فشرده سخن
پرسمان چرا “کوروش گرایی” و چرا “رضا شاه روحت شاد”، پاسخ را نهفته میان این گزاره دارد: انقلاب بهمن، برحق و به ناگزیر آغاز شد ولی در تیرگی های بی گریز فرجام یافت. یک واکنش دادخواهانه به بیداد با پیامد بد کنشی های شوم اندر شوم. جامعه انقلابی با جهشی شگرف، در فراگیری خود گرد آمد و سپس در شتابی دیدنی، شکاف هایی ژرف با پراکندگی های ناگزیر و دلزدگی های فراوان بر جای گذاشت و در هر دو سوی خود نیز رکورد زد: هم در انسجام یافتگی بی مانند در برابر شاه و هم در از هم گسیختگی سریعی که سیطره شیخ در پی داشت!
انقلابی که رنگ و خصلت اسلامی به خود گرفت، آبستن روانشناسی های ویژه با سوگیری های ناهمگون بود و هم از این رو تا ولایت مستقر شد، جامعه از سمتگیری ها برای گرامیداشت نمادهای ملی همچون “کوروش” تا خیزش هایی گهگاه آلوده به سلطنت خواهی را از خود به نمایش نهاد. “کوروش گرایی” و گرایش به “آن خدا بیامرز” واکنش های سیاسی – روانی پسا انقلاب اند علیه جمهوری اسلامی، ولی نه لزوماً هم پیام همدیگر. یکی، نمادی است ملی در چالش با تباهیهای حکومت دینی، و دیگری بهره برداری از رودررویی های سیاسی در کشور جهت باز تولید اقتدار گرایی سلطنتی.
شاه زمینه ساز انقلاب شد و خود نیز برافتاد!
سیاستمدار برجسته از هر گرایش و اندیشه، آنی است که فضای تاریخی مفروض را در موجزترین بیان فرموله کند. زنده یاد مهندس بازرگان از این دست سیاستمداران بود که سهم و مسئولیت رهبری در انقلاب بهمن را چنین بر شمرد: انقلاب، دو رهبر داشت؛ یکی آریامهر و دیگری امام! این توصیف، نشان از کنه واقعیتی داشت که با پدید آمدنش شگفتی ها بار آورد! پدیدهای در مفهوم تراکم خشم ملی طی گذشته ای معلوم، اما در خصوص چیستی جایگزینی قدرت، بسی مجهول و قرار گرفته زیر علامت سئوال! از این دو رهبر، انقلاب یکی را برانداخت و دیگری را برکشید!
پرسش “چرا شاه رفت؟” را پیش از همه شاه پرستان باید پاسخ گویند و نه انقلاب کرده ها! از نکات درس آموز این انقلاب، خصلت مشارکتی اقیانوس وار مردم بود که آن را در زمره مردمی ترین انقلابات جهان قرار داد. نه “نهضت نمک” به قیادت مهاتما گاندی با آن گستردگی در هند چند صد میلیونی وقت و نه انقلاب ملی پسا “جنگ تریاک” با رهبری سون یاتسن در چین پر جمعیت تر از هند، هیچ کدامشان از نظر فراگیری مردمی به پای انقلاب ایران نمی رسیدند. دلیل این فراگیری را نه می توان در خمینی “رویت شده در ماه” بازیافت و نه در توطئه خارجی! آن چه رخ داد، ریشه در دیکتاتوری مدرن شاهانه داشت که ملت را به سمت شورش راند تا شاه در مقام یکی از دو “رهبر” آن ثبت تاریخ شود!
در برش زمانی پایانه دهه هفتاد میلادی سده بیست، کمتر می شد قدرت جهانی و منطقهای و از هر قطب بندی در آن را یافت که به دنبال بهم زدن ثبات ایران باشد. این کشور اگر در هم ریخت بخاطر آن بود که حکومت وقت، ملتی رسیده به حدی از بلوغ در روند تکاملی و خواستار مشارکت در امور را آشکارا زور قرون وسطایی می گفت. تحمیلات شاه دلخوش به حمایت غرب و سرمست از تملق گویی های قشر نازکی از غرق در فسادی که محصول قدرت و ثروت بود باعث لبریز شدن کاسه صبر مردمان کشور شد تا ایران بدل به انبار باروت نارضایتی شود آماده برای انفجار. اگرچه انقلاب طی مسیر خود چه در وجه هژمونیک و چه در عمده بدنه اجتماعی اش بدل به انقلابی شد از نوع اسلامی، اما در واقعیت خود خیزش ملتی بود سوق یافته به طغیان علیه شاهی خودسر. فاجعه رشد “اسلام گرایی” در دل انقلاب و چیرگی اش بر جنبه سکولار آن در بستر اعتراض عمومی، قبل از همه دلیل محکومیت تاریخی رژیم پیشا انقلاب است و نه حق به جانب بودن آن!
