آستانه هجدهم (تازه های ادبیات فارسی)

6fg54hdfghدر این شماره به معرفی پنج تالیف و دو ترجمه در بازار ادبیات ایران می‌پردازیم:

۱-هما – کاظم رضا

“هوا رو به سردی می‌رفت. برگ ریزِ باغ، با غم‌اش، پیش آمد. با اوقات قاطی، بر صحنِ زردِ درد قدم می‌زدم و خش ‌خش از اندام خشک می‌شنیدم. سوغات سقوط، چه تماشا داشت؟

بغض ابر می‌ترکید و باران تیز می‌بارید. باد هم دَم گرفته بود و بی داد می‌کرد.

در این هوا، نَم می‌کشیدم و دیگر نمی‌کشیدم. بختم سوخته، وقتم سخت، اوانم ناخوش شد. تنم از داغ سَر می‌رفت و مغزم از غم می‌جوشید …”
***
“هما” تنها داستانِ بلند کاظم رضاست که در واپسین روزهای زندگی او وقتی در بستر بیماری بود مجوز گرفت و چهل و هشت ساعت قبل از مرگش آبان 1395 پشت ویترین‌ها رسید. کاظم رضا را کم شناختیم حالا که فرصتی پیش آمده از برای داستان خوب  هما، کمی از فرصت را از هما می‌گیرم و به کاظم می‌دهم هر چند دیر.

کاظم رضا متولد 16 دی 1324دروازه شمیران تهران است. او اولین فرزند خانواده‌ای فرهیخته بود. پدر نابینایش چهار کتاب با موضوع ریاضیات نوشت که در مدارس رشت تدریس می‌شد. پدر نابینا عاشق کتاب بود و کاظم از کودکی با پدرش به کتاب‌فروشی می‌رفت و این عادت در خانواده‌ی رضا ادامه یافت تا فرزندانش که همراه پدر و پدربزرگشان به کتاب‌فروشی می‌رفتند. پنج‌ساله بود که زبان فرانسوی را از پدر آموخت. عشق به کتاب و دانش در فامیل رضا پراکنده بود. پرفسور فضل‌الله رضا و دکتر عنایت‌الله رضا عموها و محمود طلوع، موسس روزنامه‌ی طلوع، دائی پدر کاظم بودند و پدربزرگش، شیخ اسدالله رضا، از روحانیان موثر گیلان بود، ولی مسلک کاظم چنان بود که هیچ‌وقت به خودش اجازه نمی‌داد از اسم ‌و رسم عموهایش استفاده کند. شهرت‌گریزی چیزی بود که در تمام عمر با او ماند. حاضر نبود از داشته‌هایش و نویسندگی‌اش شهرتی دست‌وپا کند. از سال 1340، یعنی در شانزده‌سالگی نویسندگی را شروع‌ کرد. بلندترین روزنامه‌دیواری(1200متری) به سردبیری او نوشته شد. این روزنامه‌دیواری هنوز در کتابخانه‌ی عظیم40هزار جلدی او نگهداری می‌شود. تازه از مدرسه فارغ شده بود که قصد انتشار نشریه‌ی “جار” را کرد. چاپ شد، ولی به‌دلیل نداشتن مجوز و صاحب‌امتیاز پیش از توزیع خمیر شد. مدتی بعد توانست مجوز انتشار مجله‌ی “لوح” را بگیرد نشریه‌ای برای قصه و داستان .

اولین شماره‌ی “لوح” سال 47 منتشر شد. “لوح” قرار نبود مجلّه‌ای باشد که به طور منظّم دربیاید، دفتری بود که گاه به گاه چاپ می‌شد. سرلوحه‌ی “لوح” انتشار آثار جوانانی بود که جایی برای دیده‌شدن و انتشار آثارشان نداشتند. نویسنده‌های بسیاری اولین‌ها یا بهترین‌هایشان را در نشریه‌ی لوح منتشر کردند. نگاه‌های مختلفی در لوح دیده می‌شد و صداهای گوناگونی از آن به گوش می‌رسید، مهم برای رضا قصه بود و قصه‌گوئی. ضمیمه‌ی لوح آثار دیگری هم چاپ شد که کتاب‌های مستقلی بودند.”ساده‌نویسی تذکره‌الاولیاء”، “قصص‌القرآن و اسرارالتوحید” با قلم کاظم رضا و مقدمه‌ی م.آزاد و شفیعی‌کدکنی از همان ضمائم است. “تابستان همان سال” ناصر تقوائی، “نماز میت” رضا دانشور و “سفر” محمود دولت‌آبادی درواقع کتاب‌هائی بودند که به‌عنوان ضمیمه‌ی “لوح” منتشر شدند.

به گفته‌ی رحمان چوپانی: “در دهه‌ی شصت، که بازار کاغذ و مقوا در تلاطم بود، بندبند کاغذ می‌خرید و در یکی از اتاق‌های خانه‌ی پدری‌اش انبار می‌کرد. از آن واهمه داشت که برای زمان مقرر انتشار “لوح” کاغذ مناسب پیدا نکند و نشریه‌اش را نامرغوب به مخاطب عرضه کند. سرمایه‌ای که آن زمان صرف خرید کاغذ کرد برای خرید خانه‌ای در تهران کافی بود. نام چنین رفتاری را چه می‌شود گذاشت غیر از شیدائی ادبیات؟”

ویرایش از دیگر کارهای کاظم رضا بود، کاری که به‌خصوص در سال‌های اخیر به آن مشغول بود، ویرایش اما نه به‌معنائی که امروزه استفاده می‌شود، بلکه به‌ معنای حقیقی آن؛ تصحیح روح و روان نوشته.

راه ادبیات برای کاظم رضا از زبان می‌گذشت. او برای ساخت زبانی متفاوت و منحصربه‌فرد بسیار تلاش می‌کرد. هر سطر را گاه تا 10 شکل متفاوت می‌نوشت و از میان آنها یکی را انتخاب می‌کرد. برای سطربه‌سطر نوشته‌هایش نقشه و برنامه داشت. در زبان دنباله‌رو ذائقه‌ی عمومی و سلیقه‌ی روز نبود. مهم برایش کاری بود که می‌کرد، نه تشویق‌ها.

“خواب‌ها”، “آه و دم”، “سفر نجف”، “عصر سرور”، “از نجف تا دولت‌آباد سبزوار”، “نیما در خانه‌ی ما” و “روز واقعه”و … بخشی از قلمی‌های او در مطبوعات بود. داستان‌های کوتاهش در نشریاتی مثل “این شماره با تاخیر”، “نوشتا”، “دفتر هنر و بیدار” منتشر شده است. چه دریغ و درد که در زمان حیاتش سه کتاب از او چاپ شد:” سفر نجف” ، “عمر نخستین”و “هما” .

هما

کاظم رضا پنج‌ساله بود که زبان فرانسوی را از پدر آموخت. عشق به کتاب و دانش در فامیل رضا پراکنده بود. پرفسور فضل‌الله رضا و دکتر عنایت‌الله رضا عموها و محمود طلوع، موسس روزنامه‌ی طلوع، دائی پدر کاظم بودند و پدربزرگش، شیخ اسدالله رضا، از روحانیان موثر گیلان بود، ولی مسلک کاظم چنان بود که هیچ‌وقت به خودش اجازه نمی‌داد از اسم ‌و رسم عموهایش استفاده کند. شهرت‌گریزی چیزی بود که در تمام عمر با او ماند. حاضر نبود از داشته‌هایش و نویسندگی‌اش شهرتی دست‌وپا کند. از سال 1340، یعنی در شانزده‌سالگی نویسندگی را شروع‌ کرد.

