در سه قطعه به هم پیوستهای که در ادامه میآید میکوشیم به صورتی بسیار فشرده آن چه را رویکرد «پوزیتیویستی» به دموکراسی میخوانیم نقد کنیم و نشان دهیم چرا مباحثه فلسفی و تئولوژیک برای برپایی جامعهای دموکراتیک ضرورت دارد و حذف آنها ممکن نیست.
1- غلبه بر متافیزیک و بنیان نهادن علمی تازه رویای بزرگ قرن نوزدهم بود. جستجوی برای نگاهی «پوزیتیو» به جهان در قرن نوزدهم بسیار رونق داشت. این تصور وجود داشت که دانش بشری از مرحلهای نابالغ که در آن ایدهها ابزار اصلی شناخت هستند به مرحلهای رسیده است که میتواند تصویری واقعی و پوزیتیو[1] از آن چه هست به دست آورد. اگوست کنت تنها یکی از چند متفکری بود که چنین رویایی در سر داشت. مارکس نیز به شیوهای دیگر با نقد «ایدوئولوژی آلمانی» میخواست علمی جدید را بنیان گذارد تا بتواند جامعه را آن طور که هست بازنمایی کند. برای این که در جزئیات اندیشه این یا آن متفکر غرق نشویم، میتوانیم موقتا این الگوی کلی را بپذیریم: رویای قرن نوزدهمی رویای تقلیل نظم نمادین به نظم واقعی بود. ایدهها، مفاهیم، اندیشهها و جهانبینیها ، و در یک کلام هر آن چه فرمال و ذهنی است اصالت ندارند مگر در ارتباط با امری واقعی که در جهان خارج به گونهای اثرمند (effective) وجود دارد. این حرکت به سوی امر اثباتی با تحقیر متافیزیک و تفکر سنتی فلسفی کامل میشد.
بدین ترتیب است که در اندیشه مارکس و پیرواناش گرایشی به سوی تقلیل امر فلسفی به امر واقعی به وجود میآید: هر مجادله فلسفی پدیداری است از تضادی واقعی و اثرمند در جهان خارج، به محض این که این تضاد واقعی در سنتزی برتر حل شود، مجادله فلسفی خود به خود منحل خواهد شد. البته میدانیم که خوانشهای متفاوتی از اندیشه مارکس شده است، اما یک چیز در این خوانشها تقریبا ثابت است و آن تقلیلپذیری امر نمادین به امر واقعی است. شکل رادیکال این اندیشه میتواند مدعی «علم تاریخ» بشود: «اصولا عصر نظریهپردازی درباره تاریخ تمام شده است، ما اکنون به علمی رسیدهایم که قوانین تاریخ را آن چنانی که هست برای ما توضیح میدهد.»
در این معنا میتوانیم از «پوزیتیویسیم» مارکس صحبت کنیم، به شرط این که این کلمه را در معنایی بسیار وسیعتر از مکتب اگوست کنت در نظر بگیریم. در این تعریف هر نوع تفکری که مدعی حذف امر نمادین و بازنمایی کامل امر واقعی – اثرمند باشد، فکری پوزیتیویستی است. مارکس پوزیتیویستی بود که میپنداشت حرکت تکامل تاریخی خود مسائل سیاست و فرهنگ مدرن را منحل میکند. چرا که برای حل یک مسئله نباید در جستجوی پاسخی در نظم نمادین (مفاهیم و نظریهها و جهانبینیها) برآمد بلکه باید در جستجوی تحلیل مکانیسمی در واقعیت بود که نهایتا آن مسئله را منحل میکند. بنابراین ما هیچ گاه به پاسخ مسائل فلسفی نمیرسیم (آن چنان که در تفکر سنتی مرسوم بود.)، بلکه به شرایط انحلال آن ها میرسیم. از این رو مسئله اصلی تفسیر جهان نیست بلکه تغییر آن است.
