در این شماره به معرفی سه ترجمه در بازار کتاب و ادبیات ایران میپردازیم:
▪️اسلام گرایی (سومین جنبش مقاومت رادیکال)
ارنست نولته
ترجمه: مهدی تدینی
کتاب اسلام گرایی که در شهریور ۹۹ توسط نشر ثالث به بازار نشر آمده است. سادهترین و شاید درستترین توصیف دربارهی کتاب اسلام گرایی(سومین جنبش مقاومت رادیکال) این است که این کتاب بیشتر برای مخاطب ایرانی با مخاطب خاورمیانهای، عرب یا مسلمان نوشته شدهاست تا مخاطب آلمانی و اروپایی.
موضوع این کتاب سرنوشت انسان مسلمان خاورمیانه نشین است؛ مسلمان مصرى و الجزایری، پاکستانی و افغان، ایرانی و عراقی، ترک و عرب و هر کسی که با شنیدن صدای اذان از گلدسته مسجدی بیدرنگ بر میخیزد، وضو میگیرد و رو به قبله مسلمانان به نماز میایستد.
نولته که همه عمر از مارکسیسم و فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم نوشته و از انقلاب صنعتی و از واکنشهای چپ و راست سخن گفته بود، اینک به سید قطب و دکتر علی شریعتی، عبدالله عزام و اسامه بن لادن، حسن البنا و المودودی روی آورده است. اکنون میخواهد ابوذر شریعتی را بشناسد و از میراث داران سیدجمال الدین افغانی/ اسدآبادی یاد کند. از جنبش اخوان المسلمین مصر و نهضت آزادی ایران پرس و جو میکند، در پی مفهوم شیعیِ «کل یوم عاشورا و کل ارضی کربلا» به صدر اسلام میرود و آنگاه میپرسد یزید و حسین زمانه کیست. از دیگر سو به سراغ آل سعود و جنبش اسلام گرای وهابیت میرود و در سر دیگر این طیف غرب گرایان مسلمان در دولت عثمانی را پیدا میکند.کسانی چون نامق کمال، ضیا پاشا و در نهایت، جدال میان ناسیونالیسم آتاتورک و خلیفه گرایی منسوخ شده سلاطین عثمانی، نزاع میان ناسیونال سوسیالیسم بعثی با سوسیالیسم عربی ناصر و اسلام گرایی اخوان المسلمین را شرح میدهد.
اگر در کتابهای دیگر او مردمان اروپا و دنیای مدرن بازیگران تاریخ مواد تحلیلهای او بودند، اینک ماییم که موضوع او شدهایم.
نولته متفکر، تاریخ نگار و فیلسوف آلمانی تیزبینانه از رزمندگان ایرانیِ بازگشته از جبهههای جنگ ایران و عراق یاد میکند که پس از رحلت امام خمینی، کنار ضریح او اشک میریختند و از زنده بودن خود شرمسار بودند، بدین سان فهم آنچه در ایران رخ داده است را به خواننده اروپایی یادآوری میکند. چیزی که به ندرت به چشم تاریخ نگاران دیگر میآید.
تلاشی که نولته برای فهم اندیشههای علی شریعتی کرده جالب است. او از ورود نیروهای شوروی و بریتانیا به ایران در جریان جنگ جهانی دوم به صراحت با عنوان حمله یاد میکند، یا وقتی میگوید اگر بخواهیم در قرن بیستم یک حمله نام ببریم، آن حملهی صدام به ایران است. از ناصرالدین شاه میگوید، از پهلویها مینویسد و از مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق. میکوشد انقلاب ایران را بفهمد.
نولته در این کتاب دویست سال تاریخ سرزمینهای اسلامی را در کلیات مرور کرده است تا جریان شناسی کند و در این مسیر کوشیده به مهمترین جریانها، جنبشهای اشخاص، رهبران، حوادث، جنگها و انقلابها اشاره کند. یک پای ثابت همهی مباحث او نیز تاسیس کشوری یهودی در خاورمیانه است که به گمان او مبدا بسیاری از درگیری هاست. فهرست موضوعات و شخصیتهایی که نولته در این اثر مرور میکند بسیار زیاد است: از حمله ناپلئون به مصر و شام در آغاز قرن نوزدهم تا حاکمیت محمد علی پاشا و پسرش ابراهیم پاشا و تلاش آنها و خدیوهای بعدی مصر برای اروپایی کردن این سرزمین آفریقایی. از جنگ بین سلاطین عثمانی با اروپاییان تا ظهور اصلاحات مدرن با عنوان تنظیمات در نظام بوروکراتیک عثمانی و بعد پیدایش عثمانیان جوان و ترکان جوان و درگیری خونبار و نسل کشانه آنها با ارامنه؛ از تلاش آل سعود برای فتح حجاز با کمک بادیه نشینان وهابی تا تلاش دودمان هاشمی برای ایجاد دولت ملتی عربی که در نهایت به رغم همهی همکاری های لورنس عربستان به دو پادشاهی محقر در عراق و اردن انجامیده؛ از فروپاشی امپراتوری عثمانی و نجات پس مانده این امپراتوری با زور اسلحهی مصطفی کمال پاشا تا حذف مظاهر دینی در ترکیه. هیچ حادثه مهمی از نگاه او دور نمانده است.
