پیشدرآمد
افغانستان طی چهلوپنج سال بیثباتی خود، شش جابجایی در قدرت به خود دیده است. از مقطع برکناری ظاهرشاه با کودتایی آسان در تیرماه 1352 توسط پسرعمو و صدراعظم مقتدرش داوود خان تا به امروز. بااینهمه، باز همچنان در آتش آرزوی ثبات میسوزد، کماکان درگیر موضوع گذار است و هنوز هم مواجه با چگونگی گذار به توسعه برای سربرآوردن در قامت دولت – ملتی امروزین.
سؤال این است که چنین رنگارنگی در موضوع گذار و عبورهای متعدد از قدرتهای موجود در این کشور طی همین تاریخ کوتاه را آیا میتوان با عامل مشترکی هم توضیح داد؟ آیا بنمایهای در این گذارها سراغ گرفتنی است که فراگیر باشد و علت وجودی همه آنها را یکجا پوشش دهد؟ پرسش مزبور، دغدغه ذهنی طولانیمدت روشنفکران سیاسی، جامعه شناسان، تاریخنگاران و اندیشه پردازان است و پاسخ به آن، جملگیشان را یک دلمشغولی دیرینه.
در نوشته زیر کوشش شده که با نگاهی کلی به این بغرنج چهلوپنجساله، و تا آنجا که به دینامیسم امر گذار مربوط میشود درنگی صورت گیرد بر یک فرایافت کلیدی در رابطه با افغانستان. پیشاپیش اما با این تصریح که، چنین استنتاجی نباید سادهانگاری در تبیین تحولات بس پیچیده این کشور معنی یابد و ویژگیهای فراوان درهرکدام از فعلوانفعالات سیاسی متنوع آن را نادیده بگیرد. تلاش دراینجا، متوجه نتیجهگیری کلی است نه سهل پنداری مسئله و سادهسازی موضوع.
کدام فرایافت؟
فرایافت من از بغرنج گذر افغانستان به ثبات و توسعه، در همزمانی فعال دو سمتگیری خلاف یکدیگر و در همان حال عمیقاً مرتبط با همدیگر و ناگسستنی از هم خلاصه میشود. این فرایافت که: افغانستان ثبات نمیگیرد مگر در تعامل ارگانیک با قدرتهای بیگانه و در همان حال، نه که سازگار با هیچ تحکمی از سوی غیر! از یکسو حضور خارج درساختار این کشورواقعیتی است نهادینهشده و حتی درون ساختاری، اما همین ساختار درونی از سوی دیگر و نیز از دیرباز، پس زننده بیگانه آمر! نیروهای درونیاش در کشاکش با یکدیگر به این یا آن قدرت همسایه و غیر همسایه متوسل میشوند، ولی در برخورد با حامی حریف و رقیب خود، پرچم استقلال برمیافرازند و مستقل جلوه میکنند!
اولی، ناشی از موقعیت ژئوپلیتیک کشوری که به ناگزیر گرفتار در بازی شطرنج قدرتهای منطقهای و جهانی است؛ و دومی، برخاسته از حمیّت سنتی این جامعه عقبمانده و فرورفته در خویش.
ابن خلدون بهمنظور تبیین تناوب طلوع و غروب قدرتها در شرق میانه و دور، توانایی هر “عصبیت” تازهنفس جایگزین را در پوسیدگی قدرت از نفس افتاده و فرتوت میجست و این تاریخ را در سیکل مدام تکرارشونده “تحریک عصبیت” باهدف نیل به “عمران” توضیح میداد. همین دیالکتیک را شاید در افغانستان معاصر، بتوان در رابطه متناقض دو عامل خارجی ی درونی شده و درونی ی خارج ستیز رصد کرد! در افغانستان، این همانا به هم خوردن تعادل بین منافع خارجی جوانب ذینفع در نحوه هستی کشور است که تحولات سیاسی درون آن را رقم میزند و نیز برعکس، تلاطم درون افغانستانی است که تجدید صفآرایی در بیرون از آن را دنبال میآورد!
مشاهداتی زنده برای ذهنی پرسشگر!
در دوره حاکمیت “حزب دمکراتیک خلق”، چند سالی را در کابل گذراندم. جانبدار مطلق حکومت وقت افغانستان بودم. ماها هر صفآرایی و پدیده سیاسی در جهان را از منظر منازعه دو قطب و بلوک و هم پیوندهایشان نگریسته و میسنجیدیم و آنها را از پشت عینک ایدئولوژیک پر ضخامت بر چشم ارزشگذاری میکردیم! ترکیبی از واقعیت و دروغ، حقیقت و فریب!