درست بر همین اساس است که آدورنو کتاب «دیالکتیک منفی» را پس از حدود نیم قرن تجربه شکست با این جملات میآغازد: « فلسفه که پیشتر انگاشته میشد زمانش گذشته است، زنده مانده است چرا که لحظه تحققاش از دست رفت. قضاوت شتاب زدهای که که بر اساس آن فلسفه کاری به جز تفسیر جهان انجام نداده است و با عقبنشینی در برابر واقعیت در خود تنزل پیدا کرده است؛ پس از این که تغییر جهان شکست خورد، به شکستطلبی عقل تبدیل شد.» [2] آدورنو با این عبارات شکست «پوزیتیویسمِ» مارکسیسم را اعلام میکند، مسائل فلسفی باقی ماندهاند چرا که لحظه تحقق فلسفه (بخوانید: عقل) از دست رفته است. درست از همین رو ست که او بار دیگر به نگاتیویته و سوبژکتیویته و فلسفه بازمیگردد. بر همین اساس میتوانیم بگوییم بعد از شکست پروژه اگوست کنت و دورکیم برای بنیان نهادن علمی پوزیتیو، نظریه و فلسفه زنده مانده است. علوم اجتماعی به تاریخ فلسفه پایان نداد، فلسفه و مسائل فلسفی به شکلی دیگر باقی ماندند. اگر قرن نوزدهم به گونهای متناقض، قرن سرکوب امر فلسفی بود، قرن بیستم قرن بازگشت فلسفه، قرن بازگشت امر سرکوبشده بود.
2- مجددا به مارکس برگردیم. مارکس در «مسئله یهود»[3] خوشبینی برنو باوئر را مبنی بر حل شدن مسئله یهود در دولت سکولار و دموکراتیک نقد میکند. باوئر میپندارد در دولتی که که دیگر بر بنیان مسیحیت بنا نشده است، مسئله یهود و تضادش با هویت مسیحی دولت از میان میرود. از نظر مارکس این خوشبینی به فرمالیسم قانونی دولت دموکراتیک بیجاست. مسئله یهود باقی میماند چرا که مسئله اساسا تئولوژیک نیست. دین از نظر مارکس نوعی نقصان است، و تا زمانی که این نقصان وجود دارد دین نیز وجود خواهد داشت. نباید در تورات و تلمود در جستجوی ذات یهودیت بود، ذات یهودیت که از نظر مارکس پولپرستی و خودخواهی مادی است در جامعه سرمایهداری متحقق شده است.
براساس نقد مارکس، باوئر امر لائیک را تبدیل به امر تئولوژیک کرده است: رهایی از نظر او هنگامی روی میدهد که دین دولتی وجود نداشته باشد و آدمیان بر اساس ارزشهای انسانی با همدیگر همبسته شوند، حال آنکه برعکس باید امر تئولوژیک را به امر لائیک تقلیل داد: مسئله دین در تحلیل نهایی همان مسئله سرمایهداری است و رهایی از دین در گرو رهایی از سرمایهداری است.
مارکس در شناخت دین روشی «پوزیتیویستی» دارد: پدیدار دین برای مارکس تنها روکشی است برای جوهر بنیادین روابط مادی. بر همین اساس مسئله یهود برای مارکس مسئلهای دینی نیست، بلکه مسئلهای مادی (لائیک) است و این مسئله تنها راهحلی مادی دارد: با از میان رفتن سرمایهداری، ذات یهودیت [4] (خودپرستی مادی) نیز خود به خود منحل میشود. در یک کلام مارکس به ما میگوید مسائل تئولوژیک پاسخ ندارند، بلکه بر اساس مکانیسمی مندرج در واقعیت منحل خواهند شد.
اگر بخواهیم به شیوه آدورنو به مارکس پاسخ دهیم باید بگوییم: شکست این مکانیسم مندرج در واقعیت (نابودی سرمایهداری و از میان رفتن نقصانی به نام «دین») تئولوژی و مجادله تئولوژیک را زنده نگاه داشته است.
