پراکنده‌هائی دربارۀ سیاست، حکومت و دین

65dfg4dfg4 محسن یلفانی mohsen yaalfaniاز میان انبوه «جوک»هائی که سال‌هاست ساختن و انتشار آنها، بخصوص بعد از رواج ابزارهای گوناگون رسانه‌ای، وسیله‌ای برای ابراز نارضایتی و بیزاری مردم از رژیم اسلامی است و در ضمن باعث تسلّای خاطری نه چندان دلپذیر هم می‌شود، نمونۀ زیر قابل تاًمل هم هست:

«در ماه مبارک رمضان پاسداران جلوی مرد جوانی را که در خیابان مشغول خوردن خوراکی‌ بوده، می‌گیرند و مؤدبانه از او می‌پرسند جناب عالی جزو کدام یک از اقلیت‌های مذهبی هستید. مرد جوان پاسخ می‌دهد که من جزو اکثریت غیرمذهبی هستم.»

ادعای جوان روزه‌خوار می‌تواند مبالغه‌آمیز باشد، امّا نه لزوماً در مورد شمار روزه‌خواران.

آمار مطمئنی در مورد شمار مسلمانان در ایران، بویژه مسلمانان با ایمان یا اهل عبادات ، نداریم و در نتیجه نمی‌دانیم این مهم‌ترین دلیل مسلمان شمردن مملکت ما تا چه حد، چند در صد، اعتبار دارد. وقتی این «دلیل» به تعیین نوع حکومت هم تسرّی داده می‌شود، که داده شده است، کار، و حتّی نفس کشیدن هم، برای غیر مذهبی‌ها و مذهبی‌های طرفدار جدائی دین از حکومت مشکل می‌شود.

بجز اکثریت مسلمان، «اکثریت»های دیگری نیز وجود دارد، بی آنکه هیچ یک ادعاهای مشابهی داشته باشند. صحبت از اکثریت بینایان در برابر نابینایان یا اکثریت کسانی که صاحب دو پای سالم‌اند در مقابل کسانی که به علت‌های مختلف از داشتن دو پای سالم محروم‌اند، به عنوان دلیلی برای قبضه‌ کردن حکومت، مضحک به نظر می‌آید. ولی بوده‌اند ملت‌ها یا اقوامی که در آنها اکثریت «سالم» برای اقلیت علیل نه تنها حق حکومت که حق زندگی هم قائل نبوده‌ا‌ند. در این مورد لازم نیست تا اسپارت دوهزار و پانصد سال پیش عقب برویم؛ کافی است به هفتاد هشتاد سال پیش به مرکز اروپا – آلمان — نگاهی بیاندازیم. امروز یکی از معیارهای تمدّن و پیشرفت هر کشوری را امکانات و امتیازهای ویژه‌ای می‌دانند که برای آسان شدن زندگی همین اقلیت علیل در نظر می‌گیرند.

زمانی نه چندان دور تنها سفید پوست بودن «دلیل» بی‌برو برگردی برای تصاحب حکومت می‌شد – نیازی هم نبود که سفیدپوستان «حائز اکثریت » باشند. تنها «برتری» نژادی آنها بر سیاه‌پوستان برای اثبات «مشروعیت» حکومت آنها کافی بود. همچنان که در حکومت اسلامی بجز برخورداری از امتیاز اکثریت، که آمار و ارقام مطمئن آن را تاًیید نمی‌کند، «برتری» ایمانی مسلمانان بر بی‌ایمان‌ها دلیل دیگری است بر مشروعیت حکومت.