زمان چندانی از اقامتم در آنجا نگذشته بود که ذهنم در چنبره این سؤال قرار گرفت که چرا شوروی علیرغم همه قدرت جنگی تخصیص دادهاش به افغانستان و نیز حزب حاکم این کشور با آن برنامه اجتماعی مترقی و مردمیاش، کار چندانی از پیش نمیبرند؟ چرا ایستادگیهای مخالفان در برابر آنها نهتنها همچنان پابرجاست، بلکه تعداد داوطلبان “جهاد” در این کشور فزونی هرروز بیشتر به خود میگیرد؟ البته برای من و ما واقعیت پشتیبانیهای همهجانبه جهان “غرب” از مجاهدین افغان و نیز پمپاژ پول کلان از سوی عربستان و شیوخ عرب و قسماٌ جمهوری اسلامی به صفوف “جهاد” و سازماندهی پشت جبههای این “مقاومت” عمدتاً هم توسط استخبارات پاکستان موضوعاتی بودند کاملاً بدیهی و محرز. اینها ولی کی میتوانستند خود داوطلبی روزافزون مردم برای امر “جهاد” در این کشور را توضیح دهند؟
دو مشاهده ساده از نزدیک اما تکانم داد و عاملی شد در باز شدن چشمان و روشنایی ذهنم پیرامون چندوچون بغرنج افغانستان.
نیمروزی از تابستان، به محل “رادیو زحمتکشان ایران” میرفتم که تانکی دیدم غرشکنان در عبور از یک مسیر اصلی در شهر با چند سرباز سینه لخت سوار بر عرشه آن که عربده میکشیدند و با چهرههایی برافروخته مشت تکان میدادند! تا تانک گذشت چشمم بر تعدادی از رهگذرها افتاد و نیز مغازهدارهایی چند که از دکاکین خود سر به بیرون کشیده بودند. همگی را و به تکرار و تأکید میگویم همهشان را، به شکل عجیبی خشمناک دیدم با غرولندی خشمگینانه نسبت به “روس”ها! پیش خود گفتم: یعنی، اینها همه ضدانقلاب؟!
دومی اما بیشتر تکانم داد. هر وقت که مجال دست میداد باعلاقه تمام گشتی در شهر میزدم. به بازارچهای به نام “ʹمنده ای” رفته بودیم تا چیزی از لباسهای دستدوم رسیده از “جهان سرمایهداری” بخریم که بازارش در افغانستان فقرزده جهانسومی بسیار داغ بود! گرم انتخاب و صحبت کردن با همدیگر بودیم که دو دخترخانم دانشجو تا فهمیدند ما ایرانی هستیم در سیمایی گشاده وارد صحبت با ما شدند. یکی از این دخترخانمها- هر دو نیز با پوششی متجددانه و آرایشی جوانانه- رو به ما گفت: خوش به حال شما ایرانیان! در جواب، از او پرسیدم: خوش به حال شما که چنین بی روسری مشغول تحصیلید و برخوردار از حق انتخاب رشته درسی و دارید آزادانه جوانی میکنید یا که آن دخترخانمهای هم سن و سال شما در ایران که محروم از همه اینهایند؟ دخترخانم دیگر اما، معطل نکرد و مرا چنین پاسخ داد: کیست که نداند ملاها مخالف آزادیاند؟! در عوض اما، آقابالاسر که ندارید! مگر کشورتان در اشغال یکی دیگر است؟!
طغیان ملی با رهبری واپسگرا!
مدیون تلنگر آن روز این دو دانشجوی دانشگاه کابل شدم! چیزی را که خود در پس ذهن داشتم از اینها پاسخ گرفتم! راز رمزواره تداوم آن مقاومت تودهای با رهبرانی واپسگرا و جملگیشان مستظهر و یا حتی وابسته به این یا آن قدرت خارجی غربی، عربی، پاکستانی و ایرانی در برابر “روس”ها و دولت وقت افغانستان برایم آشکارتر گردید! دولتی که، شخصیت شاخص به میهنپرستی اولیه حزب ادارهکننده آن، به گونه بس غیرمنصفانهای و البته به وساطت خطای خود، تا حد “عامل روسها” پائین آورده شده بود! دریافتم که این مقاومت “ارتجاعی”، نیروی خود را از حس ملی افغانستان هنوز عمدتاً قومی و قبیلهای میگیرد! متوجه شدم که این جامعه، هنوز فاصله عظیمی با این حقیقت دارد که بتواند متکی بر آن، مناسبات با هر کشوری را از منشور اهداف اقتصادی و اجتماعیاش بنگرد و عبور دهد. موضوع برای آن، نفس حضور “بیگانه” است و بس؛ و هر “بیگانه” ای هم که بخواهد باشد! دانستم که همین نیروی “جهاد” را در وجه عمدهاش میباید فرزندان آنانی فهمید که نزدیک به یک قرن پیش در کابل محاصرهشده توسط انگلیسیها به جنگ با مزدوران “کمپانی هند شرقی” برخاستند تا تن به سیادت استعماری ندهند!
