در این شماره به معرفی چهار اثر (دو تالیف و دو ترجمه) در بازار کتاب و ادبیات ایران میپردازیم:
احمدشاه مسعود به روایت صدیقه مسعود
ماری فرانسواز کولومبانی و شکیبا هاشمی
مترجم: افسر افشاری
نشر مرکز
تا بوده اتفاقات و رخدادها در جهان تلنگری به ادبیات زده است. کتاب احمدشاه مسعود که در سال ۸۸ چاپ شده بود در این سالها هیچوقت نه تجدید چاپ شد و نه همان چاپ اول در دسترس بود. اما اتفاقات اخیر افغانستان موجب شده به یکباره کتاب به چاپ پنجم برسد. هجده شهریور سالگرد ترور احمد شاه مسعود است به دست اعضای القاعده که با کمک پاکستان و عربستان در پوشش دو خبرنگار کمربند انتحاری شان را کنار این مرد ۴۸ ساله فعال کردند. دو روز بعد شهادت اش برج های دوقلو منهدم شد و حالا که بیست سال از آن روز میگذرد انگار دوباره به نقطه ی اول بازگشته ایم منتها با یک تفاوت بزرگ و آن این که هم احمد مسعود می جنگد، هم زنان افغانستان. و همین رویدادها برای مردم خواندن زندگی او و شناخت جغرافیای پنجشیر جالب شده است.
«من از جنگ متنفرم و بیست سال است که دارم می جنگم! این جنگ چه زمانی به پایان خواهد رسید؟» این یکی از آخرین مکالمه های احمد شاه مسعود است با همسرش صدیقه یا پری.
صدیقه (پری گل) مسعود نزدیکترین فرد به احمدشاه مسعود که بسیار شیفته همسر بوده در این کتاب روایتی متفاوت از همسر دارد که کمتر جایی گفته شده و کمتر کسی میداند. گاها در مورد این شخصیت برجسته روایتهای متعدد و بحث برانگیزی گفته شده بود اما به جد میتوان گفت روایت صدیقه مسعود معتبرترین است. او فقط از پستی و بلندیهای زندگی او نمیگوید بلکه از وجوه دیگر او مثلا اینکه از ادبیات و تاریخ و شعر لذت میبرده. از رویاهایش که به حقیقت نرسیده و در پس جنگ به فراموشی سپرده شده.
در پس داستان زندگی احمدشاه مسعود پری گل از زندگی خودش به عنوان یک افغانی مقیم دره پنج شیر که بیست و چهارسال جنگ را حس کرده میگوید. چهار سال بعد از کشته شدن احمدشاه مسعود، همسر او در یک مصاحبه طولانی و مفصل با یک فعال حقوق بشر افغان و یک خبرنگار فرانسوی زندگی خود را از هنگامی که دختربچهای در روستای بازارک بوده تا روز ترور همسرش روایت میکند. کتابی که هم یک داستان عاشقانه است و هم تاریخ این چند دههی خونین افغانستان، از دریچه دید همسر یکی از برجسته ترین شخصیت های تاریخ آن کشور.
در قسمتی از کتاب آمده:
“.آنقدر دلم میخواهد درباره اش صحبت کنم که نمی دانم از کجا شروع کنم. او، این مرد برجسته، خوش ذوق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ، این قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت علیه طالبان که دختر ساده و بی تجربه ای مثل من را که در آن زمان هفده ساله بودم، به همسری گرفت و به او عشق ورزید، احمدشاه مسعود است. ”
کتاب خواندنی «احمد شاه مسعود، روایت صدیقه مسعود» روایت زنی است که خود اهل پنجشیر است و در سالهای سخت جنگ با شوروی و بعد طالبان کنار همسرش بود. کتاب بسیار خوب تدوین شده. صدیقه مسعود هم روایت جان داری از تاریخ و جغرافیای منطقه ی زادگاه و زنده گیاش میکند و رنجی که با روی کار آمدن هر حکومتی در افغانستان بر مردم تحمیل می شد. یک روز مدرسه رفتن با اونیفورم سیاه، یک روز سرخ و یک روز کلن ممنوع. بمباران مداوم روسها و تکه تکه شدن مردم عادی. گرسنهگی، سرما و خون و البته عشق اش به مردی که می خواست مهندس شود و اما جبر او را به چریک بودن کشاند. مردی که شیفته ی خواندن، شعر، ادبیات، طبیعت، شطرنج و زندگیست اما سالها میجنگد. صدیقه مسعود راوی پنهانیترین احساسات، پشیمانیها، خوشیها و تنهاییهای اوست. مردی که می خواهد برای خانوادهاش خانه بسازد. پنج دختر و تنها پسرش را به شدت دوست دارد و بارها زخم خورده و پریشان به دیدار همسر میآید.