در قسمتی از کتاب آمده که :” محمد مصدق ایرانی، محمدعلی جناح پاکستانی، گاندی و نهرو و سبهاش چندرا بوس هندی و رشید على الکیلانی عراقی هر یک با قدرت استعماری بریتانیا درگیرند و در هر گوشهای از این سرزمین متفکری سکولار یا اسلام گرا، ملی گرا یا امت گرا راه حلهایی را برای رهایی از استعمار، کسب استقلال و جبران عقب ماندگی مطرح میکند، در حالی که گاه نزاع میان این دو جریان متفاوت، راهها و نمایندگانشان، از نزاع میان این کشورها با قدرتهای استعمارگر شدیدتر و بی رحمانه تر می شود؛ مانند آن جا که خالد اسلامبولی انور سادات را به رگبار میبندد و فریاد میزند: «فرعون را کشتم». ”
مهدی تدینی مترجم اثر در مقدمه کتاب از قول خودش نوشته:
اما هدف نولته از این مرور پردامنه و گسترده چیست؟ چه ربط و پیوندی میان این همه شخصیت و جریان وجود دارد؟ نولته نظریه مطرح شده در کتاب را در مختصرترین صورت بندی ممکن بر عنوان کتاب نهاده است. او اسلام گرایی را «سومین جنبش مقاومت رادیکال» توصیف کرده است. دو جنبش دیگر کدامند؟ وجه پیوند دهنده آنها به یکدیگر چیست؟ آنچه این کتاب را از همهی کتابهای دیگر در باره اسلام گرایی سیاسی متمایز می کند، همین است که اسلام گرایی در بافت تاریخ عصر جدید و در کنار جنبشهای بزرگ دیگر راس سومی را تشکیل میدهد که اهمیتی جهانی و تاریخی دارد. نولته مارکسیسم انقلابی (کمونیسم یا مارکسیسم-لنینیسم) و رادیکال ترین و تندخوترین نسخه فاشیسم، یعنی ناسیونال سوسیالیسم آلمان را در زمره جنبش های مقاومت پیشین نام می برد. آنها در جای خود کوشیدند در برابر چیزی مقاومت کنند که پیدا کردن نامی برای آن قدری دشوار است. نمی توان به سادگی گفت آن چیز مدرنیته، دموکراسی یا لیبرالیسم بوده است. اما هر چه هست این سه جنبش، از خاستگاههای متفاوت، در برهههای تاریخی متفاوت، با اندیشههای متفاوت و با اهداف و روشهای متفاوت و چه بسا متضاد در برابر دشمن مشترکی مقاومت میکردند.
اما اصلا مگر نولته اسلام شناس است که اجازه داشته باشد در بارهی اسلام گرایی نظریه پردازی کند؟ در پاسخ باید گفت گستره و ماهیت این پرسش و اساسا این نوع پرسشگذاری که نولته در این کتاب در پیش گرفته به گونهای است که اتفاقا یک اسلام شناس نمیتواند به آن پاسخ دهد. اسلام شناس شاید بتواند اسلام گرایی مدرن را بشناسد و ریشههای اسلامیاش را واکاوی کند، اما برای پاسخ به پرسشگذاری این کتاب به همان میزان هم باید ایدئولوژیهای قرن بیستمی را بشناسد و از نزاعهای نظری و عملی بزرگ جهان در قرن بیستم و جنبش های سیاسی فاتح اروپا با خبر باشد.