چرخش روانشناسی اجتماعی!
با سر کار آمدن حکومت دینی و شکل گیری کارنامه عمل نظام مستقر، نقطه عطفی در عرصه روانشناسی جمعی جامعه رو به شکل گیری گذاشت: فاصله گیری از شور و شر انقلاب و چرخشی معنی دار پیشا روی کشور. این چرخش اگر بازاندیشی روشنگرایانه و پاگرفتن سیکل نقد جمهوری اسلامی- نقد انقلاب – نقد جامعه (خرد ورزی نقاد) را در سطح روشنفکری بدنبال داشت، در وسعت عمومی اما بیشتر محملی شد برای مقایسه وضعیت تازه با دوره شاه! به دیگر سخن، حافظه های تاریخی منجر به انقلاب، در آستانه دگرگونی انقلابی در معنای بازنگری در نتیجه انقلاب و خود انقلاب قرار گرفتند! روانشناسی اجتماعی نوینی پدید آمد که شناسنامه خود را نه دیگر از داوری گذشته نسبت به حکومت سرنگون شده بلکه از قضاوت نسبت به نظام مستقر می گرفت. هم از این رو، هر چه جلوتر آمدیم دو روند پابپای هم پیش آمدند: یکی نقد خرد ورزانه انقلاب و دیگری مقایسه دو موقعیت اقتصادی و اجتماعی پیشا و پسا انقلاب با همدیگر. اولی در سطح روشنفکری و دومی بیشتر در سطح توده ها.
به قیاس نشاندن ها ازسوی مردم چیز عجیبی نیست! در داوری پیرامون واقعیتها، آسانترین روش همانا مقایسه خود دیدههای آدمی است با مشاهداتی از نمودها در زمانی دیگر. مردم نه با تجریدات، بلکه با دسترسترینها سروکار دارند. از آنان نمی توان به سادگی این انتظار داشت که برگرفته های خود را با چیزهایی محک زنند هنوز فاقد عینیت و یا که در حد الگو و طرح برنامه با وعده تحقق در آینده! جمهوری اسلامی اگر در دو دهه نخست عمر خود هنوز می توانست ناکارآمد بودن خود را با خرابکاری های به ارث برده از رژیم پیشین، جنگ هفت ساله، توطئه های “استکبار” و یا جا نیفتادن در امر کشور داری توجیه کند، برای سیاه کاری های خود بارآورده اش اما نه پاسخی داشت و نه که قادر به ارائه حداقل توجیه. بدینسان، روند خوانده شدن کارنامه عمل جمهوری اسلامی، فقط به حساب خودش بود که سرعت گرفت و نتیجه، متاسفانه و البته قسماً، مقایسه امروز شد با دیروز شاهنشاهی! با دوره ای که شاه آن، نه دیگر در تیررس جوابگویی به پرسش ها، چون پاسخگو یکی دیگر شده بود!
آنچه امروز، رخداد انقلاب را در معرض تعرض قرار داده و بدتر از آن، اینجا و آنجا حتی موجب ایده آلیزه شدن دوره پیشا انقلاب می شود، نه درخشش دوره شاه که تیرگی ناشی از وجود و بقای جمهوری اسلامی است! اکنون در سایه تبهکاری های چهل ساله ولایت، واقعیت تلخ سلطنت نه فقط روبرو با خوانشی باژگونه شده که دارد هرچه بیشتر در وارونگی ها باز نویسی می شود!
سلام به کوروش اما همان “نور به قبر آن خدا بیامرز!” نیست!