صدیقه نگاه خاص مسعود را بارها با سند و دلیل روایت میکند. مثلا از نفرت مسعود از چند همسری یا حجاب اجباری طالبان میگوید: “مسعود دو یا سه زن نداشت، مرا در خانه حبس نکرده بود و مرا مجبور به پوشیدن چادری نمیکرد. او به آنهایی که چادری سرشان میکردند احترام میگذاشت، اما در واقع از آن بیزار بود فقط یک روسری ساده به پیروی از دستور قرآن پیشنهاد میکرد. شوهرم با عصبانیت میگفت: مرا متهم میکنند که با زنان کار نمیکنم اما من از خودم می پرسم اینان از کدام زنان صحبت می کنند؟ من آنها را هرگز نمیبینم!”
کتاب در عین روایت چهره ی مسعود در خلوت روایت اتفاقهای تلخ و شیرین فراوانی ست در روزهای نبرد او مخصوصا با کفتارها. داستان مردی که از ته جان عاشق هنر و طبیعت و خانواده است اما این جغرافیا او را به مقاومت وا میدارد.
“اگر به اندازه کلاه پکولم در افغانستان برایم جای باقی بماند. ازمردم خود دفاع می کنم. ”
در طول صد سال گذشته افغانستان به طور پیوسته دست خوش بازی های سیاسی و قدرت نمایی نظام های حکومتی متعددی شده است. به نحوی که در آغاز روز کشور در اختیار سلطنت بود و در پایان شب با کودتایی بدل به جمهوری می شد. یا در پی کودتاهای پی در پی از دامن دیکتاتوری به آغوش کمونیسم میافتاد … اما کابوس دیگری هم در انتظار این سرزمین زجر کشیده بود. در کتاب از دولت دکتر نجیب الله و آغاز درگیری های چندساله مقاومت به رهبری مسعود با طالبان را بیان میکند. مسعود پیش بینی کرده بود که اگر امروز کشور ما دارد از تروریسم آسیب می بیند، فردا این پدیده خود را به دروازه های غرب هم خواهد رساند…
آنچه بر سر برجهای تجارت جهانی آمد و بعدها در تن پوش سیاه داعش بر خاورمیانه و اروپا و دیگر کشورهای جهان سایه انداخت مهر تصدیقی بر صحت ادعای مسعود بود. امروز که افغانستان مجددا به اشغال طالبان درآمده، احمد شاه مسعود دیگر زنده نیست اما فرزند رشید او در ادامه راه پدر در پنجشیر اعلام قیام کرده و با فرماندهی مقاومت ملی به دفاع از آزادی ملت افغانستان برخاسته است…تا تاریخ چه سرانجامی برای احمد مسعود جوان در نظر داشته باشد، امید که او بتواند روزی افغانستان را به سمت امنیت،آرامش و آزادی هدایت نماید.