هما داستان بلندی است که نثر و زبان شاخص‌ترین وجه آن است. داستان دلدادگیِ پسر جوانی است به دختری با نام هما. جوانکی علاقه مند به کتاب خوانی، که تا پایانِ داستان آتش سوزانِ عشق هما گریبانش را می‌گیرد، و در کل کتاب شرح شیدایی، بی قراری و بی سامانی اوست.

در قسمتی از داستان می‌خوانیم: “مَمل می گفت: هما، مثل همجنسانش، هم سنِ من و تو، اما با عقلی رسیده تر، پیِ تکیه گاه و جفت بود. من و توی ریقو، که تازه از تخم بیرون جَسته ایم و روی زمینِ صاف، مثل خط شکسته راه
می رویم، کجای مان به شوهر شبیه است.” (صفحه‌ی 99)

نثر و زبان کاظم رضا که گویی حد فاصل نوشتن و سرودن است؛ نمایانگر تسلط او بر ادبیات کهن بود.

“پاییز به میانه رسید و سر در زیانِ روزانه پیش رفت. هرچه، درخت، رَخت ریخت. برگ، رنگِ مرگ و رنگِ زر و زنگار گرفته بود.” (صفحه‌ی 15)

“حاصلِ دودلی، دودِ دلی بود که می خوردم.” (صفحه‌ی 16)

“در امتحان تاریخ، تالار، نیمه تاریک بود. چراغ روشن کردند. از سرگذشت و درگذشت و غیرت و غارت و قلع و قمع و اَسَف و غم، همه رقم، تا صف سپاه و لاش و لَشِ بازمانده از لشکر، برگ امتحانی سیاه شد. ” (صفحه‌ی91)

“در همه ی مراحل مرا حَل در حالِ خوش کرد.” (صفحه‌ی 35)

به گفته‌ی خانواده‌اش: شبانه روز چیزی حدود 16 ساعت غرق خواندن و نوشتن بود. بیماری قلبی امانش را بریده بود اما قلم را زمین نمی‌گذاشت. در روزهای آخر و دوران اوج بیماری گفته بود که شوق نوشتن‌اش گل کرده و اگر دو سال به‌ش فرصت بدهند ده‌ها کتاب تحویل ادبیات می‌‌دهد. غلو نکرده. آن چه که باقی گذاشته و به مرور درخواهند آمد گواه این ادعاست. مردی که 12 شماره آماده برای چاپ از «لوحِ» عزیزش را در کمد به جا گذاشته و رفته است جان و مالش را وقف ادبیات و داستان کرد.

کتاب‌هایش را یکی پس از دیگری اداره ممیزی از چاپ بازداشت و روی دستش گذاشت. او اما، نویسنده ای نبود که به خودسانسوری تن بدهد. کاظم رضا، فرصت بزرگی بود که ادبیات داستانی معاصر به سادگی از کنارش گذشت.

“هما” تنها داستانِ بلند کاظم رضاست که در واپسین روزهای زندگی او وقتی در بستر بیماری بود مجوز گرفت و چهل و هشت ساعت قبل از مرگش آبان 1395 پشت ویترین‌ها رسید. “خواب‌ها”، “آه و دم”، “سفر نجف”، “عصر سرور”، “از نجف تا دولت‌آباد سبزوار”، “نیما در خانه‌ی ما” و “روز واقعه”و … بخشی از قلمی‌های او در مطبوعات بود. داستان‌های کوتاهش در نشریاتی مثل “این شماره با تاخیر”، “نوشتا”، “دفتر هنر و بیدار” منتشر شده است. چه دریغ و درد که در زمان حیاتش سه کتاب از او چاپ شد:” سفر نجف” ، “عمر نخستین”و “هما” . نثر و زبان کاظم رضا که گویی حد فاصل نوشتن و سرودن است؛ نمایانگر تسلط او بر ادبیات کهن بود. کتاب‌هایش را یکی پس از دیگری اداره ممیزی از چاپ بازداشت و روی دستش گذاشت. کاظم رضا، فرصت بزرگی بود که ادبیات داستانی معاصر به سادگی از کنارش گذشت.

مهدی یزدانی‌خرم در معرفی کتاب”هما” در صفحه‌ی شخصی‌اش نوشت:” … سرنوشت خوبی نداشت به عنوان نویسنده در گیر و گریز با سانسور، حالا “هما” درآمده و رضا مرده، جانی آمده و جانی رفته و عجب نثر مسجع پر کلمه‌ای دارد این داستان که هنوز در بهت‌اش هستم، یک عاشقانه‌ی شاعرانه، یک نگاه تغزلی به روزگاری سپری شده . جایی که زبان اندام می‌شود و ما را با نویسنده‌ای ساختارساز تنها می‌گذارد. هما که آمد رضا رفت. ناشرش میثم سالخورد (مدیر نشر خوش کار رشدیه) برای‌ام نوشت که حداقل کتاب را دید، قلب اش امان نداد و حال برماست که “هما” را بخوانیم تا رضا کمی از غبار درآید. شاید راه برای چاپ کارهای منتشرنشده‌اش باز شود. باید “هما” را خواند. یک داستان غیرمتعارف از نویسنده ای که ندیدیم‌اش”.

در قسمتی از هما می خوانیم:”حقارت را، چشم به چشم؛ هلاهل را، چشمه به چشمه، روزانه چشیده بودم. قیافه‌ی درهم هما را در همه حال، همه‌جا، پیشِ رویم می‌دیدم. گاهی گران و سنگدل، گاهی نگران و تنگدل، یا نرم‌خو و آسان‌گیر بودم؛ گاه خونم غلیظ می‌شد و غیظم بالا می‌زد. بسته به اتصال و سیر ستاره‌ها و احوالِ آفتاب، صبر پیشه می‌کردم یا شتابکار می‌شدم. از کلمه، کله پُر بود. آن‌ها را روی کاغذ می‌ریختم و می‌خواندم. به نظرم می‌رسید هنوز سَبُک است. برای سنگین‌کردنش، در صفحات آتی، جمله‌هایی از چند کتاب قطور، قطار می‌کردم. بعد، به دست‌پخت اخیر، خیره می‌شدم. خیری در آن نبود. می‌انداختم دور. حالا، به جای مهر، بغض و کین و قهر؛ به جای جوهر، زهر در کار بیاض باید می‌کردم تا هنگام باز کردن، مار از طومار سَر برآورد. فردا، شمشیر می‌شدم. شراره‌های این شمشیر، تا سی و دو صفحه، درست به عدد صفحات جزوه‌های تاریخیِ پنج ریالی، می‌آمد و باز «ناتمام» بود. آن را دست می‌گرفتم و سبک سنگین می‌کردم. ترس بَرَم می‌داشت. دَم‌ام چنان تیز بود که بهتر می‌دیدم اصلا از نیام در نَیام!” (صفحه‌ی 56)

اگر آثارش به وقتش منتشر می شد، شاید حال ادبیات ما بهتر بود. قدرنشناسی و ناسپاسی جامعه‌ی ادبی کاظم رضا را منزوی کرد. شوق حضور را از او گرفت. تنهایی و دورافتادگی را به او تحمیل کرد. گفته بود :” اعتیاد «یاد» دارم. باورم را و آن‌چه به یاد می‌آورم، جای چاه سیاه، در سفید کاغذ می‌برم. قیل‌وقالم قلم است، بی‌انتظار انتشار.”

داستان هما که با نام ” بلوغ شلوغ” مجوز نگرفت و بعدا نامش به “هما” تغییر داد شاید آغاز خوبی باشد برای شناساندن کاظم رضا. می‌شود منتظر مجوز دیگر کارهایش” آه و دم”،” سرنای ناصری” و ” شمایل” ماند. می‌‌‌شود داستان‌هایش را در شماره‌های “لوح”، “دفتر هنر” و “نوشتا” خواند و لذت برد. می‌شود “هما” را بارها خواند و از نثرش لذت برد، هما از آن نثرهایی دارد که سطر سطرش حال آدم را خوب می‌کند.