افغانستان فقیر و ازنظر نظامی کمبنیه، هیچوقت مستعمره نشد زیرا خود بودگی تاریخی در پشتوانه خود داشت ولو هنوز نه فرا روئیده به سطح دولت – ملتی تکاملیافته و حتی نه اساساً گام نهاده در چنین روندی! برایم از پیش روشن بود که این تصور نادرست نیست که مجاهدین از تعصبات قبیلهای و “عنعنات” تغذیه میکنند، اما موضوع مقاومت عمومی علیه بیگانه، مسئلهای بود فراتر از جنگ نو و کهنه در این کشور؛ بیانگر کنه مطلب! بیگانهستیزی مجاهدین پژواک ملی یافته بود؛ طوری که، حتی میان متجددهای کشور نیز سمپاتی برمیانگیخت! در راستای قوام دادن به همین فرایافت و این تناقض دینامیک است که لازم میدانم اینجا مرور گذرایی بر تاریخ معاصر افغانستان داشته باشم.
زایش و رویش متناقض چپ افغانستان
به تاریخ حدوداً 150 ساله این کشور نمیپردازم تا مطلب بهتفصیل نکشد. فقط خاطرنشان میکنم که فرایافت مدنظر این نوشته، نهفقط معتبر برای نیمقرن اخیر افغانستان بلکه کمابیش توضیحدهنده یک قرن و نیم گذشتهاش هم هست!
بعد از تلاشهای پراکنده فعالان منفرد دارای مشرب چپ طی دو دهه بیست و سی خورشیدی در جامعه عقبافتاده افغانستان، سرانجام در سالهای آغازین دهه چهل خورشیدی بود که حزبی ترقیخواه تحت نام “حزب دمکراتیک خلق افغانستان” توانست در حیات سیاسی این کشور سر برآورد. حزب مزبور با سمتگیری عدالتخواهانه و ابراز سیمایی پرشور از میهندوستی افغانستانی که خواهان فعالیت برای دمکراسی در نظام پارلمانی از جایگاه پاسداری و تکامل سنت مشروطیت و تجدد در دهههای نخست قرن بیستم بود، توانست در بخش ترقیخواه شهرهای بزرگ توجه و علاقه برانگیزد و رشدی شایسته بیابد. برآمد این حزب در آغاز، بس سنجیده بود و نشان از درک رهبرانش از وضعیت عینی جامعه ضمن وفاداری و پابرجا ماندن آنان به آرمان سوسیالیستی داشت!
بخش قابلتوجهی از حزب (جناح “خلق”) که هستههای مؤثری را در ارتش سازمان داده بود، متأسفانه بسیار زود و ملهم از “شتاب” های این دوره از جنبش چپ جهانی، دچارآمده به سکتاریسم “یکشبه رفتن راه صدساله”، و در الهام گیری درون کشوری از رویکرد کودتایی در تبدیل سلطنت به جمهوری، عبور پیش رس از جمهوری داوود خانی در سر پروراند و ارادهگرایانه به وسوسه تسخیر کودتا گونه قدرت افتاد. فاجعه برای هم این حزب حامل نیت خیر و هم برای حیات سیاسی افغانستان، مشخصاً از همین مقطع بود که شدت گرفت!
این تعجیل اراده گرایانه، از هیچ مابهازای اجتماعی لازم در این کشور برخوردار نبود. لذا، حزب بهتازگی وحدت کرده در پی آن انشعاب دهساله، درست از همان فردای قدرت گیریاش با موج مخالفتها روبرو شد، خود را در تک ماندگی یافت و چاره بقای خویش در دعوت از شوروی بهمنظور حضور نظامی آن در افغانستان دید؛ همانی که، شوروی درگیر رقابت میان دو بلوک جهانی و اینک “نگران” حضور امریکا در مرزهای جنوبی خود را، آرزویی دیرینه به شمار میرفت!
دراینبین البته باید از بلاهتهای سیاسی نور محمد تره کی رئیسجمهور “شرق تابان” و ماجراجوییهای قدرتطلبانه و زیر علامت سؤال حفیظ الله امین که اندکی بعد قاتل و جانشین وی شد یاد کرد که کار را بس خرابتر از آغاز برآمد کودتایی این حزب توسط افراد جناح “خلق”ی علیه داوود نمود. این دوره کوتاه سراسر جاهلانه و همراه با قساوتها، انگیزه برای جهاد علیه این حکومت در این سرزمین مستعد جهالت و مقاومت را بردی فوق العاده داد. واقعیت اما آنست که عملاً کل حزب پا در دامگه مخوف گذاشته بود و نه صرفاً بخشی از آن. آنچه پیش رفت نشان داد که آن آغاز، در ادامهاش نیز باز همچنان جاری است! آخر هدف ارتقاء مشروطیت اولیه و تکامل روند نوگراییها در سمت عدالتخواهی، کی میتوانست بر بستر ارادهگرایی متکی به “بیگانه” پیش برود؟! این رویکرد، محکوم به شکست بود.
