اخلاق و سیاست در ایران امروز: 12+1

d6fgd6f5gdf - مهدی جامیچشم‌انداز اول: جهانگیریِ جنگ سرد

منظر عمومی اخلاق و سیاست در نسل ما – ۵۰ ساله‌ها و بالاتر- دنیای جنگ سرد و پس از آن است. بی‌تردید بزرگ‌ترین منشا تحولات اخلاقی در دنیای پس از جنگ دوم جهانی سیاست‌های فرهنگی ناشی از جنگ سرد بوده است. نشانه‌هایش بسیار است: از رواج موسیقی جاز و رقص راک‌ اند‌ رول و کنسرت‌های بزرگ در فضای باز تا رواج فیلم‌های جیمزباندی و جاسوسی و عشق‌های آزاد و انقلابی دهه ۶۰ میلادی و جنبش حقوق مدنی آمریکا تا مساله‌های اجتماعی و فلسفی مربوط به علم و پیشرفت و صلح و مکانیسم‌های جامعه و روانشناسی فردی و اجتماعی و مدیریت رسانه و فتح افکار و اخلاق و رفتار.

نمونه کوچکی از این جدل و جدال فرهنگی و اخلاقی را می‌توان در رقابت دو برلین شرقی و غربی دید و تمام آن تکاپویی که شرق و غرب کمونیستی و کاپیتالیستی برای تصرف آن و تسلط بر آن داشت. (بخشی از این تکاپو را آن اپل‌باوم با روایتی تحسین‌برانگیز در کتاب‌اش آورده است: مقهور ساختن اروپای شرقی) به نظر من کمتر جنبه‌ای از حیات اجتماعی و فرهنگی پس از جنگ سرد هست که از این رقابت عظیم بین دو دنیای فاتح جنگ دوم جهانی فارغ باشد و امواج آن عالمگیر بوده است.

سیاست و اخلاق سیاسی در ایران هم متاثر از این دو دنیا یا نظام دوقطبی بود. از یک نظر انقلاب ایران برگ برنده دنیای چپ در مقابل دنیای سرمایه‌داری و امپراتوری آمریکا بود. به ناچار بسیاری از جنبه‌های چپگرایی در اخلاق و رفتار و مواضع رسوخ داشت و محبوب بود و اسباب تمایز این از آن می‌شد.

چشم‌انداز دوم: اخلاق نسل انقلاب و پس از آن

آنچه در اینجا می‌آورم تلاش برای یادآوری آن اصول اخلاقی است که در نسل انقلاب و عمدتا مذهبی‌ها رواج داشت یعنی کسانی که حامل ایدئولوژی انقلاب بودند. شاید می‌دانستند و چه بسیار نمی‌دانستند که درک‌شان از این اصول اخلاقی متاثر از غلبه انقلابیگری چپ است. اما این مساله در بحث حاضر مهم نیست. مهم تحولی است که در این اصول پیدا شد و شکاف‌های بزرگ فکری و اجتماعی و رفتاری را به دنبال آورد.

تحولات اخلاقی در ایران پس از انقلاب را می‌توان در زاویه‌ای که اخلاق و باورها از دین و آرمان‌های انقلاب و نیز تصورات و انتظارات از رهبران پیدا کرده دنبال کرد. مجموعه این تحولات به نوعی آشفتگی ذهنی و رفتاری و اجتماعی منجر شده است. چیزی که دست‌کم از دهه ۸۰ شمسی در ادبیات سیاسی و مباحث علوم اجتماعی مطرح بوده است. نمونه‌وار، دوازده ادعای اخلاقی یا بن‌مایه اخلاقی یا رفتار فراگیر اخلاقی را در سال‌های انقلاب تا امروز می‌توان چنین بیان کرد:

  1.   مکارم اخلاق. انقلاب ایران ادعای اخلاق برتر داشت. می‌خواست جامعه‌ای بسازد که اخلاقی باشد. عادلانه باشد. ظلم را محو کند. خدایی باشد. راهنمای اصلی این بود که همچون پیامبر که بعثت‌اش برای اعتلای مکارم اخلاق بوده است انقلاب هم قرار است به مدینه‌ای اخلاقی برسد.

