بحران بخشی از سیاست و حکمرانی است. از آن گریزی نیست. در آمریکا بحران انتخابات و شکاف اجتماعی داشته ایم. در بریتانیا بحران برگزیت و دودستگی اجتماعی. فرانسه با بحران اسلامگرایی و جلیقه زردها روبرو ست و این تنها دو بحران از بحرانهای متعدد آن است. آذربایجان مشکل قره باغ را دارد که حتی بعد از خروج ارمنستان هم ادامه خواهد داشت. افغانستان با حل شقاق پشتون و تاجیک از یک طرف و طالبان و تروریسم روزانه از طرف دیگر روبرو ست. عربستان درگیر جنگ بیهوده یمن است و با بحران جانشینی هم روبرو ست و همزمان باید اصلاحت اجتماعی را هم پیش ببرد و بالاخره به جایگاه اجتماعی زنان اذعان و اعتراف کند. خلاصه هر کشوری دور و بر ما یا در غرب و در آسیا و دیگر نقاط عالم بحرانهای خاص خود را دارد. بحرانهایی که کوتاه باشند یا طولانی پایانی ندارند و تنها از بحرانی به بحران دیگر وارد میشویم. چنانکه بحرانهای جهانی هم داریم. از گرمایش زمین تا مشکلات زیست محیطی و آلودگی آب و خاک و هوا و دریاها.
بحرانها فی نفسه منفی نیستند. میتوانند اسباب رهایی باشند. خلاقیت ایجاد کنند. به سازش دعوت کنند. راه باز کنند. بیراههها را نشان دهند. رشد بدون بحران ممکن نیست. اما همیشه بحران اسباب رشد و رهایی نیست. بخصوص اگر نظامی سیاسی به بحرانسازی به مثابه روش بقا فکر کند. یعنی بحرانی ساختاری داشته باشد. فرض اولیه این است که حکمرانیها میکوشند بحرانهایی را که خواه ناخواه پیش میآید حل و فصل کنند اما شماری از نظامهای سیاسی با بحران زندگی میکنند و اگر بحرانی نباشد -یا حتی وقتی به نظر میرسد راهی برای حل و فصل بحرانی پیدا شده- بحران تازه ای میسازند.
خودساختگی بحران
در مورد نظام حاکم بر ایران بعد از انقلاب میتوان گفت بحرانهایش تا حد زیادی خودساخته بوده است. دست کم میتوان گفت بحرانهای خودساخته به ویژگی این نظام تبدیل شده است؛ راهنمای تمام بحرانهای بعد از انقلاب بحران گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی است. بحرانی خودساخته که بحرانهای دیگری را ساخت و زنجیره ای پایان ناپذیر از بحرانهای مختلف را پدید آورد که حاکمیت آشکارا از آن استقبال کرد. نمونه روشن آن جنگ است که گرچه با تجاوز عراق شروع شد اما نعمتی برای رهبری بعد از انقلاب تلقی شد. چنین است بحث طولانی و چهل ساله تحریم ها که اغلب با استقبال رهبران ولایت روبرو شده است.
البته این سخن به معنای آن نیست که بحرانخواهی بر همه اجزای ولایت مسلط است. در همان دوران گروگانگیری اوایل انقلاب هم کسانی در حل مساله میکوشیدند و سرانجام قرارومدارهایی با آمریکایی ها گذاشتند و ماجرا را گرچه دیر فیصله دادند. یعنی نه مذاکره برایشان تابو بود و نه حل و فصل بحران را از دیده دور میداشتند اما آن را در خدمت بقای خود و جناح و فرقه سیاسی خود به کار گرفتند. در طول زمان، این بحرانسازی و حل بحران دو فرقه سیاسی را در ولایت از یکدیگر متمایز ساخته است.