ورود و خروج پر عوارض نظامی شوروی در افغانستان!
در پی ورود قوای شوروی، گرچه قدرت در کابل قسماً از جریان اقتدارگرای حزب به جناح خردمند آن (“پرچم”) در قالب همان وحدت حزبی انتقال یافت، اما کارکرد این یکی نیز عمدتاً در وابستگی به قدرت خارجی مشروط و تعبیر شد! بدین ترتیب، برآمد اولیه این حزب از جایگاه تداوم و تعالی آزادی و تجدد، قربانی پناه گرفتن آن در دامن نیروی “بیگانه”ای گردید که در بیگانگی مطلق با احساسات ملی چهره مینمود! شاید بسیارانی هنوز هم ندانند و الان اگر بدانند غرق شگفتی شوند که کارمل رهبر حزب، تمایل مثبتی به واقعه ورود نظامی شوروی به افغانستان نداشت! اما چه میتوان کرد که تاریخ را با تمایلات پشت پرده توضیح نمیدهند، بلکه در همانی میخوانند که اتفاق افتاده است! او نهفقط در برابر میل مسکو برای گسیل نیرو به افغانستان عقب نشست بلکه علیرغم تلخکامی در درون خویش، برای سالیان در مقام نفر اول کشور مجری مشی حضور “بیگانه” شد!
در دوره ششساله رهبری کارمل، این حزب حکومتی به هر اقدامی دست زد تا بلکه زیر هژمونی خود بتواند در برابر مجاهدین متکی به غرب و عرب و دو جمهوری اسلامی پاکستان و ایران، یک اتحاد ملی شکل دهد و افغانستان را به “آشتی ملی” برساند. اما به هیچ موفقیت جدی در این زمینه دست نیافت، زیرا چنین آرزویی با رویکرد افغانستان در زیر نگین نظامیان شوروی عملی نبود. صحنه سیاسی، در اذهان عمومی همانا در تقابل ملی اسلامیون علیه “روس” ها بود که فهم میشد!
انتقال قدرت به مجاهدین بیگانهستیز متکی بر بیگانه!
گورباچف که سر کار آمد، در نخستین گام از اقدامات خود مشی خروج اجتنابناپذیر نیروی شوروی از افغانستان را در پیش گرفت. در این مقطع، حکومت افغانستان، این بیهیچ تردید شاخصترین نماینده آمال ترقیخواهانه و عدالتجویانه آن کشور، از نظر نیروی سازمانیافته نظامی در قویترین موقعیت خود قرار داشت. همین حکومت اما در زمینه برخورداربودن از حمایت ملی در ضعیفترین وضعیت خود بود و از جنبه امکانات مالی و لجستیکی نیز، در اتکایی مطلق به شوروی! معنی خروج قوای شوروی، پیام صریحی به حکومت افغانستان و مخالفان آن داد!
در این رابطه، هم کارمل جهاتی را درست میدید و حرفش این بود که خروج ناگهانی نظامیان شوروی از افغانستان حالا دیگر مترادف است با خطر سقوط حاکمیت حزب دمکراتیک خلق افغانستان، و هم نجیب و همراهان اولیهاش – قبل از آن تقسیم بعدی و تلخ حزب بر سر تعلقات اتنیکی و نوع سیاست آشتی ملی- به گونه نادرست اما دلسوزانه این تصور در سر داشتند که گویا می توان با بیشترین عقبنشینیها در برابر مجاهدین به سازش و تقسیم قدرت با آنها رسید! حالآنکه برای چنین کاری آنهم با چهرهای که جامعه “مبتکر”ش را در “وابستگی” به “روس”ها می شناخت بسی دیر شده بود. فرصت چنین تعاملی را میبایست متأسفانه از دست رفته دانست و به این دلیل که، روح بیگانهستیز در این کشور آنسان طغیان داشت و آنچنان در جولان، که فقط با سرکارآمدن انحصاری طغیانگرانش میتوانست “آرام” و قرار گیرد! پاردوکسال این کشور، میرفت که دیگربار و در شکلی نوین به نمایش درآید: طرد بیگانهای ملموس و افتادن دگرباره در دام بیگانهای “حامی”!