۲- هَرَس – نسیم مرعشی

با اینکه نسیم مرعشی در سال‌های جنگ، کودکی بیش نبوده اما زمین جنگ را مین روبی کرده و به مین خنثی نشده‌ای رسیده است؛ بیرون کشیدن لایه‌های خاک گرفته و دیده نشده از جنگ، خرمشهر، آبادان. هَرَس قصه‌ای است  تلخ از آدم‌هایی که جنگ دست از سرشان برنمی‌دارد، آنان که جنگ را پشت سرگذاشتند اما آسیب‌های آن را نه. روایتی است برآمده از دل تاریخ جنگ ایران و عراق. هرس رازهایی را روایت می‌کند که سرنوشت پسران و مادرانی را رقم می‌زند که در لایه های تاریخی غلیظ گم شدند.

“نوال شب‌هایی که بی‌خواب می‌شد، شب‌های زیادی که بی‌خواب می‌شد، گوسفندها را نمی‌شمرد تا خوابش ببرد، مَردهای مُرده‌ی خرمشهر را می‌شمرد. از کس‌وکار خودش شروع می‌کرد، از پسرش و آقاش و پسرعاموهاش که قبل از پسرش و آقاش طوری مرده بودند که هیچ تکه‌ی درشتی ازشان نمانده بود، بعد می‌رسید به همسایه‌ها، بعد همبازی‌های بچگی، بعد آن‌هایی که در تلویزیون و حجله‌های سر خیابان‌ها و روی سنگ قبرهای جنت‌آباد دیده بود و اسم‌ها و صورت‌هاشان یادش نرفته بود و رسول سپرده بود اسم هیچ‌کدام را هیچ وقت نیاورد.”

***

متولد 1362 فارغ‌التحصیل رشته‌‌ی مکانیک از دانشگاه علم‌ و صنعت، نویسنده‌ی جوانی که نوشتن را از کار در مطبوعات و همشهری جوان شروع کرد در سال 1392 رتبه‌ی اول جایزه‌ بیهقی را برای داستان “نخجیر” و در سال ۱۳۹۳ رتبه‌ی‌ اول نخستین دوره‌ جایزه‌‌ی تهران را برای نوشتن داستان “رود” به دست آورد و در رمان اولش “پاییز فصل آخر سال است” برگزیده‌ی جایزه ادبی جلال‌آل احمد شد و نام خود را به عنوان جوان‌ترین برگزیده این جایزه ادبی در ایران ثبت کرد، این بار کار متفاوتی ارائه کرده است.

با اینکه نویسنده در سال‌های جنگ، کودکی بیش نبوده اما زمین جنگ را مین روبی کرده و به مین خنثی نشده‌ای رسیده است؛ بیرون کشیدن لایه‌های خاک گرفته و دیده نشده از جنگ، خرمشهر، آبادان. قصه‌ای تلخ از آدم‌هایی که جنگ دست از سرشان برنمی‌دارد، آنان که جنگ را پشت سرگذاشتند اما آسیب‌های آن را نه.

داستان حول محور یک زن و شوهر خرمشهری و فرزندان‌شان می‌گذرد. سال 76 است اما قصه با فلاش بک‌هایی از سال 59 تا 76 روایت می‌شود. جنگ تمام شده اما جنگ از آنها شخصیت‌های دیگری ساخته است؛ از پدر، از مادر، از دختر بزرگتر حتی فرزندان تازه به دنیا آمده از آن ترکش‌ها بی نصیب نیستند. هرس داستان مردی است که سال ها بعد از پایان جنگ پیِ همسرِ گمشده‌اش می‌گردد و او را در مکانی عجیب پیدا می‌کند.

در قسمتی از رمان می‌خوانیم:” امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مرده‌یم. فقط راه می‌ریم. اینایه گفتم که فکر نکنی نوال همون زنیه که داشتی. فکر نکنی دستشه می‌گیری، می‌بریش تموم. اول برو ببینیش، بعد قصه بساز برا زندگیت. برا خوت می‌گم رسول. سختت می‌شه.”(صفحه‌ی161)

نویسنده به کمک راوی سوم شخص اطلاعات را کم کم می‌دهد. خواننده از فصل اول همراه رسول و پسرکش راهی خرمشهر می‌شود تا مادر و همسری که رهایشان کرده را پیدا کنند و یک سوال می‌ماند که چرا؟ فصل به فصل، از  اتفاقات افتاده در زندگی‌شان با خبر می‌شود و هر چه جلوتر می‌رود علت آن چرا را می‌فهمد.

در قسمتی از رمان می‌خوانیم:” زنته که آوردم از خرمشهر، نشست پا ئی نخلا. از همون اول. گفت مادرشونم. مادر هرچی‌ام که تو جنگ مُرده. هی به‌شون دست مالید. آب ریخت پاشون. بعدِ آب و خاک، تمیزشون کرد. رفت شهر براشون پارچه‌ی سفید آورد. پیراهن دوخت، تن‌شون کرد. ما هم خو کاری به‌ش نداشتیم. گفتیم دلش خوشه با ئیا، بذار باشه، ئی قدر بی تابی نکنه. یه روز، دو سال پیش بود، اومدم دیدم همین‌طور که داره دست می‌کشه به‌شون، یکی‌شون بچه داده. از بغلش. عین نخل مادری که زنده‌ن. عین همون از یه گوشه‌ش تو سیاهی یه جوونه‌ی سبزی دراومده.عین قبل جنگ که نخلا بیست تا سی تا بچه می‌دادن ها! دیدی خو؟”(صفحه‌ی 100)

نویسنده در مصاحبه‌ای در مورد هدف و دغدغه‌اش از نوشتن این داستان می‌گوید:” من در اهواز بزرگ شدم و تا پنج‌سالگی همان‌جا بودم. تمام صحنه‌های جنگ در خاطرم مانده و بعد ازآن دهه‌ی هفتاد و اثراتی که جنگ روی زندگی مردم گذاشته بود را حس کردم. بعد از تمام شدن جنگ در ایران، مردم شهرهای جنگ‌زده با مسائلی متفاوت از شهرهای دیگر درگیر بودند؛ بسیاری از خانواده‌ها افرادی را ازدست‌داده بودند، اقتصاد بسیار خراب بود و شهرهای کوچکی کاملاً از بین رفته بودند و این کاملاً متفاوت از دغدغه‌های مردم در شهرهای بزرگی مثل تهران بود. جنگ تنها روی خانواده جانبازان و شهدا اثر نگذاشته، بلکه خیلی از مردم عادی هم آسیب‌های جدی و شدیدی را متحمل شدند. بعد از جنگ شهرهای جنگ‌زده دچار مشکلاتی بودند که کسی زیاد از آن‌ها نشنیده. شهرهای خلوتی که مردم داشتند آرام آرام به آن‌ها برمی‌گشتند. مردمی که هم با اوضاع بد اقتصادی درگیر بودند و هم با مسایل روانی بسیار. از دست دادن عزیزان، زندگی، زمین، شهرهای شادی که دیگر شاد نبودند و مردمی که نمی‌توانستند جنگ را از زندگی‌شان حذف کنند و به زندگی عادی برگردند، همه از موضوعاتی است که می‌توانم مطمئن باشم وقتی دارم از آن‌ها حرف می‌زنم روی زمین سفت پا می‌گذارم.”

