آستانه ۲۸ (تازه‌های ادبیات فارسی)

6546fgjhدر این شماره به معرفی ۳ تالیف و ۲ ترجمه در بازار ادبیات ایران می‌پردازیم:

استخوان – علی‌اکبر حیدری – نشر چشمه

“زانو زد و سر گذاشت بر روی استخوان‌های انتهای گور و زار زد. کاوه تکیه داد به لبه‌ی گودال. چه قدر حال مرجان را می‌فهمید؟ بعضی چیزها را حتی نمی‌شود ادعا کرد. دلش سیگار می‌خواست. از همان‌ها که پدر توی بهشت زهرا، سر قبر کتایون دود می‌کرد؛ سیگارهای خشم، سیگارهای تلخی، سیگارهای پسری که سر قبر مادر گریه می‌کرد. از بوی سیگار متنفر بود، بوی عقش می‌نشست، اما حالا با تمام وجود سیگار می‌خواست، یک چیزی که حواسش را پرت کند، که این صدای هق هق تلخ را نشنود. آدم‌ها هر چقدر هم کنار همدیگر باشند، در غم و تلخی‌ها تنها هستند.”

کاوه شخصیت اصلی رمان” استخوان” سرباز وظیفه‌ای است که خودش را در مرگ دوستش مرتضی در جنگ مقصر می‌داند و سنگینی بار مرگ او موجب شده از میدان جنگ فرار کند و به عمارت پدربزرگش( باباخان) در روستایی مرزی پناه ببرد. در حین ورودش به روستا با مردی به نام کریمان روبرو می‌شود که به دنبال خواهرزاده‌ی گمشده‌اش می‌گردد که همراه پسری قصد خروج از مرز داشته اما شبِ قرار گم می‌شود و پسر تنها می‌رود. کاوه در طی اقامتش در خانه‌ی پدربزرگ با رازهایی از خانواده‌اش روبرو می‌شود. رازهایی که مثل مرداب ناخواسته او را در خود می‌بلعند. او به کمک مرجان دختر عمه‌اش که او هم دنبال پاسخی برای گذشته‌ی نامعلوم پدرش است پی مادر می‌گردد. کاوه می‌کوشد تا راز زندگی مادرش را بداند و جوابی در چرایی تاریکی و ابهام سرگذشت او پیدا کند.

استخوان دنیای راز است. رازهایی که یک روز درد بوده‌اند. دردهایی که تسکین نشده‌اند و زیر خاک رفته‌اند. سالها گذشته تا امروز به شکل استخوان نه از ته دل که از زیر خاک بیرون آمده. و علی‌اکبر حیدری از ته مانده‌ی دردها، استخوان‌ها و خون‌های ریخته شده قصه‌ای جذاب درآورده. قصه‌ای بدون اضافه، نثری روان با صحنه‌ها، دیالوگ‌ها و شخصیت‌های به یادماندنی.

“استخوان” یک قصه در قالب رمان نیست. مجموعه‌ای از قصه‌‌های به هم پیچیده است. قصه‌ی مرتضی و کاوه در خط مقدم که تصویر جسدش دست از سر کاوه بر نمی‌دارد و مثل یک دشمن جلوی چشمانش رژه می‌رود. قصه‌ی خواهرزاده‌ی کریمان که معلوم نیست مرده یا زنده به گور، در انتظار کسی است که نجاتش دهد. قصه‌ی مادر کاوه که هیچکس جرات ندارد در موردش صحبت بکند. قصه‌ی پدر مرجان گمشده‌ای دیگر… و عمارتی که بزرگترش باباخان است. کسی که همه‌ی قصه‌ها را زیر خاک آن عمارت دفن کرده است.

رمان “استخوان” نوشته علی‌اکبر حیدری از نشر چشمه، بازتاب تلاش نسلی است که هویتی جعلی داشته‌اند، با آن خوش بوده‌اند و از آن قصه‌ها و افسانه‌ها بافته‌اند اما حوادث روزگار، دروغین بودن آن‌ را عریان کرده است؛ کسانی می‌گریزند تا از این واقعیت دردناک در امان باشند، عده‌ای کتمان می‌کنند و دل به همان قصه‌ها می‌بندند و گروهی سر در پی حقیقت می‌گذارند و از پا می‌افتند. کاوه و مرجان دقیقا همین کار را کردند. به دنبال گذشته‌ی پدر و مادر خود زمین کندند اما به جز استخوان‌های آنها به استخوان‌های دیگر هم رسیدند که هر کدام قصه‌ای داشتند. حیدری از ته مانده‌ی دردها، استخوان‌ها و خون‌های ریخته شده قصه‌ای جذاب درآورده. قصه‌ای بدون اضافه، نثری روان با صحنه‌ها، دیالوگ‌ها و شخصیت‌های به یادماندنی.

رمان “استخوان” همان‌گونه که از نام هوشمندانه‌اش پیداست داستان گذشته‌ای است که سالها زیر خاک دفن شده و قرار است به کمک کاوه و مرجان بیرون کشیده شود. در عین حال که رمان ماجرایی و معمایی است اما قصه‌ای از گذشته‌ی آدم‌ها در دلش دارد. رمان “استخوان” بازتاب تلاش نسلی است که هویتی جعلی داشته‌اند، با آن خوش بوده‌اند و از آن قصه‌ها و افسانه‌ها بافته‌اند اما حوادث روزگار، دروغین بودن آن‌ را عریان کرده است؛ کسانی می‌گریزند تا از این واقعیت دردناک در امان باشند، عده‌ای کتمان می‌کنند و دل به همان قصه‌ها می‌بندند و گروهی سر در پی حقیقت می‌گذارند و از پا می‌افتند. کاوه و مرجان دقیقا همین کار را کردند. به دنبال گذشته‌ی پدر و مادر خود زمین کندند اما به جز استخوان‌های آنها به استخوان‌های دیگر هم رسیدند که هر کدام قصه‌ای داشتند.