بزرگترین اتفاقی که افتاد این بود که انقلاب گروهی از جامعه را در مقابل گروه و گروه‌های دیگری قرار داد. این از اساس غیراخلاقی بود. اخلاق از آن جامعه‌ای است که آدم‌ها می‌توانند کنار هم زندگی کنند. جامعه‌ای که همزیستی را به رسمیت نمی‌شناسد نمی‌تواند اخلاقی شود هر چند که در ذهن و زبان رهبران‌اش بحث اخلاق مهم باشد. روشی که دارد می‌رود به ترکستان است. امروز جامعه ایران به جای قبله آرمانی به همان ترکستان اخلاقی رسیده است.

  1.  آرمان و اخلاق. انقلاب ایران با یک انقلاب اخلاقی شروع شد. جوان‌های بسیاری دل به انقلاب و آرمان‌هایش دادند. به نماز پنجگانه و روزه‌های دوشنبه و پنجشنبه روی آوردند و به دستگیری فقرا و نیازمندان توجه نشان دادند و فکر عدالت و محو فقر آرمان شان بود.

انقلاب ایران وقتی پیروز شد معیارهای اخلاقی بودن و شرعی بودن و اسلامی بودن و خداترسی را کنار گذاشت. با خداترسان برخوردهای سخت کرد. برخی را اعدام کرد. برخی را تبعید کرد. برخی را حصر کرد. معیار انقلابی بزودی از معیار اخلاقی دور شد. قدرت و حفظ آن به اخلاق اصلی تبدیل شد و تحت نام آن هر بی‌اخلاقی روا دانسته شد. انقلاب ایران و سیاست دولت‌های آن آرمان را بی‌معنا کرد یا با تردیدهای جدی روبرو ساخت.

  1.  اخلاق و قانون. سیاست یعنی اخلاق. اخلاق سیاست یعنی پایبندی به حقوق مردم و به حاکمیت قانون. آقای خمینی وعده می‌داد که دیانت ما سیاست ماست. یعنی که اگر دیانت ما اخلاقی است و ما آدم‌های مهذبی هستیم سیاست مان هم چنین خواهد بود.

انقلاب اما پیشاپیش بخش‌های بزرگی از مردم را از حقوق محروم کرده بود. طبعا قانون مشترکی نمی‌توانست حاکم باشد. طبعا آنچه حاکم شد بی‌قاعدگی و بازیچه‌سازی قانون و رفتار فراقانونی بود و استیفای حقوق حاکمیت و معطل گذاشتن حقوق ملت. این بنای هر اخلاق و هر سیاستی را ویران ساخت. زیرا پیمان اجتماعی یا امر مشترک و خیر عمومی شکسته شده بود. نوشته‌ها و اندیشه‌های عباس عبدی در بحث قانون و سیاست یکی از بهترین روایت‌ها را از این تحولات اخلاقی ثبت کرده است.

  1.   مصلحت گرایی برای حفظ بقا. وقتی قاعده مشترک اخلاقی لق و تق و بعد تعطیل شد چیزی که باقی ماند مصلحت بود و آن هم مصلحت بقا که از نظر رهبر انقلاب نماز را هم می‌توانست تعطیل کند. مظهر آن مجمع تشخیص مصلحت بود. از منظر اخلاقی (که اینجا همان سیاسی است) مجمع تشخیص مصلحت نقطه عطفی در عرفی شدن قدرت و بیرون آمدن آن از حدود شریعت و اخلاقی بود که بتواند قابل نظارت عموم باشد. گروهی از نخبگان سیاسی می‌توانند در این مجمع آنچه را صلاح می‌دانند تصویب کنند و مثلا دنبال آن باشند که دون کیشوت وار با مدرنیته بجنگند (و این را در مقاله‌ای جداگانه نشان داده‌ام).

بتدریج مصلحت اندیشی اصل رفتار سیاسی مقامات شد. مشکل مصلحت در اخلاق این است که اکنون هر کاری را به اسم مصلحت می‌توان توجیه اخلاقی (و قانونی) کرد. این شناور شدن مرز اخلاق و پیمان و سیاست و حتی  شریعت به نام مصلحت یکی از آشفته‌سازترین مفاهیم اخلاقی در ایران امروز است.