امروز میدانیم که مکانیسم واقعیت میتواند بر روی پرسشهای تئولوژیک و فلسفی اثر بگذارد و آنها را تغییر بدهد، اما نمیتواند آنها را منحل کند. پرسش تئولوژیک تنها پاسخی تئولوژیک دارد. بر همین منوال میتوانیم نتیجه بگیریم که تمام مسائل فرهنگی (نظم نمادین) اگرچه تحت تاثیر روابط مادی هستند، اما همواره چیزی بیش از نظم مادی است. این مازادِ نظم مادی، همان چیزی است که آن را فرهنگ میخوانیم. و درست به دلیل همین استعلا، همین فراوری از نظم مادی است که مسائل فرهنگی منطقی درونی دارند و تقلیلپذیر به این با آن فرایند مادی نیستند.
3- دموکراسی علاوه بر یک رژیم سیاسی یک فرهنگ است. اگر دموکراسی را تنها به رژیمی سیاسی تقلیل دهیم این خطر وجود دارد که استبداد را در فرمی دموکراتیک موجه کنیم. برای بنا نهادن جامعهای دموکراتیک تحول فرهنگی لازم است. بدون شک میان دموکراسی و فرهنگ رابطهای علی برقرار نیست، اما فرهنگ دموکراتیک باعث تداوم، ثبات و گسترش دموکراسی میشود.
تقلیل دموکراسی به فرایندی مادی ( فرماسیون اقتصادی، نهادهای سیاسی، منافع طبقاتی) نوعی خطای پوزیتیو است: دموکراسی مازادی فرهنگی دارد که به بنیانهای مادی ـ نهادی تقلیلپذیر نیست. بنابراین تامل فلسفی بر دموکراسی و نقد فرهنگ شرطی اساسی برای برپایی و گسترش دموکراسی است.
دموکراسی تنها نوعی حکومت نیست، نوعی تفکر و جهانبینی نیز هست و بر همین اساس نقد مداوم فرهنگ لازمه پویایی دموکراسی است. فرهنگی که بر پایه سلسلهمراتب پدرسالارانه، زنستیز و دیگریستیز سامان یافته باشد دموکراسی را محدود و فقیر خواهد کرد. از همین رو نقد دین به عنوان یکی از مهم ترین سرچشمههای فرهنگ برای دستیابی یا گسترش دموکراسی لازم است. نقد فرهنگ در ایران اگرچه ما را مستقیما به دولتی دموکراتیک نمیرساند ، اما یکی از مهم ترین شروط برپایی جامعهای واقعا دموکراتیک و آزاد است.
بر اساس آنچه پیش تر گفته شد این فکر را که دموکراسی به تحولی فرهنگی نیاز ندارد و تنها بر پایه نوعی مکانیسم مادی شکل مییابد میتوانیم نوعی توهم «پوزیتیویستی» بنامیم. توهمی که بر اساس آن مجادلات نظری و نقد فرهنگی صرفا دلمشغولی نخبهگرایانه است.
جالب این جاست بنیان این استدلال در میان راستگریان طرفدار بازار و چپگرایان اقتصادگرا مشترک است: هر دو بنیانی پوزیتیو، بیرونی، و واقعی برای تغییر قائلاند که مکانیسم نهایی دموکراسی (یا هر فرم سیاسی دیگری) را تعیین میکند. به عنوان مثال راستگرایان معتقدند اساس دموکراسی نظام بازار آزاد است و به محض به وجود آمدن چنین نظامی، دموکراسی ـ به عنوان یکی از پیامدهای منطق بازار ـ خود به خود محقق میشود. در این نگاه دموکراسی تنها یه یکی از پدیدارهای فرعی جوهری مادی بدل میشود. شکی نیست که دموکراسی به زمینهای مادی نیاز دارد، اما تقلیل دموکراسی به این یا آن زمینه مادی توهمی «پوزیتیویستی» است.
به طور کلی توهم پوزیتیویستی در ایران امروز چه در روایت راست و چه در روایت چپ، مسائل تئولوژیک را در تحلیل نهایی به مسائل توسعه اقتصادی و بحرانهای آن تقلیل میدهد. هر دو روایت میکوشند مجادلات تئولوژیک را به امری لائیک و دنیوی تقلیل دهند. برای آنها این مجادلات اصالتی ندارد و صرفا یک سرگرمی روشنفکرانه است. هر دو در جستجوی مکانیسمی در واقعیت میگردند تا مسائل تئولوژیک را منحل کنند.
