نکاتی پیرامون مفاهیم ملیت، اقلیت، خودمختاری

sdf65555f shakeri zand شاکری زندموضوع عمده‌ی روش و مفاهیم

آنچه در بسیاری از کشورهای جهان گاه به‌حق و گاه به‌خطا طلبِ‌استقلال یا طلب‌ِخودمختاری نامیده‌می‌شود در هر جا و در هر زمان دارای ماهیت بکلی متفاوتی است که در هر مورد از منشا‌‌ءِ متفاوت آن سرچشمه ‌می‌گیرد. تقلید چشم‌بسته، یا فقدان اندیشه‌ی انتقادی، به‌ویژه در کشورهای دنیای سوم، و حتی در میان بخش مهمی از رسانه‌های سراسر جهان سبب ‌شده که در تقریباً همه‌ی موارد در این زمینه به‌مدد مفاهیم کلیشه‌مانند و واژگان عاریتی یکسانی، که هر یک از دیگری رونویس‌کرده و فارغ از هرگونه نقادیِ آنها، در مورد جدیدی به‌کاربسته، سخن‌گفته‌شود بدون کمترین توجه به معنا و منشاءِ تاریخی و اجتماعی  آنها و به نتایج زیانباری که کاربرد نیاندیشیده‌ی مفاهیم وام‌گرفته از دیگران می‌تواند در گمراهی اذهان و سرنوشت یک کشور به‌بارآورد(1). کسانی که به چنین اقتباس‌هایی دست‌می‌یازند در بهترین حالت، یعنی حتی آنجا که غرضی در انگیزه‌ی آنان وجود ندارد، از این نکته‌ی عمده‌ی معرفت‌شناختی غافل‌اند که، به‌عکس علوم طبیعی که روش‌ها و احکام آنها در همه‌ی مواردِ مشابهِ طبیعت معتبراست(2)، در علوم انسانی و در مسائل سیاسی که روش استقراء در آنها بیش از روش استنتاج به‌کار‌می‌رود در هر مورد خاص باید اعتبار مفاهیمی که در زمینه‌ای متفاوت و برای مورد تاریخی، اجتماعی یا سیاسی دیگری ابداع‌شده‌اند از نو مورد بررسی انتقادی قرار‌گیرند. تفاوت‌های عمده در روابط اجتماعی، رسوم و فرهنگ‌ها که رشته‌ی مردم‌شناسی به‌ بررسی و شناخت ‌آنها اختصاص دارد، بهترین شاهد این واقعیت‌ است، که تخصیص این شعبه از جامعه‌شناسی به آن را موجب‌شده‌است. اگر در علوم طبیعی استفاده از یک مفهوم غلط معمولاً در نتیجه‌ی نگاه انتقادی دیگر پژوهشگران و آزمایش‌های مختلف بسیار زود‌ کنار‌گذاشته‌می‌شود مفاهیم ساختگی علوم انسانی گاه بسیار جان‌سخت‌اند و تنها پس از فاجعه‌های بزرگ تاریخی متروک‌ می‌شوند.

مفهوم نژاد آریایی که هیچگونه پایه‌ی علمی استواری نداشت(3) از نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم مورد استفاده‌ی نژادپرستان غربی قرارگرفت، در سایه‌ی قریحه‌ی نویسنده‌ی فرانسوی برجسته‌ای چون لوکنت دو گوبینو و بویژه فیلسوف و مورخ نامداری چون ارنست رُنان  و بسیاری دیگر از فرهیختگان غربی در جهان رواج‌یافت و ضمن فراهم‌آوردن پشتوانه‌ی ظاهراً علمی برای نظریات استعماری، تا پیدایش نازیسم که نظریه‌ی برتری «نژاد ژرمنی» و یهودی‌ستیزی خود را بر اساس آن توجیه‌می‌کرد، و تا به‌راه‌افتادن جنگ جهانی دوم، ادامه‌یافت و چنان که می دانیم سبب فجایعی بی‌سابقه در تاریخ جهان شد.

مثال دیگری که یادآوری آن در اینجا می‌تواند سودمند باشد مفهوم ملت یهود است. می دانیم که چندین میلیون پیروان آیین یهود در سراسر جهان پراکنده هستند. از آنجا  که در آموزش‌های دینی آنان همواره از سرزمینی سخن‌رفته‌بود که میهن آباء‌و‌اجدادی آنان نامیده‌شده‌بود، بازگشت به این ارض موعود برای بسیاری از آنان به صورت یک آرزوی بزرگ تخیلی درآمده بود. اما از سوی دیگر به علت آزاری که پیروان این آیین دینی در روسیه و برخی دیگر از کشورهای اروپایی متحمل‌می‌شدند در این بخش از جهان آن آرزو رفته‌رفته در میان برخی از متفکران آنان به‌حالت یک طرح عملی درآمد، و در قرن نوزدهم، یکی از آنان، تئودور هرتزل، نویسنده و روزنامه‌نگار برجسته‌ی اتریشی، با نوشته‌ها و فعالیت‌های خود به آن صورت یک برنامه‌ی سیاسی بخشید. از سختی‌های زندگی پیروان آیین یهود در بخش‌هایی از اروپا گذشته، تصور وجود ملتی با ‌هویتِ‌ملیِ یهود نتیجه‌ی یک پیشداوری بود که هیچ پایه‌ی علمی نداشت؛ به‌ویژه در جهانی که در آن شمار حکومت‌های ملی هنوز  بسیار ناچیز بود(4). در حقیقت همه‌ی پیروان آیین یهود در جهان خود  نیز به وجود چنین قوم یا ملتی باور‌نداشتند و به‌جرأت می‌توان گفت که سخن از قومی به‌نام قوم یهود، با ویژگی‌های یک قوم یا ملیت عیناً مانند آنچه درباره‌ی نژاد آریایی گفتیم، چیزی جز یک ایدئولوژی نبود(5).

شناخت این مثال‌ها به ما می‌آموزد که داده‌های نظری را که پیش از وارسی نقادانه، کلیشه‌هایی بیش نخواهند بود، نپذیریم.

به‌کاربردن مفاهیمی چون ملیت برای بخش‌هایی از هم‌میهنان ایرانی ما که‌ دارای زبان‌های مادری دیگری جز زبان فارسی هستند از همین پیشداوری های وارداتی بود و هست که در زمان ترویج آنها، به‌ویژه و نخستین‌بار از طرف ارگان‌های تبلیغاتی وسیع حزب توده و دستگاه‌های ایدئولوژیک شوروی سابق، از سوی بخشی از هموطنان خالی‌الذهن و خوش‌باور ما، عیناً مانند برتری «نژاد ژرمنی» برای نژادپرستان نازی، به‌سادگی و همچون حقایقی بدیهی پذیرفته‌شد.

این خوش‌باوران که از سابقه‌ی تاریخی‌ـ‌جغرافیایی این مفاهیم بالکل بی‌خبر‌بودند البته نمی‌دانستند که در امپراتوری جدیدالتأسیس روسیه‌ی تزاری که سوسیال‌دموکرات‌های آن اینگونه مفاهیم را خود از سوسیال‌دموکرات‌های غرب و مرکز اروپا، خاصه امپراتوری چندملیتی اتریش ـ‌ مجارستان، اقتباس‌‌ کرده ‌بودند، درباره‌ی اقوام بی‌شماری به‌کار می‌بردند که حکومت بزرگ و تازه‌نفس استعماری روس در دو ـ سه قرنی که از تأسیس آن می‌گذشت به‌زیر سلطه‌ی خود درآورده ‌بود. بر طبق آمار 1897 جمعیت امپراتوری روسیه که بالغ بر 128 میلون تن بود از 100 قومیت مختلف تشکیل‌می‌شد. علت این امر پیچیده‌نبود. این امپراتوری که در این تاریخ از تأسیس آن در شروع سلطنت پتر کبیر در سال 1721 تنها 170 سال می‌گذشت توانسته ‌بود در اندکی بیش از یک قرن‌ و نیم، افزون بر شاهزاده‌نشین‌هایی که در زمان ایوان مخوف، در نیمه‌ی دوم قرن هفدهم، به‌ضرب کشتارهای بیرحمانه در شاهزاده‌نشین مسکو ادغام شده‌بودند(6)، همه‌ی سرزمین‌های شرق مسکو، از سیبری(تا اقیانوس آرام در1640)، تا بخش مهمی از آسیای مرکزی و استان‌های ایرانی قفقاز و خراسان شمالی را نیز، با همه‌ی مردمان و اقوام و فرهنگ‌ها و ویژگی‌های بسیار متفاوت آنها، به‌سرعت و با نیروی سرنیزه‌ی کازاک‌ها (که در ایران قزاقان نامیده‌می‌شوند) به متصرفات خود ضمیمه‌سازد. در واقع در این دوران روس‌ها که چندان زمانی نبود خود را از سلطه‌ی طولانی امپراتوری‌های مغول و تاتار آزادساخته‌بودند، پس از چند قرن تحمل این سیادت و درگیری‌های دور و دراز با آن، همه‌ی عادات و رسوم جنگی، کشورگشایانه و «حکومتی» آنان را فراگرفته با همان خشونت به‌کارمی‌بردند(7). و این وضعی بود که با وجود اصلاحات پتر کبیر و آنچه در دوران کاترین بزرگ از فرهنگ غرب اقتباس‌شد، بهبود چندانی نیافت. بگونه‌ای که لنین هم که در دوران مهاجرتش در غرب به عقب‌ماندگی مردم روسیه بسیار حساس‌تر شده‌بود، در بسیاری از نوشته‌های این دوران خود لحنی بدبینانه درباره‌ی هموطنان خویش به‌کار‌می‌برد و حتی گاه این بدبینی خود را با به‌کاربردن صفت تاتار درباره‌ی مردم روسیه نشان‌می‌دهد(8). با چنین تنوع قومی و فرهنگی مردمانی که بیش از نیمی از آنها کوچکترین سنخیت فرهنگی و روحی با یکدیگر و خاصه با حکام روس خود نداشتند، پیداست که پیروی سوسیال دموکرات‌های  روس از هم‌مسلکان غربی خود در زمینه‌ی مسائل مربوط به اقوام دست‌نشانده‌ی امپراتوری، که آنجا هم با تطبیق نظریات آنها با اوضاع و شرایط خاص روسیه همراه بود، اگر صمیمانه پیش‌می‌رفت، بسیار بجا و خردمندانه ‌می‌بود.

اما در میان ملت باستانی ایران که زاییده‌‌ی قرون اخیر نبود و اکثریت بزرگ مردمان آن خویشاوندان چندین هزارساله‌ی یکدیگر بودند و با هم پیوندهای ژرف و استوار تاریخی و فرهنگی داشتند و دارند، از آنهمه تنوع و به‌عبارت درست‌تر، بیگانگی کامل با یکدیگر، که در میان اقوام و ملل امپراتوری جوان و تازه‌نفس روسیه تزاری وجودداشت، کمترین اثری دیده‌نمی‌شد. زیرا مردمان نواحی مختلف ایران هیچیک از بیرون این کشور بدان منضم نشده‌بودند و همگی آنان از نزدیک به سه‌هزار سال پیش در بنیادکردن و نگهداری این کشور فعالانه سهیم و شریک بوده‌اند، بگونه‌ای که، خواه آنان که از دوران باستان در این سرزمین زیسته‌بودند و خواه آن بخش‌های کوچکتری که در طول هزار و پانصدساله‌ی گذشته در نتیجه‌ی حوادث گوناگون به این سرزمین آمده و در کنار ساکنان دیرین آن در ایران سکنی‌کرده‌بودند چنان ایرانی‌شده‌بودند که تا پیش از ورود و رواج مصنوعی کلیشه‌های نامربوط درباره‌ی قومیت و ملیت هیچگاه در آنان سودای جداسری دیده‌نشده‌بود؛ سهل است، حتی آن ازهم‌گسیختگی‌های سیاسی نیز که به‌دنبال ایلغار اقوام متجاوز بیگانه به آنان تحمیل‌شده‌بود هربار در سایه‌ی کوشش‌ها و مبارزات چندین نسل از مردم همه‌ی مناطق، و با تأسیس حکومت مرکزی جدیدی به وحدتی نوین، که گویای یگانگی هویت و فرهنگ آنان بود، انجامید. این فرآیند که با مخالفت قدرت خارجی حاکم، مانند دوران‌های خلافت اموی و عباسی، روبه‌رو بود گاه بدین علت با تأسیس حکومت ‌های منطقه‌ای آغاز‌می شد، اما همواره به سوی تشکیل یک قدرت سیاسی سراسری سیر می‌کرد، و چندان تکرار می‌شد تا به نتیجه برسد، چنان که در دوران صفوی رسید. این وحدت، که جز در مورد ایتالیا به عنوان وارث تمدن رم باستان که نزدیک به دو هزار و پانصد سال سابقه دارد، چین که وحدت آن نیز به حدود بیست و سه قرن میرسد، و یونان که، جز در دوران سلطه‌ی فیلیپ دوم مقدونی و پسرش اسکندر، هیچگاه دارای حکومت واحد نبوده، اما امپراتوری رومی بیزانس حول فرهنگ باستانی آن ساخته‌شده‌بود، سابقه‌ی دیگری در جهان ندارد.

به‌کاربردن مفاهیمی چون «ملیت» برای بخش‌هایی از هم‌میهنان ایرانی ما که‌ دارای زبان‌های مادری دیگری جز زبان فارسی هستند از همین پیشداوری های وارداتی بود و هست که در زمان ترویج آنها، به‌ویژه و نخستین‌بار از طرف ارگان‌های تبلیغاتی وسیع حزب توده و دستگاه‌های ایدئولوژیک شوروی سابق، از سوی بخشی از هموطنان خالی‌الذهن و خوش‌باور ما، به‌سادگی و همچون حقایقی بدیهی پذیرفته‌شد.

اینجا ما تمدن‌های کهن پیشاکلمبیایی قاره‌ی آمریکا را کنار می‌گذاریم. در اروپا، به استثنای ایتالیا با سوابق رومی فرهنگ و تمدن آن، بیشترِ کشور ـ ملت‌ها دارای سابقه‌ی تاریخی که از پنج قرن تجاوز کند نیستند. در این مورد تنها  در  کشورهای فرانسه و انگلستان قدرت سیاسی سابقه‌ای که به حدود هزار سال برسد دارند. سلطنت مرکزی انگلستان با فتح جزیره‌ی انگلستان به‌دست ویلیام فاتح در سال 1066م. پایه‌گذاری شد

سلطنت فرانسه نیز با آنکه در سال 481 م. به دست کلویس تأسیس شده‌بود، اما تا اواخر نیمه‌ی اول هزاره‌ی دوم م. هیچگاه نه وسعتی قابل قیاس با امروز را داشت نه به قوام و وحدت ثابتی رسید، بگونه‌ای که بر روی هم می‌توان قدمت آن را حداکثر در حدود هزار سال دانست. پیدایش دیگر کشور های اروپایی به‌مثابه‌ی یک قدرت سیاسی، از اسپانیا گرفته تا آلمان و ممالک شمال اروپا و اسکاندیناوی اکثراً سوابقی کمابیش در حدود پنج قرن دارند. زبان فرانسه که روزگاری زبان علم و فلسفه و مهمترین زبان بین‌المللی و زبان دیپلماسی بود و اینک نیز در بیش از پنجاه کشور بدان تکلم‌می‌شود، از سال 1539 م. ، آن هم از طریق یک فرمان قانونی فرانسوای یکم پادشاه فرانسه، به زبان اداری و قضایی تبدیل ‌گردید و نخستین کتاب اساسی دستور آن در سال 1660 نوشته‌شد. با اینهمه فهم زبان فرانسه‌ی آن روزگار، چه از جهت املاء و چه از جهت واژگان برای فرانسه‌زبانان کنونی، اگر در دوران آموزش خود با آن آشنا نشده‌باشند، دشواراست.

زبان روسی در سده‌های نخست هزاره‌ی دوم م. مرکب از ده‌ها زبان عامیانه‌ی محلی بود که گویشگران آنها یکدیگر را نمی‌فهمیدند و شکل مشترک و عالمانه‌ی آن نوعی اسلاوی (اسلاوُنی قدیم کلیسا) متعلق به  کلیسای ارتودوکس و متعلق به روحانیت بود، که تا دوران پتر کبیر تنها زبان ادبی روسی بود و استفاده از آن به‌تدریج به مسائل دینی و مراسم مذهبی محدود ‌شده ‌بود. پیش از پتر کبیر رفته‌رفته زبانی که به‌تدریج قواعد منظم‌تری می‌یافت و به زبان روزمره‌ی منطقه‌ی مسکوا نزدیک‌تر بود ظهور کرد و نخستین کتاب دستور آن در سال 1740 نوشته ‌شد. واژگان آن نیز با اقتباس از واژگان لهستانی و از طریق آن از واژگان زبان‌های اروپای باختری دگرگونی وسیعی یافت. در دوران پطر کبیر و اصلاحات او زبان روسی، با افزایش واژگان علمی و فنی بسیاری که از زبان‌های غربی عصر روشنایی وام ‌گرفت غنا و توان بیشتری یافت. زبان ادبی کنونی روسی از پایان قرن هژدهم به بعد با کارهای دانشمندان، نویسندگان و شاعران بزرگی که در آثار پوشکین و لرمانتوف به اوج کمال رسید به‌وجود آمد و در قرن نوزدهم با ظهور رمان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان بزرگی گسترش‌ یافت. با اینهمه گفته‌می‌شود که تا قرن نوزدهم هنوز دستور زبان روسی دچار آشفتگی‌هایی بوده که نمونه‌های آن را مترجمان داستایفسکی در آثار او دیده‌اند(9). در تبدیل اقوام روسی به ملت روسیه کیش مسیحی در شکل مذهب ارتودکس که در قرن نهم م.، در دوران حکومت کوتاه‌مدت کیف، از بیزانس گرفته ‌شده ‌بود، نقشی اساسی داشت.

به وارونه‌ی کشورها و زبان‌هایی که نگاهی سریع به تاریخ تکوین آنها افکندیم، چنان که بالاتر اشاره ‌شد هویت و فرهنگ ایرانی دارای گذشته‌ای بسیار دراز بوده و هست. نخستین کتاب دستور زبان عربی، با عنوان الکتاب، در قرن دوم هجری ـ قرن نهم میلادی ـ  به‌همت سیبویه دانشمند ایرانی، زاده‌ی بیضای فارس، نوشته شد. پیش از او استاد دانشمندش خلیل‌ابن احمد فراهیدی که او را از دوده‌ی ایرانیان یمن می‌دانند که در دوران انوشیروان بدان سرزمین گسیل‌ شده بودند، خط عربی را که تا آن زمان بسیار ناخوانا و دشوار بود با افزودن نشانه‌هایی از نوع اِعراب اصلاح و قابل‌استفاده‌ ساخته ‌بود.