  1.   پیمان شکنی. نفی پیمان اجتماعی و غیراخلاقی شدن سیاست ناگزیر بی‌اعتمادی را همه‌ جا گسترد. وقتی قرار باشد شما پیمان‌های بسته شده را که صورت قانون (و حتی شرع) گرفته رعایت نکنید و دست خود را باز بگیرید که هر کار که صلاح و مصلحت حکومت است بکنید مردم از شما جدا می‌شوند.
بتدریج مصلحت اندیشی اصل رفتار سیاسی مقامات شد. مشکل مصلحت در اخلاق این است که اکنون هر کاری را به اسم مصلحت می‌توان توجیه اخلاقی (و قانونی) کرد. این شناور شدن مرز اخلاق و پیمان و سیاست و حتی شریعت به نام مصلحت یکی از آشفته‌سازترین مفاهیم اخلاقی در ایران امروز است.

از قدیم‌ترین ایام فرهنگ ایرانی بر پایه پیمان استوار بوده است. شکستن پیمان یکی از غیراخلاقی‌ترین رفتارها به شمار می‌رفته است. وقتی پس از انقلاب همه چیز در خدمت بقا در آمد و همه عهد و پیمان‌های صریح و ضمنی به نام‌های مختلف از جمله مصلحت زیر پا گذاشته شد آثار و پیامدهای بزرگی در جامعه داشت؛ بی‌اخلاقی – یا تکیه بر تشخیص مصلحت فردی- و بی‌اعتمادی در همه خانه‌ها و اداره‌ها و بازارها و اماکن عمومی رسوخ پیدا کرد. این مساله به نوبه خود پایه ارزش‌های خانواده و بازار و روابط اجتماعی را سست می‌کند.

  1. اخلاق و پلیس. جامعه اخلاقی آغاز انقلاب به جامعه پلیسی پایان انقلاب بدل شده است. تمام تاریخ انقلاب را می‌توان در تاریخ رفتار پلیس با مردم نوشت. تازه‌ترین تحول که با سر و صدای زیادی همراه شد طراحی پلیس نامحسوس است؛ هفت هزار پلیس نامحسوس قرار است بر مردم نظارت کنند تا کدام کار غیراخلاقی (غیرقانونی و خلاف عرف) را نکنند؟ حجاب‌شان رعایت کنند!

انقلاب ایران با گسترش تعریف حوزه اخلاق و گماردن ناظران و محتسبان حکومتی بر آن، اخلاق را بشدت تضعیف کرد و حوزه اخلاق را از امری باطنی و اختیاری به هیات امری اجباری درآورد که اگر پلیس باشد رعایت باید کرد و اگر نبود آزادید هر کار خواستید بکنید! سوی دیگر مساله آن است که وقتی دایره اخلاق را اینقدر توسعه دادید حقوق و قضا و ارتکاب جرم به امری هر روز شکستنی و ناچار مضحک تبدیل می‌شود. این حقوقی است که نمی‌تواند فرق اخلاق عرفی و خصوصی را با اخلاق عمومی و آداب قانونی درک کند. حوزه اخلاق را قانونی کرده و حوزه حقوق را اخلاقی. اگر جز این بود کسی نمی‌توانست نزدیک به ۴۰ سال بعد از انقلاب، آن هم در مقام نمایندگی از رهبر کشور، بگوید حجاب مهم‌تر از اختلاس است!