سه استاد
جعفر مدرس صادقی
نشر مرکز
این کتاب ادای دین جعفر مدرس صادقی است به استادانی (ابراهیم گلستان، شمیم بهار و قاسم هاشمی نژاد) که هرگز به دنبال لشکرکشی نبودند و هیچ تلاشی هم در این راستا به خرج ندادند. هر کدام برای خودش سرداری بود هرچند بی سپاه و تنها. این سه تن سه تا از شاخصترین قله ها بودند. جعفر مدرس صادقی متولد ۱۳۳۳ اصفهان نویسنده، مترجم و ویراستار ایرانی دور از هیاهو و مافیابازیهای ادبی قلم خودش را زده و داستانهای ماندگاری همچون گاوخونی را به جا گذاشته. او در مقدمه آخرین اثرش” سه استاد ” که از سه نویسنده چون ابراهیم گلستان، شمیم بهار و قاسم هاشمی نژاد و از همنسلانش گفته و از تاثیر آنها بر نوشته هایش. هرچند بی رحمانه آثارشان را نقد میکند اما ادای دین است به این سه عزیز. نوشته:” برای نسلی که از اوایل دههی پنجاه خورشیدی به عرصه رسید و سر از لاک خودش بیرون آورد، این سه تن سه تا از شاخصترین قله ها بودند. تن ندادند به آن جریانی که داشت همه چی را به یک طرف میبرد. تن ندادند به سلیقه های مسلط و معمول و سوار هیچ موجی نشدند. هر کدام راه خودش را رفت و کار خودش را کرد. ”
مدرس صادقی معتقد است با ابراهیم گلستان بوده که فهمیده با زبان چه جوری باید کار کرد، فهمیده که با زبانی که بعد از هزار سال به این روز افتاده است یک کارهایی هم می شود کرد، می شود با این زبان قصه نوشت، فهمیده که این زبان چه قابلیتهایی دارد. تفاوت این زبان با زبانهای شلختهای که هر روز می خوانده خیلی شاخص بوده. زبانهای شلخته بود که روزنامه ها را پر می کرده، مجله ها را پر می کرده و نویسنده هایی مدعی هم که با همان زبانهای شلخته و بی انضباط و روزنامه یی کار می کرده اند فراوان بوده اند. و تازه یک تعدادی از این نویسنده های مدعی همه ی این شلختگی و بی انضباط نویسی را هم به حساب نبوغ می گذاشتهاند و طلبکار هم بودهاند و خیال میکرده اند که علمدار یک نهضت ادبی هم هستند و جوان ترها را دور خودشان جمع میکردند و با جلسه های هفتگی و دو هفتگی سعی می کردند نیرو جمع کنند و مجله ها را فتح کنند. ابراهیم گلستان این وسط یک استثنا بوده وکار خودش را داشته میکرده.
“ابراهیم گلستان در بهترین قصه هایی که نوشته است قصه های خودش را نوشته است. با این که خودش همیشه سعی می کند که این واقعیت را انکار کند. ابراهیم گلستان فقط بلد است قصه های خودش را تعریف کند و هم خودش این را به خوبی می داند و هم ما که خواننده های او باشیم. هر وقت خواسته است قصه های دیگران را تعریف کند و از خودش بکشد بیرون، خراب کرده است. فقط یک استثنا در همهی کارهای او داریم که آن هم «خروس» است. این قصه آن قدر با قصه های دیگرش فرق می کند و آن قدر خودش را خوب کنار کشیده است که ما تا اواخر داستان خیال می کنیم که مبادا این قصه را ابراهیم گلستان ننوشته است و یک نفر دیگر نوشته است. اما وقتی که به ده دوازده صفحه ی آخر داستان میرسیم و آنجا که راوی و همراهش شروع می کنند به حرف زدن دربارهی واقعه و توضیح و تفسیر دربارهی آن چه که تا حالا برای ما تعریف کرده است، آن وقت خیالمان راحت می شود که آهان، پس این داستان را خود او نوشته است و نه هیچ کس دیگری”
مدرس صادقی معتقد است:اقای بهار نخواست خودش را در معرض داوری قرار بدهد. با این که خودش با داستانهایی که چاپ کرده بود نشان داده بود که با آن روال معمول جاافتاده ای که داستان نویسی معاصر در پیش گرفته است سر سازگاری ندارد و با آن نقدهای تند و تیزی هم که چاپ کرد، بی رحمانه ترین داوری ها را در مورد دیگران به کار برد و آن هم با گزنده ترین عبارت ها و صریح ترین زبان ممکن. به نظرم نویسنده تا وقتی که نیامده باشد توی گود، به اشتباهات خودش پی نمی برد. نه فقط به این دلیل که خودش را در معرض داوری و نقد قرار می دهد، بلکه به این دلیل که یک فاصله ای با خودش میگیرد و تازه می فهمد که چه کار کرده است.