علی اکبر حیدری که پیش از این با رمان تپه‌ی خرگوش ( برنده‌ی جایزه‌ی جلال آل احمد) ثابت کرده بود نویسنده‌ی قصه‌گویی است این‌بار هم توانسته خواننده را با روایت و دیالوگ‌های جذاب همراه اثری کند که با گره‌گشایی‌های مدام و قرار دادن خواننده مقابل واقعیتهایی که حتی به ذهنش هم نمی‌رسد تا آخر رمان یک نفس ببرد. رمان “استخوان” اثری است که در آن هراس، تنهایی و البته کشف خشونت حضور پر رنگ دارد. داستانی از رازی که بوی خون می‌دهد و سال‌ها در خانه‌ای مدفون شده است.”

 

برگ هیچ درختی – صمد طاهری – نشر نیماژ

برگ هیچ درختی نوشته صمد طاهری از نشر نیماژ داستان روایت سیامک نوجوان است که از دنیای پاک کودکی به دنیای آدم‌ بزرگها گذاشته. بعد از مرگ پدر و مادرش با عمه و عمو و پدربزرگ بزرگ می‌شود. عمویی که خلافکار است بت سیامک میشود. اما دست سرنوشت سیامک افسر می‌شود و عمو را به جرم همه‌ی این سالها دستگیر می‌کند. یکی از برتری‌های صمد طاهری در داستان‌هایش فضاسازی است. خواننده‌ای که حتی یکبار هم جنوب را ندیده عطرش را از لای کلمات استشمام می‌کند. لحن و زبان یک‌دست و روان همراه با توصیف‌های متفاوت از دیگر نقاط قوتش است. لحن در داستان برای هر شخصیت به گونه‌ای است که حتی اگر اسمی از شخصیت برده نشود، خواننده از نوع گفتار متوجه شخصیت می‌شود زیرا لحن‌ها منحصربه فرد هستند.

«سال دوم دانشکده بودم که عمو عباس از شرکت نفت اخراج شد. دو ماهی بعد از این ماجرا چند روزی مرخصی گرفتم و به خانه برگشتم. بابابزرگ بغلم کرد و سرو رویم را بوسید. عمه کوکب هم همین کار را کرد، اما به سردی و زورکی. عمو عباس مثل سگی کم‌محلی‌ام کرد. دستی زورکی داد و طوری گفت؛ خوش اومدی، که انگار بگوید؛ کاشکی رفته بودی زیر گل. لبخند همیشگی از چهره‌اش پریده بود و دیگر بوی گازوئیل نمی‌داد»

صمد طاهری نامی شناخته شده در عرصه‌ی ادبیات معاصر نثر امروز ایران به شمار می‌آید. وی به سال ۱۳۳۶ در آبادان متولد شده و امروز ساکن شیراز است، نوشتن را از اوایل دهه‌ی ۵۰ خورشیدی آغاز کرده و یک دهه بعد چندی در جلسات پنجشنبه‌های هوشنگ گلشیری شرکت می‌کرده.

از وی چند مجموعه داستان شامل “شکار شبانه” و “سنگ و سپر” نیز پیش از این منتشر شده است؛ اما وی با مجموعه داستان “زخم شیر” بیشتر مطرح شد. این مجموعه داستان که اولین بار سال ۱۳۹۶ توسط نشر نیماژ به بازار آمد، در یازدهمین دوره‌ی جایزه جلال آل احمد شایسته‌ی تقدیر شناخته شد و برگزیده‌ی بخش داستان کوتاه دومین دوره جایزه احمد محمود نیز شد.

داستان نیمه بلند “برگ هیچ درختی” در هشتاد صفحه، که در اردیبهشت 98 به بازار نشر آمد، روایتی از دوره‌ای خاص در جنوب کشور ارائه می‌دهد که طاهری، طی آن قصه‌ی سیامک و عمو عباس را در فضایی پایبند به واقعیت و البته گاه فراتر از آن ترسیم می‌کند. خط و فرمِ روایت نیست که خواننده را دنبال خود می‌کشد بلکه قصه‌گویی و لحن و زبان است. “برگ هیچ درختی” از جنس قصه‌های ظهر جمعه‌ی رادیو است که عطرش مستت می‌کند. داستان روایت سیامک نوجوان است که از دنیای پاک کودکی به دنیای آدم‌ بزرگها گذاشته. بعد از مرگ پدر و مادرش با عمه و عمو و پدربزرگ بزرگ می‌شود. عمویی که خلافکار است بت سیامک میشود. اما دست سرنوشت سیامک افسر می‌شود و عمو را به جرم همه‌ی این سالها دستگیر می‌کند و ادامه‌ی قصه.

“من آدمِ بی‌شرفی هستم. این را عمه‌کوکب گفته. و عمه‌کوکب هیچ‌وقت حرفِ بی‌ربطی نمی‌زند. خودم زنگ زده و خبرش کرده بودم. با وانت بارِ لکنته‌ای آمده بود. لابد اول رفته بود دادستانی و پولِ گلوله‌ها را پرداخته بود که دژبانی اجازه داده بود بیاید توی پادگان.”