در برابر این فکر باید تاکید کرد که سرکوب امر فلسفی تنها موجب بازگشت آن به صورتی مخدوش میشود. مثلا شما میتوانید در هنگام یک بحث، پرسشها و مسائل مسائل فلسفی را به طور ارادی کنار بگذارید، اما نیروی درونی مسئله هر بار در طول بحث خود را از طریق تناقضات نشان میدهد و بحث شما را مخدوش میکند.
ما میتوانیم در ساختن جامعهای دموکراتیک نیز پرسشهای تئولوژیک را به طور ارادی کنار بگذاریم، اما این پرسشها بار دیگر از طریق بحرانهای درونی دموکراسی خود را به ما تحمیل میکنند. مسئله تنها این نیست که دولتی دموکراتیک جانشین دولت فعلی شود، مسئله بر سر تغییر نظم نمادین جامعه نیز هست. و این تحول فرهنگی مازاد بر تغییر حکومت است. اگر این مازاد را جدی نگیریم، حتی با وجود یک دولت دموکراتیک «نیروی درونی مسئله» خود را به ما تحمیل میکند.
[1] در فرهنگ فلسفی لالاند کلمه پوزیتیو دست کم هفت معنی دارد. ما در اینجا این کلمه را بیشتر در معنای واقعی در برابر خیالی و ذهنی به کار میبریم. بر همین اساس هر نوع تفکری را که مدعی یک بازنمایی پوزیتیو واقعیت باشد، پوزیتیویسم میخوانیم. در برابر نگاتیویسم تفکری است که همواره به دخالت سوبژکتیویته آگاه است و آن را حذفناشدنی میداند.
[2] Theodor W. Adornon, Dialectique négative, éd. Payot, Paris, 2003
[3] Karl Marx, Sur la question juive, éd. La Fabrique, Paris, 2006
[4] بسیاری از منتقدان یهودستیزانه بودن عبارت مارکس و حتی کل این اثر صحبت کردهاند. قدر مسلم این است که بعضی از عبارت مارکس مسئلهبرانگیز هستند و نمیتوان به سادگی احتمال یهودستیزانهشان بودن را رد کرد. اما ما در اینجا این بحث را در پرانتز گذاشتهایم.
دیدگاه بگذارید
2 Comments on "دموکراسی و امر فلسفی؛ سه قطعه علیه پوزیتیویسم"
1- این بیان کوتاه و نسبتا” رسا از پوزیتویسم ساختاری مارکسیسم مغتنم ، مفید و راهگشاست .به گفته هوشمندانه M .N. Roy ( بیانگذار حزب کمونیست هند ) مارکس در اصلاح یا وارونه سازی دیالکتیک هگل و قرار دادن پاهای او بر زمین واقعیت ( مادی – تاریخی ) متوجه نشد خودش در عوض بالانس زده و با سر شروع به راه رفتن کرده است .
2- این توهم ( به تعبیر دقیق بابک مینا پوزیتویستی )بعد ها بر اثر ترهات پوپولیستی و شبه علمی انگلس به بلاهتی کلاسیک در مارکسیسم پس از خود مارکس تبدیل شد که دیگر نمی شد بین اقتصاد سیاسی آن و اقتصاد سیاسی نظریه پردازان و حقوق بگیران کمپانی هند شرقی ( جان استوارت میل – توماس مالتوس – ریکاردو و آدام اسمیت ) خط فاصل و فارق اصولی کشید و یا میان فلسفه و عمل سیاسی آن ، از لحاظ منطق و منش ، با امپریسم و پوزیتویسم تفاوتی ماهوی رصد کرد که اساسا” ترفندهائی خدعه آمیز ند که توسط نظریه پردازان مذکور ودیگر انی که اتفاقا” عالبا” کارگزار همان کمپانی و همچنین کارگزار ستاد کل اداره مستعمرات امپراطوری بریتانیای کبیر بودند برای مغز شوئی و ممانعت از تفکر خلاق قربانیان تدوین شدند ، تا در تعلیل یا ریشه یابی امور از پدیدارهای محسوس ودر دسترس حواس فراتر نروند و به صرافت کشف ساحت طرح و تصمیم و اراده به ایجاد و تولید روندهائی که بعد تر در هیئت پدیدارها ( رویدادها )