  1.    ظاهر و باطن. اخلاق قلبی به اخلاق ظاهری تبدیل شده است. این آونگ شدن دایمی میان اخلاق و قانون و میان دولت و دین از یک مساله ساده گفتمانی سرچشمه می‌گیرد: دین امر باطنی است و دولت حاکم بر ظواهر است. رهبران و طراحان ارشاد در انقلاب این را نفهمیدند یا خود را به نفهمیدن زدند. دین دولتی نمی‌توانست حافظ باطن مردم باشد. این ادعا طبعا با واقعیت ناسازگار می‌افتاد و افتاد. تمام تاریخ انقلاب در این جدال بیهوده گذشته است که چه چیزی حد دولت است و چه چیزی عرصه ملت است و دولت حق ورود در آن ندارد. به عبارت دیگر، دین دولتی در ایران جامعه را در خود منحل کرده است یا دست کم این اراده را ظاهر ساخته و مرتبا ناچار بوده برای در هم شکستن مقاومت طبیعی ملت به روش‌های هر چه عریان تر زور روی آورد که فاسد کننده بزرگ سیاست و اخلاق است.
  2. اخلاق بازار. کسانی که سال‌های آغاز انقلاب را زیسته باشند یک تجربه شهودی دارند و آن حاکم شدن اخلاق بازار است. بازاری‌ها هم پیمان‌های روحانیت بودند و وقتی این به قدرت رسید آن یکی دایرمدار شد. اخلاق بازار حاکم شد و بتدریج گسترش یافت. همدستی دولت دینی و دینمدار با روش‌های بازار نخست نوعی سوسیالیسم کوپنی را رواج داد و سپس به سوی تسلط پول و سرمایه رفت و امروز آرمان‌اش تبدیل همه شهرهای ایران به دوبی است! اخلاق بازار از نوعی تمایل به انحصار در دوره جنگ شروع کرد و با کمک رانت و اطلاعات و قاچاق به فرهنگی مافیایی ختم شده است که خدای اصلی در آن پول است. یعنی هر کاری که از آن پول در آید مجاز است. پروژه‌های بزرگ و بی محتوا یا با آسیب‌های بزرگ اجتماعی و محیط زیستی شاخص اصلی این فرهنگ است.
  3.  انقلاب در سکس. در عرصه کش و قوسِ زور دولت و مقاومت ملت بتدریج گرایش‌هایی شکل گرفت که بروشنی نشانه شکاف بین دولت و ملت است. از آن میان انقلاب جنسی از همه معنادارتر است چون فاصله گرفتن بعید ملت از ارزش‌های رسمی دولت را نشان می‌دهد. انقلاب جنسی که در دهه ۸۰ با رواج وبلاگ‌ها همزمان بود (یا در آن زمان عریان شد و دیدنی شد) جهان دختران و زنان را به روی دیگر زنان و مردان باز کرد و فضایی کاملا بریده از ارزش‌های دولت انقلاب را ساخت و پرداخت و مستحکم کرد.

تغییر نگاه به سکس و جنسیت و رابطه فرد و دولت و قانون و سیاست موجب شد بنیاد ارزشی تازه‌ای پیدا شود به نام حق  من بر بدن‌ام. و اینکه بدن نمی‌تواند تحت حاکمیت کسی درآید. از اینجا مساله بکارت و مساله حجاب هم مطرح شد. این موضوع با بیداری اجتماعی زنان به یکی از مباحث داغ حقوق زنان تبدیل شده است. امروز در قم و در فقیرترین مناطق این شهر که به نظر باید خیلی سنتی باشند دختران دانش‌آموز می‌پرسند چرا نباید دوست پسر داشته باشیم؟ چرا باید حجاب داشته باشیم؟ (چنانکه مجله “مساله” در شماره خاص خود برای قم نشان داده است)

  1.  محبوبیت سگ خانگی. از دیگر نشانه‌های عریان شکاف میان ملت و دولت رواج توجه به سگ خانگی است. در سال‌های اخیر نگهداری از سگ در خانه به یکی از شاخصه‌های سبک زندگی در میان طبقات متوسط به بالای جامعه تبدیل شده است. در کنار آن توجه به سگ‌های خیابانی و توجه عمومی به مراقبت از آنها و ایجاد پناهگاه برای آنها تحول اخلاقی و اجتماعی مهمی بوده است. این گرایش معنادار هم نشانه بی‌اعتنایی به اسلام رسمی و دستورات فقهی و مقاومت در برابر  پلیس حکومت است و هم نشانه غربگرایی و اختیار سبک زندگی اروپایی و هم با پسزمینه‌ای از اینکه سگ در فرهنگ ایرانیان محبوب بوده تقویت می‌شود. یعنی غربگرایی ملی گرا در مقابل شریعت رسمی صف کشیده است.

می‌توان گفت میان گروه‌های وسیعی از مردم که عنایتی به سیاست‌های رسمی ندارند و دستگاه تبلیغات و نظارت و پلیس حاکمیت جنگی سرد بر سر اخلاق در جریان است. آن طرف‌دار و درفش دارد و این طرف جذابیت و کثرت. و عجیب آن است که آن طرف مرتب شباهت‌اش با سبک روسی در عهد شوروی بیشتر می‌شود و این طرف هم شباهت هر چه بیشتری به دوره شاه پیدا می‌کند!