قاسم هم یکی از سه تا استاد بوده. اما قاسم در عین حال، دوست مدرس صادقی هم بوده. او ابراهیم گلستان را هرگز ندیده و شمیم بهار را فقط چند بار و آن هم گذرا و تصادفی دیده، اما با قاسم سالهای سال دوستهای خیلی خوبی بودند و همیشه همدیگر را میدیدند، قاسم هیچ وقت عادت نداشته در مورد یک داستان یا هر اثری که می خواند حرفهای کلی بزند یا تک و تعارف کند. حرف خودش را می زده بدون هیچ ملاحظه ای.
“من همیشه داستانهای خودم را بعد از پاکنویس و پیش از چاپ میدادم به قاسم که بخواند و اظهار نظرهای او و آن چه او میگفت خیلی مهم بود برای من، اما راستش هیچ وقت به حرفهای او گوش نمیدادم. گوش نمیدادم به این معنی که به توصیه های او عمل نمیکردم. یا خیلی به ندرت و فقط بعضی وقتها عمل میکردم. گوش میدادم و خیلی هم به دقت گوش میدادم، چون که قاسم خوانندهی خیلی دقیقی بود و نکته هایی که اشاره میکرد خیلی هم نکتههای مفیدی بود و آدم را به فکر وا می داشت. همیشه حرفهای او سبب می شد که یک جرقهای توی ذهن آدم بزند، اما راه حلهایی که میداد و ایدههایی که می داد راه حل ها و ایدههایی نبود که همیشه جواب بدهد و اغلب اوقات با آن فکرهایی که توی کلهی من بود جور در نمی آمد. همیشه به دوستان گلایه می کرد که این جعفر همه ی قصه هاش را می آورد که من ببینم و همهی حرفهای من را هم یادداشت میکند، اما آخر سر می رود همان کار خودش را میکند.”
انقلابیها دوباره دست به کار میشوند
مائورو خاویر کاردناس
ترجمه: طهورا آیتی
نشر برج
کتاب “انقلابیها دوباره دست به کار میشوند” از یک دهه ریاضت و آرمانگرایی اکوادور میگوید که از طریق متن ادبی در قالب رمانی جذاب نوشتهشده است. کارمن بویوسا، نویسنده و شاعر مکزیکی در مورد این رمان میگوید: “مراقب این نویسنده باشید! کتابی که در دستتان است گاز میگیرد.”
کاردناس اولین رمان خود را بسیار ماهرانه نوشته است. هنرش برجسته کردن شرایطی است که در وهلهی اول احساس بیهودگی در آن حس میشود. نویسنده در این کتاب با لحنی متفاوت به وفور خورده داستانهای سیاسی در قالب راویهای مختلف و نمایشنامه میگوید و خواننده را وارد جهانی از بیهودهگی میکند.
داستان از جایی شروع میشود که خبری در شهر پیچیده که روز عید شعانین صاعقهای به تلفن همگانی راه دور اصابت کرده و تلفن سکهها را نمیخورد و امکان تماس تلفنی رایگان برای مردم فراهم شده است. مردم از سراسر شهر صف میکشند تا با عزیزانشان در اقصی نقاط جهان رایگان صحبت کنند. شهردار وقت دون لئوپولد به دستور رییس جمهور به محل میرود تا جلوی این بلبشو را بگیرد. اما خودش از همان تلفن همگانی با آنتونیو، رفیق سابقش که مقیم سانفرانسیسکو است تماس میگیرد و از او میخواهد به اکوادور بازگردد و برای انتخابات پیش رو به کمپین حمایت از خولیو، کسی که به نظر او لایقتر از رئیس جمهور کنونی است، ملحق شود. آنها درباره اعتراضات در اکوادور، وضعیت وحشتناک فقرا و آینده سیاسی نامشخص کشورشان بحث میکنند. او میگوید: “من فکر می کنم ما شانس داریم.”در این بین خطوط تلفن آنها با زن و شوهری که در حال استراق سمع هستند تلاقی پیدا میکند و ماجراهایی پیش میآورد.
و اینگونه انقلابی ها دست به کار میشوند.
