به مرحله بندی و فاز به فاز دیدن باور دارد)، در عرصه سیاست ورزان نیز لایه لایه گردیده است. نمی توان و نباید همچون سه،چهار دهه قبل انتظار سیاست ورزی حرفه ای و تمام وقت از همگان داشت. سیاست باید با زندگی روزمره و در جریان اقشار مختلف مردم پیوند بخورد. هم چنین نگاهم به سیاست ورزی و سیاست ورزان حرفه ای نیز از قدیسانی که همه چیز را باید فدای مبارزه شان کنند تغییر کرده است و نیازهای آنها و سهم شان از زندگی روز مره را به رسمیت شناخته ام. آنها را نیز موجوداتی زمینی با همه نواقص و ضعفهای شان می شناسم. اما تلاش کرده ام هیچگاه نسبی گرایی  بی اصول بر این نسبی نگری ام غلبه نکند. نسبی گرایی که همه اصول ارزشی و اخلاقی و پرنسیب های عملی را زیرپا می گذارد و در عمل همه مرزهای سیاست ورزی اخلاقی را پاک می کند. به خصوص در سالیان اخیر بنا به تجاربی در خارج از کشور تاکید بیشتری بر منش داشته ام و بر خطرات پراگماتیسم افراطی در خود و پیرامونم حساس بوده ام.

+ نگاهم به کار جمعی و تشکیلاتی از تشکلات بسته فضای بسته و تحت فشار دهه شصت با عبور از تجربه کار جمعی در ملی- مذهبی که بسیاری از مسن تر هایش تجربه نهضت ملی و تشکلات بازتر آن را داشته اند به تشکیلاتی باز و دموکراتیک و عمدتا کار جبهه ای، تغییر و تکامل یافته است. هر چند هر یک از این نوع تشکلات نقاط مثبت و منفی خاص خودشان را دارند؛ اما پس از زندان دهه شصت از کار مخفی عبور کردم و در کار علنی نیز ضمن تاکید بر لزوم کار جمعی و تشکیلاتی و نقد تفردگرایی و جامعه سیاسی و مدنی اتمیستی شده ایران؛ بیش از پیش بر کاستی ها و خطرات مناسبات سانترالیستی دهه شصتی وقوف یافته ام. مناسباتی غیر آزاد و دموکراتیک که در آن به اختیار و به اجبار برخی افراد در سایه کار مخفی در نقاطی قرار می گیرند که صلاحیت فکری و اخلاقی آن را ندارند اما در زیر پرده مخفی کاری تحمیل شده رشد و نمو پیدا می کنند و بعدا که پرده کار مخفی فرومی افتد باعث شگفتی می شوند. اگر زمان از دست نرفته باشد و یک سازمان با بدنه ای گسترده و فداکار را به یک فرقه مافیایی تبدیل نکرده باشند.

+ بیش از پیش بر ضرورت همراهی آزادی و عدالت وقوف یافته ام. همان گونه که بر ضرورت همراهی عدالت با رفاه و توسعه اقتصادی. به علاوه آنکه روز به روز بر دوگانه مستقل از هم آزادی و دموکراسی شناخت پیدا کرده ام. آزادی تنها بر بستر آزمون و خطای «دموکراسی» امکان رشد و بالندگی می یابد. عدم تفکیک و درک اهمیت مستقل هر یک از این دو هزینه های زیادی را در سطح جهانی و ملی ببار آورده است.

+ صبوری و تدریج و تانی را در عرصه استراتژی و راهبرد آموخته ام و پرش از واقعیت موجود به آرمان موعود جایش را به  نگاه راهبردی چگونگی راه گشودن و مسیر باز کردن بین واقعیت و آرمان داده است. بر آفت بزرگ و آسیب پرزیان این تغییر یعنی افتادن به روزمرگی و خرده کاری و پراگماتیسم افراطی نیز به تدریج و در عمل وقوف یافته ام. حرکت در مرز راهبردگرایی عینی  و فرونغلطیدن به خردنگری به غایت رفرمیستی بی حاصل و توجیه گر، بسیار دشوار بوده و هست. برخورد مطالبه محور را تجربه بزرگ مبارزاتی و سیاست ورزی ایران معاصر می دانم و به درونمایه و ملزوماتش سخت مصرم.