فارسی که از همان دوره‌ی ساسانی چندین فرهنگ لغت داشته(10) و زبان دانشمندان ایرانی صرف و نحو عربی آن دوران چون سیبویه و کسایی، و نیز، به احتمال زیاد فراهیدی نیز، بود. به‌سبب گذشته‌ی طولانی این زبان که حامل یک تمدن وسیع و بزرگ بود، در پیِ تکلم مردمان بسیار بدان در سرزمین‌هایی وسیع و در درازنای سده‌های طولانی، ناچار بسیاری از دشواری‌های دوران عتیق خود را از دست داده‌بود. تحولات ژرف در ساخت نحوی و خوش‌اهنگ‌شدن آواشناسی آن، که از این راه حاصل ‌شده ‌بود، ویژگی‌های ناسودمند و دست‌وپاگیر اشکال باستانی آن(11) را برافکنده و قواعد دستوری آن را، در سنجش با زبانهایی که به شکلی عتیق مانده‌بودند، به نهایت سادگی رسانده بود. چنین بود که این دانشمندان به دلیل سابقه‌ی برخورداری زبان خود از قواعدی روشن و مدون، و ساده‌تر از دیگر زبان‌ها، می‌توانستند به‌سرعتی شگفت‌انگیز زبان هنوز نارسای فاتحانی را که بر کشورشان تسلط ‌یافته ‌بوند بهتر از خود آنان آموخته، به اصلاح آن و تدوین قواعدش بپردازند. بی‌دلیل نبود که به‌رغم سلطه‌ی تدریجی عربی چون زبان دیوانی از پایان قرن یکم هجری، و کاربرد تدریجی آن در نوشته‌های علمی و نظری که می بایست از سوی مرکز یا مراکز قدرت پشتیبانی می‌شد،  از همان سده‌های نخستین شاعران پارسی‌گوی بزرگی چون رودکی، سنایی، فرخی، منوچهری، اسدی، دقیقی، ناصرخسرو، و فردوسی شاهکارهایی آفریدند که توان، رسایی و شیوایی بیمانند این زبان را در تاریخ ادب و زبان‌های جهان جاودانه ثبت‌ کرد. سخن این شاعران، از همان زمان و از چند قرن پیش از عمر خیام، عطار، مولوی ، سعدی و حافظ، آیینه‌ی گویای فرهنگ و جهان‌بینی ژرف و دیرین ایرانی و نگاه ویژه‌ی او به هستی، انسان، سرنوشت، کیهان، زیبایی‌های طبیعت، شادی‌ها و دردهای زندگانی، زشتی‌های جهان و باورها و تردیدهای مشترک مردمان این سرزمین بود. این پیوندهای ژرف و استوار بود که به‌رغم تفاوت شرایط زندگی، اختلافات طبقاتی و ضربات حوادثی مرگبار، همچنان بنیاد احساس یگانگی آنان را می‌ساخت و آن را هزاران سال پایدار نگاهداشته‌بود. اگر زبان‌های فرانسوی قدیمی به‌ضرب فرمان‌ها و فشارهای دولتی پادشاهان فرانسه رو به نابودی گذاشت در کشور ما هرگز اقدامی علیه زبان‌های ایرانی نشد و تدریس زبان فارسی در مدارس ـ و در گذشته در کنار عربی ـ که با آموزش کتابت همراه بود، و هر کس داوطلبانه به مراکز آن می رفت، همواره راهی بوده برای تفاهم بیشتر نه دشمنی یکی با دیگری، یا زبانی با زبان‌های دیگر. خاصه این که اکثر این‌ زبان‌ها، مانند فارسی، گیلکی، بلوچی، زبان‌های کردی، همگی از یک خانواده‌ی بزرگ ـ خانواده‌ی زبان‌های ایرانی ـ بوده‌اند و آذری ـ ترکی هم از آمیختن ترکی با آذری قدیم(چنان که احمد کسروی با پژوهش وسیع خود در آن نشان‌داده‌است) به یک زبان ایرانی دیگر تبدیل ‌شده ‌است. برخاستن شاعران و نویسندگان بزرگ و فارسی‌نگار ایرانی در همه‌ی قرون از مناطقی که زبان مادری دیگری داشته‌اند و عشق سرشار آنان به زبان مشترک بهترین نشان این حقیقت است(12).

چنین پیوند یگانگی هرگز میان ژرمن‌ها از یک سو و مجارها و اسلاوهای امپراتوری اتریش‌ـ‌‌‌مجارستان از سوی دیگر، یا گروه‌های فرهنگی گوناگون اسپانیا که که وحدتشان با زناشویی میا  ایزابلِ کاستیل و فردینانِ آراگون، در پایان قرن پانزدهم برقرارشد و به‌کندی قوام یافت، و به‌طریق اولی میان ده‌ها میلیون رعایای تزار روسیه که به ضرب سرنیزه‌ی کوزاک‌ها به تاج و تخت رومانوف ها ضمیمه شده‌‌بودند ـ کشورهایی که مردمانشان نه فرهنگ مشترکی داشتند و نه زبان مشترکی برای بیان آن، و جز کیش مسیحی در میان برخی از آنها، هیچ عامل دیگری برای اشتراک هویت در میانشان حکمفرما نبود ـ به‌وجود نیامده‌بود.

در میان ملت باستانی چندین هزارساله‌ی ایران، از آن همه تنوع و به‌عبارت درست‌تر بیگانگی کامل با یکدیگر، که در میان اقوام و ملل امپراتوری جوان و تازه‌نفس روسیه تزاری وجود داشت، کمترین اثری دیده‌نمی‌شد.این وحدت، جز در مورد ایتالیا، چین و یونان سابقه‌ی دیگری در جهان ندارد.

احساس ایرانی بودن با همه‌ی ویژگی‌های کم‌نظیر آن برای یک ایرانی چنان عادی است که در نظر خود او طبیعی و کم‌اهمیت می‌نماید در حالی که چون اندکی در تاریخ و فرهنگ دیرینه‌ی خود غور کند در‌می‌یابد که نه یک چنین وابستگی چندان طبیعی است و نه  احساس آن پیش‌ِپاافتاده، زیرا همانند آن الزاماً در میان همه‌ی مردمان جهان وجود ندارد؛ و بر او روشن می‌شود که این احساس زاییده‌ی عوامل پیدا و ناپیدای بیشمار، بسیار ریشه‌دار و کهنی است که او را، عموماً به‌صورت ناخودآگاه، به دیگر ایرانیان پیوند‌می‌دهد. آنچه موجب شده‌بود و هنوز می‌شود که ایرانی پس از همه‌ی ضربات شکننده‌ی حوادث تاریخی با احساس نیرومند یگانگی خود را هرباره بازجوید و بازیابد و از این راه ستایش فلاسفه‌ای چون هگل(13) و شگفتی تاریخدانان(14) بسیاری را برانگیزد، این پایداری دیرینه‌ی اوست، هرچند که این امر شگفت‌انگیز برای دیگران در نظر خود او واقعیتی بدیهی است که جز آنچه هست نمی‌توانسته‌باشد ! از اینجاست که می‌گوییم هرچند برخی از دستاوردهای سیاسی انسانیت مانند آزادی‌های سیاسی و اجتماعی و فردی، و حقوق بشر، و روش‌های تأمین  و تضمین آنها، که اگر نه به صورت دقیق حقوقی دستکم به بیان اخلاقی در فرهنگ ما وجودداشته(15) نمی‌تواند به بخش محدودی از جامعه‌ی بشری محدود بماند و باید پس از اندیشه در آنها و فهم درست هر یک،  همچون ارزش‌های جهانی پذیرفته و به‌کار برده‌شوند، اما کاربرد نیاندیشیده و خودآهنگ همه‌ی مفاهیم وارداتی و ساخته‌وپرداخته‌ی دیگر کشورهای جهان که بسیاری از آنها برای حل مسائل ویژه‌ی خود آنها آفریده‌شده‌اند خردمندانه ‌نیست و در هر مورد باید پیش از پذیرش در واقعیت و نوع  احتمالی ارتباط آنها با اوضاع و ویژگی های ملی کشور و فرهنگ ما مداقه‌شود. از نو به‌ یاد آوریم که این مفاهیم از سنخ مفاهیم علوم طبیعی چون قانون جاذبه یا ساختمان اتم‌ها نیستند. تاریخی دارند و در بسیاری از موارد برای پاسخ به مسائل جامعه‌ها یا کشورهایی خاص به‌وجود‌آمده‌اند. به‌عنوان مثال قوانین ناظر بر رعایت برابری «نژادی» در ایالات  متحده‌ی آمریکا چه کاربردی می‌تواند در کشور ما داشته‌باشد. آیا در ایران هرگز بحث نژاد و اختلاف نژادی محلی از اعراب داشته‌است؟ شاید مثالی بینابینی بتواند به روشن شدن این نکته کمک‌ کند. با انقلاب‌های دموکراتیک، در کشورهایی چون فرانسه، آمریکا و انگلستان که نظام برده‌فروشی یکی از پایه‌های زندگی اجتماعی و اقتصادی آنها بود، قوانینی وضع شد که رسم موجود را ملغی می‌ساخت. اما در ایران، قانونگذاران دوران مشروطیت در برخورد به این مسئله، به‌هنگام وضع قانون از فرمولی استفاده ‌نکردند که وجود این رسم در ایران از آن مستفاد‌گردد، بلکه نوشته‌ی آنان وارد‌کردن برده به ایران و خرید و فروش آن را که با نظام برده‌داری تفاوت دارد، ممنوع می‌ساخت(16). دلیل این ابتکار آن بود که برده‌داری به معنایی که در رم و یونان و سپس در دوران مدرن در اروپای غربی و آمریکای شمالی رایج بوده، ‌در ایران، هیچگاه، نه در دوره‌های باستانی ـ دوره‌ی هخامنشی(17) به بعد، و نه در دوران بعد از اسلام رواج نداشته؛ در فارسی واژه‌ای که دقیقاً مترادف با واژه‌ی متناظر با آن در تمدن غربی(esclave) باشد وجود نداشته، آنچه در آن تمدن‌ها برده‌داری خوانده‌می‌شد اساس تمدن ایرانی نبوده و، جز در موارد بسیار  نادر، و غالباً در رفتار و حکومت بیگانگان فاتح، در هر جا که دیده‌شده همواره حالات و صورت‌های بسیار فرعی‌ و جنبه‌ی غیرحیاتی داشته است. دکتر مصدق در رساله‌ی دکترای حقوق خود نوشته‌بود که دولت عثمانی برده‌داری در کشور خود را پیش از لغو نظام برده‌داری در کشورهای اروپایی ممنوع‌کرده‌است. نوشتن این رساله و دفاع از آن پیش از تصویب قانون ایرانی 18 بهمن1307 صورت‌گرفته‌بود. با اینهمه‌، و پس از مقایسه‌ی تاریخ قانون ممنوعیت بردگی در عثمانی و لغو رسم برده‌داری در اروپا، او لازم ندانسته‌بود درباره‌ی این موضوع در میهن خود چیزی بنویسد زیرا برای آن موجبی ندیده‌بود!

به همین ترتیب نیز، اگر سخن از قومیت‌های متفاوت در ایران، که با رونویسی و واردکردن کلیشه‌های خارجی رواج‌یافت، سخت قابل‌بحث است، سخن از اقلیت‌قومی و به‌طریق اولی ملیت‌های ایران رفتاری بالکل غیرعلمی و از پایه ایدئولوژیکی است. دلیل آن را در مقایسه‌ی ملیت کهن و هویت ریشه‌دار ایرانی با هویت ملل و اقوام از پایه ناهمگن دو امپراتوری روسیه یا اتریش ـ مجارستان پیش از این بیان‌داشتیم و حتی می‌توانیم بگوییم که یکی از سرچشمه‌های این بحث در میان سوسیال دموکرات های اروپا نیز مقالات کارل مارکس درباره‌ی خواست‌های برحق و چندین‌صدساله‌ی ملت ایرلند بود.

در روسیه که اهالی غیر‌روسِ متصرفات امپراتوری از هیچ جهت سنخیتی با پایه‌گذاران  امپراتوری و صاحبان آن یعنی روس‌ها نداشتند، و شمار هیچیک از آنها نیز قابل سنجش با شمار روس‌ها نبود، البته آنها اقلیت هایی بودند. اقلیت های قومی و در بسیاری از موارد نیز ملت‌هایی کهن و قدیمی، و بسی دیرینه تر از خود روس‌ها که دیدیم نخستین حکومت واحدشان در قرن شانزدهم شکل‌گرفته‌بود. ملت باستانی ارمنستان یکی از این ملل کنهسال امپراتوری بود. اما اگر بخواهیم همین مقوله را در ایران به‌کار بریم آنگاه باید برای سخن از اقلیت ابتدا بگوییم اقلیت در برابر کدام اکثریت. این را می‌دانیم که سیستم تبلیغاتی شوروی و پیروان ایرانی آن در تبلیغات وسیعی چندین‌ ده‌ ساله از قوم یا ملت اختراعی «فارس» داد‌ِسخن داده‌اند. و اینک نیز سالهاست که به‌دنبال تبلیغات دشمنان ایران، از برخی از کشورهای عرب گرفته تا اسرائیل و سرویس‌های قدرت‌های بزرگ جهانی، بر اساس همین شیوه‌ی اختراعی تبلیغات‌گران شوروی سابق، ملیت کهنسال ایرانی مورد انکار قرارگرفته و از «موزاییک اقوام و ملیت های ایرانی» سخن‌گفته‌می‌شود، و جهالت در رژیم ج. ا. به اندازه‌ای است که حتی برخی از رهبران آن نیز از واژه‌ی پوچ «اقلیت‌های قومی» استفاده می‌کنند ! از سوی دیگر در حالی که هم ایرانیان و هم آن دشمنانشان می‌دانند که هرگز موجودی به‌نام «ملت فارس» در تاریخ و جغرافیای جهان وجود نداشته‌است(18) منظور از آنچه در زبان محاوره‌ی عامیانه‌ی ایرانیان «فارس» نامیده‌می‌شود  فارسی‌زبان یا پارسی‌گوی است، یعنی هر کسی که به زبان فارسی سخن‌ می‌گوید، یا فارسی زبان مادری اوست؛ همین و بس. و تنها ناآگاه‌ترین مردم نمی‌دانند که زبان مترادف و معادل ملیت نیست: نه همه‌ی ملت‌ها به زبان واحد تکلم ‌می‌کنند، نه همه‌ی گویشگران به یک زبان واحد به یک ملت تعلق دارند، و مثال‌هایی ‌که خلاف این تصور باطل را نشان‌ می‌دهد چندان فراوان است که نیازی به یادآوری آنها نیست. به عنوان تنها یک مثال بپرسیم آیا همه‌ی عرب‌زبانان، از مردم مراکش در شمال باختری افریقا تا مردم عمان، در جنوب خاوری شبه جزیره‌ی عربستان، که در دنیای سیاست و از راه تسامح گاه آنها را جهان ‌عرب  می‌نامند، بخش های یک ملت واحداند ؟ تعریف ملیت با زبان مشترک و حکم بر انطباق یک زبان با یک ملیت، از دو سو نادرست، و حتی مبتنی بر پنداری عامیانه است که حتی سوسیال دموکرات های اروپا و روسیه نیز آن را به کار نبردند! پس در ایران نیز پارسی‌زبانان نه یک  ملت  جداگانه اند نه یک قوم که بتوان آنها را قوم اکثریت  نامید. در ایران قومی که نسبت به دیگران اکثریت داشته ‌باشد وجود ندارد، و بدون وجود اکثریت نیز سخن گفتن از  اقلیت‌ها و حتی از یک اقلیت، بالکل بی‌معنی خواهد بود. چرا این استدلال را درباره ی وجود اقلیت مذهبی و اقلیت دینی نمی‌توان کرد؟ زیرا اسلام دین معینی است و مسلمانان مؤمنان به دین واحدی هستند کاملاً متمایز از ادیان دیگر رایج در ایران. در ایران اکثریت مردم مسلمان اند و پیروان آیین‌های دیگر مانند زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و بهاییان از لحاظ عددی  نسبت به این اکثریت  در اقلیت قرار دارند. این واقعیت غیرقابل انکار است. همین گونه است، در میان آن اکثریت مسلمان ایران، وضع اهل تسنن که باز در برابر اکثریت شیعه در اقلیت  قرار دارند. اکثریت و اقلیت با هم نسبت کمّی دارند همانگونه که مؤنث و مذکر در نسبت جنسی با یکدیگر قرار دارند یا تند و کند در نسبت سرعت. همانگونه که مؤنث بدون مذکر بی‌معنی است، اقلیت بدون اکثریت نیز پوچ خواهد بود، و از سوی کسی که در تبلیغات سیاسی خود آگاهانه از آن استفاده ‌می‌کند نیرنگی برای فریب دیگران.

در مقابل این نگاه کمّی در نقطه‌ی نظر دیگری، اقلیت به مردمانی گفته‌شده که تحت سلطه‌ و ستم گروه دیگری قرار دارند که حتی اگر از جهت شمارشی در اکثریت  نباشند به جهت حاکمیت خود بر دیگران و سلب شخصیت و حقوق خاص آنها اکثریت  نامیده می شوند. از این دیدگاه: «با توجه به عامل های  یاد شده ، تا پیدا کردن تعریفی شایسته ، می‌‌توان اقلیت‌ها را چنین تعریف‌ کرد : اقلیت‌ها، گروه یا گروه ها‌ی اجتماعی در داخل یک کشورند که دارای ویژگی های ملی، قومی، دینی، مذهبی،  یا فرهنگی دیگری غیر از اکثریت افراد آن جامعه هستند و به خاطر این ویژگی‌ها  زیر سلطه بوده و مورد تبعیض و کنارگذاشتگی قرار‌می گیرند؛ افراد این گروه دارای احساس مشترک و اراده مشترک برای حفظ هویت و پایندگی خود هستند.»(19)

اما باز با نگاه از این دیدگاه نیز به این نتیجه می‌رسیم که در ایران کنونی گروهی قومی، فرهنگی یا سیاسی که بتوان آن را گروه اکثریت نامید وجود ندارد؛ زیرا زبان فارسی که از سوی هواداران چنین نظریه‌ای به پیش کشیده‌می‌شود هرگز در ایران زبان یک گروه حاکم نبوده‌است بدین دلیل که  در نگاه سریعی که به برخی از جوانب تاریخ آن افکندیم دیدیم که تحول این زبان به سوی کمالی که در دوران پیش از حمله‌ی عرب بدان رسیده‌بود تا چه اندازه معلول رواج آن در نواحی بس وسیع و کاربرد آن از سوی مردمان بسیار بوده است. در دوران پس از اسلام نیز فارسی تقریباً همیشه بیش از آن که زبان حاکمان باشد زبان مردمی بوده که با ادامه‌ی گویش و نوشتن و سرودن به آن تحمیل آن بر حکومت‌ها را میسر ساخته‌اند. این تاریخ به ما می‌آموزد که در دوران شش قرنی سلطه‌ی خلفای عرب که تازیان حاکم بر ایرانیان اقلیتی بیش نبودند و از دوران حجاج ابن یوسف در اواخر قرن یکم هجری دفترهای حساب دیوانی نیز اندک‌اندک به‌ عربی نوشته‌شد تا جایی که نخبگان ایرانیِ نزدیک به مراکز قدرت عرب نیز نوشتن به عربی را در نوشته‌های خود در پیش گرفتند، نیرویی که مانع از تبدیل این زبان به زبان کشور ما شد نیروی ایستادگی مردم ایران بود که زبان خود را بر حاکمان محلی تحمیل‌ می‌کردند(20)، ضمن این که برخی از این شهریاران ایرانی محلی مانند یعقوب لیث صفاری و  امیران سامانی خود نیز با مردمان فارسی زبان کشور در این امر همدل بودند، و سببی جز این وجود نداشت که سلطان محمود غزنوی که از تباری ترک‌زبان بود به گردآوردن سخنسرایان بزرگ پارسی‌گوی در دربار خود می‌بالید. پس از آن نیز تقریباً همه‌ی خاندان‌های حاکم در ایران یا از تبار ترکان ایرانی‌شده‌بودند یا مانند خاندان صفوی، در هر حال ترک‌زبان، گذشته از این که بدانیم تبار آنان، که مورد بحث است، چه بود.

در منطقه‌ی ما و در ایران

حال، پس ازاندک آشنایی با این مباحث نظری شاید بهتر بتوان به بحث‌های مشخص در ایران امروز پرداخت.