یکی از دوستان در تهران در یادداشتی خصوصی اشاره می‌کند که این تضاد امر رسمی و غیررسمی امروزه تا قلب حکومت پیش رفته است: «چیزی که من می‌خواستم از مشاهداتم نتیجه بگیرم شاید این بود که آن شکاف و دوگانگی مگو میان اشکال رسمی و غیر رسمی الان تبدیل به مسئله ای پیش پا افتاده و بدیهی شده و چنان لایه لایه پوست انداخته و پوست آورده که دیگر جز وقت الدرم بلدرم‌های تبلیغاتی ج. ا هیچ کس حتی وانمود نمی‌کند به آن علاقه یا اعتقادی دارد. و این فضای غیر رسمی تا دل حاکمیت جلو رفته و به گمان من بجز بازی‌های قدرت و فساد هیچ انگیزه ایدئولوژیک باورکردنی حافظ آن نیست.»

  1. عدالت،  نابرابری و انباشت ثروت. انقلاب ایران با ندای عدالت آغاز شد. مظهرش ابوذر غفاری بود. می‌خواست مشکل فقر را حل کند و کشور را به مستضفان میراث دهد. مهم‌ترین متفکری که بعد از انقلاب به مساله انباشت ثروت از نخستین روزها و نشانه‌ها حساسیت نشان داد محمدرضا حکیمی است. او اشرافیگری را کاملا با مبانی جامعه دینی در تضاد می‌یافت و درست در اوان اشرافیگری رسما و کتبا به آن هشدار داد. و همین دو سال پیش هم کتابی منتشر کرد با عنوان “منهای فقر” (تهران: انتشارات الحیاه، 1392) که گفته‌اند انقلابی‌ترین کتاب او ست. موضوعی که نشان می‌دهد انقلاب چقدر با مساله مبارزه با فقر درآمیخته بود.
سیاست و خاصه سیاست انقلابی و خاصه‌تر سیاست متکی به شریعت و ولایت فقیه همه جامعه ایران را به هم ریخته است. اما از درخت این تحولات سیب‌های سرخ نیز می توان چید، و این بستگی تام به هوشمندی نخبگان ما دارد ومراقبت‌های خاص خود را می‌خواهد. مساله این است که چقدر برای این مراقبت و گذار به جامعه‌ای بازگشته به اخلاق مشترک، و احیای پیمان‌های عام اجتماعی که همدلی بیفزاید، و ما را به جامعه “مشترک المنافع” نزدیک کند و از تجزیه و گسیختگی بازدارد، آمادگی داریم.

انباشتن ثروت‌های بزرگ برای انقلابی که خود را صدای محرومان و مستضعفان می‌دانست طبعا به معیاری اساسی در نقد انقلاب و جهتگیری رهبران‌اش تبدیل شده است. سوسالیسم اسلامی سبک آقای خامنه‌ای و کارگزارش محمود احمدی‌‌نژاد هم درمانگر نبود. احمدی‌نژادی که می‌خواست با اشراف انقلاب بجنگد عملا مملکت را فقیرتر کرد و اقتصاد را غیرتولیدی‌تر کرد و نابرابری‌های اجتماعی را دامن زد و احساس رقابت اجتماعی را افزون‌تر کرد و خود و اعوان و انصارش به ثروت‌های افسانه‌ای دست یافتند.

  1.  همدلی؛ سرمایه‌ای رو به نابودی. با آن سابقه و این لاحقه روشن است که به قول دکتر جواد کاشی «جمهوری اسلامی، هر روز از ذخائر تولید همدلی در سطح عمومی می‌کاهد.» چشم‌انداز نگران‌ کننده این است که: «جامعه امروز ایران، به سرعت به سمت تهی شدن ذخائر همدلی‌اش نزدیک می‌شود. از دست رفتن همدلی، به معنای گشوده شدن بسترهای تنازع است. جامعه امروز ایران همراه با پی گیری تنازعات و کوبیدن بر طبل تفاوت‌ها، نیازمند همدلی است. و الا هر روز شاهد ظهور دو سنخ از مردم هستیم. یکی افراد بیگانه شده، منزوی، بی انگیزه، بی هنجار از یکسو و جماعت‌های همبسته مستعد تولید خشونت از سوی دیگر.» 