“نوال نگاه کرد به صورت نسیبه. ماه‌گرفتگی‌اش انگار جای سیلی دستی خونی بود که به صورتش زده باشند. گفت:” از جنگ نگو. باید جنگ یادم بره.” نسیبه گفت:”یه زن دیگه بود چند روز تو قبرستون می‌دیدمش. انگار قبرا عقرب دارن، می‌نشست روشون، بعد تند می‌پرید، باز می‌نشست روی یکی دیگه. عین گنجشک. گفتمش چه‌ته؟ گفت قبر بچه‌م اسم نداره. پیداش نمی‌کنم. گفتم چند سالش بود؟ چی تنش بود؟ گفت پیرهن قرمز . بردمش سر یه قبری ته قبرستون. قبر بچه بود. کوچیک بود. قسم خوردم براش گفتم خودم دیدم. قبر بچه‌ت همینه. یه نشونه‌هایی هم الکی دادم. نشست پای قبر، دیگه هم بلند نشد. رفتم یه پلاک آوردم روش نوشتم شهید. نوشتم بچه‌ی سه ساله‌ی پیرهن قرمز. هر روز می‌اومد می‌نشست تا شب. ئی قدر اومد تا شهر خالی شد. به زور بردنش. تو جنگه ندیدی. دروغ می‌گی که دیدی. اگر دیده بودی می‌دونستی فرق نداره کی سر قبر کی گریه کنه کی بچه‌ی کیه بزرگ کنه. می‌دونستی همین که زنده‌ن بس‌شونه.”(صفحه‌ی 127)

هرس روایتی است برآمده از دل تاریخ جنگ ایران و عراق. هرس رازهایی را روایت می‌کند که سرنوشت پسران و مادرانی را رقم می‌زند که در لایه های تاریخی غلیظ گم شدند.

۳- پدرکشتگی – سلمان امین

سلمان امین نویسنده‌ای اجتماعی‌گرا به دور از حاشیه و محافل ادبی، داستان‌نویسی است که پیش‌تر رمان “قلعه‌مرغی؛ روزگار هرمی” را نوشته و برای این کتاب برگزیده جایزه‌ی گلشیری شده‌است. از نگاه سلمان امین دوره‌ی نوشتن داستانهای شهری و آپارتمانی تمام شده است، رمان‌های او اگر چه آثاری شهری هستند، اما نه در آپارتمان‌ها که در دل جامعه، کف شهر و در لایه‌ی پایین اجتماعی می‌گذرند. از طرف دیگر او برای متفاوت شدن داستانهایش، مدتی آنها را زندگی می‌کند. بودن در کمپ ترک اعتیاد یا زندگی با کارتن خواب‌ها. از مشخصات رمان پدرکشتگی، طنز سیاه آن است. در بسیاری از بخش‌های کتاب، نویسنده از رفتار، افکار و ماجرا‌های واقعی افراد جامعه به خوبی توانسته موقعیت‌های گروتسک بسازد. آنچنان که در جاهایی مخاطب نمی‌تواند بخندد یا گریه کند. در آخر آنچه پدرکشتگی را متمایز می‌کند از دیگر رمان‌ها دیالوگ‌های دلنشین سیاوش است که انگار از ذهن ناخودآگاه خواننده می‌آید.

“راستش یک موضوع مسخره دیگر هم وجود داشت که باعث شد من و لاله به هم نزدیک شویم؛ تهران، این شهر دامن‌گیر ناگزیر! از تو چه پنهان، مرض صعب‌العلاجی در میان تهرانی‌ها وجود دارد و آن این است که هرجا غیر از شهرشان یکدیگر را ملاقات کنند، زرتی عاشق هم می‌شوند؛ فرقی نمی‌کند ناتینگهام باشند یا تربت جام، ممکن است توی خود تهران محل سگ به هم نگذارند، اما دیدار دو تهرانی تنها، در هر جای دنیا که باشد، به نتیجه‌ای بهتر از ازدواج ختم نمی‌شود.”

***

سلمان امین نویسنده‌ای اجتماعی‌گرا به دور از حاشیه و محافل ادبی، داستان‌نویسی است که پیش‌تر رمان “قلعه‌مرغی؛ روزگار هرمی” را نوشته و برای این کتاب برگزیده جایزه‌ی گلشیری شده‌است. از نگاه سلمان امین دوره‌ی نوشتن داستانهای شهری و آپارتمانی تمام شده است، رمان‌های او اگر چه آثاری شهری هستند، اما نه در آپارتمان‌ها که در دل جامعه، کف شهر و در لایه‌ی پایین اجتماعی می‌گذرند. از طرف دیگر او برای متفاوت شدن داستانهایش، مدتی آنها را زندگی می‌کند. بودن در کمپ ترک اعتیاد یا زندگی با کارتن خواب‌ها.

پدرکشتگی سرگذشت بحران‌های اجتماعی امروز جامعه است. سیاوش شخصیت شیزوفرنیک رمان یادآور خاطره‌ی تلخ و شومی برای پدرش محسوب می شود، خاطره‌ی تولد او که با مرگ مادرش همراه شده است. به همین خاطر پدر اسم سیاوش را برایش انتخاب کرده تا این خاطره را از یاد نبرد. همین نگاه نادرست پدر سبب می‌شود که سرنوشت سیاوش در بزرگ‌سالی دچار دگرگونی‌های عجیب شده و با بیماری‌های مختلف روانی همراه شود. سیاوش از همسر اول خود جدا شده و برای درمان بیماری روانی خود نزد روانشناس می‌رود که با زنی که بعدا همسر دومش می‌شود و او هم به خاطر وسواس از مراجعه‌کنندگان به روانشناس بوده، ملاقات می‌کند.

در هر جای داستان می توان کسی را یافت که نوعی روان پریشی دچار است. یکی قربانی پدر است. دیگری می‌خواهد از آپارتمان پادگان بسازد زیرا عمری سودای ریاست داشته‌است. یکی هم هنوز درگیر مفاهیم مربوط به کاپیتالیسم و مارکسیسم است چون آرزوهای روزگار جوانی‌اش را فناشده می‌بیند و این قصه تا کارتن‌خواب‌های شهر ادامه دارد. همه به نوعی قربانی شرایط خود هستند و وقتی در ارتباط با دیگر شخصیت‌ها قرار می‌گیرند، فاجعه تازه آغاز می‌شود. هرکس لاشه‌ای از گذشته خود را به دوش می‌کشد و عقده‌ها و حسرت‌های خود را در ارتباط با دیگری وارد گود می‌کند. همگی به شکل ناشیانه‌ای به دنبال عشق هستند تا با فرار از نسخه های دیگران، حالشان برای همیشه خوب شود.

در قسمتی از رمان می‌خوانیم:”وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم همه کارهایمان را رها کردیم و به شکل خستگی ناپذیری گذاشتیم به جوریدن سجایای اخلاقی هم. حالا که همه چیز تمام شده می‌دانم که این عشق نبود که ما را از موجوداتی معمولی به افرادی بی نقص و دوست داشتنی تبدیل می‌کرد. ما به هم محتاج بودیم و عشق خودش محصول این احتیاج بود.”

سلمان امین  علاقه‌ی آشکاری به داستانگویی دارد. در خلال داستان شاهد نامه‌هایی هستیم که سیاوشی که بسیار پرحرف است و درباره خیلی از مسائل از جمله روانکاوی، روان‌پزشکی، علم و حتی نمایش توضیح می‌دهد و آن‌ها را به چالش می‌کشد به دختر کوچکش آرام نوشته است که با آن‌ها خواننده با زندگی سیاوش از تولد، گذشته، شکست‌ها و ریشه‌های شخصیتی و درونیات او آشنا می‌شویم.

“بچه داشتن بی هدف از قتل های سازمان یافته هزار بار بدتر است، بدبختانه حفظ زندگی به کمک بچه‌دار شدن چیزی است که بیشتر مردم به شکل شرم آوری روی آن توافق کرده‌اند.”