آنچه امروزه بیش از هر مورد پیرامون آن در منطقه می‌شنویم مسئله‌ی کردستان در کشورهای عراق و ترکیه و در درجه‌ی بعد، سوریه است. با اینکه در این موارد نیز دست بیگانگان به‌خوبی پیداست، اما اصل این مسائل بکلی ساختگی نیست. هر ایرانی می‌داند که در آغاز تأسیس امپراتوری عثمانی، که از هر سو به جنگ و کشورگشایی پرداخته‌بود به‌طوری که بنیاد و گوهر آن از توسعه‌طلبی جدایی‌ناپذیر بود، بین‌النهرین و آذربایجان و کردستان نیز جزو سرزمین‌هایی بودند که سلاطین عثمانی بدانها چشم طمع دوخته ‌بودند. خاصه این که در آن روزگار، به‌دنبال ایلغارهای چنگیز و هلاکو و تیمور، چندین قرن بود که ایرانیان هنوز در بنیاد یک حکومت مرکزی توفیق نیافته ‌بودند و زیر حکومت ایلخانیان به‌سر می‌بردند، و تازه در 1501 میلادی بود که شاه اسماعیل توانست با تأسیس سلطنت صفوی ایران را، آن هم به بهای تحمیل مذهب تشیع، یکپارچه‌ سازد. حکومت عثمانی که در سال 1453 تأسیس شده‌بود با حدود نیم قرن تقدم بر سلطنت صفوی و نزدیکی با اروپاییان دارای ارتش مجهزتری بود و هنگامی که سلطان سلیم یکم در سال 1514 به ایران حمله‌کرد به رغم دلیری ستایش‌انگیز شاه اسماعیل، سپاه او و مردم دلاور آذربایجان در نبرد چالدران، ایرانیان در برابر توپخانه‌ی ترک مغلوب شدند و بخش مهمی از خاک کشور که شامل کردستان هم می‌شد به امپراتوری عثمانی ضمیمه شد. گرچه ایران توانست شهر تبریز و آذربایجان و بخش‌های دیگری از خاک خود را از عثمانی بازبستاند، اما بخش بزرگی از کردستان همچنان زیر سلطه‌ی فاتحان ماند و هیچگاه به دامن میهن بازگردانده‌‌ نشد. نزدیک به چهار قرن پس از آن حادثه عثمانی که همچنان یک امپراتوری میلیتاریست مانده اما از زمان درازی به این سو روز‌به‌روز ناتوان تر شده ‌‌بود، با از دست دادن تدریجی بخش مهمی از مستملکات خود، سرانجام در جنگ جهانی یکم، در برابر اتحاد بزرگی از چند امپراتوری تازه‌نفس غرب و روسیه شکست‌ خورد و فروپاشید و سرزمین‌هایی را که تا آن زمان به کمک ارتشی نیرومند در دامن خود نگهداشته ‌بود از دست‌داد. از جمله‌ی این مناطق عربستان، عراق و سوریه و فلسطین و اردن کنونی بود. اما بخش مهمی از کردستان در شمال شرقی ترکیه همچنان تحت حاکمیت حکومت ترکیه که جای امپراتوری را گرفته ‌بود و بعداً به جمهوری ترکیه تبدیل شد، باقی‌ ماند. فاتحان جنگ در کنفرانس‌های صلح، بخش های عرب‌زبان عثمانی را میان خود، به‌عنوان قیمومت موقت، تقسیم کردند و از این میان عراق کنونی و فلسطین به سرپرستی انگلستان و سوریه و لبنان به مدیریت فرانسه واگذار شدند. ضمناً قدرتمندترین عضو کنفرانس صلح یعنی پرزیدنت ویلسون رییس جمهور آمریکا طی منشوری در چهارده اصل، که از جمله درباره‌ی حقوق ملل بود،  اعلام کرد که اقوام این سرزمین‌ها نیز باید بتوانند  سرنوشت خود را تعیین کنند. طبق معاهده ی لوزان و با تصویب مجمع ملل متفق که به‌تازگی، و آن هم باز به‌‌ابتکار ویلسون، تأسیس شده بود، سرپرستی ولایات عربی  شامل عراق، عربستان، و فلسطین و اردن به انگلستان، و سرپرستی ایالات سوریه و لبنان به فرانسه واگذار شد(21). اما موضوع خودمختاری برای کردستان کنار گذاشته شد. از این زمان بود که سرزمین هایی به ‌نام کردستان ترکیه، عراق و سوریه به‌وجود‌آمد. مردم این سرزمین ها هم که نه با حکومت‌های‌ این کشورهای نوبنیاد و نه با اکثریت مردم آنها احساس خویشاوندی فرهنگی و تاریخی داشتند البته نمی‌‌توانستند از این وضع چندان خرسند باشند، به‌ویژه اگر در نظر داشته باشیم که ترکیه هویت خاص کرد را انکار می‌کرد، زبان کردی را نیز غیرقانونی ساخته‌ در برخی نواحی لباس پوشیدن به رسم کردی را نیز ممنوع ‌کرده ‌بود، و در عراق و سوریه نیز که از آن پس سالیان دراز تحت قیمومت قدرت‌های استعماری انگلیس و فرانسه قرارداشتند، نظام دموکراتیکی هم وجود نداشت. البته این مسائل به کردستان ایران که یک سرزمین ایرانی با مردمان ایرانی اصیلی بود که همواره با رسوم خاص خود زیسته ‌بودند، ارتباط مستقیمی نداشت. اما قدرت های نیرومند بیگانه‌ای که از یکی دو قرن پیش در صدد نابودی ایران بودند و مانند روسیه و انگلستان در قرن نوزدهم، یکی در قفقاز و خراسان شمالی و دیگری در افغانستان، توانسته‌ بودند، بخش هایی از سرزمین‌ها و مردم ایران را از کشور مادر جدا سازند، اینجا هم بیکار نمانده ‌بودند. در عین حال در اذهان بیشتر ناظران خارجی که معمولاً چندان چیزی درباره‌ی کردستان و حتی تاریخ ایران نمی‌دانستند و نمی‌توانستند تمیزی میان کردستان در ایران و در خارج از ایران بیابند و با این عدم‌آشنایی با تاریخ ما و منطقه، مردمان کردستان در همه‌ی کشورها، حتی در ایران،  را یکسره زیر حکومت بیگانه می‌پنداشتند یا مایل بودند چنین بپندارند، به خود اجازه می دادند که سخنگوی همه‌ی آنان شده خود را در بیان خواست‌های همه‌ی سرزمین‌های کردنشین مجاز شمارند.

سوسیال‌دموکرات‌های روسیه و فراکسیون بلشویک آنها، چنان که در آثار لنین و نوشته‌های استالین به توصیه‌ی لنین می بینیم به مسئله‌ی اقلیت‌های ملی و قومی امپراتوری تزاری اهمیت داده بودند، اما بلشویک‌ها، پس از رسیدن به قدرت ضمن رعایت ظواهر لفظی، نسبت به این مؤلفه‌های امپراتوری سیاستِ جذب شدیدتری در پیش گرفتند، بطوری که در دوران تصدی استالین به امر اقلیت‌ها حتی رفتار شدیداً خشونت‌آمیز او نسبت به آنها ـ نه خط سیاسی قدرتمدارانه‌ای‌ که از طرف حزب دنبال ‌می‌کرد ـ به‌ویژه در قفقاز، مورد سرزنش لنین که برای نخستین بار بر رفتار و منش خشن استالین تکیه ‌می‌کرد، قرار‌گرفت. اما آنها در دوران استالین در مورد ایران به‌خود اجازه می‌دادند که ملیت‌سازی و قوم‌تراشی کنند و آنچه را که از اقوام و ملت‌ها و ملیت‌های واقعی در امپراتوری سابق روس، با ساختن جمهوری‌های به‌اصطلاح شورایی در چارچوب «اتحاد جماهیر …» دریغ می‌داشتند برای «ملیت‌ها» و «اقوامی» که برای کشور ایران اختراع یا کشف می‌کردند در تئوری‌های صادراتی خود و در برنامه‌ی احزاب پیرو خود بگنجانند، چنان که در نظریات وارداتی حزب توده کردند. این حزب بی‌شخصیت و دست‌نشانده و پیروان رنگارنگ آن در پیروی از تئوری‌های خارجی چندان کورکورانه عمل‌می‌کردند که در سخن از اهالی مناطق مختلف ایران، که در تبلیغات آنها به مقام ملیت و قوم مفتخر شده ‌بودند، آنها را «ملیت‌های ساکن ایران» و «اقوام ساکن ایران» می نامیدند؛ چنان که گویی این مردم بیگانگانی بوده‌اند که از سرزمین دیگری وارد کشور ما شده اند و تصمیم  به «سکونت» در خاک آن گرفته‌اند؛ مانند مستأجر یا غاصب! آنان واژه‌ی «ساکن» را که در سرویس‌های تبلیغات ایدئولوژیک برای مردم مناطق ایران به‌کاررفته‌بود و از زبان روسی هم به همین معادل آن در فارسی ترجمه شده‌بود، طوطی‌وار و با همان لفظ اهانت‌آمیز به کار برده‌بودند و هنوز هم می‌برند(22). این افراد با تعصب و حرارت خاص هر مؤمن به یک ایدئولوژی(یعنی به یک علم کاذب) که در پیروی از نسخه‌های بیگانگان برای کشور ما دارند، و با حرص و آزی که برای سرکردگی بر اذهانشان حکومت‌می‌کند، از یاد می‌برند که این به اصطلاح «ملیت» ها صاحبان اصلی و همیشگی این آب و خاک اند، نه ساکنان آن.

اکثر این‌ زبان‌ها، مانند فارسی، گیلکی، بلوچی، زبان‌های کردی، همگی از یک خانواده‌ی بزرگ ـ خانواده‌ی زبان‌های ایرانی ـ بوده‌اند و آذری ـ ترکی هم از آمیختن ترکی با آذری قدیم(چنان که احمد کسروی با پژوهش وسیع خود در آن نشان‌داده‌است) به یک زبان ایرانی دیگر تبدیل ‌شده ‌است. برخاستن شاعران و نویسندگان بزرگ و فارسی‌نگار ایرانی در همه‌ی قرون از مناطقی که زبان مادری دیگری داشته‌اند و عشق سرشار آنان به زبان مشترک بهترین نشان این حقیقت است.

باید دانست منطقه‌ای از ایران که در قدیم اردلان نامیده می‌شد(23) و به‌دنبال نامگذاری جدید آن به دلائل اداری در دوران سلجوقی و سلطنت سلطان سنجر، از پایان قرن ششم هجری، با عنوان تازه‌ی کردستان در دفاتر دیوانی ثبت شد و حدود آن را ضبط و تعیین‌کردند(24) و از آن زمان بود که در تاریخ بدین نام خوانده ‌‌می‌شد، از دوران باستان محل زندگی طوایفی ایرانی بوده که از راه دامداری و زراعت روزگار‌می‌گذرانده اند. در دوران پس از اسلام حکمرانان این منطقه  معمولاً از سران طوایف آن بودند که تحت حاکمیت حکومت مرکزی یا یک حکومت بزرگ محلی اداره‌ی امور را در دست داشتند. خاندان اردلان که نام آن با نام قدیم منطقه مطابقت داشت و نسب خود را به ساسانیان می‌رساندند از قرن هشتم ه.ق. تا اواخر قاجاریه حکمرانی منطقه را بر عهده داشتند. در گذشته‌های دورتر برخی از خاندان‌ها و طوایف این منطقه در مناطق دیگری جز کردستان نیز حکمرانی‌کرده‌بودند. معروف ترین آنها خاندان‌های شدادیان و ایوبیان بوده‌اند. اما این خاندان‌ها که بیرون از کردستان حکمرانی کردند هیچگاه دعوی تشکیل کشور مستقل کردستان نکردند و اساساً در نظر آنان چنین هویتی با جنبه‌ی سیاسی وجودنداشته‌است. شدادیان میان 340و 525 ه. ق. در ارمنستان و گنجه حکمرانی کردند و با تأسیس سلطنت سلجوقی به اطاعت آن درآمدند. خاندان ایوبی نیز نوادگان شادی‌ابن ایوب از اهالی دوین واقع در اِران، شمال ارس، و از تبار مردم کردستان بودند، اما بی‌آنکه هرگز دربند آن بوده‌ باشند یا این تبار در زندگی آنان جایی داشته ‌بوده ‌باشد. آنان در ابتدا از عاملان اتابکان زنگی فارس بودند و بزرگترین آنها،  صلاح‌الدین ایوبی فرزند نجم‌الدین ایوب بود که همراه با عمش شیرکوه به یاری شاور وزیر خلیفه‌ی فاطمی مصر اعزام شد. صلاح‌الدین، پس از انجام خدماتی در کنار عم خود که بعداً مقام وزارت یافت، با مرگ او خود نیز به مقام وزارت خلیفه‌ی مصر رسید (564 ه. ق. ـ 1169 م.) و سپس با بیماری این خلیفه و خلع او قدرت را از آن خود کرد(567 ه. ق. ـ 1171 م. ). از آن پس او به فتوحات خود در قلمرو  اتابکان در شرق و غرب ادامه ‌داد، با مرگ خلیفه‌ی فاطمی به استقلال حکمرانی کرد و دولت مسیحی بیت‌المقدس را از میان برداشت. همو بود که با آگاهی از ارادت فرزند و نماینده‌اش در دمشق به شیخ شهاب‌الدین سهروردی بینانگذار فلسفه‌ی اشراق خشمگین شد و به او فرمان قتل او را داد و پسرش نیز با همه‌ی علاقه‌اش به شیخ اشراق دستور داد تا او را از بالای حصار قلعه به زیر اندازند تا هلاک ‌شد. پس از مرگ صلاح‌الدین (589 ه. ق. 1193م.) قلمرو حکومتش چند بار میان فرزندان و نوادگانش تقسیم شد، تا سرانجام در سال 648 ه. ق. پایان یافت و ممالیک مصر جای آنان را گرفتند. چنان که دیدیم نه شدادیان نه ایوبیان، به‌ویژه خاندان اخیر که بسیار با  قدرت و بر سرزمینی بزرگ حکومت می‌کرد، هیچیک داعیه‌ی حکومت مستقلی مخصوص کردستان نداشتند و در دوران ایوبی هم این نام که به‌تازگی وارد دفاتر دیوانی سلجوقی شده بود جز عنوانی اداری در دستگاه آنها، و سپس مغول، نبود و نماند زیرا هنوز به ذهنیت اهالی و طوایف منطقه، که هر یک خود را بر حسب نام ایل و طایفه‌ی خود می‌شناختند، راه‌ نیافته ‌بود. مقایسه‌ی این حکومت‌ها با حکومت های اعراب و مغولان از این لحاظ بسیار آموزنده‌است. این دو قوم پیش از فتح ایران در سرزمین های خود بیشتر به‌صورت چادرنشین به‌سرمی‌بردند، و دارای هیچ سابقه‌ی کشورداری به معنی وسیع ‌آن زمان که در مورد ایران و روم شرقی و غربی و چین صدق‌ می‌کرد، نبودند. اعراب مسلمان، که عموماً خدمتگزار حکومت‌های ایران بودند، با ظهور اسلام و گردآمدن زیر لوای آن بدون این که از صحراگردی و سازمان اجتماعی ایلی خود بیرون‌آمده باشند در مدینه دارای یک مرکز سیاسی شده ‌بودند و در مکه دارای یک مرکز دیگر که می‌توان آن را کانون دینی آنان نامید. بدین ترتیب آنان به نوعی وحدت نیم‌بند قومی دست ‌یافته ‌بودند که تنها ضامن آن دین واحد بود و، چنان که پس از مرگ پیامبر غزوات ابوبکر علیه اهل ردّه نشان داد، رؤسای دینی، حافظ آن. تا جایی که اطلاعات مسلم نشان می‌دهد در حیات پیامبر اسلام نیز طرحی برای فتح ایران وجود ‌نداشته‌ است. در زمان عمر نیز، سرداران و رزمندگان عرب پیش از نخستین نبردهای پیروزمندانه‌ی خود علیه سپاهیان ساسانی از اندیشه‌ی جنگ با آنان برخود ‌می‌لرزیدند. اما از زمانی که در پی رشته وقایع سیاسی نامساعدی در رأس کشور ایران  و سپس بی‌پاسخ ماندن دست‌اندازی‌های کوچکی در مرزهای بی‌حفاظ ‌مانده‌ی آن فکر تعرض وسیع به خاک کشور ما در مدینه پیداشد و خلیفه عمرابن خطاب پس از مدتی تردید و رایزنی آن را پذیرفت وضع دیگری پیش‌آمد. از این پس با شروع شکست‌های ایرانیان، مدینه که مرکز «حکومت» نوپای مسلمانان بود، با حفظ هویت سیاسی متمایز عربی و شعار دینی‌اش، خود را برای حکومت بر ایرانیان و سپس بر مردم روم شرقی، آماده می‌کرد. در این فرآیند ایران به «فضای حیاتی» و دنباله‌ای سرزمینی برای حکومت مستقل عربی و مسلمان با ایدئولوژی راهنما و متحدکننده‌ی آن تبدیل‌ می‌شد. در این رخداد دورانساز تاریخی، احساس قوی تمایز ماهوی عربی این حکومت که ایدئولوژی اسلامی نیز پشتوانه‌ی آن بود، آن را تقویت‌ کرده، از صورت یک احساس سطحی به درجه‌ی یک ادراک قومی و دریافت فرهنگی مبدل ‌می‌ساخت، نقش اصلی داشت. بدون آن احساس نیرومند تفاوت قومی و فرهنگی حکومت عربی اسلام در ایران ساسانی حل و هضم می‌شد، و به هویت جدیدی دست‌ نمی‌یافت. اما این احساس تفاوت ماهوی به آنان این امکان را داد که هرچند برای اداره‌ی سرزمینی به وسعت و آبادانی ایران آن زمان کمترین سررشته‌ای از کشورداری نداشتند، به کمک شکست‌خوردگان ایرانی به مدیریت بر حکومت عظیمی که از این رهگذر به‌وجودآمده ‌بود و به توسعه‌ی آن بپردازند و، گو این که در دوران عباسی دستگاه خلافت اندک‌اندک از جهت فرهنگی ایرانی شده بود، اما خلفای عرب همچنان بتوانند به‌مدت ششصد سال، با ‌حفظ عنوان حکومت اسلام، در اعمال سروری قومی خود کامیاب گردند. اما درست وارونه‌ی چنین وضعی را در دوران ورود پارت‌ها به‌خوبی می‌بینیم. این قوم ایرانی خاوری به دلیل خویشاوندی فرهنگی شدید خود با ایرانیان باختری که زیر حکومت سلوکیه قرارداشتند هم در جنگ‌های خود با سلوکیان از یاری دیگر ایرانیان برخوردار شدند و هم به سرعت به بازسازی نهادهایی که از گذشته‌ی ایران به‌یادگار مانده ‌بود پرداختند و آیین‌های پیشین ایرانی را برقرار و زنده نگهداشتند. بدین جهت مورخان جهان که امپراتوری اسلامی را به‌درستی یک حکومت عرب می‌شمارند، حکومت و فرهنگ اشکانی را فرهنگی غیرایرانی نمی‌دانند. مورد مغول ها نیز، خاصه در مورد چنگیز، با مورد اعراب مسلمان شباهت بسیار دارد. طوایف مغول زمانی که زیر رهبری تموچین متحد شدند و او به همین دلیل لقب چنگیز گرفت، هنوز بطور عمده صحرانشین بودند. تا جایی که می‌‌دانیم چنگیز نیز در ابتدا، زمانی که خواست باب روابط دوستانه با سلطان محمد خوارزمشاه را بگشاید و بازرگانان خود را به کشور او فرستاد نه خیال حمله به خوارزم را داشت نه می‌توانست از قدرت خود برای چنین کاری اطمینان داشته ‌باشد. اما چنگیز هم مانند سرداران عمر، پس از اشتباهات خوارزمشاه که خشم او را بر انگیخت، و به‌دنبال نخستین پیروزی‌هایش بود که دلیرتر شد، ماوراء‌النهر و خراسان و دیگر نواحی ایران را فتح‌ کرد و شهرهای بیشمار را گرفت و ویران ساخت و مانند اعراب بر بخش بزرگی از جهان آن روز مسلط ‌گردید. چنین شد که او و بازماندگانش پس از آشنایی نزدیک با زندگی شهرنشینی و کشورداری در سرزمین‌های بزرگی که هیچگونه قرابتی با مردمان و فرهنگ آنها نداشتند به فکر تأسیس حکومت‌های مستقل خود بر اساس یاسای چنگیزی افتادند. آنها نیز، عیناً مانند اعراب که نخستین دیوان های خود را  به‌دست دبیران بزرگ ایرانی بنیاد کرده‌ بودند، در ایران با یاری گرفتن از دیوانیان ایرانی، و در چین به کمک ماندارن‌های چینی، به اداره‌ی حکومت‌های شهرنشین مستقل مغول پرداختند، و همانگونه که هرمزان نخستین دیوان را برای عمر تأسیس کرد و خاندان بزرگ و دانشمند برمکی وزیران و دبیران قدرتمند عباسیان شدند، هلاکو نیز دانشمند بزرگی چون خواجه نصیرالدین توسی را به وزارت خود برگزید. اما در ایران حکومت عرب و حکومت مغول حکومت‌های بیگانه بودند و گواه روشن آن جنبش‌های دائمی و خاموشی‌ناپذیری بود که شش قرن پس از حمله‌ی عرب، تا برافتادن خلافت به ابتکار نصیرالدین توسی، و پس از هلاکو، تا ظهور سربداران و سپس صفویه در برابر حکومت‌های مغول در سرتاسر ایران برمی‌خاست. این احساس و ادراک تفاوت هویت از دو جانب بود، و خواجه نصیرالدین توسی نیز که وزارت هلاکو را، که مانند همه‌ی مغولان به نجوم علاقه‌ای شدید داشت و به همین دلیل او را از دیرباز می‌شناخت، پذیرفت، می‌خواست تا به‌نیروی شمشیر او کار خلافت بغداد را که دیلمیان در ریشه‌کن ساختن آن دودلی و تعلل نشان داده ‌بودند، یکسره ‌سازد. اما، برخلاف دو قوم بیگانه‌ای که از آنها یادشد طوایف ایرانی، هنگامی که به اندیشه‌ی حکمرانی در سرزمین خود می‌افتادند، در میان آنها بسیار به ‌ندرت شاهد حرکتی به منظور بنای یک دولت مستقل محلی و مبتنی بر یک هویت قومی متمایز و ویژه بوده‌ایم. در دوران سلجوقی از لحاظ صوری بغداد هنوز مرکز خلافت عباسی قدیم بود. اما با آمدن هلاکو این خلافت برچیده شد و تا تأسیس سلطنت صفوی، که ایلخانیان در مناطق مخلتف حکمرانی می‌کردند، دولت مرکزی دیگری در ایران وجود ‌نداشت. این وضع می توانست سودای حکمرانی را درسر بسیاری از سران محلی برانگیزد. اما حتی حمله‌ی محمود افغان و اشرف افغان به اصفهان هم  به‌منظور تأسیس کشور جدیدی نبود. هنگامی که در پایان کار خاندان صفوی سران طایفه‌ی غلجایی در دورترین نقطه‌ی جنوب شرقی افغانستان کنونی به تحریک امپراتور گورکانی هند، عالم یکم، بنای سرکشی در برابر اصفهان را گذاشتند و سپس محمود افغان به‌دنبال دو لشگرکشی توانست به اصفهان وارد شود، با آن که غلجایی‌ها که کوهستانی بودند و فرهنگی نیمه ایرانی و نیمه هندی داشتند، این فاتح اصفهان و برادرزاده‌اش اشرف افغان نیز که او را به قتل رسانید و بر جایش نشست، هیچیک مدعی تأسیس کشوری برای خود و طایفه‌ی کوچک خود نبودند و هر دو سودای سلطنت بر ایران را داشتند. افغانستانی هم که در زمان محمدشاه قاجار پس از تجزیه‌ی هرات از ایران، زیر فشار نظامی امپراتوری انگلیس و تسخیر بوشهر، تأسیس‌ شد نتیجه‌ی سیاست آن دولت استعماری بود.