یکی از برتری‌های صمد طاهری در داستان‌هایش فضاسازی است. خواننده‌ای که حتی یکبار هم جنوب را ندیده عطرش را از لای کلمات استشمام می‌کند. لحن و زبان یک‌دست و روان همراه با توصیف‌های متفاوت از دیگر نقاط قوتش است. لحن در داستان برای هر شخصیت به گونه‌ای است که حتی اگر اسمی از شخصیت برده نشود، خواننده از نوع گفتار متوجه شخصیت می‌شود زیرا لحن‌ها منحصربه فرد هستند.

“باران داشت سطحِ نقره‌ای شط را سوراخ سوراخ می‌کرد. بادِ شمال نخ‌های باران را بافه می‌کرد و پرت می‌کرد سمتِ ساحل. اما از چلچله‌ها خبری نبود. کاش آن سال آن چلچله را نکشته بودند تا حال عمو عباس این‌قدر خراب نمی‌شد. سیگار بابابزرگ که به آخر رسید، باران هم کمی لنگ کرد. گفتم:” بابابزرگ، را بیفتیم؟”

 

ایرانشهر – جلد اول – محمدحسن شهسواری – ناشر: شهرستان ادب

سال‌ها مطالعه و تحقیق محمدحسن شهسواری به رمانی 10 جلدی به نام “ایران‌شهر” رسیده است که جلد اول آن توسط شهرستان ادب به بازار آمد. خواندن این یک جلد خود گواه آن است که شهسواری قدمی بزرگ و ماندگار برداشته است. “ایران‌شهر” روایت خرمشهر از روزهای نخست جنگ تا سقوط است. نویسنده قرار است از29 شهریور 1359 تا 4 آبان 1359 را روایت کند. رمان به روزهای آغاز جنگ تا سقوط خرمشهر می‌پردازد که از تکه‌های فراموش شده‌ی جنگ است.  نویسنده، داستان را از زاویه‌های مختلف تعریف می‌کند. از طرف خانواده‌ای که اصالتشان به هم‌رزمان رضاخان می‌رسد، از طرف خانواده‌ای عرب با درگیری‌های عشیره‌ای، از طرف خانواده‌ای دیگر مقیم تهران که دو شخصیت اصلی آن نظامی هستند.

جنگ از آن واژه‌هایی است که همه جای دنیا یک تعریف دارد. به گوش آدم که می‌خورد ناخودآگاه‌ تصویری از یک درگیری جلوی چشم می‌آید. شاید ما از آن دسته آدم‌هایی در دنیا هستیم که با این کلمه زیاد سروکار داشته‌ایم. برای همین خلق اثری بزرگ درباره‌ی جنگ همواره یکی از دغدغه‌های بسیاری از نویسندگان و فیلم‌سازان ایرانی و کسانی بوده که تجربه‌ی سال‌ها جنگ را از سر گذرانده‌اند؛ اثری که درخور بزرگی جنگ باشد و بخشی از حماسه‌ی سال‌های مقاومت و دفاع را بازآفرینی‌کند. شاید کتاب‌ها و صحنه‌های تکراریِ زیادی در این‌باره خوانده‌ و دیده باشیم اما اینکه از زاویه‌ی خاص به جنگ نگاه شده‌باشد کمتر. کتابی که تلفیق جنگ و قصه باشد.

محمدحسن شهسواری رمان‌نویس و مدرس داستان‌نویسی از چند سال پیش تصمیم گرفته نسبت به این کلمه‌ی سه حرفی و پرمعنا ادای دین کند. سال‌ها مطالعه و تحقیق به رمانی 10 جلدی به نام “ایران‌شهر” رسیده است که اردیبهشت 98 جلد اول آن به بازار آمد. طبق گفته‌ی نویسنده چهار جلد از ده جلد تمام شده و در نوبت مجوز و چاپ است. خواندن این یک جلد خود گواه آن است که شهسواری قدمی بزرگ و ماندگار برداشته است.

“ایران‌شهر” روایت خرمشهر از روزهای نخست جنگ تا سقوط است. نویسنده قرار است طی ده جلد و شاید هم بیشتر، از29 شهریور 1359 تا 4 آبان 1359 را روایت کند. رمان به روزهای آغاز جنگ تا سقوط خرمشهر می‌پردازد که از تکه‌های فراموش شده‌ی جنگ است. روزهای اول جنگ از دوره‌هایی است که جنگ شکل حرفه‌ای نظامی ندارد و طیف‌های مختلف مردم و نظامی‌ها در جنگ حضور دارند. از این جهت، مقاومتی که صورت گرفته با همه‌ی سال‌های بعد فرق می‌کند.

نویسنده از مستندات تاریخی فراوان و خاطرات مکتوب و شفاهی افراد بسیاری استفاده کرده است. تا در کلیات از واقعیات تاریخی دور نیفتد. اما تمام شخصیت‌های این رمان در خیال نویسنده شکل گرفته‌اند و وجود خارجی ندارند. هنر نویسنده این است که جنگ را از درون زندگی شخصیت‌ها روایت می‌کند. آدم‌هایی که به دنبال مسائل دیگری بودند و اصلاً سودای جنگ نداشتند اما ناخواسته در بحران جنگ قرار گرفتند. قطعا واکنش آدم‌ها در بحران دیدنی‌تر و جذاب‌تر از واکنش آدم‌هایی است که دانسته قدم در این راه گذاشتند. هرچند که آن هم در جای خود خواندنی بوده اما طی زمان به سمت تکرار رفته است.