از مشخصات رمان، طنز سیاه آن است. در بسیاری از بخش‌های کتاب، نویسنده از رفتار، افکار و ماجرا‌های واقعی افراد جامعه به خوبی توانسته موقعیت‌های گروتسک بسازد. آنچنان که در جاهایی مخاطب نمی‌تواند بخندد یا گریه کند. در آخر آنچه پدرکشتگی را متمایز می‌کند از دیگر رمان‌ها دیالوگ‌های دلنشین سیاوش است که انگار از ذهن ناخودآگاه خواننده می‌آید.

۴- بی‌نازنین – کیوان ارزاقی

شخصیت سازی و پرداختن به ابعاد مختلف آن برای باورپذیری خواننده از هنرهای نویسنده است که این خصوصیت در رمان‌های قبلی کیوان رزاقی “سرزمین نوچ” و “زندگی منفی یک” هم دیده شده‌است. عنوان کتاب دارای ایهام است و پس از خواندن آن، مشخص می‌شود بی‌نازنین، نام فونتی است که دو کاربر مجازی با آن نوشته‌های خود را تایپ می‌کنند و همچنین اشاره‌ی استعاری به سرانجام داستان دارد که همان متلاشی شدن رابطه و اعتماد است. دریافت ایمیل از یک ناشناس، شاید برای همه‌ی ما اتفاق افتاده باشد. اما اینکه چنین موضوع ساده‌ای دست‌مایه‌ی نوشتن یک کتاب می‌شود، سوالی است که با خواندن داستان بی‌نازنین، به آن پاسخ داده می‌شود. آنچه داستان را لذت‌بخش می‌کند تجربه‌ی پرسه در حوالی دنیای مجازی است و قبول واقعیت غافل‌گیری دنیای مجازی که نشات گرفته از واقعیت‌های تلخ دنیای حقیقی است.

“اوایل به بودن مرد و داشتن عشقی کنار خودم عادت داشتم ولی دو سال است به تنهایی عادت کرده‌ام. روزها و شب‌های تنهایی که زیاد شود، آدم خودخواه می‌شود و غیر از خودش تحمل هیچ‌کس را ندارد. گاهی دلم براش تنگ می‌شود. نمی‌دانم، شاید دلم برای خودم می‌سوزد. انسان موجود غریبی است. به هر کوفت و زهرماری عادت می‌کند. هم به بودن، هم به نبودن.”

***

هر کسی که دستی در تایپ داشته باشد‌ با فونتی به نام “بی نازنین” آشنایی دارد. “بی نازنین” با نامی پُر ابهام، نسبت به هزاران فونت دیگر خوش‌شانس‌تر بوده که نام داستان بلندی شود و ماندگار در ذهن‌ها.

چرا بی نازنین و چرا با نازنین نه؟

بی‌نازنین، داستانی به روز است که تمام اتفاقاتش در فضای مجازی می‌افتد. فضایی که می‌تواند سوءتفاهم برانگیزد و به تبع آن، ویرانگر باشد. نویسنده با تسلط به این دسته اتفاقات، جهان داستانی‌اش را می‌سازد. قصه از جایی شروع می‌شود که “مانی” در اسپم صندوق پستی‌اش به یک ایمیل ناشناس از زنی، به ‌نام “سایه” برمی‌خورد. ایمیلی که به گفته‌ی سایه از قضا با جابه‌جایی دو حرف به جای رسیدن به روانپزشکش به شخصی به نام مانی رسیده است. مانی هم از نامه نمی‌گذرد و به آن جواب می‌دهد و جواب می‌گیرد. همین شروع پر ابهام، شاید برای ترغیب خواننده به ادامه دادن کافی باشد.

رابطه‌ی سراسر دروغ با ردوبدل ایمیل‌ها آغاز می‌شود. هر یک از شخصیت‌ها دنبال یک گوشه از زندگی خود در این رابطه می‌گرددد. از یک جایی به بعد که پای زن‌ها و مردهای دیگری به میان می‌آید داستان به اوج جذابیتش می‌رسد. تردید، شک و انتقام مهم‌ترین درونمایه‌ی داستان است.

در قسمتی از داستان می‌خوانیم:”… شکست در زندگی به چند میلیون پول نقد و وجه رایج مملکت و یک گونی سه خط سکه‌ی تمام بهار آزادی محدود نمی‌شود. جایی که پای قمار عاطفی وسط آید، بازی صفر یا یک شروع می‌شود، سفید یا سیاه. خاکستری وجود ندارد. یا برنده‌ای یا بازنده. وقتی هم ببازی، جمع و جور کردن خرده‌های روح زمان و انرژی می‌برد. به این راحتی نیست که کیسه برداری و مانند دوستداران طبیعت تکه‎های پخش و پلاشده را مثل بطری نوشابه و پلاستیک‌های چیپس و پفک از زمین و لای بوته‌ها جمع کنی. هر گوشه‌ای از خانه و شهر خاطره داری. جاکردن زندگی گذشته از حال و آینده شدنی نیست. مثل نیمرویی که به هم زده‌ای، زرده و سفیده با هم قاتی می‌شوند. گاه خاطرات دیروز جوری به امروز وصله پینه می‌شوند که مجبوری روزهای تقویم را منکر شوی.”

شخصیت سازی و پرداختن به ابعاد مختلف آن برای باورپذیری خواننده از هنرهای نویسنده است که این خصوصیت در رمان‌های قبلی نویسنده “سرزمین نوچ” و “زندگی منفی یک” هم دیده شده‌است.

عنوان کتاب دارای ایهام است و پس از خواندن آن، مشخص می‌شود بی‌نازنین، نام فونتی است که دو کاربر مجازی با آن نوشته‌های خود را تایپ می‌کنند و همچنین اشاره‌ی استعاری به سرانجام داستان دارد که همان متلاشی شدن رابطه و اعتماد است.

دریافت ایمیل از یک ناشناس، شاید برای همه‌ی ما اتفاق افتاده باشد. اما اینکه چنین موضوع ساده‌ای دست‌مایه‌ی نوشتن یک کتاب می‌شود، سوالی است که با خواندن داستان بی‌نازنین، به آن پاسخ داده می‌شود. کیوان ارزاقی با طرحی هدفمند در ذهن و با استفاده از قواعد ایمیل و زبانی ساده دغدغه‌ی‌ خود را در بستری مدرن روایت می‌کند. او با انتخاب چنین موضوعی به ظاهر ساده، با ایجاد تعلیق و غافلگیری از عهده‌ی چنین انتخابی برآمده است. اطلاعات در روند خواندنکم کم و با بیان آنچه لازم است در ایمیل‌ها به‌دست مخاطب می‌رسد. داستان خطی نیست و گذشته، حال و آینده به قاعده‌ی ایمیل پیش می‌رود.

در آخر آنچه داستان را لذت‌بخش می‌کند تجربه‌ی پرسه در حوالی دنیای مجازی است و قبول واقعیت غافل‌گیری دنیای مجازی که نشات گرفته از واقعیت‌های تلخ دنیای حقیقی است. واقعیت‌هایی که راهی برای درک و حل‌شان نداریم و یا، داریم اما نمی‌خواهیم باورکنیم. آن وقت است که زیر سایه‌ی سایه‌ها و مانی‌ها با تکیه به رویاها و خیال بافی دنبال راه حل می‌گردیم و یادمان می‌رود سایه تا وقتی سایه است که خورشید غروب نکرده باشد.