برخی از این طوایف و تیره‌ها یا به‌دلیل اشتغال بیشتر به کشاورزی، دوری نسبی از شهرنشینی و شکل ایلی زندگی اجتماعی خود، و زیستن در مناطق کوهستانی که دارای راه‌های ارتباطی زیاد و همواری نبودند، با امور کشورداری چندان سروکار نداشتند، یا اگر سران آنها، که با روش‌های سرکردگی و مدیریت بیشتر آشنا بودند به حکمرانی روی‌ می‌آوردند، این کار را، بدون نیاز به کشورگشایی، در قلمرو زندگی طوایف نزدیک به خود و منطقه‌ی خود و در همآهنگی با حکومت‌های مرکزی می‌کردند. خاندان کهن و بزرگ اردلان که پیش از این از آن نام‌ برده ‌بودیم از این جمله ‌بودند. این خاندان‌های بزرگ که بخشی از اشراف کشور بودند، معمولاً با خاندان‌های بزرگ دیگر و به‌ویژه خاندان‌های سلطنت پیوندهای زناشویی و خویشاوندی داشتند، و مردان و زنانی از میان آنان در امور حکومت مرکزی دارای نفوذ می‌شدند و به مقامات بلند دولتی دست ‌می‌یافتند؛ امری که در دوران قاجار و حتی در دوران مشروطه هنوز بسیار شیوع‌داشت.

به‌طوری که دیدیم، در دوران معاصر، فعل و انفعالات ژئوپولیتیکی بزرگ در مرزهای ایران، بخصوص تأسیس اتحاد شوروی در شمال کشور ما که پس از زمان کوتاهی در دوران رهبری لنین، سیاست توسعه‌طلبانه‌ی تزارها در جهت ایران را از سر گرفت، و پیدایش جمهوری‌های ترکیه، عراق و سوریه در غرب کشور ما،  که هر یک بخشی از خاک کردستان را در خود جای داده‌بودند، درخارج از مرزهای کنونی ایران مسئله‌ای به نام مسئله‌ی کردستان به‌وجود‌آمد. در اتحاد شوروی همه‌ی تصمیمات استراتژیکی را بر یک مبنای ایدئولوژیکی استوار ‌می‌ساختند. این مبنا برای توسعه به ‌سوی ایران اختراع مفهوم ساختگی «ملیت»‌های ایران بود، که، زیر عناوین خوش‌ظاهر بشردوستانه، هدفی جز تقسیم کشور ما را دنبال‌ نمی‌کرد. این حقیقت با تأسیس فرقه‌ی دموکرات آذربایجان، در پایان جنک جهانی دوم که کشور ما تحت اشغال نظامی سه ‌کشور انگلستان، شوروی و آمریکا قرارگرفته‌بود و اوضاع داخلی چندان مساعدی نیز نداشت ثابت‌ شد. دولت شوروی خواست با استفاده از حضور ارتش خود در مناطق شمالی ایران و آزمایش میزان پایداری دو متفق غربی خود در احترام به قول تخلیه‌ی ایران با پایان جنگ که هر سه کشور در کنفرانس تهران به ایران داده‌بودند، بکوشد تا ابتدا منطقه‌ای به‌اصطلاح «خودمختار» در آذربایجان تأسیس‌کند و در صورت امکان با الحاق آن به اِران که روسیه‌ی تزاری آن را نیز آذربایجان شمالی نامیده‌بود، این ایالتِ از هر حیث ایرانی را نیز مانند اران از کشور ما جداسازد. بی‌ آن که به جزئیات این واقعه وارد‌شویم باید بگوییم که پایان آن با شکایت ایران به شورای امنیت سازمان ملل و تهدید جدی شوروی از سوی ترومن رییس جمهور آمریکا، با خروج نیروهای شوروی از ایران، ذوب‌شدن فرقه‌ی دموکرات و پناهندگی سران فرقه به همان کشوری که آنان را به این ماجرا سوق‌داده‌بود، صورت‌ گرفت. رهبر آن سید جعفر پیشه‌وری نیز که بنا به‌  منابع موثق از شعارهای فرقه دچار پشیمانی شدید شده‌بود با یک توطئه‌ی استالینی کشته ‌شد. اما بدبختانه داستان به همین محدود ‌نماند. و در کنار فرقه‌ی دموکرات در گوشه‌ای از کردستان ایران هم پدیده‌ای به‌نام جمهوری مهاباد پیدا شد.

جمهوری مهاباد چه بود؟

هنگامی که فرقه‌ی دموکرات تشکیل خود را اعلام ‌کرد در گوشه‌ای از کردستان نیز گروهی از سران ایلات به فکر تشکیل حکومتی در آنجا افتادند. اصل موضوع از اینجا سرچشمه ‌می‌گرفت که به‌دنبال کوشش‌هایی در کردستان عثمانی که با کنفرانس لوزان بی‌نتیجه‌ مانده ‌بود فکر رهایی مردم کردستان عثمانی همچنان دنبال ‌شد. پیداست که پژواک این اندیشه  نمی‌توانست به ایران نرسد. از سوی دیگر برخی از سیاست‌های نابجای رضاشاه مانند کشف حجاب و لباس متحدالشکل، به‌ویژه کلاه یکسان، که دوامی هم نیاورد همانگونه که سبب اعتراض سران مذهبی و حتی برخی از خود مردم، و از جمله دکتر مصدق در مورد کشف حجاب اجباری، شده بود، در نقاطی که البسه‌ی محلی داشتند نیز موجب نارضایی‌ شد و از این رهگذر وسیله‌‌ای هم به دست کسانی داد که در پی بهانه‌ای برای اظهار وجود بودند. بلوای ملا خلیل درباره‌ی لباس کردی نمونه‌ای از این اظهار وجودها بود.

در کردستان نیز این قبیل مسائل موجب نارضایی‌هایی جدی‌تر می‌شد و برای کسانی که نسبت به خواستهای کردستان ترکیه حساس بودند مضمونی شد برای طرح خواست‌هایی کمابیش مشابه.

در اولین ماههای ورود متفقین به ایران که قوای شوروی از ورود نیروهای مرکز به شمال کردستان ممانعت می‌کردند اختلاف میان سران منطقه از یک سو، میان بعضی از آنها با  نمایندگان مرکز از طرف دیگر رفته‌رفته بالا گرفت و به سرعت رو به شدت گذاشت و در منطقه‌ی مکریان که مهاباد در مرکز آن قرارداشت ناامنی برقرار گردید(25).

«الگوی جذب رضاشاه و دولت‌های ایران تا پیش از شهریور ۲۰ در حوزه‌ی مکریان چند ویژگی داشت. از سویی جذب نخبگان شهری همچون قاضی‌محمد و دیگر فعالان شهری، دوم سرکوب عشایر و مقابله با اقتدار آنها و بالاخره تأسیس نهادهای اداری و دولتی در منطقه جهت بسط اقتدار دولت. در این راستا روش‌ها و سیاست‌هایی همچون برخورد با عشایر، دستگیری مبادله‌کنندگان کالا در مرز، سرکوب هرگونه مقاومت مانند سرکوب قیام ملاخلیل، زیر نظر گرفتن فعالیت وابستگان به اردوگاه کمونیسم و شوروی در منطقه و نظایر اینها در دستور کار قرار گرفت. با اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ از سویی نیروهای شوروی در حوزه‌ی شمال و شمال غرب کشور به‌ویژه آذربایجان‌غربی مستقر گردیدند و پس از اشغال منطقه در ماه‌های آتی مانع از فعالیت‌های عادی ارتش و قوای دولتی شدند. در نبود استاندار، قوای انتظامی فعال و البته با توجه به دخالت روس‌ها در دامن زدن به آشوب‌های عشایری پس از سال‌ها بی‌تحرکی، عشایر کرد آذربایجان‌غربی در پی احیای اقتدار از دست رفته خود برآمده و دوره‌ای تازه از هرج و مرج عشایری برمنطقه حکم‌فرما شد که در خلال آن خسارات سنگینی متوجه جان و مال ساکنان آذربایجان‌ غربی اعم از کرد و آذری گردید. فعالیت قاضی‌محمد و گروهی دیگر از نخبگان محلی برای استقرار آرامش در این سال‌ها موجب تقویت رابطه‌ی این گروه از چهره‌های سرشناس محلی با دولت گردید. در این بین فرصت مناسبی هم برای برخی از نخبگان کردعراقی فراهم آمده تا با حضور در منطقه در جهت بسط آرزوهای خود بکوشند. در اثر تلفیق این دو گرایش، یعنی تلاش فعالین محلی برای خاتمه دادن به آشوب‌های عشایری کردی و ارائه یک ترتیب جدید سیاسی از یک‌سو و حضور پاره‌ای از کردهای عراقی که تجارب سیاسی خود را از حوزه‌ای دیگر کسب کرده بودند از سوی دیگر، اولین حزب سیاسی در مهاباد با نام کومله ژ-کاف تأسیس شد. تأسیس این تشکل سیاسی مسیر تازه‌ای در تحولات آتی مهاباد گشود(25)

«در چنین وضعیتی بود که گروهی از جوانان و فعالان شهر مهاباد در جستجوی راهی دیگر برای پیشبرد خواسته‌های خود برآمده و با تأسیس تشکیلات موسوم به کومله ژ-کاف در۲۵ شهریور ۱۳۲۱ رسماً کار خود را آغاز کردند و آن هم بدون حضور علنی قاضی‌محمد. اگر چه میزانِ حضور و تأثیر کردهای عراقی مستقر در مهاباد و نیز نقش نیروهای شوروی در این ماجرا تاکنون چندان مورد کاوش قرار نگرفته است ولی در هرحال از دانسته‌های موجود چنین برمی‌آید که ماه‌ها قبل مقدمات تأسیس حزب مهیا شده و جلسات سرّی برای تشکیل حزب برگزار می‌شد(25)

اگر سخن از قومیت‌های متفاوت در ایران، که با رونویسی و واردکردن کلیشه‌های خارجی رواج‌یافت، سخت قابل‌بحث است، سخن از اقلیت‌قومی و به‌طریق اولی ملیت‌های ایران رفتاری بالکل غیرعلمی و از پایه ایدئولوژیکی است.

نام این تشکیلات، به کردی : کومله ژیانه کرد، به معنی جمعیت  احیاء کرد بود.

عامل مؤثر دیگری دراین جریان از این قرار بود که با ورود قوای متفقین به ایران و منطقه‌ی مکریان افسری به‌نام میرحاج از سوی جمعیت هیوا از کردستان عراق به مهاباد آمده در تماس گروهی یازده‌نفره قرار تشکیل جمعیت گذاشته می‌شود؛ ک. ژ. ک. به‌ پیشنهاد میرحاج تأسیس و برنامه‌ی حزب هیوا با تغییراتی چند به عنوان برنامه‌ی آن انتخاب می‌شود. این گروه که در ابتدا شکلی بسیار ابتدایی داشت، پس از چندی توانست افراد معتبرتری چون قاضی محمد را که علاوه به تعلق به خانواده‌ای سرشناس رییس معارف شهر نیز بود به خود جلب کند. ک. ژ. ک. شعار کردستان بزرگ را اعلام می‌کند، با کردهای عراق پیمانی موسوم به پیمان سه مرزی می‌بندد، با شوروی ارتباط می‌گیرد و درخواست پشتیبانی می‌کند.

در این زمان قوای شوروی و انگلستان برای احتراز از تماس با هم و به منظور حفظ این منطقه به‌‌عنوان «تامپون» از ورود به آن خودداری کرده بودند. شوروی در مناطق اشغالی برای تأمین نیازهای خود به آذوقه و محصولات کشاورزی و حفظ امنیت مناطق، با برخی رؤسای عشایر و مالکین محلی در ارتباط بود. شش ماه از اشغال ایران نگذشته بود که گروهی از متنفذان کردستان به شوروی دعوت شدند(26).

قاضی محمد که در سال ۱۳۲۳ به ک. ژ. ک. پیوسته بود به‌زودی به فرد اصلی این جریان بدل گشت. هنگامی که برای یاری‌گرفتن به فرقه‌ی دموکرات رجوع‌کردند فرقه به آنان پیشنهادکرد که برای حل این مسئله به شمال رفته با سران حزب کمونیست «آذربایجان» شوروی دیدارکنند. چنین شد که در سپتامبر ۱۹۴۵ قاضی و گروهی دیگر به شوروی دعوت‌شدند و با جعفر باقرُف نخست وزیر جمهوری «آذربایجان» شوروی دیدارکردند. آنان از شوروی خواهان یک دولت خودمختار کرد و خواستار دریافت کمک بودند.

در تیرماه سال ۲۴، وقتی مسأله‌ی تلاش برای تجزیه ایران در دفتر سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی مطرح‌شد، علاوه بر آذربایجان، برنامه‌‌ای مشابه  برای کردستان نیز در دستور کار قرار‌گرفت و طی مصوبه‌ای به اجرا گذاشته ‌شد.

در بند سوم این مصوبه مورخ ۱۵ تیرماه که با امضاءِ استالین به باقرف، صدر حزب کمونیست جمهوری آذربایجان شوروی در باکو ابلاغ شد، چنین آمده بود:

«فعالیت مناسب بین کُردهای شمال ایران برای جلب آنان به جنبش جدایی‌طلبانه و ایجاد یک ولایت خود مختار ملی کُرد انجام شود(27)

بر طبق دستورالعمل استالین برای حزب خودمختاری طلب آذربایجان می‌بایست نام «فرقه‌ی  دموکرات آذربایجان» یا نام حزبی به همین عنوان انتخاب‌ می‌شد.

همزمان با این دستور بودکه قاضی محمد نیز، با طرحی مشابه، به مهاباد رسید. او باید ابتدا جمعیت ژ. ‌ک. را منحل می‌ساخت و بعد حزبی جدید به‌جای آن تأسیس می‌کرد. قاضی محمد از دوستانش به یک گردهمآیی‌ دعوت کرد و ماجرا را برایشان شرح داد.

آقای احسان هوشمند جامعه‌شناس زاده‌ی کردستان، در حاشیه‌ی سفر قاضی محمد به بادکوبه می‌نویسد: «در خصوص این سفر باید تأکیدکرد که بنا بر اسناد نو منتشر[شد]ه، شوروی‌ها حتی در همان مراحل نخست اشغال ایران نیز سیاست‌هایی را در جهت تجزیه ایران و الحاق آذربایجان به شوروی در پیش گرفتند که البته تحت تأثیر وضعیت جبهه‌های جنگ با آلمان و ملاحظاتی دیگر به صورت دلخواه پیش نرفت و به گونه‌ای که می‌دانیم این برنامه به فرصتی دیگر ـ پایان جنگ ـ موکول شد. در این مرحله چنین به نظر می‌آید که شوروی‌ها برای رهبری شورش در مناطق کردنشین آذربایجان غربی عمرخان شریفی رئیس شکاک‌ها را در نظر داشته و در هیئت اعزامی هم عمرخان به باکو دعوت شده بود. البته تنوع چهره‌های دعوت شده به باکو از میان رؤسای عشایر گرفته تا چهره‌های موجه شهری چون قاضی محمد نشان از آن دارد که شوروی‌ها برای اجرای مقاصد بعدی خود گزینه‌های دیگر را نیز در نظر داشته‌اند. در ماه‌های بعدی، تحریک عمرخان هم از چشم مأموران دولت دور ‌نماند. برای مثال در گزارش سرلشگر آق‌ اِولی رئیس ژاندرمری به وزارت کشور درباره نقش شوروی‌ها در تحریک عمرخان می‌خوانیم «سه نفر افسر روس به ملاقات عمرخان شکاک رفته پس از مذاکراه با نامبرده، عمرخان نیز به قوتاس که آن هم یکی از رؤسای طوایف است پیغام داده که روس ها به او تکلیف اغتشاش و ناامنی نموده اند(28)

این موضوع همچنین یکی از مسائلی بود که در گفت‌و‌گوهای انجام‌شده پیرامون پیمان اتحادی که در 23 اوت 1939 میان استالین و هیتلر و به امضای مولوتوف و فون ریبنتروپ، به‌منظور تقسیم لهستان، فنلاند و کشورهای اروپای شرقی بسته‌شد و به غلط به پیمان عدم تعرض موسوم گردید، مورد مذاکره قرارگرفته بود؛ «شمال ایران» یکی از مناطقی بود که در صورت اجرای کامل این توافق به شوروی می‌رسید(29).