در نگاه به گذشته با دو جریان مواجهیم: 1) سلطنت طلبان متکی بر نوستالوژی قدرت و امتیازات گذشته که غرق رویای بازگشت پادشاهی اند؛ و 2) جامعه ناراضی از وضع، که به حق دچار خشم است علیه انواع تبعیضات و زور ولایی. جامعه ای که از هم افزایی “نهی از منکر” اجتماعی ولایی و نبود آزادی های سیاسی سخت به ستوه آمده است، و به عصیان برخاسته علیه تحمیل “امر به معروف” آخوندی بر خود و ماجراجویی های هستی سوز کشور توسط ولایت!
از سلطنت طلب انتظاری جز این نمی رود. از آنی که، درگیر حسرت رویای برباد رفته دیروز است و خشمگین از ورافتادگی خویش در بهمن 57. اما باید گفت که همین جریان از قدرت ساقط، در امروز خود برخوردار از دو امکان برای تعرض سیاسی و تاخت و تاز تبلیغاتی است. یکی، اثر گذاری های منفی جمهوری اسلامی بر روان عمومی که بر متن گذر زمان زمینه را با رفتارهای خود هرچه بیشتر برای “تبرئه” نظام پیشین در افکار عمومی مستعدتر می کند. دیگری هم بخاطر برخوردار بودنش از امکانات رو به افزایش خارجی در جهت جا افتادگی سیاسی داخلی! این جریان، از یکسو نمادی شناخته شده پیش عموم و بس آسان هضم برای بخشی از جامعه با نام “ولیعهد” را در انبان خود دارد و از سوی دیگر پشتوانه انواع رسانههای جمعی بهره مند از حمایت مالی مراکز قدرتمند درگیر با ولایت.
جمهوریخواه دمکرات، البته واقعیت سیاسی این نیروی واقعاً موجود را باید بپذیرد و ضمن پای فشردن بر حق موجودیت آن و نیز حقوقی که برای رقابت سیاسی دمکراتیک اش دارد، بکوشد که با رصد کردن طیف بندی های آن از نقطه نظر مواضع هر یک از آنها در قبال آزادی و دمکراسی، ظرایف برخورد سیاسی در قبال بخش های مختلف “رویالیست” های وطنی در خدمت امر گذار به دمکراسی را تنظیم کند. جمهوریخواه دمکرات، روا نیست که با هیچ نوع از سلطنت موافقت کند، همانگونه که مجاز هم نیست با هر نوع از جمهوریخواهی کنار آید که یکی از آنها همین حکومت ولایی موجود است با کشیدن یدک “جمهوری” در پشت خود!
مخالفت پیگیر و تعطیل ناپذیر جمهوریخواهان دمکرات با برگشت سلطنت، نافی تنظیم رابطه سیاسی آنان با بخشی از مدافعان سلطنت نیست. طرد سلطنت طلبان اقتدارگرا ضرورتی است اکید، اما همسویی ها با گرایش های نیم بند آزادیخواهانه در این طیف را نمی توان در محاسبه نیاورد. ما در مسیر گذار قرار داریم و هدف عمده این مرحله از مبارزه، جایگزینی جمهوری اسلامی است با دمکراسی، و لذا در مسیر مبارزه با ولایت، نمی توان چشم بر این یا آن امکان آزادی خواهانه در طیف سلطنت بست. فقط زیر بار علم هژمونیک آن نباید رفت!
یک گرهگاه در این زمینه!
سخن اصلی، متوجه درک حس و روان آن بخش غیر قابل صرفنظر از مردمان پا به سن گذاشته و جوان کشور است که یا خود و یا والدین شان شاه را از قدرت پایین کشیدند ولی بعدش و اکنون، دچار آمده تردید نسبت به گذشته! برای ما هم مهم، فهم ذهنیت همین بخش از جامعه است آنهم به منظور تلاش جهت جدا سازی حساب غروب شاه و طلوع شیخ از همدیگر در تفکر آنان و تمییز ملی گرایی چونان پرچمی در قبال حکومت اسلامی از رواج گیری جذبه سیاسی به نفع سلطنت در عملکرد آنها. این بخش از جامعه میان دو رویکرد در نوسان است. از یکسو رویکرد سلام به “کوروش” همچون هویتی ملی در برابر جمهوری اسلامی ایران ستیز، و از دیگر سو دعا گویی در وصف “نور به قبر آن خدا بیامرز!” و شعار “رضا شاه روحت شاد!” به نیت برگرداندن “رومانتیستی” ایران به دوره پیشا انقلاب!