نمایان می شوند و رخ می دهند ، نیفتند .بی جهت نیست برای مارکسیسم هم مثل تمام کارگزاران و نظریه پردازان امپریستی – پوزیتویستی ، بنیانگذار علم جدید نیوتون است که شعار اصلیش افتخار به پرهیز از فرضیه به قول خودش جدای از محسوسات بود ! ؟hypotheseis non findo و نه کپلر کاشف واقعی نیروی جاذبه که تاکید کرده است بدون vicarious hypothese ( که می توان فرضیه نیابتی یا ذهنی ترجمه کرد ) مطلقا” امکان نداشت به این کشف نائل شود .یعنی فرضیه ای کاملا” ورای حواس و کاملا” برساخته ذهن و بر اساس اندوخته های آن و در یک کلام خلق شده توسط خود ذهن .توجه داشته باشید که نیوتون 13 سال بعد از مرگ کپلر به دنیا آمد ! و گویا با دیدن افتادن سیب از درخت پی به نیروی جاذبه برد ؟! البته از میان مارکسیستها فقط لوکاچ در آخر عمر به چنین نقائصی متوجه شد و افسوس می خورد که ما مارکسیستها ااز کار و اثر لایبنیتز غافل شدیم که در واقع وارث واقعی فیزیک – ریاضی بر ساخته کپلر شد .
3-مارکس اگر چه توجه داشت آنچه یک معمار را از هر عنکوتی متمایز میکرد طرحی است که معمار قبل از اقدام به هر ساختی ابتدا در ذهن می ریزد .اما گردو غبار برساخته از راهپیمائی با سر ( ماتریالیسم ، پوزیتویسم ، واقع گرائی وتکیه به محسوسات و پرهیز از به صطلاح فرضیه بافی ) دید و افق او را تار و محدود کرد . والا پر واضح است که اقدام به هرگونه تغییری در عالم وآدم لزوما” باید مسبوق و متکی به طرح و ایده مشخصی باشد . مگر اینکه با منطق کسانی مثل داروین یا اوپارین انسان و عنکبوت از یک قماش فرض شوند.
3- البته گزافه گوئی انگلس درست در روز خاک سپاری مارکس و بر سر قبر او مبنی بر اینکه داروین تئوری ماتریالیسم دیالکتیک و مبارزه طبقاتی مارکس را در طبیعت هم ثابت کرد متاسفانه بر ضرباهنگ های خلاقانه تکنولوژی گرای مارکس خاک سرد پاشید و شهرت آغاز انحراف پوزیتویستی مارکسیسم را نصیب انگلس کرد .جالب است که بدانیم داروین هم مثل مقتدایش توماس مالتوس از کارگزاران و حقوق بگیران کمپانی هند شرقی بود !
4-مارکس به هشدارهای دوستانه هانریش هاینه که او را خطراتی که از جانب برخی محافل پشت پرده مراکز فکری انگلیسی نشات می گرفت بر حذر می کرد توجه کافی نمی کرد . هاینه به علت قرابت خانوادگی با روتچیلدها که با محافل سیاستگذار امپراطوری ارتباط ویژه داشتند به پاره ای از اطلاعات دست اول داخلی دسترسی داشته است .برخی گمان دارند توجه به این هشدارها مارکس را نسبت به تاثیر مخرب انگلس و و فضای فرهنگی -سیاسی موزه لندن و انگلستان بطور کلی امن تر می کرد و از جمله مارکس خواهان تغییر را بیشتر به اهمیت ایده ها در تغییراتی که انجامشان ضروری بود واقف می کرد و روشن تر در می یافت نه فقط معلم ها خود به آموزش نیاز دارند بلکه مواد آموزشی هم به بازبینی و تجدید دائم احتیاج پیدا می کنند .