از یک رشته تحولات همچون خروج نیروی نظامی شوروی از افغانستان، تعویض نام “حزب دمکراتیک خلق افغانستان” به “حزب وطن” و اعلام تغییر کارکرد آن، تعمیق، گسترش و تشدید سیاست “آشتی ملی” آغازشده از زمان کارمل تا حد پیشنهاد تشکیل دولت ملی جایگزین با سهم بیشتر مجاهدین در آن توسط دولت نجیب، سه تا چهار سالی نگذشته بود که کابل از چند سو به محاصره مجاهدین درآمد و در معرض یورش “کوهنشینانی” افتاد که براثر تحریک حامیان بیگانه خود به چیزی کمتر از همه قدرت قناعت نداشتند! این گذر، دورهای از آنارشیسم نوع مجاهدینی در این کشور را رقم زد و در آن، غرب نهتنها به هدف مرحلهای خود یعنی عقب نشاندن شوروی از افغانستان رسید، بلکه ناباورانه شاهد تحقق آرزوی دور و هدف کلان بسیار استراتژیک خود مبنی برنابودی و فروپاشی شوروی هم شد!
از طالبان دستپرورده پاکستان بیگانه تا حضور مستقیم امریکای بیگانه!
طی حاکمیت چندساله مجاهدین، مداخله گرایان بیگانه در افغانستان عموماً نظارهگر نتیجه نبرد جاری “که برکه؟” میان مجاهدین بودند مگر فقط ارتش پاکستان و استخبارات همزادش که حتی برای یک لحظه هم از عاملیت خود در رابطه با کشاکشهای افغانستان دست نشست! حکومت اسلام آباد، فعالانه استراتژی جایگزینی هرجومرج نارضایتی برانگیز مجاهدین با استقرار نیروی دست پروده خود یعنی “طلاب” پشتون مشغول در مدارس دینی پیشاور و قرارگرفته زیر چتر تربیت و حمایت نظامی پاکستان را فعالانه پیش برد و در این رابطه البته موفق هم شد.
“طالبان” مطلقاً متکی بر این کشور و در عمل مجری اهداف آن، گرچه با یک شبیخون نظامی – ایدئولوژیک در کابل به قدرت رسید ولی طی مدت کوتاهی، در درونمرز افغانستان به قساوت فوق ارتجاعی و نوکری پاکستان شناخته شد و در برون مرز، بهعنوان پایگاهی پایدار برای تروریسم بینالمللی القاعده محور! دور دیگری از کشاکشهای جهانی و منطقهای و افغانستانی بر سر میزان نفوذ در این کشور لازم آمد و آتش دعوای دیرین بر سر میزان سهم بری از آن مشتعلتر شد!
تا واقعه برجهای دوقلوی نیویورک در یازده سپتامبر 2001 رخ داد، آمریکا و غرب مجبور شدند با انحصار قدرت درون – بیرونی͵ طالبانی – پاکستانی در افغانستان به تعیین تکلیف برخیزند. ملا عمر پدرزن اسامه بنلادن از قدرت افتاد و با دست زدن به عقبنشینی تاکتیکی، راهبرد بازیابی نیروی خود و سازماندهی مجدد را برگزید تا این بار زیر پرچم استقلال وارد عمل شود! در این مقطع، ساختارهای نحیف درونی این کشور آنچنان از توان افتاده بودند که امریکا با تجدیدنظر در سیاست پیشین خود که همانا نفوذ درصحنه افغانستان از طریق وابستگانش بود، به شق ورود مستقیم در معرکه قدرت این کشور روآورد و دخالت نظامی و اعمال “مستشاری” مستقیم بر آن را برگزید. امریکا خواست این کشور را و البته صرفاً هم زیر نظارت خود تا حد اداره آن، از فروپاشی مطلق و پایگاه شدن برای تروریسم “نجات” دهد؛ غافل از اینکه، خود دارد گام در غرقابی بس سهمگین مینهد! تروریست پرور بزرگ طی دهه هشتاد افغانستان، خود در دام تروریستهای دهه بعدی افتاده بود!
ازاینپس، قدرت در این کشور چه در وجود حامد کرزی تحمیلی بر کنفرانس بن و چه جایگزین بهمراتب وابستهتر از او به امریکا یعنی اشرف غنی، قدرتی شناخته شد از آن “بیگانه” و چونان دستافزاری برای امریکا. در برابر اما، روح مقاومت ملی علیه غیر، دیگربار و اینبار در وجود “طالبان”، این دستنشانده و دستپرورده پاکستان، سر برافراشت و حمیت افغان در وجود آن رو به عروج گذاشت!
رابطه نوع گذار با دکترین ملی در افغانستان!