۵- از سرد و گرم روزگار – احمد زیدآبادی

… آن کودک سه ساله‌ای که معجزه آسا نجات یافت کسی نبود جز احمد زیدآبادی. مرد صبوری‌ها، سکوت و آزادی که این‌بار قلمش و البته جسارتش را در نوشتن خاطراتش تیز کرده و کتابی نوشته که می‌شود یک نفس خواند و فهمید چگونه می‌شود احمد زیدآبادی شد. چگونه مشق صبوری کرد، چگونه تمرین سکوتی کرد که از هر صدایی بلندتر باشد. کتاب را باید خواند و فهمید چگونه او حروف آزادی را از لابه‌لای کار، فقر، گرسنه‌گی، سختی، بیرون کشیده تا کلمه‌ای به نام آزادی بسازد بر خلاف آنان که آزادی را فقط رونویسی کردند و می‌کنند.
“از سرد و گرم روزگار” کتابی صادقانه و بی‌ریاست با فضایی سرد و واقعی از دل کویر.

“سرنوشت به دنبالم بود؛ «چون دیوانه‌ای تیغ در دست» به خلاف همسالانم، تسلیم آن نشدم. هر غروب پاییز از بلندای تک‌درخت تناور روستایمان چشم به افق‌های دوردست و بی‌انتهای کویر دوختم و به آواز درونم گوش فرا دادم؛ آوازی که مرا به «انتخاب» فرامی‌خواند. پس انتخاب کردم؛ فقر و بی‌پناهی را با شکیبایی تاب آوردم، از رنج و زحمت کار شانه خالی نکردم، سر در کتاب فرو بردم و بر همه‌ی تباهی‌های محیط اطرافم شوریدم…این قصه‌ی سرگذشت من است تا ۱۸ سالگی.”

***

” آب قنات در قلعه مظفرخان به آرامی جریان داشت. تابستان بود و توت‌های درشت و رسیده یکی پس از دیگری از بلندای درختان کهنسال به روی آب فرو می‌افتادند و بر سطح آن شناور می‌شدند. پسرکی سه ساله روی “کُت پله” -جایی که آب جوی روباز به تونلی سربسته از نای وارد می‌شود- دراز کشیده بود و با فروبردن سرش به عمق جوی، در انتظار رسیدن دانه‌های شیرین توت به قصد شکار آن‌ها بود. در آن لحظه هیچ‌کس در قلعه نبود. مادرش برای جمع‌آوری هیزم به باغ پسته امیرآقا رفته بود و خواهرانش هم در پستوهای نمور و تاریک به قالی بافی مشغول بودند. پسرک با نخستین تقلا برای شکار دانه‌های توت، با سر به عمق آب فرورفت. جریان آب او را به داخل کت پله کشاند و از چشم هر ناظر احتمالی پنهان کرد. آن روز آبیاری علی نذرعلی در باغ‌های اطراف بود. علی نذرعلی درست در همان لحظه‌ای که بچه به داخل جوی آب سرازیر می‌شد، از پیچ کوچه وارد قلعه شد و سایه مانندی از دو پای طفلی را که طعمه آب شده بود در هوا معلق دید. او به سرعت خود را به کت پله رساند، بیلش را جلوی آب گرفت و کودک را از داخل آن بیرون کشید.”

آن کودک سه ساله‌ای که معجزه آسا نجات یافت کسی نبود جز احمد زیدآبادی. مرد صبوری‌ها، سکوت و آزادی که این‌بار قلمش و البته جسارتش را در نوشتن خاطراتش تیز کرده و کتابی نوشته که می‌شود یک نفس خواند و فهمید چگونه می‌شود احمد زیدآبادی شد. چگونه مشق صبوری کرد، چگونه تمرین سکوتی کرد که از هر صدایی بلندتر باشد. کتاب را باید خواند و فهمید چگونه او حروف آزادی را از لابه‌لای کار، فقر، گرسنه‌گی، سختی، بیرون کشیده تا کلمه‌ای به نام آزادی بسازد بر خلاف آنان که آزادی را فقط رونویسی کردند و می‌کنند.

“از سرد و گرم روزگار” کتابی صادقانه و بی‌ریاست با فضایی سرد و واقعی از دل کویر. نویسنده از قبل تولدش شروع می‌کند. گذشته و آرزوهایش، انقلاب و امیدهایش، جنگ و استقامتش را از نگاه کودک، نوجوان و جوان نقل می‌کند. با آرامی همه اعضای خانواده، اهالی روستا و شهر را معرفی می‌کند. با آرامش همیشه‌گی‌اش دست خواننده را می‌گیرد و به عقب می‌برد تا از زندگی‌اش بگوید. از اینکه در پس گذر روزگار چه رازهایی نهفته است. از سختی، فقر، کار، گرسنه‌گی، درس، مشق و کتاب.

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:”یک بار هم همراه اوسا نعمت به کاهگل کردن پشت‌بام خانه‌ای مشغول بودیم. من کاهگل‌ها را در ظرف استامبولی می‌ریختیم و مانند فرفره از راه پله‌ای که فقط زیرساختش آماده بود، بالا می‌بردیم. نزدیک ظهر در حین بالا رفتنم از پله‌ها، آجر زیر پایم شکست و همراه ظرف کاهگل به زیر غلتیدم. بر اثر این حادثه تمام تنم زخمی شد، اما به روی خود نیاوردم و به کار ادامه دادم.”

به نقل از خود نویسنده:”اندوهی که بخش‌هایی از این خاطرات بر دل می‌نشاند و یا لبخندی که بخش‌های دیگر آن بر لب می‌آورد، شاید به نوعی بیانگر سرشت کمدی- تراژیک حیات انسانی است، اما به نظرم هم موقعیت‌های کمدی هم موقعیت‌های تراژیک، هر دو حاوی معنایی است که کشف آن‌ها شاید فلسفه‌ی خلقت ما آدمیان باشد. ”

نویسنده بی آنکه طلبکار روزگار باشد و به دنبال مقصر بگردد بدون نق ناله‌های امروزی فقط از سرد و گرم روزگار می‌گوید‌. از جزئیاتی که نشان از دقت اوست. درست به مانند روشن‌کردن شمع در زمانی که نه کبریتی هست نه هیچ آتشنمایی و فقط طوفان است و بوران. او آتش را کشف می‌کند و به زحمت جرقه را از دل سنگ بیرون می‌کشد تا شمع را روشن‌کند. شمعی که تا امروز هیچ‌ طوفانی نتوانسته آن را خاموش کند نه حصر و نه تبعید. و این کتاب گواه آن است؛ هرچه را بشود حبس کرد واقعیت را نمی‌شود و زیدآبادی همان واقعیت خاموش است که شمع وجودش همیشه روشن است. زیدآبادی با لب‌هایی خاموش فریادش را در “سرد و گرم روزگار” به رشته‌ی تحریر درآورده. باشد تا به گوش شنوایان رسد. به امید قسمت دوم خاطراتش، از سرد و داغ روزگار؛ از هجده سالگی به بعد…

۶- دانشکده (ترجمه) – نویسنده: پابلو د سانتیس – ترجمه: بیوک بوداغی

رمان سخت خوان “دانشکده” (پابلو د سانتیس/ بیوک بوداغی) مثل یک بازی شطرنج منحصر به فرد است. این رمان تاکنون بهترین رمان پابلو د سانتیس و بی تردید یکی از کتاب‌های اصیل در سنت ادبیات معاصر آرژانتین است. در این رمان نسبت ادبیات، زندگی، خیال و واقعیت چنان درهم تنیده شده که به گرهی ناگشودنی می‌ماند. پابلو د سانتیس همچون خورخه لوییس بورخس مخاطبانش را در لابیرنتی از کتاب‌ها و متون و روایت های مختلف سرگردان می‌کند که البته این سرگردانی خالی از لطف هم نیست.