▪️شکستن طلسم وحشت
آریل دورفمن
ترجمه: زهرا شمس
آریل دورفمن یکی از روایتگران اصلی دورهی وحشت و سرکوب سیاسی در آمریکای لاتین است. او پس از کودتای ۱۹۷۳ ژنرال آگوستو پینوشه در شیلی مجبور به فرار و ترک میهن شده و سالهای تبعیدش را صرف نوشتن از این فاجعه و آثار آن بر جامعه شیلی کرده. محاکمهی ژنرال پینوشه به عنوان عامل اصلی کشتار، شکنجه و سر به نیستی مبارزان سیاسی و حتی مردم عادی شیلی، برای دورفمن و هموطنان او به رویایی محال شبیه بوده، اما بازداشت ناگهانی و جنجالی پینوشه در سال ۱۹۹۸ در لندن گویی دریچهای رو به امید و عدالت گشوده. دورفمن در این کتاب، ضمن پیگیری روند بازداشت و محاکمه ژنرال پینوشه از آثار کودتای ۱۹۷۳ بر شیلی و نسلهای آینده این کشور سخن میگوید و خواننده را با ترسها و امیدهای مردمی که تحت سرکوب زیستهاند آشنا میکند.
مینویسد:”اگر سری به گورستان عمومی شهر سانتیاگو در شیلی بزنید، در یک سوی گورستان و کنار حواشی آن، لوحی بزرگ و پهن از سنگ گرانیت میبینید. دیوار یادبودی که در فوریه ۱۹۹۴ چند سال پس از بازگشت دموکراسی به وطن من، آنجا برافراشته شده است. تعدادی نام بیش از چهار هزار، روی سطح این دیوار حک شده که همگی قربانیان نیروهای امنیتی دوران دیکتاتوری ژنرال آگوستو پینوشه هستند؛ دورانی که از ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ تا ۱ مارس ۱۹۹۰ دوام داشت. کنار نام ۱۰۰۲ نفر از مردان و زنان روی دیوار، هیچ تاریخ مرگی حک نشده: اینها «desaparecidos» هستند. ناپدیدشدگانی که خانوادههایشان هنوز نتوانستهاند به خاکشان بسپارند. سطح دیوار هم کاملا پر نیست: مجسمه ساز و معمارهای دیوار تکهای بزرگ از یک طرف سنگ را بدون نقش باقی گذاشتهاند. پیش بینی میکردند که این جای خالی برای قربانیان جدیدی که قرار است نامشان روی دیوار حک شود لازم باشد و البته خانوادههای دیگری که حالا دیگر واهمهای از انتقام ندارند آرام و محتاط تصمیم گرفتهاند اعدام یا ناپدید شدن عزیزانشان را اعلام کنند. چند سال پیش که به یک روستای ماپوچه در کوهپایههای دوردست جنوب شیلی رفته بودم سالخوردگان روستا به من میگفتند نام بسیاری از کسانی را که در دوران دیکتاتوری کشته شده اند هرگز گزارش نخواهند کرد، از ترس سربازهایی که شاید روزی برگردند و کین خواهی کنند. آن دیوار هرگز تمام نام هایی را که هنوز در غبار هراس و فراموشی پنهان اند، بر خود نخواهد دید.”
در جریان کودتای ۱۹۷۳ رهبران جدید ارتش شیلی که تعداد زیادی زندانی سیاسی روی دستشان مانده بود، ایده ای به ذهنشان خطور کرده که استادیوم ملی، بزرگترین محوطه ورزشی کشور را به یک اردوگاه مرگ غول آسا تبدیل کنند. چند ماه بعد پس از اینکه هزاران مخالف را دستگیر و شکنجه کردند پس از اینکه صدها نفر بازجویی و اعدام شدند مقامات زمین ورزشگاه را سابیدند و نیمکتها را رنگ زدند و استادیوم را دوباره به روی عموم باز کردند. داورها دوباره در سوتهایشان دمیدند، توپ دوباره در همان میدان قل خورد … و به تدریج فوتبال دوستها شروع کردند به برگشتن.
آریل دورفمن مینویسد:”ده سال بعد از کودتا وقتی اجازه پیدا کردم از تبعید برگردم وقتی بالاخره به شیلی راهم دادند یکی از تصمیم هایی که گرفتم این بود که پایم را در آن استادیوم نگذارم و طی هفت سال بعد که گاهی در کشورم ساکن بودم و گاهی به آنجا سر میزدم پای قولم ماندم. فقط بعد از بازگشت دموکراسی به کشورم بود که من هم توانستم خودم را راضی کنم به آنجا برگردم به استادیومی که در روزهای استقرار دموکراسی آنهمه رویداد ورزشی را آنجا تماشا کرده بودم. چیزی که بی تابانه نیاز داشتم این بود که شاهد اتفاقی باشم که بتواند آن استادیوم را زیر و رو کند، اتفاقی که ادعای مردود و شرم آور معمولی بودن آن استادیوم را پس بزند و درد هولناکی که پژواکش را هنوز میشد آنجا شنید به رخ بکشد”.