این مرور گذرا بر تاریخ معاصر افغانستان در شکل کلی و طبعاً هم جدا از پیچیدگیهای بسیار فراوان در هر مقطع از مسیر، نشاندهنده همان دیالکتیک و دینامیسمی است که در پیشگفتار آوردم: افغانستان، ثبات نمیگیرد مگر در تعامل ارگانیک با قدرتهای بیگانه و در همان حال اما، نه که آماده برای سازگاری با آمریت بیگانه! چرا؟ زیرا ژئوپلیتیک این کشور به همراه عوامل مشدد دیگر چنین ایجاب میکند.
افغانستان راه به دریاهای آزاد ندارد و محصور و محاط است در چند منطقه جغرافیایی مهم. در شرق خود با چین همسایه است و در جنوب و شرق خویش با پاکستان؛ و به اعتبار همین دو موقعیت، واقع بر سر راه هند به غرب و آسیای میانه. هممرز است با سه جمهوری آسیای میانه یعنی تاجیکستان، ازبکستان و ترکمنستان و نتیجتاً، دالانی مهم برای اتصال جنوب آسیا با روسیه اروآسیا. در غرب خود نیز، همجوار با کشوری چون ایران، که در حد خود قدرت ژئوپلیتیک تعیینکنندهای برای منطقه به شمار میآید.
همین موقعیت ژئوپلیتیکی و مواصلاتی افغانستان، نقطه قوت و ضعف همزمانی است برای این واحه جغرافیایی – سیاسی. بزرگترین ثروت این کشور در بازار سرمایهداری معاصر و جهان مبتنی بر ارتباطات را، در همین موقعیت ژئوپلیتیک آن باید جست و نه لزوماً در ژئو اکونومیک نهچندان مطرح آن و یا به خاطر برخی داشتههای کانی در اینجاوآنجای سرزمیناش. هیچ قدرت منطقهای حاضر نمیشود از افغانستان بگذرد و امکان ندارد آن را در حوزه عمق استراتژیک خود بهحساب نیاورد و به حال خود وانهد. و اینها در حالی است که هنوز هم بعضی از مناقشات مرزی میان این کشور با همسایگانش جریان دارد که حادترین آن، مناقشه “خط دیورند” معروف میان دو بخش پشتون نشین افغانستان و پاکستان است. در این رابطه با تداوم اصرار غیرقابل فهم میهنپرستی قومی میان رهبرانی از پشتونهای افغان مواجهیم که هنوز هم نمیخواهند به گونه عقلایی و امروزین، این دمل به یادگار مانده از استعمار انگلستان در آسیای جنوبی را نیشتر زنند!
دو عامل مهم دیگر نیز: معضل اتنیک و اختاپوس تریاک!
در رابطه با بحران دوامدار افغانستان بر دو پارامتر مهم دیگر هم میباید درنگ داشت.
یکی، ترکیب جمعیتی در افغانستان متشکل از چندین اتنیک است که هیچ واحد زبانی – قومی را در آن نمیتوان سراغ گرفت که دارای اکثریت باشد و نیز این نکته که، جملگی این اقوام در آنسوی مرزهای کشور امتدادهای قومی و مذهبی نیرومند و گاه عمیقاًهمبسته با خود را دارند. افغانستان، محل همزمان جذب و دفع اتنیکی است! یک واحد جغرافیایی چندپاره که عاملی شده برای تولید و بازتولید عدم ثبات و فقد تجانس ملی در کشوری که از نبود حل دمکراتیک تبعیضات اتنیکی تاریخی در خود رنج میبرد.
عامل دوم اما، نقش مواد مخدر است با تأثیری فوقالعاده سنگین بر اقتصاد بخش عمدهای از کشور و نقش انگلی سهمگینی که سایهاش چتر مخوفی شده بر امر سیاست در آن. اینجا جنگ از تریاک تغذیه میکند و تریاک از ادامه جنگ و بحران! ثبات یابی در این بزرگترین سرزمین کشت تریاک در جهان طی سه دهه حاکمیت جنگسالاران بر آن، از جمله درگرو رهاییاش است از این اختاپوس هزارپایی که بزرگترین پایگاه “مردمی” در کشور را دارد! اختاپوسی که، همه منطقه و جهان از آن در عذاباند! بحران تریاک در افغانستان، آبستن “جنگ تریاک” دیگری است پیرامون آن!
نقطه اپتیموم (تعادل)، پایه دکترین ملی!