آقای حسن قاضی که از او با عنوان پژوهشگر تاریخ مهاباد یاد می‌شود، ماجرای این سفر تاریخی و نتیجه آن را چنین شرح می‌دهد:

«تا جایی که از منابع مکتوب بر می‌‌آید، در این سفر، آنها [مقامهای شوروی] وعده کمک داده‌اند. به کردها گفته می‌شود از آنجایی که شوروی‌ها از ماهیت واقعی کومله ژ.ک اطلاعی نداشتند، یا اینکه فکر کردند ممکن است اینها جهت دیگری داشته باشند، خواستند و گفتند برای اینکه ما بتوانیم به شما کمک کنیم، شما باید اسم تشکیلات خودتان را عوض کنید(30)

اما معلوم نیست به چه دلیل زعمای شوروی اگر منظور از عنوان جمعیت را نمی‌دانند یا نمی‌فهمند باید بجای کسب توضیح از نمایندگان خود آن جمعیت به‌ آنان تکلیف کنند که نام آن را تغییر دهند، و آنها نیز که از طرف جمعیتی نمایندگی داشتند و از آن بالاتر خود را نماینده‌ی خواستهای مردم کردستان نیز می‌دانستند دست‌بسته به این خواست نابجا، و در حقیقت به این فشار نامشروع، تسلیم ‌گردند. آیا درست است که ما بگوییم در برابر حکومت وطنمان ایران که دیگر دیکتاتور آن هم روانه‌ی تبعیدگاه شده‌بود استقلال یا حتی خودمختاری می‌خواهیم، اما همین که در برابر زورگویی یک قدرت  بیگانه که نیروهای آن خاک ما را اشغال کرده‌اند واقع ‌شدیم، تنها به این دلیل که زور بیشتری دارد و منطقه در اشغال اوست به‌آسانی حرف‌شنوی پیشه‌کنیم. ایرانیان، از هر منطقه و زبان که باشند از دیرباز نگفته‌اند «سالی که نکوست از بهارش پیداست» ؟

آقای حسن قاضی درباره‌ی آن جلسه همچنین می‌گوید: «قاضی محمد در آنجا این مسأله را مطرح می‌کند و می‌گوید که ما باید خودمان را با این مسأله تطبیق بدهیم تا بتوانیم به خواسته‌هایمان برسیم. بعدتر اساسنامه‌ای که در هشت ماده نوشتند برای حزب دموکرات کردستان تصویب شد.»

و این گفته نیز تأیید‌کننده‌ی همان نکات بالا، یعنی به گفته‌ی ایشان لزوم «تطبیق‌دادن خود به آن «مسئله» یا همان خواست نامشروع رفقا، و برای چه؟ برای این که «به خواست هایمان برسیم.» حال اگر این که دستیابی به یک «خودمختاری» خیالی از همان گام نخست استقلال رأی و اراده‌ی خود را در برابر اراده‌ی زورمندان خارجی فدا کنیم همان که نقض غرض می‌نامند نیست پس چیست ؟

بر وابستگی فکری گروه بنیانگذار کومله. ژ. ک. به شوروی نیز نشانه‌های بسیار وجوددارد؛ از میان آنها می‌توان به گواهی محمد صمدی رجوع‌کرد. نویسنده‌ی نگاهی به تاریخ مهاباد، از سندی به امضاء کومله ژ. ک. یاد می‌کند که می تواند گواهی، اگر نگوییم بر وابستگی سیاسی کامل، دستکم بر اعتقاد کورکورانه‌ی این گروه به شوروی بوده است(31).

در چنین اوضاعی بود که جمهوری مهاباد که بعضی می‌گویند باید آن را جمهوری کردستان نامید در شهر مهاباد و از طرف قاضی محمد اعلام‌شد. 

انزوای مهاباد در کردستان

در ایران برای سخن گفتن از اقلیت ابتدا بگوییم اقلیت در برابر کدام اکثریت. سیستم تبلیغاتی شوروی و پیروان ایرانی آن در تبلیغاتی وسیعی چندین‌ ده‌ ساله از قوم یا ملت اختراعی «فارس» داد ‌ِسخن داده‌اند. در حالی که که هرگز موجودی به‌نام «ملت فارس» وجود نداشته‌است. منظور از آنچه در زبان محاوره‌ی عامیانه‌ی ایرانیان «فارس» نامیده‌ می‌شود  فارسی‌زبان یا پارسی‌گوی است، یعنی هر کسی که به زبان فارسی سخن‌ می‌گوید، یا فارسی زبان مادری اوست؛ همین و بس. اما نه همه‌ی ملت‌ها به زبان واحد تکلم ‌می‌کنند، نه همه‌ی گویشگران به یک زبان واحد به یک ملت تعلق دارند. آیا همه‌ی عرب‌زبانان، بخش های یک ملت واحداند؟

تأسیس این حکومت که در روز سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۲۴ اعلام ‌موجودیت‌ کرد در شهری صورت ‌گرفت که به ‌سختی می‌توانست ادعایی برای مرکزیت کردستان ایران داشته باشد، تا چه رسد به پایتختی برای سراسر کردستان. در همان زمان که این «جمهوری» کارش را آغاز کرد، بخش اصلی مناطق کردنشین ایران، کماکان به عنوان استان چهارم ایران برجا بود و هر سه شهر بزرگ کردنشین سنندج، ایلام و کرمانشاه نیز در این استان قرار داشتند.

«واقعیت امر این است که حزب دموکرات کردستان ایران به هیچ وجه نتوانست وارد استان کردستان که بخشی ازمنطقه ی نفوذ انگلستان بود، بشود. در استان آذربایجان غربی نیز بر سر حاکمیت بر شهرهایی مانند میاندوآب و نقده، میان فرقه دمکرات کردستان[کذا فی‌الاصل؛ حزب دموکرات کردستان] و فرقه ی دمکرات پیشه‌‌‌وری اختلاف نظر وجود داشت. حتی در شهر بوکان نیز پرچم حزبی که در قلعه ی سردار نصب شده بود، به وسیله ی خاندان ایلخانی‌زاده و به ویژه قاسم آقا به پایین آورده شد و بعدها در روستای یکشو نصب گردید(32).

دکتر محمد علی مهرآسا عضو جبهه ملی و زاده‌ی سنندج، می گوید:

« چنانکه اشاره شد، این جمهوری از مهاباد و بوکان بیشتر وسعت نیافت. در آن زمان شهر سنندج با وسعت و جمعیتی دو تا سه برابر مهاباد دور از ماجرا بود؛ از جنوب بوکان تا مریوان و کامیاران مردم عادی کرد از این جمهوری خبر نداشتند و تنها اهل مطالعه در جریان بودند(33)

همو اضافه ‌می‌کند :

« قاضی محمد و رهبران آن خیزش، چنان شتابی برای رسیدن به مقصود داشتند که تنها به منطقه ی مهاباد و حومه اش تا بوکان که زیر نفوذ ارتش سرخ قرار داشت بسنده کرده و به عجله تأسیس جمهوری را در منطقه ای به وسعت یک دهم خاک کردستان ایران اعلام کردند که جمع کل جمعیت زیر حکومتشان به شصت هزار نفر نمی رسید.»

تا جایی که درباره‌ی اهمیت سیاسی ـ جغرافیایی آن می‌گوید:

« باید گفت، در آن هنگام جمهوری مهاباد اصولاً زیاد مورد توجه [مرکز]نبود و درحاشیه قرارداشت. آنچه مورد بحث بود آذربایجان بود که سرزمینی وسیع بود و اهمیتی فوق العاده برای ایران از هرنظر داشت. اصولاً مهاباد جرئی از استان آذربایجان بود که قاضی محمد آن را از دست پیشه‌وری هم درآورده بود. جمهوری مهاباد درواقع زائده ای بود که همراه جمهوری آذربایجان رشدمی‌کرد(33)

ترکیب رهبری در رأس «جمهوری»

ترکیب ایلی و غیردموکراتیک سران این حکومت نیز گویای حقایق بسیاری است که یکی از آنها محدودیت قلمرو آن است.

وزیر جنگ این حکومت  محمدحسین خان صدر قاضی پسر عموی قاضی محمد بود و وزیر کشور نیز ابولقاسم سیف قاضی برادر کوچک‌تر خود او. آنها دارای تحصیلات عالی در روسیه بودند. مصطفی بارزانی نیز به عنوان ژنرال ارتش با سه‌هزار تن پیش‌مرگ‌های خود از عراق به جمهوری مهاباد پیوست.

هیچ امر دیگری هم نتیجه‌ی یک انتخابات نبود. قاضی محمد به هنگام تشکیل جمهوری هیچ انتخاباتی برگذار نکرد و خود را رئیس‌جمهور نامید. انتخاب قاضی محمد، چنان که گفته شد، عملاً از طرف مقامات شوروی انجام‌شد(34).

و در همین منطقه‌ی کوچک هم میان سران این «جمهوری» و دیگر سران عشایر اختلاف شدید بود. سران عشایر بزرگ منطقه همچون دهبکری و مکری‌های بوکان، منگور و شکاک‌ها در سایر شهرهای اطراف این جمهوری را به‌رسمیت نمی‌شناختند و حتی امیراسعد رئیس یکی از بزرگترین ایل‌های مکریان یعنی دهبُکری‌ها، زیرسلطه این جمهوری نرفت و با آن مخالف بود. دهبکری‌ها و خانواده ایلخانی زاده‌ها در نوعی در رقابت خاص با قاضی محمد بودند و حتی زمانی که پرچم جمهوری مهاباد در قلعه سردار بوکان برافراشته شد مدت زیادی نگذشت که با اختلاف‌هایی میان گروه‌های مختلفی از کُردها در این شهر روبه‌رو شد و آن را از ساختمان این قلعه پایبن آوردند.

به جز معدودی از اهالی مهاباد و برخی از خاندان فیض‌الله بیگی بوکان دل خونی از کَردهای حزب دموکرات کردستان و شخص قاضی محمد داشتند. نمونه‌ی این دل‌های آزرده‌خاطر ابراهیم محمودیان بود که برادرش غفور محمودیان از سوی نماز علی‌اوف و قاضی محمد ترور شده ‌بود.

همچنین می‌دانیم که «انتخاب قاضی محمد نخستین انتخاب روس‌ها نبود: پیش از آن روس‌ها با پیشنهاد تأسیس [یک] دولت دست نشانده به سراغ سه امیر عشایر، یعنی علی آقا امیراسعد، عمرخان شکاک و قرنی آقامامش رفتند، که هر سه‌ی این افراد پس از آگاه شدن از نقشه‌ی روس‌ها که در جهت تجزیه‌ی ایران بود، مؤدبانه پیشنهاد نمایندگان نظامی اتحاد جماهیر شوروی را رد کردند34

با این تفاصیل می بینیم که استدلال آقای حسن قاضی و امثال ایشان درباره‌ی مشروعیت قاضی محمد و دیگر کسانی که به اصطلاح برای کار خود از مردم «بیعت» گرفته بودند هیچ پایه‌ی جدی و در خور اعتنایی ندارد(35).

از سوی دیگر جمهوری مهاباد، بر خلاف شعارهایی که امروزه داده می‌شود، به هیچ وجه حالت یک «دولت خودمختار» را نداشته، بلکه به گفته‌ی مهرآسا داعیه‌دار یک استقلال کامل سیاسی بود.

این نظر را به وی نحو زیر مستدل‌می‌سازد. در مورد ادعای خودمختاری معتقد است که سخن از استقلال بوده و عنوان خودمختاری نادرست است، زیرا:

۱ـ مهاباد « رسماً و به‌نام، وزیر جنگ داشت و وزیر جنگش هم «محمد حسین سیف قاضی» عموزاده‌اش بود.

۲- وزیر امور خارجه داشت و به تبریز و بادکوبه نماینده یا سفیر فرستاده بود.

٣- ارتش جدا تشکیل داده بود و حتا دو نفر از افسران کرد ارتش عراق را برای تعلیم افرادش به مهاباد دعوت کرده بود.

۴- درهیچ یک ازمراسمی که انجام می‌شد پرچم ایران درکنار پرچمی که برای حکومتش ساخته بود دیده نمی‌شد. اینها همه علائم استقلال است. زیرا در خود‌گردانی ها تنها نیروی انتظامی که نگهدار نظم و امنیت ناحیه‌اند در اختیار حکومت ناحیه اند و ارتش تابع مرکز است. ولی هم قاضی محمد، و هم پیشه‌وری ارتش ایران را در ناحیه منحل‌کرده و ارتش محلی با یونیفورم نظامیان روس تشکیل داده بودند؛ و بارها درمقابل دوربین خبرنگاران از آن ارتش هم سان و رژه می‌دیدند. و همان زمان عکس این رژه رفتن را جراید تهران چاپ کرده بودند. من این عکس را دارم و همراه این نوشته برایتان می فرستم.»

در عین حال او در پاسخ به این پرسش که آیا رهبران جمهوری مهاباد واقعا دیدگاه تجزیه طلبی داشتند؟
می گوید:
«خیر؛ آنها نه دیدگاه تجزیه‌طلبی داشتند و نه سوء‌نیت. اما عدم‌آگاهی به مسائل و بی‌اطلاعی از بافت خودگردانی و خودمختاری آنها را به بیراهه برد و به سوی جدائیِ ناخواسته سوق ‌داد.
سران آن جمهوری را سه عامل فریب داد. ۱- ساده اندیشی خودشان ۲- دولت اتحاد جماهیر شوروی ٣- قوام السلطنه(به مقدار کمتر) که می‌توان گفت هرسه عامل ریشه درهمان ساده‌اندیشی داشت(36)

در ایران نیز پارسی‌زبانان نه یک  ملت  جداگانه اند نه یک قوم که بتوان آنها را قوم اکثریت  نامید. در ایران قومی که نسبت به دیگران اکثریت داشته ‌باشد وجود ندارد، و بدون وجود اکثریت نیز سخن گفتن از  اقلیت‌ها و حتی از یک اقلیت، بالکل بی‌معنی خواهد بود.

یکی دیگر از نشانه‌های خصلت استقلال‌طلبانه‌ی دو اقدام تبریز و مهاباد اختلافاتی بود که بر سر مناطق تحت «حاکمیت» خود داشتند؛ اختلافاتی که در میان دو منطقه‌ی خودگردان ـ و حتی خودمختار ـ نمی‌تواند که بر طبق تعریف هر دو تحت یک حاکمیت بزرگ ملی قراردارند، معنایی داشته ‌باشد.

مهرآسا می‌گوید:«در بخشی از آذربایجان غربی از جنوب رضائیه به سوی شمال تا رودخانه ی ارس، جمعیت شهرها و قصبات مخلوطی از کرد زبان و ترک زبان است که قاضی محمد ادعای آن را نیز داشت، ولی نه دولت آن زمان آذربایجان حاضر به پذیرش این درخواست بود و نه آذربایجان غربی در اکنون و آینده حاضر به از دست دادن آن است(36)

و دیده‌بودیم که به گفته‌ی حریقی «… حزب دموکرات کردستان ایران به هیچ وجه نتوانست وارد استان کردستان که بخشی ازمنطقه ی نفوذ انگلستان بود، بشود. در استان آذربایجان غربی نیز بر سر حاکمیت بر شهرهایی مانند میاندوآب و نقده، میان فرقه دمکرات کردستان و فرقه ی دمکرات پیشه وری اختلاف نظر وجود داشت. حتی در شهر بوکان نیز پرچم حزبی که در قلعه ی سردار نصب شده بود، به وسیله ی خاندان ایلخانی‌زاده و به ویژه قاسم آقا به پایین آورده شد و بعدها در روستای یکشو نصب گردید(37)

به همین دلیل نیز برای تعیین حدود مرزی دو خاک خودمختار کمیسیونی به آذربایجان اعزام‌شد(38).

سرانجام حکومت خودمختار مهاباد

چنان که می دانیم با خروج نیروهای شوروی از ایران حکومت فرقه‌ی دموکرات آذربایجان فروپاشید و سران آن چنان که در بالا گفته‌شد به شوروی رفتند. ارتش نیز توانست به شهرهای آذربایجان و سپس شمال کردستان بازگردد. در حالی که بارزانی با نیروهای خود به شکل «جنگ و گریز» به شمال رفت و از ارس گذر کرد، قاضی محمد به‌رغم توصیه‌ی دوستانش به خروج از مهاباد و گریختن به محلی امن از این کار خودداری کرد و ارتشی‌هایی که وارد مهاباد شدند با تشکیل دادگاه صحرایی او و چند تن از اعضای دولتش را محکوم به اعدام کرده به شکل تحقیرآمیزی در میدان شهر به دار آویختند. بر طبق منابع موجود آلن سفیر آمریکا شاید به دلیل رقابت با شوروی از شاه خواسته‌بود که از اعدام قاضی محمد چشم‌پوشی ‌کند و شاه  به او از این حیث اطمینان داده ‌بود. پژوهش‌های موجود چنین نشان‌ می‌دهد که قوام‌السلطنه نخست وزیر با اعدام قاضی محمد مخالف بوده و دستوری برای فرماندهان ارتش در این باره صادر کرده‌ بوده‌است. فرماندهان ارتش با وجود دریافت خبر، به قصد تجاهل نسبت به آن شبانه تصمیم خود به اعدام را عملی‌ ساخته ادعا می‌کنند که دستور دولت دیر به آنها رسیده ‌بوده‌است. از آنجا که اقدام فرماندهان ارتش بدون موافقت نهایی شاه غیرقابل تصور به  ‌نظر‌می‌رسد این پرسش پیش‌ می‌آید که آیا شاه به قولی که به سفیر آمریکا داده‌بود عمل ‌کرده یا اینجا نیز مانند موارد دیگری با دورویی خاص خود رفتارکرده‌است.

مهرآسا درباره‌ی علل شکست قاضی محمد این گونه اظهار‌می‌کند: «یکی ازعلتهای شکست جمهوری مهاباد را هم باید دربی‌تجربگی و ناپختگیِ اقدام‌کنندگان جستجو کرد. بنیانگذاران آن جمهوری فاقد هر گونه تجربه و آگاهی از زمامداری و حتا سیاست بودند؛ و بر روی پشتیبانی حزب کمونیست شوروی و قول و قرارهای دروغین دولت قوام‌السلطنه به کاری پرداختند که جز پانهادن در گودال مارها نام دیگری نداشت. زیرا:

۱- بیست سال خفقان حکومت رضاشاهی و فقدان هرگونه آزادی و به‌تبع آن عدم دسترسی به منابع کسب اخبار لازم، و بی‌اطلاعی ازوضع جهان به دلیل نبود وسائل ارتباط جمعی، مردم ایران را عموماً و کردها را خصوصاً در حداقل آگاهی از وضع دنیا و سیاست جهان قرار داده بود.