چشم‌انداز سوم: اسطوره رهبر شبه معصوم

همه این دوازد ه نکته را در باره اخلاق و سیاست در ایران می‌توان گفت و گفته‌اند و من هم مکرر کردم. اینها حرف‌هایی است که باید گفت ‌‌‌و گفت و بر سر آنها ایستاد و نگران پیامدهایش بود. اما نکته‌ای که شاید کمتر گفته شده باشد نکته آخر من است و آن زوال خصایل و ارزش‌هایی است که رهبر سیاسی باید نماینده آن باشد. کمی شرح می‌دهم.

زمانی یکی از دوستان به ساده‌زیستی آقای خامنه‌ای اشاره می‌کرد. می‌گفت نگاه کن اتاقی که او سران کشورهای دنیا و مسئولان مملکتی را در آن می‌بیند چقدر ساده است و سال‌ها ست که فرش ساده و زیلو مانندش فرقی نکرده است. آقای خامنه‌ای دم پایی هم پا می‌کند و این اواخر باز در دیدار نخست‌وزیر ایتالیا هم دم پایی پوشیده بود. این دم پایی ظاهرا شیک و پیک و منحصربه فرد هم نیست سهل است پاره هم هست! محسن کدیور هم تازگی در اشاره‌ای به خامنه‌ای نوشته بود که منکر برخی فضایل او مثل پاکدستی‌اش در زندگی شخصی نیست.

این‌ها برخی از آن ارزش‌هایی است که در انقلاب ایران آیت الله خمینی نمایندگی می‌کرد. آقای خمینی ساده زندگی می‌کرد و تا آخر هم طوری زندگی نکرد که از زی طلبگی به قول خودش دور باشد. اهل جمع کردن ثروت و خرید زمین و تصرف در اموال عمومی نبود. در یک کلام فاسد نبود.

آقای خمینی قطعا از نظر معنوی بانفوذتر از آقای خامنه‌ای هم بود. خمینی نماینده چهره‌های شبه قدیس در فرهنگ ما بود. کسی که هم مرجع تقلید و اعلم مطلق باشد و هم رهبر سیاسی بلامنازع و هم شخصیتی کاریزماتیک دیگر همه چیزش کامل است. آقای خامنه‌ای با زحمت می‌توانست فاصله عظیم خودش را با رهبر پیشین کم کند ولی بعد از بیست و پنج سال زمامداری تنها در میان مداحان مذهبی نفوذ پیدا کرده است و شماری از بچه مذهبی‌هایی که کسی جز آقا را در دنیای خود نمی‌شناسند.

ولی هر دو رهبر ساده‌زیست بوده‌اند. فاسد به معنای مالی نبوده‌اند. یکی رهبر مطلق بوده است و دیگری مقلدی کم مایه از آن رهبر مطلق. ولی از همان سنت و نهج کلاسیک رفته است.

آقای خمینی تنها نبود. جمع بزرگی از روحانیون و مقامات را هم با خود همراه کرده بود. همه ساده‌زیست. همه ظاهرا قابل اعتماد خلق.

ما مردم یک تصور عمومی و مسلم داشتیم: کسی مثل آقای خمینی که مظهر تقواست و مظهر دین است و مرجع دین است و اسم خدا از زبان‌اش نمی‌افتد و اهل عرفان است و اهل فلسفه است و اهل وجد و حال و نماز شب است همان کسی است که می‌توان حکومت را به دست او سپرد. و سپردیم. با خیال راحت. از صمیم قلب. و او را در هر کاری که کرد و موضعی که گرفت پشتیبانی کردیم ولو برایمان سخت و دشوار بود.

نتیجه چه شد؟

آقای خمینی فروپاشید. چند سالی قبل از مرگ‌اش شروع شده بود. گروه‌هایی از ما که به او ایمان داشتیم دیگر منتظر مرگ‌اش بودیم. وقتی رفت هم باشکوه رفت. اما برای همیشه رفت. دولت اقبال‌اش مستعجل بود.

آقای خمینی برآمدنی سریع داشت. از زمانی که کسی او را نمی‌شناخت تا رهبر شدن اش دو سه سال بیشتر فاصله نبود. و بعد تا فرو افتادن‌اش یک دهه گذشت. اما همین.