جمهوری اسلامی با ایدئولوژیک کردن قدرت در خدمت هم روحانیت حکومتی و هم دیگر سود بران همراه آن، کشور را در سمتی رانده که جامعه اجباراً بخواهد خود را در هویتی ملی همچون واکنشی آلترناتیو برابر نظام کنونی کاراکتریزه کند تا از این طریق خویشتن اش را در وجه ملی بازیابد. احیای “کوروش” را پیش از هر چیز در همین واقعیت می باید معنی کرد و در اصل مشابه با آتش روشن کردن و آتش بازی های چهارشنبه سوری ها که بس پر شکوه تر و فراگیرتر از پیشا انقلاب برگزار می شوند! بزرگداشت “کوروش”، نه لحظه سیاسی، که پروسه ای است سیاسی – فرهنگی. ایران امروز بپا خاسته در برابر حکومت اسلامی به نماد نیاز دارد؛ و “کوروش” با آن منشورش که حالا “حقوق بشر” فهم می شود(؟!) در زمره دسترس ترین های آن! این را، وجه عام و دربرگیرنده موضوع بدانیم. جریان “کاوه آهنگر” دهه 70 و تلاش هایی “باستان گرایانه” در دهه 80 نتوانستند به فراگیری رسند، چون مردمان پخته شدن در دیگ تجربه طی زمان را نیاز داشتند. اما “کوروش گرایی” گویا دارد تا اندازه ای تشنگی مردم عاصی علیه ولایت را جواب می دهد!
موضوع اما، وجه خاصی هم دارد و اگر دقیق تر بخواهیم بگوییم، وجهی که جریان هایی آن را به وجود می آورند! آنی که به همان ” رضا شاه روحت شاد” بر می گردد! اگر “کوروش گرایی” بیشتر جنبه طبیعی دارد، این اما دست ساز است! پس جای تعجب ندارد اگر سلطنت طلبان با سوار شدن شان بر موج “کورش گرایی” همچون روندی بدیل، در صدد برآیند که روند هویت نمایی ایرانی به سود بازیابی جریان سلطنت مصادره گردد و “پروسه” بدل به “پروژه”ای شود برای آنها. اینان، در پی شکار سیاسی اند و داستان برایشان از این قرار: اگر پدر در جشن های دو هزار و پانصد ساله کذایی گفت که “کوروش تو بخواب ما بیداریم!”، پسر چرا امروز نخواهد از “بیدار شو کوروش” نمدی بر گیرد برای نهادن تاج بر باد رفته در سر خود؟! آری، راهکارهایی دگرسان از سوی پدر و پسر در دو زمان با دو بیان ولی برای یک “آرمان”!
اینها همه ما را موظف به روشنگری های مستمر در رابطه با تاریخ واقعی پادشاهی و واقعیت سیاسی – برنامه ای امروزین طرفداران بازگشت شاه می کند و بویژه و مقدمتاً در میان جوانان. نسلی پرشمار در کشوری از نظر ترکیب جمعیتی جوان، که چیز چندانی از پیشینه سیاه سلطنت نمی دانند و حتی تاریخ نزدیک کشور را هم از کانال مقابله جویی برحق خود با جمهوری اسلامی می خوانند! این می دانیم که هر تبلیغ و ترویج جمهوری اسلامی برای آنها، جنبه ضد تبلیغ و ضد ترویج به خود می گیرد!
سلطنت چقدر شانس برگشت دارد؟
سلطنت طلبان شانس برگشت را برای خود می بینند چون پشتگرمی شان به اصلی ترین ائتلاف های ضد جمهوری اسلامی در جهان و منطقه است. نماد شان “شاهزاده” نیز، نفس گرمی های اخیر خود را از همین واقعیت سیاسی برمی گیرد! خیزش مردمی دی ماه سال گذشته نبود که آقای رضا پهلوی را چنین دل و جرئت داده تا در رسانه ها “گل” کند، بل این موج ارتفاع گرفته طغیان امریکای ترامپیستی و موتلفین آن در منطقه علیه جمهوری اسلامی است که برای ایشان امکاناتی گسترده در خدمت و راستای تقویت مواضع و جایگاه برایش فراهم آورده و قوت قلبی چنین داده و می دهد! نیروی جهانی – منطقه ای ستیز با جمهوری اسلامی، در شکل نرم افزارانه اش، مشی رو آوردن به “شاهزاده” را در پیش گرفته و عمده هم و غم خود را – دستکم فعلاً – متوجه تقویت این کانون از مجموعه مخالفین جمهوری اسلامی کرده است! بر پایه مشاهدات قابل اتکاء، هم اینک توسط منابع قدرت جهانی و منطقه ای، سرمایه گذاری رسانه ای هنگفتی در جهت طرح و تبلیغ برگشت “شاه پهلوی” برای نشاندن او بر اریکه قدرت صورت می گیرد و این نیز اصلاً تصادفی نیست که حلقات نوینی از راستگرایان مخالف حکومت، هم اکنون و در اشکال متنوع، یا در حال الحاق به “شاهزاده”اند و یا در صدد تقویت او!