۲- شادروان قاضی محمد نیز از این کمبودِ آگاهی و فقدان شم سیاسی برخوردار بود. او تحصیلات آکادمیک نداشت و مباحث دینی و شریعت را خوانده ‌بود و پیش از آن یک ملا و پیشنماز به‌حساب‌ می‌آمد. هرچند شیفتگانش از مطالعات او سخنها گفته اند و … اما واقعیت این است که او در حوزه‌ی دین تلمذ ‌کرده ‌بود. او یک سفر هم به اروپا نکرده و حتا اطلاع کافی ازجغرافیای ایران و بالاتر از آن اوضاع و احوال حکومتهای خودمختار جهان نداشت(36)

وی علت ماندن قاضی محمد در مهاباد را نیز در همین ناپختگی سیاسی او می‌داند: «علت اینکه قاضی و یارانش فرار نکردند، ریشه در همان ساده اندیشی و ساده نگری قاضی محمد و سران حزبش نسبت به اتفاقات و جریانات سیاسی داشت. آنان در آغاز شروع کار، به قوام گفته ‌بودند که قصد ما جدائی نیست و تنها می‌خواهیم حکومتی محلی بسازیم. گرفتاری و مسئله‌ی مهم برای حکومت و دولت قوام نیز آذربایجان بود که باید تمام هم و تلاش را برروی رهاییِ آن می گذاشت. یک جمهوری که تمام اقلیمش از یک شهر کوچک و یک بخش تجاوز نمی‌کرد، و وجود و عدمش نیز بستگی کامل به آذربایجان و نیروهای اشغالگر داشت، نمی‌توانست سبب دغدغه‌ی خاطر سیاستمداری کهنه‌کار چون قوام باشد. اصل ماجرا آذربایجان بود، نه مهاباد. به قاضی پیشنهاد فرار داده ‌شد. اما او مرتب تکرارمی‌کرد که ما کاری خلاف نکرده‌ایم تا فرار ‌کنیم. و این همان ساده‌اندیشی و عدم‌اطلاع از قانون و مقررات کشور و جهان بود! علتی دیگر را برای فرار نکردن و ماندن قاضی محمد در این می‌دانند که او مردی خوش‌نیت و خوش‌قلب بود و می‌دانست که ارتش شاه تنها به کشتن او بسنده‌ نخواهد کرد و فرار او دوستانش را نجات نخواهد داد. او گفته  ‌بود و به‌درستی هم گفته‌بود که جان من از جان دیگران مهمتر نیست. قاضی و سران حکومت مهاباد را به دستور محمد رضا شاه و با رأی دادگاه نظامی(در واقع دادگاه صحرائی) اعدام کردند و قاتل آنها خود محمدرضا شاه بود(36)

همانطور که در حکومت خودمختار مهاباد دیدیم رهبری در دست گروه‌های خانوادگی، یا بهتر بگوییم، در دست یک یا چند ایل و طایفه مانده ‌بود، که از اختلافات شدید با ایلات و طوایف دیگر هم برکنار نبودند، امروز نیز در آنچه اقلیم کردستان عراق می‌نامند شاهد یک گروه رهبری ایلی، و اختلاف آن با ایلات دیگر هستیم، که به رغم تأسیس نهادهایی چون ریاست جمهوری و پارلمان، کمترین شباهتی به یک دموکراسی ندارد.

در کردستان عراق جاه‌طلبی‌ها و سوءاستفاده‌های شخصی و خانواده‌ای از عناوین و سمت‌های دهان‌پرکن ریاست جمهوری و وزارت نشان می‌دهد که آنچه بسیاری از رسانه‌های بی‌مسئولیت جهان، و با زور دستگاه‌های خبرسازی دولت اسرائیل، به عنوان آرزوی دیرینه‌‌ی مردم کردستان در بوق و کرنای تبلیغاتی دمیده ‌می‌شود، چیزی جز دنباله‌های همان اختراعات کهنسال دستگاه‌های ایدئولوی‌پردازی شوروی سابق نیست که امروزه قدرت‌های دیگری جای آن را گرفته‌اند. همه‌پرسی دستگاه بارزانی برای استقلال «اقلیم» از لحاظ سلطه‌ی قدرت ایلی بر سراسر زندگی سیاسی و فقدان آزادی‌های سیاسی واقعی، با کمکی که به افشای حقایق بیشتری درباره‌ی این حکومت کرد تتمه‌ی آبروی این به‌اصطلاح حکومت ملی را نیز زائل‌ساخت(39).

دولت شوروی خواست با استفاده از حضور ارتش خود در مناطق شمالی ایران، بکوشد تا ابتدا منطقه‌ای به‌اصطلاح «خودمختار» در آذربایجان تأسیس‌ کند و در صورت امکان این ایالت را نیز مانند اران از کشور ما جداسازد. پایان آن با شکایت ایران به شورای امنیت سازمان ملل و تهدید جدی شوروی از سوی ترومن رییس جمهور آمریکا، با خروج نیروهای شوروی از ایران، ذوب‌شدن فرقه‌ی دموکرات و پناهندگی سران فرقه به همان کشوری که آنان را به این ماجرا سوق‌داده‌بود، صورت‌ گرفت.

چنان که در سراسر این نوشته نشان‌‌ دادیم ایرانیان یک ملت بیشتر نیستند؛ همانگونه که تقسیم آنها به شیعه و سنی، یا مسلمان و غیرمسلمان به منظور ایجاد اختلاف و سوءِاستفاده است و آن را قاطعانه محکوم می‌کنیم(40) باید تقسیم تصنعی آن به اکثریت و اقلیت قومی را نیز که در دست گروهک هایی بی‌مسئولیت دستاویزی برای اعمال اغراض کوته‌نظرانه‌ی خصوصی است، با همان نیرو رد و محکوم کنیم. این تقسیم‌بندی‌ها، هر دو، صرفاً ایدئولوژیکی هستند و دستاویزهایی در دست ماجراجویانی که در زندگی دوست‌دارند با آتش بازی‌کنند، بدون توجه به این که اینگونه آتش‌ها در همین دو قرن گذشته و کنونی بارها خان‌ومان‌های چندین ملت جهان را سوزانده‌است. در گذشته همواره ساخت جامعه‌شناختی ایلی بخش‌های شمال کردستان که در آن شهرهای بزرگی چون کرمانشاه و سنندج وجودنداشت و تحرک شدید ایلات که برخلاف ساکنان شهر‌های بزرگ از وابستگی آنها به خاک و محل می‌کاست موجب‌ می‌شد که روابط ثابت و پایدار میان این واحدهای اجتماعی پرتنش، دشوار و محدود بماند، و نواحی محل سکونت آنها بیشتر از مناطق دیگر دستخوش آشفتگی و ناامنی‌های شدید گردد. اینگونه آشفتگی‌ها در دوران‌هایی که از توان و اعتبار حکومت مرکزی کاسته‌می‌شد به آشوب و ناامنی کامل می‌انجامید. در دوران‌هایی چون جنگ بین‌المللی یکم، با ورود روس‌ها از یک سو، و ترکان عثمانی و عشایر کردی که با خود به ایران آوردند، افزون بر کشتارهای بی‌حساب وابستگان ادیان، مذاهب و عشایر گوناگون از یکدیگر، که همان قدرت‌های اشغالگر به آن دامن می‌زدند، شاهد فتنه‌ی اسماعیل آقا سمیتقو(سیمگو)، شرارت‌های او و کشتارهایش از مردم بیگناه در چندین شهر بوده‌ایم. و در جنگ دوم ناظر حوادثی مشابه با آن که به فتنه‌ی عبیدالله خان موسوم‌گردید. پس این تصور که عدم اطاعت برخی از عشایر این نواحی از حکومت مرکزی از عشق مردم به استقلال بوده تعبیری ایدئولوژیکی است که سرکردگان برای سروری خود ساخته‌اند زیرا در این نقاط بخشی از عشایر یا پیروان مذاهب متفاوت به تحریک سرانشان که بر سر سیادت در کشاکش بودند وارد زدوخورد می‌شدند و سرکشی‌های آنها منحصر به روابط با مرکز نبوده‌است. اگر آنها خود قادر به تأمین نظم و روابط قانونی بودند، از  حکومت مرکزی بطور کامل یا نسبی بی‌نیاز ‌می‌شدند. اما با ضعف فرهنگ انتظام عمومی و قانونی؛ حکومت مرکزی برای آنها از هر چیز دیگر ضروری‌‌تر می‌گردد. این قاعده‌ای است که نه تنها در کشور مصنوعی افغانستان که پس از دوران استقلال روی نظم و آسایش ندیده بلکه در کشور ساختگی جمهوری پاکستان نیز، که آن هم دست‌پخت استعمار انگلیس و متعصبان مذهبی جاه‌طلبی چون محمدعلی جناح بود، همواره به ثبوت رسیده‌است. ناامنی‌های وسیعی که با ورود متفقین از شمال و جنوب به ایران، ممانعت قوای شوروی از ورود نیروهای مرکز به شمال کردستان و دسائس انگلستان از پشت مرزهای عراق برای تحریک عده‌ای از سران عشایر استان در مناطق تحت اشغال خود به سرعت در این منطقه برقرارشد همگی از صحت این قاعده حکایت دارد.

قدمت برای یک ملت ویژگی بزرگی است؛ آن را نمی‌توان با دلار، با چاه‌های نفت و مخازن گاز و حتی با تکنولوژی پیشرفته‌ی هسته‌ای و موشکی خریداری ‌کرد. آمریکا و روسیه که از این حیث با کشور ما هم‌ردیف‌اند و عربستان سعودی که به اندازه‌ی ریگ‌های بیابانش چاه نفت دارد از این ویژگی محروم‌اند و این در روحیات آنها دیده ‌می‌شود. قدمت ایرانی در زرتشت و اوستا و کورش و خداینامه‌ها و فردوسی اوست، همانگونه که قدمت یونانی در هومر و پریکلس و سقراط اوست، و اینها قابل خرید و فروش نیستند. آنها که قدمت ما را به ورود اسلام می‌رسانند دچار جهالت و آلت سوء‌نیت خویش‌اند. در این قدمت همه‌ی ایرانیان شریک‌اند و اگر مردم تاجیکستان جدایی را از سر ناچاری برمی‌تابند اما با حفظ این علائق مشترک بر این قدمت خود آگاه مانده‌اند، معلوم نیست شهروند کردستانی یا بلوچ  چگونه می‌تواند با تأسیس یک جمهوری نوبنیاد اما پوشالی باز هم خود را در این میراث شریک بداند. اما در عین حال این حقایق فقر و فلاکت استان‌های دورمانده‌ای چون بلوچستان و بی‌توجهی مرکز به بیکاری جوانان و بلایای اجتماعی دیگر در کردستان را چاره نمی‌کند؛ آنهم مرکزی که در شکل کنونی خود  با همه‌ی مردم ایران دشمنی می‌ورزد.

وحدت ملت ایران بدون همبستگی و همدردی و یاری همه‌جانبه با همه‌ی نواحی کشور برجا نمی‌ماند. اما تحقق این یاری‌ها در گرو برقراری دموکراسی است؛ پس پیش از هر چیز دیگر برای تحقق این شرط است که مبارزان همه‌ی نقاط ایران باید به هم دست‌یاری‌دهند، بدون آن که به هیچ عنوان دیگری از آن انحراف‌حاصل ‌کنند.‌


(1) در جامعه‌ی ما در بسیاری موارد حتی مشاهده‌می‌شود که فعالان سیاسی میان خودِ مفاهیم علوم انسانی و واژگانی که برای بیان آنها به‌کار می‌روند تفاوتی نمی‌بینند؛ و چون بسیاری از واژه‌ها پیش از برخورد با مفهوم جدیدی که از راه تسامح درمورد آنها به‌کار می‌روند در زبان وجود‌دارند گاه چنین تصور‌می‌شود که آن مفاهیم جدید مدلول اصلی آن واژه‌ها بوده و این مفاهیم نظری نیز در همه‌جا معتبراند و در جامعه‌ی ما نیز الزاماً مصداق‌دارند. به‌عنوان مثال در سده‌هایی که ایران دارای حکومت سرتاسری نبوده در ادبیات ما حکومتهای منطقه‌ای آن ملوکِ طوایف نامیده شده‌اند. بعدها هنگام ترجمه‌ی مفهوم اروپایی فئودالیسم، یعنی رژیمی که هم در فرانسه و هم در انگلستان با یک سلطنت مرکزی نیز همراه بوده،  صفت ملوک‌الطوایفی را از همان واژه مشتق‌کرده‌اند و این سبب‌شده که برای چندین نسل این تصور خطا به وجودآید که در ایران نیز رژیمی از نوع فئودالیسم وجود‌داشته‌استد. در گذشته در علوم طبیعی نظیر این اشتباه دیده‌شده‌بود. به‌عنوان مثال، پیش از قرن بیستم در فیزیک واژه‌ی اِتِر(اثیر) که از فلسفه و فیزیک قدیم باقی‌مانده‌بود هنوز مورد استفاده‌ قرارمی‌گرفت و تصور می‌کردند که جسمی است که مانند مایعی فضای فاصل میان اجرام سماوی را پر‌کرده‌است؛ فیزیکدانان جدید نیز با کشف امواج کآهنربایی (الکترومغناتیسی) در قرن نوزدهم، که امواج نورانی بخشی از آنها بود، می‌پنداشتند که همانگونه که امواج صوتی در فضای جسمانی پیرامون انتشار‌می‌یابد، امواج نور نیز در اترِ موجود در فضای میان ستارگان حرکت‌می‌کند و پخش‌می‌شود. اما در پایان آن قرن دانستند که این تصور با قوانین حرکت تناقض‌دارد چه چندین آزمایش‌ دقیق این تناقض را نشان‌داد و به مردود دانستن وجود چنین «مایعی» انجامید. پایه‌ی تجربی نظریه‌ی نسبیت خصوصی آینشتین با رد این مفهوم کاذب و پذیرفتن انتشار امواج نور در خلاء به‌وجود‌آمد. و می‌توان گفت فیزیکدانانی که باز هم از مفهوم اتر دل‌نمی‌کندند به نوعی فتیشیسم دچار ‌بودند.

(2) این اصلی است که از همان آغاز علوم جدید طبیعت در نظریات نیوتون بیان‌گردید. تا زمان نیوتون فلاسفه، به‌پیروی از نظریات یونانی باستان و ارسطو، جهان را به دو بخش تقسیم می‌کردند که در آن هر چه پایین تر از ماه قرارداشت جهان تحت‌القمر نامیده‌می‌شد که محل کون‌وفساد شمرده‌می‌شد و اینگونه نیز نامیده‌می‌شد؛ و هر آنچه را که «بالاتر از ماه» قرارداشت، ابدی و تغییرناپذیر می‌دانستند. نیوتون این قاعده را کنارگذاشت و در کتاب بزرگ خود، اصول ریاضی فلسفه‌ی طبیعی اعلام کرد که همه‌ی طبیعت تابع قوانین یکسانی است، و بر همین اساس بود که نظریه‌ی جاذبه‌ی خود را قانون جاذبه‌ی عمومی (Loi de la gravitation universelle) نامید، که در آن صفت عمومی بیان‌کننده‌ی شمول آن بر همه‌ی اجسام جهان است. به‌عنوان مثال همانطور که هر مولکول آب در زمین از یک اتم اکسیژن و دو اتم هیدرژن ساخته‌شده، در هر جای دیگر کیهان که آب یافت شود ترکیب مشابهی خواهدداشت؛ یا در شرایط یکسان در دمای صد درجه خواهد‌جوشید.

برخلاف طبیعت که از این اصل تبعیت‌می‌کند، پدیده‌های انسانی و اجتماعی ـ و حتی بسیاری از پدیده‌های مربوط به موجودات زنده ـ، که علاوه بر پیروی از اجبارهای طبیعی، به‌علت گونه‌گونی دارای ویژگی‌های خود هستند، تابع قوانین کاملاً یکسان نیستند و در موارد بسیار برای فهم آنها ابداع مفاهیم جدید یا دگرگونی در مفاهیم از پیش ‌ساخته، که به کشف قوانین متفاوتی می‌انجامد،  ضرورت‌می‌یابد. این اصطلاح که در تأیید عادی بودن امری می‌گوییم «طبیعی است» در اصل بدین معنی است که گفته‌باشیم «مطابق منطق طبیعت، یا ناموس طبیعت» است، اما این عبارت در مورد امور انسانی، یعنی اموری غیر طبیعی نیز، از راه تسامح به‌کار می‌رود.

(3) چنان که می‌دانیم از پایان قرن  هژدهم و آغاز قرن نوزدهم پژوهشگران غربی ابتدا به وجود شباهت‌های وسیع میان زبان‌های هندی و ایرانی از یک‌سو و زبان‌های اروپایی از سوی دیگر پی‌بردند و سپس نظریه‌ی خویشاوندی این دو گروه زبان‌ها را به‌پیش‌کشیدند. همه‌ی پژوهش‌های بعدی این نظریه را تأیید‌کرد، تا جایی که دسته‌ی اول را زبان‌های هند و ایرانی، و گروه  بزرگتر مرکب از آنها و زبان‌های اروپایی را خانواده‌ی زبان‌های هندواروپایی نامیدند. سپس این فرضیه را برساختند که همه‌ی این گروه‌های زبانی شاخه‌های گوناگون درخت واحدی هستند که خود آن امروز از میان رفته است. آنان تا کنون به حدود هزار ریشه‌ی مشترک میان این زبان‌ها که آنها را بخشی از ریشه‌های موجود در آن زبان مفروض می‌دانند دست‌یافته‌اند. از سوی دیگر از آنجا که معلوم شد ایرانیان باستان خود را اِرِه یا آریا می‌نامیده‌اند و به‌همین جهت نیز سرزمین محل سکنای خود را اِران یا ایران نام‌داده‌بودند، این تصور پیش‌آمد که همه‌ی کسانی که به زبان‌های هندواروپایی تکلم‌می‌کنند باقی‌مانده‌ی نژاد واحدی هستند که همان آریایی‌ها بوده‌اند. اما این تصور اخیر هیچ پایه‌ی علمی درستی نداشت، و تنها نتیجه‌ی غلط تعمیم یک فرضیه‌ی قوی زبان‌شناختی به یک موضوع زیست‌شناختی و مردم‌شناختی بود. خطا بودن این تصور زمانی آشکارتر و مسلم تر شد که دانسته‌شد اساساً برای تعریف علمی از نژادهای خانواده‌ی انسانی، که برای دست‌یافتن به آن جز تاریخ طبیعی و زیست‌شناسی جایی‌نداریم، هیچ پایه‌ی علمی وجود‌ندارد.

(3) در فارسی این مفهوم با واژه‌ی نادرست «دولت ـ ملت» بیان می شود، زیرا دولت ترجمه‌ی درست «استیت ـ اِتا به فرانسه (حکومت؛ کشور)، نیست، و بهتر است که در برابر مفهوم  فرانسوی اِتا ـ ناسیون ـ واژه‌ی کشور ـ ملت به‌کار رود.