از نگاه کسی که حضور خود را بر صحنۀ دنیا یا روزگار صرفاً حاصل یک تصادف یا حادثۀ بی‌مقصود می‌داند و وظیفۀ شاق و گاه ناممکنِ معنی دادن به این حادثه را هم خود به عهده می‌گیرد، ادعای حکومت کردن کسانی که آفرینش جهان و حضور انسان در آن را برنامه‌ای هدفمند و متضمّن غایت می‌دانند، همان قدر معقول و منطقی است که تصوّر حکومت نابینایان و معلولان بر صاحبان دو چشم یا دو پا. با این حال چند هزار سال طول کشیده، و گاه جنگ‌ها و خون‌ریزی‌های هولناکی لازم آمده، تا مؤمنان این واقعیت را بپذیرند و بدان گردن بگذارند و به تدریج خود نیز دریابند که واگذاشتن کار قیصر به قیصر و کار خدا به خدا به نفع خودشان هم هست و در صورت صرفنظر کردن از کار پر پیچ و خم حکومت، که با اندک بی‌احتیاطی می‌تواند با اعمال زور و ظلم و گناه همراه شود، نائل شدن به رستگاری را برایشان آسان‌تر خواهد کرد.

در مملکت ما نیز این جریان آغاز شده و به نتایج ملموس و مطمئنی هم رسیده بود. رهبران  و زعمای مذهبی، به سائقۀ شم نیرومندی که در تشخیص منافع آنی و آتی – این جهانی و آن جهانی — خود دارند، و نیز اهل ایمان، به اقتضای پرهیز از شرکت در مظلمۀ حکومت، آبرومندانه پای خود را از سیاست کنار کشیده بودند. اصل دوّم متمّم قانون اساسی مشروطیت نظارت و نظر موافق پنج نفر از «حجج اسلامیه» را بر مصوبّات مجلس شورای ملّی لازم می‌دانست. در ضمن می‌افزود که این پنج نفر می‌بایست «مطلع از مقتضیات زمان هم باشند». در طول هفتاد-هشتاد سالی که مجلس شورای ملّی، گاه با سر و صدای فراوان و گاه سر به زیر و بی سر و صدا به کار خود ادامه می‌داد، هیچ یک از «حجج اسلامیه» – بجز آیت‌الله خمینی، آن هم قبل از انتشار کتاب «ولایت فقیه»– خواستار اجرای این اصل نشدند. علت این خودداری هم نه بی‌اطلاعی از «مقتضیات زمان»، که بر عکس اطلاع کافی از همین «مقتضیات» بود، که صرفه را در کنار کشیدن از سیاست و حکومت می‌دانست.

چند هزار سال طول کشیده، و گاه جنگ‌ها و خون‌ریزی‌های هولناکی لازم آمده، تا مؤمنان این واقعیت را بپذیرند که واگذاشتن کار قیصر به قیصر و کار خدا به خدا به نفع خودشان هم هست و در صورت صرفنظر کردن از کار پر پیچ و خم حکومت، که با اندک بی‌احتیاطی می‌تواند با اعمال زور و ظلم و گناه همراه شود، نائل شدن به رستگاری را برایشان آسان‌تر خواهد کرد.

حکومت اسلامی ایران در میان ناباوری و حیرت اهل نظر برقرار شد. گردانندگان و رهبران حکومت نیز از این که چنین آسان قدرت را قبضه کردند، حیرت‌زده شدند. امّا از این توانائی برخوردار بودند که مرحلۀ حیرت را به سرعت پشت سر بگذارند و دست به کار ساختن حکومت مطلوب خود شوند. در برابر کنجکاوی خارجی و نگرانی داخلی در مورد چگونگی و خصائل این حکومت، کار بیشتر به نفی و انکارِ نمونه‌ها و الگوهای موجود یا تاریخی، که الحق کارنامه و سابقۀ آبرومندی نداشتند، می‌گذشت. مخالفت و دشمنی عمومی‌ این نوع حکومت‌ها با تشیّع هم جائی برای دلبستگی مرجع و مراجع بزرگ تقلید به آنها باقی نمی‌گذاشت. سرانجام حکومت صدر اسلام، که سال‌ها، و شاید بیش از یک قرن، ایده‌آل و مدینۀ فاضلۀ مسلمانانی شمرده می‌شد که در پی جبران عقب‌ماندگی خود در برابر غرب بودند، گفته و ناگفته، به عنوان نمونه انتخاب شد. بیش از مخالفان، طرفدارن حکومت اسلامی بودند که انتخاب چنین الگوئی را فراتر از امکان و توانائی رهبران و گردانندگان حکومت جدید می‌دانستند. باید تصدیق کرد که نگرانی این طرفداران در رسیدن به چنین ایده‌آلی بیش از حد خوش‌بینانه بود. از همان آغاز می‌شد مطمئن بود که حکومت اسلامی ایران، بیش از هر چیز به همان حکومت صدر اسلام شباهت دارد.