پس هر تحول در افغانستان را در عین داخلی بودناش میباید خارجی نیز فهم کرد. اگر چنین درک نشود، واقعیتها خود را با زور به آن خواهند فهماند! حقایق تاریخی و منطقی تحمیلشده بر ژئوپلیتیک افغانستان که میباید سنگپایه هر دکترین ملی در این کشور بهحساب آید، انصافاً دیروقتی است نسبتاً شناختهشده برای برخی نخبگان سیاسی افغانستانی و البته به بهای سنگین نیز. این دکترین تا حدی از سوی بخشی از سیاسیون آن به فهم درآمده و حتی تااندازهای مبنای عمل بعضی از آنان قرارگرفته است. بعلاوه در اذهان عمومی جامعه افغانستان، شاهد نوعی از بلوغ سیاسی در همین رابطه هستیم؛ آغاز روند عقلانی سنجش مشخص سود و زیان در دیالکتیک بیگانه – منافع بومی. هرچند اما، هنوز هم در بدو راه! حرف اول را، همچنان تابو بیگانه است که میزند!
پروسه بلوغ یابی در نیروهای سیاسی افغانستان واقعی است، اما توأم با اشکالات. ازجمله این دو اشکال، یک اینکه تاکنون هیچ جریانی از این کشور نتوانسته یا مجال نیافته تا همین واقعیت دکترین ملی را شکل استراتژی ثابت، موزون، نافذ و مستمر داده و آن را به تحقق برساند؛ دیگری نیز اینکه، قدرتهای ذینفع برونمرزی، نخواستهاند و یا نتوانستهاند در جریان کشاکشهای خود، نقطه اپتیموم میان دو حد فزونخواهی و تحمیلشدگی را به گونه واقعبینانهای بازیافته و بر آن پایبند باشند. این نقطه تعادل در افغانستان، نقطهای است که بتواند هم آرایش بالفعل و بالقوه قوا در افغانستان به لحاظ قومی، مذهبی و سهم بری از درآمد ملی متکثر را به نمایندگی برخیزد و هم رعایت نماید حساسیتهای قدرتهای بیگانه ذینفع در آن را.
افغانستان را به خود واننهید!
افغانستان تا رسیدن به ثبات، توسعه و دمکراسی فاصله درازی دارد و واقعیت تلخی است که چشمانداز نزدیک مثبت و چندان امیدبخشی هم نمیتوان برای آن دید؛ نه به گونه درون جوش و نه ناشی از فروکشکردن حدت چالش میان قدرتهای جهانی و منطقهای. روند دولت – ملت در افغانستان تنها با کژیها و نقصانها مواجه نیست، بلکه روبرو با تأخیر تاریخی نیز هست!
با همه فجایع در افغانستان، اما موقعیت این کشور را نباید به معنی زوال آن گرفت! این سرزمین خونین و مجروح علیرغم درگیربودن با هر دشواری که گریبانگیرش است، نه فقط راهی جز پیوستن به توسعه و دمکراسی ندارد بلکه درسیاه تاریکیهای افق آن، نقطه امیدهای نوینی سوسو میزنند که دلگرمکنندهاند. جامعه مدنی در آن، راه خود را از میان ویرانههای خونین میگشاید تا از درز شکافها سربزند و بیشتر بشکفد. درون این جامعه، ظرفیتهایی دارند شکل میگیرند ولو هنوز نه انچنان توانمند که رقم زننده اوضاع باشند. طالبان بگونه مستبدانهای خواست همه زنان افغانستان را در کیسه کند، واکنشها اما در پسا طالبان علیه اسارت جنسیتی، موجب به میدان آمدن شورانگیز و امیدبخش دختران و زنان افغانستانی در همه عرصهها شد. بر اثر تغییر نسلی نیز، با روآمدن جوانان تحصیلکرده چه بزرگ شده در افغانستان و چه برگشته از کشورهای همسایه و دور به میهن مواجهیم؛ اگرچه با این دریغ که چنین جذبی با حدی از گریز جوانان از کشور هم همراه است!
درهرحال، این تز در رابطه با افغانستان که این ملت را به حال خود وانهید خطاست! چنین آرزویی البته، در میانه جنگ “وحوش” میتواند زیبا و انسانی باشد ولی متأسفانه زمینه مادی برای محقق شدن ندارد! وانهادن افغانستان به خود، اگر هم ممکن باشد که نیست، چیزی نخواهد بود مگر سقوطی دیگر و حتی عمیقتر این جامعه سی و اندی میلیون نفره به چاه فقر، جهالت، بیثباتی مزمن و نیز تسری این عدم ثبات به منطقه. گذر افغانستان به توسعه و دمکراسی، درگرو تحقق یک اشتراک ملی – بینالمللی است؛ چه در خود آن و چه پیرامونش. هیچ راه گریزی از رعایت دیالکتیک درون و برون در آن وجود ندارد. مسئله، فقط میتواند نوع و ترکیب باشد در این معادله درون – برون و نه حذف عامل بیرونی از آن!
هنوز هم گذار در گذار برای این کشور!