در روز ۱۲ مارس ۱۹۹۰ فردای روزی که پینوشه به نفع پاتریسیو آیلوین از ریاست جمهوری کناره گیری کرده مردم شیلی کاری را که برای بیرون راندن ارواح خبیث آن استادیوم لازم بوده انجام دادند. در پیشگاه رشته کوه باشکوه آند، هفتادهزار نفر هوادار در استادیوم جمع شدند تا به حرف های رئیس جمهور منتخب جدید گوش بدهند. آیلوین در سخنرانی اش به جنایاتی اشاره کرده که روی همین سکوها و در همین زمین رخ داده بود و سوگند خورد که: nunca mas، «دیگر هرگز».
اما برای نجات استادیوم از چنگال شیاطینش، مؤثرتر از کلمات آیلوین، سوگواری جمعی ای بوده که پیش از آن سخنرانی رخ داده.هفتاد هزار مرد و زن ناگهان ساکت شدند با شنیدن صدای تکنوازی پیانیستی که آن پایین روی زمین چمن داشته واریاسیونی از یکی از ترانه های ویکتور خارا را مینواخته (خواننده مبارز که چند روز بعد از کودتا به دست ارتش کشته شده) ملودی که خاموش شد و گروهی زن با دامن سیاه و بلوز سفید وارد شدند با پلاکاردهایی از عکس ناپدیدشدگانشان. و بعد یکی از زنان شروع کرده به کوئیکا رقصیدن، رقص ملی . او رقصی را به تنهایی اجرا کرده که در اصل برای یک زوج طراحی شده بوده. لحظه ای سکوت بهت آلود بر فضا حاکم شده و به دنبالش صدای مردم که آرام، مردد، شروع کردند به کف زدن همراه با موسیقی، با صدای به هم کوبیدن دستها که به تماشاگر میگفتند ما در این سوگ شریک ایم. ما هم با همه عشق های گمشده مان در تاریخ، با همه مردگانمان میرقصیم، و از هیچستانی که پینوشه به آنجا تبعیدشان کرده، به نحوی بازشان میگردانیم. و ارکستر سمفونیک شیلی، ناگهان شروع کرده به نواختن گرال سمفونی نهم بتهوون، سرودی که جنبش مقاومت شیلی در نبردهای خیابانی اش برگزیده بود، «سرود شادی شیلر». پیشگویی او از روزی که «انسان شود برادر انسان».
او این کتاب را به پنج دوست پیشکش کرد که نامشان روی آن دیوار در گورستان سانتیاگو حک شده است.
▪️ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی
گابریل گارسیا مارکز
ترجمه: باقر پرهام
در آغاز سال ۱۹۸۵ سینماگر شیلیایی میگل لیتین (که نامش در فهرست پنج هزار تبعیدی شیلیایی بوده که ورودشان به کشور اکید ممنوع بوده است) پنهانی وارد شیلی شده و شش هفته در این کشور بوده و در این مدت توانسته بیش از سیو دو هزار متر فیلم دربارهی واقعیت زندگی کشورش دوازده سال پس از برقراری دیکتاتوری نظامی تهیه کند.
لیتین پس از تغییر قیافه و تغییر شیوهی پوشش و گفتار با در دست داشتن، اوراق هویت جعلی و به کمک سازمانهای دموکراتیک مخفی و زیر حمایت آنها در این مدت سراسر خاک شیلی را طی کرده و حتی به داخل دیوارهای کاخ ریاست جمهوری راه یافته و موفق شده سه گروه از سینماگران اروپایی که همزمان با وی زیر عناوین قانونی گوناگون به شیلی وارد شده بودند و نیز شش گروه جوان از اعضای مقاومت داخلی شیلی را در کنار فیلمبرداری هدایت کند. نتیجه کار یک فیلم چهار ساعته تلویزیونی و یک فیلم دو ساعته سینمایی شده است.
او از تغییر چهرهاش این طور میگوید:”اولین مشکل ریش من بود. مساله به این سادگی نبود که تیغی بردارم و ریشم را بتراشم. میبایست از شخصیتی که این ریش در طی سالیان دراز به من داده بود خارج شوم….ریشم را یواش یواش و به مرور زمان تراشیدند و تغییرات رفتار مرا در هر مرحله زیر نظر گرفتند و دیدند که چه تاثیراتی در ظاهر و منش من میگذارد. تا لحظهای که دیدم دیگر ریش ندارم. پیش از اینکه چهرهی تازهام را در آینه ببینم مجبور شدم چند روز صبر کنم.”