“هر که سفر می‌کند، سرنوشت خویش را گم می‌کند.”(صفحه‌ی 109)

***

“از عمارت قدیمی دانشکده، امروز فقط خرابه‌ای باقی‌ست که نگهبانی از آن مراقبت می‌کند. کتاب‌های بی‌شماری در زیرزمین کتاب‌خانه‌ی مرکزی درون جعبه‌ها، کیسه‌های پلاستیکی و … در انتظار طبقه‌بندی مجدد روی هم تلنبارند. کسی به‌ درستی نمی‌داند چندین مجلد هنوز زیر ویرانه‌ها دفن هستند. هرازگاهی، این یا آن محقق جرئت می‌کند و پا به درون این قصر ویرانه می‌گذارد و از راهروهای مدفون در آوار و پله‌های مسدود آن بالا می‌رود. هنوز می‌توان به‌وسیله‌ی طناب‌های بالابر داخل انستیتوها رفت. هنگامی که آن اتفاق شوم رخ داد، کرسی‌های فلسفه‌ی کلاسیک، عصب‌شناسی زبان، گروه زبان‌های باستان، انستیتوی ادبیات ملی و دو یا سه گروه دیگر که نام‌شان خاطرم نیست هنوز دایر بودند؛ در حافظه‌ی من هم خیلی چیزها زیر آوار مانده‌اند. بعد از فاجعه، بارها داخل عمارت رفته بودم تا نوشته‌هایی را پیدا کنم که قلب این داستان‌اند. و امروز که دوباره به این جا برگشته‌ام علت دیگری دارد: می‌خواستم نخستین صفحات گزارش خودم را حتماً در همین‌جا بنویسم. چون تنها در این مکان خرابه است که می‌توانم این کار را شروع کنم.”(صفحه‌ی 7)

با شروع رمان در عمارت قدیمی وارد فضایی سرد، کهنه و ترسناک می‌شویم. بر خلاف نام رمان دانشکده جای پُر رمز و رازی است که رازهایش یکی یکی فاش می‌شود. رمان سخت خوان “دانشکده” مثل یک بازی شطرنج منحصر به فرد است. این رمان تاکنون بهترین رمان پابلو د سانتیس و بی تردید یکی از کتاب‌های اصیل در سنت ادبیات معاصر آرژانتین است. د سانتیس رمان را از خرابه‌ای آغاز می‌کند که روزگاری عمارت قدیمی دانشکده بوده. راوی استبان میرو دانش‌آموخته‌ی جوان ادبیات که مادرش یک چهره فرهنگی سرشناس است، کارش را در کتابخانه بی‌نظم دانشکده آغاز می‌کند و در همین حین کار رساله‌اش را هم که درباره‌ی یک شاعر و روان‌پزشک است پیش می‌برد. یک روز که استبان میرو در کتابخانه نشسته است، پروفسور کانده، مدیر انستیتوی ادبیات ملی، سراغ او می‌آید و با هم گپ می‌زنند. کانده از استبان میرو درباره رساله‌اش می‌پرسد و وقتی موضوع رساله او را می‌فهمد توصیه می‌کند به‌جای شاعری که انتخاب کرده، به کلاسیک‌ها بپردازد. بعد می‌گوید خودش دارد روی نویسنده‌ای کلاسیک و متعلق به جهان فردا کار می‌کند. نویسنده‌ای به نام اومرو بروکا که به گفته کانده کار بر روی آثار گمشده‌ی او برایش کلی دشمن تراشیده است. بازشدن پای این نویسنده به رمان، داستان را وارد حال‌وهوایی غریب و معمایی می‌کند. استبان میرو وقتی نخستین سمتِ اداریِ خود را در عمارت قدیمی و لابیرنت‌وارِ دانشکده‌ای آغاز می‌کند هنوز نمی‌داند که پایش به جنگ بیرحمانه‌ای کشیده می‌شود‌.

شروع رمان وقتی است که استبان قصد دارد اتفاقات افتاده در دانشکده را بنویسد. او هرچه سعی کرده بود روایتی از ماجرای عمارت قدیمی دانشکده بنویسد، نتوانسته و روایتش از چند سطر فراتر نرفته بود و سرانجام دریافته بود که تنها در همان مکان، عمارت ویرانه دانشکده است که می‌تواند واقعیت را بنویسد و همین دریافت او را کشانده بود به جایی که جز بقایای عمارت،‌ کیسه‌های زباله. به‌قول خودش” قاتل‌ها نه، بازمانده‌ها هستند که به محل وقوع جنایت باز می‌گردند.”  این رمان به‌سیاق دیگر رمان‌های نسل تازه ادبیات آمریکای لاتین، در فُرم خاص خود نوشته شده است.

“دانشکده” روایت داستان ِ اومرو بروکا نویسنده‌ای است که نه کسی او را دیده است و ‌نه در جایی کتابی از او وجود دارد. نوشته‌هایش تنها در روایت‌های دگرگون‌شده‌ی متعددی وجود دارند. او محور رمان است. در این بین ادیبان مدعی و پروفسورهای ادبیاتی هستند که هرکس به دنبال گم شده‌ای از بروکا است تا به نام خود ثبت کند. کم کم در راستای رسیدن به اهدافشان دست به جنایت می‌زنند. جنگ ادبیات. جنگی ساکت، خاموش در بین اهالی ادب و هنر. در این رمان نسبت ادبیات، زندگی، خیال و واقعیت چنان درهم تنیده شده که به گرهی ناگشودنی می‌ماند. پابلو دسانتیس همچون خورخه لوییس بورخس مخاطبانش را در لابیرنتی از کتاب‌ها و متون و روایت های مختلف سرگردان می‌کند که البته این سرگردانی خالی از لطف هم نیست.

۷- مو قرمز (ترجمه) – اُورهان پاموک – ترجمه‌ی عین‌له غریب

اورهان پاموک متولد استانبول‌ به خاطر اولین رمانش آقای جودت و پسران جوایز ملی ارهان کمال و کتاب سال را برایش به ارمغان آورد. رمان قلعه سفید او تقریباً به همه زبان‌های اروپایی ترجمه شد. اوج شهرت پاموک زمانی بود که رمان نام من سرخ‌ را منتشرکرد و انبوهی از جوایز ادبی در کشورهای مختلف را از آن خود کرد. سال ۲۰۰۲ رمان برف را منتشر کرد که نیویورک تایمز سال ۲۰۰۴ آن را یکی از ۱۰ رمان برتر جهان معرفی‌کرد. جدیدترین اثر او مو قرمز (ترجمه‌ی عین‌له غریب به فارسی) است.

“همیشه دوست داشتم نویسنده شوم، اما پس از ماجراهایی که برای‌تان تعریف خواهم کرد مهندس زمین‌شناسی شدم و بساز بفروش. مخاطبان گمان نکنند چون حالا قصد روایت این وقایع را دارم به این دلیل است که همه چیز تمام شده‌است. در واقع با تداعی این وقایع بیش از پیش با آن‌ها درگیر می‌شوم و از این رو احساس می‌کنم که اسرار رابطه‌ی متقابل پدر و پسری من شما را هم به خود مبتلا خواهد کرد.”

***

اورهان پاموک در سال1952 در محله‌ی نیشان‌تاشی استانبول‌ متولد شد. او دروس متوسطه را در کالج آمریکایی رابرت در استانبول گذراند. پس از پایان تحصیلات متوسطه به اصرار خانواده‌ی خود به ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی معماری در دانشکده‌ی فنی استانبول مشغول شد، هرچند پس از مدتی این رشته را نیمه‌تمام رها کرد. او سپس در دانشگاه استانبول و در رشته‌ی روزنامه‌نگاری به تحصیل پرداخت و فارغ‌التحصیل شد اما هیچ‌وقت کار روزنامه‌نگاری نکرد.