5- در مارکسیسم نبضی همچنان ضربه می زند که می توان آنرا از آثار نیک آن دانست : تمایلی به تقلیل امور به جنبه سیاسی آنها . تمایل کم و بیش مشابهی هم در اسلام هست . این تمایل ضمن زمینه سازی حضور دائم آنها در صحنه ، فرصت تازه ای برای مارکسیسم فراهم می کند که با تدقیق در پشت پرده تغییرات از راه جبران اشتباهات علمی و تطابق هر چه بیشتر خود با فیزیک – ریاضی کپلر ، لایبنیتز ،گاووس ، ریمان ، پلانک و انیشتین در یابد که ایده های تغییر بسان کشفیات علمی از ورای روابط مادی در ذهن طراح دانشمندان و سیاستگذاران خلاق شکل می گیرند و آغشته به تخیلات ، امیدها و آرزوهای نیک و در جهت برساختن دنیائی هستند که وجود ندارد و در آینده برقرار می شود . به عبارت دیگر خلق می شوند .و در جامعه انسانی مدام خلق می شوند . اما نه به تصادف بلکه طبق منطق درونی و علمی ایده ها با قانون مندی خاص خودشان .آنوقت تنشی که جا به جای مارکسیسم میان سرمایه داری و سرمایه دار وجود دارد در جهت تمرکز توجه به سرمایه دار و اینکه او کیست چه سابقه و پیشینه و فرهنگ و سلیقه و ذوق …..سیاستی دارد حل خواهد شد . و این توهم پوزیتویستی سمج هم کمرنگ و کمرنگ تر خواهد گردید .به این ترتیب نظر شتاب زده او در باره قوم خودش که البته از نزدیک با فرهنگ آن آشنائی داشته است هم اصلاخ می شود . و در ذهنش این جرقه زده می شد که چطور تلمود حداقل دوهزارسال پیش از او می توانسته منادی سرمایه داری مدرن باشد !
1-توجه به پوزیتویسم نهفته و آشکار در کا ر و اثر مارکس بسیار مغتنم و آموزنده است .به گفته M.N.ROY مارکس از شوق قراردادن پاهای هگل به روی زمین ( واقعیت – وجود اجتماعی ….)متوجه نشد خودش دارد بالانس می زند و عاقبت هم روی سر خود ایستاد تا ثابت کرده باشد افکار و ایده هایش از زمین واقعیت و …واز زیزبنای ….سر می زنند و نه از بالا و …..خیالات و یا هر چه که مسامحتا” بشود معادل فکر محض یا اوهام واین قبیل امورشان پنداشت !؟
2 – نطفه علمی – انقلابی و اخلاقی ایده تغییر جهان به جای بسنده کردن به تعریف و تفسیر آن ( تازه اگر از لزوم اثبات پیشین امکان تفسیر جهان قبل از اقدام به تغییر آن صرف نظر کنیم ) به علت واژگونگی همین بالانس سقط شده به دنیا آمد . با اینکه در کاپیتال به امتیاز انسان از عنکبوت در خانه سازی اشاره می کند که انسان ابتدا طرح هر ساختی را در ذهن خود رسم می کند ولی چون سر را بر زمین ! نهاده و پاها را در هوا به این توهم دچار می شود که پاها و دستها به مرکز سلسله عصبی و ذهن فرمان می دهند و بلکه آنرا مدرج و مقدر می کنند و رقم می زنند .” آنتی دورینگ ” انگلس بعدها این توهم ناشایانه را به بلاهتی کلاسیک تبدیل کرد . و الا چه حرکت و چه اقدام و چه تغییری در عالم انسانی رخ می دهد که حاصل و نتیجه طرح و نقشه و اقدام آگاهانه و منطقی و لذا گاه نا آگاهانه نباشد ؟ و به ناگزیر انجام هر اقدام و تغییری مسبوق و منوط به طرح ، ایده یا فلسفه خاصی خواهد بود .
3 – ذات مذهب یا فرهنگ یهودیت را تحقق یافته در سرمایه داری مدرن دانستن آنهم در حالیکه قرائن و شواهد کافی موازی در تورات و تلمود از پیش ثبت بوده اند ، از مصادیق احکام وارونه یا احکام بالانسی ماتریالیستی – تاریخی است که مارکس خود از آن تجربه ملموس و عینی داشت .