(4) مخالفان این ایدئولوژی می‌گفتند و می‌گویند که پیروان آیین یهود در جهان نه دارای یک اصل نژادی یگانه هستند نه فرهنگ ملی یکسانی دارند، و تصور آنان درباره‌ی نیاکان مشترکی که گویا پس از رانده‌شدن از فلسطین، همان ارض موعود، در دوران سلطه‌ی امپراتوری رم سبب پراکندگی آنان در جهان شد، هیچ مبنای لحاظ تاریخی بی‌پایه‌است، زیرا اساساً این واقعه هیچ مبنای تاریخ درستی ندارد. از سوی دیگر پژوهشگران برجسته‌ای که بیشترین آنان خود از خانواده‌های یهودی بوده‌اند در آثار پرارزشی که نوشته‌اند کوشیده‌اند نشان دهند  که :

به‌دنبال کوشش‌هایی در کردستان عثمانی که با کنفرانس لوزان بی‌نتیجه‌ مانده ‌بود فکر رهایی مردم کردستان عثمانی همچنان دنبال ‌شد. پیداست که پژواک این اندیشه  نمی‌توانست به ایران نرسد. از سوی دیگر برخی از سیاست‌های نابجای رضاشاه مانند لباس متحدالشکل، به‌ویژه کلاه یکسان، که دوامی هم نیاورد، در نقاطی که البسه‌ی محلی داشتند نیز موجب نارضایی‌ شد و از این رهگذر وسیله‌‌ای هم به دست کسانی داد که در پی بهانه‌ای برای اظهار وجود بودند.

1 ـ اولاً در درازنای تاریح کلیتی به‌نام قوم یهود وجود نداشته و آنچه از مردم فلسطین باستانی که پیرو آیین یهود بوده‌اند باقی‌مانده هیچگاه شکل ملیت یا قومیت متشکلی نداشته است. برجسته‌ترین اثر تحقیقی در این زمینه کتاب پرارزش استاد فقید ماکسیم رودنسون است، زیر عنوان قوم یهود یا مسئله‌ی یهود :

Maxime rodinson, Peuple juif ou problèm juif, la Découverte & Siros, Paris, 1997.

2ـ برخلاف پیشداوری های رایج همه‌ی پیروان آیین یهود از اصل واحدی نیستند و تقسیم آنها  به دو بخش اصلی سفاردی یا یهودیان اندلس، (که باید مزراحیها، یهودیان خاورمیانه، آسیای مرکزی و قفقاز) را نیز به آنان افزود و اشکنازها، یکی از نشانه‌های منشاءِ متفاوت آنهاست. دانشمند بزرگ فرانسوی تاریخ، مارک بلوک(یا: بلوخ)،  یکی از بنیادگذاران مکتب تاریخنگاری موسوم به آنال، که از اعضاءِ نهضت مقاومت فرانسه نیز بود،  پیش از آن که به اسارت اشغالگران نازی درآمده و به‌دست آنان کشته‌شود، خود از هواداران این نظریه بود که اشکنازها از نسل مردمان امپراتوری خزرها، مردمانی از تبار ترک‌های آسیای مرکزی، هستند. این امپراتوری میان قرون هفتم و دهم میلادی در نواحی شمال دریای خزر برپاشد و پس از پیوستن امپراتور آنان به آیین یهود، بخش بزرگ نفوس آن وارد این آیین شدند. پژوهشگران بر این باورند که با فروپاشی این امپراتوری که در دوران قدرت آن دامنه‌اش تا نواحی دریای سیاه گسترده‌شده‌بود، بخش مهمی از مردم آن در اروپای شرقی که کشورهای کنونی آن، حتی روسیه، هنوز وجود نداشتند، پراکنده‌شدند و یهودیان اشکناز اروپای شرقی که بعداً به باختر اروپا نیز کوچیدند، فرزندان آنان‌اند. مارک بلوک این نظر خود را در یک گفتار رادیویی نیز که سند صوتی آن در پاریس در مؤسسه‌ی اینا موجوداست بیان داشته‌است. یکی از کامل‌ترین پژوهش‌ها درباره‌ی این واقعه‌ی تاریخی را آرتور کوستلر در کتاب مهم خود، قبیله‌ی سیزدهم،

Arthur Kostler, Treizième Tribu, (TheThirteenth Tribe), Tallandier, Paris, 2008.

که منظور از عنوان آن همان اشکنازها، یا بخشی از پیروان آیین یهود است که از تبار دوازده قبیله‌ی اسطوره‌ای یهودی نیستند، گردآورده است. مخالفت برنارد لِویس با این نظر که بیشتر نوشته‌های او دارای جنبه‌ی جدل ایدئولوژیکی صهیونیستی است در برابر موضع مورخان بزرگ و معتبری چون مارک بلوک کمترین اعتباری ندارد.

یکی دیگر از پژوهشگران برجسته‌ای که با کارهای خود روشنی بسیاری بر این مسائل افکنده است شلوموساند، استاد اسرائیلی دانشگاه تل‌آویو است، که در چندین کتاب، و از جمله:

ملت اسرائیل چگونه  اختراع شد :

Schlomo Sand, Comment le peuple juif fut inventé, Flammarion, Paris, 2012.

و، سرزمین اسرائیل چگونه اختراع شد:

Schlomo Sand, Comment la terre d’Israël fut inventé, Flammarion, Paris, 2012.

ساختگی بودن پایه‌های مفاهیمی چون  خاک اسرائیل و ملت اسرائیل را، به نحو انکارناپذیری مدلل‌ساخته‌است.

(5)البته، اکنون که هفتاد سال از تأسیس کشور ـ ملت اسرائیل گذشته، انکار وجود آن عملی غیرواقع‌بینانه و بیخردانه‌خواهد‌بود؛ جز این که به‌یادداشته‌باشیم که حقوق مردم فلسطینی رانده‌شده از سرزمین و خان‌و‌مان‌ خود به‌شکل دلخراشی پایمال‌شده و تا احقاق حق ملت فلسطین برای تأسیس کشور خود، اسرائیل حالت شبه‌ِاستعماری خود و مبنای نظری آن حالت ایدئولوژیک خود را از دست نخواهدداد.

(6) اولین قبایل روسی که اصل آنها از ویکینگ‌های سوئدی بود وارگ‌ها یا وارانگیان نامید‌ه شده‌اند که با جنگ و تجارت از طریق ولگا به به ناحیه‌ی کیِف رسیده‌بودند. آنها پس از رهایی از سلطه‌ی امپراتوری خزرها و کوشش‌هایی که از آخرین قرون هزاره‌ی یکم م. برای تشکیل حکومت در اوکرایین کردند، در قرون نخست هزاره‌ی دوم زیر ضربات مغول‌ها از هم‌پاشیده شدند و چندین قرن، یعنی تا قرن شانزدهم، دست‌نشانده‌ی تاتارها بودند. در میانه‌ی این قرن بود که سرانجام با جنگ‌های ایوان چهارم، که در نتیجه‌ی کشتارهای بیرحمانه‌اش به لقب ایوان مخوف موسوم‌شد، شاهزاده‌نشین‌های روس به تبعیت سلطانی در آمدند که از آن پس تزار نامیده‌شد، و عنوان رسمی او،  تزارِ همه‌ی روسیه‌ها، یا تزار کل روسیه، خود نشان‌دهنده‌ی گوناگونی شدید اقوامی‌ بود که از همین زمان به این سلطنت  ضمیمه‌شده بودند. به‌دنبال اردوکشی پادشاه لهستان و تصرف مسکو در 1612 که منجر به جنگ یک سردار روسی با ارتش او  و بیرون راندن آنها شد، در 1613، میخائیل رومانوف به مقام تزاری رسید و از این پس بود که سلطنت روسیه در خاندان رومانوف، که در 1917 سقوط کرد، باقی‌ماند.

(7) قبایل روسی در چند دوره بارها به ایران نیز حمله کرده‌بودند. اما در ناحیه‌ی قفقاز حملات آنان، که نظامی گنجوی در اسکندرنامه‌ی خود، از آن یادکرده‌است مستمر بوده‌است. نظامی از آنان به‌عنوان هفت روس، که منظور از آن هفت طایفه یا هفت ولایت است، نام می‌برد. این دستبردها بسیار خشن و وحشیانه بوده و مهاجمان روسی طی آن به غارت شهرها و اسارت زنان ایرانی می‌پرداختند. اسکندرنامه‌ی نظامی، که اساس آن اسکندرنامه‌های قرون پیش‌تر بوده و او در آن‌ها به سلیقه‌ی خود تصرفاتی کرده‌، داستانی نیمه‌تاریخی ـ نیمه خیالی است، زیرا اسکندرِ آن با آنکه در اصل شخصیتی تاریخی است، اما در این داستان، که در قرن دوازدهم میلادی سروده‌شده، در دوران نامعلومی حکومت‌می‌کند که در آن روسیان نیز به صورت  طوایف پراکنده وارد تاریخ شده‌اند. چنین است که در ابیاتی در شرح جنگ اسکندر با روسیان، در توصیف روحیات آنان می‌گوید:

یکی لشگر انگیخت از هفت روس // به کردار هر هفت کرده عروس(…)

به لشگر چنین گفت قنطال روس //  که مردافکنان را چه باک از عروس(…)

کجا پای‌دارند با روسیان // چنین نازنینان و ناموسیان(…)

جگر خوردن آیین روسان بود // می و نقل کار عروسان بود(…)

چو روسان سختی‌کش سخت مغز // فریبی شنیدند اینگونه نغز(…)

ز دیگر طرف شاه لشگرشکن // به تدبیر بنشست با انجمن

چنین گفت کاین لشگر جنگجوی // به پیکار شیران نکردند خوی(…)

به دزدی و سالوسی و رهزنی // نمایند مردی و مردافکنی(…)

نظامی گنجوی، کلیات خمسه، اسکندرنامه، امیر کبیر،  تهران، 1366، صص. 1099 ـ  1097.

رقص زیبای کنیزکان ایرانی در اپرای مشهور خوانچینا (Khovanshchina) اثر مودست موسورسکی آهنگساز بزرگ روس اشاره به همین زنان به اسارت‌رفته‌ی ایرانی دارد.

محمدعلی جمالزاده نیز در تاریخ روابط ایران و روس  از این حملات آنها یادکرده‌است.

(8) این عقیده‌ای بود که سفیر الیزابت یکم پادشاه انگلستان در دربار ایوان مخوف، پس از مدتی زندگی در مسکو درباره‌ی این کشور تازه‌تأسیس‌شده و چگونگی حکومت آن نوشته‌بود.

(9) این نظری است که یکی از مترجمان جدید آثار داستایفسکی در توضیحی ضمن یک مصاحبه‌ی رادیویی درباره‌ی سبب ترجمه‌ی جدیدی که خود از آثار این نویسنده‌ی بزرگ انجام داده بود ارائه‌می‌داد. بنا به‌گفته‌ی او در کار مترجمان پیشین برخی آشفتگی‌های موجود در نثر داستایفسکی، که خود زاییده‌ی وضع دستور زبان روسی بوده، سبب فهم غلط و ترجمه‌‌ی نادرست نوشته‌های او شده بود.

(10) ابراهیم پورداود، مقدمه بر فرهنگ پهلوی ـ فارسی دکتر بهرام فره‌وشی.

آیا رهبران جمهوری مهاباد واقعا دیدگاه تجزیه طلبی داشتند؟ خیر؛ آنها نه دیدگاه تجزیه‌طلبی داشتند و نه سوء‌نیت. اما عدم‌آگاهی به مسائل و بی‌اطلاعی از بافت خودگردانی و خودمختاری آنها را به بیراهه برد و به سوی جدائیِ ناخواسته سوق ‌داد. سران آن جمهوری را سه عامل فریب داد. ۱- ساده اندیشی خودشان ۲- دولت اتحاد جماهیر شوروی ٣- قوام السلطنه(به مقدار کمتر) که می‌توان گفت هرسه عامل ریشه درهمان ساده‌اندیشی داشت.

(11) از آن جمله‌اند ، قواعد موارد هشتگانه‌ی صرف اسامی، موارد سه‌گانه‌ی جنس یعنی مؤنث و مذکر و خنثی، موارد دوگانه‌ی صیغه‌ی جمع، یعنی تثنیه برای دو و جمع برای بیش از دو، و قواعد مطابقت صفت با موصوف،که بسی از آنها هنوز در بسیاری از زبان‌های هند و اروپایی برجامانده‌است.

در موارد اخیر، نک.

دکتر پرویز ناتل خانلری، تاریخ زبان فارسی، چاپ دوم، نشر نو، 1366، سه مجلد .خاصه مجلد یکم، صص.193ـ 184.

همچنین:  ژیلبر لازار، تکوین زبان فارسی( به‌فرانسه):

« تکوین یک  زبان ملی همواره فرآیندی بسیار پیچیده است، خاصه اگر یک زبان بزرگ تمدن باشد.»، ص. 6.؛ « فارسی شفاهی که منشاءِ آن جنوب غربی بود، در قلمرو خود رفته‌رفته در سراسر ایران رواج‌یافت. این حرکت که در دوران اسلامی نیز ادامه‌داشت تا ماوراءالنهر گسترش‌یافت به‌طوری که زبان سغدی تقریباً به حاشیه رانده‌شد.» ص. 65. « پس از سلطه‌ی اعراب چشم‌اندازها از پایه دگرگون شد؛ تضاد دیگر میان پارسیان و پارتیان و زبان‌های آنان نبود، میان اعراب و ایرانیان بود. این درگیری در معارضه‌ی شعوبیه به شدت نمایان‌گردید.»، ص. 66.

Gilbbert Lazard, La formaion la langue persane, Institut d’études iraniennes de l’université de la Sorbonne nouvelle, Paris, 1995, p. 5, & pp. 65-66.     

در مورد تاریخ روابط فارسی و عربی و تأثیر آنها بر یکدیگر، نک.

دکتر محمد محمدی ملایری، تاریخ و فرهنگ ایران، در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی، تهران،  انتشارت توس، 1379، شش مجلد، خاصه مجلدات یکم و دوم. همچنین: خانلری، در زیر، شماره‌ی 20.

(12) در دوران معاصر اثر بزرگی چون ترجمه‌ی فارسی حیدربابای سلامِ شهریار، یکی از شاهکارهای همه‌ی دوران‌های زبان فارسی که، در فراسوی غزلیات شیوا و مثنوی تخت‌جمشید او، از عشق پرشور و احاطه‌ی این شاعر تبریزی و ایرانی به زبان مشترک ملی حکایت‌می‌کند، نشانه‌ی انکارناپذیر این پیوند و شیفتگی همه‌ی ایرانیان به این زبان است. دکتر محمدعلی مهرآسا (نک. پایین‌تر)، زاده‌ی سنندج می گوید« ما زبان کردی را از دامن مادر و در محیط خانه و خانواده، و زبان فارسی را در مدرسه آموخته ایم و می آموزیم و بسیار هم شیرین است. اگر بحث برسر نوشتن با زبان مادری است، آنهم مشکل نخواهد بود؛ زیرا مهم باسواد بودن و اشراف داشتن برخواندن و نوشتن است. هنگامی که آدمی سواد خواندن و نوشتن را دارباشد، می تواند هرزبان و گویش دیگر را نیز بنویسد و بخواند. کما اینکه هم اکنون ما پارسی را با رسم الخط لاتین می نویسیم و ازراه ای میل برای هم می فرستیم. مگر اشعار ترکی زنده یاد شهریار مانند«حیدربابا و…» را هم اکنون و همیشه با رسم الخط فارسی نمی نویسند؟ پس این ادعا که ما میخواهیم بازبان خود بنویسیم نیز بی‌ربط است.»

(13) نک. هگل، درس‌هایی در فلسفه‌ی  تاریخ ؛
«در ایران(پِرس)« سلطنت با سرکوب همراه نیست،  چه در امور دنیوی چه در امر دینی. درست است که هردودت می‌نویسد ایرانیان بت نمی‌پرستیدند(نداشتند) و بر نمایش‌های خدایان به صورت آدمی می‌خندیدند، اما نسبت به همه‌ی ادیان به تساهل رفتارمی‌کردند، گرچه ممکن بود در برابر خرافات تصادفاً طوفان خشم آنان برانگیخته‌گردد؛ اینگونه شد که چند معبد یونانی را ویران‌کردند و تندیس‌های خدایان را شکستند.»(هگل، همان، ص.147)؛ «‌بدین‌گونه بود که خشونت و توحشی که پیش از آن [فتح بابل] سبب کشتار اقوام به‌دست یکدیگر می‌شد و کتاب پادشاهان[بخشی از تورات] و کتاب شموئیل[بخشی دیگر از آن بر آن به‌قدر کافی گواهی‌می‌دهند، ‌ مهار گردید. شِکوِه‌های انبیاءِ[بنی اسرائیل] از وضع پیش از فتح [بابل] و لعن و نفرین آنان بر آن، فلاکت موجود در آن وضع، درندگی حاکم و شرایط منزجر کننده‌ی آن روزگار را به‌خوبی نشان‌میدهد.»(همان،  ص. 144)

W. F. Hegel, Leçons sur la philosophie de l’histoire, Vrin, Paris, 1998.

(14) «ایرانیان و یونانیان، در مدتی  نزدیک به چهارهزار سال زبان خود را با تغییر مختصری حفظ‌کردند اما چند بار دین و آئین تازه‌ای را پذیرفتند ولی سرانجام همان ملت باقی‌ماندند. زیرا این  دو کشور به گونه‌ی قطعی و حقیقی قدیمی‌ترین سازمان سیاسی گیتی هستند.»

  (De planhol,1993, p. 495 et s.)

یگانگی سیاسی کشورهائی مانند چین، یونان و ایران متغیر بود همانگونه که گستره جغرافیائی آنان دگرگون‌گشته و می‌گشت. از این روی، ایرانیان و یونانیان هنوز خود را دارای همان ریشه و اصل می‌دانند و زبانی که از آن استفاده می‌کنند همان زبان کهن

 (Breton, 1998, pp. 14-15.)

دکتر محمدرضا خوبروی‌پاک، کتابِ حقوق مردم و شهروندی.

 

(15) به‌ویژه چون آموزش‌های انساندوستانه‌ی سخنگویان بزرگ این فرهنگ را نیز در یادداشته باشیم: «بنی آدم  اعضای یکدیگرند(…)؛ چو عضوی به درد آورد روزگار (…)؛ تو کز محنت دیگران بی‌غمی  نشاید که نامت نهند آدمی؛ و آنگاه تعریف وجوه تمایز انسان از غیرانسان : تن آدمی شریف است به جان آدمیت  نه همین لباس زیباست نشان آدمیت  ( اشاره به صورت جسمانی او )؛ اگر آدمی به چشم است دهان و گوش و بینی ( باز هم  اشاره به صورت جسمانی او ) چه میان نقش دیوار و میان آدمیت (… )، سعدی.

(16) آنان با کمال دقت و هوشمندی نوشتند:

با خروج نیروهای شوروی از ایران حکومت فرقه‌ی دموکرات آذربایجان فروپاشید و سران آن به شوروی رفتند. قاضی محمد به‌رغم توصیه‌ی دوستانش به خروج از مهاباد و گریختن به محلی امن از این کار خودداری کرد.

« قانون منع خرید و فروش برده در خاک ایران و آزادی برده در موقع ورود به مملکت
‌مصوب 18 بهمن ماه 1307
‌ماده واحده – در مملکت ایران هیچ کس به عنوان برده شناخته نشده و هر برده به مجرد
ورود به خاک یا آبهای ساحلی ایران آزاد خواهد بود هر کس‌انسانی را به نام برده
خرید و فروش کرده یا رفتار مالکانه دیگری نسبت به انسانی بنماید یا واسطه معامله و
حمل و نقل برده بشود محکوم به یک تا سه‌سال حبس تأدیبی خواهد گردید.
‌تبصره – هر یک از مأمورین دولتی مکلف است به محض اطلاع یا مراجعه کسی که مورد
معامله یا رفتار بردگی شده است فوراً وسائل استخلاص‌او را فراهم آورده برای تعقیب
مجرم به نزدیکترین پارکه بدایت اطلاع دهد.
‌این قانون که مشتمل بر یک ماده است در جلسه هیجدهم بهمن‌ماه یک‌هزار و سیصد و هفت
شمسی به تصویب مجلس شورای ملی رسید.