اگر در چارچوب همان مدل گروگانگیری نگاه کنیم، در واقع، بحران بخشی از رژیم را تغذیه میکرده است که ادعاهای ضدغربی سفت و سختی داشته (که هسته اصلی قدرت است) ولی با چالش هایی هم درون حاکمیت بر سر این ضدیت روبرو بوده است -اگر نه به صورت مخالفت اصولی بلکه دست کم در نحوه مدیریت بحران.
اگر گروگانگیری اولین بحران بود زنجیره بحرانها این اواخر به بحران ناشی از اعدام روح الله زم ختم شد. کشورهای اروپایی اعتراض کردند و ایران هم در مقابل سفرای آنها را احضار کرد که حق مداخله در امور ولایت ندارند. زمانی محمد خاتمی گفته بود که در دوره او هر 9 روز مخالفان اصلاحات بحرانی ساختند. این معنای دقیق بحرانسازی و بحرانزی بودن است. بحرانهای دوره اصلاحات نیز از نظر «معرفت شناسی بحران» در ولایت بسیار گویا هستند.
از یک دید کلان، همه بحرانهای ولایت به دو شاخه بزرگ تقسیم میشود: یا مستقیم و غیرمستقیم به غرب مربوط است یا مستقیم و غیرمستقیم به کشمکش ولایت با طبقه متوسط و روشنفکران اش که به غرب و اندیشههای نو در اداره جامعه و سیاست گرایش دارند. بنابرین، تنه اصلی بحران در ولایت ضدیت با غرب است و با هر کسی که به نحوی طرفدار غرب دانسته شود یا غرب طرفدار او تصور شود!
از این منظر، جمهوری ولایی با احضار سفرای خارجی و مثلا اعتراض به اعتراض آنها در مورد اعدام زم میخواهد بگوید مقتدر است. واقعیت اما این است که آگاهانه صحنه را آماده می کند تا اروپا خواه ناخواه در کنار آمریکا بایستد و ولایت بتواند غرب را یک کاسه نشان دهد، ضدیت خود را با غرب توجیه کند، بایدن را برای هر نوع سازش ناتوان کند و خود در انزوای مطلوب اش باقی بماند. ولایت از رابطه با غرب وحشت دارد.
تحلیل این «وحشت از غرب» بنمایه همه بحرانهای نظام را فاش می کند.
پرورش طبقه دستآموز
وحشت راهبردی ولایت از غرب، از چشم طراحان سیاست ولایی، دست کم دارای دو سطح و تبیین است: الف) رژیم حاکم شده بعد از انقلاب خود را ضدغرب و ضدمدرنیته و ضدطبقه متوسط -که خاستگاه و پایگاه اجتماعی شاه و پدرش بود- تعریف کرده است. ب) از نظر اجتماعی هم قادر نیست با طبقه متوسط همسو و هم پیمان شود چون نگران آن است که این طبقه با مهارتهای متناسب با جهان امروز، که حاصل تجربه مدیریت و حکومت این طبقه در دوران شاه و تجربه طولانی مهاجرت و کار و تحصیل در غرب است، و پیوندهایی که به طور طبیعی با جهان غربی پیدا کرده حکومت را از دست او خارج کند. جنبش سبز و بازتاب اش در جامعه ایرانیان خارج از کشور نمونه خوبی برای مطالعه این امر است.
با این حساب می توان فهمید چرا کسانی که به نحوی کوشیده اند پای طبقه متوسط را به حاکمیت و مدیریت باز کنند یا باب بازگشت ایرانیان مهاجر را بگشایند، از صحنه سیاسی ولایت حذف شده اند و مبغوض رهبر آن قرار گرفته اند. آیت الله منتظری، هاشمی رفسنجانی، محمد خاتمی و میرحسین موسوی شاخص ترین چهرههای حذف و حصر شده اند. محاکمه های کرباسچی و عبدالله نوری هم نمونههای شاخص دیگری است. همه مسیرها باید به ولی اعظم ختم میشد و نه هیچ مسیر دیگری. و دیدیم که میراث کرباسچی بعدها به احمدی نژاد و سپس به قالیباف رسید که آدمهای مورد اعتماد ولایت بودند. کاوه مدنی هم شاهد خوبی برای سرنوشت ایرانیانی است که به امید تاثیرگذاری به وطن بازگشتند.