از دو-سه دهۀ بعد از جنگ دوم جهانی فرانسوی‌ها با عنوان سی سالۀ باشکوه و جماعت آنگلوساکسون با عنوان عصر طلائی نام می‌برند. رشد و رونق بی‌سابقۀ اقتصادی و رفاه و امنیت اجتماعی نسبی این دوران، به پیشرفت‌هائی در زمینه‌هائی مثل حقوق بشر، آزادی و دموکراسی، هم‌بستگی اجتماعی (که روایت عملی‌تری از شعار برادری است)، کمک کرد. این شرایط همچنین زمینۀ مناسبی برای پشت سر گذاشتن برخی ابتلائات کهنۀ بشری، نظیر دیگرستیزی، نژادپرستی، تعصّبات مذهبی و… را نیز فراهم آورد.

رشد و رونق اقتصادی و امنیت اجتماعی در عین حال باعث خیزش جدیدی در گرایش‌های افراطی و انقلابی شد. از میان دستاوردهای کشورهای پیشرفته، این آخری بیشتر به دل محافل روشنفکری و مترقی جهان سوّم، از جمله ایران، می‌چسبید. استقبال بسیاری از روشنفکران و گروه‌های انقلابی غربی از انقلاب ایران – که خصلت مذهبی آن را هم با خوش‌بینی هر چه بیشتر می‌پذیرفتند یا نادیده می‌گرفتند– در این زمینه باید فهمید.

اینک دهها سال است که دوران با شکوه یا طلائی در غرب پشت سر گذاشته شده. بحران‌های مکرّر و فرسوده‌ کنندۀ اقتصادی راه را بر نئولیبرالیسم هموار کرده. سرعت گرفتن جهانی شدن اقتصاد به ایجاد قطب‌های جدید قدرت منجر شده. امنیت اجتماعی تحت تاًثیر ضرورت‌ها و تنگناهای اقتصادی اولویت خود را از دست داده و جای خود را به سیاست‌های تنگ‌دستانه و سخت‌گیرانه داده است. تنگ‌دستی و سخت‌گیری را طبعاً اقشار میانه و پائین تحمّل می‌کنند و واحد سنجش ثروت صاحبان سرمایه و «کارآفرینان» از میلیون به میلیارد ارتقا یافته است. جامعه‌های مرفه و مطمئن غربی در پی تحمّل بحران‌های اقتصادی، از یک سو، و کور شدن هر گونه افق روشن بوسیلۀ سرمایه‌داری مطلقه، از سوی دیگر، گرفتار بحران امنیت و هویت شده‌اند که نشانه‌ها و عوارض آن از شرق اروپا تا غرب ایالات متحدۀ آمریکا را در می‌نوردد : جان گرفتن اشباح به خواب رفتۀ ناسیونالیسم افراطی، جستجوی شتاب‌زدۀ هویت مذهبی (نوستالژی تمدّن مسیحی-یهودی)، بیداری کاتولبسیسم، بیگانه‌ستیزی، نژادپرستی، اسلام‌هراسی…