اما آنچه در حال حاضر در رابطه با افغانستان جریان دارد، علیرغم ظواهر نویددهنده دایر بر برقراری نوعی از تعادل نسبی بین قدرتهای بازیگر خسته و فرسوده از این روند، فاصلهاش نهتنها از نقطه اپتیموم هنوز هم کم نیست بلکه علیرغم شباهتهای شکلی با الگوی لازم تشریح شده در این نوشته، حتی میتواند خلاف اقتضا نیز از کار درآید! همینکه حیات حکومت کابل بهتمامی وابسته به دلار آمریکایی و پترو دلار سعودی است و بههمین سیاق اپوزیسیئن آن نیز، و در همان حال مذاکرهکننده مستقیم با طالبان نه دولت افغانستان که خود واشنگتن است، زمینهساز این پرسش میشود که آیا امریکا واقعاً در پی پایان دادن به بحران سه دههای افغانستان است یا که خود، اینجاوآنجا دامن زننده به بحران عدم ثبات در آن و خود بخشی از بحران؟!
پدیده شگرفی است که تزریق اینهمه پول در ساختار فاسد وابسته به غرب این کشور و بیشترینه اش هم بر باد رفته در دایره بسته حیفومیلها، باز اما پول دهندهها حاضر به برخورد با این معضل گرهی نباشند و نیستند! از طرف دیگر، روسیه وارث شورویای که سالها علیه مجاهدین جنگیده بود، اکنون در رقابت با امریکا و برای حفظ جای پای خویش در این کشور، با طالبان نرد محبت میبازد و نیز همزمان ابراز دوستی با حکومت کابل میکند! عیناً جمهوری اسلامی، عربستان و شیوخ، ترکیه و هند با بازیهای دو طرفه و از همه بدتر پاکستان که افغانستان را حیاطخلوتی میخواهد برای اسلامآباد و ابزاری جهت تنظیم رابطه و نسبت با امریکای همیشه حامی و هند همواره رقیب! حالا چین نیز بدل به عنصر فعالی در سیاست و اقتصاد افغانستان شده است.
این خود، آموزنده است که در پی ویرانیهای ربع قرنی گذشته و عدم ثبات سازنده طی همین مدت در این کشور، دیگربار و دستکم در بخش رشد یافته تر جامعه افغانستان و مخصوصاً کلانشهرهای آن، سخن از ترقیخواهیهای دوره حکومت دهساله حزب دمکراتیک خلق افغانستان (حزب وطن بعدی) میرود و اما در همان حال، باز زیر نام: زمانه “اشغال گری روسها”!
چنین نوع نسبت دادنی به دوره حکومت حزب دمکراتیک خلق افغانستان، فقط هم به تبلیغات مسموم و مستمر در بیستوپنج سال اخیر علیه آن فرصت تاریخیای برنمیگردد که این کشور را “پیشرفته نورس” هفتماهه دنیا آمدهای شد در شکل سزارین! یاد کردنهای دوگانه از دولت زمانه “روس” ها در افکار عمومی را، نشانه همان چیزی باید دانست که جانمایه نوشته حاضراست! همانگونه که ذهن ملی افغانی نیز، سه دهه اخیر را تنها در شلتاقهای اقسام مجاهدین به یاد نمیآورند، بلکه آن را با عنوان دوره هلیکوپترهای باسرنشین و پهبادهای بیسرنشین آمریکایی آدرس میدهند! چنین تصوری را حتی بازار کابل رونق گرفته از دلار آمریکایی نیز میفروشد و لذا تصویر “امریکایی” از افغانستان فعلی را فقط هم بهحساب تبلیغات طالبان نوشتن خطاست. تجدید خاطرات و توصیفات همه این دوگانهها را، می باید که در همان دوئیت درون – برونی افغانستان خواند: با غیر و بر غیر!
سخن پایانی
گذر در افغانستانی باز نیازمند گذار، ناگزیر از پیگیری منطق درون – برون است و بس؛ گرچه، در درسگیری از گذرهای نوع گذشته. یعنی، تحقق آنسان هارمونی در تعاملات، که بتواند بسیج ملی در افغانستان را با تأمین ثقل نیروهای دمکراسی خواه افغانستانی و نیز تحقق تعادل میان کلیترین مصالح همسایگان دور و نزدیک آن پاسخ دهد. و لذا، نه حاتمبخشیهای اخیر به طالبان و نه رعایتکردنهای زیادی تمایلات پاکستان که بویشان مشام را میآزارد!
ذینفعها در وضعیت افغانستان، قادر به گذر برای رسیدن به نقطه تعادل هستند هرگاه که تجارب اندوخته ذیقیمت و بزرگ در انبان خود را بر منفعت صرف و تنگنظریها ترجیح دهند و بخواهند آنها را راهنمایی جهت نیل به توافقات فراگیرنده درون – برون بدانند. امری دشوار، اما هم ممکن و هم نهایتاً ناگزیر.