ولایت کوشیده است تا آدمهای خودی را مسئول همه چیز و همه جا کند و به طور خاص به نیروهای سازمانی خود اتکا دارد. سازمانیافته ترین آنها در دو سازمان روحانیون ولایی و سپاهیان انقلابی جمع آمده اند. بخش اصلی تکنوکراتهایی که در خدمت ولایت هستند -یا طبقه متوسط غیرسیاسی و همکار نظام- هم در همین دو سازمان و خاصه در سپاه و شبکه وسیع و متنوع نظامی، امنیتی، اقتصادی، پیمانکاری، تبلیغی، سایبری و مالی آن به کار گرفته شده اند.
حاکمیت ولایی در دوره احمدی نژاد نشان داد که اصولا در پی ایجاد طبقه حاکمه ای وابسته به خود است و اساسا نمیخواهد و نمیتواند به طبقه متوسط سرکوبشده و متمایل به غرب اطمینان کند. بنابرین، از مدیریتها و منابع اقتصادی تا کرسی تدریس دانشگاهها همه را در اختیار وابستگان خود قرار میدهد و در این موضوع ضعف مدیریت و هزینههای سنگین و زیانهای بزرگ برایش اهمیت ثانوی دارد. مهم وابستگی به ولایت است نه شایستگی. وانگهی مدیران و کارگزاران ولایت بالذات ضعیف هستند چون نمیتوانند قوی باشند و اگر قوی باشند از دور خارج «کرده می شوند»! دستگاهها همه در حد کارگزارند نه بیش. یعنی که دستور بگیرند و عمل کنند. آن هم نه خیلی هوشمندانه چون هوش مانع تبعیت و اطاعت خواهد بود و بنابرین امری خطرناک است. صداوسیما نمونه روشنی از اداره جات ولایی است.
دکترین شوک
روشهای ولایت برای بحرانسازی بسیار متنوع است. اما از اصول نسبتا معدود و معینی پیروی میکند. اگر برخی از بحرانی ترین وضعیتهای خودساخته ولایت را در نظر آوریم یعنی قتل های زنجیره ای روشنفکران و اعدام های سیاسی یا بازیهای مالی و اقتصادی مثل مبارزه با شرکتهای مضاربه ای تا بازار سیاه ارز و نیز روش مهار بحرانهایی مثل اعتراضات 98 را تحلیل کنیم نشانگر نظام خاصی است که می توان گفت برگرفته از «دکترین شوک» است. فراموش نکنیم که شیوه اعلام نرخ جدید بنزین خود نمونه آشکاری از دکترین شوک است.
دکترین شوک لازمه اش پنهانکاری و اقدام ضربتی و بازی بر اساس منطق غافلگیری و ارعاب و پروپاگاند است. و امروز روشی برای اداره کشور از سوی حاکمیت و ولایت شده است. مهمترین بازی اقتصادی بر این اساس برای نمونه در حوزه قیمت ارز قابل مشاهده است و مهمترین بازی سیاسی بر اساس این دکترین در حوزه سرکوب اعتراضات و مدیریت امنیتی اپوزیسیون داخل و خارج کشور. ترور چهرههای مخالف یک نمونه از به کارگیری دکترین شوک است. همینطور است هجوم تبلیغاتی-قضایی به چهرههای مخالف و نیز رسانه های فارسی و همکاران آنها.
در روابط خارجی هم دکترین شوک رواج دارد. اینجا نیز پنهانکاری، گسترش نیروهای نیابتی و تکثیر سلاحهای بازدارنده و مرعوب کننده پایه کار است در کنار حملاتی که قابل انکار باشد -مثل حمله به آرامکوی سعودی. تازه ترین بحران نظام هم که ناشی از اعدام روح الله زم بود و عمدتا به خارج از کشور نظر داشت، نمونه کاملی از دکترین شوک است.