اما سلطنت در همانحال، شانس چندانی هم برای کامیابی ندارد! زیرا جامعه ایران، از نیم قرن پیش خویش فاصله بسیار گرفته است! گرچه امکان ارزیابی میدانی دقیق پیرامون جامعه شناسی سیاسی جاری کشور وجود ندارد تا به اتکای آنها بتوان میزان واقعی تمایل و عدم تمایل جامعه برای استقبال از “شاهزاده” را سنجید، اما برای فهم روندها، خیلی هم دست خالی نیستیم. شاخصه هایی در دست اند که بتوان متکی بر آنها، زده شدن حرف اول مرتبط با تحولات سیاسی کشور در میان مخالفین جمهوری اسلامی را، در پایگاه اجتماعی جمهوری خواهی سکولار دمکرات جست.
باور به این واقعیت در صحنه سیاسی کشور اهمیت دارد و نباید گذاشت ضعف عملیاتی و پراکندگی سازمانی نمایندگان سیاسی همین پایگاه اجتماعی چشمگیر، مانع از دیده شدن چنین واقعیت نیروزایی در بن مایه اجتماعی و پشتوانه بالقوه مردمی آنان شود. بر این یقین باید ایستاد که اکثریت جامعه دگرگون خواه، نه خواستار بازگشت سلطنت، که در پی وداع گفتن اند با نظام ولایی و گذشتن از آن. جمهوریت به جای ولایت و نه سلطنت، حرف اصلی جامعه بالنده امروزین ایران است. جامعه مدنی ایران، علیرغم هر فشاری که جمهوری اسلامی برای نگهداشتن آن در تنگناها و درجا زدن های مستاصل کننده به عمل آورده و می آورد، اما کماکان حضور و نفوذ خود به عنوان نیرویی شعورمند و بس بزرگ را به رخ همگان می کشد. این نیرو را باید بالغی انگاشت دارای ظرفیتی کلان برای تعیین نوع حکومت و ساختار قدرت آتی. این نیروی اجتماعی – سیاسی، نیروی تمکین به یوغ تحمیلی نوع پادشاهی͵ جایگزین سلطه ولایی نیست؛ پس، تبعاً و طبعاً نه که قابل مهار توسط این یا آن اقتدار.
دوگانگی احتمال برگشت “شاه” یا ناکام ماندن او در دست یابی به سلطنت را هم باید ناشی از موقعیت کنونی تحولات احتمالی سیاسی ایران دانست. بنابراین هر اندازه هم سر برآوردن سلطنت از درون جامعه بعید بنماید، اما خوراندنش از بیرون و البته همراه با بهره گیری ها از زمینه های معین در درونمرز، بهیچ رو نادیده گرفتنی نیست! حدس بیش از این هم در باره آینده طبعاً بیهوده، زیرا که اینجا تنها از روندها می توان سخن گفت و نه لحظات و اوضاع مشخصی که پیش بینی شان دشوار است.
سلطنت طلبی در امروز، فاقد پایگاه اجتماعی دیروز!