نویسنده، داستان را از زاویه‌های مختلف تعریف می‌کند. از طرف خانواده‌ای که اصالتشان به هم‌رزمان رضاخان می‌رسد، از طرف خانواده‌ای عرب با درگیری‌های عشیره‌ای، از طرف خانواده‌ای دیگر مقیم تهران که دو شخصیت اصلی آن نظامی هستند. جلد اول کتاب در سه بخش با بیست‌و هفت شخصیت اصلی روایت شده‌است که به دلیل تعدد شخصیت‌ها در جدولی انتهای کتاب به اختصار توضیح داده شده است.

بخش اول: ماجرای سهراب و زهراست. سهراب که دوره‌ی تکاوری را می‌گذراند و پدر و پدر بزرگش هر دو ارتشی از نسل رضاخان و پهلوی هستند، با زهرا که پرستاری خوانده سر یک شرط‌بندی تیراندازی با هم آشنا می‌شوند که خود قصه‌ای مفصل دارد. ماجرای این فصل قصه‌ی یک مهمانی‌ست که در آن چندین نفر با هم فوتبال می‌بینند و میان بحث‌هایشان از انقلاب حرف می‌زنند.

در شروع می‌خوانیم: سهراب ایرانه وقتی از طالقانی پیچید توی بهار شمالی، درست همان لحظه که در ذهنش بی هیچ مکثی به جای تخت جمشید گفت طالقانی، فکرکرد آیا ناخوشایندی احساس خیانت به پدر و پدربزرگش را از سر گذرانده؟

سال ۱۲۷۵ خورشیدی، یعنی همان سالی که رضا سوادکوهی نوزده ساله‌ی قزاق نگهبان سفارت آلمان در تهران بود، غلامحسین، پدربزرگ سهراب، در روستای ایرانه‌ی ملایر به دنیا آمد.”

بخش دوم: ماجرای حسیب و زیبا زندیه ا‌ست. زیبا یک دختر شیرازی‌ست و حسیب پسری عرب از اهواز است. هر کدام خانواده‌ای متفاوت دارند و ماجراهایی خواندنی عشیره‌ای.

بخش دوم این‌گونه آغاز می‌شود:” قصه‌ها قهرمان می‌خواهند، اما چرا از خاطرمان می‌رود که قهرمان‌ها هم قصه می‌خواهند؟ پیش از آن که قهرمان ها قصه ساز شوند، قصه‌ها هستند که قهرمان می‌سازند. در نظر بگیر قهرمانی بی بدیل را که قصه ندارد. خود را با همه‌ی جسم و جان به دیواره های قفس روزمرگی می‌کوبد برای رها شدن و نشستن در قصه‌ای، قصه‌ای که بتواند با آن همه‌ی شجاعت‌ها و فداکاری‌ها و نیک سرشتی‌ها و ذوب شدن‌ها و بازرستن‌هایش را بروز دهد. انسان‌های بزرگ از سرزمین‌هایی می‌آیند که توان سرودن حماسه‌های سترگ داشته باشند. چه سوخته ذهنی است و چه سوخته فردی است و چه سوخته خاکی است آن خاک و فرد و ذهنی که نتواند برای قهرمانش قصه ای بسازد!”

بخش سوم: ماجرای حسین از خانواده‌ای مذهبی و جمشید از خانواده‌ای وطن‌دوست است. دو دوستی که در دوران دبیرستان طی یک درگیری خیابانی با هم آشنا شدند. مذهبی بودن و وطن دوستی این دو نفر دو خصیصه‌ای است که موجب درگیری‌های آن دو در دوران سربازی‌شان می‌شود و حسین را بر سر یک انتخاب بسیار مهم در زندگی‌اش قرار می‌دهد.

در ابتدای بخش سوم می‌خوانیم:” نزدیک غروب بود. طاقت سروان حسین حشمت یار طاق شده بود و می خواست دژ را به سرگروهبان بسپرد و راه بیفتد سمت پاسگاه خین. از ظهر، کارون زیر آتش می‌جوشید. خبر رسیده بود ناوچه‌های عراقی قایق اکیپ دادستانی را غرق کرده‌اند. از آن بدتر، ناو دیگرشان کشتی سروناز را مجبور کرده بود پرچم ایران را پایین بکشد و پرچم عراق را بالا ببرد. خدا را شکر می‌کرد این صحنه را به چشم ندیده، وگرنه بعید نبود کاردست خودش بدهد. وقتی بالأخره طاقت نیاورد و راه افتاد سمت پاسگاه خین که از ظهر در آتش می‌سوخت، یاد ده روز پیش افتاد و گریه‌های استوار رکنی در جزیره‌ی مینو.”

ماجرای فصل آخر جایی به پایان می‌رسد که اولین گلوله از طرف عراق به طرف مرز ایران شلیک می‌شود. در کتاب اول بیشتر با شخصیت‌ها و گذشته‌شان آشنا می‌شویم و در جلد دوم ماجرای جنگ آغاز می‌شود.

 

ساقه‌ی بامبو – سعودالسنعوسی – ترجمه: مریم اکبری و عظیم طهماسبی – نشر: نیلوفر

ساقه‌ی بامبو نوشته سعودالسنعوسی (ترجمه مریم اکبری و عظیم طهماسبی/نشر نیلوفر) نویسنده کویتی است . شخصیت اصلی رمان پسری کویتی به نام عیسی است که از مادری فیلیپینی زاده شده است. از آنجا که ازدواج پدر او با یک خدمتکار در جامعه‌ی کویت مایه‌ی ننگ بوده، وی را مجبور به جدایی از همسر و فرزندش می‌کنند. عیسی و مادرش به فیلیپین بازگردانده می شوند. اماعیسی تنها به این امید زندگی می‌کند که روزی پدرش بیاید و او را با خود به کویت(بهشتی که مادر برای او توصیف کرده) ببرد. اما پدر در جریان جنگ کویت و عراق کشته می‌شود. تصورات عیسی از کویت قبل و بعد از دیدن آنجا، به خوبی نمایانگر تجمل و رفاه زدگی این جامعه است. به گفته‌ی سنعوسی احساس درد و ناخرسندی از برخی واقعیت‌های تلخ جامعه‌ی کویت، انگیزه اصلی او برای نوشتن “ساقه‌ی بامبو” بوده است؛ جامعه‌ای که چنان سر در گریبان خویش دارد که مردمانش کمتر قادراند با دیدی انتقادی به رفتار و کردار و فرهنگ خویش نظر اندازند.