ولی آقای خمینی یک تاثیر پایدار و دردناک داشت. او اسطوره رهبر برگزیده و اخلاقی و شبه معصوم را شکست. ما دانستیم که رهبر هر قدر هم اخلاقی باشد و معلم اخلاق و عرفان باشد و متقی و متدین و مرجع دینی باشد باز خطاهای هولناک می‌تواند بکند. از منظر سکولار شدن و غیرروحانی شدن سیاست این دستاورد مهمی بود. اما از نظری دیگری باعث پریشانی عمیقی شد.

اگر خمینی با آن همه فضل و علم و تقوی و مقام دینی نتوانست از خطاهای درشت اش پرهیز کند و دور بماند و آُسیب‌های بزرگ جنگ و اشغال سفارت خارجی و قتل عام زندانیان و ترور دگراندیشان در خارج از ایران و حمایت از گروگانگیری در لبنان و صدور فتوا بر ضد نویسنده یک رمان و از این دست امور بر مردم و اعتبار ایران وارد آورد پس چه کس دیگری می‌تواند محل اعتبار و اعتماد باشد؟

آقای خمینی فروریخت و با فروریختن خود اساس باور به مهذب بودن رهبر را هم فروریزاند. این دو خسارت بزرگ وارد آورد که چیزی از خسارت جنگ و قتل و خشونت سیستماتیک کم ندارد. یکی اینکه ارزش مهذب بودن را به ارزشی درجه دوم یا دهم تبدیل کرد و دیگر این‌که مهار را از دیگر مسئولان باز کرد و هر کس به خود مشغول شد و از فکر مردم غافل شد. ذکر مردم به لقلقه زبان تبدیل شد و بس. و نتیجه آشکارش و اوج اش در دوره آخرالزمان ولایی پدیدار شد در صورت سفیهی به نام احمدی‌نژاد که ته مانده آبرو و اعتبار “مردم” و “ایران” را به باد داد.

همه این تحولات باعث شد که گروهی از روشنفکران دینی دست به بازخوانی و بازنگری دینی بزنند. مجموعه گفتارهای آنان که بتدریج یک زاویه ۱۸۰ درجه‌ای با توجیهات دینی و شرعی حکومت پیدا کرد به آشفتگی‌های فکری افزود. فقط می‌توان تصور کرد که برای کسی مثل مجتهد شبستری چه مسیر دردناکی طی شده تا به این نتیجه برسد که باید باب اجتهاد را بست و فقه را تعطیل کرد.

اما به همین نسبت برای هر مسلمان نواندیش و جدی که هنوز به شریعت و فقه فکر می‌کند درک و هضم مجتهد شبستری دشوار خواهد بود و او را دچار گرفتاری‌های ذهنی بسیار خواهد کرد. ممکن است این تحولات یک دهه بعد صورت روشنتری یافته باشد اما نتیجه امروز و تا امروز آن در هر صورت پریشانی بوده است (نمونه‌های متعدد از این پریشانی را خاصه در حوزه‌های علمیه هر یک از ما می‌شناسیم. طلبه‌هایی که نمی‌دانند چه باید کرد. چیزی که به سینما هم راه یافته است: “زیر نور ماه”، ساخته 1379).

به این ترتیب سیاست و خاصه سیاست انقلابی و خاصه‌تر سیاست متکی به شریعت و ولایت فقیه همه جامعه ایران را به هم ریخته است. شاید انقلاب واقعی همین جا اتفاق افتاده باشد و ما با نتایج سحری آن روبرو هستیم. اما اگر از درخت این تحولات سیب‌های سرخ بتوان چید – و این بستگی تام به هوشمندی نخبگان ما دارد – از آسیب‌های داغ و آتشین آن نیز بی‌نصیب نیستیم. و این مراقبت‌های خاص خود را می‌خواهد. مساله این است که چقدر برای این مراقبت و گذار به جامعه‌ای بازگشته به اخلاق مشترک، و احیای پیمان‌های عام اجتماعی که همدلی بیفزاید، و ما را به جامعه “مشترک المنافع” نزدیک کند و از تجزیه و گسیختگی بازدارد، آمادگی داریم.