لست علیهم بمصیطر
بحث نظری درباره بحرانسازی و هژمونی طلبی نمیتواند از جنبه عقیدتی ماجرا در ولایت اسلامگرای ما بگذرد. این بحثی است که شاید تا کنون معطل گذاشته شده است. پایه دین بر اقبال قلبی است. پایه اسلام و ایمان هم چنین است. شعار اسلام و قرآن این است که لااکراه فی الدین. انذار خداوند به رسول خود نیز این است که فراموش نکن که تو سیطره ای بر مردمان نداری. تو فقط رسول و مبلغ هستی و بس. حتی هدایت هم از دوش تو ساقط است. اگرچند «باخع نفسک» باشی. آن خدا ست که خواهد هدایت می کند و نخواهد در ضلالت نگه می دارد. انک لاتهدی من احببت.
از چنین بینشی چگونه دین دولتی زاییده شد؟ چگونه دین به معنای خودکامگی درک شد؟ چطور دینیارانِ دولتی به این نتیجه رسیدند که باید دیگر صداها را خفه کنند و نه تنها با دیگر ادیان و فرق و عقاید بستیزند که حتی در میان شیعیان و بالاتر از آن در میان روحانیان و مراجع شیعه هم دست به گزینش بزنند و هر کس را نمیپسندند راهی دادگاه ویژه روحانیت کنند یا خلع مرجعیت کنند یا آزار دهند و در حبس و حصر بنشانند؟
پاسخ ساده و یک کلمه ای آن «اسلامگرایی» یا ایدئولوژیسازی از اسلام است: اسلامیسم. یعنی همان مفهومی که تفاوت «اسلام» و ایدئولوژیهای مدرن برای تسخیر دولت را توضیح میدهد. آنچه ما در ولایت خود میبینیم اسلام نیست که آیین تقوا و هدایت است. اسلامگرایی است که آیینی برآمیخته از سلفیگری و مارکسیسم-لنینیسم است و به خودکامگی و توتالیتاریسم گرایش ذاتی دارد و شور سیاسی را در ویرانگری انقلابی می بیند و اقلیت سازمانیافته را بر اکثریت حاکم میخواهد. آیینی که با تاریخ استبداد شاهی نیز گره خورده و زمینه مساعدی برای رشد در وطن ما یافته است بی آن که مهر شاهان به وطن و وطن پرستان را هم به ارث برده باشد.
امید مشروطه و قدرت مطلقه
با اطمینان میتوان گفت که ولایت به بحرانسازی ادامه خواهد داد. در سطح داخلی مثل هوا به آن نیاز دارد تا سر پا بماند. به بحرانسازی با غرب هم ادامه میدهد. زیرا نمیتواند هیچ نوع همسویی واقعی و عملی با غرب پیدا کند به دلایلی که بخشی از آن را پیشتر توضیح دادم. اما این به معنای آن نیست که غرب مشکلی اساسی با ولایت دارد. مساله غرب همین که منافع اش تامین شود حل و فصل خواهد شد. غرب اگر بتواند با حاکمیت اسلامگرا کنار آید -چنانکه با نمونههای سنتی و سلفی آن در عربستان سعودی و امارات کنار آمده- به بقای آن کمک هم خواهد کرد. مشکل اساسی ولایت داخلی است: ولایت اساسا بر رعایا و فرهنگ ارباب-رعیتی و ولی-صغیر تکیه دارد و ایران امروز شاهد شمار روزافزون شهروندان صاحب حقوق و مستقل و ضداتوریته است.