سعودالسنعوسی در سال 1981 در کویت به دنیا آمده است. او از اعضای انجمن نویسندگان و عضو کانون روزنامه‌نگاران کویت است و در عرصه‌ی رمان‌نویسی عربی به جایگاه بالایی دست یافته است. “ساقه‌ی بامبو” سومین رمانی است که توسط او به زبان عربی نوشته شده و در سال ۲۰۱۲ به چاپ رسیده است. این رمان، به دلیل برخورداری از پیرنگ محکم و منسجم و پرداختن به پاره‌ای از موضوعات مهم اجتماعی، در سال ۲۰۱۳ موفق به کسب جایزه‌ی بوکر عربی شده است.

شخصیت اصلی رمان پسری کویتی به نام عیسی است که از مادری فیلیپینی به نام ژوزفین زاده شده است. ژوزفین دختری جوان بوده که رویاهای بلند و زیادی در سر داشته است. او به دلیل شرایط نامساعد اقتصادی و فرهنگی و گریز از مبتلا شدن به سرنوشت خواهرش آیدا، به عنوان خدمتکار در یک خانواده‌ی ثروتمند کویتی به نام طارووف استخدام می‌شود. پس از مدتی بین او و راشد، پسر خانواده، ارتباط عاطفی برقرار می‌شود و مخفیانه با هم ازدواج می‌کنند.

مدتی که از ازدواجشان می‌گذرد راز آنها به دلیل بارداری ژوزفین برای خانواده افشا می‌گردد. از آنجا که ازدواج راشد با یک خدمتکار در جامعه‌ی کویت مایه‌ی ننگ بوده و به حسن شهرت خانواده آسیب می‌رسانده، پسر را مجبور به جدایی از همسر و فرزندش می‌کنند و بدین ترتیب، ژوزفین و عیسی به فیلیپین بازگردانده می شوند.

عیسی از پدری مسلمان و مادری مسیحی است. او در کشوری بزرگ می‌شود که آیین بودا در آن رواج داشته. بنابراین فردی است دو رگه که در مرز نژادها، ادیان، فرهنگ‌ها و فضاهای بینابین زیست می‌کند. در جای جای رمان باورهای مسیحی، اسلامی و بودایی در رفتار و گفتار او نمایان است. عیسی دوران سخت کودکی را در فیلیپین، در خانه‌ی پدربزرگ مادری‌اش که معتاد به قمار است، می‌گذراند. پدر بزرگ عیسی از کسانی است که به سبب حضور در جنگ ویتنام، دچار آسیب‌های شدید روحی شده و رفتارهای او خانواده و اطرافیانش از جمله عیسی را آزار می‌دهد.

در این شرایط، عیسی تنها به این امید زندگی می‌کند که روزی پدرش بیاید و او را با خود به کویت( بهشتی که مادر برای او توصیف کرده) ببرد. اما پدر در جریان جنگ کویت و عراق کشته می‌شود. عیسی که تنها پسر راشد است با کمک غسان دوست پدرش، چند ماه بعد به کویت می‌رود.

در کویت با او همانند یک شخص فیلیپینی رفتار می‌شود و خانواده پدری از پذیرش او، به عنوان عضوی از خانواده، سر باز می‌زنند. عیسی نیز قادر نیست کویت را وطن خود بداند و سرانجام پس از اینکه مشکلاتی برایش به وجود می‌آید و راز خانواده بر همگان آشکار می‌شود، کویت را ترک می‌کند و به فیلیپین بازمی‌گردد.

در قسمتی از رمان می‌خوانیم:” لعنت به داروین با آن نظریه‌ی چرتش. آخر چطور می‌شود اصل انسان از میمون بوده باشد در حالی که من پیش شما انسانیتم را از دست دادم؟ من از انسانیت سقوط کردم و به موجودی بسیار پست‌تر مبدل شدم، که شاید از نسلش میمون هایی زاده شوند تا نظریه‌ی داروین برای تاریخ اثبات شود منتها به شکل معکوس!

صراحتم را درک کنید. جرأتم و جسارتم را، شما را دوست داشتم چون خودم را از شما می دانستم. ولی بعد که از شما بدم آمد از خودم هم بدم آمد! چون دوست ندارم احساساتی را که به شما دارم با خودم به آنجا ببرم، همین جا می‌نویسم‌شان و همین جا می‌گذارم بمانند. شاید این‌ها را بخوانید تا بفهمید که بعضی آدمها شما را چطور می‌بینند. و شاید روزی آنجا صاحب پسری شوم، با او از سرزمین آرزوها می‌گویم، و انگشت سبابه‌ام را سمت بهشت می‌گیرم، تا باروبنه‌اش را جمع کند و راهی آنجا شود، و بهشت را بهشت ببیند چنان که وصفش را شنیده است.