نک. تارنمای مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی.

(17) نک. دایره‌المعارف ایرانیکا:

Encyclopædia Iranica :

BARDA and BARDA-DĀRI i. Achaemenid Period.

http://www.iranicaonline.org/articles/barda-i

(18) بدیهی است کشوری که یونانیان باستان پارس می‌نامیدند کلیت ایران بود که به علت سرکردگی کورش هخامنشی و دودمان او در آن به خطا پارسی پنداشته شده بود و منشاءِ نامی شد که تاریخنگاران اروپایی دوران های بعدی نیز در مورد ایرانیان به‌کار بردند

(19) خوبروی پاک، همان، ص.، 117.

(20) خانلری، همان، معارضه‌ی فارسی با عربی، صص. 314ـ 307؛ در همین فصل از جمله می خوانیم: «سیاست ترویج زبان فارسی پس از دوره‌ی سامانیان دوام یافت و این نیز دلیل‌است بر این که فرمانروایان از تمایل اکثریت ملت ایران پیروی می‌کردند، زیرا اگر عمل شاهان ایرانی و فارسی‌زبان صفاری و سامانی را نتیجه‌ی احساسات ملی بشماریم به ترکان غزنوی و سلجوقی نسبت ایران‌دوستی نمی‌توان داد، و حال آن که در در دوران ایشان تمایل به زبان فارسی بیشتر شد تا آنجا که ابوالعباس اسفراینی وزیر محمود غزنوی بار دیگر دفتر و دیوانی دولتی را به زبان فارسی برگردانید.»، ص. 311.

(21) در معاهده‌ی سِور، شهری در نزدیکی پاریس، که اصول چهارده‌گانه‌ی پرزیدنت ویلسون الهام‌دهنده‌ی بخش مهمی از ان بود، و در 10 اوت 1920 به امضاء نمایندگان سلطان محمد ششم رسید، مواد 62 و 64  ایجاد یک سرزمین خودمختار کرد شامل جنوب شرقی آناتولی را پیش‌بینی کرده‌بود. اما این معاهده که از ابتدا با مخالفت کشور فرانسه روبه رو شده بود، جز از طرف پارلمان یونان به تصویب هیچ یک از امضا کنندگان دیگر نرسید، و حکومت نوبنیاد آنکارا به رهبری مصطفی آتاتورک و مردم ترکیه که پشتیبان آن بودند آن را نپذیرفت. سه سال بعد در معاهده‌ی لوزان به تاریخ ژوییه 1923، طرف های ترکیه حکومت جدید آتاتورک را به رسمیت شناختند و بسیاری از مواد معاهده‌ی سِور که عملاً هم منسوخ شده‌بود کنار گذاشته‌شد. در جریان مذاکرات صلح برخی از سران عشایر کردستان عثمانی نیز با نمایندگان کشورهای فاتح وارد تماس شده خواست‌هایی از نوع خودمختاری یا استقلال را با آنها در میان گذاشته‌بودند.

(22) «این شورا با تاکید بر این‌که «حکومت جمهوری اسلامی یک حکومت تروریستی دولتی است»، اعلام کرد: « نظام ارتجاعی ولایت فقیه علاوه بر سرکوب مردمان و ملیت‌های ساکن ایران، با انگیزه بسط و گسترش حوزه نفوذ خود در کشتار و قتل عام دیگر ملت‌های بی‌گناه کشورهای منطقه، از جمله سوریه، لبنان، عراق، یمن و لبنان و سرانجام اقلیم کردستان عراق، دشمنی این ملل با ایران و ایرانی را موجب شده است.» از اعلامیه‌ی 2017 /11 /18 شورای  دموکراسی‌خواهان ایران.» [ت. ا.]

(23) نک. دایره‌المعارف مصاحب، زیر ماده‌ی اردلان.

(24) نک. فرهنگ معین، زیر ماده‌ی کردستان. در کتاب شش جلدی تاریخ و فرهنگ ایران در عصر انتقال از دوران ساسانی به دوران اسلامی، تألیف دکتر محمد محمدی ملایری، که طی بیش از 2600 صفحه‌ی‌آن، به نقل از ده ها کتاب جغرافیا و تاریخ ایرانی ـ اسلامی قرون نخستین بعد از اسلام از صدها شهر و قصبه و منطقه و کوه و رودخانه، خاصه در بخش باختری ایران، نام برده‌شده هیچ جا به منطقه‌ای به‌نام کردستان برنمی‌خوریم. حمد‌الله مستوفی جغرافی‌دان و مورخ معروف قرن هشتم هجری، صاحب تاریخ گزیده، از اولین کسانی است که در  کتاب‌های خود از منطقه‌ی کردستان نام‌می‌برد و حدود آن را برمی‌شمارد.(ف. معین، همان). حمزه اصفهانی (350ـ 270 ه. ق.) نویسنده‌ی کتاب التصحیف و آثار دیگر، می‌گوید ایرانیان قدیم، که در آن زمان «فرس» نامیده‌می‌شدند، دیلمیان را اکراد طبرستان می‌نامیدند، و اعراب را کردان «سورستان» [نام بین‌النهرین، عراق و شام، در دوران ساسانیان] می‌خواندند. معین، همان. و این بدان دلیل بود که در متون قدیم فارسی دیده‌شده که در مناطق بسیاری واژه‌ی کرد به معنی دامپرور و شبان به‌کار‌می‌رفته‌است. در زبان پهلوی کورت (kurt) به‌معنی کرد بوده‌است. نک. فرهنگ پهلوی ـ فارسی دکتر بهرام فره‌وشی. اما ارتباط نام‌هایی که به عنوان ریشه‌ی فرضی واژه‌ی کرد از زبان های سریانی و یونانی(کتاب آناباز  یا ده‌هزار تن گزنوفون مورخ و فیلسوف یونانی که در آن از برخورد سپاهیان شکست خورده‌ی کورش دوم در راه بازگشت از ایران با مردمانی بومی در کوهستان نام‌برده) ذکر شده، مورد تأیید مورخان قرارنگرفته‌است. ‌

(25) «مُکریان: مناطق کردنشین ایران در امتداد مرزهای غربی کشور یعنی در استان‌های آذربایجان غربی، کردستان، کرمانشاه و ایلام قرارگرفته‌اند. بخشی از مناطق کردنشین نیز در مرکز، شمال و شمال شرقی کشورقرار دارند. مردم کرد حداقل به سه زبان، و در هر زبان به چندین گویش سخن می‌گویند. حدود نیمی از کردهای کشور شیعه مذهب، گروه بزرگی سنی و اقلیت بزرگی ازکردها نیز پیرو آیین یارسان (اهل حق) می‌باشد. این تنوع فرهنگی، زبانی و مذهبی از ویژگی‌های خاص و حائز اهمیت حوزه کردستان است. یکی از حوزه‌های کردنشین ایران در صفحات غربی آذربایجان واقع است. این بخش کردنشین استان آذربایجان غربی به همراه بخش‌هایی از سقز و بانه در استان کردستان به حوزه‌ی مکریان مشهور است. مرکزیت این حوزه در دوره‌ی بررسی این مقاله، یعنی دهه ۱۳۲۰ شهر مهاباد بود. این حوزه محل سکونت برخی ایلات و طوایف کرد می‌باشد. ایلات و طوایفی همچون منگور، شکاک، مامش، گورک، دهبوکری، فیض‌الله‌بیگی، هرکی و زرزا و سایرین که در منطقه مستقر بوده و هر یک در ساختار اجتماعی ـ سیاسی و اقتصادی منطقه دارای جایگاه خاصی بوده‌اند.» احسان هوشمند، سال‌های آشوب؛ زمینه‌های اجتماعی و سیاسی یک بحران ـ پیش درآمدهای ظهور جمهوری مهاباد؛ سایت احسان هوشمند؛ مجله‌ی گفت‌وگو.

http://www.ehsanhoushmand.info/fa/salhaye_ashoob_mahabad/

(26) عبدالرحمن قاسملو در این‌باره در کتاب «چهل سال مبارزه در راه آزادی» پس از بحث درباره‌ی سفر ۳۰ تن از مالکین و رؤسای عشایر کرد به باکو بنا به دعوت دولت شوروی چنین می‌نویسد:

«اگرچه من در آن زمان یازده ساله بودم، لیکن مانند بسیاری از کودکان آن دوره سیاست توجه مرا به خود جلب کرده بود. پدرم یکی از اعضای آن هیئت بود. بیاد دارم موقعی که از سفر باکو برگشت، چند عدل قند و یک تفنگ ته‌پر شکاری خوب همراه آورده بود. چنین می‌نمود که شورویها قند و تفنگ و وسایل دیگر را به عنوان هدیه به همه‌ی اعضای هیئت داده بودند. به ویژه قند خیلی با ارزش بود. چون آن زمان {قند} در ایران کمیاب و گران بود. این کار به‌نظر من بسیار عجیب می‌نمود. زیرا در خانواده ما برادران و عموزاده‌هایم که از من بزرگ‌تر بودند، از این سخن به میان می‌آوردند که پدرم همراه چند نفر دیگر به باکو رفته‌اند تا حقوق و آزادی کردها را طلب نمایند! به همین علت رک و صریح از پدرم پرسیدم: پس حقوق کردها چه شد؟ »(چهل سال مبارزه در راه آزادی. چاپ دوم کردی ۱۳۶۷ صفحات ۶۲–۶۱).

(27) رادیو فردا، 6 آذر 1396.

(28) «به نوشته حسنلی و بر مبنای اسناد حزب کمونیست شوروی در همان مراحل اول اشغال ایران قصد ضمیمه کردن صفحات شمالی کشور را به اتحاد جماهیر شوروی را داشت. امّا برخی عوامل و از جمله وضعیت جبهه‌های جنگ با آلمان موجب تغییر این سیاست و تعویق آن به فرصتی دیگر شد.» در مورد دلایل این سفر و اهداف شوروی از دعوت این افراد به باکو می‌توان به کتاب فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان، اثر جمیل حسنلی، ترجمه منصور همامی، تهران، نشر نی، مراجعه کرد. ا. هوشمند، همان.

(29) «استالین با هوشیاری، و بدون خروج از چارچوب توافق‌های 1939 بازی‌ می‌کرد. او بهترین سردفتر خود، مولوتوف، را برای دفاع از احترام به متون مورد توافق، یعنی مناطق نفوذ، به برلن ‌فرستاد. فکری که ریبنتروپ، مبتکر این دیدار، دنبال‌می‌کرد این بود که اتحاد شوروی را به پیوستن به هم‌پیمانان معاهده‌ی سه‌جانبه(آلمان، ژاپن، ایتالیا)، که به‌تازگی امضاء‌شده‌بود، برای جلب تمایل آن به تقسیم مستملکات امپراتوری انگلیس در آسیا، ترغیب‌کند. زبان‌آوری‌های هیتلر درباره‌ی سیاست جهانی و به‌لحن اشپنگلر،  مانع از آن ‌نشد که او[مولوتوف] بر رعایت مقررات ـ یعنی توافق‌های سری آلمان و روس درباره‌ی اروپای خاوری ـ تأکید‌ورزد. اما چند روز بعد استالین نیز علاقه‌ی خود به تقسیم جهان به چهار بخش را، (با حق‌ویژه‌ی شوروی در شمال ایران، عراق و شرق ترکیه)، بیان‌داشت؛ اما در اختلاف‌ِنظر درباره‌ی فنلاند و بالکان هیچ مسئله‌ای حل‌نشد.» [ت. ا.]

فرانسوا فوره، گذشته‌ی یک توهم، به فرانسه، ص. 544:

François Furet, Le passé d’une illusion, Robert Lafont, Paris, 1995, p. 544.

(30) بی‌بی‌سی، به عبارت دیگر: گفتگو با حسن قاضی 2 فوریه 2012، اسفندماه 1312.

(31) نویسنده‌ی نگاهی به تاریخ مهاباد، نشر رهرو، ۱۳۷۷، ص ۱۲۰، از سندی به امضاء کومله ژ. ک. به قرار زیر یاد میکند که در زیر از قول او نقل می‌شود. او می‌نویسد:

«اطلاعیه‌ای پیدا کردم که در تاریخ دوم آبان ماه ۱۳۲۳ شمسی (۲۴ اکتبر ۱۹۴۴ میلادی) از طرف جمعیت [کومله ی] ژ.ک منتشر شده بود. اگر نشان جمعیت در بالا و نام کمیته‌ی مرکزی در پایین آن اطلاعیه نمی‌بود، هر خواننده‌ای فکر می کرد که این اطلاعیه مربوط به حزب توده‌ی ایران است. متن این بیانیه چنین بود: «در این روزها رادیو و مطبوعات ایران اعلام‌کردند که حکومت اتحاد شوروی، به منظور استخراج نفت، درخواست نمود که مناطقی در شمال ایران در اختیارش قرار گیرد و به امتیاز داده شود، ولی حکومت نمک‌نشناس ایران، نیکی‌های سه سال اخیر اتحاد شوروی را نادیده گرفته و این درخواست را رد‌کرده است… بدین وسیله در مورد ادعای حکومت اتحاد شوروی و پاسخ حکومت ایران، چند سطر ذیل را اعلام می‌داریم: پاسخی که از طرف دولت ایران به نماینده‌ی اتحاد شوروی داده شده است، به هیچ عنوان با منافع ملت‌های ایران هماهنگی ندارد، بنابراین منفعت سه میلیون نفر مردم کرد نیز مورد نظر نبوده است. ملت کرد پس از تحمل این همه ظلم و ستم، نمی‌تواند ببیند که درخواست دولتی همچون دولت اتحاد شوروی که پیوسته ارتقا سطح زندگی وسرفرازی ملت‌های کوچک را وجه‌ی همت خود قرار داده است، از سوی مرد نفهمی چون «ساعد» نخست وزیر ایران، رد شود و زمینه‌ی اغتشاش در کشوری که سه میلیون کرد در آن ساکن هستند، فراهم گردد.« کومله ژ.ک.» به آگاهی حکومت اتحاد شوروی می رساند که ۹ میلیون نفر ملت کرد، به ویژه کردهای ایران، مخالف تصمیم حکومت ایران دایر بر ندادن امتیاز نفت شمال هستند و تحت هیچ عنوان، با این نظر، موافقت ندارند.» در دومین شماره‌ی نشریه‌ی نیشتمان ضمن آن که رهبران کومله خود به هواداری و تمایل به حکومت شوروی اعتراف کرده بودند، آمده بود: « چند نفری از این بی مغزها که کتاب و شماره‌ی اول «نیشتیمان» را خوانده و هواداری و تمایل ما را به حکومت شوروی دیده بودند، گفته بودند که آرمان جمعیت ژ.ک. ترویج مرام و عقاید کمونیزم است…. ما کمونیست نیستیم و اگر هم کمونیست باشیم، جای هیچ اعتراضی برای مردم نیست».

 

(32) حریقی حریقی، سایت ایران بوم؛
http://www.iranboom.ir/tarikh/tarikhemoaser/11537-nagofte-zohor-shekast-yek-jomhori.html
افزون بر این می‌دانیم که حزب دموکرات کردستان ایران در تاریخ خود با جریانات مختلفی رابطه‌های مختلفی داشته‌است. در زمان جمهوری مهاباد این حزب رابطه‌ای شبیه با رابطه‌ی دیپلماتیک با فرقه دموکرات آذربایجان داشت. پس از جمهوری مهاباد نیز میان حزب دمکرات کردستان و حزب توده ایران تا کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ وحدت تشکیلاتی وجود داشت. حریقی، همان.

(33) مصاحبه با دکتر محمدعلی مهر‌آسا، جبهه ملی انفو

http://www.jebhemelli.info/html/tazeha/08/mehrasa22.12.08.htm

(34) پیمان حریقی، همان.

(35)این پژوهشگر می‌گوید «ولی نفس اعلام جمهوری، وجود پرچم کردستان، نقشه کردستان و سوگندی که پیشوا قاضی محمد در روز دوم بهمن سال ۱۳۲۴ ادا کرد و بیعتی که گرفت [حائز اهمیت است]. در اسناد حزب دمکرات کردستان و اسناد جمهوری هست که در آن روز حدود بیست‌هزار نفر در میدان “چوارچرا”، میدان “چهارچراغ”، در مهاباد حضور داشتند [و با قاضی محمد بیعت کردند]. آن سوگندنامه و آن بیعت درواقع تأکیدی است بر هویت سیاسی کردها. ولی این که آیا در آن زمان معین امکان تحقق این مسئله بوده است یا نه، این قابل بحث است»؛  نک. بی‌بی‌سی، حسن قاضی، همان.

(36) مهرآسا، همان.

(37) پیمان حریقی، همان، به نقل از روزنامه ی کوردستان (ارگان رسمی حزب دموکرات کردستان ایران )، برگرفته از حکومت کردستان و کرد در بازی سیاسی شوروی، همان، ص ۱۴۷.

(38) در رساله‌ی دکترای علوم سیاسی زنده‌یاد دکتر پرویز همایون پور، تحت عنوان قضیه‌ی آذربایجان، دانشگاه لوزان، نیز مبحثی درباره اختلافات مرزی میان دو دولت خودمختار و کمیسیون رسیدگی به آن وجود دارد.

(39) «بارزانی بی‌توجه به مخالفت‌های ایالات ‌متحده، ترکیه، ایران و دولت مرکزی عراق و با نادیده‌گرفتن نگرانی‌های احزاب مخالف کُرد همه‌پرسی را برگذار کرد و همان‌طور که انتظار می‌رفت اکثریت کُردهای اقلیم به جدایی این منطقه رأی آری دادند(…)»

«بسیاری از منتقدان بارزانی را به خاطر اقتصاد اقلیم سرزنش می‌کنند و اقلیم کردستان به رهبری بارزانی را یکی از فاسدترین بخش‌های عراق می‌دانند. به گفته برخی از نمایندگان پارلمان اقلیم، ‌میلیاردها دلار از درآمدهای نفتی اقلیم کردستان در سال‌های اخیر ناپدید شده است. در ماه مارس سال ٢٠١٧ یکی از نمایندگان پارلمان اقلیم کردستان گفت چیزی حدود یک‌میلیاردو ٢۶۶ میلیون دلار از درآمدهای نفتی اقلیم در سه ماه اخیر ناپدید شده‌ است. بسیاری از منتقدان هم می‌گویند بارزانی به جای خدمت به مردم اقلیم و سروسامان‌دادن به اوضاع اقتصادی، ثروت عظیمی برای خود و اعضای خانواده‌اش به جیب زده ‌است. پسر بارزانی رئیس سازمان اطلاعات منطقه اقلیم بوده و نچیروان بارزانی، برادرزاده مسعود بارزانی، نخست‌وزیر اقلیم کردستان است. خانواده جلال طالبانی هم از این اتهامات مصون نمانده‌اند و منتقدان می‌گویند همسر طالبانی و پسرش و دیگر نزدیکان به رهبر حزب اتحادیه میهنی، بخشی از درآمدهای حاصل از فروش نفت اقلیم را برای خود برداشته‌اند.» شرق.

(40) پیداست که منظور ما انکار وجود ادیان و مذاهب گوناگون در کشورمان یا عدم احترام به آنها نیست؛ اما به‌همان اندازه مهم است که بگوییم و تکرار‌کنیم که این گوناگونی نباید به عرصه‌ی سیاست راه‌داده‌شود و دستمایه‌ی سودجویان برای تقسیم مردم و بهره‌برداری از اختلافاتی گردد که به‌صورت مصنوعی رواج‌داده‌می‌شود.