آیا از چنبره ولایت و تله گذاری های عامدانه اش برای مهار شهروندان خلاصی هست؟ هست! در واقع هیچگاه ولایت و مطلق بودن اراده او تا این حد ضعیف نبوده است. همه آزمونهای قبلی از اصلاحات تا جنبش سبز، با وجود ناکامی، اعتبار ولایت را هم شسته و بر باد داده است. پایگاه اجتماعی ولایت مطلقه مرتبا با ریزش روبرو بوده و رویشی هم نداشته است. و از نظر داخلی با تشتت آرا و ستیز نهادهای حاکمیتی روبرو ست. تصور نخبگان ولایی و مشاوران آنان این است که یکدستی و اقتدار با یک حکومت نظامی رضاخانی به دست میآید. اما به دلایلی که برخی از آنها را یاد کردم ذات نظام اسلامگرای ایرانی فاقد اقتدار است و غیرممکن است بتواند حکومت اقلیت یکدستی حاکم کند. فرق 1400 با 1299 همین است!
از منظر تاریخی، می توان گفت در نزاع بیش از صدساله ایرانیان با ولایت مطلقه و خودکامگی شاه و رهبر امروز در بهترین وضعیت هستیم. زیرا شمار کسانی که از رابطه شبان-رمگی رها میشوند و به شهروند تبدیل میشوند رو به فزونی است و این شهروندان چون دیگر رعیت نیستند ارباب نمیخواهند و نمیپذیرند و به ولایت بزرگان هم تن نمیدهند. خصلت های پسامدرنی دنیای قرن بیست و یکم نیز که در آن اتوریته های گوناگون و هژمونی طلبی رنگ باخته است، به این روند کمک میکند (و خود ناشی از افزونی «شهروندان» در جهان است). بنابرین آگاهی عمومی، یعنی آگاهی این «شهروندان»، افزایش یافته است. و همه اینها به ما اجازه میدهد بگوییم مشروطه طلبی و محصور خواستن رهبران سیاسی به قانون و پیمانهای اجتماعی با شهروندان آماده ترین زمینه را در ایران امروز دارد.
این «زمینه» گاه آشکار میشود و گاه به آب زیر کاه میماند. و این همان امیدی است که دارد رشد میکند و آینده آلترناتیوی که بتدریج در افق پدیدار میشود؛ صاحبان این امید و آینده طبقات سرکوب شده ای هستند که ارزشهای ولایی را طرد کرده اند و به نظم و نظام شهری و خانوادگی و مدرسه و مدیریت مطلوب خود روی آورده اند. از بوم گردی تا همکاری زن و مرد در خانه، از تغییر روابط دو جنس تا دفاع از ارزشهای کثرت گرا در هنر و موسیقی و سینما، از شکستن تابوی دوچرخه سواری تا سبک کردن حجاب اجباری، از رمان نویسی زنان تا دفاع از آزادی بیان، از گرایش به معنویت عرفانی تا مدارا با مذاهب شیعه و سنی و بهایی، همه از جهان دیگری نیرو میگیرد که زوال دین دولتی و اسلامگرایی را نوید میدهد.
در ایران معاصر، سطح رسمی یک سخن میگوید و سطح مردمی و غیررسمی سخنی دیگر. این مشکل در صدساله اخیر همیشه وجود داشته است اما بعد از انقلاب هر روز و هر سال بیشتر شده است و خود را در صورتهای گوناگون نشان داده و میدهد. جدا افتادن اکثریت ملت از حاکمیت بزرگترین بحران ولایت مطلقه است. و برخلاف دوران پهلوی و قاجاری این بحران به آسانی قابل مدیریت نیست. دوران فترت کنونی که بعد از جنبش سبز پدید آمده و رهبر و دستورکار واحد و همبستگیساز ناپدید شده است برای ولایت فرصت تنفس ایجاد کرده است. اما به محض آن که این فترت به سر رسد بحران آخر که آخرالزمان ولایت مطلقه است رخ خواهد نمود.
*به توصیه دبیران محترم میهن دامن سخن را کوتاه گرفتم و ممکن است برخی مفاهیم و مباحث خیلی کوتاه و اشاره وار و مجمل آمده باشد. صاحب قلم امید عفو و اغماض دارد!