+ نگاهم به سه حوزه مشخص نظرخواهی این شماره نشریه میهن (یعنی آمریکا و اسرائیل و حکومت جمهوری اسلامی) را در خلال مطالب بالا توصیف کردم. در باره مواجهه با مسئله اسرائیل (و مسئله فلسطین) که جدا از روند تغییرات یاد شده نیست؛ اما، به علت اهمیت مسئله در آینده به طور مستقل خواهم نوشت.

تغییراتم در همه حوزه های یاد شده تاکنون را می توانم در یک کلمه «تحول خواهی» خلاصه کنم که بین رفرمیسم و پراگماتیسم افراطی در برخی رویکردهای کنونی از یکسو و تحلیل و تجویزهای همچنان «انقلابی» و به غایت «آرمانگرایانه» گذشته  از سوی دیگر قرار دارد. امروزه دیگر نمی توانم خود و بسیاری از هم نسلانم را در عرصه تحلیل و تجویز با ویژگی گذشته «ضد» حکومتی، «ضد»آمریکایی و دیگر «ضد»های این چنینی تحلیل و خلاصه کنم. آنان انسانهای آرمان خواهی هستند که در بستر واقعیت، رویاهای گذشته شان را با صبوری و تانی به تدریج «پیگیری» می کنند.

این نکته مهم را هم بیفزایم که برای آنها شاید همان گونه که «آزادی» و «عدالت» همچنان بزرگترین ارزشهای آرمانی اند، امروزه مفاهیم دیگری همچون «همبستگی اجتماعی»، «امنیت»، «صلح»، «عدم خشونت» و … نیز ارزش هایی هستند که در تحلیل و تجویزهای شان  اهمیتی بالا و بسزا دارند.

 تلفیق نگاه «تضادی» با نگاه «وفاقی»  و «سیاست رهایی»  با  «سیاست زندگی»

  امروزه بسیاری از هم نسلانم به سیاست دیگر صرفا از منظر «سیاست رهایی» نگاه نمی کنند بلکه متوجه «سیاست زندگی» نیز شده اند و تلاش وافری برای ایجاد پیوند بین این دو نوع نگاه، راهبرد و سیاست ورزی دارند.

اگر بخواهم «تغییر» در بسیاری حوزه ها (و «تدقیق» در برخی حوزه ها) که تاکنون بر شمردم را صورت بندی نظری بکنم و مبنایی تئوریک بدان بدهم شاید بتوانم گفت هسته سخت و مرکز ثقل اندیشه های من و امثال من به تدریج و نامحسوس یک جابجایی گفتمانی از نوعی نگاه «تضادی» (که در حوزه جامعه شناسی به نگاه مارکسی مشهور شده است)، به سمت نگاه «وفاقی» (که به نگاه پارسونزی معروف است)، کرده است. برخی کاملا به نگاه وفاقی تغییر ثقل داده و در آن ساکن شده اند. من این بخش را جریان «محافظه کار» (به معنایی که در علوم سیاسی مصطلح است ) می نامم و برخی همچون من نیز شاید پس از گذراندن برخی افراط و تفریط های اولیه در این سیر فکری- راهبردی، به زعم خود؛ در نقطه متعادل تری قرار گرفته و تلاش در تلفیق دو رویکرد تضادی و وفاقی داشته اند.

از همین منظر(نظری و تئوریک)، نکته دیگری که می توانم بدان اشاره کنم  مسئله طرح پست مدرنیسم در ایران در دهه هفتاد و تاثیرات مختلف آن بوده است. تاثیراتی از جا انداختن نوعی نسبی نگری به گمان من مثبت تا  بسط نوعی نسبی گرایی به زعم من منفی و زیانبار. شاید خوش شانس بوده اند بخشی از نسل من  وقتی که تند باد پست مدرنیسم در ایران وزیدن گرفت، مرعوب و تسلیم آن نشدند و سپر نینداختند!