سلطنت اگر هم علیرغم احتمال اندک بازگشت آن، برگردد دیگر آن پایگاه سنتی را نخواهد داشت که در دوره پهلوی های پدر و پسر برخوردارش بود! رضا خان، شاه شد چون در دوره بحرانی خلاء قدرت پسا مشروطه و نیاز جامعه به ثبات همچون خواست نخست در کشوری قحطی زده و حدوداً متلاشی، نیروی کمابیش مسلحی را برای برقراری امنیت تحت فرمان خود داشت. نیمچه نظم ولو کم جان قزاقی، می توانست اهرم به درد بخوری برای سیاست سازان جهان آن زمان در ایران عملاً فرو پاشیده باشد. کما اینکه چنین هم شد. در بیست سال سلطنت “تجدد آمرانه” نیز، همانا ارتش، این یگانه “حزب” مقتدر کشور چونان دست افزار رضا شاه برای اعمال اقتدار بود که مفصلی گردید در وجود “شاه پهلوی” برای اتصال “تجدد” بوروکراتیک فرمانروا با ارباب های محلی. این “حزب”، اهرمی مقتدر برای پیشبرد پروژه “ایران مدرن” شد با رسالت انسداد نهال های مدنی و دمکراتیک برخاسته از دل نهضت مشروطه و نیز چماقی بالا سر روحانیتی که هم ترس خورده مشروطه دمکراتیک بود و هم هراسان از “استبداد منور”.
دهه پسا شهریور بیست، میدان نبرد شد بین کانون مبتنی بر دربار – نظامیان – انگلیس و بعد هم امریکا از یکسو و مدنیت ملی – دمکراتیک و عدالت خواه متکی بر جنبش ملی و عدالت خواهانه از دیگر سو. سرشار از کشاکش های بنیادین و بی ثباتی های سیاسی. دستگاه روحانیت غالباً جانبدار اولی ها نیز، چه بگونه مداخله جویانه و چه با رصد کردن اوضاع، نشسته در کمین “که بر که؟” جاری در آن. دریغ که در این بازه زمانی، توان و ابتکارات مدنیت دمکراتیک نتوانست بر ائتلاف زور حاکم بچربد و نتیجتاً، از دل کودتای ضد ملی و ضد دمکراتیک 32 شرایطی سر برآورد که در اقتدار منشی پسین وارث سلطنت دیکتاتوری معنی یافت. قدرتی که، در سیرتکوینی خود، پدید آورنده دیکتاتوری فردی شاهی بشدت دوستدار سلطان محوری و سخت شیفته آمریت. با ظفرمندی انقلاب، او رفت و سلطنت نیز از ایران رخت بربست.
آرایش صحنه اکنون بگونه دیگری است. بیشترینه کادر استخواندار سلطنت پهلوی، دیگر آن موجودیت ملموس و نافذ پیشین را ندارند و دیگر خبر چندانی از کارگزاران کارکشته سلطنت و برخوردار از مکنت و شوکت دوره گذشته نیست. اکثرشان مرده و رفته اند. بدنه این جریان نیز، دچار دگردیسی های معین شده و لذا، نه توانمند برای ابراز وجود در همان حزبیت ارتشی پیشین و نه که قادر به بازتولید مناسبات هزار فامیلی سابق! چهره نمایی دمکراتیک شاهزاده پهلوی نوه را نیز عمدتاً می باید نشانه ای از این تغییرات خواند! به همین اعتبار، سلطنت اگر هم باز آید دیگر نمی تواند در ایران امروز، به شکل و سرعت پیشین بازتولید شود. نمایندگی اقتدار و سرکوب نظامی کنونی در ایران، اکنون با نوکیسه هایی است دارای تشکیلات مبتنی بر مکتب و قدرت و پول که در جنگ بر سر تصاحب ثروت، “شاه پهلوی” را در مقام رقیب بر نمی تابند چه رسد به اینکه خود در برقراری سلطنت، سنگفرشی شوند برای بازگشت وی!
“شاهزاده رضا پهلوی” برای نشستن جای پدر، نه از استقبال عمده بخش دمکراتیک جامعه برخوردار است و نه از بازوی نظامی خاص هنگامه های بلبشو. امید او، بیشتر به تقابل “بیرون” با “درون” است و فرصت از خارج” و پدید آیی شرایط جهت عروج پوپولیسم در جامعه؛ هرچند خود همه از دمکراسی سخن بگوید که می گوید!
مخالفت قاطع با جمهوری اسلامی، شرط ناکام گذاشتن سناریوی بازگشت شاه!