در واقع این رمان داستان سه جوان تحصیل کردهی اکوادوری است که در مدرسهای مذهبی همکلاسی بودهاند، با تعالیم کشیش ویلالبا معلم محبوبشان به ایدهالیستهایی مترقی بدل شدهاند که سودای تغییر سرنوشت کشورشان را در سر میپرورانند. این سه، آنتونیو، لئوپولد و رولاندو گرد هم میآیند تا به آرزوی دوران جوانی تحقق ببخشند و اکوادور را از شر حکومت فاسد الیگارشی نجات بدهند، اگرچه که دیگر از آن آرمان گرایی پرشور روزگار گذشته فاصله گرفتهاند. آنتونیو به رغم اکراه اولیه در بازگشت به کشور سرانجام تسلیم جاهطلبیهای دوران جوانی میشود. آنها به میزانی که از زشتیها و شرارتهای دیکتاتوری مطمئناند، در هر چیز دیگری، از جمله یکدیگر، تردید دارند.
آنتونیو شخصیت اصلی رمان است. تحصیلکردهی اقتصاد که به سانفرانسیسکو خودخواسته مهاجرت کرده است. عاشق ادبیات و نویسندگی است اما یک خط بیشتر ننوشته است. خیال دارد رییس جمهور شود یا دست کم وزیر اقتصاد. لئوپولد بوروکراتی واقعی و شهردار است که به قصد بهبود اوضاع به نفع رقیب رییس جمهور فعالیت میکند. رولاندو نمایشنامه نویسی تندرو است که نمایشهای رادیوییاش به نکبت و فساد جامعه میپردازد و معتقد است تنها با عمل ولو خشونت آمیز اوضاع تغییر میکند.
این کتاب، نمونهای از ادبیات مدرن و پیشگام نسل جدید نویسندگان آمریکای لاتین است که توانسته با حفظ سبک قصهگویی از یک سو به زبانی متحول شده و شیوهی روایتی مدرن دست پیدا کند و از سوی دیگر، تا حدودی رگههایی از سنت راز آلودگی متمایز آمریکای لاتین که سبک رئالیسم جادویی با خود به همراه آورده بود وفادار بماند.
نویسنده که خود از مهاجرین به آمریکاست، کتاب را به انگلیسی نوشته است و بدین ترتیب، نه تنها در فرم و زبان اثر، بلکه در تمامی سطور و رویکرد و محتوای آن، تجربهی همزمانی عصر جهانی شدن را با تمایزهای بومی و ملیتی به رخ کشیده است. کتاب روایت داستانی دو دهه از تاریخ اکوادور است، دورانی که ریاضت اقتصادی سیاست اول حکومت است و کشور غرق در رشوه، خویشاوند سالاری و اختلاس است. مردم روز به روز فقیرتر میشوند و خبری از وعده های عدالت نیست. دولتی که نویسنده به تصویر کشیده است دولتی تابع سیاستهای اقتصادی بازار آزاد است. رمان اگرچه پیش زمینهای تاریخی، سیاسی را برای روایتش انتخاب میکند اما در پی جواب این سوال است که چگونه در دنیایی سرشار از فقر و بی عدالتی انسان باشیم؟
نویسنده در کتاب تلاش میکند نشان دهد چرا حرف زدن بیهوده است: به عنوان یک نویسنده، به عنوان یک مهاجر ، به عنوان یک شخص. مثلا رولاندو هرگز به ایوا نمیگوید که خواهرش در حین کار به عنوان خدمتکار پانزده ساله تقریبا مورد تجاوز قرار گرفته است. اوا هرگز به رولاندو درباره چگونگی ربوده شدن برادرش در دوران جوانی نمیگوید. در عوض با خواهر و برادرهایی که دوستشان دارند گفتگوهای تخیلی دارند، اما با آنها صحبت نمیکنند، لئوپولد و آنتونیو دوستان بسیار صمیمی هستند، اما صمیمیت عاطفی ندارند. آنتونیو بارها و بارها رویاهای خود را در سر می پروراند که دیدن لئوپولد برای اولین بار در بیش از یک دهه گذشته چگونه خواهد بود و به این فکر میکند که او ممکن است از علاقهاش به دیدار بگوید اما هرگز نمیگوید. نویسنده میخواهد بگوید که وقتی چیزها را نمیتوان به اندازه کافی با کلمات توصیف کرد، چه فایدهای دارد بگوییم؟
سکوت بسیار آسان است، همانطور که آلما به آنتونیو یادآوری میکند: “من گفتم تو یک احمق هستی، البته همه چیز بیهوده است، ما همه خواهیم مرد، مهم نیست ما هنوز اینجا هستیم / من هنوز اینجا هستم.”