از تندی‌ام عذر می‌خواهم. شاید این گناه شما نیست، بلکه گناه پدرم است که بعد از آن همه سال که آنجا گذراندم مرا به سرزمین شما آورد. می‌خواست مرا از نو بکارد، خودش را به آن راه زد و انگار نمی‌دانست گیاهان استوایی در کویر نمی‌رویند. شناسنامه ام را بگیرید، و نیمی از انسانیتم را به من

بازگردانید، یا نیم مانده‌اش را هم از من بگیرید. انسایتی را که به رسمیت نشناختید از من بگیرید و بگذارید مثل مورچه زندگی کنم یا مثل زنبور یا جیرجیرک فقط بدون دو شاخک حسی.”

رمان “ساقه‌ی بامبو” رمانی واقع‌گرا، با محوریت مشکلات اجتماعی است. یکی از درون مایه‌های اصلی و مهم این رمان رفاه جامعه‌ی کویت است. رفاه موجود، زمینه ساز حضور ژوزفین برای کار در کویت و خدمت به خانواده پدری عیسی می‌شود. تصورات عیسی راوی رمان از کویت قبل و بعد از دیدن آنجا، به خوبی نمایانگر تجمل و رفاه زدگی این جامعه است.

نویسنده، به طور ضمنی و در قالب داستان به مقایسه‌ی مردمان این دو کشور( شرق آسیا و غرب آسیا) می‌پردازد. یکی فقیر و یکی غنی و مصرف گرا. تنش و تفاخر طبقاتی و نژادپرستی از دیگر اهداف این نویسنده کویتی از کشورش بوده. غرض اصلی نویسنده از نگارش رمان آن است تا خود را در جایگاه دیگری قرار دهد تا از دریچه‌ی نگاه شخصیت اصلی رمان جامعه و فرهنگ خویش را بنگرد. به گفته‌ی سنعوسی احساس درد و ناخرسندی از برخی واقعیت‌های تلخ جامعه‌ی کویت، انگیزه اصلی او برای نوشتن “ساقه‌ی بامبو” بوده است؛ جامعه‌ای که چنان سر در گریبان خویش دارد که مردمانش کمتر قادراند با دیدی انتقادی به رفتار و کردار و فرهنگ خویش نظر اندازند. از این رو او در قالب شخصیت عیسی می‌کوشد تا برخی آداب و سنن و تعامل و رفتار مردم کویت، که سنعوسی خود یکی از آنهاست، را از نگاه دیگری به تصویر بکشاند.

سنعوسی در رمان خود به موضوع هویت توجه زیادی داشته است. عیسی همان “ساقه‌ی بامبو” است که می‌تواند نماد هر انسانی با هویت سیال باشد. گیاهی که شاخه‌ی بریده‌ی آن قادر است در فضایی جدید ریشه بدواند. هنگامی که با عیسی همراه می‌شویم، سرگردانی، وحشت و تنهایی‌اش را در می‌یابیم.

“ساقه‌ی بامبو” علاوه بر ترسیم و توصیف کلی وضعیت زنان خدمتکار شرق آسیا در کشور کویت، بسیاری از مصائب و مشکلات آنها را در قالبی زنده و ملموس بازگفته است و این خود نشان دهنده توجه دقیق نویسنده و دغدغه خاطر او نسبت به اوضاع نامناسب آن جماعت در کویت است.

موضوع و مفهوم غربت در این رمان یکی از زیر لایه‌های اصلی‌اش است. مفهوم غربت در “ساقه‌ی بامبو” معانی و بازتاب‌های گوناگونی دارد. غربت در وطن، غربت دور از وطن، و حتا غربت در تن را شامل می‌شود.

 

فلسفه تنهایی – لارس اسونسن – ترجمه: خشایار دیهیمی – نشر نو

کتاب “فلسفه‌ی تنهایی” لارس اسونسن ترجمه خشایار دیهیمی(نشر نو)، جزو کتاب‌هایی است که صرفاً دربرگیرنده مفاهیم انتزاعی و پیچیده‌ی فلسفی نیست و به کار زندگی روزمره مردم عادی هم می‌آید. اسونسن در مقدمه‌ی کتاب اشاره کرده که این اثر، حاصل تلاش‌هایش برای کشف معنای دقیق تنهایی است از نظریات فلاسفه، دانشمندان و پژوهش‌ها و آزمایش‌های نوین هم بهره برده است. او معتقد است ما در دورانی زندگی می‌کنیم که اکثرمان به حال خودمان واگذاشته نشده‌ایم و مکالمات تلفنی، پیغام‌های نوشتاری، توئیتر، فیسبوک و اسکایپ ضامن ارتباط و تعامل‌مان با دیگران هستند. او این گمان را مطرح می‌کند که شاید بزرگ‌ترین مساله دوران ما، احساس تنهایی مفرط نیست بلکه فقدان خلوت و انزوا باشد. از نظر او آنچه خلوت ما را تهدید می‌کند “این است که ما به محض احساس تنهایی، خواه از سر ملال، خواه از سر بی‌قراری، خواه از سر تنبلی، فی‌الفور به دیگران متوسل می‌شویم.”

«احساس تنهایی، احساسی است که همگی‌مان از کودکی با آن آشنا هستیم، از آن روزی که انگار همه همبازی داشتند غیر ما؛ از آن شبی که در غم تنهایی گذراندیم، هرچند خیلی دلمان می‌خواست همراه و همدمی داشته باشیم؛ از آن مهمانی که در آن هیچ‌کس را نمی‌شناختیم و دور و برمان پر از آدم‌هایی بود که سخت گرم صحبت با هم بودند؛ از آن شبی که کنار همدم‌مان به خواب رفتیم اما می‌دانستیم که دیگر همدم یکدیگر نیستیم.»