در این میان حکومت اسلامی، که به یمن روش‌های کاملاً ابتکاری و جنون‌آمیز خود در عرصۀ سیاست بین‌المللی کینه و نفرت و شک تقریباً همۀ کشورهای جهان را برانگیخته بود و در انزوا بسر می‌برد، در حال حاضر به درجه‌ای از  ظاهرالصلاح بودن (یا نوعی respectabilité) دست یافته است. اسلام انقلابی-سیاسی (=اسلامیسم)، که برآمدن و دوام حکومت اسلامی ایران از منابع و انگیزه‌های انکارناپذیر آن است، با چهرۀ خوفناک و رفتار وحشیانه‌اش برخی از رهبران کشورهای غربی را نیز ناچار کرده است تا از عقرب جرّار به مار غاشیه پناه ببرند—هر چند که مار غاشیه همچنان به تحریکات و تحرکات تعرض‌آمیز خود ادامه می‌دهد.

جامعۀ ایرانی در دو نوبت (1376 و 1388) کوشید تا از درون کابوس حکومت اسلامی رؤیای حقوق و حاکمیت مردم را، که از انقلاب مشروطیت به این سو بدان دل بسته بود، از سر گیرد. نیروی اصلی این هر دو جنبش طبعاً بخش آگاه‌تر جامعه بود؛ امّا بنا به مقتضیات زمان (بیش از هر چیز به علت خط قرمزی که خودی‌های حکومتی را از غیرخودی‌ها جدا می‌کند)، هدایت و رهبری در دست گروهی از صاحبان قدرت یا کسانی که اندک زمانی پیش‌تر صاحب قدرت بودند، باقی ماند. در این میان روشنفکران مذهبی نیز، که بیش از دیگران در برابر «کِشتۀ خود»، یعنی حکومت اسلامی، احساس مسئولیت (یا احساس گناه) می‌کردند، به یاری این دو حرکت برخاستند. امّا این دو حرکت پیش از آن که در کهکشان سیاست ایران جائی برای خود بیابند، بوسیلۀ سیاه‌چالۀ ولایت فقیه جذب و خنثی شدند و تنها سحابی کمرنگی از خود باقی گذاشتند که گاهگاه، به هنگام «انتخابات»ها، اندک سوسوئی می‌زند.

کوشش روشنفکران مذهبی با هدف اصلاح دین، هر چه باشد، گامی است به سوی تضعیف تعصبّات و تبعیض‌های کهنه و فراهم آوردن شرایط بردباری و تساهل، و به همین علت پر ارج. امّا نه آن قدر پر ارج که به معضل یا بغرنج زمان ما پاسخی درخور دهد. چرا که موفقیت در این پروژه، تا آنجا که به رابطۀ دین و سیاست مربوط می‌شود، چیزی نیست مگر از چاله به چاه افتادن یا از سر گرفتن بازی‌ای که نتیجه‌اش از پیش اعلام شده.

کوشش‌های روشنفکران مذهبی به از میان برداشتن تعصّب و تاریک‌اندیشی‌ای که با برآمدن حکومت اسلامی سخت جان گرفته بود، کمک بسیار کرده، امّا در اجرای ماًموریت اصلی‌اش یعنی تبلیغ و ترویج فکر جدائی دین از سیاست و حکومت، چندان موفقیتی نداشته است. بعید است این عدم موفقیت با توسّل به پروژۀ اصلاح دین جبران شود. چرا که موفقیت در این پروژۀ، تا آنجا که به رابطۀ دین و سیاست مربوط می‌شود، چیزی نیست مگر از چاله به چاه افتادن یا از سر گرفتن بازی‌ای که نتیجه‌اش از پیش اعلام شده.

ظاهراً اصلاح‌طلبان یا روشنفکران مذهبی هنوز علاقۀ خود را به حضور و دخالت دین در سیاست و حکومت – اگر نگوئیم حتّی به حفظ همین حکومت اسلامی، البته با تغییرات و اصلاحات مورد نظرشان – حفظ کرده‌اند. دلیل اصلی این علاقه نیز یکی همان «اکثریت مسلمان» است، که ظاهراً اداره‌اش بوسیلۀ یک حکومت دینی مطلوب‌تر است؛ و یکی هم این که، هر چه باشد، آدم‌های خیرخواه و با حسن نیّت بیشتر در میان مسلمانان یافت می‌شوند تا در میان سیاستمذاران حرفه‌ای که هفت‌خط و بی‌وجدان بودنشان شهرۀ آفاق است.