سبک این کتاب به اندازه مطالبش جاه طلبانه است، اگرچه روان است اما از راوی به راوی، از جملات طولانی به تکه تکه شدن جملات تغییر میکند. مثلا یک فصل کامل با ۲۵ صفحه بدون حتی یک نقطه است و یا وسط یک کتاب ترجمه شده به فارسی، ناگهان دو فصل کامل به اسپانیولی نوشته شده و پاراگراف های بلندی که در آن مشخص نیست چه زمانی راوی و نظرگاه عوض میشوند. برای خواندن این رمان باید از علاقمندان حرفهای به هنر رمان بود و مشتاقانه جدیدترین تحولات این پدیده شگرف را دنبال کرد، در آن صورت میتوان از رمانی که توانسته قصهگویی خود را با چنین سطح خلاقانهای از تنوع و نوآوری در فرم و زبان حفظ کند به وجد خواهید آمد.
عجوزک و عیاران
قصهای برگرفته از هزارو یک شب | شبهای ۶۹۹ تا ۷۱۹
عبداللطیف طسوجی
گزینش و ویرایش: محمود دولت آبادی
نشر چشمه
قصههای هزارو یک شب (هزار افسان) وظیفهی زیادی در سالیان دور بر عهده داشتهاست. زیرا قصههای هزارو یک شب تنها قصهای ساده نبودند محتوای داستانهایش بسیار بوده از جمله طنز، تعالیم اخلاقی، آداب و سنن ملل مختلف، مشکلات اجتماعی، مسافرت و سیاحت و… قصههای هزارو یک شب به دلیل اینکه حرف برای گفتن زیاد داشته، نه تنها در ادبیات سالها پوست انداخته و لایهای جدید از آن کشف شده (مثلا بورخس همه آثارش را مدیون هزارو یک شب میدانسته) بلکه سینماگران هم زیاد از آن اقتباس گرفتهاند و با دنیای امروز همسانسازی کردهاند.
و اما حالا که زندگی به شهرنشینی بدل شده و تاش فرهنگ و تکنولوژی بر چهرهی مردمان زده شده، استاد محمود دولتآبادی نویسندهی بزرگ ایرانی با گزینش و انتخابی درست دو قصهی پرکشش از هزارویک شب به نامهای”عجوزک و عیاران” را انتخاب کرده و تا حدی که تغییری در اساس و کیفیت قصه رخ ندهد و خدشهای به آن وارد نشود آنها را ویرایش کرده تا خوانندگان علاقهمند به متون کلاسیک و هم خوانندگان ادبیات داستانى با آن ارتباط برقرارکنند. قصههای هزارو یک شب هنجارهای هزار و یک شبی دارد و تا حدودی که به اصالت و کیفیت اثر آسیب نرسد ویراسته شده است. اما آنچه در قصههای هزار و یک شب مهم است همانا اصل و ذات روایتگری است که ذهن و خیال خواننده را جذب خود میکند که یعنی بیا همراه خیال پردازیهایم با من همسفر شو.
” در شهر عجوزکان بسیارند، آیا کسی هست آن عجوز بشناسد؟”
خصوصیت این دو قصه، به جز غنای تخیلی و وهمناک و مداخلهی دائم عجوزک و عیاران، عشق و دوز و کلکها و طلسم و جادوست.