شرط ناکام گذاشتن پروژه بازگشت ایران پادشاهی و سلطنت به ایران، بیش و پیش از همه، اتخاذ سیاست قاطع در برابر جمهوری اسلامی از سوی نیروی دمکرات جمهوریخواه است! فهم این نکته گرهی، اهمیت کلیدی در امر سیاست ورزی ایران معاصر دارد. در همین رابطه هم باید تاکید کرد که بر بستر نارضایتی فزاینده در جامعه نسبت به ولایت و رادیکالیزه شدن هر چه فزونتر سیاست علیه جمهوری اسلامی، مشی “اصلاح طلبی” از سترون ترین سیاست هاست! هرگونه سست آمدن جمهوریخواهان دمکرات سکولار نسبت به حقیقت اصلاح ناپذیری حکومت مبتنی بر ولایت و افتادن شان در دامچاله “اصلاح طلبی”، موجبی است برای تقویت جریان سلطنت طلب در افکار عمومی تشنه تغییر. جریانی که، نماینده برنامه های راستگرایانه است در قالب رادیکالیزم سیاسی ضد حکومت!
نکته حساسی در نبرد جاری ملی وجود دارد که متاسفانه کمتر مورد توجه قرار می گیرد و آن، بزرگنمایی خطر برگشت سلطنت است و ارایه تصویری وحشتناک از آن! گفته شد که بازگشت سلطنت یک امر منتفی نیست، اما نه احتمالی است قوی و نه اینکه اگر هم برگردد توانا برای راه اندازی هر شلتاقی که تاریخاً شهره به آنست. پیش از این نوشتم که سلطنت دیگر آن پایه اجتماعی اقتدار منشانه پیشین را ندارد و حد رشد شعور اجتماعی و سیاسی جامعه امروز ایران هم به وی یک چنین اجازه ای نمی دهد. مخالفت با برگشت سلطنت به ایران، از اینرو بجاست که استقرار سلطنت اگر هم کاهنده آزادی و دمکراسی در کشور نشود که بهر حال می شود، اما دستکم و قطعاً چیزی نیز بر آنها نخواهد افزود! سلطنت ساختاری است نالازم، انگلی، متعلق به روزگار سپری شده و بحق پایان یافته که اصلاً روانیست دیگربار زنده شود.
اما جا دارد تا هر گونه بزرگنمایی در این رابطه را، یا در پی خورانیدن سیاست و هدف سیاسی خاصی دانست و یا که ناآگاهانه کمر بسته یک چنین مشی و هدفی. اصلاح طلبان دین محور و سکولارهای حامی آنان خطر سلطنت را عمده می کنند و برگشت شاه را بدترین سناریو برای کشور جلوه می دهند، چون به اقتضای انتخاب سیاسی ای که دارند ناگزیر از راندن شر اصلی و بالفعل به پس صحنه اند! آنها حکومت ولایی را “جمهوری” بدیل سلطنت عنوان می دارند که گویا فقط نیازمند اصلاح است تا از کژی ها و نارسایی هایش رهایی یابد! چنین رویکردی، بطور طبیعی مستعد بزرگنمایی هر “دشمن” نشسته در کمین است تا با راه افتادن مراسم شبیه سازی برای خطر ظهور شبح شاه، واقعیت دهشتناک امروز ایران یعنی ولایت عملاً در سایه بماند! علیه این ترفند سیاسی و “گفتمان” سازی ناظر برآن باید دست به روشنگری زد و بیش و پیش از هر چیز هم، بر این واقعیت پرتو انداخت که: ولایت، خود بازتولید سلطنت بوده در جامه دین و در زمره بدترین های آن!
ایران وارد مرحله گذر ناگزیر از حکومت ولایی شده و مسئله مرکزی سیاست در اکنون آن، همانا تدارک مدیریت دوره گذار است و بس. لازمه این نیز، فقط و فقط تحرک رادیکالیسم͵ سیاست ورز سکولار دمکراتیک در برابر جمهوری اسلامی است تا از این راه، نفوذ آلترناتیوهای غیر دمکراتیک در جامعه تشنه تحول ایران خنثی شود. جمهوریخواهان دمکرات و سکولار، تنها با سیاست ورزیدن رادیکال نافذ است که خواهند توانست هم تمایز خود با رادیکالیسم نوع آرمانی فاقد سیاست ورزی را نشان دهند و هم به ترسیم مرز روشن برخیزند با جمهوریخواهی بی رمق و قطره چکان در جمهوری اسلامی. بر بستر مبارزه قاطع و پیگیر با جمهوری اسلامی به منظور خلع قدرت از آنست که می توان مخالفت برنامه ای – سیاسی با برگشت شاه و هر نوع دیگر از انحصار و اقتدار سیاسی را به بر نشاند!