اشاره‌های جسته-گریختۀ بالا می‌توانند به روشن کردن تکلیف «اکثریت مسلمان» کمک کنند. در مورد حسن نیّت و وجدان هم باید نگاه دیگری به تجربۀ مهندس بازرگان انداخت و به یاد آورد که وی چگونه در رؤیای مهار جاه‌طلبی‌های آیت‌الله خمینی به هوای برتری تجربه و سابقۀ خودش در کشورداری، به زبان ساده یعنی به امید بولدوزری که امام به راه انداخته بود، با پرکردن کابینه‌اش از دکتر مهندس‌های نمازخوانِ «نهضت آزادی»، خرده حساب قدیمی‌اش را با جبهۀ ملّی، تسویه کرد.

این نکته را اهل فن بارها توضیح داده‌اند، ولی تکرار آن در اینجا نیز بی‌فایده نیست. منظور از جدائی مذهب هم از حکومت و هم از سیاست به هیچ روی انکار حق طبیعی و مسلّم مؤمنان مذهبی در فعالیت سیاسی نیست. همان گونه که مطالعه و گرفتن تخصّص در ریاضیات و فیزیک و پزشکی… و کار کردن در این قبیل حوزه‌ها حق طبیعی آنان است. امّا آموزش ریاضیات به بچه‌های مردم به کمک آیات قرآن یا معالجۀ حصبه بر اساس نصایح نهج‌البلاغه، به همان نتایجی منجر می‌شود که ادارۀ مملکت بر اساس آموزش‌های فقه، چه سنتی باشد و چه پویا. این اشاره به فهم این موضوع کمک می‌کند که تلاش و کوشش روشنفکران مذهبی با هدف اصلاح دین، هر چه باشد، گامی است به سوی تضعیف تعصبّات و تبعیض‌های کهنه و فراهم آوردن شرایط بردباری و تساهل، و به همین علت پر ارج. امّا نه آن قدر پر ارج که به معضل یا بغرنج زمان ما پاسخی درخور دهد.

پاسخ درخور را شاید بتوان در میان انبوه گفته‌های نه چندان شیوا و رسا و اغلب آشفته و کج و کولۀ خود آیت‌الله خمینی، و نیز در نوشته‌های کم و بیش منظم و مرتب وی یافت. در این تراکم بی‌پایان فرموده‌ها و فرمایش‌ها، دو نکته هست که حقّانیت و ضرورت حکومت مذهبی را یک جا نفی می‌کند—هر چند که در واقع برای برپائی و بعد برای حفظ همین نوع حکومت ابراز شده‌اند. نکتۀ اوّل، که به منظور ردّ حکومت سلطنتی، و به تبع آن، در ردّ قانون اساسی مشروطیت، ایراد شد، این بود که پدران و اجداد ما حق ندارند در مورد نظام و حکومت مورد نظر ما تصمیم بگیرند. این گفته، که به واقع اصل معتبر و انکارناپذیری است، با شرایط امروز، یعنی در مورد نظام جمهوری اسلامی، بسی بیش از نظام سلطنتی صادق است.

دیگر گفتۀ وی این است که حفظ نظام (جمهوری اسلامی) از اوجب واجبات است. برای هر مؤمن واقعی، حتّی با رعایت تقیّه، واجب‌ترین وظیفه حفظ ایمان مذهبی است. درستیِ نظرِ پرهیز از حکومت به منظور حفظ و حراست از ایمان، اگر هم شک و تردیدی در آن بود، با «شهکار» جمهوری اسلامی از میان رفته است. حدس زدن و برآورد شمار کسانی که هنوز حفظ جمهوری اسلامی را واجب‌تر از حفظ ایمان مذهبی خود می‌دانند، کار بسیار دشواری نیست.