اولین رمانش آقای جودت و پسران را در سال ۱۹۸۲ نوشت که جوایز ملی ارهان کمال و کتاب سال را برایش به ارمغان آورد. پاموک بعد از انتشار رمان قلعه سفید کرسی تدریس ادبیات داستانی را در دانشگاه کلمبیا پذیرفت و به همراه همسرش از ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۸ مقیم نیویورک شد. این رمان تقریباً به همه زبان‌های اروپایی ترجمه شد. اوج شهرت پاموک زمانی بود که رمان نام من سرخ‌ را منتشرکرد و انبوهی از جوایز ادبی در کشورهای مختلف را از آن خود کرد. سال ۲۰۰۲ رمان برف را منتشر کرد که خودش آن را نخستین و آخرین رمان سیاسی در کارنامه‌ی کاری‌اش خواند. ضمیمه‌ی روزنامه‌ی نیویورک تایمز سال ۲۰۰۴ این رمان را یکی از ۱۰ رمان برتر جهان معرفی‌کرد. پاموک سال ۲۰۰۳ کتابی با عنوان استانبول منتشرکرد که در واقع اتوبیوگرافی نویسنده ‌است. بسیاری این کتاب را یکی از بهترین اتوبیوگرافی‌های نویسندگان ادبی می‌دانند. آخرین رمان او موزه معصومیت نام دارد که به موضوع عشق‌های ممنوعه در کشورهای اسلامی می‌پردازد. در ژانویه 2016 جدیدترین اثر او مو قرمز انتشار یافت.

موقرمز

داستان پسر فقیری، اهل استانبول است که آرزوی نویسنده شدن دارد اما از بد روزگار پدر این پسر که یکی از چپ گراهای تندرو بوده، بعد آزادی از زندان پسر و همسرش را رها می‌کند و می‌رود . برای همین پسر مجبور به کارکردن می‌شود تا بتواند هزینه‌ی کلاس‌های کنکورش را بدهد. او درحالی که درجستجوی کار بود به پیرمردی چاه کن معرفی می‌شود که قرار است در حوالی استانبول و در زمینی بایر که نزدیک شهرکی نظامی‌ست چاهی عمیق بزند تا به آب برسد. چاه‌کن (اوستا محمود) با تمام وجود سعی می‌کند جای پدر نداشته‌ی پسر را پُر کند. پسر در تمام متن از احساس بی پدر بودن رنج می‌کشد.

“گفتم: پدرم ما را ترک کرده.

پس با این حساب درحق تو پدری نکرده، خب تو هم برای خودت پدری دیگر پیدا کن. در این ممکلت بابا زیاد است، دولت بابا، خداوند بابا، پاشا بابا، مافیا بابا در این جا هیچ کس بدون بابا نمی‌ماند.”

در این مدت که آنها ساکن بیابان‌های اطراف استامبول می‌شوند گاهی برای گشت و گذار به شهرک نزدیک محل چاه نیز سر می‌زدند که در آن‌جا با چادر تئاتر سیاری رو به رو می‌شوند که برای سربازها نمایش‌های مختلف، از کمدی تا داستان کشته شدن سهراب به دست رستم اجرا می‌کنند. یکی از هنرپیشه‌ها، زنی زیبا با موهایی قرمز، که نقش تهمینه را بازی می‌کرده و چنان بر پیکر سهراب گریه می‌کرده که پسر را دیوانه می‌کند. او با این زن هنرپیشه که از او بسیار بزرگتر بوده آشنا می‌شود .

“همان شب بود که فهمیدم نویسنده خواهم شد. برای این کار کافی بود انسان بببیند و آنچه را که می‌بیند به کلمات تبدیل کند در درونم از زن موقرمز سپاسگزار بودم.”

چند هفته که می‌گذرد، حین کار حادثه‌ای رخ می‌دهد که او از ترس نرسیدن به آرزوها و مجازات به پیرمرد چاه‌کن خیانت می‌کند و او را در ته چاه تنها می‌گذارد و فرار می‌کند.

“بعضی وقتها به یاد استاد محمود می‌افتادم و از خودم می‌پرسیدم چه بلایی سر او آمده است اما فکر می‌کردم مانند ادیب جست‌وجو کردن در مورد گناه یا خلافی که در گذشته انجام شده کار بیهوده‌ای است و حس می‌کردم که این کار چیزی جز احساس گناه نصیب من نخواهد کرد.”

سالها می‌گذرد. او مهندس می‌شود و در تمام جهان پیِ داستانِ رستم و سهراب و ادیپوسِ پدرکش می‌گردد. او حتی برای کاری تجاری به تهران می‌آید.

توصیفی از تهران در رمان می‌خوانیم:

” از این‌که ایرانی‌ها بسیار شبیه ما بودند و نقاط اشتراک فرهنگی دو همسایه غیر قابل اغماض بود، به وجد آمده بودم و دقیقا به همین خاطر عجله‌ای برای بازگشت به استامبول نداشتم. در خیابان‌های تهران از بازارها گرفته تا کتابفروشی‌ها(چقدر کتاب‌های نیچه ترجمه شده بود!) پرسه می‌زدم و بسیاری از چیزها را جذاب و جالب می‌یافتم. حرکات اغلب “دستی” مردانی که به نظر بی جهت در پیاده‌روها بالا و پایین می‌شدند، حالتی که در صورت داشتند، زبان بدن، شیوه‌ی احوال پرسی، این که تعارف دم در را شکلی از احترام می‌دانستند، این که ساعت‌ها بی هیچ کاری جایی می‌ایستادند، این که خیلی اهل کار نبودند، این که در قهوه‌خانه‌ها می‌نشستند و سیگار می‌کشیدند و عملا وقت‌کشی می‌کردند، چه‌قدر شبیه ما ترک‌ها بود. ترافیک تهران هم درست مثل ترافیک استامبول دیوانه‌کننده بود. ما ترک‌ها تا رو به غرب کردیم ایران را به کل از یاد بردیم. تنوع کتاب‌ فروشی‌های خیابان انقلاب بی نهایت حیرت انگیز بود.”

موقرمز از پرماجراترین رمان های پاموک است محور اصلی رمان رابطه‌ی پدر و پسر است. در صفحه‌ی اول رمان پاموک بیتی از داستان سیاوش شاهنامه می‌آورد که کلید اصلی خوانش رمان است: “پدر بی پسر چون پسر بی پدر، که بیگانه او را نگیرد به بَر”

قسمتی از رمان برآمده از قصه‌ی رستم و سهرابِ فردوسی است و قسمت دیگرش ازقصه‌ی ادیپوسِ شهریار، سوفوکل” ادیپ: رد یک گناه دیرین راچگونه و در کجا باید رفت؟” و قسمتی هم از زندگی پسر. پاموک این سه قصه را چنان تلفیق می‌کند که واقعیت از افسانه قابل تشخیص نیست و او در بیان هر چه استعاری‌تر و ملموس کردن این مفاهیم بسیار موفق بوده است و سعی کرده در پشت پرده به پاسخ پرسشی برسد که آیا سرنوشت انسان از پیش تعیین شده است؟

در قسمتی از رمان می‌خوانیم: “آن‌ها زنده‌اند، قهرمانان، تک تک آنها با عوض کردن لباسهایشان در میان ما زندگی می‌کنند.”

آن‌چه در آخر ذهن خواننده را درگیر می‌کند، بازی سرنوشت و تاریخ است. اینکه آیا امکان دارد افسانه ها تکرار شوند؟ رستم ها، سهراب‌ها با شکل و شمایل امروزی. آیا افسانه ها سرنوشت ما را از قبل نوشته‌اند؟