هر چند بسط اندیشه پست مدرن در ایران در جزمیت زدایی و دگم گشایی های بسیاری در عرصه نظر و عمل و راهبرد کمک کرد و از این نظر شاید همه نسل من از آن بهره مند شدند و مدیون مترجمان و شارحان این اندیشه و رویکردند؛ اما خود شاهد بوده ام که این تندباد آثار و تبعات دیگری هم داشته است که به غایت منفی بوده است. نوعی ارزش- آرمان زدایی نظری و نسبی کردن همه چیز، نوعی انگیزه زدایی برای حرکت و تلاش و مبارزه و سیاست ورزی محتاج هزینه و فداکاری؛ القاء نوعی محافظه کاری به غایت توجیه گر گاه در رابطه با مناسبات سیاسی داخلی و گاه بین المللی که بعضا به توجیه ظلم ها و سیاه کاری های بزرگی در هر دو عرصه (اعدام های 67 و یا بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی) می انجامید.

هم چنین شاهد بوده ام که غلبه نسبی گرایی افراطی ناشی از پست مدرنیسم (همزمان با بن بست حکومت دینی در ایران  و فروپاشی بلوک شرق در جهان) به جای نسبی نگری معقول که لازمه هر کار علمی و فکری و یا هر نوع سیاست ورزی واقع گرایانه و راهبردی است؛ در عمل به چه بی پرنسیبی های اخلاقی و «هدف وسیله را توجیه می کند» های مهلک سیاسی چه در حکومت و چه در بین مخالفان آن با توجیهاتی برساخته از زرادخانه نسبی گرایی پست مدرن منجر شده است. به گمان من در میان روشنفکران و فعالان سیاسی و مدنی آنهایی که مرعوب و تسلیم این تند باد شدند بیشتر از دیگران در معرض بی اصولی اخلاقی در عمل مدنی و سیاسی شان شده اند. جدا از ریشه های احتمالا خصلتی فردی که در درون خانه ذهن و شخصیت خویش (مانند جاه طلبی، خود شیفتگی و یا فرصت طلبی و …)، داشته اند.

بر جمعبندی و صورتبندی تئورک تغییرات و تدقیقات بالا بیفزایم که  امروزه بسیاری از هم نسلان من به سیاست دیگر صرفا از منظر «سیاست رهایی» نگاه نمی کنند بلکه متوجه «سیاست زندگی» نیز شده اند و تلاش وافری برای ایجاد پیوند بین این دو نوع نگاه، راهبرد و سیاست ورزی دارند. و این کاری است بسیار سخت و طاقت فرسا. اما شاید تنها معبری است که به آنان امکان اتصال بین گذشته و حال  و آینده حیات فکری و سیاسی شان را می دهد و به وجود و زیست جهان شان معنا می بخشد و مرگ را در انتهای مسیر پر فراز و نشیبی که پشت سرگذاشته و افق مه آلودی که در پیش روی دارند برای شان پذیرفتنی می کند.

مجموعه این  تغییرات را در خود و بخشی از هم نسلانم روبه جلو و مثبت و مبتنی بر تجربه زیسته  پرهزینه ای می دانم که باید انباشت و منتقل شود. هر چند برخی دیگر- و البته می دانم اینک – اندکی- از هم نسلانم آن را انحطاطی  راست روانه (که البته دیگر هیچ حساسیتی بر راست یا چپ بودنم ندارم!) و سازشکارانه و منفعلانه می دانند. همانگونه که باید اعتراف کنم من نیز به برخی از محافظه گرایی ها و بعضا آنچه بی اصولی ها و سقوط های اخلاقی در بخشی دیگر از هم نسلانم (چه در عرصه حکومت و چه در جبهه مخالفان آن) می دانم، چنین می نگرم. داور نهایی وجدان خودآگاه هر یک، افکار عمومی، آزمون و تجربه تاریخی و برای افراد مذهبی، خداوند بزرگ است.

تغییرات گسترده روشنفکران و فعالان سیاسی و مدنی نشانه ای است از تغییرات کل جامعه ایران. تغییرات چهل ساله ای که  در برخی جوامع دیگر در چهار قرن طی شده است!