اسونسن پژوهشگر و فیلسوف نروژی است که در سال ۲۰۱۷ کتاب” فلسفه‌ی تنهایی” را چاپ کرده و ترجمه‌اش دی‌ماه 97 به قلم خشایار دیهیمی توسط نشر نو به بازار آمده است. مترجم کتاب در مقدمه‌ی ترجمه‌اش اشاره به دو گروه فیلسوفان “هنر زندگی” و فیلسوفان” نظری سیستماتیک” اشاره کرده که گروهی از فلاسفه در پی مطالب کاربردی در زندگی انسان و عده‌ای دیگر فقط در پی مطالب نظری و پیچیده ذهنی بوده؛ که هیچ‌کدام از این دو گروه هم یکدیگر را قبول ندارند و اگر این روزها از عموم مردم یا حتی جمعیت کتاب‌خوان درباره‌ی مطالعه‌ی کتاب‌های فلسفی سوال کنیم، اظهار عدم تمایل می‌کنند چون فلسفه را علمی خشک و انعطاف‌ناپذیر می‌پندارند که مخصوص انسان‌های پیچیده و محاصره‌شده در کتاب است. “این احساس به خواننده دست می‌دهد که با عقایدی انتزاعی روبه روست که تقریباً هیچ ربطی به واقعیت ندارند.” تحلیلی که این مترجم از وضعیت موجود و آینده آن ارائه داده، این است که ما به لبه‌ی پرتگاهی دوسویه کشانده می‌شویم که یک‌سویش یا وانهادن فلسفه و یا صرفا تبدیل این کتاب‌ها به کتاب‌های بالای تاقچه‌ای برای قمپز در کردن است و سوی دیگرش، روی آوردن به کتاب‌های به اصطلاح زرد به قلم افرادی است که پاسخ‌هایی دم دستی به این سوال‌ها می‌دهند.

کتاب “فلسفه‌ی تنهایی” جزو کتاب‌هایی است که صرفاً دربرگیرنده مفاهیم انتزاعی و پیچیده‌ی فلسفی نیست و به کار زندگی روزمره مردم عادی هم می‌آید. اسونسن در “فلسفه‌ی تنهایی” چند مفهوم محوری را به‌طور مرتب تکرار می‌کند که: شواهد چندان دال بر این نیستند که ما تنهاتر از قبل شده باشیم. بودن با دیگران به معنای عدم تنهایی نیست. کم بودن افراد دور و اطراف هم به معنی تنها بودن نیست.

اسونسن در کل، مرتب روی نسبی‌بودن و قطعی‌نبودن فرضیه‌ها و آزمایش‌های علمی انجام‌شده درباره‌ی تنهایی و دیگر موضوعات مرتبط تکیه می‌کند. او در مقدمه‌ی کتاب اشاره کرده که این اثر، حاصل تلاش‌هایش برای کشف معنای دقیق تنهایی است از نظریات فلاسفه، دانشمندان و پژوهش‌ها و آزمایش‌های نوین هم بهره برده است. مثلاً این‌که تنهایی از مشکلات مربوط به روانپزشکی نیست و نباید هم آن را در این گروه قرار داد. او می‌گوید تنهایی و افسردگی دو وضعیت متفاوت است و فرد ممکن است احساس تنهایی کند بی‌آنکه افسرده باشد، یا افسرده باشد بی‌آنکه احساس تنهایی کند. همانگونه که ترس یک بیماری نیست، تنهایی هم به خودی خود بیماری به حساب نمی‌آید.

در فصل دوم( احساس تنهایی) اسونسن می‌گوید من شخصا تنهایی را واکنشی احساسی نسبت به این واقعیت می‌دانم که میل شخص به برقراری ارتباط با دیگران برآورده و ارضا نمی‌شود. هیچ دلیلی ندارد معتقد باشیم که امروزه تنهایی شایع‌تر از زمان‌های قبل است. تنهایی چیزی نیست که مخصوص به دوران مدرن باشد “تنهایی بیماری نیست، بلکه یک پدیده عام بشری است.” نسخه‌ای هم که نویسنده در پایان فصل دوم کتابش می‌پیچد، این است که هیچ‌کس مسئولیتی در قبال احساس تنهایی‌اش ندارد، اما همه تنهایان در قبال مدیریت چنین احساسی مسئولند.

تا پایان فصل سوم(چه کسانی احساس تنهایی می‌کنند) فلسفه سهم کمی دارد؛ چند جمله و تحلیل از هایدگر، ارسطو و برخی فلاسفه دیگر داریم. تا این‌جا بیشتر به توصیف و تشریح آدم‌های تنها و تقابل‌شان با آدم‌های غیر تنها صحبت شده: “افراد تنها بسیار بیشتر دل‌مشغول این هستند که دیگران چه تصوری از آنان دارند. همه اینها آشکارا کار را برای آنکه آنان در موقعیت‌های اجتماعی خاص حضور کاملی پیدا بکنند دشوار می‌کند چون همیشه به جای آنکه بالبداهه عمل کنند به تأمل و تعمق می‌پردازند.”

فصل چهارم(تنهایی و اعتماد) بیشتر درمورد مفهوم اعتماد و نبودش که باعث تنهایی می‌شود گفته شده است.