او پس از ورودش به شیلی وقتی از فرودگاه خارج میشود با اولین ضربهی بازگشت به وطنش مواجه میشود. او با خیال اینکه نیروهای نظامی باید گوشه کنار شهر باشند قدم گذاشته بود اما نه نشانی از نیروی نظامی بوده نه فقر و بینوایی. “فکر میکردم همه جا باید پر از پلیس باشد. به ویژه در این لحظهی شب و در ایام حکومت نظامی، در حالی که چنین نبود. فرودگاه یکدست تمیز و براق بود. با نئونها و تابلوهایی به رنگهای تند و دکهها و مغازههایی پر از کالاهای صادراتی و حتی یک پاسبان معمولی هم که مسافری احیانا چیزی از او بپرسد پیدا نمیشد. تاکسیهایی که منتظر مسافر بودند چه دخلی داشتند به ماشینهای قراضه ایام گذشته؛ همه مدلهای ژاپنی نو بودند شکل هم و صف به صف.”
گابریل گارسیا مارکز در مورد علت نوشتن این کتاب میگوید: “هنگامی که میگل لیتین ماجرای خودش را در مادرید برای من نقل کرد و چگونگی آن را شرح داد، به نظرم رسید که پشت سر فیلم دیگری به حالت تعلیق وجود دارد که اگر بدان پرداخته نشود ممکن است داستان آن برای همیشه ناگفته بماند. این بود که او را قانع کردم که یک هفته تمام به پرسشهای من جواب بدهد و در گفت وگویی با من که نوار اصلی اش بیش از ۱۸ ساعت طول میکشد شرکت کند.”
این کتاب در واقع خاطرهی کامل این ماجرای انسانی است، با همه مسایل حرفهای و سیاسیاش. مارکز خلاصهی از آنها را در ده فصل در این کتاب نوشته است که بسیار جذاب است. او برای حفظ جان برخی از بازیگران اصلی این ماجرا که در شیلی به سر میبرند بعضی از نامها و بسیاری از جریانهای واقع را تغییر داده است. ترجیح داده که راوی داستان به صورت اول شخص باشد، به همان صورتی که از زبان او شنیده بوده. “ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی به لحاظ روش تحقیق و خصلت مواد و مصالحی که در آن است، نوعی «رپرتاژ» به شمار می رود، اما در بازسازی پرهیجان ماجرایی که هدف نهاییاش بیگمان بسی بیش از قصد اولیه اش – ساختن فیلمی برای دست انداختن و مسخره کردن قدرت نظامی شیلی که به خوبی انجام گرفته – صمیمانه بوده چیزی بیش از اینها وجود دارد، خوب لیتین همین را گفته است: «این قهرمانانه ترین کار زندگی من نیست، شایسته ترین آن است.» آری، و من نیز گمان میکنم که بزرگی این کار در همین است. ”
در قسمتی از این خاطرات لیتین میگوید:”آفتاب نزده بود که دستم را گرفت و بی هیچ کلامی از وسط حیاط برد تا آخرین چیز غیر منتظره این سفر را به من نشان بدهد، در حالی که مثل قهرمانهای رمانهای دیکنز شمعدانی در دستش بود. ته حیاط اتاقی بود که دیدم دفتر کارم در منزل سانتیاگو به هنگام عزیمتام از شیلی به همان سان که بود با همه لوازم اش در آن قرار دارد.
نظامیها که آخرین بار به زور به خانه ما ریختند و من مجبور شدم با الى و بچهها، به مکزیک بگریزم. مادرم معماری را مأمور کرده بود که تخته به تخته همه اثاث و لوازم استودیوام را پیاده کند و دوباره همان طور که بود در خانه قدیمی پالمیلا بسازد. از داخل که نگاه میکردی مثل این بود که من نرفته باشم. درست به همان سان که بود با همان بی نظمیها، و با تمام کاغذهای سراسر زندگی ام، کارهای نمایشی جوانی ام، طرح های سناریو، و غیره. هوا به همان رنگ و بو بود، و حتی فکر کردم درست همان تاریخ و همان ساعتی است که دفترم را برای آخرین بار دیده بودم. لرزش بلندی در تنم حس کردم چون نمیدانستم که آیا مادرم این بازسازی دقیق را برای این کرده که من اگر روزی برگشتم همه چیز خانه قبلیام را از دست نداده باشم یا برای اینکه اگر در غربت مردم خاطره ام را بهتر حفظ کند.”