در شروع کتاب بعد از مقدمهی نویسنده در داستان “عجوزک” آمده:
“و نیز حکایت کردهاند که در عهد خلافت هارون الرشید دو مرد بودند: یکی احمد دَنَف نام داشت و دیگری را حسن شومان میگفتند و هر دو خداوند مکر و حیلت بودند و کارهای عجیبه از ایشان سر میزد و بدان سبب خلیفه ایشان را خلعت داده، احمد را مقدم(سردار) میمنه(طرف راست در جنگ) و حسن شومان را مقدم میسره (طرف چپ در جنگ) کرده بود و به هر یکی از ایشان در ماهی هزار دینار میداد و ایشان هر یکی چهل مرد در زیر حکم داشتند. روزی احمد دنف با حسن شومان و هشتاد تن زیردستان ایشان سوار همی رفتند و منادی به حکم خلیفه ندا در میداد که جز احمد دنف مقدم میمنه را کس نیست و به جز حسن شومان کسی به سرهنگی میسره نشاید، و ایشان مسموع الکلمه و محفوظ الکرمه هستند. و در شهر بغداد(زمین شیران و وادی سگان) عجوزی بود دلیلهی محتاله نام با دختری که او را زینب نصابه می گفتند. چون این ندا بشنیدند زینب به مادر خود گفت:” ای مادر، بین که این احمد دنف است که از مصرش براندند، اکنون در بغداد به وسیلت کِید(مکر) و حیلت از نزدیکان خلیفه و مقدم میمنه گردیده و اینک حسن شومان که پسری بود کَل و اکنون مقدم میسره گردیده و ایشان را در هر صبح وشام سفرهای است نهاده و هر یکی از ایشان در هر ماهی هزار دینار از خلیفه بستانند و ما در این خانه نشستهایم، نه رتبتی داریم و نه مقامی و هیچکس نام ما نمیپرسد.”
علت اینکه قصه”عجوزک و عیاران” خواننده را دنبال خود میکشد، تنها خط روایی داستان نیست بلکه ریتم تند قصه و اتفاقهایی است که پشت سر هم میافتد و سریع گرهگشایی میشود. داستان پیرنگ و ساختاری خوب و مستحکم، و لحنی خوشایند و گاهی طنزآمیز دارد. نثر داستان، رسا و بدون ابهام است. گاه اشعاری نیز در آن وارد شده است. همچنین به دلیل شباهت بسیار زیاد شخصیتهای قصه با آدمهای امروز و اتفاقات، خوانندهی امروز را دنبال خود میکشد. و همهی اینها نشان از آن است که قصهی زندگی و اتفاقات آدمها در هر عصر و دوران تکراری است و تنها به دلیل تغییرات نسلی نوع واکنش و برخوردها متغییر میشود. هرچند ماهیت یکی است چون ذات آدمی منافع طلبی است با حصاری از صفات که دور خود کشیده مثل دروغگویی، حسادت، کینه، حیله… که فقط در طی دوران تلاش به ساخت نقابهای مختلف کرده. در این روزهای سیاهو تاریک که چشمها هم کمسو شدهاند نقابی دیده نمیشود و دیده شود هم زیاد قابل تشخیص نیستند.
قصهی عجوزک، روایت دلیله محتاله و دخترش زینب نصابه از عجوزان شهر بغداد در زمان خلافت هارون الرشید است که با نقشه و ترفندهای عجیب و غریب نه تنها زنان و مردان سادهلوح را گول میزنند بلکه احمد دنف و حسن شومان که خداوند مکر و حیله بودهاند را هم سرکار میگذارند و شهر را به آشوب میکشند تا حقی که فکرمیکند از او و دخترش گرفته شده بگیرد. بازی دلیله محتاله به گونهاست که پاساژهای متعددی درون یکدیگر بازمیکند و در پایان هر حیله، حیله بعدی کلید زده میشود. حتی در قصهی دوم عیاران هم دوباره سروکلهی دلیله و زینب پیدا میشود. دزدی و طراری دلیل مهارت و کاردانی و تدبیر قهرمان داستان است، نه نشانهی جرم و جنایت.
کار بسیار جالبی که دولتآبادی انجام داده خط باطل کشیدن بر نگاه نژادی است وقتی پای شخصیتهای ایرانی و عبری در حکایات باز میشود، جاییکه از ایرانیان یاد میشود ایشان با هوشمندی عجم را به جوانان پارس تغییر داده و یک جایی هم خشونت و سربریدن زرگر یهودیِ جادوگر را به بریدن گوش تغییر داده. آن هم فقط به نشانهی اینکه سحر و افسونگری آن زرگر باطل شدهاست و نه نشان دادن تصاویر زشت.