در فصل پنجم مفاهیم مهم دوستی و عشق از منظر فلاسفه بررسی شده‌است. در ابتدای فصل می‌خوانیم: “فقط کسی که قدرت دوست داشتن و عشق ورزیدن دارد می‌تواند احساس تنهایی کند.” یکی از فلاسفه‌ای که در فلسفه‌اش به‌طور مستقیم به مفهوم تنهایی پرداخته، کارل یاسپرس است که اسونسن در فصل پنجم از مطالب او نوشته: “یاسپرس می‌گوید وقتی از “من” سخن می‌گوئیم یعنی از تنهایی سخن می‌گوئیم. حرف یاسپرس اینه که فقط جایی به تنهایی برمی‌خوریم که “من‌” ها وجود دارند.”

در فصل ششم(فردگرایی و تنهایی) یک سوال مهم مطرح می‌شود: آیا احساس تنهایی مختص و منحصر به روح و جان فرد مدرن است؟ اسونسن در برخی از پرداخت‌هایش در این‌باره به جمله‌ای از اولریش بک اشاره می‌کند: “چهره اصلی مدرنیته کاملاً تکوین‌یافته شخص تنهاست.” دلیلی که باعث شده اسونسن این فصل را بنویسد، طرح این سوال تکراری است که انسان مدرن احساس تنهایی می‌کند یا خیر؟ نویسنده بر این باور است که تنهایی پدیده‌ای نیست که مخصوص و ویژه عصر مدرن باشد. “نکته اینجاست که اکثر آدم‌ها از نظر اجتماعی منزوی‌تر از قبل نیستند: به عکس، ما بیش‌اجتماعی شده‌ایم. بنابراین مساله احساس تنهایی برای فرد لیبرال مفرط بودن تنهایی نیست، بلکه این است که شاید امکان خلوت‌گزینی بسیار کمتر شده است.”

او در پیشگفتار کتاب به این مساله اشاره می‌کند که تنها بودن به خودی‌خود نه بار معنایی مثبت دارد، نه بار معنای منفی و همه‌چیز بستگی به نحوه‌ی تنها بودن دارد. اسونسن در جایی از کتاب، بین تنهایی‌ها فرق می‌گذارد: تنهایی مزمن، تنهایی موقعیتی، تنهایی گذرا. به نوشته‌های رابرت اس.وایس جامعه‌شناس هم اشاره می‌کند که میان تنهایی اجتماعی و تنهایی عاطفی تفاوت قائل بوده است. از نظر اسونسن نوع تنهایی بستگی زیادی به سن و سال دارد؛ در میان جوانان تنهایی اجتماعی غالب‌تر است و در میان سالمندان تنهایی عاطفی.

یکی از مفاهیمی که اسونسن در کتاب  نتیجه‌گیری می‌کند این است که اساساً در خلوت و انزوا نمی‌شود انسان شد. خود انسانیت ماحاصل ارتباطات ما با دیگران و تجربیات ما به همراه آنهاست. در این‌زمینه جمله‌ای را به نقل از الکسی دو توکویل آورده که: “تنها ماندن در بر و بیان بسی آسان‌تر و قابل تحمل‌تر از تنها ماندن در میان انبوه آدمیان است.”

یکی از نکات مهم و دقیق اسونسن در این کتاب این است که تنهایی، خلوت‌گزینی، انزوا و گوشه‌گیری مترادف‌های دقیقی نیستند. باید توجه داشت که تنهایی یک چیزی است و احساس تنهایی یک چیز دیگر. اسونسن در تشریح احساس آدم‌های تنها می‌گوید آدم‌های تنها احساسشان این است که تنهایی از بیرون به آنها تحمیل شده است و تقصیرش هم متوجه محیطی است که با نیازهای آنان متناسب نیست. او معتقد است این ایده ذهنی، به هیچ وجه شاخص خوبی برای علت‌های احساس تنهایی نیست.

راه مثبتی که این نویسنده پیشنهاد می‌کند، تبدیل تنهایی به‌معنای منفی‌اش، به حالت مثبت این پدیده یعنی خلوت‌گزینی است. “باید یاد بگیریم که با این واقعیت زندگی کنیم که هر زندگی انسانی تا حدودی حاوی تنهایی و احساس تنهایی است. برای همین است که حیاتی است بیاموزیم تاب تحمل تنهایی را داشته باشیم و امیدوار باشیم که بتوانیم این احساس تنهایی را بدل به خلوت‌گزینی کنیم.” جمله پایانی کتابش هم چنین است: “… با همه این‌ها، احساس تنهایی به‌ناگزیر گهگاه سر برخواهد آورد. این همان احساس تنهایی است که باید مسئولیتش را بپذیریم زیرا هرچه باشد این تنهایی، تنهایی خودمان است.”

از جمله تذکرات مهمی هم که این نویسنده در کتابش مطرح می‌کند این است که میان کسی که از نظر اجتماعی انزوا گزیده است و کسی که از نظر اجتماعی طرد شده است تفاوتی جدی وجود دارد. لارس اسونسن اواخر کتاب می‌نویسد ما در دورانی زندگی می‌کنیم که اکثرمان به حال خودمان واگذاشته نشده‌ایم و مکالمات تلفنی، پیغام‌های نوشتاری، توئیتر، فیسبوک و اسکایپ ضامن ارتباط و تعامل‌مان با دیگران هستند. او این گمان را مطرح می‌کند که شاید بزرگ‌ترین مساله دوران ما، احساس تنهایی مفرط نیست بلکه فقدان خلوت و انزوا باشد. از نظر او آنچه خلوت ما را تهدید می‌کند “این است که ما به محض احساس تنهایی، خواه از سر ملال، خواه از سر بی‌قراری، خواه از سر تنبلی، فی‌الفور به دیگران متوسل می‌شویم.”